بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (11)


رمان در ولایت هوا (11)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل سوم
«نه، در ولايت ما حالا ديگر نه ياغي هست نه عاصي. اما خوب، صلح، از قديم گفته‌اند، مسلحانه‌اش مطمئن‌تر است.»
داشت از مرتبه مرتبهء منبرطور بالا مي‌رفت. حالا ديگر از دنبالهء خطمخالي درازش هم استفاده مي‌کرد. سرش را حلقه مي‌کرد و مي‌انداخت دور پايه يا گردن يک کوزه يا صراحي و پايه به پايه مي‌رفت بالا. به آن بالا هم که رسيد شلالش کرد و پرت کرد پايين و بعد گذاشت تا نوکش پايه به پايه از ميان اين جنس و آن جنس نازنين بلغزد تا بالاخره برسد به کف موزائيک‌کاري شدهء دکان. گفت: «ميرزا، من به دل نگرفته‌ام؛ اما فکر نکن که اين فقط طناب ما است يا زنزير، اينها همه فرع بر اصل است.»

«مقصود؟»
باز شاخهء نازک را شکست: «اين اطنابهاي ممل کفاره دارد، ميرزا، مگر شما ايزاز نداريد؟»


«بله، بله، داريم، اما خوب ...»


خدا بيامرزد مرحوم ابوي را. مي‌گفت تا مطول نخواني همين است که هست. جعفر گفت: «باشد، کفاره مي‌دهم.»


دم را وجب به وجب بالا مي‌کشيد: «مي‌بينيد که، وقتي زمعش بکنيم و تا بزنيم و چند‌لا ببافيمش، از کابلهاي شماها بيشتر درد مي‌آورد.»


چند لا کرده بود و حالا داشت با دو دست مي‌بافتش: «ما خيلي وقت است فهميده‌ايم که بدتر از همه همين است. آپولوي شما يا دستبند قپانيتان مفت گران بود. گذاشتيمشان توي موزه.»


شلالش کرد و بر پايهء يک آفتابه ‌لگن کار نجف‌آباد زد: «هزارسال امتحانش را داد. حالا مي‌فهمي، ارباب، چرا هيچ زني زرأت نمي‌کند بگويد، من هم بادام خورده‌ام. حکمش همين است.»


باز زد. ميرزا از صداي ضجهء آفتابه‌ لگن و آن‌طور که يله مي‌شد ديگر فهميد، گفت: «شکر خدا که من ديگر بادام نمي‌خورم.»


«تزاهل نکن ميرزا، مرد و زن ندارد. خاکي و هوايي هم نمي‌شناسيم.»


ميرزا گفت: «بله، شيرفهم شدم. حالا برو سر خش‌خش خودت.»


«ديدي ميرزا نقل همان چوب تر است. بقيه‌اش را نمي‌گويم، قافيه دارد، کفاره بايد بدهم، تحدي است. در ثاني درست است که من غلام شما هستم، اما اينها را گفتم تا هواي کار دستتان بيايد تا اگر روزي روزگاري با زني از ولايت ما روبرو شديد فکر نکنيد بي‌باعث و باني است. ما خيلي ناموس‌پرستيم.»


ميرزا داد زد: «بس است ديگر، خفه‌ام کردي.»


ديگر نگاهش نکرد. گذاشت تا ظهر خش‌خش‌اش را بکند. چي فروخت؟ نفهميد. يک دست استکان و نعلبکي هم خريد. توي کاسهء دخلش پول خرد نبود. کجا گذاشته بود که يادش نبود؟ مگر حواس براي آدم مي‌گذارد؟ دم ظهر حاجي عسکري سر راه سري بهش زد. مي‌خواست ماشين حسابش را بدهد تعمير کنند. با دُمش گردو مي‌شکست. مظنهء پارچه از نخي تا هر چي داشت بالا مي‌رفت. مي‌گفت: «اگر يک ماه در دکان را ببندم، يک ميليون کاسب مي‌شوم. راستش را بگو، ميرزا، تو اين مدت کجا غيبت زده بود؟»


از دکانش نمي‌توانست دل بکند، به شاگردهاش هم اعتماد نداشت. مي‌گفت: «عادت کرده‌ايم.» مي‌گفت: «همين که زني با آن دست مثل برگ گلش پارچه را ناز کند جبران مي‌شود.»


خدايي بود که زود رفت. مي‌گفت: «نمي‌دانم چرا يک‌دفعه از کار افتاد. گمانم باطريش تمام شده. من همين هفتهء پيش عوضش کردم. کره‌اي است.»


پس در ولايت هوا داشتند اين را هم اختراع مي‌کردند. صداي اذان را که شنيد، گفت: «جعفر، کارت تمام نشد؟»


«آمدم، ميرزا.»


بالاخره آمد. روي پيشخان ايستاده بود و حالا از جيبهاي قباش کيسه‌هاي کوچک نخ‌بسته بيرون مي‌آورد و جلو دست ميرزا، کنار هم مي‌چيد. سيزده چهارده تا شد و سر کيسه‌ها را، هر نخي به رنگي، بسته بود. گفت: «اين هم از کار اين هفتهء من، ديگر حلالم کنيد.»


ميرزا گفت: «باشد، حلال، اما آخر اينها چيست؟»


«از رنگ نخها يا تعداد گره‌ها بايد بفهميد. زبان اشاره همين است.»


ميرزا بي‌حوصله گفت: «ممنون.»


پالتوش را پوشيد، و کلاه بر سر گذاشت. دنبال عصايش گشت. آورده بود، مطمئن بود. جعفر گفت: «اينها را همين‌ زا مي‌گذاريد؟»


«تو مي‌گويي چه کارشان کنم؟»


«يک هفته شب و روز من زان کندم، آن‌وقت شما ...»


صورتش در هم رفت. همين حالا بود که دلش بترکد، و حباب‌هاي ريز و سرخ از ميان دو لب قيطاني‌اش بيرون بزند. يکي هم بيرون زد. ميرزا دخلش را باز کرد و همه را ريخت توي دخلش. غژ و غوژش اين بار با چند حباب همراه شد: «پاره نشوند.»


«نترس.»


«نخهاشان را باز نکنيد، شما بلد نيستيد ببنديد، بر اساس زدول مندليف گره زده‌ام.»


گور پدر مندليف هم کرده. ميرزا گفت: «چشم، مطمئن باش!»


عصايش توي پستو بود. شوفاژ پستو را کم کرد. حالا کي تا باز گازوئيل بدهند. پولهاي خردش کنار سماور بود. خودش نگذاشته بود. روي‌هم چيده بودند. چند دسته را توي جيبش ريخت. چه کار داشت که بپرسد. مي‌رفت و به اميد خدا ديگر برنمي‌گشت. وقتي هم از دکان بيرون آمد مطمئن شد که جعفرش هم بيرون يک جايي حتماً هست، در کشويي را پايين کشيد. فقط يک قفل زد. بر پلهء اول نشسته بود و يک حباب هنوز به گوشهء لبش چسبيده بود. ميرزا گفت: «حالا چطوري مي‌خواهي بروي؟»


«خودم مي‌روم، اما اصفهان که بودم يک ساعته مي‌رسيدم. رودخانه همينش خوب است، اما اينزا پياده مي‌روم.»


ميرزا گفت: «خوب، خداحافظ، من مي‌روم توي چلوکبابي چيزي بخورم.»


«پس من چي؟»


«مگر تو بادام نداري، من که همين ديروز باز يک مشت بهت دادم.»


«هنوز دارم، اما دلم شور مي‌زند. يک هفته است، ارباب. خودتان که مي‌دانيد براي ماها خيلي سخت است. زنها هم که خودتان فرموديد، بادام مي‌خورند.»


ميرزا ايستاد. چند نفر ايستاده بودند و نگاهش مي‌کردند. حسن دوکله هم از پاي بساط سيگارش سر بلند کرده بود و نگاهش مي‌کرد. راه افتاد. به ميدان که رسيد روي نيمکتي نشست. صبر کرد تا جعفر بيايد کنارش بنشيند، بعد اشاره کرد به استخر وسط ميدان: «با اين آب نمي‌شود؟»


«نه، آن طرفش را مي‌بينيد. شماها هر چه باشد نامحرميد.»


هوا ابري بود، اما کو تا باران ببارد. سرد هم بود. يک‌دفعه ميرزا يادش آمد. کاش ماشين‌اش را آورده بود. گفت: «يک پارک هست که استخرش خيلي بزرگ است، تويش قايقراني هم مي‌کنند.»


کف بر کف زد: «باشد، ارباب، ممنونم که به فکر من هم هستيد.»


سه بار تاکسي بايست سوار مي‌شدند. جعفر خودش مي‌آمد، بيشتر خوش داشت عقب وانت‌بارها سوار شود، هنوز هيچي نشده رفت و سوار شد و ميرزا نشاني آنجا را داده بود. از تاکسي سوم هم که پياده شد باز متوجه شد که راننده پول خردهاي ميرزا را يکي‌يکي ميان انگشتانش مي‌چرخاند. اين‌بار دل به دريا زد و پرسيد: «چيه، داداش، نکند تو هم فکر مي‌کني تقلبي است؟»


«گمان نمي‌کنم، چون صرف ندارد، اما مي‌بينيد لبه‌هاي همه‌شان ساب رفته، حتماً دست بچه‌ها بوده.»


ميرزا نه شستش که حتي تيرهء پشتش خبردار شد: «اجازه بدهيد عوضشان کنم.»


دست کرد توي جيب پالتوش. با چي عوض کند؟ همان توي جيب دور يکي دوتاش انگشت کشيد. بله دندانه که هيچي، حتي گاهي يک طرفشان رفته بود، انگار بخواهند هشت ضلعي بسازند. راننده گفت: «نداريد، مهم نيست.»


ميرزا گفت: «دارم، اجازه بفرماييد.»


از کيف بغلي‌اش اسکناسي نو به راننده داد و توي راه يک پنج‌توماني راننده را با پنج‌تومانيهاي خودش مقايسه کرد. چه بلايي سرشان آورده بود! دوتومانيها هم همين‌طور بود، حتي پنج‌رياليها. با قدمهاي بلند به طرف استخر راه افتاد. هوا حسابي سرد شده بود. حتماً برف مي‌آمد. وقتي نفس‌زنان رسيد، نديدش. دور زد. برف هم شروع شد. امشب حتماً مي‌نشست و فردا صبح مجبور بود چهارصد پانصد‌توماني به برف‌پاروکن‌ها بدهد، اگر نه سقف پنج‌دريش چکه مي‌کرد. دو قايق موتوري را با زنجير به دو ميله بسته بودند. پرچمي سر يکي از ميله‌ها بود. جمعش کرده بودند. پسر بچه‌اي هفت هشت ساله کاپشن به تن و کلاه پشمي به سر پا به پاي پدرش قدم مي‌زد. آن روبه‌رو، نزديک پله‌ها، زن و مردي بر نيمکتي نشسته بودند و به آب نگاه مي‌کردند. خوب وقتي بود. باز دور زد. بالاخره ديدش. بر لبهء سکو‌طور آب نشسته بود و با کاغذ بزرگي، به قد خودش، ورمي‌رفت. صداي پاي ميرزا را شنيد که سر بلند کرد. مي‌خنديد، پس باز سر حال بود. گفت: «ارباب، شما بلديد قايق درست کنيد؟»


بلد بود، اما گفت: «نه.»


نگاهش مي‌کرد. اگر باز بترکد؟ حالا که مي‌رفت چرا ديگر به رويش بياورد؟ گفت: «خيلي وقت است درست نکرده‌ام، اما شايد يادم بيايد. حالا بده ببينم.»


کاغذ روغني بود. کم پيدا مي‌شد. پرسيد: «از کجا گير آوردي؟»


«برداشتم.»


«از کجا؟»


«ارباب، همه چيز را، به قول ما اهل هوا، همگان دانند. من فقط مي‌دانم که ما هر چه نوشت‌افزار مي‌خواهيم مي‌توانيم از يک کتابفروش برداريم. شايد زاي حق‌التحرير است، يا نمي‌دانم، بعضي‌ها هم مي‌گويند نسخه‌هاي خطي ما را افست مي‌کند و بعد برمي‌گرداند، در ثاني ...» به دور و برش اشاره مي‌کرد: «اين چيزها ...» دامن قبايش را پس زد: «اين‌ها هم همه آفريدهء اوست، ماها از آبي و خاکي و هوايي و آتشي فقط امانت‌نگهداريم، چند روزي به قرض پيش ماست.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رمان در ولایت هوا (12)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل سوم

ميرزا نفهميد چطور شد که يک مشت سکه از جيبش بيرون کشيد و جلو صورت جعفرش گرفت: «ببينم جعفر، براي همين به خودت حق دادي اينها را اين‌طور ناقص کني؟»


جعفر به انگشت دو سکه را نشان داد: «اين دو تا را قبول دارم، مرده‌اند، اما آخر من تازه‌کار بودم. بيست سال بود اين کار را نکرده بودم. تمرين مي‌کردم، بعد ياد گرفتم چه کار کنم، سوهان دندانه ريز که قرض کردم درست شد.»


ميرزا يک‌دفعه يادش آمد، گفت: «پس آن ده دوازده‌تا کيسه خردهء همين‌ها بود؟»


«اولاً شانزده‌تا بود، ارباب. در ثاني فقط چهارتاش از اين سکه‌ها بود. بايست ماهر مي‌شدم.»


«بقيه‌اش چي؟ حالا که ديگر مأذون هستي بگويي؟»


«من نمي‌گويم، خودتان داريد مي‌فهميد، اين را ما خودزايي سقراطي مي‌گوييم. يکي هي حرف مي‌زند و حرف مي‌زند، زملهء انشايي، خبري، سؤالي، تا بالاخره مي‌فهمد. فقط يادتان باشد که بر اساس مندليف نخ کيسهء طلا سه گره مي‌خورد و نقره دو تا.»


کم مانده بود که ميرزا سکته کند. خدا کند آن دو سکهء تپهء سيلک يا آن سينه‌ريز چقازنبيل به دستش نرسيده باشد. قايق را درست کرده بود. نفهميد کي. اصطلاح اين يک کارش حتماً طي‌العمل بود، به قياس طي‌الارض يا طي‌الزمان: مي‌بيني که کرده‌اي، اما نمي‌داني کي. اصلاً خودش درست شده، جلوت هست، انگار دستي از پردهء غيب مي‌گذارد ميان دو دستت. گفت: «ببينم جعفر، تو که رضايت‌نامه نمي‌خواهي؟»


«براي چي؟»


«که مثلاً خدمات محوله زا به نحو احسن انجام داده‌اي؟»


قايق درست و حسابي شده بود. براي محمد حسين‌اش درست مي‌کرد و روي آب حوض ول مي‌داد. حالا داشت آنجا بز سه‌شاخ مي‌کشيد. جعفر بند نمدهايش را باز کرده بود، گفت: «خودمان که بگوييم کافي است.»


ميرزا قايق را گرفت جلوش: «خوب شده، جعفر؟»


«دستتان درد نکند!»


برف بيشتر شده بود. ميرزا سردش بود. دندانهايش تيريک‌تيريک به هم مي‌خورد. جعفر نمدهاش را درآورده بود و حالا از لبهء سکو آويخته بود و سم در آب مي‌زد. گفت: «به اين کاغذها نمي‌شود اعتماد کرد، گاهي آب پس مي‌دهند، خودش هم گفت.»


خودش را بالا کشيد: «خيلي سرد نيست، مي‌توانم.»


نمدهايش را مي‌پوشيد، گفت: «حيف ميرزا، که دست تنها بودم، اگر نه مي‌ديدي همين يک هفته چه مي‌کردم.»


«مي‌خواهي تا باز چله بنشينم؟»


بند نمدهايش را بسته بود: «نه؛ احتيازي نيست. اين کار ـ گر چه به قول علماي بلاغت ما تشبيه اضعف صنايع بديعي است، اما خوب گاهي ناچار لازم مي‌شود ـ مثلاً آن گوشهء اتاق پنزدري شما طبله کرده، امشب هم شايد چکه بکند. صبح هم چند قطره چند قطره مي‌ريزد. اگر فردا کسي برف را پارو نکند ديگر زلو شرشرش را نمي‌شود گرفت. تازه برف را هم که پارو بکنند، ترکش هست.»


ميرزا لرزيد. از سرما نبود يا از اين باد و بوراني که به صورتش مي‌کوبيد و جلو چشمش را تار مي‌کرد. عينکش را پاک کرد. جعفر نوک دمش را از لاي قبا بيرون کشيده بود و حالا داشت با نوکش اول به قايق و بعد به آب اشاره مي‌کرد: «حالا وقتش است، ميرزا.»


ميرزا خم شد و قايق را روي آب گذاشت، به جعفر هم کمک کرد تا وسط قايق بايستد. حتي نگهش داشت تا ديگر لنگر نخورد. جعفر گفت: «حالا خوب برو استراحت کن، همين حالاش هم دو سکهء طلا زلويي و يک سکه و يک چهارم نقره. هيچ‌کس هم نمي‌فهمد که سکه‌هات ساب رفته‌اند. ما اهل هوا به قولمان عمل مي‌کنيم، خودت مي‌بيني.»


دست هم تکان داد و گفت: «خداحافظ، ارباب. ديگر نمي‌خواهد چله بنشيني، احتيازي نيست. از من مي‌شنوي، با دل راحت يک دست چلوکباب با چهار سيخ برگ بخور، نوش زانت.»


قايق رفت و ميرزا ديد که نوک دمش را به آب مي‌زد، گاهي در اين سو و گاهي آن سو. و تند مي‌رفت و تا آن طرف استخر چيزي نمانده بود.


«ديدي بابا؟ چه تند رفت.»


پسرک بود. پدرش هم نگاه مي‌کرد. به ميرزا لبخند زدند. قايق پيچيد و رفت پشت تنهء درختهايي که حالا روي شاخه‌هاشان لايهء نازکي از برف نشسته بود. ميرزا بلند شد، تکيه به عصا داد: «باد بردش، حالا حتماً ديگر غرق شده.»


پسربچه گفت: «نه، هنوز دارد مي‌رود. خيلي خوب درستش کرديد.»


کاش دستش مي‌شکست. عينکش را که باز پاک کرد نديد. فقط يک لکهء آب ميان دو تنهء درخت پيدا بود. برف حسابي گرفته بود و ميرزا مي‌لرزيد. پدر و پسر به همان طرف مي‌رفتند که قايق رفته بود. ميرزا ديگر حتي آن لکهء آب را نمي‌ديد. رو به آسمان کرد. ديگر از اين کف نفس بهتر؟ نمي‌ديد، اما با سوز دل گفت: «خودت مي‌داني، من چه بگويم؟»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (13)

رمان در ولایت هوا (13)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل چهارم

ميرزا يدالله درب‌کوشکي ولد مرحوم ميرزا محمود متولد اصفهان پنجشنبه شب که همان شب جمعه باشد، تخت و بخت خوابيد. عصر پنجشنبه به دکان نرفت. بعد از ناهار سري به طاهره‌اش زد و يک چرت خوابيد. شب هم رفت خانهء صديقه و بالاخره همانجا لنگر انداخت و با داماد شاخ‌ شمشادش، اسماعيل‌خان، تخته‌نرد زد. دور اول سيصد تومان برد، دور دوم سي تومان. مي‌خواست يک دور هم سه‌دستی بزند، و باز افشارش را ببندد و باز شش‌درش کند تا سه‌تا مهره‌اش اين طرف خفت بيفتد و ديگر همين براي اسماعيل‌خان بماند که آن‌طرف هي سيخ کباب درست کند، اما ديد براي سه تومان بي‌قابليت ديگر کرا نمي‌کند که دير بخوابد و صبح نمازش قضا بشود. اصلاً مگر نرفته بود ـ بي‌آنکه بگويد ـ حلال‌بودي بطلبد تا اگر ـ قضا و بلاست ديگر ـ عملش پاپيچش شد، دستش از گور بيرون نماند؟ گفت: «من بايد بروم، مي‌ترسم طاق پنج‌دري چکه بکند.»

اسماعيل گفت: «مگر نمي‌بينيد چه برفي نشسته است؟ صبح خودم مي‌رسانمتان.»

گفت: «به شرطي که اگر تو بردي اين‌ها مال تو، اما اگر من بردم سه تا سکهء يک‌توماني بگذاري روي اينها تا سرراست بشوند.»

اصلاً گوش نداد که سرراست ديگر چرا. داشت مي‌چيد. ميرزا گفت: «باز که چيدي؟ نکند مي‌خواهي باز يا قدّوست را به عرش برسانم؟»

«حالا مي‌بينيم. تا حالا که من مهمان‌نوازي مي‌کردم، گفتم بعد از هرگز که اينجا تشريف آورديد، دمغ نرويد.»

ميرزا بالاجبار بازي کرد. قرار شد همان پنج‌دستي باشد. اما مگر حواس برايش مي‌گذاشتند. صديقه همه‌اش با راديو ور مي‌رفت، از اين موج به آن موج. که چي بشود؟ که باز همه‌اش جوش دو تا و نصفي گروگانشان را در لبنان بزنند و اصلاً عين خيالشان نباشد که اينجا دارند ميرزا را به صلابه مي‌کشند. اين هم از اين کاسه‌بشقابيهاي بي‌پير که دوره راه مي‌افتند و همهء جنسها را مي‌خرند و ميرزا مجبور است از صبح تا شب مگس بپراند. دست اول مارس شد. دست بعد اگر حتي جفت چهار مي‌آورد سه به هيچ مي‌شد. بعدش هم که معلوم است. اگر رويش مي‌شد خودش يا قدوسي مي‌کشيد که طاق هفت آسمان ترک مي‌خورد. بلند شد، گفت: «بايد بروم، دلم شور مي‌زند.»

دامادش جداً همت کرد، زنجير بست و آوردش و ميرزا هم يک‌راست رفت توي تختش خوابيد. برق نبود. صبح سر حال بلند شد. با دامادش بي و بي شده بود. اگر فقط يک سه و پنج نشسته بود الامانش را درمي‌آورد. همه‌اش هم يک و دو آمد. نمازش را هم خواند، بعد هم دو دستش را رو به طاق اتاق و هفت فلک و حتي عرش و کرسي بلند کرد که: «مي‌بيني، خودت فرجي برسان.»

براي امروزش نان داشت. صديقه گفته بود: «تو را به خدا صبح ديگر نرويد بيرون.»

مي‌ترسيد لگن خاصرهء او هم بشکند. بعيد نبود. چاي دم کرد و وقتي صداي برف‌پاک‌کن‌ها بلند شد ياد سقف طبله‌کرده‌اش افتاد. نه الحمدلله چکه نمي‌کرد. به فال نيک گرفت. پنج شمع نذر کرد که سر قبر خواجه روشن کند. بعد هم يکي را پيدا کرد به چهارصد تومان تا پشت‌بام را پارو کند. ريزه‌نقش بود، اما چابک. لقمهء آخرش بود که آمد پايين. ميرزا يک نصف نان با پنير بهش داد و يک ليوان چاي داغ هم بست به نافش. براي ظهر و شبش خدا کريم بود. کريم هم هست، نمي‌آيد. بعد هم رفت سراغ هزاربيشهء زنش. سکه‌هاش را روي هم چيده بودند. دورشان ساييده بود. پس آن کيسهء نقلي قراضه اين‌طورها به نفعش شده بود؟ شايد بادام تلخ مي‌خورد. اعتياد همين است. خودش بايست زن مي‌گرفت. حفاظ آدمند. به طاهره‌اش هم گفته بود: «يک بيوه‌اي اگر پيدا مي‌شد، من که حرفي نداشتم.»

ديلاق بي‌مصرف فرمود: «اين همه دختر هست، آقاجان. شما فقط لب تر کنيد.»

براي همين شام نماند. معني نمي‌دهد. او که ديگر هوسي برايش نمانده بود. اما خوب اگر خدا مي‌خواست، مي‌شد. خدا را چه ديده‌اي، شايد هم بشود. براي ظهرش چيزي بار گذاشت. نقره‌هاش عيبي نکرده بود. همان‌جا توي کمد بودند، توي همان کهنه‌پاره‌هايي که مرحوم فرخ‌لقاش پيچيده بود. چشم طاهره‌اش به اينها بود. قلمکاري گلدانهاش آدم را لوچ مي‌کرد. اگر يکي از آن گردن‌بلوريها نصيبش مي‌شد، داغ همهء اينها را به دل صفاخان مي‌گذاشت. از تخته‌نرد فقط رجزش را ياد گرفته است. تازه مي‌گيرد. باش بازي نکرد و رفت خانهء صديقه‌اش. تازه هم رفته کلاس موسيقي و هي سيم پاره مي‌کند. چشمش به اين تار ميرزا بود. پيش از ظهر هم رفت نماز جمعه. همان نزديکيهاي پارک مي‌ايستاد، پشت به هر چه درخت که داشت. حاجي عسکري نبود. باز با مش‌حسن، حتماً، رفته بودند توي دانشگاه تا فردا صدايشان مثل خروس تازه‌بالغ بگيرد. بعدازظهر خوابيد، کارتن بعدازظهر جمعه را نديده بود. عصر هم پياده و سواره سري به بيمارستان زد. ايوب ديگر زهوارش در رفته بود. سوند بهش وصل کرده بودند، اما باز کيسهء زردآب به دست هي اين طرف و آن طرف مي‌رفت و با پرستارها لاس خشکه مي‌زد.

غروب تذکرة‌الاولياء خواند. شب بعد از نماز مغرب و عشاء روي مثنوي چرتش برد. اين بار يک جادهء ريگ‌ريزي شده بود، با صف سروها در دو طرفش. وسطش هم آب قنات، مثل اشک چشم، پله به پله و حوض به حوض مي‌رسيد به آب‌نماي جلو يک کلاه فرنگي که از غرفهء آن بالاش يکي صداش مي‌زد. صدا که نبود، انگار به کاسهء بلور کار لاههء هلند همان دست سياه‌قلم رضا عباسي تلنگر بزند. مي‌گفت: «ميرزا!» و به دنبالش همين‌طور ميرزا ميرزاها ريز و ريز مي‌آمد. رفت بالا، چرخ مي‌زد و مي‌رفت و توي هر اتاقي سر مي‌کرد. خالي بودند. اما آن آخر يک غرفه بود همه چيز تمام. فرشش همه قالي ابريشمي بود و دور تا دورش متکا و بالش و آن بالا هم تختي زده بودند با دشک پر قو و لحافي با رويهء ساتن صورتي. به جاي ترنج قالي وسط اتاق هم يک طبق بود با هفت رنگ غذا از ترشي هفت‌سبزي گرفته تا ته‌چين گوشت بره که هنوز بخار ازش بلند مي‌شد. اين گوشه هم به جاي لچکي قالي يک سيني بود با تنگ شراب و دو ساغر. خدا خودش رحم کند. ميرزا ده سال هم بيشتر بود که توبه کرده بود و از سر بند فوت فرخ‌لقاش زخمه به تار نزده بود. اما ديد فقط حاي يک چيز خالي است، همان که با ميرزا ميرزا گفتنش انگار دل او را در شير و عسل مي‌غلتاندند.

ميرزا يااللهي گفت و کفش کند و همان‌جا دم در، در صف نعال، نشست تا کي غلامي يا کنيزي بيايد و به مهر دستش بگيرد و ببرد آنجا بنشاند که بايد. سرش را هم گذاشت بر کاسهء زانو. وقتي سر بلند کرد از بوي عطر ياس فهميد رفته است. يک دستمال گرتي هم کنارش انداخته بود. از هر غذايي هم يک لقمه خورده بود و رفته بود. تنگ هم خالي بود و بر تخت جاي تنش مانده بود و بر نازبالش جاي سرش. چرا به زخم دلش نمک نزده بود تا بيدار بماند؟

ميرزا بلند شد رفت نان خشک و پنير شوري سق زد، يک پياله هم چاي درست کرد، گرد از کاسهء تارش گرفت و در گوشهء نصيرخاني براي دل خودش زد و زد و هي خواست بخواند و هي گفت: «چين چين» و يادش نيامد و باز زد و گريه کرد، بعد هم با دو چشم گريان رفت و خوابيد.

آفتاب زده بود که بيدار شد. صدايي نمي‌آمد. باز گوش داد. خش خش نمي‌کردند. نيامده بود، شکر خدا! اما پس تکليف او چه مي‌شد؟ باز همان ملک بود و همان روزگار؟

بايست مي‌رفت دم دکان، حداقل مي‌ديد چه بلايي به سرش آورده‌اند. صدايي آمد. از پنج‌دري بود، مثل اينکه هوار سقف بود. زياد نبود. گچ طبله‌کرده ريخته بود. باز هم نم داشت و حالا قطره‌قطره مي‌ريخت. نکند اصلاً پارو نکرده آمده بود پايين؟ اين يکي هم؟ غژ و غوژ را شنيد: «سلام، ارباب. تا کي مي‌خوابي؟»

خودش بود. پا روي پا انداخته بود و دمش را بند بند از ميان دو انگشت رد مي‌کرد. گوشهء مبل نشسته بود. چه وقت ميرزا مبلها را دوباره چيده بود که يادش نبود؟ چشم بست و دست به چهارچوب در گرفت تا نيفتد. گفت: «پس آمدي؟»

«سر وقت ارباب، درست دو ساعت و سه ربع هم هست که منتظريم تا شروع کنيم.»

جايي چند آويزي به هم خوردند و باز به هم خوردند. ميرزا چشم باز کرد. جعفر حالا ايستاده بود. روي قبايش کليچه پوشيده بود. گفت: «نو نوار شده‌اي؟»

«پول که بالاش نداديم، ارباب، منزل برايم دوخته.»

به جايي هم اشاره کرد که همان‌جا باز دو آويزي به هم خوردند. جعفر گفت: «خزالت نکشيد، بياييد بيرون.»

از پشت گلدان و بوتهء حسن ‌يوسف بيرون آمدند، يکي از اين طرف و يکي از آن طرف، انگار که از مينياتور کار بهزاد بيرون بيايند، چادر به سر و روبنده بر رو. اين يکي يک هوا چاقتر بود. با هم گفتند: «سلام.» آن که لاغر بود، مسلماً کوچول‌خانم، کِرکِر کرد و روبنده‌اش را پس زد. دهان همان نقطه بود. بوي ياس هم مي‌آمد. يک دستمال گرتي هم دستش بود که گرفت جلو نقطهء دهان و حتي چانه که چالش را ميرزا از اينجا و بي‌عينک نتوانسته بود ببيند. باز هم بودند: دو تا که از پشت خانم‌بزرگ سرک کشيدند. چارقد به سر داشتند و به تن از همين روپوشها که طاهره‌اش به تن مي‌کرد.

باز صداي غژ و غوژ آمد: «اين هم پسر کوچک من است. آن دو تا نيامدند، رفتند سفر، حالا ديگر براي خودشان کسي شده‌اند.»

ميرزا هر چه نگاه کرد، نديدش. جعفر گفت: «خزالتي است.»

از پشت مبل جعفر پيدايش شد. باريک بود و قدش يک‌ بند انگشت از جعفرش بلندتر بود: «سلام، ارباب.»

همان لباس جعفر را پوشيده بود، با همان عينک و ريش بزي اما سياه. يک دستمال آبي هم دور گردنش گره زده بود. جعفر گفت: «مؤدب بايست.»

ميرزا گفت: «خوش آمدي.» به زنها هم گفت، به دخترها هم و بعد رو به جوان ديلاق کرد: «شما هم خوش آمدي.»

جعفر گفت: «خوب، حالا برويد بيرون تا من با ارباب حرف بزنم.»

اول پسر رفت. بعد هم زنها، اول خانم‌بزرگ و دو دخترش، بعد هم کوچول‌خانم. چادرش را تنگ و تير گرفته بود و دو کفش جيرش که فقط دو پاشنهء صناري بود غژ و غوژ صدا مي‌کرد. جلو ميرزا که رسيد توي دلش را باز کرد و ميرزا يل و شليته‌اش را ديد. چاقچور به پا داشت. سر آستين‌ها و روي سينهء يلش نقده‌دوزي بود. ميرزا باز چشم بست. موهايش را بافته بود و روي شانهء چپش انداخته بود. کجا ديده بودش، نه به اين قامت که به همان قامت که مي‌خواست؟ با شروع غژ و غوژ چشم گشود: «شما هم دلتان تنگ شده بود؟»

«خيلي، حيف که نمي‌دانستم کجايي.»

«خوب، صدايم مي‌زديد، شما که بلديد: س، ب 11 ...»

«بله، بله، مي‌دانم.»

رفت روبه‌روي جعفر نشست. به عادت آن وقتها که توي بازار بر سکوي حجره مي‌نشست، پايي زير نشيمن گذاشت و يک زانو هم به بغل گرفت. فقط نگاهش کرد. جعفر هم همان‌طور نشسته بود. چه بايست مي‌گفت؟ پس دل همين‌طور مي‌ترکيد و بعد قل‌قل مي‌کرد و حبابها يکي‌يکي از ميان دو لب بيرون مي‌زدند و جلو بيني و چشم مي‌ترکيدند؟ شايد هم بايست فرياد مي‌زد و سر و پا برهنه بيرون مي‌دويد و عالم و آدم را خبر مي‌کرد. همين‌طورها ديوانه مي‌شدند؟ تا مبادا جعفرش هم حبابهاي دلش را بيرون بدهد، گفت: «نگفتي اسم پسرت چيست؟»

جعفر با پشت دست لبهايش را پاک کرد: «ما بهش توي خانه مي‌گوييم، ديلاق. اسمش هم همان زعفر است، نه به "ز" زنبور. اما رمزش س، ب 11، عشمستي بدا، 5 است تا برسد به سعر 114.»

صداي خروس تازه‌بالغي از کنار چهارچوب در آمد: «در خدمتم، بابا.»

«برو زانم، موهات را هم بزن تو. زشت است موي مرد مثل امردها از زير کلاهش پيدا بشود.»

«زنها و دخترهات چي، همين اسم را دارند؟»

پا به پا کرد، سرفه کرد، نوک بيني‌اش را هم، به دست چنگ کرده، کند: «اسم زن همان خود زن است، حتي بدتر. ما خوش نداريم اسم زنمان را کسي ببرد، چه رسد به رمزش.»

«بله، ملتفتم. اما آخر خودتان چي؟»

«فرق مي‌کند. تا کزا باشد. اما توي خانه کوچول‌خانم همان کوچول‌خانم است. همه‌مان همين را مي‌گوييم. اسم هم مثل بقيهء کلمات قرارداد است. زبان‌شناسهاي شما هم گفته‌اند. تازه اختراع کرده‌ايد، مثل ما کلمه به کلمه از کفرستان آورده‌ايد. اما ما، الحمدلله، داشته‌ايم. علماي بلاغت ما مي‌گويند: وقتي بهترش را داريم، چرا بايد اختراع کرد؟»

ميرزا ديگر گوش نداد. بگذار ور بزند تا دلش نترکد. از جايي صداي تار مي‌آمد. ماهور بود، بعد هم با صداي زير مي‌خواندند: «همه چين‌چين، شکن‌شکن.»

گفت: «دوقلوهاند. به بزرگه کمان‌ابرو مي‌گوييم. کوچکه را خانم‌بزرگ دماغ‌قلمي صدا مي‌زند. مي‌گويد، به من رفته. اما من بهش لپ‌اناري مي‌گويم. سر همين هم اغلب حرفمان مي‌شود. همين پيش پاي شما ادبش کردم.»

سر دمش را شلال کرد و زد به دستهء مبل: «معني نمي‌دهد که روي حرف مرد حرف بزنند.»

ميرزا گفت: «تمام شد؟»

«نه، اما خوب، اگر شما دستور بفرماييد خفه مي‌شوم.»

«حالا مي‌خواهيد چه کار کنيد؟ بادام که داريد؟»

«چند تا فقط.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (14)

رمان در ولایت هوا (14)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل چهارم

بلند شد. دست توي جيبهاي کليچه‌اش کرد، نبود. توي جيبهاي قباش هم نبود. هر دو دستش تا شانه تويشان مي‌رفت: «يک زايي گذاشته بودم. چندتا بود. از دست اين ديلاق که روزگار ندارم. تا چشم به هم بزنم کف رفته است. اين هم از تار زدنش. آن وقت با اين هوش و حواس مي‌خواهد فيزيک زديد هم بخواند.»

«اينجا!»

«فرق نمي‌کند. اما حالا که آورده‌امش تا دست تنها نباشم اگر يک معلمي برايش پيدا کنم، بد نيست. فقط شرطم اين است که از نسبيت و کوانتوم نبايد حرفي بزند. ما مأذون نيستيم. علماي اخلاق ما نهي کرده‌اند. مي‌گويند خودمان صبر مي‌کنيم تا بهترش اختراع شود. بعضي‌ها هم مي‌گويند، احتيازي نيست، ما به بهتر از اينها عمل مي‌کنيم، مثل موشک العباس که همين روزها سوار مي‌کنيم.»

صداي تار بلندتر شده بود، اما دوقلوها انگار فقط همان همه چين‌چين، شکن‌شکن را بلد بودند. ميرزا گفت: «جعفر، من گرچه همهء آن چيزهايي که گفتم هنوز هم مي‌خواهم، يا اگر تو عرضه داشتي و آن عرقچين را برايم مي‌آوردي، کارها مي‌کردم، اما شده ديگر، اگر هوس است، يک بار بس است. پس ديگر نمي‌خواهد خش‌خش بکني، نه اينجا، نه توي دکان. اصلاً مي‌داني، هر کاري مي‌خواهي بکن، اما به سکه‌هاي من کاري نداشته باش.»

جعفر دو چنگ بر هم کوبيد: «پس بگو، هزار بيشه را باز کرده‌ايد. ديديد ارباب، چه استاد شده بودم؟»

«آره، ولي تا همين‌جا بس است. من با اين خاکه‌ها حتي نمي‌توانم پشت‌بام اين اتاق را قيرگوني بکنم، چه برسد به اينکه براي محمد حسينم دلار بخرم.»

«پس دلار دلتان مي‌خواهد؟»

«البته که مي‌خواهم، خيلي هم.»

جعفر چنگ در ريش نداريش زد: «مي‌فهمم، مي‌فهمم، چشم.»

ميرزا گفت: «بادام حسابي هم برايتان مي‌خرم، يک پاکت. شبها هم بياييد همين‌جا، فقط خش‌خش نکنيد. به آن کاکل به سرت هم بگو دست به تار من نزند، سيمش را پاره مي‌کند.»

«چشم ارباب، مي‌گويم؛ اما قول نمي‌دهم گوش بدهد. همه‌اش هم که نمي‌شود ادبش کرد. زوانها سرکش شده‌اند. اين راديو که تازه اختراع کرده‌ايم از راه به درشان کرده است. تا مي‌گويي چه مي‌گذارندش روي موز کوتاه. تازه خانم‌بزرگ هم نمي‌گذارد. حق هم دارد. تازه ترک کرده است. همين ديروز رفته بود سر حوض و به آب نگاه مي‌کرد. گفتم، چه کار مي‌کني؟ گفت: ماهيها را مي‌شمارم. گفتم، آخر يک ساعت، دو ساعت، اين پانزده تا ماهي که شمردن ندارد. گفت: بابا، گاهي ده‌تاند، گاهي حتي بيست و سه تا.»

آه هم کشيد: «اين طور است ديگر.»

ميرزا گفت: «بادام تلخ مي‌خورد؟»

«پس شما هم مي‌دانيد؟»

اين بار باريکهء دودي را، مثل دود دلش، از ميان دو لب بسته بيرون داد: «براي همين خواهش کردم، بادامهاتان را دم دست نگذاريد. من خودم بهش مي‌دهم، گرچه من يکي نخورده نمي‌دانم کدامش تلخ است، کدام شيرين. اما اين ديلاق از پوستشان مي‌فهمد.»

ميرزا ديگر ديرش شده بود. بلند شد. صداي تارش ديگر نمي‌آمد. لباس پوشيده و نپوشيده زد بيرون. باز ديدش، اين بار از توي آينهء ماشين. به قامت زنش بود و همان عقب نشسته بود، با همان بلوز و دامني که صبح عروسي به زور تنش کرد. يک چادر سفيد گلدار هم سرش بود. رنگ صورتش هم همان‌طور پريده بود. گفت: «ميرزا باز من را کجا مي‌بري؟»

ميرزا برگشت چيزي بگويد، يا حداقل بگويد: «ببخشيد که اين‌طور کردم. خودت که ديدي پشت در حجله‌خانه چه مي‌کردند.» نبودش. هيچ‌‌کس نبود. اما بوي ياس مي‌آمد. انگار گرتهء دستي بر لوح هوا زده يک شاخهء ياس را از همين شيشهء طرف چپش هي مي‌آورد تو و هي مي‌گرفت زير بيني ميرزا. نزديک هم بود بزند به يک مادر و بچه‌اش. ترمز کرد، فحش هم خورد. بالاخره پياده شد، يک جايي پارک کرد. تا مرز طرح ترافيک را با يک سواري رفت، بعد را هم پياده. پياده‌رو بد‌جوري لغزنده بود. کاش اصلاً نه لگن خاصره که گردنش مي‌شکست که از زنش حلال‌بودي نطلبيده بود. سر راه دو کيلو و نيم بادام خريد. مي‌گذاشت روي طاقچهء پنج‌دري. اصلاً همان پنج‌دري مال آنها. بگذار همهء سقفش طبله کند و بريزد پايين. تا ظهر يک آينه فروخت و دو چراغ پايه بلند. بد نبود. نزديک ظهر سر و کلهء مش‌حسن پيدا شد. نونوار شده بود. پس داشتند ياد مي‌گرفتند که باز بدلي بسازند؟ مي‌خواست برود اصفهان. لابد مي‌بردندش تا باز في بزند. بالاخره خودش مُقِر آمد که درب‌کوشک يک خانهء قديمي زمان شاه سليمان افتاده است توي خيابان و حالا در و تخته‌اش را خود شهرداري حراج کرده است. مي‌گفت: «بيشتر سفارتخانه‌چي‌ها مي‌خرند، بعد تکه‌تکه با پست سياسي مي‌فرستند آنجا سوار کنند. يکدفعه ديدي توي ايتاليا يک خانه ساختند عين همين خانهء درب‌کوشک.»

مي‌گفت: «بهتر از اين دلالهاي هيچي‌ندارند که هر تکه را به يکي مي‌فروشند. حالا اقلاً آدم دلش قرص است که يک‌راست مي‌روند به يک موزه نه به هزار تا کلکسيون خصوصي که هيچ‌کس رنگشان را نمي‌بيند.»

بالاخره هم رفت. ميرزا حرفي نزد. مي‌خواست بگويد: «از من مي‌شنويد همهء خاک اين ولايت ما را تا عمق صد متري به خيش بکشيد و همه چيزش را بدهيد ببرند،» اما نگفت. مگر از جانش سير شده بود؟ سر ظهر جعفر آمد. تنها بود و کلاه صدارتي‌اش خاک‌ خالي بود. بادام مي‌خواست. با اتوبوس دوطبقه آمده بود. به يکي از کيسه‌هاي آويخته از کمربندش اشاره کرد. ميرزا پاکت را گذاشت جلوش. جعفر گفت: «من که دو تا دست بيشتر ندارم.»

فقط پنج تا برداشت. نوار رنگيني هم، به باريکي مو، از جيب پيش‌سينه‌اش درآورد و از ميرزا خواست جاي مطمئني بگذارد. گفت: «توي دخل نه.» لاي نصاب‌الصبيان هم درست نبود. مي‌گفت: «يکدفعه ديديد نيست.»

بعد هم گفت: «بگذاريدش توي آن اشکدان توي پستو. البته کمد مرحوم زنتان از همه‌زا امن‌تر است.»

ميرزا حوصله نداشت. باريکهء رنگين را گذاشت لاي دفترچهء تلفنش. گفت: «باشد، بعد فکرش را مي‌کنم.»

بالاخره رفت. باز داشت چه قابي سوراخ مي‌کرد، يا اصلاً مي‌خواست چه قابي سوار کند؟ بعد از ناهار ديگر هيچ مشتري نيامد. شوهر طاهره زنگ زد که: «يک شب هم اينجا بد بگذرانيد.»

ميرزا عذر خواست. گفت: «باشد آخر هفته.»

بعد هم اذان‌نشده، دکان را بست. توي راه، وقتي با ماشينش ميدان را دور مي‌زد، همان تلنگر به کاسهء چيني را شنيد، بعد هم دو آويزي به هم خوردند. جايي ايستاد و از قصابي آشنا گوشت آزاد خريد. گوشت تن او را داشتند با منقاش مي‌کندند. ميوه هم خريد. بايست فرياد مي‌زد يا قدوس. وقتي باز سوار شد بوي عود آمد. مرحوم زنش غروبها يک عود آتش مي‌زد و بعد از نماز مغرب و عشاء مي‌نشست و تا يک جزء قرآن نمي‌خواند از سر سجاده‌اش بلند نمي‌شد. پنج شکم زاييد، دوتاش که مردند، اين سه تا را هم خودش بزرگ کرده بود، اما هنوز که هنوز بود از بوي تن ميرزا از خواب مي‌پريد. خدا رحمتش کند که اگر آسمان به زمين مي‌آمد اين عادت غروبهاش ترک نمي‌شد. حالا کجا بود که ببيند نه سقف پنج‌دري، که سقف آسمان ترک خورده بود؟ سر راه، ميرزا هوس کرد سري به پارک بزند. کسي نبود. راه باريکه‌هاش هنوز برف نشسته بود و دور تا دور استخرش. فواره‌هاش هم خاموش بود. يکي دو پيرمرد هم ديد. بعد يکدفعه ديد، دو هاله و بر تارک دو سرو کنار هم. بر نوک يک سرو مطبق هم سه هاله ديد. روي هم. ششمي را هم پيدا کرد. اين يکي سياه نبود. اصلاً انگار رنگين بود و يکي دو جاش زده داشت. از توي ماشين هم پيدا بود، که غژ و غوژ را شنيد. جعفرش بود وسط صندلي عقب ميان خانم‌بزرگ و کوچول‌خانمش که باز توي دلش باز بود.

«ملاحظه مي‌فرماييد، ارباب. باز هم دارد مي‌خورد. اما مادرش مي‌گويد، نه. شما يک چيزي بهش بگوييد.»

کيسه‌اي هم بر دوش داشت. کليچه‌اش هم خاک خالي بود. تلنگري به يک کاسهء لعابي کار همدان خورد. مو داشت. حتماً خانم‌بزرگ بود. انگشت کوچکش را از زير چادر به گوشهء دهان گذاشته بود و حرف مي‌زد. ميرزا گفت: «من که نفهميدم، جعفر.»

«خوب، نامحرميد. زن همين را مي‌گويند، نه بعضي‌ها که تا مرد مي‌بينند، روبنده‌شان را پس مي‌زنند و گل و گردن مي‌آيند.»

صداي کاسهء لعابي باز بلند شد. اصلاً ترک داشت. جعفر گفت: «مي‌گويد، بچه است. همه‌اش هم سرکوفت آن وقتها را به من مي‌زند که مگر يادت رفته؟»

بعد هم افسوس خورد که چرا نمي‌توانند در ولايت هوا اعدام را اختراع کنند.

بالاخره هم ميرزا صورت صاحب صداي کاسهء چيني را در آينهء ماشين ديد که از آن نه دهان که نقطهء وحدت گفت: «خدا نکند.»

آن رنگ طلايي دو آستينش انگار بدل مينياتورهاي طرز هرات بود. بعد هم گفت که ديده است. از سه جرثقيل مي‌کشيده‌اند بالا. پرسيد: «مگر شماها نبايد، قانوناً، آرزوي محکوم را بر‌آورده سازيد؟ نکند اين مرد ما هم يک چيزي بافته.»

جعفر گفت: «من برايش تعريف کردم. آن ارباب اصفهاني تعريف مي‌کرد. خودم که نديدم. يک بابايي کارد زده بود توي دل کسي. رسمش همين بوده؛ تا گلاويز مي‌شده‌، کت يا ژاکت يا حتي پيراهن حريف را مي‌کشيده روي سر يارو تا ديگر نتواند دست دربياورد، بعد هم با سر فارغ شکم طرف را کاردي مي‌کرده.»

خانم‌بزرگ گفت: «مي‌گذاري سر غذا دل و روده‌مان بالا نيايد؟»

کاسه‌اش همچنان ترک داشت. جعفر چيزي مثل آدامس مي‌جويد، اما صدايش همچنان غژ و غوژ بود، گفت: «من که ديگر نگفتم، تعبير لاتي‌اش را به کار بردم.»

«خوب، گفته‌اي، صد دفعه همين قصه را تعريف کرده‌اي. هر چه هم عوضش کني باز همان اولي يادم مي‌آيد.»

صدابلوري گفت: «زود بگو و خيالمان را راحت کن.»

جعفر گفت: «عرض مي‌کردم، وقتي مي‌خواستند به دارش بزنند، گفته، آخرين آرزويم اين است که يک دست چلوکباب بخورم از چلوکبابي مشتي، فقط از او. تلفن مي‌کنند، مشتي مي‌گويد، صبح به اين زودي چلوکبابم کجا بود؟ مي‌گويند که براي تقي يک‌پاچه است. يک ساعته ترتيبش را مي‌دهد. تقي هم نامردي نمي‌کند، مي‌نشيند سرپوش را بر‌مي‌دارد و دو لپه مي‌خورد. حتي دوغش را تا ته سر مي‌کشد و بعد مي‌گويد، من حاضرم.»

صدابلوري گفت: «باز من آمدم حرف بزنم، تو آخرش را گفتي؟»

ميرزا ديگر مي‌دانست، برگشته بود و نگاهش مي‌کرد: «حالا بفرماييد، من که نفهميدم.»

ريز مي‌خنديد. دست از زير چانه برداشت. از بالاي دالبُر يخه سفيدي گردن به پهناي گلوي صراحي ژاپني بود که حتي وقتي آب به دهانه‌اش مي‌ريختند صداي قمري مي‌کرد، گفت: «تعارف مي‌کنيد.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (15)


رمان در ولایت هوا (15)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل چهارم


اول يکي و بعد دو حباب رنگين از ميان نقطهء وحدتش پر زدند و بر نوک بيني ترکيدند. توي دلش ديگر باز باز بود. هر دو شانه‌اش با چادر تکان مي‌خورد: «داد مي‌زد، مردم، من شش ماه و دو روز است خمارم. آخرين آرزوم هم فقط اين است که يک بست بکشم. نگذاريد خمار از دار دنيا بروم. فقط يک بست آن‌هم بزرگ برايم بچسبانيد. قول مي‌دهم اصلاً طولش ندهم، قلاج بکشم. بعدش ديگر اين گردن من.»

ميرزا هم دلش ترکيد. تا نبينند برگشت و ماشين را روشن کرد و راه افتاد. در آينه مي‌ديد که حالا فقط يک حباب ريز و آبي به گوشهء لب گردن بلوري چسبيده بود.

کجا ديده بودش. به خانه که رسيدند ديلاق هنوز نيامده بود. دوقلوها يکي‌ يکي آمدند، چادرنماز چيت گلدار به سر، تعظيم کردند و يکي سه نخ دراز و سياه به ميرزا دادند و بعد هم گريه‌کنان رفتند. ميرزا پرسيد: «ببينم، جعفر اين‌ها ديگر چيست؟»

«اگر ازازه بدهيد، بعد توضيح مي‌دهم.»

دنبال دخترها رفت. خانم‌بزرگ گفت: «تو را به خدا نگذاريد طفل‌معصومها را ادب کند.»

ميرزا به پنج‌دري رفت. جعفر توي مبل نشسته بود و دخترها را يکي بر اين زانو و يکي بر آن ناز مي‌کرد: «گريه ندارد، کارگاهها هم بايد کار کنند. در ثاني اينها تا بگويي چه، در‌مي‌روند.»

سرهاشان باز بود. موهاشان را دم اسبي کرده بودند. با هم گفتند: «بابا، چنان آهي مي‌کشند که دل سنگ کباب مي‌شود.»

جعفر سر بلند کرد: «ارباب، درست است که من غلام شما هستم، اما اينها هنوز آزادند.»

دخترها چادرهاشان را به سر کشيدند. ميرزا گفت: «مي‌بخشيد، متوجه نشدم.»

«يک يا الله که بگوييد کافي است.»

«گفتم که متوجه نشدم.»

جعفر گفت: «حالا گذشت، اما اين لپ‌اناري ديگر نمي‌خواهد کمک حال باباش باشد.»

سر به هر دو سو چرخاند: «کدامتان هستيد؟»

هر کدام به ديگري اشاره کردند. جعفر خنديد: «مي‌بينيد، ارباب، اينها هم مرا بازي مي‌دهند، انگار چهار تا زن داشته باشم.»

دل‌ريسه مي‌رفت و به دو دست نه بر زانوان خود که بر هر دو زانوي دخترها مي‌زد. همصدا گفتند: «بابا، باز که زدي؟»

جعفر بيشتر خنديد: «خوب، بلند شويد برويد، بگذاريد من با ارباب حرف بزنم.»

ميرزا رفت روي مبل کنارش نشست. آن‌قدر خسته بود که انگار کوه کنده بود. نديده بود که چراغ بزنند. شانه به شانه آمده بودند و بعد از دو سوي ميرزا رفتند. صداي قربان‌صدقه‌رفتن خانم‌بزرگ مي‌آمد. ميرزا نخها را نشان داد: «خوب، بفرماييد، ارباب.»

«شوخي نکنيد ارباب، آن‌هم زلو زن و بچه‌ها.»

«بله، بله، باز هم معذرت مي‌خواهم.» اما نخها را همان‌طور جلو او گرفته بود تا نخهاي دراز اما پيچان را درست ببيند.

جعفر گفت: «ديدم، ارباب. اينها تازه نمونه است. اين طفل‌معصومها از صبح تا حالا جان کنده‌اند. مي‌گويند، ديگر نمي‌کنيم. آن‌وقت شما سر زده مي‌آييد تو. اينها هنوز عادت نکرده‌اند، يادشان مي‌رود که شما مي‌توانيد ببينيد.کوچول‌خانم مي‌گويد، هنوز هم باورم نمي‌شود که مي‌بيند.»

آن‌وقت باز گل و گردن مي‌آمد. جعفر سرفه کرد: «يادتان هست که مي‌گفتم براي ما زن زن است و مرد مرد؟ خوب، نامحرم هم نامحرم است. به سن و سال هم نيست. مرد در ولايت ما مي‌تواند، اگر حتي با دختر شيرخواره، ازدواز کند. زز عمل مباشرت از همهء نعم زنش سود ببرد. براي همين ما از بدو تولد حزاب سر دخترهامان مي‌کنيم. در ولايت هوا حتي نگاه کردن به زن نامحرم حد دارد، به اصطلاح چشم‌چراني است در ملک غير.»

نکند خاطر او را هم مي‌خواند؟ ميرزا لرزيد گر چه جعفر دم بافتهء کابل شده‌اش را به دست نگرفته بود تا مثلاً بر دستهء صندلي يا حداقل زانويش بزند. گفت: «گوشتان با من است، ارباب؟ مباصره هم از همان باب ملامسه است. توي المنجد هست. توي خانه‌هاي ما حتماً يکي هست. به زبان شما دست‌درازي مثل چشم‌درازي است. در فرهنگ معين نيست. در لغتنامه هم نبود. ميرزا زعفر مي‌گفت ...»

ميرزا نخها را دور انگشت اشاره‌اش مي‌پيچاند: «لغتنامه را هم برده‌ايد؟»

«البته.»

«آخر چطور؟»

«خودتان که ديده‌ايد. توي هر ززوه گاهي يکي و گاهي دو صفحه کم هست. مي‌رويد عوض مي‌کنيد. باز مي‌بينيد دو صفحه زاي ديگري کم دارد. بالاخره يا زيراکس مي‌کنيد يا با دست مي‌نويسيد. در عوض نسخه‌هاي ما کامل است، افست کرده‌ايم.»

ميرزا گفت: «پس افست را هم اختراع کرده‌ايد؟»

«پس چه خيال کرده‌ايد؟ ما گفته‌ايم، احتياز مادر اختراع است.»

ميرزا ديگر فهميده بود که حالا نمي‌گويد. شايد هم مأذون نبود. بلند شد، گفت: «من بروم چيزي بخورم. پاکت بادام را گذاشتم توي آشپزخانه. اگر خواستيد، بردار.»

«ارباب، پس تکليف خانم‌بزرگ چه مي‌شود؟»

ميرزا باز نشست: «چه تکليفي؟»

«خانم‌بزرگ که مي‌دانيد خيلي مؤمن است.» بعد آهسته‌تر گفت: «براي هيچ‌کس چراغ نمي‌زند، حتي اگر بداند که نمي‌بيند. از کور مادرزاد هم رو مي‌گيرد.»

«مقصود؟»

«مقصود اينكه، مي‌گويد اگر ميرزا مي‌خواهد ما اينزا بمانيم بايد يکي از دخترها را عقد کند. هر کدام را که بخواهد.»

«مگر تو نگفتي براي شما دختر شيرخواره هم زن است؟»

باز نه شاخه که تنهء درختي شکست: «اي ارباب، گر چه براي ما نيت هم مثل عمل است، حتي بدتر، اما شما خاکيها معذوريد. در ثاني با اين حيوانيات کدام خاکي بعد از شصت سال عملش مي‌شود، اگر هم بخواهد، نمي‌شود. مگر فقط بادام بخورد.»

ميرزا بلند شد. جعفر هنوز مي‌گفت: «من که مي‌گويم نظربازي شماها را به اين روز نشانده.»

صداي تارش مي‌آمد. يار مبارک بادا را در گوشهء همايون مي‌زدند. کل هم مي‌زدند. پس ديلاق آمده بود. مي‌خواست حرفي بزند که مگر قرار نشد دست به تار من نزند، نگفت. از اين حرفها گذشته بود. رفت وضو گرفت و به اتاق خواب رفت. نماز مغرب و عشاء خواند. دعا خواند، حتي گريه کرد، گفت: «خدايا، همين بود؟ درست است که نگفتم، اما آخر تو که از دل من خبر داشتي. من با اين يک الف عروس، که تازه بالغ هم نشده، چه بکنم؟»

سر شام، که توي آشپزخانه مي‌خورد، عقدش کرد. جعفر گفت: «شما صيغه‌اش را بخوانيد، من بله‌اش را ازش مي‌گيرم.»

به طرف راستش اشاره کرد: «لپ‌اناري حاضر شده است.»

از هر کدام دستي به دست گرفته بود. حالا هر دو پشت سرش پنهان بودند. صداي هره و کره‌شان مي‌آمد. ميرزا صيغه‌اش را زيرلبي خواند. دو صدا با هم گفتند: «قَبِلتُ.»

جعفر آن يکي را که شايد کمان‌ابرو بود، جلو کشيد و بامبي توي سرش زد: «دو تا خواهر را نمي‌شود با هم عقد کرد، تو خفه شو.»

فقط چارقد سرش بود. دامن بلندش دور ساقهاي از ني قليان باريکترش تاب مي‌خورد. گريه مي‌کرد و صداي گريه‌اي هم از پشت جعفر مي‌آمد. ميرزا گفت: «بچه است، جعفر، کاريش نداشته باش.»

باز صداي کل مي‌آمد. ميرزا دفعهء دوم و حتي سوم صيغه را خواند، اما هر بار دو صداي بغض‌کرده گفتند: «قَبِلتُ.» جعفر بالاخره گفت: «مبارک است.»

اين بار همه با هم خواندند:

کوچه تنگ و باريکه عروس بلند و باريکه
يار مبارک بادا ايشالله مبارک بادا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (16)

رمان در ولایت هوا (16)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل چهارم

وقتي ميرزا چاي به دست به نشيمن رفت، نديدشان. صداي تار هم نمي‌آمد. تلويزيون را روشن کرد. الحمدلله هنوز عيبي نکرده بوده، مستند بود. ميرزا از کارتون هم بيشتر دوست داشت. کشتي‌هاي ژاپني داشتند با تورهاي حلقه ريز و درشت درياها را از هر چه ماهي خالي مي‌کردند، آن وقت ميرزا اينجا نشسته بود و آنها جايي حتماً داشتند پشت دستهايش را خال‌خال حنا مي‌گذاشتند و موهايش را گيس به گيس مي‌بافتند. کدام يکي را عقد کرده بود؟ يک‌بار هم خانم‌بزرگ بي‌چادر و چارقد رد شد. پيراهن بلند تنش بود و چاقچور به پا. موهاش جوگندمي بود، ميرزا سر به زير انداخت. گفت: «خجالت نکشيد، شما ديگر محرميد.»

صداش حتي مو نداشت. ميرزا به فرخ‌لقا هم همين را گفته بود. ده دفعه هم گفت. مي‌رفت سه کُنج اتاق و زانوهاش را بغل مي‌کرد و با دو چشم گشاد که همه‌اش سفيدي بود نگاهش مي‌کرد. زنهاي پشت در حجله‌خانه مگر مي‌گذاشتند ميرزا بفهمد چه کار بايد بکند؟ هي مي‌خواندند و دايره مي‌زدند. گاهي حتي از بالاي پرده‌هاي پشت شيشه‌ها سرک مي‌کشيدند. ميرزا بالاخره رفت پرده‌هاي سرتاسري را کشيد. بعد هم رفت فرخ‌لقا را بغل کرد آورد گذاشتش روي رختخواب. باز هم در رفت. يکبار هم لحاف رويه ساتن را تا زير چشمها روي خودش کشيد و باز نگاهش کرد. ميرزا ديگر نفهميد. رفت شالش را آورد، اول هم دستهاي فرخ‌لقاش را از پشت محکم بست، بعد هم با يک دست دهانش را گرفت. ناقصش کرده بود. مگر يک الف بچه بيشتر بود! مثل جوجه مي‌لرزيد. چرا يادش رفت ازش حلال بودي بطلبد؟

غژ و غوژ، اما از گلوي خراشيدهء خروسي نوبالغ، ميرزا را از جا پراند. ديلاق بود. اين ديگر لال‌پتي بود، بعضي از حروف را مي‌خورد، و هجاهاي بلند را کش مي‌داد. گفت: «ارباب، بابام مي‌گويد، تشريف بياوريد.»

اگر دست به دستشان مي‌داد، ميرزا چه خاکي به سر مي‌ريخت؟ وسط ميز ناهارخوري نشسته بود. ديلاق نوک حلقه کردهء دم دراز و خط‌مخالي‌اش را به چراغ روشن روي ميز بند کرد و بالا رفت و دور تا دورشان باريکه‌هاي رنگين بود. چند تا را جعفرش روي يک تکه مقوا کنار هم گذاشته بود، يکي ديگر هم از ديلاقش گرفت و کنار بقيه گذاشت، صافشان کرد. انگشتي در مايع سر يک بطري زد و رويش کشيد، گفت: «نيمه بده، زانم.»

ديلاق يکي ديگر داد. جعفرش گفت: «سيصد و پانزده را بده، زانم.»

ديلاق گشت و داد. جعفر خواند: «نيمه بده، زانم.»

باز گرفت و صاف کرد. گفت: «چسب بريز، زانم.»

دو تيوپ بود، اما کوچک. با چوب کبريتي به هم مي‌زد. جعفر به آواز و در گوشهء دشتي مي‌خواند: «امان، امان، دل اي دل. بزنب زانم، زعفرم بزنب، خوب هم بزن. حالا نيمه بده، نيمه بده.»

داد. گفت: «سيصد و سي و سه.»

ميرزا خم شد. ديد. داشت يک چهارم يک اسکناس صد دلاري مي‌شد. بايست گريه مي‌کرد؟ کونهء پايي بر شست ناسور آن پا گذاشت و فشار داد تا نخندد، يا حتي گريه نکند. گفت: «پس تو هم داري اختراع مي‌کني؟»

«نه، دارم ماهر مي‌شوم. هر چه ما بيشتر بکنيم، بيشتر استاد مي‌شويم. من که عرض کردم تراشکارهاي ما رو دست ندارند. حتي مي‌توانند اگر سلول به سلول يکي از کله گنده‌هاي دنيا را براشان ببريم روي هم سوار کنند. اما از حق نگذريم به قول ميرزا زعفر خودمان، شماها هم بد نيستيد. خروارها خردهء کاغذهاي لانهء زاسوسي را از ماشين برش در‌آورديد و چسبانديد. به قول همين ديلاق اين‌زا همين امروز رمانهايي ديده است که هر سطرش از کتابي است؛ فيلمي ديده است که هر فريمش از کسي است؛ شعرهايي که هر تعبيرش از شعري است.»

بعد باز در همان گوشه خواند: «چرتت نبرد، زعفر. نيمه بده، زعفر. به قول خاکيها، زانم، کفارهء شرا، زانم، بُ خوريها، زانم، بي‌حساب نيمه بده، بده. مخمور در ميا، زانم، نهء ميدان، زانم، نشستن است، زانم. بده، زانم. حالا چسب بريز، زعفر، باز هم بريز، حالا نيمه، همش بزن، حالا بده، نيمه بده.»

ميرزا صد دلاري را گرفت. مو داشت، اما جلو آفتاب يا نور اگر مي‌گرفتند. پرسيد: «حالا تکليف آن‌همه اسکناس مرده چه مي‌شود؟»

«چرا مرده، ارباب؟ هر کدام فقط يک باريکه، آن‌هم يک زاش کم دارند. کسي هم که اسکناسها را اندازه نمي‌زند. تازه وقتي همهء اسکناسها هم‌اندازه باشند، کي مي‌فهمد کدام کوتاهتر است و کدام بلندتر؟»

ميرزا انگشت نخ پيچيده‌اش را برد جلو: «با اين‌ها حتماً مي‌خواهيد براي من جوراب ببافيد.»

«مگر خيال داريد زوراب دانتل بپوشيد؟»

ميرزا، انگشتش را، انگار که زنبور گزيده باشد، پس کشيد. نخ‌ها را نگاه کرد. هر کدام هم از يک جوراب بودند. جعفر گفت: «البته اگر خواستيد مي‌شود، زنها مي‌توانند. نگران صاحبانشان هم نباشيد. از هر زوراب فقط يک يا دو نخ مي‌کشند، دست بالاش سه تا. طوري نمي‌شود. دوقلوها براي همين ناراحت بودند. تازه‌کارند. مثلاً فرض بفرماييد زني پا روي پايش انداخته است و دارد رازع به، چه مي‌دانم، برادر حاتم طايي ما، داد سخن مي‌دهد، يکدفعه مي‌بيند يا حتي حس مي‌کند که زورابش در رفت. آه مي‌کشد. دخترها مي‌گويند، بابا، آهي مي‌کشند که يک‌دفعه مي‌بينيم وسط موزائيک يا سنگ زير پايشان به اندازهء دل ما آب مي‌بندد و بعد هم مي‌چکد. نمي‌خواهند بروند دنبال اين کار. اما من راضي‌شان مي‌کنم.»

باز رفت سر کارش: «چرت نزن، زعفر. نيمه بده، يا الله. بده، بده، بده.»

ميرزا را مي‌گويي مثل برق و باد رفت سر کمد زنش، کليد صندوق فرخ‌لقاش را پيدا کرد، بعد کليد دو اتاق تو در توي طرف نسرد را. چيزي هم روي دوشش انداخت. باز هم سرد بود. خدايي بود که بخاري ديواري داشتند. فرخ‌لقاش چه عقلي کرده بود که اينجا را هم داد بخاري بگذارند. بعد که دستهايش را گرم کرد، رفت سر صندوق زنش. باجي، خواهر خواندهء زنش، هر به شش ماهي مي‌آمد و اينها را زير و رو مي‌کرد و سر هر تکه‌شان زار مي‌زد، بعد مي‌آورد روي بند پهن مي‌کرد. آخرش هم نفتالين مي‌زد و همان‌طور که بود مي‌چيد. نه، عيب و علتي نکرده بودند، حتي تور عروسي زنش. کلاه حصيري و نوار آبي‌اش را جلو نور چراغ گرفت. يک‌وري سرش مي‌گذاشت و نوار را زير گلويش گره پروانه‌اي مي‌زد. دو قواره هم پارچهء کت و شلواري بود. براي محمد حسينش گذاشته بود. نديد که نخهايشان را کشيده باشند. کاش مي‌رفتند جايي ديگر. شبها که کارگاهها کاري ندارند. تازه مواد خامشان کجا بود؟ روزها هم مي‌توانستند بروند کارخانه‌هاي پارچه‌بافي. با دلار آزاد بايست وارد مي‌کردند. کسي هم کروکر مي‌خنديد. ميرزا لباسهاي کوه کرده را، يکي‌يکي، رو به نور چراغ نگاه مي‌کرد، تا مي‌زد و حتي گاهي مي‌بوييد و مي‌بوسيد و باز مي‌گذاشت همان‌جا که بود. بايست باجي را خبر کند که بيايد سري بزند. پاش کجا بود؟ او هم مثل ميرزا عاقبت به خير نشد. جلو پيراهن بلند و گشاد و آبستني‌اش نخ‌نما شده بود. سر محمد حسينش ميرزا اصلاً بيمارستان نماند. کجا رفته بود که حالا يادش نمي‌آمد؟ هنوز توبه نکرده بود. حالا هم همان صداي دايره‌زنگي مي‌آمد. پري بلنده چه تن و بدني داشت. پشت به او استکان را مي‌گذاشت روي پيشانيش و ريزريز چينهاي دامنش را مي‌لرزاند و دستهايش را در هوا مي‌چرخاند و کمرش را رو به او خم مي‌کرد و حلقه به حلقهء موهايش مي‌آمد پايين تا پيشانيش مي‌رسيد به جلو سينهء ميرزا. آن‌وقت فرخ‌لقاش وقتي مي‌نشست تا براي محمد حسينش املاء بگويد، مجبور بود پاشنهء پاش را زير نشيمنش بگذارد تا مبادا صدا کند و بچه خنده‌اش بگيرد. در صندوق را قفل کرد. بخاريها را خاموش کرد. چادرشب روي رختخوابهاي بچه‌ها همان‌طور بود که باجي پهن کرده بود. نه، ديگر کسي چادرشب نمي‌خواهد تا اينها نخ کشش کنند. لباسهاي کهنهء ميرزا را در کشوهاي پاييني کمد مي‌گذاشت. ژاکت هم مي‌بافند. ببافند. داشتند ميرزا را درست و حسابي کهنه‌چين مي‌کردند. درها را بست و کليدها را توي جيبش گذاشت. هوا صاف بود و تک و توکي ستارهء يخ‌بسته به سقف آسمان چسبيده بود. اما در تن هوا بويي بود که مي‌شد فهميد که همين روزهاست که يخها آب شوند. صدايي از جايي گفت: «ميرزا.»

همان گردن‌بلوري بود. بايست بدهد خانه را بکوبند و چند طبقه بسازند. حداقل سه دست خانه که به او مي‌دادند. يکيش را مي‌گذاشت براي محمد حسينش. صداي جعفرش هنوز مي‌آمد: «نيمه بده، بده، زانم.»

يک دسته اسکناس روي هم چيده بود. هزارتوماني هم داشت. چند تا هم ده‌توماني بود. ديلاق نبود. صداي طاس مي‌آمد. جعفرش اگر يک باريکهء ديگر وسط اين يکي مي‌چسباند يک بيست‌توماني به نفع جيب ميرزا بود. جعفر گفت: «مي‌بيني، ميرزا، اين بچه زان ندارد. خدا اين برادر حاتم طايي ما را نيامرزد که بال و پر اينها را چيد.»

ميرزا ديگر گوش نداد.گذاشت تا هر چه مي‌خواهد از ولايت هواشان بگويد. چه کار مي‌خواست بکند که يادش نمي‌آمد؟ ديلاق نشسته بود روي زمين، جلو تخته‌نرد ميرزا، و طاس مي‌ريخت. نچيده بود. داشت تمرين مي‌کرد. نوک دمش را هم به دهان گرفته بود، گفت: «بازي مي‌کني، ارباب؟»

شايد مي‌خواست سر همين ديلاق داد بکشد که به تخته‌نرد من چه کار داري. نگاه کرد. يک و دو آورده بود. باز ريخت. فقط دو و سه آمده بود. ميرزا گفت: «سر چي؟»

«هر کس هر چيز دلش مي‌خواهد.»

ميرزا نشست. زعفر سعر 114 گفت: «فقط به اين شرط که مهرهء من را هم شما جابه‌جا کنيد. من که مي‌بينيد دستم نمي‌رسد.»

ميرزا چيد. گفت: «اگر بردم بايد بروي برايم بياوري.»

«به اين زودي نيت کرديد؟»

جعفر گفت: «با اين بازي نکن، مي‌گيرد.»

نمي‌گرفت. ميرزا دست اول را برد. مجبورش مي‌کرد که اگر پشت کوه قاف هم باشد بياوردش. مي‌گذاشت سرش، آن‌وقت ديگر مي‌دانست چه بکند. يک برادر حاتم طايي بسازد که هفت تا از پهلوش دربيايد. تازه، به او چه که برادر حاتم طايي گفته بود که هر کس عيبي دارد، همان را به رخش بکشيد و بعد بزنيد توي سرش. او را به اهل هوا چه کار. احوال خودش و بچه‌هاي خودش را نکو مي‌ساخت. وسط دست دوم گردن‌بلوري و خانم‌بزرگ آمدند. چادر و چاقچور کرده بودند و هر کدام يک گره بسته به دست داشتند. باز گردن‌بلوري گل و گردن آمد. جعفرش مي‌گفت، چطور بروند و با چي. گله مي‌کردند که دخترها نمي‌آيند. مي‌گفتند: «تازه تار و پود اين پارچه‌ها که حالا مي‌پوشند دوام ندارند، به زحمتش نمي‌ارزند.»


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (17)

رمان در ولایت هوا (17)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل چهارم

جعفر گفت: «باشد، هر چه پوسيده‌تر بهتر، فرداش باز مي‌آيند و مي‌خرند.»

داد مي‌زد: «مگر نمي‌بينيد گردن من زير دين اين باباست. خودش که به فکر نيست. نشسته است با اين چرتي قمار مي‌کند.»

ميرزا در شش و بش يک دست مارس بود، نمي‌خواست به دلش بد بياورد. جعفر بالاخره رفت. دمش را تا زد و بافت و با زنها رفت. ميرزا دست دوم را با والزّاريات برد. گفت: «سه دستي است ديگر.»

«ما که قرار نگذاشتيم.»

«ما معمولاً سه دستي بازي مي‌کنيم.»

دست سوم را باخت. صداي کرکر خنده مي‌آمد. شاخه‌هايي هم شکست. جعفرش بود، مي‌گفت: «دم بريده‌ها، بايستيد ببينم. مگر باهاتان شوخي دارم.»

حتماً دنبال لپ‌اناري ميرزا کرده بود، مي‌گفت: «گيرم که از شلوار يا دامن يکي دو سه نخ کم بشود، آسمان که به زمين نمي‌آيد. در ثاني لباس همان روز اولش نو است. فردا ديگر حکم اين کليچه را دارد. زوراب هم همين‌طور است، بخصوص اگر تور باشد، بالاخره يک روز در‌مي‌رود.»

بعدش ديگر ميرزا نفهميد چطور شد. يکي از طاسهاي ديلاق مي‌نشست و دومي مي‌چرخيد و مي‌چرخيد و بالاخره همان مي‌آمد که آن يکي. ميرزا يکي دو بار مهره‌هاي ديلاق را عمداً اشتباه گذاشت. حتي يکي از مهره‌هاي خودش را کف رفت. اما نشد. باز مي‌آورد، نه تنها جفت، بلکه همان که ميرزا فکر مي‌کرد اگر بياورد حساب ميرزا با کرام‌الکاتبين است. ديلاق مي‌گفت: «خوب، حالا ببينيم چند مي‌خواهيم.»

بعد مي‌گفت، چند مي‌خواهد. ميرزا هم همان را زير لب مي‌گفت، حتي نقش سه و پنج يا جفت چهار را پيش‌پيش مي‌ديد و طاسها مُک همان را مي‌نشستند. وقتي هم ميرزا چشم بست به نقش سه و چهار که مي‌خواست فکر کرد، ديلاق گفت: «سه و چهار که ندارد.»

نداشت. ميرزا گفت: «قبول ندارم، صبر کن تا استکان بياورم.»

جاي مهره‌ها را به خاطر سپرد و رفت دو استكان آورد. ديلاق گفت: «من كه با اين نمي‌توانم.»

ميرزا مهره‌ها را نگاه کرد. سه کشته داشت و دو سيخ کباب اين طرف. افشارش را هم ديلاق بسته بود. ميرزا پرسيد: «دست که نزدي؟»

ديلاق سر بالا کرد. ميرزا فقط ريش بزيش را مي‌ديد. ديلاق گفت: «ما در ولايت هوا، سر برد و باخت بازي نمي‌کنيم. شرافتي مي‌زنيم. براي همين کسي تقلب نمي‌کند.»

ميرزا رفت و يک استکان شستي کوچک آورد. اگر هم زهرماري داشت توبه‌اش را نمي‌شکست، آن‌هم حالا که آن عرقچين توي مشتش بود. فقط يک قلپ مي‌خورد، همان‌قدر که زبان را بسوزاند و آدم بفهمد که تلخ است، اما بعد همان يک قلپ مي‌رفت پايين تا مي‌رسيد به نک شست پاش. جعفرش هنوز با دخترها يکي به دو مي‌کرد. يکي اين طرف و يکي آن طرف چادر خانم‌بزرگ را گرفته بودند و گريه مي‌کردند. جعفر مي‌گفت: «من نمي‌دانم. به احياء مي‌رويد، برويد؛ به شب‌نشيني مي‌رويد، برويد.»

کوچول‌خانم گفت: «من چه کار کنم؟»

«من که گفتم، توي اين شهر همهء کارگاههاي زوراب‌بافي و پارچه‌بافي شبها تعطيلند، روزها هم اغلب تعطليند، حتي وقتي برق هست. دلار آزادشان کزا بود که مواد خام وارد کنند. توليدي ما دارد، هر چه بخواهيم.»

اگر از ميرزا مي‌شنيدند مي‌توانستند بروند همهء ژاکتها، روسريها را نخ‌نخ کنند؛ کرک يا پشم همهء کلاهها را بريزند توي بقچه‌هاشان. کرستها را شل و بي‌قواره کنند، اصلاً ... که ميرزا گفت: «لااله‌الاالله.»

گردن‌بلوري باز چراغ زده بود. پيراهن آستين کوتاه يخه بسته تنش بود و يک روبان آبي هم گل کرده بود جلو يخه. دامنش هم زمينه سفيد بود با گلهاي ريز آبي. روي چاقچور پوشيده بود. اصلاً چاقچور نداشت. دو پاچهء چين‌دار روي ساقهاش کشيده بود تا از زير چادر پيدا نباشند، مثل طاهرهء خودش که تابستانها دو پاچه به پاش مي‌کشيد تا نبينند که چيزي نپوشيده است. چهار کشته داشت. ديلاق هم يکي، نوبت ديلاق بود. ميرزا گفت: «اگر بردم، بايد بروي برايم بياوري.»

استکان را هم گذاشته بود وسط تخته نرد، گفت: «اين هم استکان کوچک.»

ديلاق طاسها را ريخت توي استکان شستي‌اش و تکان‌تکان داد: «همان که اول نيت کرديد؟»

«البته، بايد بياوريش.»

«عرض کردم، چشم.» و تق نشست. گفت: «پس اجازه بدهيد خودم مهره‌هام را جا‌به‌جا کنم.»

با نوک حلقه‌شدهء دمش مهره را گرفت و توي افشار ميرزا گذاشت. سه تا پنج ديگر هم داشت. اصلاً ميرزا مارس شد. جعفرش هنوز امر و نهي مي‌کرد: «خودتان را خوب بپوشانيد. از من مي‌شنويد شالي، چيزي ببنديد به سينه و اينزاتان. مگر نمي‌فهميد چشم ناپاک باز هم هست.»

طعنه بزند. بايست مي‌برد. آن وقت مي‌دانست چه بکند. وقتي نوبتش مي‌شد، بلند مي‌گفت تا نه تنها ديلاق و جعفر، حتي دوقلوها که بالاخره نرفتند بشنوند، خودش هم نقش را به قول صاحب شرح به مدد قوهء خيال و در ميانهء خانهء پيشين مغز احضار مي‌کرد، همان‌طور که در مراقبتهاش به شمع نگاه مي‌کرد و بعد چشم مي‌بست و نورش را از دو چشم به قلب مي‌برد و آنجا آن‌قدر نگاه مي‌داشت تا در خزانهء صنوبري دلش شعله بکشد و همهء تنش را گرم کند. ميرزا هم مُک مي‌نشست. وقتي هم نوبت ديلاق مي‌شد يا پول‌خردها را در دستش تکان مي‌داد، يا نقشي را بلند مي‌گفت تا باز ننشيند. بالاخره هم ششدرش کرد. اما نشد. اول جعفر سعر 111 آمد. رفته بود روي عسلي و از همان‌جا نگاه مي‌کرد و چيزي مي‌خورد. شايد هم فقط لب مي‌جنباند، يا اصلاً ورد مي‌خواند تا ميرزا تک بدهد. دوقلوها هم آمدند. هر دو عروس شده بودند. همان کنار دستش نشسته بودند و مثلاً موهاي هم را چهل‌گيس مي‌بافتند. نمي‌گذاشتند. کل هم مي‌کشيدند. ميرزا يازده مهره خورده بود و حالا نوبت ديلاق بود که بنشيند، نشست و زد. بعد هم راحت خانه‌هايش را بست، گفت: «ارباب، حالا مي‌تواني بروي، سر فارغ مثنوي‌ات را بخواني.»

بعد هم خورد و خورد. ميرزا گفت: «اينها که نمي‌گذارند.»

به جعفرش گفته بود. جعفر گفت: «شما، ارباب، يک چيزي بهشان بگوييد. کلاه ما ديگر پيش اينها پشم ندارد.»

کلاهش را هم برداشت و نشان ميرزا داد. ديلاق هم راحت مي‌زد و هم مي‌خورد. دوقلوها بازي حنابندان درآورده بودند و هي زبان مي‌ريختند. ميرزا داد زد: «مي‌رويد از اينجا، يا نه؟»

دوقلوها گريه‌کنان رفتند. جعفر اول گفت: «اي قربان دهنت. سرمان را بردند.»

جعفر ثاني طاسها را در استکانش ريخت، گفت: «خوب ميرزا، حالا بگو ببينم من چند بياورم، برده‌ام.»

ميرزا از دهنش پريد: «فقط جفت شش.»

سعي هم کرد در همان خزانهء خيال نقش دو و سه را احضار کند، اما چشم که باز کرد، ديد يک جفت شش وسط لوزي است. ديلاق هنوز استکان را تکان مي‌داد، ميرزا گفت: «دست بالاش جفت سه مي‌آوري، شايد هم پنج و چهار.»

اما فقط همان جفت شش را مي‌ديد. نشست. روي لوزي يک شش آمد و آن يکي چرخيد و چرخيد، مثل فرفره و اين گوشه، نزديک حلقهء دم يک شش ديگر نقش بست. ميرزا گفت: «گرفتيش، قبول ندارم.»

جعفر اول گفت: «اگر اين‌طور است، پس من هم دبه مي‌آيم.»

اگر جفت شش نمي‌آورد، ميرزا با يک نقش يک و دو بي‌قابليت مي‌برد. گفت: «تو برو سر کاه‌گل‌مالي‌ات.»

«همه را کاه‌گل‌مالي کردم. منتظرم تا اين جفت شش بياورد تا با هم برويم دنبال بدبختي‌مان.»

جعفر ثاني گفت: «ارباب، بلند بگو ياقدوس، که همين حالا عرقچين از مشتت مي‌پرد.»

جفت شش آورد. استکانش را بوسيد و گذاشتش روي اين يکي لوزي، گفت: «يادت باشد ارباب، اگر شما برده بوديد، از پشت کوه قاف هم بود، برايتان مي‌آوردمش.»

ميرزا گلولهء گرد و چسبندهء توي گلويش را فرو داد: «حالا چي نيت کرده بودي؟»

ديلاق دستش را دراز کرد، آن‌قدر دراز که درست رسيد زير چانهء ميرزا: «زود باش ارباب، سه تا از آن تلخاش بده که خيلي خمارم.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (18)


رمان در ولایت هوا (18)


نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل پنجم

ميرزا تا صبح علي‌الطلوع نخوابيد. صبح هم که غسل واجب کرد و نمازش را خواند، باز نتوانست بخوابد. ترسيد که باز باجي بيايد، خميده و عصازنان، بعد هم دستي به پشت بگيرد و با عصايش ميرزا را نشان بدهد و بگويد: «خودش است، من با چشمهاي خودم ديدم.»

از سر شب يا صداي کر و کر مي‌آمد و يا گاهي اين و گاهي آن لالهء گوشش را دندان مي‌زدند. وقتي هم از جا پريد، هنوز چيزي مثل زبان، شايد از بس نرم و ليز و گرم بود، بر پوست گردنش مي‌کشيدند. کسي نبود. چند بار هم که دست دراز کرد و چراغ را روشن کرد و همه جا را گشت کسي را نديد. همان سر شب فکر کرده بود که يکي آن طرف لحافش، پشت به او، خوابيده است. آهسته گفته بود: «فرخ‌لقا!»

همين‌طور قوز مي‌کرد. هر دو پايش را توي دلش جمع مي‌کرد و مثل يک بچهء توي دلي مي‌خوابيد و مدام هم حرف مي‌زد، در و بي‌در. يک جمله هم نمي‌گفت که سر و ته داشته باشد. گاهي هم باجي باجي مي‌کرد و قربان صدقهء کسي مي‌رفت. ميرزا ترسيد که اگر توي تاريکي رويش را پس بزند، باز فرخ‌لقاش را ببيند. هر کس هم که بود حرف نمي‌زد. چراغ را روشن کرد. دوتاي فرخ‌لقا جا گرفته بود. چه بلايي مي‌خواستند سرش بياورند؟ به تن حلال مردم که نمي‌توانست نگاه کند. رفت در حمام را باز کرد. کسي نبود. توي مستراح هم کسي نبود. يک در هم به دالان داشت. قفل کرده بود، از همان سر بند که فرخ‌لقاش مي‌گفت: «يکي همه‌اش به اين در ور مي‌رود.»

به نشيمن و آشپزخانه هم سر زد. در رو به پنج‌دري را باز کرد، و صدا زد: «جعفر!»

صدايي نيامد. به اتاق محمدحسين و صندوقخانهء آن‌طرف پنج‌دري ديگر نرفت، فقط چراغشان را روشن کرد و باز صدا زد: «جعفر!»

چيزي به تن کشيد و کلاه پشمي منگوله‌دارش را به سر گذاشت و از همان در پنج‌دري به ايوان رفت. حياط ساکت بود و فقط درخت لخت انار از چراغ سر تير کوچه روشن بود. به دالان هم سر زد. پردهء روي در اندروني را پس زد و قفل سرد بلژيکي‌اش را امتحان کرد و باز داد زد: «جعفر!»

به حياط هم رفت. هنوز برف بود، اما زمين نفس کشيده بود. هوا سبک بود و بهار زير پوستهء خاک خف کرده بود. سه اتاق تو در توي طرف مغرب، از وقتي طاهره اينها خانه خريدند، خالي مانده بود. يکي را بايستي بياورد، حداقل يک زن و شوهر، اما بي‌بچه. به دو اتاق تو در توي طرف نسرد نگاه هم نکرد. کاش همان‌جا باشند. به اتاق خوابش برگشت. پالتوش را کند، بخاري گازي ديواري را روي زياد گذاشت، اما تا خواست چراغ را خاموش کند، ديد هر کس بود اين بار پشت به بخاري خوابيده است و پايش را تا جاي ميرزا دراز کرده است. نيت به جاي خود، اما به حلال مردم که نمي‌توانست دست بگذارد، گفت: «کوچول‌خانم!»

باز کِر و کِر خنده آمد و يکي هم پچ‌پچ کرد. ميرزا برگشت، در کمد فرخ‌لقاش را باز کرد. لباسهاش را پس زد. حتي نشست و يکي دو کشو را جلو کشيد. بالاخره هم رفت و خم شد و به همان‌جا که دو پاي کشيده‌اش را دراز کرده بود، دست زد. خالي بود. لحاف را هم که پس زد، کسي نبود. اما بوي ياس مي‌آمد و کسي هم ريز مي‌خنديد، انگار که دست جلو دهان بگيرند و بخندند.

کاش رفته بود خانهء طاهره‌اش. جهنم که به صفا مي‌باخت. مگر اين‌همه نباخته بود؟ اين هم که از قمار آخرش. ديلاق و جعفرش با هم رفتند. جعفر گفت: «اول بايد سري به زنها بزنم.»

دوقلوها نمي‌خواستند بمانند. لپ‌اناري مي‌گفت: «بابا، خواهش مي‌کنم. ما اينجا تنها مي‌ترسيم.»

آنها هم رفتند. جعفر مي‌گفت: «چه معني مي‌دهد که زن بنشيند و هي زير ابروش را بردارد؟»

ديلاق چشمک مي‌زد. معلوم بود که برمي‌گردد. نيم ساعت هم نشده برگشت. آمده بود دنبال سفيدآب. جعفرش گفته بود: «فقط ميرزا دارد.»

ميرزا گفت: «خودت که بلدي، برو بردار.»

مي‌دانست که نمي‌رود. ميرزا پرسيد: «تو که هنوز اينجايي؟»

نگاهش مي‌کرد و با لبهء کلاهش ور مي‌رفت. ميرزا تا هر چه زودتر از شرّش راحت شود، رفت توي آشپزخانه و ظرف آجيل را آورد گرفت جلوش: «بيا، خودت انتخاب کن، اما بالاغيرتاً فقط همان سه تا را بردار.»

اول سه تا برداشت، بعد باز بادامها را با دو چنگش به هم زد، يکي دو تا را عوض کرد، بالاخره هم سه تا بادام به ميرزا نشان داد. اما ميرزا مطمئن بود که يکي دو تا هم کف رفته است. وقتي باز بقچه‌اش را به دوش انداخت که برود، ميرزا گفت: «ببينم، جعفر، يعني اگر من برده بودم، عرقچين را برايم مي‌آوردي؟»

اول نوک بادامش را دندان زد و کروچ‌کروچ جويد، اخم هم کرد و چشم بست، بعد تنها چشم چپش را باز کرد: «مطمئن بودم که نمي‌بريد.»

«گفتم، اگر.»

«بله فرموديد.»

باز هم دندان زد: «ما مأذون نيستيم ببازيم، آن‌هم به اهالي اينجا.»

رفت، اما هنوز غژ و غوژ مي‌کرد: «هوسهاي شماها که يکي دو تا نيست، اگر سر اشپختر را هم برايتان بياوريم، باز مي‌گوييد، برو دندان شيريش را هم بياور، مثل همين برادر حاتم طايي خودمان. هر ساعت يک چيزي ويار مي‌کند.»

بالاخره از در رو به دالان رفت. ميرزا در را قفل کرد. مي‌دانست فايده‌اي ندارد. فرخ‌لقاش دستهء کليدهاش را مي‌گذاشت توي جيب جليقه‌اش. همهء چراغها را خاموش کرد و رفت دراز کشيد. باز صداي کر و کر را که شنيد، فهميد نبايد بخوابد. از توي کوچه هم صداي "کوچه تنگ و تاريکه" مي‌آمد. کِل هم مي‌زدند. يک‌بار هم، نصف شب بود که با وجود چلچراغ روشن سقف، مثل تلنگري که به کاسهء بلور بزنند، يکي گفت: «ميرزا!»

چيزي هم کنارش، زير لحاف، لوليد. ميرزا از همان زير لحاف دستش را دراز کرد که به چيزي خورد. حتماً عضوي از بدن بود که اين‌همه گرم بود. مثل حرير هم نرم بود. نفهميد که کجاش بود. هر چه هم دستش را جلو و عقب برد، نفهميد. نه انتهايي داشت و نه حتي انحنايي. تا هر جا كه ميرزا دستش را مي‌برد همان‌طور تخت بود و گرم، و نرم مثل حرير. ميرزا بلند شد و لحاف را پس زد. کسي نبود، اما جاي کسي بر دشک مانده بود که دو تا هيکل فرخ‌لقاش را داشت. مي‌دانست اضغاث و احلام است، حتي آن پق‌پق خنده‌هايي که حالا از دور تا دورش مي‌شنيد، مثل اينکه مي‌چرخيدند، و از ميان خنده‌ها باز يکي هي مي‌گفت: «ميرزا، ميرزا!»

نفهميد از بوي عود بود يا از تکرار اين‌همه ميرزا ميرزا که پلکهاش سنگين شد. خواب نبود. مي‌دانست که نشسته است و هر دو زانويش را به بغل گرفته است. اما باز آنجا نبود. يک جايي بود که اينجا نبود. داشتند پوستش را از هر طرف مي‌کشيدند، انگار همهء تنش را بادکش مي‌کردند. پوست پايش هم ناسور بود، براي همين نمي‌توانست راه برود. شايد زير بالش را گرفته بودند و مي‌بردند، يا همان باد مي‌بردش که داشت پوستش را قلفتي از تن جدا مي‌کرد. بعد هم همان باد پرده‌اي قلمکار را پس زد و ميرزا ديد که جعفرش بر سکويي سنگي که فقط سه پله مي‌خورد نشسته است. يک کلاه بوقي هم سرش بود که منگوله‌اش مي‌رسيد به سقف. دستش را هم دراز کرده بود تا زير چانهء ميرزا. ميرزا نمي‌خواست دست ببوسد. مکروه بود. اما بوسيد و حتي به ضرب همان باد يا همان دستها که مي‌آوردندش بر خاک افتاد. دستي هم پس کله‌اش را گرفت و پوزه‌اش را به خاک ماليد. چه فايده داشت که فکر کنند نبوسيده است، حتي اگر ميرزا مي‌گفت به اجبار بوده است؟ اين‌طور که حالا خودش را مي‌ديد به خاک افتاده بود. بوي کاهگل هم مي‌آمد. باز جاي شکرش باقي بود که هنوز خاک هست. شايد هم خواست چيزي بگويد. پس تازيانه‌اش زده بودند، از روي لباس. مي‌دانست هر طور هست نبايد اقرار کند، حتي اگر در يک مجلس باشد. پس چهار شاهد‌شان کجا بود؟ گيرم که جعفرهاش دو تا باشند و زنها هم يکي. دو زن عاقل و بالغ ديگرشان کو؟ دوقلوها که حساب نبودند. حاکم ديوان بلخ هم که باشد نمي‌تواند، که باجي آمد جلو، با کمر خميده و عصا به دست، همان‌طور که بود، دستش را هم همان‌طور به پشت گذاشت و با نوک عصا به ميرزا اشاره کرد: «خودش است، من با چشمهاي خودم ديدم. فرخ‌لقا نمي‌خواست، اما اين...»

بعد هي گفت اين و سرفه کرد. پس حالا همين مانده بود که با آب و سدر و کافور و حتي آب پاک غسل بکند و کفن بپوشد و خودش بايستد تا همين‌جا، جلو جعفرش، او را از نوک پا تا حد ران در اين خاک دفن کنند؟ چشم گشود. يعني همهء اينها القاي خيال بود؟ تازه او که مجرد بود ديگر چرا حد زناي محصن را مي‌خواستند جاري کنند؟ آن‌طور که جعفرش نشسته بود انگار حاجي‌فيروز را حاکم کرده بودند. ديگر تا صبح حتي چشم بر هم نگذاشت. همه‌اش هم سعي کرد به چيزي نگاه کند، مثل همان شبهاي چهله‌اش. يک‌بار هم آن‌قدر به چلچراغ نگاه کرد که ديد لنگر برداشت. صداي به هم خوردن آويزه‌هاش را هم شنيد. بالاخره هم صبح شد. بلند شد. سرش گيج مي‌رفت. چرا اين بلاها را به سر او مي‌آوردند؟ تا چاي دم بکشد، غسل واجب کرد و پس از تشهد و سلام گفت: «خدايا، خداوندا، مي‌بيني و مي‌گذاري؟»

بعد هم پيشاني بر مهر گذاشت و گريه کرد. وقتي سجاده‌اش را جمع مي‌کرد، سجادهء جعفرش را هم ديد. يک وجب عقب‌تر از او ايستاده بود. ميرزا رفت توي آشپزخانه. زنش چه عقلي کرده بود که آشپزخانه را گفته بود همين جا بسازند. فقط سر مستراح و حمام جر و منجر داشتند. اما بالاخره حرفش را پيش برد. وقتي ميرزا از سفر عتبات برگشت ديد کار خودش را کرده است. براي ميرزا فقط همين مانده بود که در و دريچه‌ها و آينه‌هاي سنگي گوشواره‌ها را ببرد در دکانش و به چند غاز بفروشد. حالا فقط همان پنج‌دري مانده بود. طاهره و صديقه‌اش هم چشم به راه بودند تا کي همه را بکوبند و شش دستگاه ازشان در بياورند. اين هم از جعفرش که ده بيست‌تايي کيسه روي ماشين رختشويي در دو صف چيده بود که ميرزا ببيند دارند کار مي‌کنند تا او سر پيري به افلاس نيفتد. کلاه صدارتي‌اش را هم گذاشته بود درست وسط ميز آشپزخانه که انگار کرک لبهء اين طرفش ريخته بود. ميرزا گفت: «جعفر، چرا کلاهت اين‌طور شده؟»

اول رفت روي ماشين رختشويي نشست. چند کيسه را هم سبک و سنگين کرد و کنار گذاشت: «پس بالاخره متوجه شديد که دارد چه بلايي سر من مي‌آيد؟»

«يعني چه؟»

به کلاه، شايد هم به خط باريک و سفيد لبهء آن اشاره کرد: «همين ديگر. مي‌بينيد، اما نه انگار که ديده‌ايد.»

ميرزا، تا حرفي نزند، دو سه مويي از سوراخ بيني‌اش کند، حتي لالهء گوش خودش را کشيد. جعفرش نمي‌ديد. هنوز به کلاهش نگاه مي‌کرد، آه هم کشيد: «ما اهل هوا، ارباب، خيلي وقت است فهميده‌ايم که هر چه به زبان آيد، به زيان آيد؛ چون به قول ما اسم همان مسمي است. اما شماها، مثلاً خود شما، از بس چشمتان به دست توريستها بوده تا دو تا تکه عتيقه ازتان بخرند، يادتان رفته که يک روزي ...»

ميرزا سرفه کرد، لالهء اين يکي گوشش را هم کشيد. اگر بخواهد از جنگهاي صليبي شروع کند چي؟ باز سرفه کرد. جعفر هم سرفه کرد، بعد سر بلند کرد و با دو چشم بسته با غژ و غوژ گفت: «خلاصه، ارباب، عمل فرع بر نيت است، مثلاً نيت زنا همان زناست؛ کافي است يکي فکرش را بکند تا زناکار بشود. واي به وقتي که ديگر نگاه کند، يا خداي ناکرده کارش به مباشرت با حلال مردم بکشد.»

ميرزا از زبانش در رفت: «کله‌ام باد کرد، جعفر، حرفت را بزن.»

جعفر چشم راستش را گشود: «بله، مي‌بينم. گاهي هم من همين‌طور مي‌شوم، بخصوص وقتي دوقلوها با هم يک‌بند حرف مي‌زنند، مي‌فهمم که کله‌ام دارد باد مي‌کند، مثل حالا که پشم کلاه من لحظه به لحظه بيشتر مي‌ريزد. اول نفهميدم که چرا، بعد که ديدم حمام رفته‌ايد يا اصلاً بي‌وضو به نماز ايستاديد ديدم ...»

به جايي در نمد پاي راستش اشاره کرد: «آن شستم دارد مي‌خارد. خوب، ديگر فهميدم. اولش البته خانم‌بزرگ ديد. توي زوراب‌بافي ستاره داشت نخ کلاف مي‌کرد. کوچول‌خانم، يا به قول شما، گردن‌بلوري نبود. گفتم: کزاست؟ اشاره کرد به کلاهم که، از خودت بپرس.»

«حالا کجا هستش؟»

«شما اربابيد، از شما بايد پرسيد.»

«خجالت بکش، مرد.»

«چرا من، ارباب؟ آن زن بايد خزالت بکشد. تازه او چرا، زنها ضعيف‌اند، مردها مقصرند، هر کس که اين بلا را سر من آورده مقصر است.»

به کلاه اشاره مي‌کرد. به اصطلاح صاحب کتاب کلاه صدارتي‌اش مسخر او بود که کرکهاش گره به گره مي‌ريخت. ميرزا نگاهش کرد. دست زير چانه گذاشته بود و به ميرزا نگاه مي‌کرد. تا مبادا باز دلش بترکد، گفت: «ببينم جعفر، جدي مي‌گفتي که يکصد و بيست سال است که حکومتتان سلطنتي نيست؟»

پقي زير گريه زد، اما حبابي در کار نبود. ميرزا گفت: «با تو بودم، جعفر.»

چنگ در بافه‌هاي حتماً بافتهء پشت سرش زد، گفت: «حرف توي حرف مي‌آوريد تا من فراموشم بشود که اينها همين‌طور دارند مي‌ريزند؟»

«نه، فقط خواستم بدانم.»

نفسش را تو داد، يا شايد گريه‌اش را خورد. سر و سينه راست کرد. يک بافهء مويش را هم به چنگ حلقه مي‌کرد: «ما مأذون نيستيم نسبت به گذشته‌ها دبه بياييم.»

ميرزا خنديد: «فهميدم، پس جمهوري است.»

«مگر ديوانه‌ايم که يکي را انتخاب کنيم تا شش يا حتي چهار سال هي بنشينيم و غصه بخوريم که چه غلطي کرديم؟»

«خوب، همين برادر حاتم طايي‌تان چطور حاکم شد؟»

«خودمان خواستيم، حالا هم هر وقت بخواهد باز رأي مي‌آورد. معلوم است.»

«جداً اسمش برادر حاتم طايي است؟»

«نه، لقبش اين است، مثل همين ديلاق.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (19)


رمان در ولایت هوا (19)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل پنجم

صداي سرفه‌اي آمد. ديلاق بود. بقچه‌اي بر دوش داشت، نفس‌نفس‌زنان بر زمين گذاشت. کليچه و بعد قبايش را پس زد و کيسه‌هاي آويخته به حلقه‌حلقه‌هاي کمربندش را نشان داد: «اينها را کجا بگذارم؟»

از ميرزا نمي‌پرسيد. جعفرش گفت: «از ارباب بپرس، همين‌طور که نمي‌شود اينها را پخش و پلا کرد، آن‌هم اين دم عيدي.»

ميرزا گفت: «فقط توي کمد زن من مأذون نيستيد بگذاريد.»

«نترسيد، ارباب. ما، اهل هوا، چشممان پاک است. تن مرده‌ها را نمي‌لرزانيم.»

ميرزا گفت: «جعفر، راست بگو، حداقل احضار ارواح که بلدي؟»

«من؟»

از بالاي ماشين رختشويي لغزيد و افتاد پايين. آه و ناله هم کرد. مي‌شليد. گفت: «شلم کرديد، ارباب. دعا کنيد که فقط رگ‌به‌رگ شده باشد، اگر نه به قانون ما بايد قصاص شويد.»

شلان رفت. ديلاق هم زير بالش را گرفته بود. صداي غژ و غوژ هنوز مي‌آمد: «اين‌زا پسرم، عدالت کزا بود؟ کو تا احکام ما را اختراع کنند.»

ميرزا ديگر معطل نکرد. صبحانه خورده و نخورده راه افتاد. اول توي حمام در جعبهء کمکهاي اوليه کپسولهاش را پيدا کرد. پنج سال بود که نمي‌خورد. دکتر، حالا يادش نبود کي، گفته بود معجزه مي‌کند. با حلال خودش که نمي‌خواست. با فرخ‌لقاش که ديگر خواهر و برادر شده بودند. اما، خوب، مي‌خورد. خدا را چه ديده‌اي؟ حالا هم به اميد خدا خورد. تا ظهر هم دو نسخهء خطي خريد. دو نمکدان فروخت و يک دست استکان و نعلبکي. به يک خانم چشم ميشي هم شش بشقاب لعابي فروخت. ميرزا دو بار زير لبي به شيطان رجيم لعنت فرستاد و يک بار هم هر چهار انگشتش را لاي کشو دخلش گير داد تا مبادا دست دراز کند و لپ حلال مردم را بگيرد که اصلاً همه‌اش پيشکش. يک قليان پايه بلور هم فروخت. سر قليان سنگي نداشت. سه حقهء چيني هم فروخت که کلي سود کرد. يکي‌اش مو داشت. شناس بود و همين عصر حتماً مي‌فهميد. بعد از ناهار در دکان را پايين کشيد و رفت توي پستو يک ساعتي خوابيد. هيچ خواب نديد. داشت به خير مي‌گذشت. پس خيال نداشتند گردن‌بلوري‌اش را سنگسار کنند. اما بعدازظهر مادر رستم آمد. رستم را هم آورده بود. پا بيرون داشت. نسخهء دو دکتر را عمل کرده بود. ميرزا مشتري داشت. زن و مردي دو تا پردهء قلمکار اصفهان مي‌خواستند که همه‌اش بته‌جقه باشد. داشت، اما گفت، هفتهء بعد سري بزنند تا برايشان پيدا کند. وقتي رفتند، مادر رستم گفت: «من بعد فکرش را کردم، ديدم شما مي‌خواستيد من را از سرتان باز کنيد.»

ميرزا ديگر انگشتهايش را توي دخلش گير نداد، گفت: «خوب؟»

جاي دختر ميرزا بود، گل و گردن هم نمي‌آمد، اما، خوب، لبهاش قلوه‌اي بود. يعني حالا که پير شده بود داشت از زمين و آسمان نعمت مي‌باريد؟ زن گفت: «شما جاي پدر من هستيد.»

«يکدفعه بفرماييد، پدربزرگ.»

رستم لاغرتر شده بود و دو مردمک سياهش مدام در چشمخانه مي‌دويد. ميرزا گوش داد. صدايي نمي‌آمد. به جايي برنمي‌خورد. طلسمي مي‌نوشت و مي‌داد روي شکم بچه يا روي شکم خودش ببندند. تلقين، علماي جديد هم گفته‌اند، مؤثر است. اما خودش اطمينان نداشت. ناگهان صداي تلنگري شنيد، به يک لگن مسي‌بود. صداي گريه‌اي هم مي‌آمد. گفت: «من چه کار مي‌توانم بکنم؟ مگر از غيب مددي برسد.»

شنيد: «خجالت بکش، مرد. کوچول‌خانم بس نبود، حالا مي‌خواهي اين يکي را هم بي‌سيرت کني.»

خانم‌بزرگ بود، فقط سه گلوله بود که روي هم سوار کرده باشند و زير بزرگترين گلوله دو شاخهء سفيد بود که به تناسب سه گوي بالاتنه دو ستون سفيد بود که به کفش جير پاشنه صناري ختم مي‌شد. صداي گريه بلندتر شده بود. ميرزا گفت: «چشم، خواهر.»

دست دراز کرد و همين‌طوري کتابي از قفسه برداشت، يکي از همان دو نسخهء خطي بود که صبح خريده بود: «همين حالا درستش مي‌کنم. فقط شما دو دقيقه تشريف ببريد توي پستو.»

پتهء چادر را جلو لبهاي قلوه‌اي‌اش گرفت: «باز که شروع کرديد؟»

«نه، به جدم، نظري ندارم. تازه خودتان که مي‌بينيد، از من گذشته است. جاي پدربزرگ شما هستم.»

شنيد: «دست به دست نکن، ميرزا، کوچول‌خانم را مي‌خواهند سنگسار کنند.»

زن نگاهش مي‌کرد. ميرزا گفت: «نترسيد خانم، سنگسارتان نمي‌کنند.»

بچه ناگهان زير گريه زد، به جايي هم اشاره مي‌کرد. زن گفت: «چي شده؟ معصومه پيش‌مرگت بشود. يکدفعه چه‌ات شد؟»

ميرزا بلند شد و به همان‌جا نگاه کرد که بچه هنوز اشاره مي‌کرد. دوقلوها، روبه‌روي هم، و بر لب پيشاب‌داني برنجي نشسته بودند. فقط يکي گريه مي‌کرد، آن‌که چادر داشت. جفت روبه‌روش مايوي دو تکه تنش بود، که اگر توي مجله‌هايي بود که محمدحسين گاهي مي‌فرستاد، حتماً همه‌جاش را ماژيک مي‌کشيدند. حق دارند که بکشند. بعيد نيست که ما هم اختراع کنيم. شکمش برآمده بود، شايد هم اصلاً بادش کرده بود. پيشاب‌دان را هم تکان مي‌داد، اصلاً الاکلنگ مي‌کردند. ميرزا گفت: «بفرماييد، معصومه خانم. معطل نکنيد. مي‌بينيد که چه‌قدر کار سرم ريخته است.»

خانم‌بزرگ جيغ زد. دست و بال تکان مي‌داد. عجب شلاته‌اي بود! حتي خم شد و کفش پاشنه صناري را درآورد و آمد جلو. آمده بود جلو که چه بکند؟ داد مي‌زد: «عرضه که نداريد، فقط چشم و دلتان مي‌دود.»

ميرزا بازوي معصومه را گرفت و به طرف پستو هلش داد: «نترسيد، چشمهايم را مي‌بندم. نمي‌گذارم چشمم به تن و بدنتان بيفتد. فرض کنيد رفته‌ايد دکتر زنان. تا چشم به هم بزنيد تمام مي‌شود.»

بعد هم توي کشوهايش را گشت يک ني پيدا کرد و تراشيد. خانم‌بزرگ هنوز جيغ مي‌کشيد و سعي مي‌کرد از قفسه‌ها بالا بيايد، مي‌گفت: «بگذار دستم بهت برسد.»

ميرزا بالاخره قلمدانش را پيدا کرد، خط‌کش و قلمهاي ني و قلمتراش و دوات ليقه‌دار هم داشت. مرکبش حتماً خشک شده بود. چند جور قلم ريز و درشت هم داشت. اگر مشتري باز به تورش مي‌خورد از آنها هم مي‌توانست استفاده کند. رفت به پستو و در را از تو قفل کرد. زن روي نيمکت و با دو چشم بسته دراز کشيده بود. لبخند مي‌زد. ميرزا از کتري آب توي دوات ريخت. بچه نشسته بود و با يک دسته کليد بازي مي‌کرد. ميرزا چشم بست و نشست دامن چادر را پس زد و بعد دامن پيراهن و ژاکت را بالا زد. صداي شکستن چيزي آمد و بعد چيزي مثل هوار پايين ريخت. ميزرا حتي چشم نگشود، کورمال بر سطح صاف و گرم دست کشيد، مثل کاغذي که اول صاف مي‌کنند، بعد با خط‌کش و قلم‌ني يک مستطيل کشيد و خانه خانه‌اش کرد، بعد زيرچشمي نگاه کرد، همان‌قدر که بتواند توي هر خانه به حرف يا عدد رمز جعفرش را بنويسد. سعر 111 را زياد آورد. زن مي‌لوليد و گاهي حتي صداي کر و کر خنده‌اش مي‌آمد. ميرزا با دو چشم اشک‌آلود باز پلک بر هم گذاشت و سعر 111 را پايين پاي مستطيل کشيد، بعد هم سر بلند کرد رو به تيرهاي سياه شدهء سقف نگاه کرد و بعد به دو دست پير و لرزانش، گفت: «اللهم ارزقنا.»

بعد هم در را باز کرد و آمد بيرون. وقتي معصومه بيرون آمد، ميرزا حتي نگاهش نکرد. ريز مي‌خنديد، گفت: «دستتان درد نکند. مي‌بينيد خوابش برده است.»

نيازش را هم گذاشت جلو ميرزا و رفت. فقط دو کاسهء چيني‌اش را شکسته بودند و يک تکه هم از گچ سقف روي پلهء دوم منبر جنس‌ها ريخته بود. فداي سرش! تکه‌ها را جمع کرد و توي يک دستمال ريخت. گره زد. خنديد. مگر ديوانه شده بود که او هم مي‌خواست اختراع کند؟ صاحب کتاب گفته بود اشياء هم جان دارند. به رجب زاغي هم تلفن کرد. مظنهء دلار را پرسيد. رجب مي‌گفت: «از هزار تا يک ميليونش حاضر است. شما امر بفرماييد.»

عصر حسابي سرش شلوغ شد. مردم انگار ديوانه شده بودند. چندتايي دنبال قصري مسي آمده بودند.پلاستيکي‌اش گران شده بود. فقط دو تا داشت که يکي‌اش نقش گوزن داشت. دم غروب جعفرش آمد. مي‌گفت: «سر راهم گفتم سري بزنم.»

تا باز حرف زنها را پيش نکشد، ميرزا در و بي‌در برايش حرف زد، و گفت که : «ما هم مير نوروزي داشته‌ايم. شايد شما هم همين را اختراع کرده‌ايد.»

نشسته بود لبهء پلهء اول منبر جنسها، جاي خالي همان قصري مسي بي‌نقش، دو بقچه هم حمايل گردنش کرده بود و حالا فقط نخ کيسه‌هاش را يکي‌يکي باز مي‌کرد، کف دستش مي‌ريخت، با انگشت به هم مي‌زد و باز مي‌ريخت توي کيسه‌اش و نخش را مي‌کشيد و به حلقه‌حلقه‌هاي کمربندش مي‌آويخت. وقتي ميرزا مظنهء دلار را برايش گفت، جعفر سر بلند کرد: «خودتان گفتيد فايده ندارد.»

«البته، براي اينکه حتي يک دلاري‌اش را جلو چراغ مي‌گيرند.»

«از من مي‌شنوند زير ميکروسکپ بگذارند.»

«يعني نمي‌بينند؟»

«فقط شما چشم باطن‌بين داريد، ارباب.»

باز رفت سراغ کيسهء قراضه‌هاش. انگار از اول شروع کرد. خير، خيال آمدن نداشت. ميرزا اسکناسها را دسته مي‌کرد، گفت: «تو نمي‌آيي؟»

سر بلند کرد: «چرا حالا؟ من دل ديدنش را ندارم. کارشان که تمام شد مي‌رويم.»

«مگر تمام نشده؟»

پايين پريد و به طرف پستو رفت. دمش همچنان دور پايهء اين طرف حلقه بسته بود، گاهي هم سرش مثل مار سر کنده بر زمين مي‌خورد. شايد تا در درياي اندوه غرق نشود، لنگرش بود. ميرزا حتي ديگر نتوانست لبخند بزند. مي‌رفت خانهء صديقه‌اش. نبض خودش را هم گرفت. کاش اصلاً مريض مي‌شد و يک سر و يک کله حداقل يک ماهي مي‌افتاد. گفت: «جعفر، من رفتم.»

شنيد: «حالا يک دقيقه تشريف بياوريد.»

صدايش از لاي در نيمه باز مي‌آمد. ميرزا ناچار رفت. دم هم در کنارش مي‌لغزيد و مي‌رفت. نمي‌ترسيد. از اين بدتر که نمي‌شد. گيرم مي‌بردندش، ببرند. از ميرزا مي‌شنيدند مي‌توانستند سلول به سلول ببرندش و آنجا سوارش کنند. جعفرش روي قفسهء بالايي نشسته بود و گريه مي‌کرد و کيسه‌ها را يکي يکي توي کاسهء چيني يا گلدان نقره، يا دوغ‌خوري شيشه‌اي مي‌گذاشت. بقچه‌ها هنوز حمايل گردنش بود. گفت: «شما نمي‌ترسيد، ارباب؟»

«از چي؟»

«خوب، بعضي آدمها براي اينکه پاک شوند، اعتراف مي‌کنند تا در اين دار دنيا بارشان سبک شود، اما بالاخره تن شماها که از آهن نيست.»

«حرفت را بزن.»

«ما گاهي ارباب، تا مخاطب خودش بفهمد، حرف را در پرده مي‌زنيم، يا اصلاً دور مي‌زنيم، چون به اصطلاح اهل علم ما اهل هوا عالم صغيريم، نسخهء عالم کبير، مثلاً همين منشي محکمه پدر من را درآورد تا فهميدم که ما هم داريم به تسخير آدمها مي‌رسيم. نسخه‌اش را هم به من داد.»

دو بقچه حمايل گردنش را باز کرد، يکي را روي قفسه جا داد و آن يکي را باز کرد و از توي آن چيزي درآورد، يک طبقه هم پايين آمد: «بفرماييد، اين‌ها را هم براي نمونه به من داد.»

ميرزا عينکش را درآورد و به چشم گذاشت. چند تار مو بود: دو تا سياه و يکي سرخ و يکي سفيد. ميرزا گفت: «مال کوچول‌خانم که نيست؟»

«اختيار داريد، ارباب. مي‌بينيد که.»

«پس مال کيست؟»

«خودتان بايد حدس بزنيد.»

«نه، اصلاً ولش کن. گيرم که موي پاپ باشد، يا آن يکي را از ريش فيدل کاسترو کنده باشيد، اما آخر نگفتي کوچول‌خانم را چرا کشتيد؟»

«نکشتيم، ارباب. حيات ابد بهش داديم. درد هم نکشيد، چون به قول ادباي شما تن رها کرد تا پيراهن نخواهد. پس حالا هم هستش، ديگر هم نه پير مي‌شود و نه چراغ مي‌زند.»

ميرزا آمد بيرون. اصلاً مي‌دويد. صداي گريهء جعفرش را هم مي‌شنيد. در را کشيد پايين. اما مطمئن بود که قبل از او از در بيرون زده است. شايد هم بعد مي‌آمد. وقتي سوار ماشين‌اش شد، بي‌آنکه نگاه کند فهميد که يکي توي ماشين هست. جعفر سعر 114 بود. همان وسط صندلي عقب نشسته بود. گفت: «تا دير نشده بايد بجنبيم، ارباب. بابام ديوانه مي‌شود. مي‌ترسم کاري دستمان بدهد.»

ميرزا پرسيد: «بقيه کجا هستند؟»

«مي‌آيند.»

ديلاق عجله داشت، اصرار مي‌کرد ميرزا ديگر پشت چراغ قرمز نماند، حتي گفت چطور ميان‌بر بزند. مي‌گفت: «در ولايت هوا از بس مرد کم است آن‌قدر زن هست که يک مرد مي‌تواند، اگر بخواهد ده تا زن بگيرد؛ اما بديش اين است که بايد در هم بردارد.»

مرتب هم خميازه مي‌کشيد. ميرزا گفت: «اگر روزي سه تا بهت بدهم، حاضري يک جاروي کوچولو براي من بياوري؟»

«شما جان بخواهيد، ارباب.»

«جدي گفتم.»

«مي‌دانم، اما خودتان که مي‌دانيد ما رشوه قبول نمي‌کنيم.»

ميرزا داد زد: «من با تو تخته‌نرد بازي نمي‌کنم.»

نزديک هم بود که بزند به يک دوچرخه‌سوار. ديلاق گفت: «چرا عصباني شديد؟ خوب، باشد، طاس مي‌ريزيم.»

بالاخره هم رسيدند. ميرزا اول ماشينش را به گاراژ برد، بعد هم در را باز کرد و تعارف کرد تا ديلاق برود تو. ديلاق نگاه کرد و برگشت پشت پاي ميرزا پنهان شد، گفت: «حق داريد که بترسيد. هنوز هستند. اما ديگر دير شده، اگر قيد دو تا جريمه را زده بوديد، سر وقت مي‌رسيديم.»

«مگر چه کساني اينجا هستند؟»

«خودتان بالاخره مي‌بينيد.»

دوقلوها وسط لچکي اين طرف حوض نشسته بودند، با سرِ باز و روي برفها. فقط کمان‌ابرو گريه مي‌کرد. ميرزا برگشت و به ديلاق گفت: «بيا تو، مادرت نيست.»

«اينها را که نمي‌گفتم.»

نمي‌آمد تو. مي‌گفت: «پدرم اگر بفهمد باز خورده‌ام عاقم مي‌کند.»

ميرزا ديگر محلش نگذاشت. دخترها روبه‌روي هم نشسته بودند و گلبرگهاي يک گل نرگس را به نوبت مي‌کندند و بر پشتهء کوچکي که ميان برفها بود مي‌ريختند. ميرزا که نزديکتر رفت چادرهاي چيتشان را به سر کشيدند. اين بار با هم گريه کردند. ميرزا پرسيد: «مادرتان کجاست؟»

هر دو به دالان اشاره کردند. ميرزا باز برگشت. مي‌دويد. چطور نديده بود که پردهء جلو اندروني را بالا زده بودند و در هم باز بود؟ بوي نا دو اتاق تو در توي اندوني را برداشته بود. در رو به حياط‌خلوت هم باز بود. انگار باجي بود که دست به کمر گرفته بود و با دست ديگر آجرهاي قزاقي کف حياط‌خلوت را مي‌شست. نه، باجي نبود. مادر زنش بود. گفت: «حالا مي‌آيي؟ خوشا به غيرتت.»

ميرزا گفت: «اين قفل را چطور باز کرديد؟ من هم نمي‌دانم که کليدش کجاست.»

«با يک ميخ.»

رگه‌هاي عنابي‌رنگ در کاسه‌طور سيماني چاهک مي‌چرخيد. ميرزا گفت: «آخر چرا؟ آن زن بيچاره که گناهي نکرده بود.»

«پس چرا وقتي گفتم، نيامدي شهادت بدهي؟»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (20)

رمان در ولایت هوا (20)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل پنجم

ميرزا بايست، هر طور بود، جارويي يا حتي برسي از ديلاق مي‌برد. صدايش زد و به آشپزخانه رفت. روي ميز آشپزخانه کنار آجيل‌خوري نشسته بود و با استکان خودش طاس مي‌ريخت. جفت شش آورده بود. سه بادام هم کنار پايهء آجيل‌خوري گذاشته بود. ميرزا گفت: «سر يک جارو.»

«چه جارويي؟»

«خودت مي‌داني.»


«نه، در ولايت ما رسم اين است که درست بگوييم چه مي‌خواهيم تا بعد نتوانيم دبه بياييم. من، آهان، اين سه تا بادام را مي‌خواهم. اما به اين شرط که به بابام نگوييد، بخصوص حالا که عصباني است.»


باز جفت شش آورد، مي‌خنديد: «مي‌دانيد، ارباب، از امشب ديگر مجبور است با مادرم سر کند، شب و نصف شب هم نمي‌تواند بهانه بياورد که دهانش بو مي‌دهد تا برود سراغ گردن‌بلوري‌اش.»


باز هم جفت شش آورد. ميرزا پرسيد: «ببين جعفر، يعني واقعاً محکمه برايش تشکيل داده‌ايد؟»


«البته، ارباب. قانوني هم بود، حتي دو تا منشي هم فرستاده بودند تا اقوال زانيه را از الف تا ياء ثبت کنند.»


«تو چي، تو هم شهادت دادي؟»


«من که نديده بودم.»


«پس چطور محکوم شد؟»


«قاضي‌هاي ما خيلي کار کُشته‌اند، بالاخره از زير زبان متهم مي‌کشند.»


«آخر چطور؟»


«با منقاش، ارباب.»


باز هم جفت شش آورد. ميرزا فقط نگاهش کرد. ديلاق سر به زير انداخته بود، مي‌لرزيد. ميرزا ديگر صبر ايوب پيدا کرده بود. اين يکي ديگر نمي‌توانست مدام دور بزند. بالاخره ديلاق سر بلند کرد. حبابي به لبهاي لرزانش چسبيده بود، گفت: «من خودم کشيده‌ام. يکي با يک منقاش کوچک نقره مي‌آيد و هي زير زبان متهم را مي‌کشد و هي مي‌پرسد،سؤال پشت سؤال. بعد که منقاش‌چي رفت، ناخن‌باشي مي‌آيد و هي ناخن مي‌زند و مي‌پرسد. يک ساعت، دو ساعت، صد ساعت، مي‌پرسند يا کابل مي‌زنند. من که با همان چند کابل اول گفتم.»


«اين که شهادت نيست.»


«چرا نيست، ارباب؟ بالاخره که مي‌گويد، اصل گفتن است. گردن‌بلوري هم حتماً به نيتش اعتراف کرده، گفته: "بله، دلم مي‌خواسته است." خواستن هم که معلوم است توانستن است. سفر اولش بوده، مثل همين لُپ‌اناري خودمان. بالاخره مي‌ترسم کاري دست خودش بدهد.»


باز هم ريخت. جفت شش آورد. به ميرزا نگاه کرد و حباب گوشهء لبش را ترکاند. ميرزا هم نشست پشت ميز، گفت: «ببينم تو اسم رمز آن يارو، همان حاکمتان، را مي‌داني؟»


ديلاق مي‌خنديد و مثل پدرش دست بر شکم نداري‌اش مي‌کشيد: «اي ارباب، نکند شما هم مي‌خواهيد مثل پدرم کله‌گنده‌ها را تسخير کنيد؟»


«واقعاً پدرت مي‌خواهد اين کار را بکند؟»


«ما مأذون نيستيم، اما خوب، خودم ديدم که چند تا مو از منشي محکمه گرفت.»


«مال کي بود؟»


«نفهميدم. اما چون منشي لاي موهاي خودش بافته بود فهميدم حتماً موي کله‌گنده‌هاي خاک است. اگر اشتباه نکنم از کوبا آمده بود. آنجا هم يکي گمانم دزدي کرده بود.»


باز ريخت و جفت شش آورد. خميازه کشيد، گفت: «خودتان که شاهديد، تمام مفاصل من دارند از هم درمي‌روند. انگار تنم را سيم‌کشي کرده‌اند.»


ميرزا گفت: «مي‌خواهي بخواه، مي‌خواهي نخواه، من رمز همان برادر حاتم طايي را مي‌خواهم.»


«گيرم که برديد و احضارش کرديد، آن‌وقت تکليف ما چه مي‌شود؟»


«خوب، يکي ديگر را انتخاب کنيد.»


«رحم کنيد، ارباب. هيچ‌کس شهرت او را ندارد که به اتفاق آراء انتخاب شود.»


«خوب، به اکثريت آراء باشد.»


«بعد دو دستگي مي‌افتد، حتي اگر يک رأي مخالف باشد. اين حاکم ما، ارباب، صد سال است که سابقه دارد. اولش، گردن آنها که مي‌گويند، يک پينه‌دوز عادي بوده، ماها هم هر هشت سال يکي را انتخاب مي‌کرده‌ايم. اما همه‌اش اختلاف کلمه بود. بعد عقلاي ما به فکر افتادند که حتي اگر يک نفر مخالف باشد انتخابات باطل شود. چند سال حاکم نداشتيم، چون نامزدها هر چه هم خوب بودند، يا اختراع کرده بودند، فقط عدهء کمي مي‌شناختندشان، تا بختمان زد و اين پينه‌دوز پيداش شد و به اتفاق آراء انتخاب شد.»


باز جفت شش آورد. ميرزا گفت: «يعني رفت توي چاه زمزم زهرآب ريخت؟»


«نه، توي مادر چاه قنات. چنان هم مشهور شد که وقتي رأي گرفتند حتي يک برگه سفيد هم نديدند. مثلاً پدربزرگم مي‌گويد: "مأموران حوزه پرسيدند، به کي مي‌خواهي رأي بدهي؟ گفتم، نمي‌دانم. آنها هم يک مشت اسم برايم خواندند. فقط اسم دو سه تا را شنيده بودم. يکي‌شان دوربين عکاسي اختراع کرده بود، يکي هم کتابي نوشته بود که همهء کلماتش سرهء سره بود. ملک‌الشعراي ما هم بود که تازگيها قصيده‌اي بي نقطه گفته بود. اما تا اسم اين بابا را شنيدم، شناختم." انگشت زده بود جلو عکسش و بعد هم اسمش، از بس عکسش را ديده بود: در حال باز کردن کمربند؛ در موقع باز کردن دکمه؛ در لحظهء اهن‌اهن گفتن، اسمش را هم که همه مي‌دانستند.»


«حالا چي؟»


«حالا که انتخابات نيست.»


«هر وقت انتخابات باشد.»


«اگر باشد، باز به اتفاق آراء رأي مي‌آورد، چون هر دم به ساعت يک کاري مي‌کند تا اسمش از زبانها نيفتد. همين امروز منشي دوم گفت، نقطهء وجود حکم کرده‌اند که در بيت‌الدخان هيچ‌کس مأذون نيست به هالهء زنها يا پسربچه‌ها نگاه کند. به هالهء زن خودشان بي‌اشکال است.»


باز خميازه کشيد و ريخت و جفت شش آورد. ميرزا گفت: «سر همان جارو؟»


«چه جارويي؟»


«از همين جاروها که بشود باش اينجا را خوب جارو کرد.»


«نکند مي‌خواهيد ما را ...؟»


«تو کاريت نباشد.»


«فهميدم، ارباب. چشم.»


ميرزا چشم بست، جفت يک را در خزانهء پيشين مغز در نظر آورد، گفت: «هر کس کمتر آورد، برده است.»


صداي به هم خوردن طاسها را هم شنيد، و بعد شنيد که روي ميز افتادند. نگاه کرد: يکي نشسته بود. يک بود. و آن يکي داشت مي‌چرخيد. ديلاق يک بادام برداشت و دندان زد. ميرزا گفت: «هنوز نبردي.»


«مي‌برم، ارباب.»


ميرزا چشم بست و شش را در همان خانهء پيشين احضار کرد و گوش داد، حتي زير لب هم گفت: «شش، شش، شش.»


وقتي نگاه کرد، دو نقطهء سياه ديد. ميرزا نفسي به راحتي کشيد. بلند شد، گفت: «من بعد مي‌ريزم. تو اگر مطمئني بادامهايت را بردار.»


به نشيمن رفت. سردش بود. به طرف در رو به پنجدري رفت. صدايي مي‌آمد. گوش داد. غژ و غوژهايي شنيد. اما نفهميد چه کساني حرف مي‌زنند يا چه مي‌گويند.


به آشپزخانه برگشت و به ايوان رفت. صداي زنگ در مي‌آمد. نکند دامادش باشد؟ بهتر نبود محل نمي‌گذاشت؟ اما کليد داشتند. طاهره‌اش که داشت. باجي بود. نوهء پسري‌اش هم کنارش ايستاده بود و به يک دست سبزي‌‌خوردن داشت و به دست ديگر زير بال باجي را گرفته بود تا او بتواند، مثل حالا، نوک عصايش را روي دکمهء زنگ بگذارد و فشار بدهد. ميرزا را که ديد، گفت: «کجايي مرد؟ دستم افتاد.»


ميرزا گفت: «عجب! از اين طرفها؟ همين امروز خواستم زنگ بزنم.»


خنديد: «تو از اين غيرتها نداري.»


بعد بستهء سبزي‌خوردن را از نوه‌اش گرفت، گفت: «ساک من را بده و برو. ميرزا، کارم که تمام شد، مي‌رساندم.»


براي صلهء ارحام آمده بود، مي‌گفت: «ديشب خواب فرخ‌لقا را ديدم. پشت به من کرده بود.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:04 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها