بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #36  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتي بهار شش ساله شد و كم كم خودش را براي رفتن به مدرسه آماده مي كرد خبري بين همسايه ها بخش شد يك تهراني به اسم سراج باغ و خانه دست راستي مان را يعني منزل دوستم سلما را يك جا خريده بود . روزي كه سلما براي خواحافظي نزد من آمد از فرط اشتياق و هيجان زبانش بند آمده بود . مي گفت:" آقاي سراج زمين ما را سه برابر قيمت روز از ما خريده حتي زمين كشاورزيمان را هم...حالا با اين پول مي خواهيم برويم تهران كاري كه عمويم دو سال پيش كرد... هرچند دلم برايت تنگ مي شود ماندانا ولي خوب... هيچ وقت فراموشت نمي كنم."
بيست و شش بهار از عمرم مي گذشت و در اين سن و سال به تجربه اي بس عظيم رسيده بودم. برايم خيلي عجيب بود كه چرا يك تهراني حاضر شده است از بين همه زمينها آنجا كه مي توانست به قيمت كمتري ا ز مالكانش خريداري كند حاضر شده چندين برابر ارزش واقعي آن باغ را بپردازد؟
به هر حال سلما و خانواده اش يك هفته بعد اسباب كشي كردند و بريا هميش از ما خداحافظي كردند و رفتند. من هم هر بار پشت دار قالي مي نشستم به ياد او قطره اشكي از گوشه چشمم فرو مي ريخت. روزي رخسار به من گفت:" شانس است ديگر! به همه آدمها كه رو نمي كند. حالا يكي پيدا شده و حاضر شده زمين و باغ بي ارزش آنها را چندين برابر بخرد و آنها كه خواب تهران را هم نمي ديدند الان آنجا دارند يك نفس راحت مي كشند." از حسادت احمقانه رخسار خنده ام گرفت. رخسار هنوز ازدواج نكرده بود يا به قول عمه كبوتر بختش باز نشده بود.
مارجان در حالي كه موهاي طلايي بهار را شانه مي زد گفت:" مي گويند اين آقاي سراج خيلي وحشتناك است تمام صورتش را ريشي سياه و انبوه پوشانده است و موهايش را هم پشت سرش بسته است." رخسار خنديد و گفت:" لابد موهايش را مي بافد... ماندانا... چرا چيزي نمي گويي؟ ول كن اين نخ و چاقو را ... كمرت درد نگرفت؟" نمي دانم چرا تمام فكر و ذهنم را ماهيت مرموز سراج پر كرده بود."
يك روز كه براي چيدن تمشك به همراه مارجان و رخسار به كوچه باغهاي اطراف رفته بوديم سگ سياه رنگ گرگ نمايي دنبالم كرد . من با جيغ پا به فرار گذاشتم كه با سر محكم به سينه مردي بلند قامت با سر و صورتي پوشيده از مو برخورد كردم و با وحشت بر جا خشكم زد. سگ با صداي فرياد صاحبش زوزه اي كشيد و آرام شد . من هنوز نفس نفس مي زدم و به زحمت توانستم بگويم:" متشكرم."
از چشمان روشن مرد برقي جهيد كه تمام تنم را به رعشه انداخت . او با تفنگ شكاري اش همراه سگ وحشي از مقابلم گذشت . مارجان و رخسار سراسيمه و آشفته از خم كوچه نمايان شدند ." چي شده ماندان ! آن سگ وحشي كجاست؟" هردو مسير نگاه مرا در تعقيب نگاه ان مرد مرموز و سگ شكاري اش دنبال كردند . " اشتباه نكنم همان اقاي سرج است . موهايش را ببين. انگار از موهاي من هم بلند تر است."
تا شب از ياد آوري آن برق مرموز مو بر تنم سيخ مي شد. مارجان با آب و تاب فراوان جريان آن سگ وحشي را براي فريبرز شرح داد . آن شب روي تخت زير درخت گردو سفره پهن كرده بوديم و شام مي خورديم. فريبرز زير چشمي نگاهم كردو گفت:" خوب ! اتفاقي كع برايت نيافتاده ماندانا؟" نگاهش نكردم و گفت:" نه . صاحبش آرامش كرد." رو به رويم نشسته بود . نمي خواستم نگاهش كنم و با ديدن موهاي سپيد شقيقه ش دلم بگيرد . آن شب هم به اصرار مارجان دور يك سفره نشسته بوديم.
يك هفته بعد وقتي همراه مارجان از خياطي بر مي گشتيم فريبرز را ديدم كه به همراه اقاي سراج در باغ قدم مي زدند . هر دو سلام كرديم. نگاه اقاي سراج روي چهره من ثابت ماند . كمي دستپاچه سرم را پايين انداختم . فريبرز مرا به عنوان دختر عمه اش به او معرفي كرد. بعد رو به مارجان گفت:" آقاي سراج شام مهمان ما هستند ترتيب يك شام خوشمزه را بدهيد."
من و مارجان نگاهي رد و بدل كرديم و به ناچار به طرف آشپزخانه رفتيم. مارجان گوشت چرخ كرده بيرون گذاشت و يك مرغ درشت هم از فريزر بيرون آورد . من هم در حال خيساندن برنج غر مي زدم:" با اين قيافه پر مويش تازه شام هم مهمان ماست . شوهر تو هم حوصله دارد!"
دور يك سفره جمع شديم آقاي سراج فقط نگاهش به من بود . من معذب و شرمگين مرتب در جايم جا به جا مي شدند . فريبرز متوجه نگاهاي خيره آقاي سراج شده بود از ين رو سعي داشت توجه اش را نسبت به غذاي هاي روي سفره جلب كند. سراج هيچ ميل و اشتياقي براي خوردن غذا از خود نشان نمي داد . خيلي زود دست از غذا كشيد و به پشتي تكيه داد و با صداي زمخت و دورگه گفت:" ماندانا خانم نبايد اهل اين طرفها باشند نه ؟"
فريبرز نيم نگاهي به من انداخت و برايش توضيح مختصري داد . آقاي سراج با آنم نگاه نافذ و براقش همچنان به من زل زده بود و چيزي زير لب زمزمه كرد . فريبرز رنگ به رنگ شد و رگ گردنش متوم شد. با نگاهي غضب آلود به من اشاره كرد از جا بلند شوم و آنجا را ترك كنم. من هم از خدا خواسته اطاعت كردم و از خانه بيرون زدم . شب مهتابي قشنگي بود . اما هوا كمي دم كرده بود . آبي به سر رويم پاچيدم و به اتاقم رفتم و پشت دار قالي نشستم . خداي من ! چقدر از چشمان عسلي و براق آقاي سراج بدم آمده بود . بيشتر از نگاه گشتاخانه اش منزجر شدم .
صداي تشكر و خداحافظي بلندشد . چه زود رفع زحمت كرد . از پشت پنجره شاهد رفتنش بودم . فريبرز نسبت به چند ساعت پيش سرد و خشك با او خداحافظي كرد و شب به خير گفت.
بيرون آمدم تا به مارجان در جمع و جود كردن خانه كمك كنم. فريبرز هنوز در حياط بود و زير لب غرولند مي كرد . با ديدن من صدايش را بلند كرد و گفت:" نزديك بود كنترل خودم را از دست بدهم و با اردنگي او را از اين خانه بيرون كنم . بي شرم گستاخ!" فكر كردم شايد از دست من هم عصباني باشد همانجا كنار حوض آب ميخ شده بودم. نگاهي به من انداخت و گفت:" مارجان سفره را جمع كرده است . تو برو بخواب."
در سكوت نگاهش كردم.چنگي بر موهايش انداخت و با گمهاي بلند به طرف ساختمان رفت . چرا دلم گرفته بود؟ چرا اشكم سرازير شد و گلويم مي شوخت؟ چرا فريبرز از دست من عصباني بود ؟ خوابم نمي برد پشت دار قالي نشستم و پشت سر هم گره زدم. اعصابم خرد بود . نيش چاقو انگشت زخمي مرا دوباره خراشيد . اهميت ندادم . فريبرز ... آقاي سراج ... آه لعنت به اين زندگي ! لعنت به اين دار قالي ... لعنت به خودم ... به خودم ...

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:26 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها