بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 02-06-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان عشق و سرنوشت

عشق و سرنوشت “قسمت اول”



… سرش به شدت درد میکرد.نفس کشیدن نیز برایش مشکل شده بود.آن چنان فشاری به سر و چشمانش می آمد که حتی نمیتوانست چشمانش را باز کند.استخوان صورتش به شدت درد میکرد.گیج بود .گویی میان زمین و آسمان معلق است.نمیدانست چه بلایی سرش آمده است.به یاد نمی آورد که تا آن روز چنین دردی را تجربه کرده باشد .ریشه تک تک موهایش درد میکرد .گویی با قلاب داشتند آن ها را از پوست سرش جدا میکردند.سینه اش به سنگینی با هر نفس بالا و پایین میرفت و دردی بی امان گریبانش را گرفته بود.چشمانش را به روی هم فشار داد تا بخوابد اما درد به او این اجازه را نمبداد.طاقت از دست داد و ناله ای کرد .باز کردن دهان وضعیتش را بدتر نمود .ناله ای که به گمانش تمام نیرویش را برای آن صرف کرده بود چون آهی در فضا معلق ماند .درذ تلاش برای رهایی از آن درد صدای قدم هایی را شنید که سکوت اطرافش را شکست .بوی عطری خوش همراه با نزدیک شدن صدای قدم ها به مشامش رسید .نمیدانست کجاست و چه کسی در کنارش است .میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد اما نتوانست دهان باز کند .از شدت ناتوانی اشکی از گوشه ی چشمش به پایین لغزید.حضور غریبه را در کنار خود و لحظه ای بعد سنگسنی او را روی تختی که بر آن خوابیده بود حس کرد .خواست چشم باز کند باز هم نتوانست .صورتش زق زق میکرد .دستی گرم و مهربان اشکش را پاک کرد و دست دیگر مچ دستش را گرفت .انگشت اشاره اش از درد تیر کشید و او را با وجود درد فکش به ناله ای دیگر واداشت .
دست بلافاصله عقب کشیده شد و صدایی گفت :”آخ آخ حواسم نبود ” .
صدای گرم یک مرد بود .انگشتان مرد با احتیاط داشت نبضش را میگرفت.صدا پرسید : “بیداری آیلین ؟ صدای من را میشنوی ؟ ” .
به جای پاسخ قطره اشکی گوشه چشمش ظاهر شد.صدا با مهربانی پرسید : “درد داری ؟ ” .
میخواست فریاد بزند :گبله دارد فلجم میکند .به دادم برس … “
اما تمام کلامش چیزی شبیه “آره” بود که غریبه توانست تشخیص بدهد .گفت : “میتوانی تحملش کنی ؟ “
این بار دردمندانه گریست و گفت : “نه !”
_ باشه . فهمیدم .الان ساکتش میکنم .
حضور او دور و دقیقه ای بعد دوباره نزدیک شد .بوی تند الکل در مشامش پیچید و لحظه ای بعد سوزش سوزنی را حس کرد.دستش میان دستان مهربان او قرار گرفت که میگفت :” تا چند دقیق ی دیگر دردت آرام میشود “
اشک ها دوباره از صورتش زدوده شد.غریبه ریشخندی کرد و با لحن پدری مهربان و شوخ ادامه داد : “چه اشک هایی ! آرام آرام ! مجبوری این درد را تحمل کنی تا دفعه بعد یادت باشد که دنبال این جور شیطنت ها این طور درد ها هم وجود دارد .مطمئنم تو هم پیه این درد را به تنت مالیده بودی که این شیطنت را کرده ای .درست است ؟! “
نمیدانست غریبه از چه چیز صحبت میکند.فکر کرد شاید درد بدنش را میگوید .اما حتی اگر منظورش این درد هم بود اصلا جای خنده و شوخی نداشت .درد آزازدهنده بود و نفس را در سینه اش بند می آورد.درد داشت …. خیلی ! با شدت یافتن دردش گریه اش بیشتر میشد .اما نمیتوانست هوشیاری کامل خود را بدست آورد .نوازش موهای سرش با وجود درد برایش دلنشین بود.صدای او چون لالایی گوش نوازی از دور به گوش میرسید که میگفت :گآیلین به دردت فکر نکن.هر قدر بیشتر حواست را به آن بدهی درد را بیشتر حس خواهی کرد .به من گوش بده . میخواهم با هم دیگر به این فکر کنیم که امسال برای کریسمس چه باید بکنیم .میدانم کمی زود است برایش تصمیم بگیریم .اما برنامه ریزی که ضرری ندارد .برای فکر کردن که لازم نیست پول خرج کنیم ! … آه یادم نبود قرار نیست از پول حرف بزنیم.داغ دل تو تازه میشود ! بیا با هم مشاعره کنیم .تو میانه ات با شعر چطور است / میدانی .من اصلا از بچگی استعداد شعر خواندن نداشتم .الان خیلی تلاش میکنم که چیز هایی از شعر های روز را یاد بگیرم و به ذهنم بسپارم اما … آه نمیشود .البته جای شکایت هم ندارد .دیگر سنی از من گذشته است .وقتی در بچگی نتوانسته ام چطور حالا میتوانم ! میگویند دختر های ایرانی خوب میتوانند شعر بخوانند .تو هم میتوانی ؟ حتما میتوانی .تو یک ایرانی اصیل هستی ! اما به نظر میرسد این بار کمی بدشانسی آوردی ! …. “
درست نمیتوانست حرف های او را درک کند .اما با وجود سر درد حس مسکرد با شنیدن صدای او لحظه به لحظه دردش کمرنگ تر میشود.مثل اینکه حق با او بود .نباید به درد فکر میکرد .فقط باید تمام حواسش را به صدای گوشنواز زیبایش میسپرد تا از این درد و ناتوانی دور شود .
باران شدیدی که باریده بود زمین را خیس و هوا را دلنشین نموده بود.پاییز از راه رسیده و از این پس دیگر کمتر روز آفتابی در پیش بود.مادرش از این هوا متنفر بود.اما او عاشق هوای این سرزمین بود.همین باران های مداوم بود که او را در خانه ی خودشان به تماشای زیباییهای طبیعت در زیر نور آفتاب مینشاند و غرق لذت مینمود .سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده و بیرون را تماشا مینمود .غافل از زن دیگری که او را مینگریست .زن با حسرت پوست صاف و روشن او را که بدون هیچ لکه ای زیر روشنایی داخل اتوبوس میدرخشید از نظر گذراند .موهای دختر جوان قهوه ای بود و با چشمان عسلی اش همخوانی داشت .بینی خوش فرم و باریک با لبهای صورتی رنگ جذابیت را در صورتش کامل کرده بود .درست مثل آن چانه ی عروسکی اش.وقتی اتوبوس توقف کرد و دختر از جا برخاست زن قامت باریک او را با هیکل تنومند خود مقایسه کرد و برای یک لحظه از خودش متنفر شد .قبل از حرکت اتوبوس برای آخرین بار دختر را تماشا کرد و بعد دل از او کند .دختر که هنوز حتی متوجه سنگینی نگاه زن نشده بود با سرخوشی نفس عمیقی کشید .بوی خوش هوا برای لحظه ای ترس و نگرانی را از یادش برد .اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود.
اما وقتی سربلند کرد و نفسش را بیرون داد یادش آمد که باید عجله کند.خورشید تازه غروب کرده بود؛ اما با این آسمان ابری ، هوا خیلی پیشتر تاریک شده بود. دستهایش را در جیب بارانی اش کرد و با عجله به راه افتاد. باید زود بر می گشت. به سودابه خبر نداده بود که به خانه اسما و اندی می رود. با این فاصله هم برگشتن زمان زیادی میبرد. دوباره از بی فکری و فراموش کاری خودش عصبانی شد. کاری را که می توانست در دانشگاه انجام دهد، به اینجا کشانده بود. اگر می توانست به موقع از خواب بیدار شود، حالا مجبور نبود اینهمه راه را بیاید و کتاب هایش را بگیرد .همین طور اگر به خاطر پیتر نبود ، از رفتن حتما پشیمان می شد؛ اما فردا صبح باید لیست کتاب های آن دو را برای پیتر می برد. قولش را دیروز داده بود در تاریکی و سکوت ، داخل یک خیابان فرعی دیگر پیچید که روشنایی اندکش او را به وحشت
انداخت.
صدای قدم هایی در پشت سرش وادارش کرد برگردد و نگاهی بیندازد.زن و مردی بازو در بازوی هم داشتند با فاصله از او می آمدند.سرما انها را واداشته بود که به همدیگر بچسبند. روشناییی آنقدر نبود که صورتشان را تشخیص بدهد؛ اما ترسش فروریخت. با اینهمه دلشوره گرفته بود و قلب آیلین به شدت میزد.نمیدانست از سرعت قدمهایش است یا از اضطراب و هیجانش. به خود لعنت فرستاد که اینقدر فراموشکار است و اینقدر احمق که به تنهایی این موقع در خیابانهای خلوت پیش میرود. باید میماند و با سودابه، ساعتی بعد می آمد . از بد شانسی اش سردی هوا مردم را به شتاب برای رسیدن به خانه ها واداشت بود و بسیاری از مردم عاشق را نیز در خانه ها به نشستن در کنار گرمای بخاریها و شوفاژها دعوت نموده بود.هرچه در ان خیابان ساکت پیش میرفت، ترسش بیشتر میشد. گویی راه نمیخواهد تمام شود. هیچ صدایی از هیچ خانه ای بیرون نمیزد. نگاهی به خانه ها کرد که باروشنایی یا تاریکی چراغ هایش اوضاع داخلی خانه را اعلام می کرد. تمام خانه های یک طبقه با آجرهای قرمز نما شده بودند. حدود مالکیت هر یک از خانه ها نیز با نرد های فلزی قلابدار و نوک تیز و دیوار های کوتاه مشخص شده بود. چند اتومبیل در کنار خیابان پشت سرهم پارک شده بود . داشت همانطور با تماشای خانه ها خود را سرگرم میکرد تا خیابان تاریک و فرعی به پایان رسد که از تاریکی مقابلش ناگهان سایه ای بیرون پرید . از ترس فریادی کوتاه کشید و عقب پرید. برای یک لحظه زبانش بند آمد و نتوانست هیچ کاری بکند . صدای خنده ای مستانه در گوشش پیچید . صدای یک مرد ویک زن بود… و آشنا. دختر خندید و گفت:
- بل ترسیدی؟!
تا ذهنش او را شناسایی کند ، سایه ها از تاریکی بیرون آمدند. الکس و بتی بوند. در دل نالید : آه خدایا اینها اینجا چه میکنند؟.
در همانحال خیلی زود بتی را به یادآورد که کنارش در غذاخوری دانشگاه نشسته بود و حتما آنجا شنید که به سندی میگفت باید به دیدناسما برود. با خود فکر کرد: باز یک خرابکاری دیگر!
بتی با ارایش سیاهی که کبودی های ناشی از اعتیاد را در صورتش میپوشاند، جلوتر امد و گفت : بل … هی بل … تو هم میترسی؟
الکس گفت: خوب است . بهتر است بترسی.
میدانست مثل مار زخم خورده هستند . عاقلانه بود که با انها درگیر نشود. خواست به راه خود برود که الکس جلویش سد شد و با خنده ای که سعی میکرد ارام باشد ، گفت: این بار دیگر نه. این بار فراری در کار نیست.
دید که انگشتان دست او مشت شد . مغزش زود شروع به کار کرد. نمیتوانست با انها طرف شود
یک لحظه فقط طول کشید تا فرمان مغزش حلاجی کند و ناگهان در جهت مخالف مسیر حرکتش شروع به دویدن کرد. اما فرار هم نتوانست به او کمک کند . زوج لرزان و عاشق پشت سرش ، ناگهان در مقابلش قد کشیدند . با وحشت توانست جانی و نیسا را بشناسد که با خنده ای شیطانی ایستاده بودند . دستانشان را از هم باز کردند و او را چون صیدی در تله افتاده ، محاصره نمودند.نگاهش به سوی خانه ها و خیابانچرخید تا کمک بخواهد. خانه مقابل با تک چراغی کم فروغ روشن بود و خانه پشت سر کاملا در تاریکی فرو رفته بود. قلبش چون قلب گنجشکی در دست صیاد به سینه میزد. راه فرار نداشت. باید فریاد میزد ؛ اما قبل از اینکه بتواند فکش را که از ترس قفل شده بود از هم باز کند، جانی به سویش هجوم برد و او را گرفت. دستان خیس از عرق او ، روی دهانش نشست و حالش را به هم زد. تقلا کرد از دستش بیرون بیاید ؛ اما جانی با خنده ای سر در میان موهای قهوه ای اش کرد و با صدای هوسناک که خوف را در وجود او بیشتر میکرد گفت: بل ارام … ارام.
بتی نوک موهایش را گرفت و شروع به کشیدن انها کرد. گفت: بل بترس . وقتی میترسی خوشگلتر میشوی!
ناله او که از درد کشیده شدن موهایش ناشی میشد، در میان صدای خنده انها گم شد. بتی با بی رحمی همچنان موهایش را در چنگ گرفته و لحظه به لحظه بیشتر میکشید. از شدت درد اشک در چشمانتش نشست. نیسا اشکش رااز روی صورت او گرفت و گفت: “هی این هنوز چیزی نشده گریه اش گرفته است! ما که هنوز کاری نکرده ایم…”
بعد با خنده گفت” دلت میخواهد کاری بکنم که دیگر به این قیافه ات دلخوش نشوی؟! فکر میکنی باز هم در ان صورت میتوانی اسم بل را داشته باشی عوضی؟!”
الکس گفت:” تو یک خوک کله سیاهی . بهتر بود در ان خوکدانی خودت میماندی و هیچ وقت به اینجا
قدم نمیگذاشتی . قبلا هم گفته بودم که اگر به حرفهایم گوش نکنی چه بلایی ممکن است سرت بیاید.
جانی گفت:”به نظر من باید سرش را بیخ تا بیخ ببریم. بعد هم در رودخانه می اندازیمش.”
بتی با خنده ای موهایش را بیشتر به سوی خود کشید وگفت” وای صورت باد کرده اش خیلی دیدنی میشود!”
الکس با خنده ای که عصبانیتش را پنهان کرده بود و گفت ” تو زبان خوش حالیت نمیشود. به این نتیجه رسیدم که این بار این حرف را در کله بوگندویت فرو کنم که گورت را از اینجا گم کن.همین که در این کشور داری زندگی میکنی باید مثل یک سگ دمت را تکان بدهی. دانشگاه برای اشغال هایی مثل تو نیست . میفهمی؟ اینهم یادت باشد در کارهایی که به تو مربوط نیست، هیچ وقت فضولی نکن. این بار به خیر گذشت؛ وگرنه حتما سرت را میبریدم و مثل سر اسب به دیوار خانه میزدم…”.
ناغافل مشتی به شکم زد. از شدت درد و ضربه از میان دستان جانی روی زمین دولا شد. جانی با خنده ای از پشت سر او بیرون امد و گفت” حالا دیگر خفه شد.”
بازویش راگرفت و وادارش کرد صاف شود. حس کرد از شدت درد بی هوش میشود. اما وقتی پشت دستی جانی روی صورتش ، او را به دیوار پشت سرش کوبید ، فهمید که درد میتواند بیشتر هم بشود.
تا بخود بیاید باران مشت و کشیده بر سرش باریدن گرفت و وقتی به زمین افتاد ، لگد هم به آن اضافه شد. حق با جانی بود. ضربه ها انچنان پشت سرهم و یکی پس از دیگری دردناکتر بر سر و تنش مینشست که حتی نمیتوانست دهانش را باز کند و فریاد بزند. نمیدانست چقدر کتک خورد که حس کرد دیگر توانش را دارد از دست میدهد . متوجه دستی شد که او را بلند کرد و تا چشمانش باز شد ، مشتی را دید که به طرف صورتش می آید. مشت روی بینی اش نشست و پس مانده هوش و حواسش را در او زایل نمود. همین قدر فهمید که سرش به شدت به جایی خورد و شانه اش سوخت. لگدی دیگر که روی سینه اش خورد ، نفسش را بند آورد…

شدت درد ناگهان از عالم خواب و بیهوشی به بیداری پرتاب کرد. دوباره درد داشت؛ اما نه به شدت بار پیشین. صورتش همچنان آزارش میداد و سینه اش با درد بال و پایین میرفت. حال میدانست چرا تمام بدنش درد میکند و چه بلایی بر سرش آمده است و گویی همین، درد را در وجودش بیشتر میکرد . خنکی لذت بخشی از گوشه ای، صورتش را نوازش میکرد. تنش داغ بود و گرما ازارش میداد. کم کم هوش و حواش داشت به کار می افتاد. باز همان عطر خوش در هوا پراکنده بود و به مشام میرسید . به یاد غریبه افتاد. تازه به خاطر اورد که مرد فارسی صحبت میکرد و حتی او را آیلین خطاب کرده بود. ایا او را میشناخت؟ برای دانستش باید چشم باز میکرد. تلاش نمود چشمانش را باز کند؛ اما چشم چپش با دردی بسیار ازاین فرمان سرپیچی کرد و او را به ناله واداشت. نمیتوانست چشم خود را باز کند و چشم راستش نیز که باز شده بود ، قادر به دیدن نبود. لحظه ای مقابلش تار و محو میشد و لحظه ای بعد ، همه چیز شکل میگرفت. آهی از سر درد کشید و اشکش درآمد. لحظه ای بیشتر طول نکشید تا دوباره صدای پای آن غریبه از گوشه اتاق به سویش آمد.بوی عطر مرد نشان میداد که به او نزدیک شده است. وقتی سایه او را که به رویش خم شده بود، دید ، بی اختیار از خوشحالی دیدن گریه اش گرفت. مرد نیز با شادی که در کلامش موج میزد گفت” هی اینجا رو ببین ، چشم باز کردی!”
بعد در کنارش روی تخت نشست و پرسید ” حالت چطور است؟”
چهره مردی جوان از او در ذهنش شکل گرفت. او را قبلا ندیده بود و نمیشناخت. نور تاق انقدر نبود که بتواند دقیق همه چیز را تشخیص بدهد، اما این را میفهمید که فارسی صحبت میکند . فکر کرد” او هم یک ایرانی است؟”

- آیلین صدایم را میشنوی؟
چشمش را به هم زد و به زحمت از میا ن فک درد ناکش پرسید” من کجا هستم؟”
- خانه من!
- چرا؟
لحن مرد غریبه رنگ شیطنت گرفت و گفت” ابن سبیل هستی! در راه مانده! جلوی خانه ام افتاده بودی . یادت می آید؟”
به یاد می اورد. همه چیز رابا ریزترین جزئیات. تی میتوانست دوباره دردی راکه با هر ضربه کشیده بود، به یاد بیاورد. دوباره اشک از گوشه چشمش پایین لغزید . غریبه با مهربانی ان را پاک کرد و پرسید” هنوز هم درد داری؟”
- بله…
- ولی فکرمیکنم امروز میتوانی ان را تحمل کنی . باید تحملش کنی. به اندازه کافی در این مدت مسکن خورده ای
- تشنه.
- خوب خدا را شکر! این خوب است.
مرد بر خاست و اتاق را ترک کرد.نوری از منبعی نامعلوم از گوشه اتاق می تابید . در رختخوابی گرم و راحت دراز کشیده بود.دقیقه ای بعد او را با لیوانی شیر دید که وارد شد و گفت” بعد از این مدت فکر میکنم که گرسنه هم هستی.”
تقلا کرد خود را بالاتر بکشد؛ اما حتی نتوانست از جایش جم بخورد. از درد لب به دندان گزید و کار بدتر شد چون لبش نیز آسیب دیده بود. غریبه نگذاشت بیش از ان تکان بخورد و خودش را اذیت کند. گفت:
- هی هی صبر کن . بگذار من کمکت کنم.
لیوان را روی پاتختی گذاشت و با مهارت دست زیر شانه اش کرد و به تنرمی او را اندکی از تخت جدا کرد.
بلافاصله بالشی پشتش گذاشت و برایش جای مناسبی درست کرد. با این همه آیلین از درد به ناله افتاد. غریبه کنارش نشست و گفت” بهتر است به خودت تکان ندهی ؛ چون جای سالمی در بدنت نمانده که درد نگیرد”.
شیر را جرعه جرعه نوشید و خنکی ان را با لذت حس کرد. کمی بعد چشم راستش گرچه تار میدید، اما دیگر چون چراغهای تبلیغاتی روشن و خاموش نمیشد. با نگرانی گفت” چشم چپم… باز نمیشود.”
- تعجب ندارد عزیزم ؛ چون حسابی ورم کرده است.
نگاهش از مرد به روشنایی اندک پنجره پشت سر او افتاد. به نظر میرسید سپیده صبح است. درد فکش مانع از باز کردن راحت دهانش میشد. پرسید” من… چند ساعت است… که اینجا هستم؟”
مرد با خنده ای در چشمانش گفت” ساعتش را نمیدانم ، اما میدانم امروز سه روز از اولین آشنایی مان میگذرد. البته شروع سومین روز.”
باورش نمیشد که تمام این مدت را در بیهوشی سپری کرده باشد. یاد سودابه افتاد. تا حالا حتما نگران شده است. دوروز از ناپدید شدنش میگذشت چه بسا تتا حالا سودابه به پلیس هم مراجعه کرده باشد. سودابه با ان اخلاق حساسش تا حالا به هرجایی که مجاز بود و حدس میزد سرزده و ناامید به خانه برگشته است و نیلوفر بیچاره را نیز وادار کرده است کنارش بماند و دلداری اش بدهد. او هیچ وقت بیشتر از یک شب بی خبر در جایی ماندگار نشده بود. بعد از آن هرطور شده بود به یکی ازآن دو اطلاع میداد که کجاست… اگر امروز هم خبری از او نمیشد حتما با پلیس به دنبالش میگشت. دوباره از بی فکری خود ، سرش درد گرفت و اشکش سرازیر شد.
- سودابه و نیلوفر بیچاره…
غریبه با نگرانی پرسید” آیلین آیا دردت زیاد است؟ اسمت آیلین است ، نه؟”
اسم درد هم آن را تشدید میکرد. نالید” تمام بدنم… انگار از جایش در آمده…”
او هم خندید و گفت” میدانم . جای مشت هنوز هم رویش است. اسمت آیلین است؟”
- بله
دستش را با تقلای زیادی روی قفسه سینه اش گذاشت.
- دنده هایم… شکسته اند؟
- نه عزیزم شکر خدا شکستگی نداری. فقط کوفته شده است. آن هم با استراحت خوب میشود. خدا خیلی دوستت داشته است. این باعث میشود که یادت بماند که دیگر از این شیطنتها نکنی!
لبخندی معنی دار زد که او متوجه منظورش نشد. غریبه ادامه داد” من مجبور شدم نگاهی به وسایل داخل کیفت بیندازم. دانشجو هستی؟”
سرش را تکان داد و او گفت” خوبه ، به نظر میرسد یک دانشجوی شدیدا فعال هم مرسی که بیکاری برایت معنی ندارد! عادت بدی داری. این بار دیگر درس بگیر و دست از این عادتت بردار!”
از حرفهایش سر در نمی آورد ؛ اما فعلا برایش مهم نبود. مرد گفت” در وسایلت آدرسی پیدا نکردم که با آن به خانواده ات خبر بدهم . میتوانی نشانی یا شماره ای بدهی که به خانوادهات خبر بده اینجا هستی؟ سه روز حتما انها را به جنون کشانده است.به بیمارستان هم آدرس خانه خودم را دادم . حالا اگر اتفاقی برایت بیفتد پدر من را در خواهند آورد!”
بدون انکه احساس خطری کند به او اطمینان کرده و اکنون در خانه اش بود. آیا به خاطر ایرانی بودن و هم زبان بودن او بود که میتوانست به او اعتماد کند؟ یا شاید هم چشمانش بود که به او این اطمینان را میداد که نمیتواند شرارتی بکند و آزارش بدهد . بلاخره گفت” خانواده ام… خانواده ام اینجا نیستند.”
- آه چه عالی! فقط تو را به خدا نگو که بی خانمان هستی؛ چون اصلا به سر و وضعت نمی آمد!
- آه نه… من دانشجوهستم.
- بله فراموش نکردم. یک دانشجوی فعال و ساعی! ولی خانم دانشجو تنها که زندگی نمیکنی. کسی را نداری که برایت نگران باشد و برایشان بود و نبودت مهم بشد؟
با به یاد آوردن دوستانش ، چشمانش دوباره به اشک نشست و گفت” چرا… دوستانم. حتما نگران شده اند.”
- دوستان خوابگاهی؟
- نه… در آپارتمان خودمان.
- آدرس و شماره تلفن؟
سعی کرد با وجود بدحالی آدرس را دقیق بگوید. علاوه بر آدرس خانه آدرس فروشگاه پوشاک هاپسن را هم گفت و اضافه کرد” شاید… شاید خانه نباشد… سودابه در فروشگاه است.”
غریبه آدرس و شماره تلفن را یاد داشت کرد و از جا برخاست. گفت” الان کمی زود است. ممکن است انها را بترسانیم. ولی من در اولین فرصت به انها خبر خواهم داد. بهتر است کمی استراحت کنی تامن هم به صبحانه ام برسم.”
قبل از اینه اتاق را ترک کند آیلین گفت” آقا… متشکرم. من به شما… مدیونم.”
او سرش را تکان داد و بدون جوابی وی را تنها گذاشت.آیلین حس بدی داشت. کنجکاوی چون خوره ای به جانش افتاده بود. میخواست زودتر بداند چه بلایی سرش آورده اند. از میان کلام او متوجه شد که در بیمارستان نیز بوده است. پس چطور او هیچ چیزی به یاد نم آورد. یعنی در تمام این مدت بیهوش بوده است؟ پس چطور به این مرد اجازه داده بودند که او را از بیمارستان مرخص کند؟ میدانست که پلیس تا زمانی که علت ماجرا نفهمد، اجازه نمیدهد کسی از بیمارستان خارج شود. چشمانش را روی هم گذاشت و گفت” شاید خودش یک پلیس است… مهم نیست. مهم این است که کمکم کرده و … یک ایرانی است.”
از فکر قیافه ای که حالا دارد ، دوباره به گریه افتاد. حتما بلایی برسرش آورده بودند که قابل شناسایی نباشد . این را مطوئن بود چون حتی نمیتوانست به راحتی نفس بکشد.سه روزگذشته بود و او در این حال بود.باید خدارا شکر میکرد که این مدت را بیهوش بوده است. معلوم نبود بتواند این درد را در هوشیاری تحمل کند. هر ناسزایی که میدانست نثارشان کرد و انها را نفرین نمود.
صدای دور گوینده رادیو از اتاقی دیگر به گوش میرسید؛ اما قادر نبود درست بفهمد که چه میگوید. خواب داشت دوباره اورا با خود میبرد. صدای پای غریبه به اتاقش داشت نزدیک میشد. خودرا از غرقاب خواب بیرون کشید و منتظر شد تا بیاید. باید زودتر به سودابه خبر میداد. نمیتوانست با خیال راحت خودش در اینجا دراز بکشد و تحمل کند که سودابه و نیلوفر از ناراحتی به این در و آن در بزنند. خودش هم خوب میدانست که سابقه خوبی ندارد. بی نظمی هایش در رفت و آمد ، این بار کار دستش داده بود. غریبه کنار او نشست و گفت” خوابیده بودی؟”
- نه… مهم نیست.
مرد با تردید اندکی نگاهش کرد و بعد گفت” فکر میکنم حالا انقدر حالت خوب باشد که به چند سوال من جواب بدهی.
نگاهش اینبار جدی به نظر میرسید. آیلین پاسخ داد” خوبم”
او پرسید” آیلین !معتاد هستی؟”
از حرف او چنان جا خورد که نتوانست جوابی بدهد. با تعجب گفت” نه… خدایا، نه”
مرد لبخندی زد و گفت”خوب است. حدس میزدم. دست و بالت را نگاه کرده بودم. میخواستم مطمئن شوم. با این قیافه تشخیص سالم از ناسالم خیلی سخت است. در بیمارستان هم نخواستم تست کنند… ببینم الکل چی؟ الکلی هم نیستی؟”
از سوالهای او رنجید. گریست و گفت” نه… الکلی هم نیستم … سیگارهم نمیکشم…نه گوشت خوک می… خورم و نه گوشتهای… دیگر اینجا… ولی با آدمهایش دست میدهم… لباسم هم به لباسشان میخورد. در باران… هم کنارشان می ایستم…”
- هی هی ناراحت نشوعزیزم . نمیخواستم اذیتت کنم.فقط کنجکاو بودم که بدانم اگر معتاد و الکلی نیستی چه احتیاجی به پول بیشتر و دزدی داشتی؟”
باز هم شوکه شد. به خود گفت” او چه میگوید ؟ چرا فکر میکند من دزد هستم؟ چه کسی به او گفتی من دزدی کردم؟ اصلا چراباید دزدی کنم؟”
تمام حیرتش به خشم تبدیل شد و گفت” من دانشجو هستم… به خاطرهمین هم … این بلا را سرم…آورده اند. من… شما من را با چه …کسی اشتباه گرفته اید؟ من از… شما هم تشکر کردم؛ اما… این دلیل نمیشود که شما به من مدام تهمت های مختلف بزنید. من دزد نیستم.”
تقلا کرد از جایش برخیزد که غریبه از عکس العمل او جا خورد. این بار او بود که دست و پایش را گم کرد و فهمید زیاده روی نموده است. بلافاصله وی را گرفت و وادارش کرد که سر جایش بماند. گفت” باشه . معذرت میخواهم . چرا اینقدر زود عصبانی میشوی؟”
غرید ” آخر حرفی که میزنید میدانید یعنی چه؟….من در تمام عمرم یک نگاه بی اجازه به چیزی نینداخته ام.حالا شما دارید به من میگویی معتادم ؟ الکلی…هستم؟ بدتر از همه.. اینکه دزدم. نمیدانم چه کسی این را به شما گفته است و چرا گفته است؟ اما دروغ گفته است. ب خدا … دروغ گفته است. باور کنید.”
- باشد منکه گفتم عذر میخواهم. باور هم میکنم که دزد نیستی. لطفا آرام باش.
آیلین زبان به دندان گرفت؛ اما میتوانست جلوی اشکهای خود را بگیرد. غریبه برخاست و از او فاصله گرفت. هردو سکوت کردند. غریبه از ترس اینکه با زچیزی بپرسدکه او را عصبانی کند و او از شدت رنجیدگی. سرش باز به دوران افتاد. نفسش سنگین شد و دچار مشکل گردید. صدای زنگ ، در ان میان گویی وسیله ای برای ارام گرفتن این وضعیت شد.اما غریبه برای باز کردن در حرکتی نکرد. در عوض کمک کرد او صاف بنشیند تا ارام شود. وقتی صدای زنگ دوم بخاست، با و جود نگرانی اش محکم گفت” از جایت تکان نخور تا برگردم.”
با خود گفت” حتی اگر هم بخواهم نمیتوانم”
این فکر آزارش داد. اگر سالم بود نمی نشست اینجا تا او هرچه دلش میخواهد به او نسبت دهد . چشمش به انگشت اشاره دست راستش خوردکه در آتل و ورم کرده بود. با خود گفت
” این نمونه کوچکش است.”
شانه اش میسوخت. در میان گریه صدای صحبت او را با زنی شنید . چند دقیقه بعد ، او با لیوان آبی برگشت؛ ولی از زن اثری نبود. از بدبیاری خود میگریست و نمیخواست آرام شود. احتیاج به گریه داشت. مرد لیوان راروی لب آیلین گذاشت تا بنوشد؛ اما او از نوشیدن امتناع ورزید و سربرگرداند. غریبه فهمید او را به شدت رنجانده است. از جیبش دستمال کاغذی بیرون کشید و اشک او را گرفت. دستمال را برای پاک کردن بینی اش به آرامی روی صورتش کشید ، ناله او به هوا رفت… او گفت” این بهتر شد!”
آیلین سر را یشتر گرداندن از دسترس او خارج شود. هم رنجیده بود و هم خجالت زده. او یک غریبه بود. زمزمه کرد” به… سودابه خبر بدهید به دنبالم بیاید… ممنونم”
صدای مرد دوباره مهربان شد. برخاست وکنار او روی تخت نشست.
- باشد به او خب میدهم که دوستش اینجاست؛ اما قبل از ان تو این اب را بخور تا ارام شوی.
- نمیخواهم.
باز اشکی از چشمش چکید. انگشت اشاره مرد باغ احتیاط گوشه چانه او را گرفت و به سوی خود گرداند. گفت ” فک و چانه ات هم درد میکند. نمیخواهم با زور وادارت کنم که این را بخوری .پس دختر خوبی باش . من دارد دیرم میشود و باید بروم.”
از حرف آخر او به سویش برگشت و بی اختیار ، با نگرانی پرسید” کجا؟”
در چارچوب در، زن بلوندی را دید که به سردی او را زیر نظر داشت. نگاهش وجودش را به لرز انداخت. به نظرش خصمانه می امد. با وجود رنجیدگی وقتی فکر کرد که اگر او برود باید با این زن رو به رو شود، ترسید. به هرحال وجودش باعث دلگرمی بود.جایی که به او به چشم یک متجاوز نگاه میکنند. وجود یک نفر چون خودش ، باعث ارامشش میشد. مرد به نگاه ترسان او لبخندی زد و گفت” سرکارم. تو که فکر نمیکنی من وارث یک میلیونر هستم؟!… بیا بخور . دستم خشک شد!”
آب را نوشید و سعی کرد آرام بگیرد. از نگاه سرد زن رو برگرداند. غریبه مسیر نگاه او را تعقیب کرد و به زن رسید. بعد با خیال راحت برخاست و گفت” دوشیزه استوارت، آیلین امروز به هوش آمده است. لطفا کامل مراقبش باشید.”
زن باصدایی خشدار گفتگ چشم آقا. حتما.”
- متشکرم.
آیلین لبخندی را روی لبان زن دید و اندکی ارام گرفت. او دوباره به فارسی گفت” او پرستار است و کارش هم این است که مراقب تو باشد. کارهای تو را او انجام میدهد تا من برگردم. نگران دستور شنیدن او نباش . فهمیدی؟”
فقط سرش را تکان دادو او از اتاق خارج شد. دوشیزه استوارت جلوتر آمدو گفت ” من لسلی هستم . میتوانید من را لسلی صدا کنید الین.”
به نظر ادم قابل تحملی میرسید . گفت ” الی. الی صدایم کنید.”
او سرش را چون خودش تکان داد. دقایقی بعد، غریبه برگشت. لباس پوشیده و آماده برای بیرون رفتن از خانه بود. به لسلی گفت” شماره تلفن محل کارم را کنار تلفن گذاشتم. اگر نیاز بود حتما با من تماس بگیرید.”
- حتما.
از آیلین پرسید” بهتر شدی؟”
آیلین سرش باز سرش را تکان دادو او گفت” لطفا داروهایت را هم بخور.”
وقتی از او جواب نشنید، قصد خروج کرد. این بار آیلین زبان باز کرد و صدا زد” آقا؟”
او برگشت و با خوش خلقی گفت ” متین . اسمم متین است.
لحظه ای با تردید نگاهش کرد وبعد گفت” متین من دزد نیستم.”
- من هم شک داشتم که درست باشد. وقتی کیف پولت را دیدم ، مطمئن شدم که اشتباهی پیش آمده است. اما تو باید به من حق بدهی.. ادم با افراد مختلفی رو به رو میشود.
لحن شرمگین او، خیالش را راحت نمود که حرفش را باورکرده است. او ادامه داد” من حتما به دوستانت خبر میدهم… در ضمن چند تا از کارتهای شناسایی ات را برداشتم تا دوستانت حرفهایم ا باور کنند.”
با یک خداحافظی ارام رفت. گرچه آیلین فهمید که متین کارتهای شناسایی رو به منظور اطمینان خاطر خود برده است؛ ولی این بار به خود قبولند که حق با اوست. شاید اگر او هم جای وی بود، همین کار را میکرد . صدای لسلی او را به خد آورد که پرسید ” صبحانه خوردید الی؟”
- نه نخورده ام. سرم درد میکند.
شانه اش هم میسوخت و انگشتش تیر میکشید. همه بدنش درد میکرد. لسلی گفت” برایتان یک صبحانه سبک می آورم و بعد داروهایتان را میخورید. میخواهید تلویزیون تماشا کنید؟”
- نه متشکرم…..
ادامه دارد
رمانی از مهناز صیدیش
__________________


پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:03 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها