بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #11  
قدیمی 02-15-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض بوف کور

نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند، ولی اصل کار صورت او-
نه، چشمهایش بود و حالا این چشمها را داشتم ، روح چشمهایش را روی
کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمی خورد، این تنی که محکوم به نیستی
و طعمهء کرم ها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این ببعد او در اختیار من
بود، نه من دست نشاندهء او. هر دقیقه که مایل بودم می توانستم چشم هایش
را ببینم -

نقاشی را با احتیاط هر چه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که
جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.

شب پاورچین پاورچین می رفت. گویا باندازهء کافی خستگی در کرده بود،
صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ، شاید یک مرغ یا پرندهء رهگذری
خواب میدید ، شاید گیاه ها میروییدند- در این وقت ستاره ای رنگ پریده
پشت توده های ابر ناپدید می شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس
کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.

آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تجزیه شدن
کرده بود! اول بخیالم رسید او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر ردم
او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم ،در چاهی که دور آن گل های نیلوفر
کبود روییده باشد-اما همهء این کارها برای این که کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت

و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ، همهء
اینکارها را می بایست به تنهایی و بدست خودم انجام بدهم-من بدرک،
اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از
مردمان معمولی ،

هیچکس بغیر از من نمی بایستی که چشمش بمردهء او
بیفتد- او آمده بود در اطاق من ، جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده
بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده
نشود - بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را تکه تکه می کردم و در
چمدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیرون- دور ، خیلی دور
از چشم مردم و آن را چال می کردم.


این دفعه دیگر تردید نکردم ، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم
داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت
او را در میان خودش محبوس کرده بود - تنها چیزیکه بدنش را پوشانده بود
پاره کردم- مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم
جلوه کرد، بعد سرش را جدا کردم - چکه های خون لخته شدهء سرد

از گلویش
بیرون آمد ، بعد دست ها و پاهایش را بریدم و همهء تن او را با اعضایش مرتب
در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم - در چمدان
را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم - همینکه فارغ شدم نفس راحتی
کشیدم ، چمدان را برداشتم وزن کردم ، سنگین بود، هیچوقت آنقدر احساس
خستگی در من پیدا نشده بود - نه هرگز نمی توانستم چمدان را بتنهایی
با خودم ببرم.............







.........
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:47 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها