بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... رهایی بخشیدنش.
پس از روزها، امید رهایی در دل رعنا شکفته بود، خود ندانست که چه عاملی موجب شد تا فریاد برآورد:
ـ بکش او را... این جانور کثیف را...
ولی فریادش در فریادی تحکم آمیز و مردانه گم شد:
ـ رهایش کن... او را به حال خود بگذار...
این فریاد از حلقوم حارث به در جسته بود، بکتاش پیش از برخاستن از روی سینه ی حریفش به او گفت:
ـ اقبالت بلند بود که سرورمان به دادت رسیده است... اما این را بدان، از این پس یک دشمن داری، مطمئن باش اگر رویه ات را دنبال کنی، دیر نباشد با شمشیرم سینه ات را بدَرم.
بزم حارث، به کشمکش و کشاکش گراییده بود، او برای به آرامش کشاندن اوقاتش ، فرمانی دیگر به بکتاش داد:
ـ از روی سینه ی حریفت برخیز و این دخترک را با خود ببر، به هر جهنمی که می خواهی ببر، از مقابل چشمانم دورش کن.
بکتاش از جایش برخاست، به سوی رعنا رفت و از او خواست:
ـ شتاب کن، باید پای در رکاب کنیم، پدرت مضطربانه تو را منتظر است.
رعنا چنان مبهوت شده بود که اختیاری از خود نداشت، اما با بکتاش همراه شد. تا هر چه زودتر از مکانی خارج شود که در آن فساد موج می زد و رذالت و دئانت.
سرخ سقا که تا یک گامی مرگ پیش رفته بود، ناتوان بر جایش ماند، طعم تلخ شکست، کامش را زهر آگین کرده بود؛ او می دانست برای از بین بردن این طعم نامطبوع، فقط یک راه وجود دارد، و آن انتقام است.
حارث به پیرامونیانش، دستور داد، نظمی بر وضع آشفته ی عمارت بدهند، و بساط عیش و عشرت را به پا دارند، ولی سرخ سقا در تمامی این مدت، بی حال و حوصله بر زمین نقش بود، او حتی زمانی که صدای سم اسبانی که رعنا و بکتاش را با خود می بردند شنید نیز از جایش نجنبید. خستگی او را از پای در آورده بود و میل به کشیدن انتقام، عقلش را.
سرخ سقا، چندان در آن حالت ماند، تا توسط حارث به ادامه ی بزم هر روزه و هر شبه شان فرا خوانده شد.


***

تقریباً راه به نیمه رسیده بود، ساعتی بی امان شمشیر زدن، و به دنبالش پای در رکاب کردن و تاختن، عرق را بر سر و روی بکتاش نشانده بود و رنجه اش می داشت، او نقاب را از چهره بر گرفت، با بال جامه اش عرق صورتش را زدود، با کاری که بی اختیار از او سر زد، پرسش شگفتی آمیز رعنا، در گوشش خزید:
ـ بکتاش؛ این تویی؟...
دیگر جایی برای پرده پوشی نبود، بکتاش بی آن که بخواهد، خود و یارانش را رسوا کرده بود، او برای پرسش رعنا، جوابی در خور نداشت؛ دختر زیبا لحظه ای چند سکوت سوار همراهش را تاب آورد، آن گاه با پرسشی دیگر کلامش را پی گرفت:
ـ می خواهی مرا به سرای پدرم ببری؟
غلام خوش نیت، پاسخ داد:
ـ آری... من به خاطر تو دشمنی ها را خریده ام، می خواهم تو را تحویل پدرت دهم و سپس منتظر بمانم تا دشمن ها به رویم خنجر بکشند.
رعنا نگرانیش را بروز داد:
ـ من نمی خواهم پدرم مرا به این حال ببیند، سه چهار روز است که لب به غذا نزده ام، فقط به جرعه ای آب قناعت کرده ام، چندان توانی در جسم خود ندارم، در شگفتم که چرا زنده ام، گذشته از اینها سر و تنم در این چند روز، رنگ آب به خود ندیده است، بر بدنم چرک نشسته است، جامه ام بویناک شده است، پدرم اگر مرا به این وضع و حال ببیند، قالب تهی خواهد کرد.
صحت گفته ی دختر جوان به تأیید مغز بکتاش رسید، به همین جهت پیشنهاد کرد:
ـ اگر به من اعتماد کنی، می توانم شبی را میزبانت باشم، چون یک برادر، تا تو سر و تنی بشویی و جامه دگر گردانی، و روز دیگر به نزد حکیم شفیق بشتابی.
رعنا این پیشنهاد را بی درنگ پذیرفت:
ـ به تو اعتماد کرده ام که با تو همراه شده ام... حیف از مردی چون تو که با فاسدان و هرزگان، دوستی می کند.


15

رنجه از حسد

ـ این کیست که به خلوت من فرستاده ای بکتاش؟ تاکنون فقط با عشق تو شب هایم را زینت می دادم، اما شب دوشین شب زنده داریم با خیال دو کس به صبح پیوسته است، هم با خیال تو که روحم را مصفا می کرد و صفایی به دلم می بخشید، و هم با یاد آن دختری که به سرایت آورده ای و با این کارت رنجه ام داشته ای، هر چه غم در عالم است روانه ی قلبم کرده ای، به دست حسد تیغی تیز داده ای و به جانم انداخته ای؛ با تو هستم بکتاش عشق تو برای از پای در انداختنم کفایت نمی کرد که حسد را مسلح کردی و مرا زیر ضربات سهمگینش گرفتی؟ هیچ فکرش را کرده ای اگر تو بر من عاشق باشی و من، غیر را با خود همراه سازم؛ چه آتشی به جانت می افتد؟
تا دمیدن خورشید، پلک های رابعه با هم مهربان نشدند، خواب چون مهمانی پرناز و نخوت تا درگاه چشمانش می آمد، خودی می نمایاند، ابراز وجود می کرد و پای به گریز می گذاشت، تمامی شب را دختر عاشق به بیداری گذراند، شب های پیشین نیز عشق ساعتی چند، او را در برزخ خواب و بیداری گرفتار می کرد، اما سرانجام این خواب بود که بر بیداری چیره می شد؛ اما آن شب، حکایتی دیگر بود، خواب را یارای آن نبود که بر بیداری غلبه یابد.
از لحظه ی دیدن دختر همراه بکتاش، و از لحظه ی دیدار محبوبش، دیداری دورادور،شرنگ انتظار از کامش رفته بود جایش را به تلخی شکست داده بود. شکست از رقیبی ناشناس، شکست در عرصه ی عشق، آن هم پیش از آن که پیکاری در گیرد، رابعه خود را سزاوار چنان شکستی نمی دانست، او به همراه خیالات پریشانش، به همه جا کشانده می شد:
ـ شب پیشین را من سر بر بالین حسد نهادم، حسد بر سینه ام چنگ انداخت، آن را شکافت و قلبم را در مشت گرفت و فشرد، این پاره ی گوشت خونین را چنان فشرد که از درد به خود پیچیدم، ولی عشق تو از آن بیرون نرفت، تو شب گذشته را گذراندی بکتاش؟ چگونه بگویم که چه جفاهایی بر من روا داشتی، راستی می دانی با من چه کرده ای؟ چه رنج ها بر من روا داشته ای؟ بر منی که در آسمان و جهان فقط خدا را می شناسم و بر زمین فقط تو را، اگر بر من عاشق بودی و من چنان می کردم، چنان بلایی بر سرت می آوردم که تو آورده ای، آیا تاب و توانت بود؟
و خود را به باد ملامت گرفت، به باد شدید ترین ملامت ها:
ـ تو را چه شده است رابعه؟ تو به جای آن که روحت را کنار روح بکتاش بگذاری، به جای آن که یگانه شان کنی و به هم پیوندشان دهی، پای غیر به میان کشیده ای؟ هر چند این غیر، شخصی مجهول است، هر چند که وجود ندارد، کارت در اساس عشق، خلل وارد می کند، هرزگی را به اندیشه هایت راه می دهد، خیالاتت را می آلاید، تصور این که مردی دیگر به خلوتت راه یابد گناه است.
رابعه در بسترش ، پهلو به پهلو شد، خستگی را بر همه ی وجودش چیره یافت، میل به در آمدن از بستر، میل به پا خاستن و بر بام قصر رفتن در او می جوشید، اما خستگی چنان او را در بر گرفته بود که چنین کاری از عهده اش بر نمی آمد، او در بسترش ماند، پلک هایش را بر هم نهاد، و به خیال بکتاش اجازه ی ابراز وجود داد.
تصویرهای محبوبش به نظرش می آمدند، در میان همه ی تصویرها، تصاویری که با حسد رنگ آمیزی شده بود، در نظر دختر جوان شفافیت بیشتر می یافت و عذابش می داد.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بزم حارث ، همچنان ادامه داشت، در صدر مجلس او نشسته بود و سرخ سقا و تنی چند از دوستانش، در حضورش بودند و در برابرشان سفره ای نیم خورده، قرار داشت و در سوی دیگر تالار، درست مقابل حاکم بلخ و یارانش، نوازنده ها جا خوش کرده بودند سازهایشان را به نوا در آورده بودند.
پاسی از نیم شب گذشته بود، مستی و خواب، رخوتی در حارث و یارانش ایجاد کرده بود، که سرخ سقا با گفته اش، شادی و نشاط آن بزم را آشفته کرد:
ـ خوب کاری نکردی حارث، این کارت به هیچ وجه، با عقل نمی خواند، گذشته از این، با کارت سبب شده ای نقشه هایمان بر ملا شود و رازهایمان از پرده بیرون افتد.
صدای سازها، نمی گذاشت حاکم بلخ کاملاًسخنان سرخ سقا را بشنود، او فقط دریافت که سرزنشی در کلام غلام موج می زند، همین سرزنش بر او گران آمد، با اشاره ای حاضران در آن جلسه را به خاموشی کشاند، سپس نگاهش را به سرخ سقا دوخت و پرسید:
ـ این چه یاوه ها است که سر داده ای؟... منظورت را شمرده بگو، حرف هایت را در لفافه مپیچ، تا برایم مفهوم گردند.
سرخ سقا پیشنهاد کرد:
ـ حارث، دستور بده نوازندگان بروند، حداقل دقایقی چند ما را به حال خود بگذارند تا من اندیشه هایی را که به مغزم چون خار خلیده است، و آزارم می دهد را ابراز دارم.
بی درنگ، حارث چنان کرد، و با سومین اشاره اش، مطربانش را از بزمش راند.
آن گاه از سرخ سقا خواست:
ـ اکنون منظورت را بیان کن، اما نه چنان که اصول ادب، به هیچ انگاشته شود، اگر من هنگام تفریح، تشریفات را نادیده می انگارم و به کناری می نهم، نباید برایت ایجاد حق کند که به هر لحنی با من صحبت بداری.
سرخ سقا، حالت مؤدبانه ای به خود گرفت و گفت:
ـ من حد خود را می شناسم، اگر این بار کلامم ناگوار است بدان خاطر است که خطری را هشدار می دهد.
نگاه اندیشناک و پرسشگر حارث به او دوخته شد:
ـ کدامین خطر را به چشمم می کشانی؟... هشدارت از بهر چیست؟ نکند از این که صیدمان را به بکتاش سپرده ام، غمگینی؟
سرخ سقا، پرده پوشی نکرد، صراحت به خرج داد و نگرانی اش را بر زبان آورد:
آری، هم غمگینم و هم مضطرب؛ نرم دلی و گذشتت، گره در کارمان انداخته است، فردا است که در هر کوی و بازار سخن از ماجرایی برود که ما نقش آفرینان واقعی آن بوده ایم، فردا است که تشت رسوایی مان ، از بام فرو افتد، و مردم را با خبر سازد که ما چهکارها کرده ایم.
حارث، سخنان غلامش را جدی نگرفت، خنده اش را سر داد و به سرخ سقا اطمینان داد:
ـ تو بی جهت اضطراب را به خود راه داده ای، به گمانم از بکتاش کینه ای به دل گرفته ای، به خاطر آن که پشتت را به خاک رسانده است، شکستت داده است و بالاتر از همه تو را از دختری محروم داشته است.
به راستی که سرخ سقا احساس خطری می کرد، از این رو همچنان آشکار و صریح حرف های دلش را بر زبان آورد:
ـ شکست در هر زمینه ای تلخ است، من از بکتاش رنجشی به دل دارم، ولی آنچه که نگرانی ام را موجب می شود، بالاتر از مقابله ی من و بکتاش است و چیرگی او بر من.
و بزاق دهانش را فرو داد، تا راحت تر کلامش را دنبال کند:
ـ خودت فکرش را بکن حارث، اگر رعنا پی ببرد ناجی او بکتاش است، و چنین مسأله ای را به پدرش بگوید چه ننگی بر دامان مان خواهد نشست، حکیم شفیق با فراستی که دارد، مسلماً پی خواهد برد که ما آن کسانیم که برای دختران و زنان دام می گسترانیم، چرا که بکتاش دوست ما است، هم بزم ماست،...
با چنین گفته ای، هشیاری را به حارث برگرداند و خواب از چشمانش رفت، صحت کلام غلامش به تصویب مغزش رسید و اضطراب سرخ سقا به او سرایت کرد:
ـ درست می گویی سرخ سقا؛ رسوایی در راه است، باید هم اینک سوارانی چند را به بلخ بفرستیم و پیش از آن که کار از کار بگذرد، با اقدامی قاطع، راه را بر ورود رسوایی بر بندیم، ولو این که به قیمت جان بکتاش تمام شود، به بهای جان بهترین یار و غلامم.
با آن که سرخ سقا، کینه ی بکتاش را به سینه داشت، مصلحت ندید که چنین تدبیری را در کار کنند، او انتقام از بکتاش را به زمانی دیگر موکول کرد و مغز اهریمنی اش را به کار انداخت تا با نقشه ای دیگر، کارهایی را به راهی اندازد که برایش سودمندتر باشد، او به دنبال سکوتی مختصر گفت:
ـ از دو حال خارج نیست، یا بکتاش به حریم خلوت رعنا راه می برد، یا آن که از او دست بر می دارد، اگر حالت اول روی دهد، مجازات بکتاش، وجهه ای برایت به وجود می آورد، بر اعتبارتان می افزاید، و در حالت دوم، تشویق بکتاش چنین موقعیتی را برایت فراهم می کند.
دیگر بار، سخن سرخ سقا به تأیید دل حارث رسید، او از این که غلامی چنان مصلحت اندیش داشت، احساس انبساط خاطر کرد، غلامی که می توانست از هر ماجرا و حادثه ای، به نفع خود بهره برداری کند. حاکم بلخ رضایتش را پنهان نداشت:
ـ آفرین غلامم؛ پیشنهادت از هر جهت معقول است، فقط بگو دیگر چه باید کرد. و سرخ سقا با پیشنهادی دیگر، کارها را در مسیری به جریان انداخت که مصلحت اقتضا می کرد:
ـ باید از این بزم دل بر گرفت. پای در رکاب کرد، به قصر بازگشت و پیش از آن که رشته ی امر از دست مان خارج شود، کاری کرد.
و در دل به کینه ای که از بکتاش داشت، اجازه ی تجلی داد:
ـ بکتاش، من چهره ام را با صمیمیت رنگ می زنم، دست دوستی به سویت دراز می کنم، تا در فرصتی مناسب خنجری در سینه ات بنشانم؛ تو هرگز از نگاه مهر آمیز و تبسم دوستانه ام، آتش انتقامی را که در وجودم شعله می کشد، نخواهی دید.



***

پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پا در رکاب کن رعنا، از انصاف به دور است اگر بیش از این حکیم شفیق را به انتظار بگذاریم... شتاب کن دختر.
بکتاش برای آن که رعنا را زودتر به حرکت در آورد، بر سخنانش افزود:
ـ هر گاه که در نظر می آورم، در این چند روز بر حکیم چه گذشته است، دلم به درد می آید، مسلماً در تمامی این مدت یک چشمش خون بوده است و یک چشمش اشک.
شب پیشین را رعنا در سرای بکتاش به صبح آورده بود، در سرای مردی خویشتن دار و چشم و دل پاک؛ دست در سفره ی چنین مردی برده بود، چه مزه ای می داد خوراکی که او بر سر این سفره چشیده بود، مزه ی مردانگی، مروت و مزه ی پاکدلی. اگر به اختیار خود رعنا بود، اگر مرد پیر ارجمندی، مضطربانه انتظارش را نمی کشید، بدون شک دختر جوان از آن سرای دل بر نمی گرفت، می ماند، گسترش سایه ی بکتاش را بر سر خود، می پذیرفت، او زندگی اش را، آبرویش را به بکتاش مدیون می دانست، و بالتر از همه ی اینها می دانست که غلام خوب روی، او را رهایی بخشیده است، جان خود را به خطر انداخته است، با چندین هرزه به مخالفت پرداخته است و با قوی ترین آنها شمشیر در شمشیر انداخته است.
رعنا آرزو می کرد که از چنان سرایی رانده نشود، اما در آن لحظات و در آن شرایط آرزویش شدنی نبود، او تعلل می کرد، در گرد آوری لباس هایش، در لقمه بر گرفتن از سفره، و دیگر کارهایی که می بایست انجام دهد، هر چند که متوجه بود، پای در رکاب کردن و بر اسب نشستن در اولویت قرار دارد.
آن قدر دختر جوان دست دست کرد تا بکتاش به جان آمد و گفت:
ـ اگر برای سواری آمادگی بیشتری را نیازمندی، من به در سرای پدرت خواهم رفت، او را با خود اینجا خواهم آورد.
چنین گفته ای حالت و هیأت یک اتمام حجت را داشت، رعنا با گیسوانی بافته با لباسی آراسته، با بدنی به عطر گل ها بویناک کرده، چاره را در همراهی با غلام خوب رو دید، او مقنعه را بر چهره اش انداخت و ضمن اعلام آمادگی اش پرسید:
ـ من آماده ام با تو به هر جا که بخواهی بیایم... اما می خواستم بدانم آیا باز هم مرا اجازه ی آن است که پای در سرایت نهم.
بکتاش برای او، رکاب گرفت، دختر جوان پای در رکاب کرد و بر پشت اسب نشست، غلام خوش نهاد گفت:
ـ در ِ سرای من، بر همگان گشاده است، هر گاه خواستی می توانی به همراه پدرت حکیم شفیق به سرایم بیایی.
رعنا دچار شیطنت خاص دخترانه شد و پرسید:
ـ در سراچه ی قلبت چه؟ آن هم به روی همه گشاده است؟
بکتاش نیز بر اسبش سوار شد، و ضمن به حرکت در آوردن آن، پاسخ داد:
ـ در ِ سراچه ی قلبم هنوز بر ورود عشق مسدود مانده است، هیچ کس در آن جای ندارد.
رعنا می خواست بگوید که قلبت سراچه که هیچ، اگر قلعه ای مستحکم هم باشد، خواهمش گشود، تصرفش خواهم کرد، من در دلت، خیمه خواهم زد، خیمه ی عشق، خیمه ای که هیچ تند بادی قادر نباشد، از جایش بر کَنَد.
این سخنان و دیگر سخنان مشابه شان را رعنا به دل داشت و فرصت آن را نیافت که بر زبان شان آورد، چرا که خدمه در ِ سرای را گشاده بودند و با مهیمزی که بکتاش به اسبش زد و به راهش انداخت، دختر جوان را امکان پرده گیری از احساسی که به قلبش راه یافته بود، میسر نشد، او به ناچار در پی بکتاش افتاد و سواره از در ِ سرای غلام خوب رو به در آمد.
چند گامی به یورتمه پیش رفتند، بی هیچ حرفی، با وفاداری کامل به سکوت، هنوز چندان از سرای بکتاش فاصله نگرفته بودند که خود را با حارث و یارانش مواجه دیدند، با روی بی نقاب، سوار بر اسب، هر یک آهو بره و قوچی زخمین بر ترک اسب شان بسته بودند، حالت شکارچیانی به خود گرفته بودند که ساعت ها در بیابان تاخته بودند.
آن دو از پشت سرشان خبر نداشتند، نمی دانستند بر بام قصر بلخ، دختری با دلی دردمند، با تنی رنجور، با خاطری پریشان، پنهانی نگاه به آنان دوخته است.
رابعه پس از مدتی در بستر خود مقهور غم و خیالات باطل شدن، با هر زحمتی که بود، خود را به بام رسانده بود، تا روزش را با نگریستن به دلدارش، نو کند.
رابعه، هنگامی که آن دو، پای در رکاب کرده بودند، بر بام آمده بود و نظاره گر دور شدن شان شده بود؛ دختر عاشق زبان به اعتراض گشود:
ـ مرد محبوب مرا به کجا می بری دختر بی حیا؟ قلبم را به کجا می کشانی؟
و بکتاش را مخاطب قرار داد:
ـ یک دختر، یک دختری که عاشقانه تو را دوست می دارد، برای سعادتت کفایت می کند: دلت را به هیأت کاروانسرا در نیاور، کاروانسرایی که هر مسافر خسته ای در آن بیتوته می کند. قلبت را به اختصاص من مسافر نگه دار، مسافر خسته ی وادی عشق.
و به یکباره متوجه شد که برادرش و سوارانی چند، راه را بر بکتاش و دخترک گرفته اند، اعتراض رابعه، رنگ دیگری پذیرفت:
ـ آه نه! این هرزگی را در تو باور نمی دارم که دختری را به سرای خود بکشانی و دیگر روز، او را به دیگران پیشکش کنی، چنین کاری از تو بر نمی آید، تو باید پاک باشی بکتاش، آن چنان که سزاواری، عشق من را بیابی.
بیش از این تاب نیاورد، آنان را نگاه کند، تبی که تا مغز استخوانش نفوذ می کرد
.


16
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نقشه ای که سرخ سقا کشیده بود، سبب شد که حارث و همراهانش، دل از بزم های فاسدشان بر گیرند و به خانه و کاشانه شان باز گردند، در نزدیکی کاخ بلخ، در چند ده گامی سرای بکتاش، او و یاران به ظاهر از سفر باز گشته اش، با مرد و دختر جوان رویاروی شدند، نه حارث، نقابی به چهره داشت، و نه دیگر همراهانش.
سواران با دیدن آن دو، افسار اسب هایشان را کشیدند، حارث به خود حالتی جدی گرفته بود، حالتی که با شئون امارت و حکومت بخواند:
ـ ها بکتاش، چند روزی به شکار بوده ایم، و تو ما را همراهی نکرده ای، بگو این دختر زیبا کیست؟ در کنار تو چه می کند؟
بکتاش را که آن کیاست و فراست بود که تغییر حالت و رفتار حاکم بلخ را متوجه شود و کمابیش در یابد که او با گفتن چنین کلامی می خواهد از ذهن رعنا ببرد که در بزم نشینان نقابدار حاکم بلخ و دوستانش نبوده اند، می خواست به فریب به رعنا بفهماند که کسانی که به او و ناموسش نظر دوخته بودند، کسانی دیگرند، بکتاش پاسخ داد:
ـ من با دوستانم به بزمی نشسته بودیم، که هرزگان این دختر را آوردند، من او را از چنگال شان به در آوردم، شبی او را در سرایم جای دادم و اینک به نزد پدرش می برم، به نزد حکیم شفیق.
آثار شگفتی آمیخته به تصنع در چهره ی حارث هویدا شد، او رویش را به سوی سرخ سقا گرداند و گفت:
ـ می بینی این اراذل چه ها که نمی کنند، حتی این قدر مروت نداشته اند که بر دختر یک حکیم، رحم بیاورند، من از این پس بر شدت عملم خواهم افزود.
و رویش را به سوی بکتاش برگرداند و سؤال کرد:
ـ آیا آن مردان پست و رذل به خواسته شان رسیده اند؟
بکتاش نمی خواست در چنان محاوره ی نمایشی شرکت جوید، اما قادر نبود خود را از موقعیتی که پیش آمده بود بر کنار دارد، او در جواب گفت:
ـ نه، پیش از آن که دست مردی به او برسد، رهایش کردم.
حارث باز هم متظاهرانه به تحسین از غلامش پرداخت:
ـ آفرین بکتاش، آفرین غلام شرافتمندم، از امروز قدر دیگری در نظرم یافته ای، این دختر را به نزد پدرش ببر، سلام مرا به حکیم شفیق برسان و بی درنگ به قصر باز گرد، می خواهم محافظت بلخ را به تو تفویض کنم، تو باید تدبیری در کار کنی که دیگر بی شرمی ها، و بی ناموسی ها در شهرمان ریشه کن شود.
بکتاش سری به احترام خم کرد و اسبش را به تاخت وا داشت، رعنا به دنبالش، غلام خوش طینت، ناخواسته وارد بازی تازه ی حارث و مغز متفکرش سرخ سقا شده بود، چند صد گامی که آن دو، از حارث و همراهانش فاصله گرفتند، رعنا گفت:
ـ با آن که حاکم بلخ را در تمامی عمرم ندیده ام و صدایش را نشنیده ام، صدایش به گوشم آشنا آمد.
بکتاش برای آن که دختر جوان را به اشتباه اندازد، برایش دلیل آورد:
ـ این از عجایب روزگار است، گاهی آدمی، کسی را می بیند و در همان برخورد اول، مهرش را به دل می گیرد، یا از او متنفر می شود، گاهی هم صدای کسی را می شنود و آن صدا به گوشش آشنا می آید، ممکن است در سال های دور زندگی ات، چنین صدایی شنیده باشی، و شباهت صدای حاکم با صدای او، چنین تصوری را در تو پدید آورده باشد.
رعنا با چنین استدلالی، کنار نیامد، سخنان بکتاش را امکان پذیر می دانست، اما در مورد اخیر، باور نداشت، از این رو گفت:
ـ شاید صحت کلامت جایی برای تردید نگذارد، اما من باید این واقعیت را به تو خاطر نشان سازم که صدای حاکم بلخ را، مشابه با صدایی یافته ام که حتی یک روز از آن نگذشته است، مشابه صدای یکی از هرزگانی که مرا به باغ کشانده بودند، مشابه صدای همان کسی که به شما دستور داد از درگیری بپرهیزید و از تو خواست مرا به همراه خود ببری و تحویل پدرم بدهی.
بکتاش لرزه ی خفیف در همه ی اعضای بدنش احساس کرد، او به خوبی این واقعیت را می دانست که اگر راز کارهای حارث و سرخ سقا، از پرده بیرون افتد، بلخیان از جان شان مایه خواهند گذاشت، سر به شورش بر خواهند داشت، خرخره ی ستمگران را خواهند جوید، به کوچک و بزرگ رحم نخواهند کرد، ستمگران را خواهند کشت ولو این که کشته شوند، او می دانست اگر دیگ غیرت مردم به جوش در آید، هیچ عاملی را قدرت آن نیست که سدی در برابرشان بکشد، غلام پاک نیت روزهای ناخوش را پیش چشمانش می دید، روزهایی آکنده به خون، تفتیده در آتش خشم، گداخته با نفرت و کینه ای دیرپا، او به خود گفت:
ـ حارث، سرنوشتی خونین انتظارت را می کشد، به خود بیا، دیگر برای شهید کردن عشق و محبت کمر مبند، این مردم که امروز ملاحظه ات را می کنند و چون یادگار مردی دادگر چون کعب هستی، برایت فریاد شادی سر می دهند، هلهله می کنند، به تدریج تبدیل به دشمنانی خون ریز شده اند که تیغ تیزشان هیچ جایی را مناسب تر از سینه ات برای فرود آمدن مناسب نمی دانند.
سکوت بکتاش به درازا انجامیده بود، همین امر سبب شد که دختر جوان، بار دیگر به سخن در آید:
ـ پدرم به من گفته است، انسان ها بر دو گروه اند، گروهی بصری. گروهی سمعی، بصری ها چهره ی افراد را به راحتی می توانند به خاطر بسپارند و سمعی ها صدای افراد...
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... را از یاد نمی برند، حتی اگر سالیان سال از شنیدن آن گذشته باشد، او مرا فردی سمعی می داند، از این رو محال است که بپذیرم صدای حاکم همان صدایی نیست که ساعاتی پیش شنیده ام.
باز بکتاش چیزی نگفت، چه می توانست بگوید؟ چگونه جامه ی تزویر و فریب بر تن واقعیت کند، واقعیتی که از پرده به در افتاده بود، او نزد خود اندیشید از زمانی که اقدام به ربودن رعنا کرده است، در واقع به رسوایی حارث و دار و دسته اش مبادرت کرده است، و به یاد آورد سخن رعنا را هنگام رهایی:« حیف از تو با چنین کسانی رفاقت می کنی » و به خود گفت:
ـ به راستی که حیف از تو بکتاش! تو را با رذالت و پستی میانه ای نیست، با هرزگی سازگاری نداری، از خیانت و جنایت چشم می پوشی، فساد را گردن نمی نهی، چه لزومی دارد با حارث و سرخ سقا و دیگر افرادی که چون آنانند دوستی کنی؟ یا شمشیر به دست گیر و مقابل شان برو، شمشیر در شمشیرشان انداز، با آنان جنگ کن، یا بکش یا مردانه کشته شو؛ تو باید یا جانت را برای بی گناهان فدا کنی، یا به جایی دیگر بروی، به جایی که آسمانش، به رنگ آسمان بلخ نباشد.
در نزدیکی سرای حکیم شفیق، عنان اسب هایشان را کشیدند و اسب ها را از تاخت باز داشتند، بکتاش از رعنا خواست:
ـ دلم می خواهد درباره ی چند روز غیبتت، چیزی به پدرت نگویی.
پرسشی آمیخته به ملالت در چشمان رعنا جان گرفت:
ـ مگر می شود چنین کرد؟ مگر می شود به حکیم چیزی نگفت؟ او سؤال پیچم خواهد کرد، از راه های مختلف وارد گفت و گو خواهد شد تا پی به اصل ماجرا ببرد، و آن قدر به این کارش ادامه خواهد داد تا من خود را ناگزیر به بیان واقعیت بیابم. گذشته از اینها ، اگر من سکوت کنم، او خواهد پنداشت که بلایی بر سر من آمده است، خواهد پنداشت که بی آبرو شده ام.
گفته های رعنا با عقل می خواند، از این رو بکتاش در انجام خواهشش پافشاری نکرد، بلکه خواسته ای دیگر را به میان کشید، خواسته ای احتیاط آمیز؛
ـ حداقل مگو صدای کسانی که به تو نظر داشته اند، برایت آشنا آمده است.
رعنا لبخندی به لب آورد، و در حالی که یکی از پاهایش را از حلقه ی رکاب خارج می کرد و خود را برای جستن بر زمین، آماده می کرد، این خواسته را نیز نپذیرفت:
ـ این احتیاط تو، در منطق ریشه ندارد بکتاش، اگر آنچه را که دریافته ام پنهان نگه دارم، در واقع موجبی فراهم آورده ام برای بقا یافتن نا مردی ها و نا نجیبی ها.
و کوبه ی در ِ سرای حکیم را به صدا در آورد. بکتاش را دل و دماغی نمانده بود برای بیشتر صحبت داشتن و خواسته هایش را مکرر کردن، خواسته هایی که خود او هم، چندان اعتقادی به درست و منطقی بودن شان نداشت.
بکتاش بر اسبش نشسته ماند و چشم به راه حوادث نشست، دیری نپایید که در ِ سرای حکیم شفیق، غژغژکنان بر پاشنه اش چرخید و گشوده شد، در میانه ی دو لنگه در چوبین و مندرس، حکیم پدیدار شد، با چهره ای غم گرفته، با قامتی در هم شکسته، با چشمانی به گودی نشسته از بی خوابی ها و شب زنده داری های غمگینانه.
در نظر اول حکیم، در نظر دخترش پیرتر و خمیده تر از هر زمان آمد، دل مرده تر و پژمرده تر از همیشه، او به محض گشودن در، نگاهش را از چشمان کم سویش به بیرون پرواز داد، نگاهش را چون مرغی خسته از قفس چشمانش رها کرد، این نگاه به نگاه دیگر نپیوست، چرا که بی اختیار پرسشی بر زبانش آمد، پرسشی که با همه ی کوتاهی اش، مجموعه ای از احساس های گونه گون بود، رنجیدگی و بی قراری ها:
ـ تویی رعنا، آمدی؟ باز گشتی؟ به چه قیمت؟
در قسمت آخر پرسش حکیم شفیق، اضطراب موج انداخته بود، حکیم حالتی غریب وار داشت، از دیدن دختر نازپرورده اش، از دیدن پاره ی جگر و نور چشمانش، خرسند بود و از این که می دانست هر دختری که پس از چند روز غیبت باز می گردد، بلایی به همراه می آورد، بلایی همپایه ی بی آبرویی، همپایه ی اعتبار و شخصیت را از دست دادن و خانواده ای شریف را به ورطه ی بدنامی کشاندن.
رعنا پیش از آن که پاسخی به پرسش پدر دهد، آغوش گشود، پدرش را در قاب دستانش گرفت، سر او را بر سینه ی خود نهاد، بر فرق سر او بوسه نشاند، اشک ها پیاپی از چشمانش می رمیدند، و بر موهای سپید سر حکیم می نشستند، به خورد موهایش می رفتند، حکیم شفیق سر از سینه ی دخترش برداشت و چهره ی دخترش را نگریست:
ـ دهان بگشا رعنا... می خواهم بدانم زبانت به جا است یا آن که، از بیخ و بن آن را برکنده اند.
هر دو اشک بر دیده داشتند، رعنا لبانش را به خنده گشود و به او اطمینان داد:
ـ خاطر آسوده دار پدر، هیچ گزندی به من نرسیده است، نامردان می خواستند مرا به ورطه ی فساد بکشانند، اما این جوانمرد، در برابرشان ایستادگی کرد و نگذاشت به مقاصد شوم شان برسند.
و با دستش به سمتی که احتمال می داد بکتاش حضور دارد، اشاره کرد، مرد پیر مسیر اشاره ی دخترش را با نگاهش پیمود، بکتاشی در کار نبود، غلام با مروت، وظیفه ی انسانی اش را انجام داده بود، و دیگر موردی برای ماندگاری در چنان مکانی نمی یافت؛ به همین جهت هنگامی که حکیم شفیق و دخترش را به حال خود دیده بود، آن دو را به حال خود گذاشته بود.
رعنا و پدرش چنان در پوشش مهر و محبت پیچیده شده بودند که به اطراف شان توجهی نداشتند و حتی صدای سم اسبی که از حوالی سرایشان دور می شد نشنیده بودند.
نگاه رعنا به یاری نگاه حکیم شفیق آمد و فضا را کاوید، از بکتاش خبری نبود، با رفتن بکتاش، برنامه ای که رعنا برای شناساندن او چیده بود، به هم ریخت، او خود را آماده کرده بود تا در حضور غلام جوانمرد، خدماتش را یک یک بشمارد، از صفایش بگوید و از رادمردیش، می خواست به پدرش بگوید خوشبخت آن زنی که سایه ی بکتاش را بر سر دارد، او در همان مدت کوتاه آشنایی به بکتاش دل بسته بود .
حکیم شفیق، یکی از دستانش را بر کمر رعنا گذاشت و او را به درون سرایش کشید:
ـ بیا برویم به غرفه مان، و تو باید از ماجرایی که به سرت آمده است برایم به تفصیل بگویی.
در ِ سرای حکیم شفیق بسته شد و در ِ دهان رعنا باز!
هر دو در غرفه ای که حکیم بیماران را به حضور می پذیرفت نشستند، و دختر جوان، لحظه به لحظه ی ماجرایی که بر او رفته بود باز می گفت؛ و با گفته هایش، به قلب پدرش سوز می داد و به اشک هایش گرمی.
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بکتاش به سرایش باز گشت، دل مرده و افسرده، اسبش را به خدمتکارانش سپرد، تا اندکی راهش ببرند، عرقش را خشک کنند، قشو بر تنش بکشند، همه ی اعضایش را بشویند و او را تر دماغ کنند، آن گاه به سوی شبستانش به راه افتاد، تا خود را به بسترش اندازد و به مرور حوادثی بپردازد که در آن چند روز، در زندگی اش رخ نموده بودند.
غلام جوانمرد، در مقابل در اصلی عمارتش، پای سست کرد، نگاهی گذرا به اطرافش انداخت تا دریابد همه چیز بر جای خود هست یا نه، نگاهش از حیاط سرایش پر کشید، بر بام قصر بلخ رفت، بر بام قصری که در آنجا رابعه حضور داشت، با گیسوانی افشان، کتابی و قلمی در دست، تکیه داده به دیوار، نشسته بر زمین، و با نگاهی که در آن عشق و ملامت به هم آمیخته بود.
دومین باری بود که نگاه آن دو به هم گره می خورد، دومین باری که افسون نگاه رابعه، با قدرت هر چه تمام تر، به قلبش سرازیر می شد، احساسی ناشناخته در بکتاش به غلیان آمد، تاب آن نگاه را نیاورد، پای تند کرد و به درون عمارت رفت.
رابعه زبان به فغان گشود:
ـ چرا چنین شتابان؟ عشق گناهکار من؟ کام دلت را بر آورده ای و به غرفه ات می روی تا خود را با افکاری فرح بخش مشغول داری؟ بی توجه به من که در آتش هجر می گدازم، بی توجه به من که می سوزم، تو باید خوب تر از آن باشی که عصمت عشق را بیالایی؛ همه چیز تن نیست، آدمیان، روح هم دارند، روح عشق را به گنداب مکشان، به گنداب هرزگی و فساد.
بکتاش به غرفه اش رفته بود و چشمان مشتاق رابعه جایی را می کاویدند که تهی از محبوبش بود، ساعتی گذشت و رابعه با خود سخن ها داشت، ساعت ها گذشت و رابعه در همان حال بود، او گاه به آغوش عشق فرو می رفت، گاه خشم وجود چون برگ گلش را در خود می گرفت، و گاه اندوهی دیر پا بر سرش سایه می گسترد.
چه سخت است با تمامی وجود آکنده از عشق بودن و خیال های باطل به سر داشتن، محبوب را به هزار اشاره محکوم به بی وفایی کردن، او را فاسد خواندن، و در عین حال نتوانستن دل را از او بر گرفتن، بلکه لحظه به لحظه شیفته تر شدن، خود را زندانی عشق یافتن و تمایلی به رهایی از قفسی نداشتن که عشق برای آدمی برافراشته است.
در آن حال رابعه چنان بود، می خواست در همان حالت بماند، غم عشق را بچشد، دوری حبیب را بر خود هموار کند، با خیال محبوب، سخن بگوید، اشک به چشم آورد، لب به دریغ به دندان گیرد و احساس خود را بر کاغذ انعکاس دهد.
نیمروز گذشته بود و رابعه بر پشت بام قصر قرار داشت، چه قراری؟ سراپا بی قراری بود، و از خود به در شدن، در رویا به محبوب پیوستن.
اگر دایه اش عفیفه اورا به خود نمی آورد، شاید باز هم ساعت ها در چنان حالی می ماند. او به ناگاه دو پنجه ی پیر و استخوانی را بر شانه هایش احساس کرد، پنجه هایی که وظیفه داشتند، تکانی به او بدهند و او را از عالم خیال و رویا به در آورند.
عفیفه شانه های رابعه را تکان داد و در پی اش، صدای پیر و اعتراض آمیزش را در هوا رها ساخت:
ـ از دنیا بریده ای رابعه، از خود به در شده ای، کسی اگر نداند که الفتی با مطالعه و کتاب داری، دچار این پندار می شود که عاشقی، دل باخته ای.
رشته ی افکار دختر جوان از هم گسست، دیگر بار به عادیات زندگی پیوست، رابعه با اخمی بر پیشانی پرسید:
ـ چه خبرت است دایه؟... چه ضرورتی داشت که مرا چون بید مجنون بلرزانی؟
عفیفه در پاسخ گفت:
ـ به کنارت آمدم و چند بار بانگ برآوردم، ولی تو را گوش شنوا نبود... چنان در خود فرو رفته بودی که به هیچ چیز اعتنا نداشتی، اگر در نزدیکی گوش هایت، در برابر چشمانت یکی را سر می بریدند نه آخرین فریادهای درد آلودش را می شنیدی و نه کشته شدنش را می دیدی، درست مثل دلشدگان، مثل عاشقان.
رابعه می خواست، گفته ی دایه اش را تصدیق کند و بگوید: عاشق به غیر از محبوب هیچ نمی بیند، و به غیر از خیالش، هیچ سودایی را در سر نمی پروراند، رابعه می خواست بگوید تقصیر او نیست که چنین گرفتار شده است، عشق آمده است، عشق شتابان از راه رسیده است، تا او را به تحلیل ببرد، اما هیچ یک از این سخنان را بر زبان نیاورد فقط پرسید:
ـ چه روی داده است؟ ... نمی شد ساعتی دیگر مرا به حال خود می گذاشتی.
عفیفه، شانه های رابعه را رها کرد، در برابرش قرار گرفت:
ـ مهمانانی به دیدارت آمده اند، من آنان را به تالار ضیافت برده ام، تا تو در تالار در آیی و با آنان دیدار کنی.
و به دنبال مکثی کوتاه بر گفته اش افزود:
ـ چنان از مردم روی نهان کرده ای که نمی دانند چه کنند؟ به چه کسی پناه ببرند، آن از برادرت که چند روز به چند روز به شکار می رود، و این هم از تو، که هیچ جای را خوش تر از این بام نمی دانی.
رابعه به اکراه از جایش برخاست و سؤال کرد:
ـ برادرم هنوز از شکار برنگشته است؟
عفیفه نگاه سرزنش آمیزش را متوجه او کرد:
ـ اگر چیزی بگویم شاید به گوشه ی قبایت بر بخورد، برادر بازگشته است، کله ی صبح، با خرواری آهو بره و غزال و خرگوش شکار شده، موقع آمدنش قصر انباشته از سر و صدا شد، همه ی خواجه سرایان و خدمه به یکباره به استقبالش رفتند انگاری در خدمت رسانی و مجیزگویی به او با هم مسابقه داشتند، اما تو آمدن شان را خبر نشده ای، این به چه معناست؟ مگر غیر از این است که از همگان گسسته ای، و به خود پیوسته ای؟
رابعه به سرزنش مهربانانه دایه اش بی توجه ماند و پرسید:
ـ او اکنون چه می کند؟ آیا به هنگام ورود، سراغی از من گرفت؟
عفیفه شانه هایش را بالا انداخت:
ـ معلوم است که پس از هر شکار، او چند روزی را به استراحت می گذراند، اما بر این باورم که این دوره استراحتش کوتاه خواهد بود، چرا که من به گوش خود شنیدم که به مأمور تشریفات دستورهایی می داد، برای پاکیزه داشتن قصر و پختن طعام های خوش طعم، آخر می دانی تا دو روز دیگر امیرزاده مرحب، به مهمانی به بلخ می آید.
نام مرحب در گوش رابعه، طنینی رعشه برانگیز داشت، او گفت و گوی خود را با عفیفه دنبال نکرد و به سوی در پشت بام رفت، تا هر چه زودتر به شبستانش برود، دستی در چهره اش ببرد، نظمی به آرایشش بدهد و در مهمانی حضور یابد، در تالار ضیافت.



***
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در تالار ضیافت، دو تن تکیه به مخدره ای داده و نشسته بودند، مردی پیر و دختری جوان، رابعه را که پای به درون تالار نهاد، هر دو از جایشان به پا خواستند، رابعه نیم نگاهی به آن دو کرد، سلام شان را زبر لب پاسخ گفت، به صدر تالار رفت: نشست و بی آن که نگاهی به آنان بیندازد، با اشاره ی دست، آن دو را به نشستن فرا خواند.
مرد پیر، حکیم شفیق بود و دخترش رعنا، که موهایش را در ایازی پوشانده بود و مقنعه ای به چهره داشت، رابعه از نخستین نیم نگاهش به مهمانان، حکیم را شناخته بود و به یاد آورده بود که به حکیم پیمان سپرده است، دخترش را بیابد و صحیح و سالم تحویلش دهد، اما رابعه این پیمان را دقایقی چند پس از بر زبان آوردن، فراموش کرده بود، او از خود پرسید:
ـ با این شرمندگی چه کنم؟ به این مرد چه بگویم؟ چه امیدی به او بدهم تا آرامش را راهی قلبش سازد.
و نگاهش را به آن دختر دوخت، به حکیم و همراهش، حکیم آرام می نمود و همراهش نیز چندان پیر و فرتوت نبود که بشود او را همسر حکیم دانست، رابعه در مغزش دنبال کلماتی مناسب برای ابراز می گشت که صدای شادمانه ی حکیم شفیق به گوشش خزید:
ـ پیمانت را برآورده شده گیر، دخترم باز گشته است، همان گونه که گفته بودی، به پاکی گلی نچیده و نبوییده!
شگفتی در وجود رابعه، حضوری مسلط یافت و در چشمان تجلی کرد و آن دو چشم شبگون را به درخشش انداخت:
ـ می خواهی بگویی رعنایت به سلامت باز گشته است؟
خنده ای رضایتمندانه، به پیشواز پاسخ حکیم پیر آمد:
ـ خود بهتر می دانی که قضیه از چه قرار بوده است، حدس می زنم که بکتاش را تو برای نجات رعنا فرستاده بودی، آمده ام بگویم مأمورت، کار خود را به خوبی انجام داده است... در ضمن دخترم را هم آورده ام، تا بر دستانت بوسه ی قدر شناسی بنشاند.
رابعه دریافت، ماجرا به دلخواهش پیش رفته است و به نام اوی بی خبر از همه جا تمام شده است، پوزخندی بر گوشه ی لبانش نقش گرفت:
ـ مسخره است دیگری همه ی کارها را انجام دهد و یک شخص که هیچ تأثیری بر روند کارها نداشته است، نهایت استفاده را از نتیجه ی کار به عمل آورد!
دختر جوان مصلحت را در آن دید که همه ی اتفاقات روی داده را به گیس بگیرد، از این رو خود را از تنگ و تا نینداخت و گفت:
ـ در این مکان، غیر از من و تو، کسی حضور ندارد، از چه روی دخترت روی خود را پوشانده است؟
حکیم شفیق، شوخانه و پیرانه جواب داد:
ـ این کار را به توصیه ی من کرده است، به او گفته ام در همه ی بلخ با روی گشاده، آمد و شد کند و چون به نزدت می آید روی بپوشد!
با هر کلام حکیم، شگفتی تازه ای بر شگفتی هایی که رابعه را در خود غرقه کرده بودند افزوده می شد، چون موجی که بر موجی دیگر فرود آید و در آن تحلیل رود تا مجالی برای فرود آمدن موجی دیگر باشد، مرد حکیم نگذاشت شگفتی زدگی امیر زاده، بیش از این پایداری بشناسد، او با توضیحی کار را بر رابعه آسان کرد:
ـ معمولاً زنان نجیب از مردان، چهره می پوشند، و در همه ی بلخ مردی نیست به غیر از تو! به همین جهت به دخترم توصیه کردم تا رویش را بپوشد، او هم پذیرفت، حرفم را زمین نگذاشت زیرا می دانست ماه طلعتان را در نزد خورشید جمالان، جلوه ای نیست.
از توصیفی که حکیم پیر به کار برده بود، جان رابعه آکنده از شادمانی شد، او به حکیم دستور داد:
ـ به دخترت بگو، پرده از رخسار به کناری بزند، آن گاه بهتر می توانیم با یکدیگر صحبت بداریم.
حکیم شفیق با اشاره ی چشمان و ابروانش، دستور امیرزاده را به دخترش منتقل کرد، رعنا با ملایمت دستانش را به سوی چهره اش برد، بندهای مقنعه را که دور گوش هایش پیچیده بود با ملایمت گشود و لحظه ای چند بعد...
... و لحظه ای چند بعد، چهره ی رعنا بی پرده شد، چهره ای که برای رابعه آشنا بود، آهی توفنده از دلش برخاست:
ـ آه! این همان دختر است که شب پیشین را با بکتاش گذرانده است! این آه، مجال خروج از دهان رابعه را نیافت، در محدوده ی دهانش زندانی شد، اما دختر گل رو را منقلب کرد، خار خار حسد را در قلبش جای داد، دلش می خواست حکیم شفیق در آنجا نبود، تا او می توانست در گیسوان رعنا چنگ اندازد، خرخره اش را با دندان های تیز و جوانش بجود، با ناخن هایش به زیبایی او خلل رساند، داد همه ی ساعت ها روان پریشی و اضطرابش را از او بستاند، دلش می خواست حکیم در آن مکان حضور نداشت تا او هر بلایی که از عهده اش بر می آمد بر سر رعنا در آورد، اما هیچ یک از این خواسته ها شدنی نبود، حکیم از دخترش خواست:
ـ می خواهم هر چه بر سرت آمده است برای این بانوی بزرگوار بگویی.
و رعنا راه اختصار را پیش گرفت، از لحظه ی ربوده شدنش و به باغی مجهول بردنش گفت، از نقابدارانی سخن راند که برای دست یابی به او بی تابی می کردند و چون بی قراری شان به درازا کشیده بود، تصمیم گرفته بودند، دست و پاهایش را بگیرند ، و با طنابی سخت ببندند، تا این که سر و کله ی بکتاش پیدا شد، برای رهاییش شمشیر زد و او را از چنگال فاسدان رهانید.
رابعه با دقت به چنین سخنانی گوش فرا داده بود، وقتی که سخنان رعنا به اینجا رسید، حسدش را بروز داد:
ـ شاید نقشه همین بوده است، تو را از کف مردان هرزه دوست در آوردن و به خود اختصاص دادن.
رعنا با دلشکستگی هر چه تمام تر، او را از اشتباه در آورد:
ـ نه، این قسمت از ماجرایم، نقشه ای از پیش تعیین شده نبوده است، بکتاش اگر چون دیگران بود، با دقتی که مرا به سرایش آورد، می توانست فریبم دهد، من او را به جوانمردی و شجاعت باور داشته بودم، به صداقت گفتار و کردارش اعتماد کرده بودم، کافی بود که او پیشنهادی می داد تا من نه بر سرش نیاورم، اما او چنین نکرد، همه ی شب را در غرفه ای مرا تنها گذاشت و او در غرفه ای دیگر خفت.
رعنا پس از اندکی سکوت، ادامه داد:
ـ پدرم در اینجا حضور دارد، شرم مانع می شود که همه ی احساسم را بیان دارم، مع الوصف مختصری را می گویم چرا که می دانم تو را قدرت درک همه ی آنها هست؛ آری از بکتاش می گفتم، کافی بود که او سری به سراپرده ام بزند و نا امید باز نگردد، اما او چنین نکرد، آمده ام به تو بگویم، او برای نجات من، خودش را به خطر انداخته است، مردی که با او شمشیر می زد، سرخ سقا نام دارد و پدرم می گوید که او غلام حارث است، غلامی چون بکتاش...
در این موقع، کلام رعنا رنگ نومیدی و رنگ غم به خود گرفت:
ـ حتی وقتی که بکتاش می خواست مرا به سرایم باز گرداند، برادرت حارث را دیدم، صدایش را شنیدم، صدای او شبیه صدای یکی از مردان نقابداری بود که برای بی آبرو کردنم برنامه چیده بودند، در این مورد، جای کم ترین خوش بینی وجود ندارد و نیز احتمال کوچک ترین اشتباه.
حکیم شفیق دنباله ی کلام دخترش را گرفت:
ـ قبلاً به تو گفته بودم، این گونه برنامه های فساد آمیز به اجرا در نمی آید، مگر این که از سوی افرادی قدرتمند و متنفذ، حمایت شوند.
حکیم راست می گفت، او قبلاً چنین هشداری به رابعه داده بود، دختر جوان به این واقعیت به خوبی واقف بود که این بار رعنا بر اثر خوش اقبالی نجات یافته است و حکیم بختی مساعد داشته است که دختر زیبارویش ، آلوده دامان نشده است و ...


« پایان صفحه 155 »

پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... خود او شرف و اعتبارش را از دست نداده است، ولی آنچه مسلم بود خطری که دور شده بود، نیروی بازگشت داشت، می توانست از راهی دیگر باز گردد و زندگی حکیم و دخترش را از سر و سامان بیندازد.
رابعه تحت تأثیر خشمی دم افزون قرار گرفت زیر لب غرید:
ـ تف بر تو برادر! تف بر تو حارث، بر جای مردی بزرگوار چون کعب تکیه زده ای و به جای آن که ناموس مردم را پاس بداری، به جای آن که به فکر فراهم کردن زندگی مناسبی برایشان باشی، همه ی اوقاتت را با کارهایی می گذرانی که تصورش هم شرم آور است چه رسد، انجام پذیرفتن شان.
سپس اندیشناک، نگاهی دقیق به رعنا دوخت، او را چندان زیبا یافت که هیچ مردی نتواند از او در گذرد، در یک لحظه این تصور در رابعه پدید آمد: اگر در زندگی بکتاش دو زن وجود داشته باشند، من و رعنا، و اختیار انتخاب را به بکتاش بگذارند، او کدام یک از ما را بر خواهد گزید؟ شک نیست که او مرا انتخاب خواهد کرد، چون زیباتر از رعنایم، ولی به من دست نخواهد یافت، زیرا او غلامی بیش نیست و من امیر زاده ای هستم که برادری چون حارث دارد. حارث نخواهد گذاشت تا زمانی که خواستگارانی چون امیر مرحب دارم، به بکتاش تعلق گیرم، با این وجود من باید همه ی تلاشم را به خرج دهم، برای رهایی این دو نقشه بچینم، رقیب احتمالی را فرسنگ ها از بلخ دور سازم.
حکیم شفیق، فرصت را مناسب یافته بود، تا اضطرابش را از پرده به در اندازد:
ـ این بار که به خیر گذشت، برای بارهای دیگر چه کنم؟ شک نیست فساد پروران به این نکته آگاهی یافته اند که مرا گلی در سرا هست، آنان راه خانه ام را یاد گرفته اند، و همین امر مرا به تشویش انداخته است.
رابعه به دنبال لحظه ای چند اندیشیدن، حق را به حکیم شفیق داد و گفت:
ـ آنچه می گویی ذره ای با واقعیت ناسازگار نیست، ماندن شما در بلخ با هیچ عقل دوراندیشی نمی خواند، من ترتیبی می دهم هر دو به جایی امن بروید.
حکیم شفیق با شگفتی پرسید:
ـ جای امن؟... مگر در بلخ و روستاهای اطراف، جایی وجود دارد که روی نهان کنم؟
و رابعه قاطعانه پاسخ داد:
ـ نه در بلخ چنین جایی وجود ندارد، ولی چنین مکانی را در هرات سراغ دارم، جایی که نیازی به پنهان زیستن نیست، می توانید آزادانه با مردم معاشرت کنید، از جهنم پر فساد بلخ رهایی یابید و در بهشت پای بگذارید، به باغ استاد بابایم؛ به باغ عمید بروید.
مرد پیر ناباورانه او را نگریست:
ـ از کجا معلوم که او ما را بپذیرد؟
گفته ی رابعه به تردیدش خاتمه داد:
ـ عمید بدون هیچ شکی می پذیرد، در کنار خود داشتن مردی حکیم، برایش نعمتی بزرگ است،
و رویش را به رعنا گرداند:
ـ گل های باغش، سال ها همدم من بوده اند، آنها را به تو می سپارم، از همه مهم تر گلشن را به تو می سپارم، زنی پیر که مرا به جای مادر بوده است، باور کنید اگر تحولی در زندگی ام پدید نیامده بود، بلخ را با همه ی امکانات و جاه و جلالش می گذاشتم و به نزد استاد بابایم می رفتم، ولی چه کنم مسایلی در این شهر می گذرد که به پاهایم زنجیر زده است و به ماندگاری وادارم کرده است.
و با افزودن جمله ای، از کلامش نتیجه گرفت:
ـ عمید و گلشن در مهرورزی سخاوت باران را دارند، هر چه زودتر خود را برای سفر آماده کنید. از هزینه ها هراس مدارید، مطمئن باشید آغوش استاد بابا و گلشن به رویتان گشاده است، آنان از خدا همیشه به زاری ها ، فرزندی خواسته اند، مدتی این من بودم که آرزویشان را برآوردم، و اکنون رعنا باید چنین کند؛ من، هم اکنون برایشان نامه ای خواهم نوشت، به آنان خواهم گفت، کسانی که به هرات می آیند، عزیزان منند، حکیم است و یک دختر دردانه، دختری که می تواند با شایستگی کامل جای رابعه را پر کند.
از پیشنهاد خیرخواهانه ی رابعه، به گرمی استقبال شد، حکیم شفیق و دخترش بلخ را دوست داشتند، بسیار هم دوست داشتند، اما از آن بیشتر به شرف و حیثیت خود علاقمند بودند، از این رو پیشنهاد رابعه را با اندکی بهانه گیری پذیرفتند.
قرار بر این شد ، حکیم شفیق و رعنا پیش از سفر به نزد دختر جوان بیایند، نامه ای را از او دریافت دارند و به همراه کاروانی، راهی هرات شوند.
به دنبال خروج آن دو از تالار ضیافت، دو احساس متفاوت در دل رابعه هنگامه انداخته بود، یکی احساس نفرت نسبت به برادرش، و دیگری احساس بیشتر عاشق شدن به بکتاش. او دندان هایش را از خشم بر هم فشرد:
ـ چنین اندرزهای مشفقانه ی پدرمان را به کار می گیری حارث؟ چنین نام نیکش را پاس می داری مردک هرزه و بزدل؟ من در بلخ می مانم، به دو دلیل، یکی برای جلوگیری از کارهای فسادانه ای که انجام می دهی و دیگری برای دست یابی به بکتاش.
نام بکتاش، عطری به کلامش زد:
ـ بکتاش، این کارت، این بزرگواریت دلیلی دیگر شده است برای عاشق تر کردنم، محبوبم، مرا ببخش که خیالاتی باطل از تو به سر داشتم... همیشه به همین پاکی بمان غلام من، تا من از صمیم دل کنیزت شوم.
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چند روز پیاپی به بزم نشستن، بهداشت تن و روان را نادیده انگاشتن، بیش از ظرفیت معده خوردن و نوشیدن، کمتر از نیاز بدن، سر بر بالین نهادن و خفتن، شب زنده داری ها کردن و ... حارث را چنان بر بستر خواب انداخته بود که اگر قرار نبود امیر زاده مرحب از سفر بیاید و با او دیداری تازه کند، شاید چند روزی از بستر به در نمی آمد.
مهمان گران مایه ای در راه بود و حارث اجبار داشت، پس از یک شب استراحت کامل، از بستر به در آید، هر چند که او ساعتی چند از روزش را به تصرف استراحت شبانه اش داد تا خستگی ای را که در بدنش بیداد می کرد، از خود براند.
نزدیک های ظهر بود که او از بستر به در آمد و خود را مواجه با رابعه دید. چشمان حارث، هنوز هم رگ زده و سرخ بود، هنوز هم نشانه های بی خوابی را در خود داشت، رابعه در برابر بسترش ایستاده بود، بی لبخندی بر چهره، و بی مهربانی و محبتی در چشمان آهو وَشَش. حارث در جایش نیم خیز شد، با اعجاب نگاهی به خواهرش انداخت، بخار معده که تا درگاه دهانش آمده بود، فرو داد و به معده اش باز گرداند سپس با لحنی کشدار پرسید:
ـ حتماً از این که چند روزی مرا ندیده ای تنگ دل شده ای که صبح زود به دیدارم آمده ای.
رابعه، عتاب را به چشمانش راه داد و در پاسخ گفت:
ـ نه تنها من، بلکه همه ی بلخیان، زمانی نفس به راحت می کشند که تو در خوابی، کی می شود که خوابی ابدی همگی تان را در رباید تا اهالی این شهر به آسایش برسند خوابی به سنگینی مرگ، خوابی که بیداری در پی نداشته باشد.
حارث نشست، او انتظار نداشت، همین که دیده از خواب می گشاید با چنین برخوردی مواجه شود. آن هم از سوی خواهرش، رابعه مجدداً به سخن در آمد:
ـ بگو به کجا رفته بودی؟ در این چند روز با این دوستان رند و ریاکارت در کجا بوده ای؟
حارث، بی آن که خود را ببازد، پاسخ داد:
ـ نیازی به گفتن نیست، از خدمه و خواجه سرایان بپرس که من و دوستانم چند تا آهو بره، غزال و خرگوش را شکار کرده بودیم.
رابعه سرش را با ناباوری و تأسف تکان داد:
ـ هنوز در کلامت، منطق حضور ندارد، حتی چند ساعت استراحت نتوانسته است هشیاری را به تو باز گرداند (؟) را در تو از بین ببرد، سعی نکن مرا بفریبی، خریدن چندین لاشه آهو بره و غزال از بازار آسان است، زندگی شکارچیان حرفه ای، با فروش چنین شکارهایی می گردد.
پس از مکثی مختصر، بر کلامش افزود:
ـ من می دانم دنبال چه شکاری بوده ای، خود شکار به نزدم آمد و پرده از روی کارهایت برداشت!
حارث سراسیمه از جای برخاست، در برابر رابعه قرار گرفت:
ـ تو به چه حقی به شبستان من آمده ای؟... آمده ای تا روزم را زهر آگین کنی؟
صدایش لرزه ای از خشم و اعتراض در خود داشت، رابعه میدان خالی نکرد:
ـ آمده ام به تو بگویم، راز شکارهایت از پرده به در افتاده است، دیر نباشد که مردم پی ببرند محافظانی که در حوالی گرمابه شمشیر به کمر این سو و آن سو می روند، مأموریت شناسایی زنان و دختران زیبا را دارند، و دیر نباشد مردم، آن باغ مجهول را بیابند که تو و دوستانت نقاب بر چهره می زنید و همه ی اصول انسانیت و شرف را نادیده می انگارید به آنجا می روید و به فساد، مفهوم های تازه تری می دهید.
حاکم بلخ چاره را در تجاهل دید:
ـ اینها چیست که می گویی؟...من اگر آدم ربایان را می شناختم، بی شک سزایشان می دادم، بدترین سزاها؛ چه عاملی موجب شده است که تو این تهمت و افتراها را بر من می بندی؟
رابعه صراحت به خرج داد، آشکارا گفت:
ـ تو و دوستانت، نقاب به چهره می زنید تا شناخته نشوید، غافل از این که بعضی ها را این تیزهوشی هست که با صدا آدم را می شناسند، و رعنا تو را از صدایت شناخته است، به تفصیل از آن ستم هایی که می خواستید در حقش روا دارید پرده برداشته است، دختر حکیم شفیق را می گویم، همان حکیمی که بارها خود تو را درمان کرده است، و تو بی توجه به خدماتش می خواستی آبرویش را به باد دهی.
حارث، سبیل پرپشتش را به دندان گزید و چند بار نام دختر حکیم را زیر لب تکرار کرد:
ـ رعنا...رعنا...
و فکری به مغزش خلید، فکر از میان برداشتن دخترک خوب روی، فکر کشتن حکیم شفیق، تا بدین وسیله مگر، از رسواشدن خود و یارانش، ممانعت به عمل آورد، رابعه نگذاشت چنین تفکری را دوامی باشد:
ـ می دانم به چه می اندیشی، هر گونه اندیشه ی شیطانی را از سرت به در کن، رعنا و پدرش را به نقطه ای امن فرستاده ام، به جایی که نه دست تو به آنها برسد و نه دست مزدوران فاسد و رذلت.
حارث از کنار رابعه دور شد، به سوی در شبستانش رفت و برای آن که خود را از شر چنان گفت و گویی خلاص کند، گفت:
ـ هر چه شنیده ای کذب محض است... من می دانم اگر بخواهم بر مردم بلخ امارت کنم، امیرشان باشم، باید دادگری در پیش گیرم، این حرف ها را به زمانی دیگر موکول کن، بگذار سر و رویی صفا بدهم، پنجه ای آب بر چهره ام بزنم و بعد به نزدت بیایم، زانو به زانویت بنشینم و سخنانت را گوش گیرم.
و پیش از آن که پای از شبستان بیرون نهد، بر کلامش افزود:
ـ به جای پرداختن به این گونه مسایل بی اهمیت، خود را برای عروسی آماده کن، مرحب با بسیاری از بزرگان غور، همین یکی دو روزه به اینجا خواهند آمد، تا زیباترین عروس دنیا را با خود، به همراه ببرند.
رابعه دندان هایش را از غیظ بر هم فشرد:
ـ آنان بیجا می کنند که برای بردنم به بلخ می آیند، من حتی اجازه نخواهم داد تابوتم را بر شانه ی آنان نهند چه رسد که پای در رکاب کنم و با آنها همراه شوم.
حاکم بلخ واگشت، تند و سریع، خشمناک و پرخاشگر، با توفانی که در چشمانش به جریان در آمده بود، حالت چشمان رگ زده و سرخش به گونه ای تغییر یافته بود که لرزه بر اندام دختر جوان انداخت، او با رابعه اتمام حجت کرد:
ـ گوش کن رابعه، خوش ندارم حرفم زمین زده شود، اگر با زبان خوش به ازدواج با مرحب رضایت دادی که هیچ، در غیر این صورت، هیچ مردی را حق آن نخواهد بود که راه به حریم خلوتت ببرد، هیچ مردی را!
و نگاه خشمگینش را در نگاه رابعه تهی کرد، اما رابعه، پا وا پس نکشید، کوتاه نیامد:
ـ من هم به تو گفته باشم به همسری آن مردی در نخواهم آمد که تو برایم بر می گزینی، دوستان تو، افرادی فاسدند، جانورانی اند که عشق را نمی شناسند.



***
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دو کاروان در راه بودند، یکی از سوی غور می آمد و مقصدش بلخ بود، و دیگری از بلخ خارج شده بود به مقصد هرات. آن دو کاروان، بسی تفاوت ها با هم داشتند، یکی از شکوه و فری برخوردار بود و دیگری کاروانی بود که آذوقه و محموله هایی را به هرات می برد که به کار مردم آن سامان می آمد، در کاروان نخست مرحب حضور داشت، با لباسی مرصع و جواهرنشان، و دوستانش که جملگی ، بیش از آن که لازم باشد زر و زیور به خود آویخته بودند و ده ها شمشیرزن جنگاور به همراه داشتند و بر ده ها جمازه، صندوق هایی از زر و گوهر قرار داده بودند تا به هدیه نزد کعب بیرند، و در کاروان دوم ، هیچ از این خبرها نبود، کاروانیان را مردمی عادی تشکیل می دادند و نیز حکیم شفیق و دخترش رعنا. تنها جواهری که در کاروان دوم، حضور داشت، همان دختر خوب چهره بود.
یکی از کاروان ها به بلخ می رفت تا با هدیه داشتن خروارها زر و جواهر، گوهری بی همتا به نام رابعه را تصاحب کند، و دیگری گوهر پاک معصومیت و نجابت را از بلخ بیرون می برد تا در چنگال فاسدان و هرزگان نیفتد.
مسافران هر دو کاروان، شادی به دل داشتند، مسافران کاروان اول به خاطر به دست آوردن گوهری یگانه، و مسافران کاروان دیگر برای رهایی بخشیدن گوهری از منجلاب فساد و نامردی.
با کاروان دوم همراه می شویم، با کاروانی که در آن رعنا حضور داشت و حکیم شفیق:
ـ یک روز تمام، شتران زمین بیابان را از زیر پا در کردند، تا به کاروانسرایی رسیدند، کاروانسرایی محقر، که یک حیاط بزرگ را شامل می شد و دور تا دورش غرفه های کوچک قرار داشتند، در گوشه ای از کاروانسرا، قسمتی را به چهارپایان اختصاص داده بودند، و در میانه ی حیاط حوضی تالاب مانند قرار داشت، با آبی خزه بسته و رنگ اصلی و زلالش را از دست داده.
برای هر مسافری غرفه ای در نظر گرفتند، و برای کسانی که به همراه دوست یا آشنا و یا خانواده آمده بودند، غرفه ای بزرگ تر.
ساربانان، برای آن که خستگی را از تن شتران برانند، آنان را قدری در اطراف کاروانسرا به آهستگی گرداندند تا بر اثر وزش باد، نم عرقی که بر هیکل تنومندشان نشسته بود، خشک شود، سپس شتران را به ردیف به جایگاه اصلی شان بردند و خود نیز در کنار همان جایگاه از مخلوطی از کاه و جو، نواله هایی برای شتران ساختند تا روز دیگر، گرسنگی چهارپایان بیابانی را آزار ندهد.
غرفه ها بوی غم می داد، بوی خاک با آب آشنا شده ، فرشی که بر زمینش گسترده شده بود، از فرط کهنگی، تقریباً همه ی پرزهایش را از دست داده بود، در هر غرفه دو تشک و دو مخده و دو یا سه روانداز وجود داشت، رواندازهایی که بسته به فصل تغییر ماهیت می دادند، در زمستان ها پشمین و ضخیم می شدند و در تابستان ها به نازکی پوست پیاز!
کاروانسرادار، دندان گیره ای هم برای مسافران ترتیب داده بود، کاسه ای شوربای کم ملاط و قرصی نان.
حکیم شفیق و رعنا، در تمامی عمرشان،نه در چنان بستری آرمیده بودند و نه به چنان غذایی لب زده بودند، مع الوصف آن غرفه ی نمناک، آن بسترهای کهنه، و آن شام محقر، برایشان خوشایند بود، چرا که احساس می کردند ، خدا لطفی دیگر در حق شان روا داشته است، از بی آبروشدن شان جلوگیری کرده است، حکیم تکه ای نان را به صورت کاسه در آورد و درون ظرف شوربا برد لحظه ای چند تأمل کرد تا آب شوربا، درون نان نفوذ کند، آن گاه گفت:
ـ در این چند شب، این اول بار است که خود را آسوده می یابم.
و لقمه ای را که گرفته بود به دهان برد، رعنا نیز با او در خوردن شریک شد؛
ـ چه کوتاه است مرز خوشنامی و بدنامی؛ اگر بکتاش به دادم نرسیده بود، شاید هم اینک من زنی بودم زبان بریده، چون دیگر زنانی که به بزم حارث و یارانش راه برده اند.
حکیم گفته ی دخترش را تصحیح کرد:
ـ آری، اگر خدا به دادت نرسیده بود، تو این آرامش را نداشتی، زندگی در نظرت تاریک و تیره شده بود، من هم حالتی بهتر از تو نمی داشتم، نمی توانستم در برابر خویش و آشنا سر بلند کنم.
تصور و تجسم خطری که تا یک گامی زندگی شان آمده بود، برایشان دردناک بود، رعنا برای آن که خود را از شر چنین تصوری رهایی بخشد، مسیر صحبت را تغییر داد:
ـ این هرات چگونه جایی است پدر؟ آیا در آنجا از نامردمی و بی مهری خبری نیست؟
حکیم شفیق در پاسخ گفت:
ـ شهرها کمابیش چون یکدیگرند، این آدمیان هستند که نه تنها شهرها که زمانه را زینت می دهند، و ما به باغ عمید می رویم، به باغ مردی دانشمند، که شهره ی آفاق شده است، از هر علمی بهره ای دارد، اندیشه هایش اعجاب انگیز است.
کاروان دیگر، اما رونقی افزون تر داشت، راهیان آن کاروان را نیازی به این نبود که در کاروانسرایی کهنه بیتوته کنند، آنان همه ی تجهیزات سفر را به همراه داشتند، چندین خیمه برافراشتند، با چوب های خشک آتشی افروختند، گوشت های نمک سودی را که به همراه آورده بودند: بریان کردند، به سر سفره آوردند، یکی از خمره هایی که بر پشت شتران قرار داشتند، به زیر کشیدند، بوی بریان به هوا بود و باد دل انگیز صحرا، نشاط می آورد، برای افزون کردن شادی، فقط نوشابه ای سرد کم بود که با آوردن خمره ای، این کمبود برای مرحب و همراهانش برطرف شد.
مرحب، قطعه ای گوشت به دندان کشید و به دنبالش جرعه ای نوشابه را به کام خود ریخت و به همراهانش که در اطرافش به طور پراکنده بودند گفت:
ـ امشب بزم مان فقیرانه است، وقتی که به بلخ رسیدیم در مجلل ترین بزم ها شرکت خواهیم جست، در ضیافت های رنگارنگ حضور خواهیم جست، در ضیافت های رنگارنگ حضور خواهیم یافت و چشمان خود را به مهمانی هنرنمایی ها خواهیم فرستاد، به هنرنمایی کسانی دیده خواهیم دوخت که حارث از هر گوشه ی جهان، بهترین شان را به بلخ جذب کرده است.
و وهب، یار صمیمی اش، دنباله ی سخنان او را گرفت:
ـ در بزم هایی حضور خواهیم یافت که چندین شبانه روز ادامه می یابند، به مناسبت ازدواج تو با رابعه بنت کعب، دختری که شنیده ام در همه ی جهان همتایی ندارد.
مرحب پیاله ی شربتش را لاجرعه سر کشید، بی اعتنا به شربتی که اضافه بر گنجایش دهانش بود و از سبیل و کناره ی لبانش می چکید، خنده اش را سر داد:
ـ مرا برای شادی تان برنامه هایی است، ضیافت های مجلل و مفصل برایتان...

« پایان صفحه 165 »


پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها