بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #2  
قدیمی 02-04-2011
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Lightbulb داستان جشن فرخنده (جلال آل احمد)

ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می‌گرفت، سلامم توی دهانم بود كه باز خورده فرمایشات شروع شد:

- بیا دستت را آب بكش، بدو سر پشت‌بون حوله‌ی منو بیار.

عادتش این بود. چشمش كه به یك كداممان می‌افتاد شروع می‌كرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. دستم را زدم توی حوض كه ماهی‌ها در رفتند و پدرم گفت:

- كره خر! یواش‌تر.

و دویدم به طرف پلكان بام. ماهی‌ها را خیلی دوست داشت. ماهی‌های سفید و قرمز حوض را. وضو كه می‌گرفت اصلا ماهی‌ها از جاشان هم تكان نمی‌خوردند. اما نمی‌دانم چرا تا من می‌رفتم طرف حوض در می‌رفتند. سرشانرا می‌كردند پایین و دمهاشان را به سرعت می‌جنباندند و می‌رفتند ته حوض. این بود كه از ماهی‌ها لجم می‌گرفت. توی پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی می‌آمد كه نگو. و همسایه‌مان داشت كفترهایش را دان می‌داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای كفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه‌مان كردم كه تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توی خانه زندگی می‌كرد. یكی از كفترها دور قوزك پاهایش هم پرداشت. چرخی و یك میزان. و آنقدر قشنگ راه می‌رفت و بقو بقو می‌كرد كه نگو. گفتم:

- اصغر آقا دور پای این كفتره چرا اینجوریه؟

گفت:

- به! صد تا یكی ندارندش. می‌دونی؟ دیروز ناخونك زدم.

- گفتم: ناخونك؟

- آره یكیشون بی‌معرفتی كرده بود منم دو تا از قرقی‌هاش را قر زدم.

بابام حرف زدن با این همسایه‌ی كفتر باز را قدغن كرده بود. اما مگر می‌شد همه‌ی امر و نهی‌های بابا را گوش كرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یك بار هم از بخت بد درست وقتی بابام سرحوض وضو می‌گرفت یك تكه كاهگل انداخته بود دنبال كفترها كه صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان، آن روز فحش‌هایی به اصغرآقا داد كه مو به تن همه‌ی ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه‌ی امر و نهی‌‌های بابام هر وقت فرصت می‌كردم سلامش می‌كردم و دو كلمه‌ای درباره‌ی كفترهایش می‌پرسیدم. و داشتم می‌گفتم:

- پس اسمش قرقیه؟

كه فریاد بابام آمد بالا كه: كره خر كجا موندی؟

ای داد بیداد! مثلا آمده بودم دنبال حوله‌ی بابام. بكوب بكوب از پلكان رفتم پایین. نزیك بود پرت بشوم. حوله را كه ترسان و لرزان به دستش دادم یك چكه آب از دستش روی دستم افتاد كه چندشم شد. درست مثل اینكه یك چك ازو خورده باشم. و آمدم راه بیفتم و بروم تو كه در كوچه صدا كرد.

- بدو ببین كیه. اگه مشد حسینه بگو آمدم.

هر وقت بابام دیر می‌كرد از مسجد می‌آمدند عقبش. در را باز كردم. مامور پست بود. كاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفی نه هیچی. اصلا با ما بد بود. بابام هیچوقت انعام و عیدی بهش نمی‌داد. این بود كه با ما كج افتاده بود. و من تعجب می‌كردم كه پس چرا باز هم كاغذهای بابام را می‌آورد. برای اینكه نكند یك بار این فكرها به كله‌اش بزند پیش خودم تصمیم گرفته بودم از پول توجیبی خودم یك تومان جمع كنم و به او بدهم و بگویم حاجی‌آقا داد. یعنی بابام. توی محل همه بهش حاجی‌آقا می‌گفتند.

- كره خر كی بود؟

صدای بابام از تو اطاقش می‌آمد. رفتم توی درگاه و پاكت را دراز كردم و گفتم: - پست‌چی بود.

- وازش كن بخون. ببینم توی این مدرسه‌ها چیزی هم بهتون یاد می‌دن یا نه؟

بابام رو كرسی نشسته بود و داشت ریشش را شانه می‌كرد كه سر پاكت را باز كردم. چهار خط چاپی بود. حسابی خوشحال شدم. اگر قلمی بود و به خصوص اگر خط شكسته داشت اصلا از عهده من برنمی‌آمد و درمی‌ماندم و باز سركوفت‌های بابام شروع می‌شد. اما فقط اسم بابام را وسط خط‌های چاپی با قلم نوشته بودند. زیرش هم امضای یكی از آخوندهای محضردار محلمان بود كه تازگی كلاهی شده بود. تا سال پیش رفت و آمدی هم با بابام داشت.

- ده بخون چرا معطلی بچه؟

و خواندم: "به مناسبت جشن فرخنده 17 دی و آزادی بانوان مجلس جشنی در بنده منزل...�

كه بابام كاغذ را از دستم كشید بیرون و در همان آن شنیدم كه:

- بده ببینم كره خر!

و من در رفتم. عصبانی كه می‌شد باید از جلوش در رفت. توی حیاط شنیدم كه یك‌ریز می‌گفت: - پدرسگ زندیق! پدرسوخته ملحد!

به زندیقش عادت داشتم. اصغرآقای همسایه را هم زندیق می‌گفت. اما ملحد یعنی چه؟ این را دیگر نمی‌دانستم. اصلا توی كاغذ مگر چی نوشته بود. از همان یك نگاهی كه به همه‌اش انداختم فهمیدم كه روی هم رفته باید كاغذ دعوت باشد. یادم است كه اسم بابام كه آن وسط با قلم نوشته بودند خیلی خلاصه بود. از آیه‌الله و حجه‌الاسلام و این حرفها خبری نبود كه عادت داشتم روی همه كاغذهایش ببینم. فقط اسم و فامیلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود "بانو� كه نفهمیدم یعنی چه. البته می‌دانستم بانو چه معنایی می‌دهد. هرچه باشد كلاس ششم بودم و امسال تصدیق می‌گرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چیزی ندیده بودم.

از كنار حوض كه می‌گذشتم ادای ماهی‌ها را درآوردم با آن دهان‌های گردشان كه نصفش را از آب درمی‌آوردند و یواش ملچ ‌مولوچ می‌كردند.

بعد دیدم دلم خنك نمی‌شود. یك مشت آب رویشان پاشیدم و دویدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ می‌كرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهای مادرم قرمز شده بود. مثل وقتی كه از روضه برمی‌گشت.

- سلام. ناهار چی داریم؟

- می‌بینی كه ننه. علیك سلام. بابات رفت؟

- نه هنوز.

بادمجان‌های سرخ شده را نصفه نصفه توی بشقاب روی هم چیده بود و پیازداغها را كنارشان ریخته بود. چندتا از پیازداغها را گذاشتم توی دهنم و همانطور كه می‌مكیدم گفتم:

- من گشنمه.

- برو با خواهرت سفره‌رو بندازین. الان می‌آم بالا.

دو سه تای دیگر از پیازداغ‌ها را گذاشتم دهنم كه تا از مطبخ دربیایم توی دهنم آب شده بودند. خواهرم زیر پایه كرسی جای مادرم نشسته بود و داشت با جوراب پاره‌‌های دست بخچه‌ی مادرم عروسك درست می‌كرد خپله و كلفت و بدریخت. گفتم:

- گه سگ باز خودتو لوس كردی رفتی اون بالا؟

و یك لگد زدم به بساطش كه صدایش بلند شد:

- خدایا! باز این عباس ذلیل شده اومد. تخم سگ!

حوصله نداشتم كتكش بزنم. گرسنه‌ام بود و بادمجان‌ها چنان قرمز بود كه اگر مادرم نسقم می‌كرد خیلی دلم می‌سوخت. این بود كه محلش نگذاشتم و رفتم سراغ طاقچه‌ی اسباب و اثاثیه‌ام. كتابهایم را گذاشتم یك طرف و كتابچه‌ی تمبرم را برداشتم ونگاهی به آن انداختم كه مبادا خواهرم باز رفته باشد سرش. دیگر از دست تمبرهای عراق و سوریه خسته شده بودم. اما چه كنم كه برای بابام فقط ازین دو جا كاغذ می‌آمد. توی همه‌ی آنها یكی از تمبرهای عراق را دوست داشتم كه برجی بود مارپیچ و به نوكش كه می‌رسید باریك می‌شد. یك سوار هم جلوی آن ایستاده بود به اندازه یك مگس. آرزو می‌كردم جای آن سوار بودم. یا حتی جای اسبش...

- عباس!

باز فریاد بابام بود. خدایا دیگر چكارم دارد؟ از آن فریادها بود كه وقتی می‌خواست كتكم بزند از گلویش درمی‌آمد. دویدم.

- بیا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجره‌ی عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمین و یك توك پا بیاد اینجا.

- آخه بذار بچه یك لقمه نون زهرمار كنه...

مادرم بود. نفهمیدم كی از مطبخ درآمده بود. ولی می‌دانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد.

- زنیكه لجاره! باز توكار من دخالت كردی؟ حالا دیگر باید دستتو بگیرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن.

بابام چنان سرخ شده بود كه ترسیدم. عصبانیت‌هایش را زیاد دیده بودم. سرخودم یا مادرم یا مریدها یا كاسبكارهای محل. اما هیچ‌وقت به این حال ندیده بودمش. حتا آن روزی كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقای همسایه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نمی‌دانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگهای گردن بابام از طناب هم كلفت‌تر شده بود. جای ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با یك لقمه‌ی بزرگ به دست آمد و گفت:

- بگیر و بدو تا نحس نشده خودت را برسون.

هنوز نصف لقمه‌ام دستم بود كه از درخانه پریدم بیرون،‌ سوزی می‌آمد كه نگو. از آفتاب هم خبری نبود. بقیه لقمه‌ام را توی كوچه با دو تا گاز فرو دادم و در مسجد كه رسیدم دهانم را هم پاك كرده بودم.

فقط كفشهای پاره پوره دم در چیده شده بود. صف‌های نماز جماعت كج و كوله‌تر از صف بچه مدرسه‌ای‌ها بود. و مریدهای بابام دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا با هم حرف می‌زدند و تسبیح می‌گرداندند. احتیاجی به حرف زدن نبود. مرا كه دیدند تك و توك بلند شدند و برای نماز قامت بستند. عادتشان بود چشمشان كه به من می‌افتاد می‌فهمیدند كه لابد باز آقا نمی‌آید.

بعد دویدم طرف بازار. از دم كبابی كه رد می‌شدم دلم مالش رفت. دود كباب همه جا را پر كرده بود. نگاهی به شعله‌ی آتش انداختم و به سیخ‌های كباب كه مشهدی علی زیر و روشان می‌كرد و به مجمعه‌ی پر از تربچه و پیازچه كه روی پیشخوان بود. و گذشتم. چلویی هیچوقت اشتهای مرا تیز نمی‌كرد. با پشت دری‌هایش و درهای بسته‌اش. انگار توی آن به جای چلو خوردن كارهای بد می‌كنند. دكان آشی سوت و كور بود و دیگی به بار نداشت. حالا دیگر فصل حلیم بود و ناهار بازار دكان آشی صبح‌ها بود. صبح‌های سرد سوزدار. جلوی دكانش یك بره‌ی درسته و پوست كنده وسط یك مجمعه قوز كرده بود و گردنش به كنده‌ی درخت می‌ماند. و روی سكوی آن طرف یك مجمعه‌ی دیگر بود پر از گندم و یك گوشكوب بزرگ -خیلی بزرگ- روی آن نشانده بودند. فایده نداشت باید زودتر می‌رفتم و عمو را خبر می‌كردم و گرنه از ناهار خبری نبود.

آخر بازارچه سرپیچ یك آشپز دوره گرد دیگ آش رشته‌اش را میان پاهاش گرفته بود و چمبك زده بود و مشتریها آش را هورت می‌كشیدند. بیشتر عمله‌‌ها بودند وكلاه نمدی‌هاشان زیر بغل‌هاشان بود. ته بازار ارسی‌دوزها دلم از بوی چرم به هم خورد و تند كردم و پیچیدم توی تیمچه. اینجا دیگر هیچ سوز نداشت. گوشهایم داغ شده بود. و زیر پا فرش بود از پوشال نرم. و گوشه و كنار تا دلت بخواهد تخته ریخته بود و چه بوی خوبی می‌داد! آرزو میكردم كه سه تا از آن تخته‌‌ها را می‌داشتم تا طاقچه‌ام را تخته‌بندی می‌كردم. یكی را برای كتابها- یكی را برای خرده ریزها و آخری را هم بالاتر از همه می‌كوبیدم برای خرت و خورتهایی كه نمی‌خواستم دست خواهرم بهشان برسد. و اینهم حجره‌ی عمو. اما هیچكس نبود. دم در حجره یك خورده پا به پا كردم و دور خودم چرخیدم كه شاگردش نمی‌دانم از كجا درآمد. مرا می‌شناخت. گفت عمو توی پستو ناهار می‌خورد. یك كله رفتم سراغ پستو. منقل جلوی رویش بود و عبا به دوش روی پوست تختش نشسته بود وداشت خورش فسنجان با پلو می‌خورد. سلام كردم و قضیه را گفتم. و همان طور كه او ملچ ملچ می‌كرد داستان كاغذی را كه آمده بود و حرفی را كه بابام به مادرم گفته بود همه را برایش گفتم. دو سه بار "عجب! عجب!� گفت و مرا نشاند و روی یك تكه نان یك قاشق فسنجان خالی ریخت كه من بلعیدم و بلند شدیم. عمو عبایش را از دوش برداشت و تا كرد وگذاشت زیر بغلش و شبكلاهش را توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون. می دانستم چرا این كار را می‌كند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یك پاسبان یخه عمویم را گرفت كه چرا كلاه لبه‌دار سر نگذاشته. و تا عبایش را پاره نكرد دست ازو برنداشت. هیچ یادم نمی‌رود كه آنروز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف می‌زد و خدا و پیغمبر را شفیع می‌آورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جا آستین عبا و سرتاسر جرش داد ومچاله‌اش كرد و انداخت و رفت. آنروز هم درست مثل همین امروز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود كه بابام مرا فرستاده بود عقب عمو و داشتیم به طرف خانه می‌رفتیم كه آن اتفاق افتاد.

در راه عمو ازم پرسید بابام جواز سفرش را تجدید كرده یا نه. و من نمی‌دانستم. هر وقت بابام می‌خواست سفری به قم یا قزوین بكند این عزا را داشتیم. جوازش را می‌داد به من می‌بردم پهلوی عمو و او لابد می‌برد كمیسری و درستش می‌كرد. این بود كه باز عمو پرسید امروز رئیس كمیسری به خانه‌مان نیامده! گفتم نه. رئیس كمیسری را می‌شناختم. یكی دو بار اول صبحها كه می‌رفتم مدرسه در خانه‌مان با او سینه به سینه شده بودم، مثل اینكه از مریدهای بابام بود. هر وقت هم می‌آمد دم در منتظر نمی‌شد در را باز می‌كرد و یااللهی می‌گفت و یك راست می‌رفت سراغ اطاق بابام.

به خانه كه رسیدیم عمو رفت پیش بابا ومن دیگر منتظر نشدم. یك كله رفتم پای سفره كه مادرم فقط یك گوشه‌اش را برای من باز گذاشته بود. از بادمجان‌هایی كه باقیمانده بود پیدا بود خودش چیزی نخورده. هر وقت با بابام حرفش می‌شد همین طوری بود. ناهارم را به عجله خوردم و راه افتادم. از پشت در اطاق بابام كه می‌گذشتم فریادش بلند بود و باز همان "زندیق� و "ملحد�‌ش را شنیدم. لابد به همان یارو فحش می‌داد كه كاغذ را فرستاده بود. خیلی دلم می‌خواست سری هم به پشت بام بزنم و یك خورده كفترهای اصغرآقا را تماشا كنم. اما هوا ابر بود و لابد كفترها رفته بودند جا و تازه مدرسه هم دیر شده بود. یعنی دیر نشده بود اما وضع من جوری بود كه باید زودتر می‌رفتم. بله دیگر سر همین قضیه‌ی شلوار كوتاه! آخر من كه نمی‌توانستم با شلوار كوتاه بروم مدرسه! پسر آقای محل! مردم چه می‌گفتند، و اگر بابام می‌دید؟ از همه‌ی این‌ها گذشته خودم بدم می‌آمد. مثل این بچه‌های قرتی كه پیشاهنگ هم شده بودند و سوت هم به گردنشان آویزان می‌كردند و "شلوار كوتاه كلاه بره...� بله دیگر هیچكس از متلك خوشش نمی‌آید. و همین جوری شد كه آخر ناظم از مدرسه بیرونم كرد كه "یا شلوارت را كوتاه كن یا برو مكتب خونه�. درست اوایل سال بود. یعنی آخرهای مهرماه. و مادرم همان وقت این فكر به كله‌اش زد. به پاچه‌های شلوارم از تو دكمه قابلمه‌ای دوخت ومادگی آن را هم دوخت به بالای شلوارم. و باز هم از تو،‌ و یادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسیدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پایین. همینطور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت می‌شد و نمی‌توانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرط‌بندی با حسن خیكی توی حوض مدرسه پریدم آب لای پاچه‌ام افتاد و پف كرد و بچه‌ها دست گذاشتند به مسخرگی، اما هر چه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت. به همین علت بود كه سعی می‌كردم از همه زودتر بروم مدرسه. و از همه دیرتر دربیایم. زنگ آخر را كه می‌زدند آنقدر خودم را توی مستراح معطل می‌كردم تا همه می‌رفتند و كسی نمی‌دید كه با شلوارم چه حقه‌ای سوار كرده‌ام. با این‌حال بچه‌ها فهمیده بودند و گرچه كاری به این كار نداشتند از همان سر بند اسمم را گذاشته بودند "آشیخ�. كه اول خیلی اوقاتم تلخ شد. اما بعد فكرش را كه می‌كردم می‌دیدم زیاد هم بد نیست و هر چه باشد خودش عنوانی است و از "شلی� بهتر است كه لقب مبصرمان بود.

در مدرسه كه رسیدم خیس عرق بودم. از بس دویده بودم. مدرسه شلوغ بود و ناظم توی ایوان ایستاده بود و با شلاق به شلوارش می‌زد. نمی‌شد توی دالان مدرسه شلوارم را بالا بزنم. همان توی كوچه داشتم این كار را می‌كردم كه شنیدم یكی گفت:

- خدا لعنتتون كنه. به‌بین بچه‌های مردمو به چه دردسری انداختن.

سرم را بالا كردم. زن گنده‌ای بود و كلاه سیاه لبه پهنی به سر داشت و زیر كلاه چارقد بسته بود ودسته‌های چارقد را كرده بود توی یخه‌ی روپوش گشاد و بلندش. فكر كردم "زنیكه چكار به كار مردم داره؟� و دویدم توی مدرسه.


ویرایش توسط رزیتا : 03-12-2011 در ساعت 02:38 AM
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:32 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها