بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

بعد از شام با کمک مارجان سفره را جع کردیم فریبرز به بهار دیکته می گفت و گاه گاهی با نگاهش مرا مجذوب خود می کرد نگاهم به ساعت بود و هر لحظه درانتظار خاموشی و خواب بودم
مارجان شب چره اورد سیب و انار و خیار سیبی برای فریبرز پوست کند ولی فریبرز از خوردنش امتناع کرد مارجان سیب را به بهار داد و متوجه نشد که فریبرز سیبی را که من پوست کنده بودم از دستم قاپید
عمه کبوتر امروز می گفت می خواهند برای اسفندیار بروند خواستگاری
فریبرز زد توی ذوقش و گفت خوب بروند به ماچه
مارجان نگاهش کرد و گفت عمه کبوتر می خواست ما را دق بدهد ولی من هم خوب حالش را گرفتم و گفتم از اول هم برای اسفندیار باید سراغ همین دخترها می رفتید و ان بیچاره را چند سال ازگار معطل نمی کردید بعد خودش با صدای بلند خندید
مارجان در عرض این چند سال خیلی شکم اورده بود و گرد و تپل شده بود و وقتی می خندید شکم برجسته اش بالا و پایین می پرید
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم من می روم بخوابم
فریبرز نگاهم کرد و چیزی نگفت بهار صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفتم نمی توانستم بنشینم و ارام بگیرم ده بار رفتم زیر پتو ولی طاقت نیاوردم و امدم بیرون رفتم پشت پنجره چرا می روم مگر او همانی نیست که روزی تو را به خاک سیاه نشانده
دستی روی پنجره کشیدم نصف شبی انجا می روی که چه اگر فریبرز بفهمد نیم گوید انجا رفتی برای چه مگر با او چه کار داری مگر او همانی نیست که روزی لکه ننگ را روی پیشانی ات داغ کرد و رفت خارج
تمام چراغها خاموش شدند
نرو ماندانا معلوم نیست چه نقشه ای بر ایت کشیده است شاید می خواهد مثل همان وقتها تو را بازی بدهد ان طور که دلش می خواهد و ان وقت تو می مانی با ننگی تازه ولی من برای معاشقه نمی روم من دلباخته فریبرزم تا ابد عشق حقیقی زندگی ام فریبرز است و بس من از بردیا متنفرم حتی فکر می کنم مرگ هم نمی تواند انتقام او را از من بگیرد فقط می روم ببینم چه کارم دارد چرا برگشته است چرا اتش به خرمن ما کشیده است
ساعت از یک نیمه شب هم گذشت حالا دیگر همه در خواب خوش رفته اند پیراهن گلدار دور چینم را پوشیدم و روسری سرخم را پشت سرم گره زدم به ارامی در را گشودم پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم و در پناه تاریکی باغ گم شدم.جالب بود که نه از تاریکی باغ خشکیده می ترسیدم نه از صدای زوزده شغال و سگ مو بر تنم سیخ می شد در چوبی بسته بود و بردیا روی ایوان نشسته بود متوجه من شد از ایوان پایین پرید
در را باز کرد و در ان تاریکی فقط چشمانش بود که برق می زد نگاهم کرد همان طور که سالها پیش به من خیره می شد دستم را گرفت به هر زحمتی که بود خودم را از چنگالش رهانیدم
کار خوبی کردی که امدی اه مانی عزیزم چقدر این لحظه را ارزو داشتم که این طور تنها رودروی هم بایستیم بیا برویم اینجا خوب نیست شاید پسر دایی سنگدلت ما را با هم ببیند
دستم را گرفت و مرا دنبال خودش داخل ساختمان برد تمام دکوراسیون خانه عوض شده بود همه جا مبل چیده بود چند تخته فرش اعلا هم روی زمین پهن بود نه خدمتکاری بود نه باغبانی فقط خودش بود وسگ وحشی اش
هنوز هم از دیدنش تمام تنم به رعشه می افتاد به خصوص که حالا تمام صورتش را انبوهی از ریش پوشانده بود روی مبل نشستم برایم از ان نوشیدنی مخصوص خودش ریخت ساعت دو بود از سکوت چندش اور نیمه شب بیزار بودم از صدای داروگها و جیرجیرکها
به رویم لبخند زد و گفت خوب تعریف کن
لیوان نوشیدنی را روی میز عسلی گذاشت و همراه با نفس عمیقی گفتم گفتنی ها پیش شماست
لیوان را تا ته سرکشید و گفت من اگر بگویم فقط باید از دلتنگیهایم بگویم وقتی زنگ زدم مدرسه به من گفتنداز انجا رفتی باور کن دیگر حال خودم را نفهمیدم مادر خیلی کار کرد تا توانست این همه سال من را انجا بند کند تا اینکه دیگر دوام نیاوردم و برگشتم ایران رفتم سراغ خاله رویا برایم تعریف کرد که با پسر دایی دبیرت ازدواج کردی و من فهمیدم که چه کسی مرا از شنیدن صدایت محروم کرده است نشانی سر راستی هم از شما نداشتم اما خوب خواستن توانستن است و زود پیدایت کردم بخور تا گرم شوی
از نوشیدن امتناع کردم و گفتم خیلی وقت است معده ام از خوردن نوشیدنی ها افتاده است خوب از نقشه فرارت بگو چطور توانستی دو روز مانده به عروسی فرار کنی
دوباره برای خودش نوشیدنی ریخت همه اش نقشه مادرم بود فکر می کرد هر ان ممکن است جریان قتلها لو برود
ادامه نداد با اکراه نگاهش کردم چقدر خودم را نگه داشته بودم تا حرفی بر خلاف میل او برزبان نیاورم دوباره همه غمهایم زنده شد دلم می گفت تنها موجودی که در دنیااز وجودش چندشم یم شود همین موجود کثیف است
امد و روبرویم ایستاد چشمانش از نوشیدن زیاد سرخ و پر اب شده بود خوب تو چطور توانستی ازدواج کنی
من عاشق فریبرز شدم
خوب می دانستم تا چه حد این جمله اعصابش را بهم می ریزد و این را هم می دانستم که ممکن است کینه فریبرز در دلش چرکین شود و دوباره دست به عمل جنون امیزی بزند روی همین اصل تصمیم گرفتم این بار برایش نقش بازی کنم و او را هم به بازی بگیرم ولی متاسفانه او دوستم ندارد بعد از فهمیدن جریان نامزدی گذشته ام و ان ننگ سیاه حتی حاضر نشده مرا به عنوان همسرش به دیگران معرفی کند و دوباره ازدواج کرد
خندید جنون امیز قهقهه زد پس تو دوباره عاشق شدی همان طور که یک روز عاشق من شده بودی ببینم برای پسر دایی دبیرت هم تب کردی و روانه بیمارستان شدی اه کوچولوی نازم گفتم دور از من عاشق کس دیگری نشو
خواست مرا در اغوش بکشد که نگذاشتم خواهش می کنم خواهش می کنم ارام بگیر
تلو تلو خوران روی مبل نشست و همانطور که نفرت امیز نگاهش می کردم گفتم چرا کپه های برنج را اتش زدی چرا درختهای بیچاره را خشکاندیپا روی انداخت خوب می دانستم تعادلش را از دست داده است این تازه اغاز بازی من و فریبرز است من تا نابودی کاملش کنار نمی نشینم البته اتش زدن خرمن ها و خشکاندن درختها یک تسویه حساب شخصی بود بابت دروغ تلفنی اش هنوز بازی اصلی شروع نشده است
باوجودی که هر لحظه دلم از هراس انتقام او فرو می ریخت اما سعی کردم تا انجا که می توانم به روی خودم نیاورم و ارام باشم کار خوبی می کنی در واقع این طوری انتقام مرا هم می گیری او سالهای زیادی از عمرم را تلف کرده حاضرم در این راه کمکت بکنم
خوب می شناختمش و می دانستم هر گونه مقاومت در برابرش او را سخت تر و سنگدل تر می کند پس باید با او مثل خودش برخورد می کردم نیشش تا بناگوش باز شد و برایم دست زد و گفت افرین دختر خوب تو مال من بودی و هستی و هیچ کس حق تصاحب تو را ندارد حالا هم دلم می خواهد چراغها را خاموش کنم
رنگم پرید اما نگذاشتم صدایم بیش از حد مرتعش شود نه این برنامه ها را بگذار برای بعد از پیروزی من باید بروم ولی دوست دارم نقشه ات را با من در میان بگذاری
از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت دستهایش پشت سرش اویزان بود قدری پرده را کنار زد و گفت دسته چک فریبرز امروز توی مدرسه گم شد یا به عبارتی دزدیده شد با ان دسته چک می شد هزار فکرو نقشه به اجرا در اورد
ای بدجنس رذل همه کارهایت حساب شده است ولی فقط خودم باید به حسابت برسم با لبخند گفتم این عالی است دیگر چی
به طرفم برگشت چشمانش مثل چشمان سگ سیاهش یم درخشید اسناد و مدارک مهمش هم پیش من است به زودی تمام املاکش را از دست خواهد داد
وقتی قهقهه سر داد بر خلاف انچه در قلبم می گذشت همراهی اش کردم و خندیدم از ان دسته چک و اسناد استفاده نکنم من نقشه قشنگ تری برایش ریخته ام
دستم را گرفت و گفت چه نقشه ای
نگاهی به دستم انداختم پیش خودم گفتم یادم باشد دستهایم را سه بار زیر اب با سلام و صلوات اب بکشم این دستها متعلق به مرد زندگی ام فریبز است
فردا شب همه چیز را برایت مو به مو می شکافم من هم در بدجنسی دست کمی از تو ندارم حالا باید بروم فردا شب ساعت دو منتظرم باش
بعد دستم را کشیدم و بدون خداحافظی از خانه بیرون امدم باغ در سکوت رعب انگیز غوطه می خورد اهسته و با احتیاط از باغ گذشتم وقتی خودم را داخل اتاقم دیدم نفس راحتی کشیدم در حالی که هنوز نفسهایم منظم نشده بود در لگن اب ریختم و دستهایم را شستم وقتی زیر پتو رفتم به این فکر کردم که ایا رفتنم اشتباه بود نه از خدا می داند که چقدر فریبرز را دوست دارم نمی گذارم فریبرز اسیب ببیند
بردیااین بار نوبت من است ببین چگونه تو را بازی خواهم داد خوب کاری کردی امدی دست روزگار دوباره تو را در مسیر من قرار داد شاید تو همانی باشی که بودی اما من دیگر ماندانایی نیستم که تو را روزی می شناختی و از ضعفها و بزدلی اش سوء استفاده می کردی
من ماندانا هستم ماندانایی که عقده های زیادی توی دلش مثل یک غده سرطانی ریشه کرده است این غده را با هلاکت تو از ریشه خواهم کند بنشین و شاهد نمایش من باش!

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سرم آب نریخت

" برديا ده روز است كه مارا در اينجا زنداني كردي . پس چرا اينجا را به آتش نمي كشي و خلاصمان نمي كني ؟ به خدا خسته شدم." رو به رويم ايستاد . موهايش را مثل همان وقتها كوتاه كرده بود و صورتش را هم از ته تراشيده بود . انگار چرخ زمان از چهره ي او گذر نكرده بود . هيچ فرقي با چند سال پيش نداشت. " حق داري به من التماس كني كه اينجا را به آتش بكشم چون اگر خودت را در آينه ببيني سكته مغزي خواهي كرد من زيبايي ات را گرفتم فقط از آن همه خوشگلي چشمهايت باقي مانده است كه آن هم به موقع به حسابشان مي رسم."
از درد زخمهاي صورتم به ناله و فغان رسيده بودم." چرا برديا ؟ مگر من با تو چه كردم؟ سه قتل پشت سر هم مرتكب شدي و من لب از هم نگشودم و دم فرو بستم! چه كار خواستي بكنم كه نكردم... به خدا خسته شدم...هر كاري بگويي مي كنم فقط از اين وضع نجاتم بده... به خدا مردم..."
وقتي اشكهايم را ديد دستهايم را از هم گشود . ناباورانه نگاهش كردم . يعني دلش به رحم آمده بود؟ صدايش مثل نعره يك شير زخمي در گوشم زنگ زد:" پس گفتي هركاري بخواهم انجام مي دهي؟" سرم را تكان دادم و حرفش را تاييد كردم.
" بسيار خوب با من بيا."بعد دستم را گرفت و مرا دنبال خود كشاند . نگاه پر هراس بهار را تا دم در بدرقه كردم مرا روي مبل پرت كرد چشمهايش مثل آن وقتها دريده به نظر مي رسيد." زودباش خودت را آماده كن." خوب مي دانستم هر نوع مقاومتي در وقابلش همه چيز را خراب مي كند.
او نگهي به يكي از درها انداخت و صدا زد :" مادر ... بيا بيرون!" چند لحظه بعد چهره در هم شكسته خانم رزيتا در ميان بهت و ناباوري من مقابل ديدگانم ظاهر شد. آه خداي من! چقدر از اين زن زيبا كه پس از گذشت سالها اين گونه رنگ پريده و پريشان شده بود متنفر بودم. به ياد تاريخ عروسي ام افتادم كه اين زن زيبا و دغل باز آن را به تاريخ مصيبت و در به دري مبدل كرد.
خانم رزيتا اكنون رو در روي من با فاصله چند متري ايستاده بود . چقدر دلم مي خواست به آن گردن سپيدش چنگ بيندازم . نگاهم بي اختيار به مجسمه سنگي روي ميز افتاد . برديا لبخند كريهش را مثل هميشه تكرار كرد. " زود باش عزيزم مي خواهم مادرم شاهد يكي شدن ما باد." شيشه نوشيدني را برداشت ." ول بايد گرم شويم."
خانم رزيتا همچنان هم چنان در سكوت نگاهم مي كرد و من يك چشمم به مجسمه سنگي بود و يك چشمم به برديا كه محتوي ليوان را سركشيد. خانم رزيتا مثل مترسكي بي روح سر جايش خشكيده بود . من دو گام به سمت ميز و مجسمه برداشتم . برديا بي جهت قهقهه سر داد .يك گام ديگر. خانم رزيتا هم نگاهم بر مجسمه سنگي غلتيد . دو گام ديگر.
صداي خانم رزيتا هم زمن با تماس دستم با مجسمه سنگي به هوا برخاست." برديا مواظب باش!" برديا سرش را دزديد مجسمه به سينه اش برخورد كرد و نقش زمين شد. خانم رزيتا به طرف من آمد و من به طرف اسلحه شكاري برديا رفتم كه از ديوار آويزان شده بود و تازه به دام چشمان هراسناك من افتاد . من ديگر آن ماندانا نبودم همان كه مي ترسيد زود رنگ مي باخت و تسليم مي شد ... من يك پلنگ زخمي بودم. برديا اسلحه را كه در دستم ديد خنديد و مادرش رنگ به رخسار پريده اش نماند.
برديا از زور ناتواني لبخند زد." احمق كوچولو آن اسباب بازي را بگذار كنار! هنوز انقدر بزرگ نشدي كه به روي كسي اسلحه بكشي ... آن هم به روي من !"
با نهايت انزجار و ولع ماشه راكشيدم."سالها بود كه نتظار چنين روزي را مي كشيدم مي داني تو و مادر به اصطلاح با تمدنت با من چه كرديد ؟ سالهاست كه يك روز خوش به خودم نديدم . خانواده ام از هم متلاشي شد و من در گذشته سياه خودم زنداني شدم... اوه... چيه خانم رزيتا ؟ چرا مي لرزي؟نكند فكر مي كني حقيقت نيست كه اين طوري پس از سالها دوري از تو استقبال كنم ... تو گناهكار تر از پسر رواني و ديوانه ات هستي ... مي توانستي همان روزها به من بگويي كه پسر دردانه ات در عشقمارگريت فرانسوي نكام ماند و عقلش را از دست داد ... ( آخي ...) آره...اين كم لطفي از تو بود مقصر تويي... مي خواستي من نقش معشوقه را براي پسرت بازي كنم و از تمام وجودم برايش مايه بگذارم ...چيه؟ چرا خفه خون گرفتي... لابد داري مرا با ماندانايي كه ميشناختي مقايسه مي كني... نه جانم... آن ماندانا مرد ... اين كه مي بيني روح مانداناست كه آمده از شما انتقام بگيرد."
خانم رزيتا به طرف من آمد." بچگي نكن ماندانا ما آمديم تو را با خودمان ببريم ... باور كن فقط به خاطر همين برگشتيم."
صداي شليك گلوله تا چند لحظه در فضاي خانه پيچيد. آن گلوله قلب دغل باز خانم رزيتا را از هم دريد . برديا همچون ديوانه اي مست تلو تلو خوران از جايش برخاست . چشمانش به جسم بي جان مادرش افتاد . " تو چه كار كردي ابله ... به حسابت مي رسم..."
تحت تاثير فشار حاصل از قتل خانم رزيتا اشكي از ديده فشاندم و با صدايي كه مي لرزيد گفتم:"اين من هستم كه به حسابت خواهم رسيد."

به ياد چشمان از حدقه در آمده مادربزرگم اولين گلوله را در پايش شليك كردم . ناله كنان روي زمين زانو زد هنوز از درد به خودش مي پيچيد به ياد الهام و كاوه و تمام بازي هايي كه سر من در آورده بود طرفش گرفتم. " تو بايد مي مردي تو را بايد همان سالها مي كشتم و نمي گذاشتم مرا زنده زنده در خودم دفن كني!" چقدر برايم لذت بخش بود . وقتي دو كاسه چشمان وحشي اش را پر آب ديدم . پرسيدم:" درد مي كشي؟ دارم مي بينم ... مي هم تمام اين سالها درد كشيدم مهم نيست كه به جرم كشتن تو و مادرت بالاي دار بروم ... مهم اين است كه لكه ننگي مثل تو را براي هميشه از دامن روزگار پاك كردم."
آخرين گلوله شليك شد وبردياي وحشي و سركش براي هميشه در آرامش فرو رفت . تفنگ از دستم افتاد . تازه فهميدم كه چه كرده ام . آري من تازه به خودم آمدم .
نفسم به شماره افتاده بود . اشكهايم زخم صورتم را نيشتر مي زد . نگاهم در چهره بي روح خانم رزيتا ضيافتي را مي ديد كه در آن با ملاحت و زيبايي چشمگيري مقابلم ايستاد و گفت:" حالت چشمانت را هيچ وقت فراموش نمس كنم.
قلبم در سينهپر پر مي زد . از بيرون صداي در هم جمعيت شنيده مي شد . به سراغ بهار رفتم.
" كجايي خاله ماندانا؟ اين صداها مال چي بود؟"
در حالي كه دستهايش را مي گشودم آهسته گفتم:" اختاپوس وحشي را با تفنگ از پا در آوردم حالا بيا برويم ... بابا و مامان منتظر ما هستند!"
دست بهار توي دستم سنگيني مي كرد ناي حركت در پايم نبود . نمي دانم اين احسس ندامت و عذاب وجدان بود كه قلبم را در هم مي فشرد يا گرسنگي و ضعف بود كه با برداشتن هر گام گويي جانم به لبم مي رسيد . وقتي از در چوبي گذشتم آن طرف همسايه ها را ديدم كه جمع شده بودند . با ديدن من و بهار چشمهايشان خيره ماند .صداي نجوايشان را مي شنيدم.
" ببين ماندانا ه چه ريختي در آمده."
" بيچاره طفل معصوم انگار شاهين و عقاب به جانش افتاده."
بهار با ديدن پدر و مادرش دستم را رها كرد و در آغوششان فرو رفت . " بابا آن آقاهه خيلي ما را اذيت كرد !نگاه كن صورت خاله ماندانا را چه كار كرد؟"
يكي داد زد:" پليس را خبر كرديم." فريبرز با بهت و حيرت نگاهم مي كرد . گامي به سوي من برداشت . هرگز آنطور با حسرت نگاهم نكرده بود . مدارك را به سمتش گرفتم. با لحني گرفته و بي حال گفتم:" بگير فريبرز ! من انتقام خودم را گرفتم . آن زالوي كثيف را آن اختاپوس بي رحم را با دستهايم خودم كشتم..." بعد سرم را پايين انداختم و به دستهايم زل زدم. فراموش كرده بودم كجا هستم و جمعيت دورم حلقه زده اند.
" با همين دستها ! برديا همان كه خودش را آقاي سراج معرفي كرد... نمي داني لحظه مرگش با چه لحني التماسم كرد ... فريبرز راحت شدم...تقاص خودم ا از او گرفتم ... تقاص تو را هم ... برنجهاي سوخته ... دختان خشكيده ... و بهار معصوم را..."
بعد با اشاره به آن سوي باغ با گريه و بغض ادامه دادم:" برويد نگاهش كنيد ببينيدش ... او هماني بود كه من با دينش جان مي باختم و از ترس قلبم مي ايستاد اما الان هيچ آزاري به من نمي رساند ديگر نمي تواند به من آسيبي برساند."
دستم را روي صورتم فشردم ." او به خيالش زيبايي را از من گرفت اما ابله بود كه نفهميد ديگر زيبايي براي من اهميتي ندارد ... فريبرز ... مي دانم با اين قيافه هيچكس دلش نمي آيد به صورتم نگاه كند ... اما تو نگاهم كن...ببين چقدر خوشبخت هستم . هرگز تا اين حد قلبم آرام نگرفته بود..."
فريبرز براي نخستين بار جلوي دهه چشم دستانم را گرفت و در حالي كه شانه هايش از باران چشمانش مي لرزيد گفت:" تو چه كار كردي ماندانا ؟ آن بي رحم چرا تو را به اين حال و روز انداخت؟ چرا خبرمان نكردي تا خومان به حسابش برسيم ؟ اين دستها حيف بود ... حيف بود كه بهه خون كثيفي آلوده شود ."
سرم را تان دادم و گفتم:" نه ... نه ! اين يك حساب شخصي بود. برديا به حق خودش رسيد ... بهار خيلي اذيت شد..."
با شنيدن صداي آژير پليس جمعيت به تكاپو افتاد . مارجان در آغوشم كشيد و با گريه گفت:" الهي فدايت شوم ماندانا! به چه روزي افتادي؟"
سرش را از روي سينه ام برداشت و بالبخند گفتم:" همه چيز تازه درست شده است ... شما نمي دانيد او با من چه كرده بود."
با آمدن ماموران پليس فريبرز مقابلم ايستاد و گفت:" ماندانا تو هيچي نگو ... ما ما گوييم همه در قتل او دست داشتيم ... باشد."
لبخند محزونيبر لب آوردم و آرام آرام به طرف پليس رفتم . دستهايم را براي دستبند زدن بلند كردم . در ان لحظه قلبم چنان آرم شده بود كه انگار درون سينه ام وجود نداشت .
مامور پليس بر دستهايم دستبند زد . صداي گريه جمعيت را مي شنيدم. نمي خواستم نگاهم به نگاه پر ترحم كسي بيفتد . جمعيت هم پاي من راه افتاد . از پشت مرا صدا زد. برگشتم و ديده اشك آلودم را به طرفش چرخاندم . مي دانستم چقدر برايش سخت است كه در ان لحظه بر خودش مسلط بماند اما من از نگاهش ناگفته هايش را شنيدم .
وقتي ماشين راه افتاد بغضم تركيد . به عقب برگشتم فريبرز جلوتر از همه به دنبال ماشين مي دويد .

آه فريبرز! ديدي چه آسان همه چيز از هم پاشيد ؟ آن وقت كه در كنار هم بوديم از هم مي گريختيم .حالا كه از هم دور مي شويم دلهايمان به سوي هم پر مي كشد . مي دانم جاي من اينجا خالي مي ماند ... براي هميشه ... اما جاي شما در قلب من هيچ وقت خالي نمي ماند ...
دوستتان دارم ... بيشتر از همه تو را ... و نمي دانم تو هم بيشتر از همه من را دوست داري...
بگذار همه چيز را به قانون واگذار كنيم ... فراموش نكن من قلبم را براي هميشه در اين ديار سبز و خرم و ميان آدمهاي ساده و زحمتكشش جا مي گذارم ... قلبم آرامشي پيدا كرده كه در اين چند سال هرگز لحظه اي طعم آن را نچشيد .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 03-24-2011 در ساعت 04:54 PM
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سر ما آب نریخت

دادگاه در تهران تشكيل شد . وكيل من زني بود به نام سميرا يوسفي . " چقدر اين اسم براي من آشناست ؟"
" فكر كن ببين ما كجا همديگر را ديديم؟"
" نمي دام با اين فكر خراب هيچي يادم نمي آيد . انگار با پاك كن ذهنم را پاك كرده اند."
" كمي بيشتر فكر كن ... دبيرستان انديشه يادت نيست؟دبير اديات آقاي بسطامي يادت مي آيد چطور با احساس شعر مي خواند؟"
به جايي آن سوي ميله ها خيره شدم ." يادم آمد... تو سميرا يوسفي هستي؟ همان كه روز يد رقابت با من پيروز شد و به كالج رفت ...همان خودت هستي." بعد نگاهش كردم . او هم نگاه اشك آلودش را در نگاه من گره زد ." كاش به حاي من تو به الج مي رفتي."
دستش را فشردم و تاثر گفتم:"هر چيزي لياقت مي خواهد. تو شايسته رفتن به كالج بودي. من معتقدم هركسي به آنچه لياقت دارد مي رسد . ليقت من هم اين بود ."
" غصه نخور. من از تو دفاع مي كنم." با ترديد نگاهش كردم و گفتم:" دفاع از كسي كه مرتب قتل شده ؟"
سميرا نفس بلندي كشيد ." بهتر است همه چيز را اول به خدا و بعد به من واگذار كني.

آن روز در حضور فريبرز و مارجان و چند تن از همسايه ها كه در دادگاه حضور داشتند در جايگاه با شهامت تمام جريانات و اتفاقي را كه چند سال پيش بر من گذشته بود مو به مو براي چندمين بار شرح دادم. هميشه از حقيقت واهمه داشتم . از سرزنش و ملامت ديگران به خاطر اين سكوت كثيف مي هراسيدم . اما آن روز بر خلاف انتظارم در نگاه كسي حتي ابر بيزاري هم سايه نينداخت ... وكيل من ... دوست و رقيب دوران تحصيلي ام تا آنجا كه توانست از من و حق من دفاع كرد...
براي من راي دادگاه مهم نبود ... من جرمي مرتكب شده بودم و بايد محكوم مي شدم . گه گاهي كه نگاهم به چشمان شفاف و زلال فريبرز مي افتاد آمشي عجيب در وجودم رخنه مي كرد آخ فريبرز ... كاش مي دانستي چقدر دوستت دارم.

قاضي راي نهايي را خواند: بنابر اظهارات شاهد جعفر معيني صاحب رستوران پاليز مبني بر در جريان بودن قتل كاوه تهراني پسردايي مقتول ... و نيز شواهد اهل محل براينكه مقتول با نام مستعار سراج باغ مركبات آقاي فريبرز بهتاش را خشك كرده و خرمن برنجشان را به آتش كشيده است و هم چنين با يه جا ماندن آثار جراحت و شكنجه بر صورت متهم و اظهارات بهار و شكنجه ده روزه اين دو نفر در زير زمين خانه مقتول خانم ماندانا ستايش از اتهام قتل برديا تبرئه مي شود... و به سبب قتل مادر مقتول گناهكار شناخته شده و دادگاه او را به حبس ابد محكوم مي دارد...

چيزي شبيه ظرف چيني درونم شكست . احساس كردم صداي اين شكستن تمام سالن را فرا گرفت .وقتي سالن خالي از جمعيت شد سميرا جلوتر از همه رودرويم ايستاد . در چشمانش نم اشك سوسو ميزد و چانه اش مي لرزيد ... آه ... رقيب سابق من ... به خاطر من بغض كرده بود .دستم را روي شانه اش گذاشتم و با محبتي كه از نگاهم تراوش مي كرد گفتم:" تو خيلي خوب از من دفاع كردي ... ديديكه به جاي اعدام به حبس ابد محكوم شدم ... تو خيلي بيشتر از توانت از خودت مايه گذاشتي ..."
سميرا در آغوشم كشيد و من بي آنكه اشك بريزم در سكوت به صداي گريه اش گوش سپردم . بهار عروسكش را به من داد وگفت:" خاله ماندانا ... بگير ... من ديگر بزرگ شده ام ... مال تو..."

مارجان صورتم را بوسيد وگفت:" هميشه به ديدنت مي آييم ماندانا ... اخ نمي داني ... از همين حالا ... جاي خالي تو ... توي آن خانه گلي به دلم خنجر مي زند ...هميشه عطر نان تنوري تو آنجا زنده است ... ما چه دوستان خوبي براي هم بوديم ... نه !"

دستش را فشردم و گفتم :" آره ..هيچ وقت به هم نارو نزديم." مارجان خودش را كنار كشيد و فريبرز مقابلم ايستاد . نمي دانم چه در نگاهش بود كه قلب مرا هميشه به تپش وا مي داشت . به نظر مي رسيد سكوتش شكستني نيست . عاقبت صداي گرفته و بغض آلودش در گوشم طنين انداخت .

" دوستت دارم ماندانا ... آن عكسهاي لعنتي را هم پاره كردم ... اميدوارم مرا ببخشي ..."

همراه با لبخندي سرد با دو مامور زن از سالن دادگاه بيرون رفتم .





__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-24-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان کسی پشت سر ما آب نریخت


" سلام ماندانا حالت چطوره است؟"
نگاهم از روي برف پيري كه بر موهايش نشسته بودسر خورد و توي بركه سبز چشمانش افتاد و همراه با آه عميقي گفتم:" خوبم ! اينجا در عوض همه چيزهايي كه از آدم مي گيرد به او آرامش و صبر عجيبي مي بخشد... همبنديهاي تازه ام مثل خودم نيستند . بعضي شان دل پرخوني دارند ... بهار چه مي كند؟"

" بهار اخرين ترمش را مي گذراند . طفلي درگير امتحانات بود والا با مادرش به ديدنت مي آمد." لبخند كجي زدم و گفتم:" مارجان خوب است ! از وقتي كه دوباره بچه دار شده به ديدنم نيامده..."
فريبرز سرش را پايين انداخت و با لحن شرم اميز گفت:" ماندانا دخترشلوغ و پر سر و صدايي است مادرش نمي توان يك لحظه او را تنها بگذارد ... مي داني ماندانا ديگر از كوچه باغ سكت و خلوت آنجا خبري نيست همه جا خيابان كشي شده و رفت آمد ماشينها امان آدم را مي برد ..."
هر دو مكث كرديم . فريبرز نام دختر دومش را ماندانا گذاشته بود . وقتي سنگيني نگاهم را ديد سرش را كه پايين انداخته بود بلند كرد . نمي توانستم خوب حرف بزنم . دستخوش احساسات پيچيده اي بودم كه قلبم را در هم مي فشرد .
" فريبرز اينجا توي زندان پيچيده لست كه در بم زلزله هولناكي اتفاق افتاده است و خيلي هم كشته بر جاي گذاشته ." لحظه اي بغض خفه ام كرد . فريبرز با آن نگاه نافذش با من فهماند كه از جدا كردن من و خانواده ام پشيمان است.
" شايد مادر و خوارم آنالي و ستار همراه بيچاره هاي ديگر زير آوار مانده اند . خيلي دلم مي خواهد كمكي مي كردم ولي حيف ... نه ! گريه نكن تو حق داشتي مرا از آنها دور كني . از دست تو نارحت نيستم . " از گوشه روسري ام حلقه هاي ازدواجمان را در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:" چند سال پيش از مارجان خواستم اسنها را برايم بياورد . مي خواهم اينها را از طرف من در صندوق كمك به زلزله زده ها بياندازي . فقط همين حلقه هاي با ارزش براي من باقي مانده است..."
فريبرز اشكهايش را پاك كرد و به حلقه ها چشم دوخت .
" هميشه بايد بهترين و با ارزش ترين چيزها را بخشيد ... من بايد بروم ... امروز توي بند چه ها مرسم دعا برپا مي كنند براي شادي روح از دست رفته ها و سلامتي وصبر بازمانده هاي زلزله بم ..." گلويم مي سوخت . به زحمت توانستم از جا برخيزم . پشت به او ايستدم تا ديگر اشكهايم را نبيند .
" هيچوقت راز اين حلقه ها را براي كسي به خصوص مارجان فاش نكن ! بگذار همه چيز همينطور كه هست باقي بماند ... سلام را به همه برسان خدحافظ!"
وقتي از در گذشتم او هنوز آنجا نشسته بود . برگشتم و با ديه اي غم بار به او نگريستم . سيل اشك روي چاله هاي ريز و درشت صوت كنده شده ام جاري شد . حلقه ها را در دستهايش فشرد و بوسه اي بر آنها زد . در سلول باز شد و من از مقابل نگهبان گذشتم .
" ماندانا اين دعا را بخوان . اگر با صوت بلدي كه چه بهتر."
" ماندانا دعا مي كنيم كه مادر و خواهرت و بچه اش سلامت باشند."
" ماندانا عروسكت افتاد برش نمي داري..."
" ماندانا حواست كجاست ؟ با كي ملاقات كردي كه اينطور منگ شدي؟"
روي آخرين برگ دفتر خاطراتم نوشتم :همه را دوست دارم چه آنها كه از دست رفتند . چه آنها كه باز مانده اند! حتي پدرم كه روزي ار ما دل كند و به سراغ ديگري رفت ... فكر مي كنم حتي خودم را هم دوست دارم ...

ديگر نه كابوسي مي بينم و نه دچار خيالات موهوم مي شوم ... قلبم تسكين يافته است . نگاهي به پاكت نامه اي كه در دستم بود انداختم . اين نامه را مادر دو سال پيش برايم فرستاده بود . با وجودي كه تمام كلماتش را حفظ بودم اما گويي براي اولين بار است كه آن را مي گشايم . اشك چشمان درد كشيده مرا هاشور زد .

سلام دختر بي نوايم
باور كن همين چند روز پيش از طريق خاله رويا فهميدم كه چه اتفاقي براي تو افتاده است . دخترم ميدوارم مادر گناهكارت را ببخشي... اگر مي دانستم زودتر از اينها برايت نامه مي نوشتم و از حالت با خبر مي شدم . آه چه بگويم... مرده شور اين زمان و بخت بد من و تو را ببرد ... سالهاي بيخبري از تو مثل موريانه به جانم افتاده بود. فقط اميدوار بودم كه قلب بي رحم فريبرز تو را ببخشد و اين همه فلصلهو بي خبري از بين برود ... آه ... ماني ...ماني...ماني ... اينقدر غم توي دلم تلمبار شده است كه دارم مي تركم ... چرا اين همه سال هيچ خبري از خودت به ما ندادي ... مگر فريبرز چه در حقت كرده بود كه تا اين به شروطي كه پيش پايت گذاشته بود پايبند بودي ؟
الهي فداي ان چشمان سبز و مهربانت مادر...هرگز فكر نمي كردم آنقدر شهامت پيدا كني كه از يك قاتل جاني انتقام بگيري... اما كاش ديگر دستت را به خون مادر گناهكارش آلوده نمي كردي ... آه ماني جان!مي دانم آنفدر پشت آن ميله هاي آهني غم و اندوه داري كه من ديگر اجازه ندارم از غمهاي خودم بريت بنويسم . فقط همين را بگويم كه ستار ديگر از وجود من در خانه اش خسته شده است . روزي صد باز با ماري بي چاره بي خود و بي حهت دعوا راه مي اندازد و من با گوشهاي خودم مي شنوم كه به ماري مي گويد : اين پيرزن غرغرو فضول را بفرست خانه سالمندان...
راستي برايت يك پولور خوشرنگ بافته ام ... آن را حتما برايت پست مي كنم . باوركن به قدري ناتوان شده ام كه دو ماهي طول مي كشد تا ان پولور را تمام كنم .
غم بيچارگي تو... بدجوري دلم را چنگ مي زند . تا حالا فقط دلم براي مهبد پرپر مي زد اما حالا ... اين دل صاحب مرده ...روزي هزار بار از غصه تو دق مرگ مي شود و دوباره ان مي گيرد ...ماني ... اين سرنوشت را ما خودمان رقم زديم.يادت است چقدر براي آن مهماني ها سر و دست مي شكستيم. تازه مي فهمم كه همه از حماقت بود از جهل و ناداني. والا دختر زيبايي مثل تو نبايد توي سلول تنهايي خودش بي هيچ اميد به رهاييروي ديوار خطخطي كند.
اگر روزي ستر دلش به رحم آمد به ملاقاتت خواهيم آمد... ماني ... گاهي فكر مي كنم چون پشت سرت آب نريخته ام اينگونه بختت سياه و خاكستري شد ... مرا ببخش مادر ... تو هم اگر توانستي عهدت را با فريبرز بشكني برايم نامه بنويس ... برايت دعا مي كنم دخترم ... دعا مي كنم كهآنجا بهت سخت نگذرد .

مادرت
خم شدم و عروسك اهدايي بهار را از روي زمين برداشتم ... صداي دعاي دسته جمعي در تمام راهرو پيچيد ... عروسك و نامه را زير بالش روي تخت دوم گذاشتم و از در سلول بيرون رفتم.

تهران_زمستان1382

پايان

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:38 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها