بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #71  
قدیمی 11-18-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شبی دل بود و دلدار خردمند

دل از دیدار دلبر شاد و خرسند

که با بانگ بنان و نام ایران

دو چشمم شد ز شور عشق گریان

چو دلبر شور اشک شوق را دید

به شیرینی زمن مستانه پرسید

بگو جانا که مفهوم وطن چیست

که بی مهرش دلی گر هست دل نیست

به زیر پرچم ایران نشستیم

و در را جز به روی عشق بستیم

به یمن عشق، درّ ناب سفتیم

و در وصف وطن اینگونه گفتم

وطن خاکی سراسر افتخار است

که از جمشید و از کی یادگار است

وطن یعنی نژاد آریایی

نجابت مهرورزی با صفایی

وطن خاک اشوزرتشت جاوید

که دل را می برد تا اوج خورشید

وطن یعنی اوستا خواندن دل

به آیین اهورا ماندن دل

وطن تیر و کمان آرش ماست

سیاوشهای غرق آتش ماست

وطن منشور آزادی کورش

شکوه جوشش خون سیاوش

وطن نقش و نگار تخت جمشید

شکوه روزگار تخت جمشید

وطن فردوسی و شهنامه اوست









که ایران زنده از هنگامه اوست

وطن آوای رخش و بانگ شبدیز







خروش رستم و گلبانگ پرویز

وطن شیرین خسرو پرور ماست

صدای تیشه افسونگر ماست

وطن چنگ است بر چنگ نکیسا

سرود باربدها خسرو آسا

وطن یعنی سرود رقص آتش

به استقبال نوروزی فره وش

وطن یعنی درختی ریشه در خاک

اصیل و سالم و پر بهره و پاک

وطن یعنی سرود پاک بودن

نگهبان تمام خاک بودن

وطن را لاله های سرنگون است

که از خون شهیدان لاله گون است










وطن شوش و چغارنبیل و کارون

ارس زاینده رود و موج جیهون

وطن خرم ز دین بابک پاک

که رنگین شد ز خونش چهره ی خاک

وطن یعقوب لیث آرد پدیدار

و یا نادر شه پیروز افشار

به یک روزش طلوع مازیار است

دگر روزش ابومسلم به کار است

وطن یعنی صفای روستایی

زلال چشمه های بی ریایی

وطن یعنی دو دست پینه بسته

به پای دار قالی ها نشسته

وطن یعنی هنر یعنی ظرافت

نقوش فرش در اوج لطافت

وطن در هی هی چوپان کرد است

که دل را تا بهشت عشق برده است

وطن یعنی تفنگ بختیاری

غرور ملی و دشمن شکاری

وطن یعنی بلوچ با صلابت

دلی عاشق نگاهی با مهابت

وطن یعنی خروش شروه خوانی

ز خاک پاک میهن دیده بانی

ز عطر خاک میهن گر شوی مست

کویر لوت ایران هم عزیز است

وطن یعنی بلندای دماوند

ز قهر ملتش ضحاک در بند

وطن یعنی سهند سرفرازی

چنان ستارخانش پاکبازی

مرا نقش وطن در جان جان است

همان نقشی که در نقش جهان است

وطن یعنی سخن یعنی خراسان

سرای جاودان عشق و عرفان

وطن گلواژه های شعر خیام

پیام پر فروغ پیر بسطام

وطن یعنی کمال الملک و عطار

یکی نقاش و آن یک محو دیدار

در این میهن دو سیمرغ است در سیر

یکی شهنامه دیگر منطق الطیر

یکی من را زدشمن می رها ند

یکی دل را به دلبر می رساند

خراسان است و نسل سر بداران

زجان بگذشتگان در راه ایران

وطن خون دل عین القضاتست

نیایشنامه پیر هراتست

وطن یعنی شفا قانون اشارات

خرد بنشسته در قلب عبارات

نظامی خوش سرود آن پیر کامل

زمین باشد تن و ایران ما دل))

وطن آوای جان شاعر ماست

صدای تار بابا طاهر ماست

اگر چه قلب طاهر را شکستند

و دستش را به مکر و حیله بستند

ولی ماییم و شعر سبز دلدار

دو بیت طاهر و هیهات بسیار

وطن یعنی تو و گنجینه راز

تفال از لسان الغیب شیراز

وطن آوای جان می پرستان

سخن از بوستان و از گلستان

وطن دارد سرود مثنوی را

زلال عشق پاک معنوی را

تو دانی مولوی از عشق لبریز

نشد جز با نگاه شمس تبریز

وطن یعنی سرود مهربانی

وطن یعنی شکوه همزبانی

وطن یعنی درفش کاویانی

سپید و سرخ و سبزی جاودانی

به پشت شیر خورشیدی درخشان

نشان قدرت و فرهنگ ایران

وطن شور و نشاط هستی ما

وطن میخانه ما مستی ما

وطن دار الفون میرزا تقی خان







شهید سرفراز فین کاشان

کنون ای هموطن ، ای جان جانان

بیا با ما بگو پاینده ایران
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #72  
قدیمی 11-21-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تخت جمشید

به شیون دل و

اشک هزار باره من
که موج می شوم
و اوج میگیرم ،ز غرور
نگاه کن ای،«خاک اهوارئی من»
اینجا،
خاک پاک من آریا ئی است.
به صد هل هله آمده ام
دست افشان و پای کوبان
و رقصی سماع گونه
گه گرداگرد حضورت را
نور افشان کنم

نه چونان
خنیاگران مست مقدونی
که به آتش خشم
و انفجار صد پیاله مستانه
و گناه نا دانستگیهای
این تاریخ همیشه دوار
جای پای منفورشان را
داغ جاویدان این دیار گردانند
آمده ام تا
شعله ور شوم
و خود،بسوزم
در این خاک عزیز
اینجا،وعده گاه
دل و سنگ
نه دل سنگی
آن دلی که جان میدهد به سنگ
می شنوی؟!
هنوز صدای تیشه های «بردیا» مردان
در هوا جاری است
آنان که همای را از زندان سنگی
رها کرده و در اوج
به چروازی ابدی وا داشته اند
این همان معجز ماندگار است
این همان ققنوس هزار ساله است
که از دل خاکستر سر برون کرده
چگونه در سنگ بذر شوق کاشته ای
و به آبیاری کدام دست ساحر گونه
گل نیلوفر شکوفا گشت
و نمادی شد،از زایش انسان.
این «آریا بدان» همیشه سنگی
گواهانی هستند
بر حسرت دم مسیحا
تا تاریخ را تکرار کنند.
تک به تک ذرات این خاک عزیز
چشم به راه سربازان «فرشاسب»
وفادار مانده اند

به ایزد قسم
در این دیار سنگی
دلی سنگی می طلبد
که سر ندهد ناله ای
و نریزد اشکی ،در پای این ستون ها
که از دشت به عرش
پناه برده اند

و از دادار خود
داد بی دادی
صد ستونی را طلب می کنند
که چون گندمزار
به دورئی وحشت بار
یا داس انتقام بشری
سر دادند
و بی ستون شده اند
در این دیار ،دیار یار
دروازه های تمدن،هزاران سال است
که در آغوش کشیده است
ناموس فرهنگ ما را!
و این ، همان هم آغوشی
لذت بار قدرت و مذهب است
و ساقدوشان
همان موبدان ردا پوش
پاکترین و روشن ترین عنصر خلقت را
بدرقه راه این عروس تازه
به حجله کردند
و چه مولودی است،زیبا
این جمشید نشسته بر تخت
هنوز باور ندارم
که این،مام دلیران
به تاراج حوادث رفته باشد
هنوز،این پلکان
موج در موج
سر می کوبد بر سینه کوه و به سوگواری
مینشیند
آنجا،در پای دریا سالاران خود
و قدم های ما را دیری است
به پشت می کشند
تا در غم مشترکمان به سوگ
بنشینیم
این درد مشترک در سینه کدام آریایی نژادی نیست؟!
آیا می توان در بالاترین نقطه ایستاد
و چون دیوانگان فریاد زد:
ما در آتش کولیان هرزه گرد تاریخ سوخته ایم
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #73  
قدیمی 12-04-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در ستايش كوروش بزرگ وپاسارگاد
درودی فرستم ز ژرفای جان
به پاسارگاد فلک آستان
به گهواره نیکی و داد و مهر
که در خاک آن ، مهر بنهفته چهر
بشد آن گرامی مکان ، پایتخت
به دوران کوروش ، شه نیک بخت
ز تخت جم آنجا قدیمی تر است
نمادی از ایران یزدان فر است
غنوده در آن کوروش نامدار
که نامش بود مایه افتخار
ابرمرد و آزاده ای راستین
بود لوح او ، فخر ایران زمین
چنان لوحه ای تا ابد سرمدی ست
نمایان گر فره ایزدی ست
نخستین پیام حقوق بشر
ز کوروش بود ، بخردی دادگر
به گیتی اگر شد کنون راهکار
به ایران شد اجرا در آن روزگار
بر آ ن جاودان هست چشم جهان
بود روح فرهنگ ایران در آن
نه آن جایگه مظهری سنگی است
نشانی ز میراث فرهنگی است
خطر گر کند رو به پاسارگاد
دریغا که ویران شود آن نماد
اثر های دیرینه از باستان
نهان است آن جا ز دیرین زمان
کهن مرودشت است در خاورش
بود دشت مرغاب هم در برش
کنارش بود تنگه ای دیرمان
که تنگ بلاغی بود نام آن
اگر سد سیوند بر پا شود
چه دردانه ها کز کف ما شود
کهن تنگه اش می رود زیر آب
اثر های نابش بگردد خراب
در یغا که گهواره افتخار
شود همچنان ارگ بم ، تار و مار
خدای جهان دار ، هرگز مباد
رود از کف آثار پاسارگاد
که بر جای ماندست زان روزگار
از آن روزگاران بود یادگار
مپندار ارج و بهایش کم است
که میراث فرهنگی عالم است
چو یونسکو آن را گرامی شمرد
هم آن را از آثار نامی شمرد
در ایران زمین تاکنون شش اثر
بود جزو میراث نوع بشر
یکی تخت جم ، دیگری شوش دان
سپس هست میدان نقش جهان
چهارم بود پهنه ارگ بم
که ناگه فرو رفت در کام غم
بود پنجمین جای پاسارگاد
ز دور زمانه گزندش مباد
ششم هست آذرگشسب عزیز
که آتشگهی بود در شهر شیز
از این هاست روح وطن پر توان
از این ها بود وامدارش جهان
همین هاست میراث ملی ما
نشان شکوه جبلی ما
نه تنهاست میراث ایرانیان
بود افتخاری برای جهان
اگر ارگ بم شد به یک دم به باد
مبادا چنان ارگ ، پاسارگاد
دریغا اگر آن نیا یادگار
شود محو از صفحه روزگار
چو ارگ از زمین لرزه ای شد پریش
در این جاست تخریب با دست خویش
بباید در این باره اندیشه کرد
خرد ورزی و مهر را پیشه کرد
بباید بیابیم راه نجات
که حفظش کند به ز آ ب حیات
چو آن جا نمادی حماسی بود
فرازی از ایران شناسی بود
مبادا ، مبادا ، مبادا ، مباد
غم انگیز و ویرانه ، پاسارگاد
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #74  
قدیمی 12-08-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

آرش



برف می بارد
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
كوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام كلبه ها دودی
یا كه سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان
ما چه می كردیم در كولاك دل آشفته دمسرد ؟
آنك آنك كلبه ای روشن
روی تپه روبروی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نكته ها كاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشت های بی در و پیكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاك عطر باران خورده در كهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای كوبیدن
كار كردن كار كردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشك و تشنه را دیدن
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاك نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاه گاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
بی تكان گهواره رنگین كمان را
در كنار بان دیدن
یا شب برفی
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر كران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
كنده ای در كوره افسرده جان افكند
چشم هایش در سیاهی های كومه جست و جو می كرد
زیر لب آهسته با خود گفتگو می كرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افكنده روی كوهها دامن
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
كودكانم داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ
كس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملك
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
برجهای شهر
همچو باروهای دل بشكسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه كینه ای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ كس دستی به سوی كس نمی آورد
هیچ كس در روی دیگر كس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشك ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در كار
انجمن ها كرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری كه در ناپاك دل دارند
هم به دست ما شكست ما بر اندیشند
نازك اندیشانشان بی شرم
كه مباداشان دگر روزبهی در چشم
یافتند آخر فسونی را كه می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می كرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می كرد
آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیكی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان كور
ور بپرد دور
تا كجا ؟ تا چند ؟
آه كو بازوی پولادین و كو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می كرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می كرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام كرد آغاز
پیش روی لشكر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
لشكر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یكدیگر
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
كم كمك در اوج آمد پچ پچ خفته
خلق چون بحری بر آشفته
به جوش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
از سینه بیرون داد
منم آرش
چنین آغاز كرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر تركش آزمون تلختان را
اینك آماده
مجوییدم نسب
فرزند رنج و كار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دلم را در میان دست می گیرم
و می افشارمش در چنگ
دل این جام پر از كین پر از خون را
دل این بی تاب خشم آهنگ
كه تا نوشم به نام فتحتان در بزم
كه تا بكوبم به جام قلبتان در رزم
كه جام كینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
در این پیكار
در این كار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
كمان كهكشان در دست
كمانداری كمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند كوه ماوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا نیر است آتش پر
مرا باد است فرمانبر
و لیكن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیكان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
پس آنگه سر به سوی آٍمان بر كرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر كرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
كه با آرش ترا این آخرین دیدارخواهد بود
به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربار پاك بین سوگند
كه آرش جان خود در تیر خواهد كرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افكند
زمین می داند این را آسمان ها نیز
كه تن بی عیب و جان پاك است
نه نیرنگی به كار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باك است
درنگ آورد و یك دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره می آید
به هر گام هراس افكن
مرا با دیده خونبار می پاید
به بال كركسان گرد سرم پرواز می گیرد
به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به كوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
كه مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم كه ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آن دم كه نیكی و بدی را گاه پیكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیك امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی كه دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم كند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
برآ ای آفتاب ای توشه امید
برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز كن تا جان شود سیراب
چو پا در كام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
شما ای قله های سركش خاموش
كه پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
كه بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
كه سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می كوبید
كه ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها كه از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی كه در كوه و كمر دارید
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال كوه ها لغزید كم كم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افكند آرش سوی شهر آرام
كودكان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین كنار در
مردها در راه
سرود بی كلامی با غمی جانكاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
كدامین نغمه می ریزد
كدام آهنگ آیا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را كه سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را كه آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سكوتی ریشخند آمیز
راه وا كردند
كودكان از بامها او را صدا كردند
مادران او را دعا كردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا كردند
آرش اما همچنان خاموش
از شكاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشك پی در پی فرود آمد
بست یك دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
كودكان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های كوره در پرواز
باد غوغا
شامگاهان
راه جویانی كه می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
باز گردیدند
بی نشان از پیكر آرش
با كمان و تركشی بی تیر
آری آری جان خود در تیر كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر كرد آرش
تیر آرش را سوارانی كه می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاكشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
در دل هر كوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
سالها و باز
در تمام پهنه البرز
وین سراسر قله مغموم و خاموشی كه می بینید
وندرون دره های برف آلودی كه می دانید
رهگذرهایی كه شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل كهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگهای كوه آرش می دهد پاسخ
می كندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه
می دهد امید
می نماید راه
در برون كلبه می بارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
كوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظار كاروانی با صدای زنگ
كودكان دیری است در خوابند
در خوابست عمو نوروز
می گذارم كنده ای هیزم در آتشدان
شعله بالا می رود پر سوز
....

...
  • سیاوش کسرایی "شنبه 23 اسفند 1337 "
  • بیاد و برای منصور دوست نازنینم که دست روزگار او را از من ستاند..
  • برای آرش که با سکوت نعره میزند..
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #75  
قدیمی 12-12-2010
فرانک آواتار ها
فرانک فرانک آنلاین نیست.
مدیر تالار مطالب آزاد

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 3,544
سپاسها: : 1,306

3,419 سپاس در 776 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

درمان درد

اگر اسکندر آيد فرض واهي
به پوزش خواهي و بر عذرخواهي
دوباره تخت جمشيدي بسازد
که بر آن باز هم ايران بنازد
اگر تيمور برگردد به خواري
به پاي ميز صلح و سازگاري
دوباره جان ببخشد کشتگان را
به ما باز آورد آن نخبگان را
اگر سرکرده اعراب جاهل
بدانديشان و بد کيشان بد دل
که از ما آن چنان کشتند و بردند
و آن فرهنگ بر آتش سپردند
اگر صدها برابر باز آرد
نهال دانش و بينش بکارد
اگر چنگيز آدمخوار و خونخوار
به ايران بازگرداند دگربار
همان سرسبز باغ و گلشن ما
چراغ پر فروغ و روشن ما
اگر صدها رژيم ديگر آيد
اگر بر ما دو صد پيغمبر آيد
فلک صدها سياست پيشه آرد
اگر از آسمان چرچيل بارد
دوصد کوروش، هزاران مرد دانا
تقي خان ها و صد ها ابن سينا
فرشته جاي ديو و دد نشيند
که اين کشتي ز توفان وارهاند
سلامت باز بر ساحل رساند
اگر بين «من» و«ما» پل نسازيم
اگر از خارهامان گل نسازيم
اگر در شوره زاران گل بکاريم
خرد را دست «بي بي سي» سپاريم
ندانيم از"به جز ما هيچکس نيست"
"به جز ما و شما فرياد رس نيست"
فلک گر نشنود فرياد ما را
نبيند يک صدا ما و شما را
نه امسال و نه تنها سال ديگر
که ده ها سال و صدها سال ديگر
بدان اي هموطن بس روشن و فاش
همين است اين، همين کاسه همين آش

مسعود صدر
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
پاسخ با نقل قول
  #76  
قدیمی 12-13-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وطنم

بر دوش می کشم

تمامی خسارتهای

این دیوانه را

و با دستهای عاشق

دوباره خواهم ساخت

این ویرانه را

وطنم

وطنم

من یک کارگرم
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #77  
قدیمی 12-22-2010
yad آواتار ها
yad yad آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Oct 2010
محل سکونت: خراب آباد
نوشته ها: 1,032
سپاسها: : 577

868 سپاس در 544 نوشته ایشان در یکماه اخیر
yad به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


وطن خون دل ((عين القضات)) است
نيايش نامه ((پير هرات)) است

وطن يعنيشفء-قانون-اشارات
خرد بنشسته در قلب عبارات

وطن آواي جان شاعر ماست

صدايتار((باباطاهر))ماست

اگر چه قلب طاهر را شكستند
ودستش را به مكر وحيلهبستند

ولي ماييم و شعر سبز دلدار
در بيت طاهر هيهات بسيار

وطن دارد سرود ((مثنوي))را
زلال پاك عشق معنوي را

وطن ((دارالفنون)) ((ميرزا تقيخان))
شهيد سرافراز ((فين كاشان))

پاسخ با نقل قول
  #78  
قدیمی 01-25-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کشور ما کشور زیر و بم است
لیک اکنون نوبت شهر بم است

قرنها شادی ز ما پنهان شده
قسمت ما قرنها درد و غم است

کاش تنها سیل بود و زلزله
درد ما رنج و عذابی درهم است

درد ما خشم طبیعت نیز نیست
درد ما فارغ ز درد عالم است

درد ما درد کسوفی دائم است
درد ما درد غروبی هر دم است

درد ما زخمی ست از زنجیر و زور
زخم را روح رهایی مرهم است





__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #79  
قدیمی 01-27-2011
yad آواتار ها
yad yad آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Oct 2010
محل سکونت: خراب آباد
نوشته ها: 1,032
سپاسها: : 577

868 سپاس در 544 نوشته ایشان در یکماه اخیر
yad به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



سروده اي از مصطفي بادکوبه اي:

وقتي تو مي گويي وطن

وقتي تو مي گويي وطن من خاک بر سر مي کنم

گويي شکست شير را از موش باور ميکنم

وقتي تو ميگويي وطن بر خويش مي لرزد قلم

من نيز رقص مرگ را با او به دفتر مي کنم

وقتي تو مي گويي وطن يکباره خشکم مي زند

وان ديده ي مبهوت را با خون دل تَر مي کنم

بي کوروش و بي تهمتن با ما چه گويي از وطن

با تخت جمشيد کهن من عمر را سر مي کنم

وقتي تومي گويي وطن بوي فلسطين مي دهي

من کي نژاد عشق با تازي برابر مي کنم

وقتي تو مي گويي وطن از چفيه ات خون مي چکد

من ياد قتل نفس با الله و اکبر ميکنم

وقتي تو ميگويي وطن شهنامه پرپر مي شود

من گريه بر فردوسي آن پير دلاور ميکنم

بي نام زرتشت مَهين ايران و ايراني مبين

من جان فداي آن يکتا پيمبر مي کنم

خون اوستا در رگ فرهنگ ايران مي دود

من آيه هاي عشق را مستانه از بر مي کنم

وقتي تو مي گويي وطن خون است و خشم وخودکشي

من يادي از حمام خون در تَلِ زَعتَر(اردوگاهي در فلسطين) ميکنم

ايران تو يعني لباس تيره عباسيان

من رخت روشن بر تن گلگون کشور مي کنم

ايران تو با ياد دين، زن را به زندان مي کشد

من تاج را تقديم آن بانوي برتر مي کنم

ايران تو شهر قصاص و سنگسار و دارهاست

من کيش مهر و عفو را تقديم داور ميکنم

تاريخ ايران تو را شمشير تازي مي ستود

من با عدالتخواهيم يادي ز حيدر ميکنم

ايران تو مي ترسد از بانگ نوايِ ناي و ني

من با سرود عاشقي آن را معطر ميکنم

وقتي تو ميگويي وطن يعني ديار يار و غم

من کي گل"اميد"را نشکفته پر پر ميکنم

پاسخ با نقل قول
  #80  
قدیمی 02-03-2011
273 آواتار ها
273 273 آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Jul 2010
محل سکونت: اصفهان
نوشته ها: 418
سپاسها: : 0

12 سپاس در 9 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چشم حق‌بين و گوش راز نيوش
روز نشاط است و طرب برمنشين داد مده
آمده‌ام مست لقا کشته شمشير فنا
گر نه چنينم تو مرا هيچ دل شاد مده
خواجه تو عارف بده‌اي نوبت دولت زده‌اي
کامل جان آمده‌اي دست به استاد مده
در ده ويرانه تو گنج نهان است ز هو
هين ده ويران تو را نيز به بغداد مده
والله تيره شب تو به ز دو صد روز نکو
شب مده و روز مجو عاج به شمشاد مده
غير خدا نيست کسي در دو جهان همنفسي
هر چه وجود است تو را جز که به ايجاد مده
گر چه در اين خيمه دري دانک تو با خيمه گري
ليک طناب دل خود جز که به اوتاد مده
ساقي جان صرفه مکن روز ببردي به سخن
مال يتيمان بمخور دست به فرياد مده
اي صنم خفته ستان در چمن و لاله ستان
باده ز مستان مستان در کف آحاد مده
دانه به صحرا مکشان بر سر زاغان مفشان
جوهر فرديت خود هرزه به افراد مده
چون بود اي دلشده چون نقد بر از کن فيکون
نقد تو نقد است کنون گوش به ميعاد مده
هم تو تويي هم تو منم هيچ مرو از وطنم
مرغ تويي چوژه منم چوزه به هر خاد مده
آنک به خويش است گرو علم و فريبش مشنو
هست تو را دانش نو هوش به اسناد مده
خسرو جاني و جهان وز جهت کوهکنان
با تو کلندي است گران جز که به فرهاد مده
بس کن کاين نطق خرد جنبش طفلانه بود
عارف کامل شده را سبحه عباد مده
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از 273 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:17 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها