بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 12-19-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض احمد شاملو Ahmad Shamlou

احمد شاملو در بيست و يكم آذر سال 1304 در خانه 134 خيابان صفي علي شاه تهران متولد شد. پدرش حيدر و مادرش كوكب عراقي بود. به دليل اينكه پدرش افسر ارتش بود و از اين شهر به آن شهر اعزام مي شد , شاملو هرگز نتوانست همراه خانواده براي مدتي در شهري ماندگار شود و تحصيلات مرتبي داشته باشد در سال 1322 براي اولين بار پايش به زندان هاي متفقين باز شد , اين در حقيقت نيز تير خلاصي بود به تحصيلات نامرتب او.
شاملو در سال 1326 نخستين مجموعه شعرش را به نام "آهنگ هاي فراموش شده" منتشر كرد. "آهنگ هاي فراموش شده" مجموعه اي ناهمگون از شعر هاي كاملا سنتي تا اشعار نيمايي شاملو بود , حتي نوشته هاي كاملا بي وزن,قافيه و آهنگ كه بعد ها به نام شعر منثور يا شعر سپيد شهرت يافت در آن ديده مي شود. انتشار اين مجموعه ها در دنياي شاعري شاملو اهميت چنداني نداشت و همچنان كه خود او در مقدمه كتاب پيش بيني كرده بود كه اين نوشته هاي منظوم و منثور آهنگ هايي بود كه زود به دست فراموشي سپرده شد. اما اين مجموعه به جهت آنكه حاوي نخستين نمونه هاي شعر سپيد فارسي است نشر آن در اين سال قابل توجه است.
شاملو از انتشار اين كتاب و عدم استقبالش افسرده نشده و به كار ترجمه و فعاليت هاي ادبي در نشريات ادامه داد. در سال 1330 او مجموعه شعر "قطعنامه" و شعر بلند "23" را منتشر كرد. اين مجموعه حاوي 4 شعر بلند بود كه نشان مي داد , شاملو با عبور از شيوه نيمايي براي خود راه تازه اي مي جويد كه خود نيما و پيروان راستين او هرگز علاقه چنداني به آن نشان ندادند.
پس از اين مجموعه "شعر آهن ها و احساس ها" را منتشر ساخت. در اين دوره شاملو به مدت يكسال در زندان به سر مي برد كه پس از آزادي به فعاليت هاي ادبي و فرهنگي خود ادامه مي دهد و تا آخرين روز هاي زندگي دست از كار نمي كشد. شاملو پس از يك دوره ترديد و نوسان ميان غزل و شعر اجتماعي سر انجام راه خود را برگزيده و در مسيري قرار گرفت كه به عنوان يكي از برجسته ترين شاگردان نيما كه راه جديدي را در عرصه شعر و شاعري ايجاد كرده است به شمار مي رود. او از شعر شاعران جهان تاثير پذيرفت و خود نيز بسياري از اشعار شاعران جهان را به فارسي برگرداند و يا به گونه اي باز سرايي كرد كه بي گمان بسياري از باز سرايي هاي شاملو از اصل شعنيز بهتر و رساتر شده اند. او تاريخ ادبيات كهن را به خوبي مي شناخت,البته شايد درباره بعضي از اظهار نظر هايي كه درباره شاعران كرده است دچار اشتباه شده است , اما توانايي او در شعر كلاسيك غير قابل انكار است. حاصل آشنايي او با ادبيات كلاسيك , تصحيح و روايت از "افسانه هاي هفت گنبد" , "رباعيات ابو سعيد ابوالخير" , "خيام" و "حافظ شيرازي" است.آشنايي او با ادبيات جهان ترجمه آثاري چون نمايشنامه "عروس خون" , "افسانه هاي چيني" , "اشعار لوركا" , "رمان پا برهنه ها" , "سي زيف و مرگ" , "غزل غزل هاي سليمان" , "مفت خوره ها" , "شهريار كوچولو" و ... "دن آرام" كه بي شك شاهكار او بشمار مي رود. شاملو "دن آرام" را ظرف مناسب براي كتاب كوچه يافت و در اين كتاب دست به تجربه هاي جديدي در عرصه ترجمه زد. اگر شاملو اعر هم نبود , تنها با اين ترجمه بي نظير در تاريخ ادبيات ايران نامش ماندگار مي ماند.
شاملو پس از انتشار مجموعه هاي "باغ آينه (1338) , آيدا در آينه (1343) , آيدا درخت و خنجر و خاطره (1334) ققنوس در باران (1354) مرثيه هاي خاك (1348) شكفتن در مه (1349) ابراهيم در آتش (1352) و دشنه در ديس (1356) " در زبان به ديگاهي كاملا مستقل ذست يافت و موقعيت و جايگاه ممتازي ميان شاعران نوپرداز و تحصيل كردگان متمايل به غرب پيدا كرد . ويژگي عمده شعر هاي او از لحاظ محتوا نوعي تفكر فلسفي-اجتماعي است و از طريق تمثيل نماد و اسطوره هاي غربي و انساني بيان مي شود , به ويژه اينكه او در خلال اشعار اشاره هاي روشني به نماد مسيحيت درد كه شعر او از اين جهت نيز متمايز مي شود.
آزادي اغلب شعر هاي او از هر نوع قيد اعم از وزن و قافيه به شيوه هاي سنتي ويژگي عمده اي است كه در شعر نو ايران سابقه چنداني ندارد. به نظر مي رسد كه آهنگ سخن او گاه به نثر هاي سده چهارم و پنجم و زبان ترجمه هاي تورات و انجيل نزديك مي شود , در همين راستا ناقدان از تاثير آشكار نثر بيهقي بر شعر شاملو غافل نمانده اند. شعر شاملو از نظر بيان , فرم و پرداخت ادبي , استفاده مبتكرانه از عناصر ادبي و زباني بسيار حائز اهميت است و از جهات مختلف قابل بحث و بررسي است.
شاملو با يك عمر پايمردي و تلاش در عرصه فرهنگ و ادب ايران و جهان بالاخره در بامداد يكشنبه دوم مرداد ماه 1379 ديده از جهان فرو بست.

لطفا در همین رابطه پستهای شماره 84 و 85 این تاپیک را مشاهده کنید (بیوگرافی)
__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 12-19-2007
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

میخوام کاملترین در نت بشه ناظر محترم
حتما ادامه ش بده و تکمیلش کن
تشکر
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب
سراسر
زنجير ِ زنجره بود
تا سحر،

سحرگه
به‌ناگاه با قُشَعْريره‌ی درد
در لطمه‌ی جان ِ ما

جنگل
از خواب واگشود
مژگان ِ حيران ِ برگ‌اش را
پلک ِ آشفته‌ی مرگ‌اش را،
و نعره‌ی اُزگَل ِ ارّه‌ی زنجيری

سُرخ
بر سبزی‌ نگران ِ دره
فروريخت.

تا به کسالت ِ زرد ِ تابستان پناه آريم

دل‌شکسته
به‌ترک ِ کوه گفتيم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض



__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نامه های شاملو


چشم‌به‌راه آن تلگراف کوچک کلارا خانس عزيز بزرگوار

با عميق‌ترين سلام قلبی.
مدت‌ها ازشما بی‌خبربودم ، تاحدی‌که حتا نه‌من و نه آيدا همسرم توفيق پيدانکرديم درجريان سال‌نو سلام‌های قلبی‌مان را باارسال کارت کوچکی به‌شما تبريک بگوئيم وبگوئيم چه‌قدر دوست‌تان داريم درصورتی که شما خود درهيچ فرصتی ما را فراموش نکرده‌ايد . حقيقت اين‌است که من از چهارده‌ماه قبل مدام گرفتار بيمارستان بوده‌ام که‌ناچار می بايست به قطع پايم تن بدهم و پس ازآن هم تمام اين مدت را برای تهيه‌ی پروتز گرفتاری داشته‌ام که هنوزهم معلوم‌نيست اين مشکل تاکی گريبانگيرم خواهد بود . در هرحال به‌هيچ وجه نمی‌خواستم با طرح اين مساءله باعث ناراحتی‌ی شما بشوم.
اکنون موضوع عدم‌امکان شرکت جستن در مراسم سده‌ی لورکا که در نامه‌تان مطرح‌کرده‌ايد وازهمه‌چيزگذشته فرصتی برای ديدار شخص شما و آقای آدونيس عزيزمن بود که بيست‌وچهارسال پيش در امريکا افتخار بسيار خوشايند آشنائی باايشان برای من وآيدا فراهم آمد . در واقع بازهم يک‌محروميت ديگرکه مجددا ازدست‌رفتن پا انگيزه‌ی‌آن می‌شود.
در هر حال ، کلارای عزيز ، با وضعی که عرض‌شد واقعا هزار بار متاءسفم که امکانات دل‌انگيز ديدار شما و آقای آدونيس و شرکت در مراسم سده‌ی لورکا را يک‌جا ازدست‌می‌دهم.
کلارای عزيز ، سلام‌های قلبی‌ی آيدا و مرا بپذير وبخصوص واسطه‌ی ابلاغ آن به آقايان آدونيس و سهند باش.
و اما دعوت شخص شما به‌ايران برای هرمدت که بتوانيد به‌قرار هميشه درجای خود باقی‌است . نخواهيم گذاشت به‌تان بد بگذرد . يک تلگراف بزنيد که می‌آييد تا همه‌چيز بی‌درنگ آماده‌شود . اگربدانيد چه‌قدر خوش‌حال خواهيم شد يک لحظه هم ترديد نخواهيد کرد.
چشم‌به‌راه آن تلگراف کوچکيم که‌مارا يک‌دنيا خوشحال می‌کند.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرثيه براي نوروزعلي غنچه

راه
در سکوت ِ خشم
به جلو خزيد
و در قلب ِ هر رهگذر
غنچه‌ي پژمرده‌يي شکفت:

«ـ برادرهاي يک بطن!
يک آفتاب ِديگر را
پيش از طلوع ِ روز ِ بزرگ‌اش
خاموش
کرده‌اند!»


و لالاي مادران
بر گاه‌واره‌هاي جنبان ِ افسانه
پَرپَر شد:

«ـ ده سال شکفت و
باغ‌اش باز
غنچه بود.

پايش را
چون نهالي
در باغ‌هاي آهن ِ يک کُند
کاشتند.


مانند ِ دانه‌يي
به زندان ِ گُل‌خانه‌يي
قلب ِ سُرخ ِ ستاره‌يي‌اش را
محبوس داشتند.


و از غنچه‌ي او خورشيدي شکفت
تا
طلوع نکرده
بخُسبد
چرا که ستاره‌ي بنفشي طالع مي‌شد
از خورشيد ِ هزاران هزار غنچه چُنُو.
و سرود ِ مادران را شنيد
که بر گهواره‌هاي جنبان
دعا مي‌خوانند
و کودکان را بيدار مي‌کنند
تا به ستاره‌يي که طالع مي‌شود
و مزرعه‌ي برده‌گان را روشن مي‌کند
سلام
بگويند.
و دعا و درود را شنيد
از مادران و از شيرخواره‌گان;
و ناشکفته
در جامه‌ي غنچه‌ي خود
غروب کرد


تا خون ِ آفتاب‌هاي قلب ِ ده‌ساله‌اش
ستاره‌ي ارغواني را
پُرنورتر کند.»


وقتي که نخستين باران ِ پاييز
عطش ِ زمين ِ خاکستر را نوشيد
و پنجره‌ي بزرگ ِ آفتاب ِارغواني
به مزرعه‌ي برده‌گان گشود
تا آفتاب‌گردان‌هاي پيش‌رس به‌پاخيزند،

برادرهاي هم‌تصوير!
براي يک آفتاب ِ ديگر
پيش از طلوع ِ روز ِ بزرگ‌اش
گريستيم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غزلِ بزرگ همه بت‌هاي‌ام را مي‌شکنم
تا فرش کنم بر راهي که تو بگذري
براي ِ شنيدن ِ ساز و سرود ِ من.



همه بت‌هاي‌ام را مي‌شکنم ـ اي ميهمان ِ يک شب ِ اثيري‌ي ِ زودگذر! ـ
تا راه ِ بي‌پايان ِ غزل‌ام، از سنگ‌فرش ِ بت‌هائي که در معبد ِ
ستايش ِشان چو عودي در آتش سوخته‌ام، تو را به نهان‌گاه ِ درد ِ
من آويزد.







گرچه انساني را در خود کشته‌ام
گرچه انساني را در خود زاده‌ام
گرچه در سکوت ِ دردبار ِ خود مرگ و زنده‌گي را شناخته‌ام،
اما ميان ِ اين هر دو ــ شاخه‌ي ِ جدامانده‌ي ِ من! ــ


ميان ِ اين هر دو



من

لنگر ِ پُررفت‌وآمد ِ درد ِ تلاش ِ بي‌توقف ِ خويش‌ام.







اين طرف، در افق ِ خونين ِ شکسته، انسان ِ من ايستاده است.
او را مي‌بينم، او را مي‌شناسم:
روح ِ نيمه‌اش در انتظار ِ نيم ِ ديگر ِ خود دردمي‌کشد:



«ــ مرا نجات بده‌اي کليد ِ بزرگ ِ نقره!


مرا نجات بده!»



و آن طرف


در افق ِ مهتابي‌ي ِ ستاره‌باران ِ رودررو،



زن ِ مهتابي‌ي ِ من...


و شب ِ پُرآفتاب ِ چشم‌اش در شعله‌هاي ِ بنفش ِ درد طلوع مي‌کند:


«ــ مرا به پيش ِ خودت ببر!

سردار ِ بزرگ ِ روياهاي ِ سپيد ِ من!
مرا به پيش ِ خودت ببر!»



و ميان ِ اين هر دو افق



من ايستاده‌ام

و درد ِ سنگين ِ اين هر دو افق
بر سينه‌ي ِ من مي‌فشارد







من از آن روز که نگاه‌ام دويد و پرده‌هاي ِ آبي و زنگاري را شکافت و
من به چشم ِ خويش انسان ِ خود را ديدم که بر صليب ِ روح ِ
نيمه‌اش به چارميخ آويخته است در افق ِ شکسته‌ي ِ خونين‌اش،
دانستم که در افق ِ ناپيداي ِ رودرروي ِ انسان ِ من ــ ميان ِ مهتاب و
ستاره‌ها ــ چشم‌هاي ِ درشت و دردناک ِ روحي که به دنبال ِ
نيمه‌ي ِ ديگر ِ خود مي‌گردد شعله مي‌زند.



و اکنون آن زمان دررسيده است که من به صورت ِ دردي جان‌گزاي
درآيم;
درد ِ مقطع ِ روحي که شقاوت‌هاي ِ ناداني، آن را ازهم‌دريده است.



و من اکنون
يک‌پارچه دردم...







در آفتاب ِ گرم ِ يک بعدازظهر ِ تابستان
در دنياي ِ بزرگ ِ دردم زاده شدم.
دو چشم ِ بزرگ ِ خورشيدي در چشم‌هاي ِ من شکفت و دو سکوت ِ
پُرطنين در گوش‌واره‌هاي ِ من درخشيد:



«ــ نجات‌ام بده اي کليد ِ بزرگ ِ نقره‌ي ِ زندان ِ تاريک ِ من، مرا نجات
بده!»
«ــ مرا به پيش ِ خودت ببر، سردار ِ رويائي‌ي ِ خواب‌هاي ِ سپيد ِ من،
مرا به پيش ِ خودت ببر!»







زن ِ افق ِ ستاره‌باران ِ مهتابي به‌زانودرآمد. کمر ِ پُردردش بر دست‌هاي ِ
من لغزيد. موهاي‌اش بر گلوگاه‌اش ريخت و به ميان ِ
پستان‌هاي‌اش جاري شد. سايه‌ي ِ لب ِ زيرين‌اش بر چانه‌اش
دويد و سرش به دامن ِ انسان ِ من غلتيد تا دو نيمه‌ي ِ روح ِشان
جذب ِ هم گردد.



حباب ِ سياه ِ دنياي ِ چشم‌اش در اشک غلتيد.
روح‌ها درد کشيدند و ابرهاي ِ ظلم برق زد.
سرش به دامن ِ انسان ِ من بود، اما چندان که چشم گشود او را
نشناخت:
کمرش چون مار سُريد، لغزيد و گريخت، در افق ِ ستاره‌باران ِ مهتابي
طلوع کرد و باز ناليد:
«ــ سردار ِ روياهاي ِ نقره‌ئي، مرا به کنار ِ خودت ببر!»



و ناله‌اش ميان ِ دو افق سرگردان شد:
«ــ مرا به کنار ِ خودت ببر!»



و بر شقيقه‌هاي ِ دردناک ِ من نشست.







ميان ِ دو افق، بر سنگ‌فرش ِ ملعنت، راه ِ بزرگ ِ من پاهاي ِ مرا
مي‌جويد.



و ساکت شويد، ساکت شويد تا سم‌ْضربه‌هاي ِ اسب ِ سياه و لُخت ِ
ياءس‌ام را بنوشم، با يال‌هاي ِ آتش ِ تشويش‌اش.



به کنار! به کنار! تا تصويرهاي ِ دور و نزديک را ببينم بر پرده‌هاي ِ افق ِ
ستاره‌باران ِ رودررو:
تصويرهاي ِ دور و نزديک، شباهت و بيگانه‌گي، دوست‌داشتن و
راست گفتن ــ
و نه کينه ورزيدن
و نه فريب دادن...







ميان ِ آرزوهاي‌ام خفته‌ام.
آفتاب ِ سبز، تب ِ شن‌ها و شوره‌زارها را در گاه‌واره‌ي ِ عظيم ِ کوه‌هاي ِ
يخ مي‌جنباند و خون ِ کبود ِ مرده‌گان در غريو ِ سکوت ِشان از
ساقه‌ي ِ بابونه‌هاي ِ بياباني بالا مي‌کشد;
و خسته‌گي‌ي ِ وصلي که اميدش با من نيست، مرا با خود بيگانه مي‌کند:
خسته‌گي‌ي ِ وصل، که به‌سان ِ لحظه‌ي ِ تسليم، سفيد است و شرم‌انگيز.







در آفتاب ِ گرم ِ بعدازظهر ِ يک تابستان، مرا در گهواره‌ي ِ پُردرد ِ
ياءس‌ام جنباندند. و رطوبت ِ چشم‌انداز ِ دعاهاي ِ هرگز
مستجاب نشده‌ام را چون حلقه‌ي ِ اشکي به هزاران هزار
چشمان ِ بي‌نگاه ِ آرزوهاي‌ام بستند.







راه ِ ميان ِ دو افق
طولاني و بزرگ
سنگ‌لاخ و وحشت‌انگيز است.



اي راه ِ بزرگ ِ وحشي که چخماق ِ سنگ‌فرش‌ات مدام چون لحظه‌هاي
ميان ِ ديروز و فردا در نبض ِ اکنون ِ من با جرقه‌هاي ِ ستاره‌ئي‌ات
دندان مي‌کروجد! ــ آيا اين ابر ِ خفقاني که پايان ِ تو را بعليده
دود ِ همان «عبير ِ توهين شده» نيست که در مشام ِ يک «نافهمي»
بوي ِ مُردار داده است؟



اما رويت ِ اين جامه‌هاي ِ کثيف بر اندام ِ انسان‌هاي ِ پاک، چه دردانگيز
است!







و اين من‌ام که خواهشي کور و تاريک در جائي دور و دست نيافتني از
روح‌ام ضجه مي‌زند.



و چه چيز آيا، چه چيز بر صليب ِ اين خاک ِ خشک ِ عبوسي که
سنگيني‌يِ مرا متحمل نمي‌شود ميخ‌کوب‌ام مي‌کند؟



آيا اين همان جهنم ِ خداوند است که در آن جز چشيدن ِ درد ِ آتش‌هايِ
گُل‌انداخته‌ي ِ کيفرهاي ِ بي‌دليل راهي نيست؟



و کجاست؟ به من بگوئيد که کجاست خداوندگار ِ درياي ِ گود ِ
خواهش‌هاي ِ پُرتپش ِ هر رگ ِ من، که نام‌اش را جاودانه با
خنجرهاي ِ هر نفس ِ درد بر هر گوشه‌ي ِ جگر ِ چليده‌ي ِ خود
نقش کرده‌ام؟



و سکوتي به پاسخ ِ من، سکوتي به پاسخ ِ من!
سکوتي به سنگيني‌ي ِ لاشه‌ي ِ مردي که اميدي با خود ندارد!







ميان ِ دو پاره‌ي ِ روح ِ من هواها و شهرهاست
انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان
دهکده‌هاست با جوي‌بارها
و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهي‌ها و قايق‌هاشان.
ميان ِ دو پاره‌ي ِ روح ِ من طبيعت و دنياست ــ
دنيا
من نمي‌خواهم ببينم‌اش!



تا نمي‌دانستم که پاره‌ي ِ ديگر ِ اين روح کجاست، رويائي خالي بودم: ـ
رويائي خالي، بي‌سروته، بي‌شکل و بي‌نگاه...



و اکنون که ميان ِ اين دو افق ِ بازيافته سنگ‌فرش ِ ظلم خفته است
مي‌بينم که ديگر نيستم، ديگر هيچ نيستم حتا سايه‌ئي که از پس ِ
جان‌داري بر خاک جنبد.







شب ِ پرستاره‌ي ِ چشمي در آسمان ِ خاطره‌ام طلوع کرده است: دورشو
آفتاب ِ تاريک ِ روز! ديگر نمي‌خواهم تو را ببينم، ديگر
نمي‌خواهم، نمي‌خواهم هيچ‌کس را بشناسم!
ميان ِ همه اين انسان‌ها که من دوست داشته‌ام
ميان ِ همه آن خدايان که تحقير کرده‌ام
کدام‌يک آيا از من انتقام بازمي‌ستاند؟
و اين اسب ِ سياه ِ وحشي که در افق ِ توفاني‌ي ِ چشمان ِ تو چنگ
مي‌نوازد با من چه مي‌خواهد بگويد؟







در افق ِ شکسته‌ي ِ خونين ِ اين طرف، انسان ِ من ايستاده است و
نيمه‌روح ِ جدا شده‌اش در انتظار ِ نيم ِ ديگر ِ خود درد مي‌کشد:
«ــ نجات‌ام بده‌اي خون ِ سبز ِ چسبنده‌ي ِ من، نجات‌ام بده!»



و در افق ِ مهتابي‌ي ِ ستاره‌باران ِ آن طرف
زن ِ رويائي‌ي ِ من. ــ
و شب ِ پُرآفتاب ِ چشم‌اش در شعله‌هاي ِ بنفش ِ دردي که دود مي‌کند
مي‌سوزد:


«ــ مرا به پيش ِ خودت ببر!



سردار ِ رويائي‌ي ِ خواب‌هاي ِ سپيد ِ من، مرا به پيش ِ خودت ببر!»


و ميان ِ اين هر دو افق
من ايستاده‌ام.



و عشق‌ام قفسي‌ست از پرنده خالي، افسرده و ملول، در مسير ِ توفان ِ
تلاش‌ام، که بر درخت ِ خشک ِ بُهت ِ من آويخته مانده است و با
تکان ِ سرسامي‌ي ِ خاطره‌خيزش، سرداب ِ مرموز ِ قلب‌ام را از
زوزه‌هاي ِ مبهم ِ دردي کشنده مي‌آکند.







اما نيم‌شبي من خواهم رفت; از دنيائي که مال ِ من نيست، از زميني که
به بي‌هوده مرا بدان بسته‌اند.
و تو آن‌گاه خواهي دانست، خون ِ سبز ِ من! ــ خواهي دانست که جاي ِ
چيزي در وجود ِ تو خالي‌ست.
و تو آن‌گاه خواهي دانست، پرنده‌ي ِ کوچک ِ قفس ِ خالي و منتظر ِ من!
ــ خواهي دانست که تنها مانده‌اي با روح ِ خودت
و بي‌کسي‌ي ِ خودت را دردناک‌تر خواهي چشيد زير ِ دندان ِ غم‌ات:
غمي که من مي‌برم
غمي که من مي‌کشم...



ديگر آن زمان گذشته است که من از درد ِ جان‌گزائي که هستم به
صورتي ديگر درآيم
و درد ِ مقطع ِ روحي که شقاوت‌هاي ِ ناداني‌اش ازهم‌دريده است،
بهبود يابد.
ديگر آن زمان گذشته است
و من
جاودانه به صورت ِ دردي که زير ِ پوست ِ توست مسخ گشته‌ام.




انساني را در خود کشتم
انساني را در خود زادم



و در سکوت ِ دردبار ِ خود مرگ و زنده‌گي را شناختم.
اما ميان ِ اين هر دو، لنگر ِ پُررفت‌وآمد ِ دردي بيش نبودم:
درد ِ مقطع ِ روحي
که شقاوت‌هاي ِ ناداني‌اش ازهم‌دريده است...
تنها
هنگامي که خاطره‌ات را مي‌بوسم در مي‌يابم ديري‌ست که مرده‌ام
چرا که لبان ِ خود را از پيشاني‌ي ِ خاطره‌ي ِ تو سردتر مي‌يابم. ــ


از پيشاني‌ي ِ خاطره‌ي ِ تو



اي يار!



اي شاخه‌ي ِ جدا مانده‌ي ِ من!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غزلِ آخرين انزوا
۱

من فروتن بوده‌ام
و به فروتني، از عمق ِ خواب‌هاي ِ پريشان ِ خاک‌ساري‌ي ِ خويش
تمامي‌ي ِ عظمت ِ عاشقانه‌ي ِ انساني را سروده‌ام تا نسيمي
برآيد. نسيمي برآيد و ابرهاي ِ قطراني را پاره‌پاره کند. و من
به‌سان ِ دريائي از صافي‌ي ِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و
مردم پُرشوم.
تا از طراوت ِ برفي‌ي ِ آفتاب ِ عشقي که بر افق‌ام مي‌نشيند، يک‌چند در
سکوت و آرامش ِ بازنيافته‌ي ِ خويش از سکوت ِ خوش‌آواز ِ
«آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من، ديرگاهي‌ست جز اين قالب ِ خالي که به دندان ِ طولاني‌ي ِ
لحظه‌ها خائيده شده است نبوده‌ام; جز مني که از وحشت ِ خلاء ِ
خويش فرياد کشيده است نبوده‌ام...







پيکري
چهره‌ئي
دستي
سايه‌ئي ــ
بيدارخوابي‌ي ِ هزاران چشم در رويا و خاطره;



سايه‌ها
کودکان
آتش‌ها
زنان ــ



سايه‌هاي ِ کودک و آتش‌هاي ِ زن;



سنگ‌ها
دوستان
عشق‌ها
دنياها ــ



سنگ‌هاي ِ دوست و عشق‌هاي ِ دنيا;



درختان
مرده‌گان ــ
و درختان ِ مرده;



وطني که هوا و آفتاب ِ شهرها، و جراحات و جنسيت‌هاي ِ هم‌شهريان
را به قالب ِ خود گيرد;



و چيزي ديگر، چيزي ديگر،
چيزي عظيم‌تر از تمام ِ ستاره‌ها تمام ِ خدايان:
قلب ِ زني که مرا کودک ِ دست‌نواز ِ دامن ِ خود کند!



چرا که من ديرگاهي‌ست جز اين هيبت ِ تنهائي که به دندان ِ سرد ِ
بيگانه‌گي‌ها جويده شده است نبوده‌ام ــ جز مني که از وحشت ِ
تنهائي‌ي ِ خود فرياد کشيده است نبوده‌ام...







نام ِ هيچ‌کجا و همه‌جا
نام ِ هيچ‌گاه و همه‌گاه...



آه که چون سايه‌ئي به زبان مي‌آمدم



بي‌آن‌که شفق ِ لبان‌ام بگشايد

و به‌سان ِ فردائي از گذشته مي‌گذشتم



بي‌آن‌که گوشت‌هاي ِ خاطره‌ام بپوسد.






سوادي از عشق نياموخته و هرگز سخني آشنا به هيچ زبان ِ آشنائي
نخوانده و نشنيده. ــ



سايه‌ئي که با پوک سخن مي‌گفت!







عشقي به‌روشني‌انجاميده را بر سر ِ بازاري فرياد نکرده، منادي‌ي ِ نام ِ
انسان و تمامي‌ي ِ دنيا چه‌گونه بوده‌ام؟
آيا فرداپرستان را با دُهُل ِ درون‌خالي‌ي ِ قلب‌ام فريب مي‌داده‌ام؟







من جار ِ خاموش ِ سقف ِ لانه‌ي ِ سرد ِ خود بودم
من شيرخواره‌ي ِ مادر ِ ياءس ِ خود، دامن‌آويز ِ دايه‌ي ِ درد ِ خود بودم.



آه که بدون ِ شک اين خلوت ِ ياءس‌انگيز ِ توجيه‌نکردني (اين
سرچشمه‌ي ِ جوشان و سهمگين ِ قطران ِ تنهائي، در عمق ِ قلب ِ
انساني) براي ِ درد کشيدن انگيزه‌ئي خالص است.



و من ــ اسکندر ِ مغموم ِ ظلمات ِ آب ِ رنج ِ جاويدان ــ چه‌گونه درين
دالان ِ تاريک، فرياد ِ ستاره‌گان را سروده‌ام؟



آيا انسان معجزه‌ئي نيست؟
انسان... شيطاني که خدا را به‌زيرآورد، جهان را به بند کشيد و زندان‌ها
را درهم شکست! ــ کوه‌ها را دريد، درياها را شکست، آتش‌ها
را نوشيد و آب‌ها را خاکستر کرد!



انسان... اين شقاوت ِ دادگر! اين متعجب ِ اعجاب‌انگيز!
انسان... اين سلطان ِ بزرگ‌ترين عشق و عظيم‌ترين انزوا!



انسان... اين شهريار ِ بزرگ که در آغوش ِ حرم ِ اسرار ِ خويش آرام
يافته است و با عظمت ِ عصياني‌ي ِ خود به راز ِ طبيعت و
پنهان‌گاه ِ خدايان ِ خويش پهلومي‌زند!



انسان!



و من با اين زن با اين پسر با اين برادر ِ بزرگ‌واري که شب ِ بي‌شکاف‌ام
را نوراني کرده است، با اين خورشيدي که پلاس ِ شب را از بام ِ
زندان ِ بي‌روزن‌ام برچيده است، بي‌عشق و بي‌زنده‌گي سخن از
عشق و زنده‌گي چه‌گونه به ميان آورده‌ام؟
آيا انسان معجزه‌ئي نيست؟







آه، چه‌گونه تا ديگر اين مارش ِ عظيم ِ اقيانوس را نشنوم; تا ديگر اين
نگاه ِ آينده را در ني‌ني‌ي ِ شيطان ِ چشم ِ کودکان‌ام ننگرم; تا
ديگر اين زيبائي‌ي ِ وحشت‌انگيز ِ همه‌جاگير را احساس نکنم
حصار ِ بي‌پاياني از کابوس به گِرداگِرد ِ روياهاي‌ام کشيده بودند،
و من، آه! چه‌گونه اکنون
تنگ در تنگي‌ي ِ دردها و دست‌ها شده‌ام!







به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالي‌ام.
به‌هم‌ريخته‌گي‌ي ِ دهشت‌ناک ِ غوغاي ِ سکوت و سرودهاي ِ شورش
را مي‌شنوم، و خود بياباني بي‌کس و بي‌عابرم که پامال ِ
لحظه‌هاي ِ گريزنده‌ي ِ زمان است.



عابر ِ بياباني بي‌کس‌ام که از وحشت ِ تنهائي‌ي ِ خود فرياد مي‌زند...



من تنها و خالي‌ام و ملت ِ من جهان ِ ريشه‌هاي ِ معجزآساست
من منفذ ِ تنگ‌چشمي‌ي ِ خويش‌ام و ملت ِ من گذرگاه ِ آب‌هاي ِ
جاويدان است
من ظرافت و پاکي‌ي ِ اشک‌ام و ملت ِ من عرق و خون ِ شادي‌ست...



آه، به جهنم! ــ پيراهن ِ پشمين ِ صبر بر زخم‌هاي ِ خاطره‌ام مي‌پوشم و
ديگر هيچ‌گاه به دريوزه‌گي‌ي ِ عشق‌هاي ِ وازده بر دروازه‌ي ِ
کوتاه ِ قلب‌هاي ِ گذشته حلقه نمي‌زنم.

۲
تو اجاق ِ همه چشمه‌ساران
سحرگاه ِ تمام ِ ستاره‌گان
و پرنده‌ي ِ جمله‌ي ِ نغمه‌ها و سعادت‌ها را به من مي‌بخشي.



تو به من دست مي‌زني و من
در سپيده‌دم ِ نخستين چشم‌گشوده‌گي‌ي ِ خويش به زنده‌گي
بازمي‌گردم.




پيش ِ پاي ِ منتظرم


راه‌ها



چون مُشت ِ بسته‌ئي مي‌گشايد


و من



در گشوده‌گي‌ي ِ دست ِ راه‌ها


به پيوسته‌گي‌ي ِ انسان‌ها و خدايان مي‌نگرم.




نوبرگي بر عشق‌ام جوانه مي‌زند
و سايه‌ي ِ خنکي بر عطش ِ جاويدان ِ رحم مي‌افتد
و چشم ِ درشت ِ آفتاب‌هاي ِ زميني


مرا



تا عمق ِ ناپيداي ِ روح‌ام



روشن مي‌کند.







عشق ِ مردم آفتاب است


اما من بي‌تو



بي‌تو زميني بي‌گيا بودم...




در لبان ِ تو
آب ِ آخرين انزوا به خواب مي‌رود
و من با جذبه‌ي ِ زودشکن ِ قلبي که در کار ِ خاموش‌شدن بود
به سرود ِ سبز ِ جرقه‌هاي ِ بهار گوش مي‌دارم.




روي ِ تمي از: ژ.آ. کلان‌سيه
__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رُکسانا

بگذار پس از من هرگز کسي نداند از رُکسانا با من چه گذشت.



بگذار کسي نداند که چه‌گونه من از روزي که تخته‌هاي ِ کف ِ اين
کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي رفت و آمد ِ کفش‌هاي ِ سنگين‌ام را بر
خود احساس کرد و سايه‌ي ِ دراز و سردم بر ماسه‌هاي ِ مرطوب ِ
اين ساحل ِ متروک شنيده شد، تا روزي که ديگر آفتاب به
چشم‌هاي‌ام نتابد، با شتابي اميدوار کفن ِ خود را دوخته‌ام، گور ِ
خود را کنده‌ام...







اگرچه نسيم‌وار از سر ِ عمر ِ خود گذشته‌ام و بر همه چيز ايستاده‌ام و در
همه چيز تاءمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام;



اگرچه همه چيز را به دنبال ِ خود کشيده‌ام: همه‌ي ِ حوادث را، ماجراها
را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبال ِ خود کشيده‌ام و زير ِ اين پرده‌ي ِ
زيتوني‌رنگ که پيشاني‌ي ِ آفتاب‌سوخته‌ي ِ من است پنهان
کرده‌ام، ــ
اما من هيچ کدام ِ اين‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفي نخواهم زد
مي‌گذارم هنوز چو نسيمي سبک از سر ِ بازمانده‌ي ِ عمرم بگذرم و بر
همه چيز بايستم و در همه چيز تاءمل کنم، رسوخ کنم. همه چيز
را دنبال ِ خود بکشم و زير ِ پرده‌ي ِ زيتوني‌رنگ پنهان کنم:
همه‌ي ِ حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثل ِ رازي
مثل ِ سرّي پُشت ِ اين پرده‌ي ِ ضخيم به چاهي بي‌انتها بريزم،
نابود ِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسي حرفي نزنم...



بگذار کسي نداند که چه‌گونه من به جاي ِ نوازش‌شدن، بوسيده‌شدن،
گزيده شده‌ام!



بگذار هيچ‌کس نداند، هيچ‌کس! و از ميان ِ همه‌ي ِ خدايان، خدائي جز
فراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد.



و به‌کلي مثل ِ اين که اين‌ها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من
هم‌چون تمام ِ آن کسان که ديگر نامي ندارند ــ نسيم‌وار از سر ِ
اين‌ها همه نگذشته‌ام و بر اين‌ها همه تاءمل نکرده‌ام، اين‌ها همه
را نديده‌ام...



بگذار هيچ‌کس نداند، هيچ‌کس نداند تا روزي که سرانجام، آفتابي که
بايد به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد، آب ِ اين درياي ِ مانع را
بخشکاند و مرا چون قايقي فرسوده به شن بنشاند و بدين‌گونه،
روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زنده‌گي ــ بازرساند.
چرا که رُکساناي ِ من مرا به هجراني که اعصاب را مي‌فرسايد و دلهره
مي‌آورد محکوم کرده است. و محکوم‌ام کرده است که تا روز ِ
خشکيدن ِ درياها به انتظار ِ رسيدن ِ بدو ــ در اضطراب ِانتظاري
سرگردان ــ محبوس بمانم...



و اين است ماجراي ِ شبي که به دامن ِ رُکسانا آويختم و از او خواستم
که مرا با خود ببرد. چرا که رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زنده‌گي
ــ در کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي نمي‌گنجيد، و من بي‌وجود ِ رُکسانا
ــ بي‌تلاش و بي‌عشق و بي‌زنده‌گي ــ در ناآسوده‌گي و نوميدي
زنده نمي‌توانستم بود...







...سرانجام، در عربده‌هاي ِ ديوانه‌وار ِ شبي تار و توفاني که دريا تلاشي
زنده داشت و جرقه‌هاي ِ رعد، زنده‌گي را در جامه‌ي ِ قارچ‌هاي ِ
وحشي به دامن ِ کوهستان مي‌ريخت; ديرگاه از کلبه‌ي ِ چوبين ِ
ساحلي بيرون آمدم. و توفان با من درآويخت و شنل ِ سُرخ ِ مرا
تکان داد و من در زردتابي‌ي ِ فانوس، مخمل ِ کبود ِ آستر ِ آن را
ديدم. و سرماي ِ پائيزي استخوان‌هاي ِ مرا لرزاند.



اما سايه‌ي ِ دراز ِ پاهاي‌ام که به‌دقت از نور ِ نيم‌رنگ ِ فانوس
مي‌گريخت و در پناه ِ من به ظلمت ِ خيس و غليظ ِ شب
مي‌پيوست، به رفت‌وآمد تعجيل مي‌کرد. و من شتاب‌ام را بر او
تحميل مي‌کردم. و دل‌ام در آتش بود. و موج ِ دريا از سنگ‌چين ِ
ساحل لب‌پَر مي‌زد. و شب سنگين و سرد و توفاني بود. زمين
پُرآب و هوا پُرآتش بود. و من در شنل ِ سُرخ ِ خويش، شيطان
را مي‌مانستم که به مجلس ِ عشرت‌هاي ِ شوق‌انگيز مي‌رفت.



اما دل‌ام در آتش بود و سوزنده‌گي‌ي ِ اين آتش را در گلوي ِ
خوداحساس مي‌کردم. و باد، مرا از پيش‌رفتن مانع مي‌شد...



کنار ِ ساحل ِ آشوب، مرغي فرياد زد
و صداي ِ او در غرش ِ روشن ِ رعد خفه شد.
و من فانوس را در قايق نهادم. و ريسمان ِ قايق را از چوب‌پايه جدا
کردم. و در واپس‌رفت ِ نخستين موجي که به زير ِ قايق رسيد،
رو به درياي ِ ظلمت‌آشوب پارو کشيدم. و در ولوله‌ي ِ موج و
باد ــ در آن شب ِ نيمه‌خيس ِ غليظ ــ به درياي ِ ديوانه درآمدم که
کف ِ جوشان ِ غيظ بر لبان ِ کبودش مي‌دويد.



موج از ساحل بالا مي‌کشيد
و دريا گُرده تهي مي‌کرد



و من در شيب ِ تهي‌گاه ِ دريا چنان فرومي‌شدم که برخورد ِ کف ِ قايق را
با ماسه‌هائي که درياي ِ آبستن هرگز نخواهد ِشان زاد، احساس
مي‌کردم.



اما مي‌ديدم که ناآسوده‌گي‌ي ِ روح ِ من اندک‌اندک خود را به
آشفته‌گي‌ي ِ دنياي ِ خيس و تلاش‌کار ِ بيرون وامي‌گذارد.
و آرام‌آرام، رسوب ِآسايش را در اندرون ِ خود احساس مي‌کردم.



ليکن شب آشفته بود
و دريا پرپر مي‌زد
و مستي ديرسيرابي در آشوب ِسرد ِ امواج ِ ديوانه به جُست‌وجوي ِ
لذتي گريخته عربده مي‌کشيد...
و من ديدم که آسايشي يافته‌ام
و اکنون به حلزوني دربه‌در مي‌مانم که در زيروزبررفت ِ بي‌پايان ِ
شتابنده‌گان ِ دريا صدفي جُسته است.
و مي‌ديدم که اگر فانوس را به آب افکنم و سياهي‌ي ِ شب را به
فروبسته‌گي‌ي ِ چشمان ِ خود تعبير کنم، به بوداي ِ بي‌دغدغه
ماننده‌ام که درد را ازآن‌روي که طليعه‌تاز ِ نيروانا مي‌داند به
دلاسوده‌گي برمي‌گزارد.
اما من از مرگ به زنده‌گي گريخته بودم.
و بوي ِ لجن ِ نمک‌سود ِ شب ِ خفتن‌جاي ِ ماهي‌خوارها که با انقلاب
ِامواج ِ برآمده هم‌راه ِ وزش ِ باد در نفس ِ من چپيده بود، مرا به
دامن ِ دريا کشيده بود.
و زيروفرارفت ِ زنده‌وار ِ دريا، مرا به‌سان ِ قايقي که باد ِ دريا
ريسمان‌اش را بگسلد از سکون ِ مرده‌وار ِ ساحل بر آب رانده
بود،
و در مي‌يافتم از راهي که بودا گذشته است به زنده‌گي بازمي‌گردم.
و در اين هنگام
در زردتابي‌ي ِ نيم‌رنگ ِ فانوس، سرکشي‌ي ِ کوهه‌هاي ِ بي‌تاب را
مي‌نگريستم.
و آسايش ِ تن و روح ِ من در اندرون ِ من به خواب مي‌رفت.
و شب آشفته بود
و دريا چون مرغي سرکنده پرپرمي‌زد و به‌سان ِ مستي ناسيراب به
جُست‌وجوي ِ لذت عربده مي‌کشيد.







در يک آن، پنداشتم که من اکنون همه چيز ِ زنده‌گي را به‌دل‌خواه ِ خود
يافته‌ام.
يک چند، سنگيني‌ي ِ خُردکننده‌ي ِ آرامش ِ ساحل را در خفقان ِ مرگي
بي‌جوش، بر بي‌تابي‌ي ِ روح ِ آشفته‌ئي که به دنبال ِ آسايش
مي‌گشت تحمل کرده بودم: ــ آسايشي که از جوشش مايه
مي‌گيرد!
و سرانجام در شبي چنان تيره، به‌سان ِ قايقي که باد ِ دريا ريسمان‌اش را
بگسلد، دل به درياي ِ توفاني زده بودم.
و دريا آشوب بود.
و من در زيروفرارفت ِ زنده‌وار ِ آن‌که خواهشي پُرتپش در هر موج ِ
بي‌تاب‌اش گردن مي‌کشيد، مايه‌ي ِ آسايش و زنده‌گي‌ي ِ خود را
بازيافته بودم، همه چيز ِ زنده‌گي را به‌دل‌خواه ِ خويش به‌دست
آورده‌بودم.
اما ناگهان در آشفته‌گي‌ي ِ تيره و روشن ِ بخار و مه ِ بالاي ِ قايق ــ که
شب گهواره جنبان‌اش بود ــ و در انعکاس ِ نور ِ زردي که به
مخمل ِ سُرخ ِ شنل ِ من مي‌تافت، چهره‌ئي آشنا به چشمان‌ام
سايه زد.
و خيزاب‌ها، کنار ِ قايق ِ بي‌قرار ِ بي‌آرام در تب ِ سرد ِ خود مي‌سوختند.



فرياد کشيدم: «رُکسانا!»



اما او در آرامش ِ خود آسايش نداشت
و غريو ِ من به مانند ِ نفسي که در توده‌هاي ِ عظيم دود دَمَند، چهره‌ي ِ او
را برآشفت. و اين غريو، رخساره‌ي ِ رويائي‌ي ِ او را به‌سان ِ
روح ِ گنه‌کاري شب‌گرد که از آواز ِ خروس نزديکي‌ي ِ
سپيده‌دمان را احساس کند، شکنجه کرد.
و من زير ِ پرده‌ي ِ نازک ِ مه و ابر، ديدم‌اش که چشمان را به خواب
گرفت و دندان‌هاي‌اش را از فشار ِ رنجي گنگ برهم‌فشرد.



فرياد کشيدم: «رُکسانا!»



اما او در آرامش ِ خود آسوده نبود
و به‌سان ِ مهي از باد آشفته، با سکوتي که غريو ِ مستانه‌ي ِ توفان ِ ديوانه
را در زمينه‌ي ِ خود پُررنگ‌تر مي‌نمود و برجسته‌تر مي‌ساخت و
برهنه‌تر مي‌کرد، گفت:
«ــ من همين درياي ِ بي‌پايان‌ام!»



و در دريا آشوب بود
در دريا توفان بود...



فرياد کشيدم: «ــ رُکسانا!»
اما رُکسانا در تب ِ سرد ِ خود مي‌سوخت
و کف ِ غيظ بر لب ِ دريا مي‌دويد
و در دل ِ من آتش بود



و زن ِ مه‌آلود که رخسارش از انعکاس ِ نور ِ زرد ِ فانوس بر مخمل ِ
سُرخ ِ شنل ِ من رنگ مي‌گرفت و من سايه‌ي ِ بزرگ ِ او را بر قايق
و فانوس و روح ِ خودم احساس مي‌کردم، با سکوتي که
شُکوه‌اش دلهره‌آور بود، گفت:
«ــ من همين توفان‌ام من همين غريوم من همين درياي ِ آشوب‌ام که
آتش ِ صدهزار خواهش ِ زنده در هر موج ِ بي‌تاب‌اش شعله
مي‌زند!»



«رُکسانا!»



«ــ اگر مي‌توانستي بيائي، تو را با خود مي‌بردم.
تو نيز ابري مي‌شدي و هنگام ِ ديدار ِ ما از قلب ِ ما آتش مي‌جَست و
دريا و آسمان را روشن مي‌کرد...
در فريادهاي ِ توفاني‌ي ِ خود سرود مي‌خوانديم در آشوب ِامواج ِ کف
کرده‌ي ِ دورگريز ِ خود آسايش مي‌يافتيم و در لهيب ِ آتش ِ سرد ِ
روح ِ پُرخروش ِ خود مي‌زيستيم...
اما تو نمي‌تواني بيائي، نمي‌تواني
تو نمي‌تواني قدمي از جاي ِ خود فراتر بگذاري!»



«ــ مي‌توانم



رُکسانا!



مي‌توانم»...


«ــ مي‌توانستي، اما اکنون نمي‌تواني



و ميان ِ من و تو به همان اندازه فاصله هست که ميان ِ ابرهائي که در
آسمان و انسان‌هائي که بر زمين سرگردان‌اند...»



«ــ رُکسانا...»
و ديگر در فرياد ِ من آتش ِ اميدي جرقه نمي‌زد.



«ــ شايد بتواني تا روزي که هنوز آخرين نشانه‌هاي ِ زنده‌گي را از تو
بازنستانده‌اند چونان قايقي که باد ِ دريا ريسمان‌اش را از
چوب‌پايه‌ي ِ ساحل بگسلد بر درياي ِ دل ِ من عشق ِ من
زنده‌گي‌ي ِ من بي‌وقفه‌گردي کني... با آرامش ِ من آرامش يابي
در توفان ِ من بغريوي و ابري که به دريا مي‌گريد شوراب ِاشک
را از چهره‌ات بشويد.
تا اگر روزي، آفتابي که بايد بر چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد آب ِ اين دريا را
فرو خشکاند و مرا گودالي بي‌آب و بي‌ثمر کرد، تو نيز به‌سان ِ
قايقي برخاک‌افتاده بي‌ثمر گردي و بدين‌گونه، ميان ِ تو و من
آشنائي‌ي ِ نزديک‌تري پديد آيد.
اما اگر انديشه کني که هم‌اکنون مي‌تواني به من که روح ِ دريا روح ِ
عشق و روح ِ زنده‌گي هستم بازرسي، نمي‌تواني،نمي‌تواني!
«ــ رُک... سا... نا»
و فرياد ِ من ديگر به پچپچه‌ئي ماءيوس و مضطرب مبدل گشته بود.



و دريا آشوب بود.
و خيال ِ زنده‌گي با درون ِ شوريده‌اش عربده مي‌زد.
و رُکسانا بر قايق و من و بر همه‌ي ِ دريا در پيکري ابري که از باد به‌هم
برمي‌آمد در تب ِ زنده‌ي ِ خود غريو مي‌کشيد:



«ــ شايد به هم بازرسيم: روزي که من به‌سان ِ دريائي خشکيدم، و تو
چون قايقي فرسوده بر خاک ماندي
اما اکنون ميان ِ ما فاصله چندان است که ميان ِ ابرهائي که در آسمان و
انسان‌هائي که بر زمين سرگردان‌اند».



«ــ مي‌توانم



رُکسانا!



مي‌توانم...»


«ــ نمي‌تواني!



نمي‌تواني»


«ــ رُکسانا...»
خواهش ِ متضرعي در صداي‌ام مي‌گريست
و در دريا آشوب بود.



«ــ اگر مي‌توانستي تو را با خود مي‌بردم
تو هم بر اين درياي ِ پُرآشوب موجي تلاش‌کار مي‌شدي و آن‌گاه در
التهاب ِ شب‌هاي ِ سياه و توفاني که خواهشي قالب‌شکاف در
هر موج ِ بي‌تاب ِ دريا گردن مي‌کشد، در زيروفرارفت ِ
جاويدان ِ کوهه‌هاي ِ تلاش، زنده‌گي مي‌گرفتيم.»



بي‌تاب در آخرين حمله‌ي ِ ياءس کوشيدم تا از جاي برخيزم اما زنجير ِ
لنگري به خروار بر پاي‌ام بود.
و خيزاب‌ها کنار ِ قايق ِ بي‌قرار ِ بي‌سکون در تب ِ سرد ِ خود
مي‌سوختند.
و روح ِ تلاشنده‌ي ِ من در زندان ِ زمخت و سنگين ِ تن‌ام مي‌افسرد
و رُکسانا بر قايق و من و دريا در پيکر ِ ابري که از باد به‌هم‌برآيد، با
سکوتي که غريو ِ شتابنده‌گان ِ موج را بر زمينه‌ي ِ خود
برجسته‌تر مي‌کرد فرياد مي‌کشيد:



«ــ نمي‌تواني!



و هرکس آن‌چه را که دوست مي‌دارد در بند مي‌گذارد.
و هر زن مرواريد ِ غلتان ِ خود را به زندان ِ صندوق‌اش محبوس
مي‌دارد،



و زنجيرهاي ِ گران را من بر پاي‌ات نهاده‌ام، ورنه پيش از آن‌که به من
رسي طعمه‌ي ِ درياي ِ بي‌انتها شده بودي و چشمان‌ات چون دو
مرواريد ِ جان‌دار که هرگز صيد ِ غواصان ِ دريا نگردد، بلع ِ
صدف‌ها شده بود...



تو نمي‌تواني بيائي



نمي‌تواني بيائي!


تو مي‌بايد به کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي بازگردي و تا روزي که آفتاب مرا
و تو را بي‌ثمر نکرده است، کنار ِ دريا از عشق ِ من، تنها از عشق ِ
من روزي بگيري...»







من در آخرين شعله‌ي ِ زردتاب ِ فانوس، چکش ِ باران را بر آب‌هاي ِ
کف کرده‌ي ِ بي‌پايان ِ دريا ديدم و سحرگاهان مردان ِ ساحل، در
قايقي که امواج ِ سرگردان به خاک کشانده بود مدهوش‌ام
يافتند...







بگذار کسي نداند که ماجراي ِ من و رُکسانا چه‌گونه بود!



من اکنون در کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي که باد در سفال ِ بام‌اش عربده
مي‌کشد و باران از درز ِ تخته‌هاي ِ ديوارش به درون نشت
مي‌کند، از دريچه به درياي ِ آشوب مي‌نگرم و از پس ِ ديوار ِ
چوبين، رفت‌وآمد ِ آرام و متجسسانه‌ي ِ مردم ِ کنج‌کاوي را که به
تماشاي ِ ديوانه‌گان رغبتي دارند احساس مي‌کنم. و مي‌شنوم که
زير ِ لب با يک‌ديگر مي‌گويند:



«ــ هان گوش کنيد، ديوانه هم‌اکنون با خود سخن خواهد گفت».



و من از غيظ لب به دندان مي‌گزم و انتظار ِ آن روز ِ ديرآينده که آفتاب،
آبِ درياهاي ِ مانع را خشکانده باشد و مرا چون قايقي رسيده
به ساحل به خاک نشانده باشد و روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دريا
و عشق و زنده‌گي ــ بازرسانده باشد، به سان ِ آتش ِ سرد ِ اميدي
در تَه ِ چشمان‌ام شعله مي‌زند. و زير ِ لب با سکوتي مرگ‌بار
فرياد مي‌زنم:



«رُکسانا!»



و غريو ِ بي‌پايان ِ رُکسانا را مي‌شنوم که از دل ِ دريا، با شتاب ِ بي‌وقفه‌ي ِ
خيزاب‌هاي ِ دريا که هزاران خواهش ِ زنده در هر موج ِ
بي‌تاب‌اش گردن مي‌کشد، يک‌ريز فرياد مي‌زند:



«ــ نمي‌تواني بيائي!



نمي‌تواني بيائي!»...


مشت بر ديوار ِ چوبين مي‌کوبم و به مردم ِ کنج‌کاوي که از ديدار ِ
ديوانه‌گان دل‌شاد مي‌شوند و سايه‌شان که به درز ِ تخته‌ها مي‌افتد
حدود ِ هيکل ِشان را مشخص مي‌کند، نهيب مي‌زنم:



«ــ مي‌شنويد؟



بدبخت‌ها



مي‌شنويد؟»


و سايه‌ها از درز ِ تخته‌هاي ِ ديوار به زمين مي‌افتند.
و من، زير ِ ضرب ِ پاهاي ِ گريزآهنگ، فرياد ِ رُکسانا را مي‌شنوم ��ه از
دل ِ دريا، با شتاب ِ بي‌وقفه‌ي ِ امواج ِ خويش، هم‌راه ِ بادي که از
فراز ِ آب‌هاي ِ دوردست مي‌گذرد، يک‌ريز فرياد مي‌کشد:



«ــ نمي‌تواني بيائي!



نمي‌تواني بيائي!».
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 12-25-2007
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با سماجتِ يک الماس ... و عشق ِ سُرخ ِ يک زهر
در بلور ِ قلب ِ يک جام



و کش‌وقوس ِ يک انتظار
در خميازه‌ي ِ يک اقدام



و ناز ِ گلوگاه ِ رقص ِ تو
بر دلداده‌گي‌ي ِ خنجر ِ من...



و تو خاموشي کرده‌اي پيشه
من سماجت،
تو يک‌چند
من هميشه.



و لاک ِ خون ِ يک امضا


که به نامه‌ي ِ هر نياز ِ من



زنگار مي‌بندد،

و قطره‌قطره‌هاي ِ خون ِ من


که در گلوي ِ مسلول ِ يک عشق



مي‌خندد،


و خداي ِ يک عشق



خداي ِ يک سماجت

که سحرگاه ِ آفرينش ِ شب ِ يک کام‌کاري



مي‌ميرد، ــ

] از زمين ِ عشق ِ سُرخ‌اش



با دهان ِ خونين ِ يک زخم

بوسه‌ئي گرم مي‌گيرد:



«ــ اوه، مخلوق ِ من!

باز هم، مخلوق ِ من
باز هم!»
و
مي‌ميرد![



و تلاش ِ عشق ِ او
در لبان ِ شيرين ِ کودک ِ من
مي‌خندد فردا،



و از قلب ِ زلال ِ يک جام



که زهر ِ سُرخ ِ يک عشق را در آن نوشيده‌ام

و از خميازه‌ي ِ يک اقدام
که در کش‌وقوس ِ انتظار ِ آن مرده‌ام


و از دل‌داده‌گي‌ي ِ خنجر ِ خود



که بر نازگاه ِ گلوي ِ رقص‌ات نهاده‌ام

واز سماجت ِ يک الماس



که بر سکوت ِ بلورين ِ تو مي‌کشم،

به گوش ِ کودک‌ام گوش‌وار مي‌آويزم!



و به‌سان ِ تصوير ِ سرگردان ِ يک قطره باران
که در آئينه‌ي ِ گريزان ِ شط مي‌گريزد،
عشق‌ام را بلع ِ قلب ِ تو مي‌کنم:
عشق ِ سرخي را که نوشيده‌ام در جام ِ يک قلب که در آن ديده‌ام گردشِ
مغرور ِ ماهي‌ي ِ مرگ ِ تن‌ام را که بوسه‌ي ِ گرم خواهد گرفت با
دهان ِ خون‌آلود ِ زخم‌اش از زمين ِ عشق ِ سُرخ‌اش



و چون سماجت ِ يک خداوند



خواهد مُرد سرانجام

در بازپسين دَم ِ شب ِ آفرينش ِ يک کام،
و عشق ِ مرا که تمامي‌ي ِ روح ِ اوست
چون سايه‌ي ِ سرگردان ِ هيکلي ناشناس خواهد بلعيد
گرسنه‌گي‌ي ِ آينه‌ي ِ قلب ِ تو!







و اگر نشنوي به تو خواهم شنواند
حماسه‌ي ِ سماجت ِ عاشق‌ات را زير ِ پنجره‌ي ِ مشبک ِ تاريک ِ بلند که
در غريو ِ قلب‌اش زمزمه مي‌کند:
«ــ شوکران ِ عشق ِ تو که در جام ِ قلب ِ خود نوشيده‌ام


خواهدم کُشت.
و آتش ِ اين‌همه حرف در گلوي‌ام
که براي ِ برافروختن ِ ستاره‌گان ِ هزار عشق فزون است
در ناشنوائي‌ي ِ گوش ِ تو


خفه‌ام خواهد کرد!»
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:03 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها