بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

روزها مي رفتند و مرا به دنبال خود مي كشيدند به شدت منزوي و گوشه گير شده بودم خودم را در كارم غرق كرده بودم جز براي غذا خوردن از اتاقم بيرون نمي رفتم رفتارم با غزل دوستانه اما در حال گريز بود مي ترسيدم با او تنها باشم حتي مي ترسيدم با او حرف بزنم هر كلمه اش قلبم را مي لرزاند وجودم را اتش مي زد عشقش را صد چندان مي كرد دكتر به بهانه مهماني و مقدمات ان هر شب به ما سر مي زد سرسختانه به دنبال گرفتن شناسنامه غزل بود تلاشش حالم را به هم مي زد
ارش تقريبا هر شب به من تماس مي گرفت و اصرار داشت از اين پيله اي كه به دور خودم تنيده ام بيرون بيايم علاقه نامحسوس غزل به او باعث شده بود احترام بيشتري برايش قايل شوم
هر گام كه به جلو بر مي داشتم لحظات برايم سخت تر مي شد به غزل كه نگاه مي كردم ارزو مي كردم پنج شنبه هيچگاه نرسد اما زمان درست برعكس خواسته من بود و پنح شنبه از راه رسيد
كمي ديرتر از هر روز بيدار شدم دليلي براي برخاستن نداشتم بخاطر اين مهماني شركت تعطيل بود طاق باز خوابيدم و به سقف چشم دوختم . روزي كه نبايد برسد رسيده بود ديگر گريز فايده اي نداشت صداهايي شنيدم تكاني به خودم دادم و از تخت پايين امدم روز شروع شده بود از پله ها پايين رفتم در هياهوي كارگراني كه براي تزيين و انجام امور امده بودند فرو رفته بود از بين رفت و امدهايشان راهي به اشپزخانه پيدا كردم غزل با صورت پف الوده نشسته بود و صبحانه مي خورد با ديدنم لبخند زد و گفت
- سلام صبح بخير
- سلام چه خبره؟
شانه بالا انداخت و جواب داد
- كار مامانه بايد تا ساعت چهار همه چيز اماده باشه
چشمكي زد و گفت
- از حرف هاي مامان بود
لبخندي زدم سري به اطراف چرخاندم و گفتم:
- كسي نيست به ما صبحونه بده؟
- همه كار دارن
بلند شد و ادامه داد
- خودم واسه ات مي ارم
- نه تو زحمت نكش خودم اماده مي خنم
اخم شيريني به من كرد و گفت
- چايي بلدم بريزم
- البته قربان
خنديد و فنجان را پر از چاي كرد تمام مدت نگاهش مي كردم فنجان را كه در مقابلم گذاشت پرسيد:
- به چي زل زدي؟
- به هيچي
روبرويم نشست سرش را به دستانش تكيه داد و به من خيره شد
زير چشمي نگاهش كردم و گفتم:
- به چي زل زدي؟
- به هيچي؟
- حالا ديگه من هيچي ام؟
- مي خوام با هم ديگه تو يه سطح باشيم
- شيطون
چشمانش درخشيد:
- امروز حالت بهتره
- با تو هميشه حالم بهتره
مادرم وارد اشپزخانه شد سلام كردم سرسري جواب سلامم را داد
دستپاچه به نظر مي رسيد:
- غزل داري مي خندي به خدا خيلي بي خيالي
- چيكار كنم مامان؟
- حمام رفتي؟
- مي رم
- بهتره عجله كني بايد بريم لباستمم بگيريم ارايشگاه هم وقت گرفتم
گفتم:
- مگه چه خبره به اين زودي
- زود ساعت نزيدك ساعت نه تا اين عزل خانم بجنبه چهارم رد مي شه
غزل از پشت ميز بلند شد و با لحني ناراضي گفت
- صبحونه ام رو هم نمي تونم تموم كنم
از كنارم كه رد مي شد ايستاد خم شد و زير گوشم گفت
- دلم مي خواد امروز دل همه دخترا رو ببري
و من زير گوشش گفتم
- ولي من دلم مي خواد دل تنها پسري كه مي بري من باشم
خنديد و گفت
- اطاعت مي شه قربان
از كنار من گذشت مادرم دستي به پشتم زد و گفت
- تو هم بهتره عجله كني نمي خوام از مهمونا عقب باشي
سر تكان دادم و گفتم:
- باشه
چايي را سر كشيدم و بلند شدم به سرعت به اتاقم رفتم در كمد لباسهايم را باز كردم تمام لباسهايم را وارسي كردم هيچكدام براي پوشيدن در مهماني به دلم ننشست به ساعت نگاه كردم فرصت كافي داشتم در ذهنم برنامه ريزي لازمه را كردم و اولين برنامه دوش گرفتن بود استحمام كه تمام شد بي انكه جلب توجه كنم از ساعتمان خارج شدم هيچكس متوجه من نشد سوار اتومبيلم شدم و از خانه بيرون زدم. خيابان ها را پشت سر گذاشتم و در مقابل فروشگاه بزرگ لباس كه خريدهايمان را از انجا مي كرديم ايستادم وارد فروشگاه كه شدم فروشنده با خوشحالي به طرفم امد و گفت
- سلام اقاي ايماني خوش اومدين
- سلان اقا فرزاد چطوريد
- خوبم شما چطوريد؟
- خوب
- منت گذاشتين قربان
با نگاه كت و شلوارها را مي كاويدم گفتم
- خواهش مي كنم
- امري باشه من در خدمتم
- يه كت و شلوار خوب و شيك زحمتش گردن شما
- يه جنس عالي دارم دوختش حرف نداره مال شماست مطمئن هستم خوشتون مي اد
ابرو بالا كشيدم و گفتم
- ببينم
- تشريف بياريد طبقه بالا
دنبالش كشيده شدم سليقه ام را خوب مي شناخت كت و شلواري به طرفم گرفت و گفت
- تن خورش رو امتحان كنيد
و با دست اتاق پرو را نشان داد لبخندي زدم و به اتاق پرو رفتم فرزاد پشت در ايستاده بود و از محسنات كت و شلوار مي گفت در را باز كردم و گفتم
- چطوره؟
چشمانش برقي زد و گفت
- جل الخالق چقدر بهتون مي آد
در ايينه به خودم نگاه كردم از وجاهتم لذت بردم نگاهش كردم گفت
- شدين مثل شاه دومادا
خنده روي لب هايم ماسيد فرزاد بي توجه به حال من ادامه داد
-0 ايشاالله عروسيتون
گفتم:
- يه پيراهن و يه كراواتم مي خوام
- - چشم قربان
كت و شلوار را به دستش دادم به دنبالم به راه افتاد در طبقه اول روبروي فرزاد ايستادم
- خب چه لباسي مد نظر شماست؟
- اون بلوز سفيده درسته همون با يك كراوات مشكي
خنديد و گفت
- با اين لباسا يه دوماد واقعي مي شيد
دسته چكم را از جيبم بيرون كشيدم و گفتم
- به تاريخ امروز مي نويسم سرجمع چقدر مي شه؟
- قابل شما رو نداره
- گفتين چقدر؟
- .....
خريدهايم را در ماشين گذاشتم كمي پايين تر وارد يك بوتيك شدم
- خسته نباشيد اقا
- بفرماييد قربان
- بهترين ادوكلنتون رو مي خواست
- يه ادوكلون فرانسوي خوب به دستم رسيده بدم خدمتتون
- ممنون مي شم
وارد كفاشي شدم و كفشم را هم خريداري كردم
خريدهايم را در ماشين جابجا كردم و سوار شدم اتومبيل كه به حركت در امد گوشي را برداشتم و شماره اي را گرفتم
بله؟
- سلام سهيل باربدم
- سلام باربد خان چطوري
- خوبم وقت داري؟
- واسته تو هميشه داري مي آي؟
- يه ناهار كه بزنم اومدم
- منتظرم
پيش از ان كه قطع كند گفتم
- سهيل جان
- بله
- خودتو واسه يه سلموني دومادي اماده كن
گوشي را قطع كردم نگاهي به اطراف چرخاندم و گفتم
- حالا بايد فكر شكم بود
ساعت نزديك سه و نيم بود كه از پيش سهيل بيرون امدم پيش از انكه از در خارج شوم گفت
- هي اقا داماد هر چي دختر تو مهمونيتون باشه هلاك مي كني
خنديدم و بيرون زدم در دل گفتم كاش اوني كه بايد مي فهميد بقيه اهمتي ندارند ...سوار ماشين شدم عجله اي براي رسيدن نداشتم تلفنم زنگ زد گوشي را برداشتم
- بله
- كجايي؟
- دارم مي آم
- همه اومدن ساعت رو ديدي؟
نگاهي به ساعتم كردم يك ربعي از چهار گذشته بود گفتم
- نزديك خونه ام تا ده دقيقه ديگه مي رسم
- زود بيا همه سراع تو رو مي گيرن
- خداحافظ
گوشي را قطع كردم و روي گاز فشردم
حياط پر بود از تومبيل ماشينم را در كوچه پارك كردم پيربابا كنار در بود سلام كردم با دهاني باز و چشماني گرد شده جوابم را داد خنده ام گرفت پرسيدم
- چيزي شده ؟
- هزار ماشا الله اقا چقدر خوشگل شديد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

دستي به شانه اش كوبيدم و وارد حياط شدم طول حياط را با قدم هايي شمرده پيمودم وارد ساختمان كه شدم نگاه ها به طرفم چرخيد با همه سلام و اجوالپرسي مي كردم ارش خودش را به من رساند و همانطور كه دستم را مي فشرد گفت:
- كي مي ره اين همه راهو
- يكي پيدا مي شه
نگاهم از روي شانه ارش گذشت و به غزل افتاد موهايش را دور سر جمع كرده بود نيم تاجي نقره اي رنگ بر سر داشت كه كاملا با لباسش همخواني داشت انقدر زيبا شده بود كه نگاه ها را خيره مي كرد لبخند زد و سر تكان داد ارش كه متوجه شده بود گفت
- شما دو نفر انگار با هم مسابقه گذاشتين
از كنار ارش رد شدم و به طرفش رفتم در دل گفتم(( كاش يك دسته گل برايش مي گرفتم)) او هم به طرفم امد روبروي هم ايستاديم دستش را گرفتم و بر نوك انگشتانش بوسه زدم چشمانش درخشيد لبخندي زد و گفت
- دير كردي؟ نگرانت بودم
- كوچولوي من حتما من رو مي بخشه
چشم بر هم نهاد و گفت:
- حتي اگه نمي اومدي هم بخشيده شده بودي
صداي سرفه دكتر مرا از روياهايم جدا كرد نگاهش كردم پشت غزل ايستاده بود به سنگيني سلام كردم.
- سلام باربد خان روز با شكوهيه اينطور نيست
به غزل چشم دوختم و گفتم
- البته خيلي با شكوه
و در دل گفتم براي هر كسي روز عرويسش باشكوهه حس كردم غزل از حضور دكتر مغذب است پدرم همراه مردي ميانسال به طرفم امد. سلام كردم پدر گفت:
- باربد پسرم.
دستش را فشرده و گفتم:
- خوشوقتم.
- منم همينطور تعريف شما رو زياد شنيدم
- خواهش مي كنم
پدر رو به من گفت:
- آقاي اركائيان ايشون از مهندسين و كارخانه داراي بزرگ هستن
- باعث افتخاره
- با كاراي شركت چطورين
- باهاشون كنار اومدم
- اتفاقا من به پدرتون مي گفتم براي يك مهندس معدن بند شدن در يك شركت ساختماني كار سختيه
نگاهي به پدرم كردم و گفتم
- من فقط اطاعت امر مي كنم
رو به پدرم كرد و گفت
- شما بايد به داشتن چنين پسري افتخار كنيد
با نگاه به دنبال غزل گشتم در بين دختران و پسران جوان محصور بود
- مهندس مي خوان تو شركت ما سرمايه گذاري كنن
- باعث افتخار ماست
گفت:
- دوست دارم با هم همكاري نزديكي داشته باشيم
ارش اشاره كرد بروم جواب دادم
- البته من در خدمت هستم
مهندس متوجه بي تابي ام شده بود گفت
- مزاحم شما نمي شم بهتره بريد و با جوونا خوش باشيد
شرمنده سر به زيرا نداختم و گفتم
- خواهش مي كنم
خنديد و گفت
- الان هر چي دختر خانم تو اين مجلس هست داره به من بد و بيراه مي گه كه چرا شما رو به حرف گرفتم بريد
و رو به پدر ادامه داد
- بفرماييد بريم
در دل ناليدم اخه ادم با يه داماد اونم شب عروسيش در مورد كار حرف مي زنه ارش خودش را به من رساند و گفت
- مخ مي زد
- د مورد كار باهام حرف زد
- تو كه كار داري اي خدا چرا يكي پيدا نمي شه با من در مورد كار حرف بزنه
غزل به كنارمان امد و گفت
- باربد همه سراغ تو رو مي گيرن
و نگاه گرمي به ارش انداخت دلم هري ريخت ارش با دستپاچگي گفت:
- من مي رم شمام بيايد
و اهسته زير گوشم گفت
- الان وقتشه همه چيز و بهش بگو
غزل به رويم لبخند زد لبخندي از روي عجز زدم و گفتم
- خيلي خوشگل شدي
- اما تو بيشتر راستش بهت حسوديم مي شه
- بهت نمي اد
خودش را به من چسباند و گفت
- دلم مي خواد چشم دختراي اينجا رو در بيارم
نگاهش كردم و گفتم
- منم همين احساس رو نسبت به پسراي اينجا دارم
هر دو به خنده افتاديم دستم را بالا اوردم و گفتم
- بازوم رو بگير مي خوام با هم دور سالن گشتي بزنيم و دوست و اشناها رو بهت معرفي كنم
بازويم را چسبيد و گفت
- بعضي ها رو مامان بهم معرفي كرده
- خب پس باهاشون احوالپرسي مي كنيم
- بله قربان
بازو به بازوي هم به راه افتاديم مثل همسران واقعي در شب عروسي شان سالن محو تماشاي ما بود از اين كه او از ان من است به خود مي باليدم مي دانستم همه مي دانند براي چه به اينجا دعوت شده اند براي اين كه اقاي ايماني امشب رسما اعلام كند دختري را به فرزندي قبول كرده است اما در روياهايم اينگونه تصور مي كردم انها به جشن عروسي من دعوت شده اند و همه خيال مي كنند اين دختر زيبا همسر من است
زمان به سرعت مي گذشت ساعت نه شام سرو مي شد و پيش از ان پد اعلام مي كرد غزل دختر اوست مي دانستم تا دقايقي ديگر اين بازي به پايان خواهد رسيد هر چهار نفر در كنار هم ايستاده بوديم مادر مشتاقانه نگاهمان مي كرد غم تلخي در دلم نشسته بود غزل شادمان بود و پدر در انديشه زير لب ناليدم
- خانواده ايماني
غزل صدايم را شنيده بود خنديد و گفت
- خانواده ايماني
دكتر به ما نزديك شد احساس بدي داشتم در كنار غزل ايستاد و گفت
- آقاي ايماني عرضي داشتم
- بفرماييد اقاي دكتر
- مي خواستم بروم. دكتر گفت
- - اگه مي شه لطفا همه تشريف داشته باشيد
- دكتر گفت
- - راستش خيلي با خودم كلنجار رفتم تا بالاخره خودم را راضي كردم بيام خدمتتون
- بله؟
- راستش رو بخواين اگه اجازه بدين مي خواستم بگم
نگاه خيره اش را به پدر دوخت و گفت
- اگه مي شه امشب لطف كنيد و من رو به عنوان نامزد غزل خانم معرفي كنيد
رنگم پريد پدر لبخندي زد و گفت:
- من كه حرفي ندارم تا غزل چي بگه
صدايم شبيه ناله از گلويم بيرون امد
- بابا
غزل مات و مبهوت نگاهمان كرد و به سرعت از ما دور شد و از پله ها بالا رفت مي ديدم دهان پدر و دكتر تكان مي خورد اما چيزي نمي شنيدم حالا مي فهميدم دليل اين همه تلاش دكتر چه بود به زحمت گفتم
- اين درست نيست
دكتر پيشدستي كرد و گفت
- ما شناسنامه اش رو هم گرفتيم تا هفته اينده اون از نظر قانوني خواهر تو مي شه و هيچكس نمي تونه جز اين رو ثابت كنه
- اگه گذشته اش يادش بياد چي؟
- اين اتفاق هيچوقت نمي افته البته اگه ما بخوايم
پوزخندي زدم و گفتم
- نقشه اتون حساب شده اس
دكتر خودش را به كوچه علي چپ زد و گفت
- من بدون برنامه پيش نمي رم
پدرم با تشر كفت:
- باربد
نزديك بود از عصبانيت منفجر شوم مشتهايم را گره كردم و غريدم
-بله
و با خوشرويي به دكتر گفت
- ما همين كار رو مي كنيم
دكتر لبخند پيروز مندانه اي زد مادرم با نگراني گفت
- نظر غزل چي مي شه؟
- اين ديگه كار باربد خانه اونا خيلي به هم نزديك شدن مطمئنم مي تونه روش تاثير بذاره
- فكر نكنم
- چرا بهتره فكرش رو بكني كافيه بهش بگي ما موافقيم زياد سخت نيست
- بابا
- ببين پسرم ما كه نمي خوايم فردا عروس بشه كافيه ديگرون بدونن اون مال دكتره
- زود صاحب دختر شدين و زودتر شوهرش دادين
دكتر خنديد و گفت
- قانون زندگيه بايد ساده گرفتش
پدر گفت
- برو دنبالش چيزي به شام نمونده مي خوام وقتي دارم معرفيش مي كنم كنارم ايستاده باشه
با عصبانيت س تكان داد و گفتم بله
از پله ها بالا رفتم نمي دانستم چه بايد به او بگويم پشت در اتاقش ايستادم نفس عميقي كشيدم كتم را مرتب كردم و در زدم جواب نداد دوباره در زدم و صدايش كردم
لحظاتي بعد در را به رويم گشود صورتش از اشك خيس بود دلم لرزيد خودش را كنار كشيد وارد اتاق شدم و در را بستم صورتش را با پشت دست پاك كرد و با صدايي لرزان گفت
- الان مي ام
پشت به من كرد مي دانستم نمي خواهد شاهد اشك ريختنش باشم گفتم
- معذرت مي خوام
- تو واسه چي
- تو رو تو دردسر انداختم
- تو چرا تو كه اصلا از دكتر خوشت نمي اد
- تو مجبور نيستي قبول كني
نتوانست بغضش را فرو بخورد به صداي بلند به گريه افتاد گفت
- ولي بابا راضيه
- اون پدر تو نيست لزومي نداره به حرفش گوش كني
گريه اش قطع شد سر بلند كرد و خيره نگاهم كرد هاج و واج به نظر مي رسيد سر به زير انداختم به در تكيه دادم و گفتم
- اون پدر تو نيست
بايم سخت بود اما به هر جان كندني بود گفتم
- شايد دلت با يكي ديگه باشه....
نگاهش كردم و ادامه دادم
- حاضرم كمكت كنم بهش برسي هر كسي رو كه بخواي
با بهت گفت
- پدر من نيست؟
كنار پايش نشستم و گفتم
- من رو ببخش
نگاهم كرد و پرسيد:
- پدر من نيست؟
- عزل غزل من
- تو چي؟
- واسهات توضيح مي دم
- تو برادرم نيستي؟
نگاهش كردم رنگش پريده بود جواب دادم:
- نه نيستم هيچ وقت نبودم
دستهايش مي لرزيد صدايش به سختي شنيده شد كه پرسيد
- من كي ام
نمي دانستم چه بايد بگويم من هم ايستادم به چشمانم خيره شد و گفت
- من غزل ام؟
- عاشقانه ترينش
- اينجا چكار مي كنم
سر تكان دادم و گفتم
- تقصير منه
- تو؟
چند ضربه به در اتاق خورد غزل به شدت ترسيده بود پرسيدم
- بله
صداي منصوره در اتاق پيچيد:
- آقا پدرتون گفتن تشريف نمي اريد؟
به غزل نگاه كردم التماسي خاموش در نگاهش موج مي زد جواب دادم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

بگو تا چند دقيقه ديگه مي ام
دست غزل را گرفتم خودش را به شدت عقب كشيد و گفتم
- نمي ذارم كسي اذيتت كنه
نگاهم كرد لحظه اي فكر كردم سربلند كردم و گفتم
- مي توني خودتو به ماشينم برسوني؟
به هيچ عكس العملي نگاهم مي كرد ادامه دادم:
- ماشينم تو كوچه اس خودتو برسون پشت شمشادا مي ام دنبالت فقط كسي نبينتت
- با اين سر و وضع
نگاهش كردم
- پشت شمشادا باش زودمي ام
دستش را گرفتم و به دنبال خودم كشيدم بي هيچ مقاومتي به دنبالم مي امد در اتاقم را باز كردم و گفتم

- از اتاق من برو غزل حواست باشه
داخل اتاق هلش دادم و در را بستم به سرعت از پله ها پايين رفتم مادرم به طرفم امد و با نگراني پرسيد
- چي شد؟
- تا چند دقيقه ديگه مي اد
- ناراحت بود
- انتظار نداشتين كه خوشحال باشه
- بد وقتي رو انتخاب كرد اگه از قبل مي دونستم نمي ذاشتم اين اتفاق بيفته
كمي اين پا و ان پا كردم و گفتم
- مادر كليد اتاقتون رو مي دي؟
بي هيچ سوالي گفت
- دست بي بي ائه ازش بگير
پيش از انكه متوجه شود و سوالي بپرسيد از كنارش رد شدم و به اشپزخانه رفتم بي بي كنار سماور بود به طرفش رفتم و گفتم
- كليد اتاق مامان اينا رو مي خواستم
دست در جيب كرد و گفت
- مي خواي چيكار
- مامان مي خواد
كليد را كف دستم گذاشت و گفت
- بيارش بدش به خودم
خنديدم و گفتم
- چشم
بي انكه توجه كسي را جلب كنم به اتاق خواب پدر و مادرم رفتم شانس اورده بودم همه به نوعي سرگرم و مشغول بودند و زياد پيگيرم نمي شدند سري به طراف اتاق چرخاندم و زير لب گفتم
- كجا بود؟
به طرف كمد لباس ها رفتم و ان را باز كدم سرم را داخل كمد كردم و گفتم
- اينجا ديدمش
كمي كمد را كاويدم و پيداش كردم چادر عروسي مادرم را بيرون كشيدم چشمانم از شادي درخشيد چادر را زير كتم پنهان كردم و از اتاق بيرون زدم مادرم را در اين جمعيت پيدا كردم كليد را به طرفش گرفتم و گفتم
- بدش به بي بي.
نگذاشتم چيزي بگويد خودم را در ميان جمعيت گم كردم از در بيرون رفتم نگران غزل بودم اطراف را با نگاه كاويدم و به طرف شمشادها رفتم اهسته صدا زدم
- غزل عزل
ايستاد دستش را گرفتم و گفتم
- عجله كن
با قدم هايي بلند به طرف كوچه به راه افتادم غزل گگفت":
- من با اين لباس نمي تونم بيام بيرون
- فكر اونو هم كردم
پير بابا با تعجب نگاهمان كرد و گفت
- عقور به خير اقا مهموني تموم شد
بي توجه به او از در بيرون رفتم
همين جا واستا ماشين رو بيارم
به دو به طرف ماشينم رفتم پشت فرمان نشستم و در عرض چند ثانيه در مقابل عزل ايستادم از ماشين پياده شدم چادر عروسي مادرم را از زير كتم بيرون اوردم و بر روي سرش انداختم دلم از ديدنش لرزيد احساس كردم رويايم رنگ واقعيت به خود گرفته پير بابا هاج و واج نگاهمان كرد با اين كه دلم مي خواست سال ها به او خيره شوم اما بايد مي رفتم گفتم:
- سوار شو تا نفهميدن
سوار شدم و اتومبيل را حركت در امد زير چشمي به غزل نگاه كردم متوجه نگاهم شد خودش را جمع و جور كرد و چادر را روي صورتش كشيد نگاه از او برگرفتم پرسيد
- كجا مي ريم اقا؟
كلمه اقا را مثل منصوره ادا كرد ستون فقراتم تير كشيد گفتم
- تو خيابونا هستيم تا مهمونا برن
چند اتومبيل از كنارمان مي گذشتند شروع كردن به بوق زدن لبخندي گوشه لبم نشست غزل گفت
- از كوچه پس كوچه بريم تحمل سر و صدا رو ندارم
لبخند روي لبهايم ماسيد گفتم
- بله
- احساس كردم لحنش چقدر رسمي و خشك است تلفنم به صدا در امد گوشي را برداشتم و نگاه كردم
- از خونه اس
غزل چادر را از روي صورتش عقب زد و با نگراني نگاهم كرد رنگش به شدت پريده بود گفتم
- خاموشش مي كنم
سر تكان داد نفس عميقي كشيدم و گفتم
-باشه جواب مي دم
گوشي را بيخ گوشم گرفتم و گفتم
- بله
صداي نگران مادرم در گوشم پيچيد
- باربد كجايي؟
- متاسفم مادر
- غزل نيست رفته
- پيش منه
- پيش تو؟ منظوت چيه
- فردا در موردش حرف مي زنيم.
- باربد
- نگران نباشيد يه كم دير مي ايم
- باربد
گوشي را قطع كردم نگاهي به غزل كردم چادر را روي صورتش كشيد
تلفنم دوباره زنگ زد ان را خاموش كردم و گفتم
- مامان نگرانمون بود
- مادر شما؟
- غزل
- من غزل نيستم
- همه چيز يادت اومد؟
چادر را كنار زد و نگاهم كرد سرش به زير انداخت با صدايي مرتعش از گريه پرسيد
- نگفتيد من كي ام
- مي گم بهت مي گم
چادر را روي صورت كشيد و گفت
- فكر نمي كردم شما به من دروغ بگيد
- من مجبور بودم
- بهونه نياريد اقا
- خواهش مي كنم اينقدر به من نگو اقا
- من شما رو برادرم مي دونستم
- اما تو خواهر من نبودي من تو رو با .و....
ادامه حرفم را خوردم
- غزل خواهش مي كنم اينقدر عذابم نده
به كوچه انديشه پيچيدم و در گوشه اي پارك كردم
- براي چي وايستاديم
- مي خوام بهت بگم تو كي هستي
سكوت كرد فرمان را محكم با دو دست چسبيدم و سرم را به صندلي تكيه دادم سكوت ارام بخشي در اتومبيل حاكم بود اصلا دلم نمي خواست اين سكوت را بشكنم صداي گريه ارام غزل به جانم چنگ مي انداخت
غزل جان اگه گريه كني نمي تونم حرف بزنم
صدايش قطع شد اما شانه هايش هنوز مي لرزيد دستم را روي سرش گذاشتم خودش را به شدت عقب كشيد نگاهي به دستم انداخت و گفتم:
- باشه هر جور تو راحتي
- مي خوام بشنوم
- بله مي گم
لحظه اي تامل كردم و بعد شرو.ع به تعريف كردن كردم همه ماجرا را برايش تعريف كردم از پيش از تصادف تا همين لحظه كه در كنارش بودم همه را جز عشقي را كه در اين مدت نسبت به او در سينه ام پرورده بودم غزل تمام مدت گريه مي كرد
= همه اش همين بود من واقعا متاسفم غزل با....
از پنجره به بيرون نگاه كردم و گفتم
- باعث تمام اين مشكلات من بودم
غزل هق هق افتاده بود با نگراني گفتم:
- خواهش مي كنم بسه
او همچنان گريه مي كرد با تحكم گفتم
- بسه ديگه
- شما برادر من نيستيد كه بهم دستور بديد
رنگم پريد سعي كردم خودم را نبازم گفتم
- شايد اما اون مقدار خودم رو محق مي دونم كه بهتون دستور بدم بسه ساكت شد با عصبانيت اتومبيل را روشن كردم و راه افتادم غزل ساكت بود و من با خودم در گگير احساس كردم مي لرزد با نگراني پرسيدم
- سردته؟
سر تكان داد
- داري مي لرزي
با هم سر تكان داداز ماشين پياده شدم و كتم را در اوردم دوباره سوار شدم و كت را به طرفش گفتم و گفتم
- بگير
بي هيچ كلامي سر تكان داد پياده شدم ماشين را دور زدم در ان طرف را باز كردم چادر را با عصبناينت از روي سرش كشيدم و كت را روي شانه اش انداختم سر بلند كرد و نگاهم كرد نگاهش انگار كه بر جانم نشست اهسته ناليدم
- غزل ...كوچولوي من
شرمنده سر به زير انداخت چادر را روي سرش انداختم پاهايم توان حركت نداشت خودم را به زحمت به ان طرف رساندم و پشت فرمان نشستم نميتوانستم حركت كنم پنچه در موهايم فرو بردم و سرم را به فرمان تكيه دادم دست غزل را كه روي شانه ام احساس كردم تنم داغ شد سر بلند كردم نگاه معصوم و نگرانش را به من دوخته بود لبخندي زدم و گفتم
- من رو مي بخشي
- تو مسئول هيچي نبودي
- من رو مي بخشي
- بله مي بخشم
- به خدا خيلي د....
جمله ام راقورت دادم غزل چادر را روي صورتش كشيد و گفت
-0 كمك م مي كنيد گذشته ام را به ياد بيارم
با كمال ميل خانم
مي شه لطفا تا اون موقع بهم بگيد غزل؟
بله حتما غزل
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پير بابا خودش را كنار اتومبيل رساند و گفت
- آقا پدرتون خيلي عصباني هستن
لبخند تشكر اميزي زدم و گفتم:
- مهم نيست حلش مي كنم
غزل چادر را به دور خود پيچيد صورتش نگراني وجودش را منعكس مي كرد شانه به شانه هم از پلكان بالا رفتيم در اتاقم را باز كردم و گفتم
- برو تو
وارد شديم پدرم پشت صندلي نشسته بود دكتر در طول اتاق قدم مي زد و مادرم با نگراني روي لبه تخت نشسته بود سلام كرديم جز صداي مادرم از هيچ كس صداي شنيده نشد به غزل گفتم
- تو برو تو اتاقت
پدرم با عصبانيت گفت
- بهتره وايسته
اشاره كردم برود اما غزل از جايش تكان نخورد
- اين بازي ها چيه؟
دكتر به حمايت از پدر اضافه كرد
- شما مارو مسخره كردين مضحكه دست مهمونا شديم
با عصبانيت گفتم
- دكتر فكر نمي كنم مسائل خانوادگي ما به شما ارتباط داشته باشه
دكتر پوزخندي زد و گفت
- منم جزئي از اين خانواده ام
- واقعا اينجوري فكر ميك نيد
پدرم گفت
- باربد بهتره مودب باشي
- البته اما نمي تونم قولي در موردش بدم غزل بهتره بري تو اتاقت
غزل راه افتاد دكتر گفت
- بهتره بايستيد
بي توجه به جمله دكتر از كنارش رد شد و از در بيرون رفت رو به مادرم كردم و گفتم
- معذرت مي خوام مامان من خسته ام
مادرم از روي تخت بلند شد و با استيصال نگاهم كرد مشغول تعويض لباسام شدم پدرم گفت
- تو بايد در مورد رفتار امشبت توضيح بدي
- امشب نمي خوام در مورد چيزي توضيح بدم
- باربد
روي تخت نشستم و گفتم
- اگه قرار داد با اون شركت رو مي خواين راحتم بذاريم
- تهديد مي كني
- دكتر كه جاي پسرتون رو گرفته چرا به جاي من تو شركت استخدامش نمي كنيد
روي تختم دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم و از همان زير پتو گفتم
- لطفا برق رو هم خاموش كنيد
صداي بسته شدن در را شنيدم سرم را از زير پتو بيرون اوردم اتاق در خاموشي فرو رفته بود طاق باز خوابيدم و به سقف خيره شدم به شدت احساس خستگي مي كردم اما خواب در چشمانم نبود نگران غزل بودم بي سر و صدا و پاورچين به طرف اتاق غزل رفتم همه چا در سكوت فرو رفته بود تا كنار پله ها رفتم صدايشان را پايين مي امد برگشتم غزل وسط هال ايستاد هبود يكه خوردم كتم را به طرفم كرفت و گفت
- ممنون
با دستهايي لرزان كت را گرفتم و گفتم
- خواهش مي كنم
با گونه هايي سرخ از شرم سر به زير انداخت و گفت
- اذيت شدين
- نه به اون اندازه كه شما رو اذيت كردم
هر دو دستپاچه به نظر مي رسيديم گفت
- خب
- خب
لب به دندان گزيد و گفت:
- شب بخير
- شب بخير
هنوز رو در روي هم ايستاده بوديم تكاني خوردم و گفتم
- شب به خير
و به سرعت به اتاقم برگشتم كتم را روي صندلي انداختم و روي تخت افتادم صورت غزل لحظه اي از نظرم دور نمي شد غلتي زدم و به پهلو خوابيدم چشم بر هم گذاشتم و زير لب گفتم خدايا كمكم كن
صداي زنگ ساعت مثل پتك به سرم كوبيده شد كورمال كورمال ساعت را پيدا كردم و زنگش را خاموش كردم غريدم
- لعنتي امروز جمعه اس
هنوز پالكهايم كاملا سنگين نشده بود كه چند ضربه به در اتاقم خورد به زحمت گفتم
- در بازه
صداي باز شدن در را شنيدم توان باز كردن چشمهايم را نداشتم خواب الود پرسيدم:
- كيه؟
صداي غزل روح را به كالبدم بازگرداند
- خوابيدي فكر كردم بيدار شدي
- بيدارم سلام
- سلام
آماده بيرون رفتن بود با تعجب پرسيدم
- چيزي شده؟
سر به زير انداخت از تخت بيرون امدم و با نگراني پرسيدم:
- چي شده؟
- مي خواستم اگه واسه ات زحمتي نيست لطفا
- خب
- لطفا منو ببر خيابون انديشه شايد يه چيزايي يادم بياد
نگاهي به ساعتم انداختم
- ساعت هفته به اين زودي؟
با شرمندگي گفت
- معذرت مي خوام
- تا ده دقيقه ديگه اماده ام كنار ماشين منتظر باش
چشمانش از شادي درخشيد و با خوشحالي گفت
- ممنون پايين منتظرم
- از اينجا برو نمي خوام كسي بيدار شه
- موافقم
و به سرعت روي تراس رفت و از پلكان سرازير شد سر تكان دادم و گفتم
- باربد اون عزمش رو جزم كرده از پييش تو بره
به سرعت اماده شدم و از در بيرون رفتم به اتومبيل تكيه داده بود با ديدنم لبخند زد روبرويش ايستادم و گفتم
- بريم
- من كه خيلي وقته اماده ام
با لحني محزون گفتم:
- واسه رفتن خيلي عجله داري
- مي خوام بدونم كي هستم فقط همين
در را باز كردم سوار اتومبيل شديم و از در بيرون رفتيم پير با با با شنيدن صداي ماشين بيار شده بود و بيرون امده بود برايش بوق زدم و اشاره كردم در را ببندد و به راه افتادم
زبانم سنگين شده بود احساس بدي داشتم مي ترسيدم غزل را از دست بدهم انگار مي رفتيم كه او را واقعا از دست بدهم نمي توانستم نگاهش كنم او هم حرفي نمي زد با خود انديشيدم شايد او هم ترسيده و يا شرم حضور من باعث سكوتش شده زير چشمي نگاهش كردم نگاهم را حس كرد سر به زير انداخت نگاه از او برگرفتم گفت
- مي ترسم
- منم همينطور
- شما واسه چي
جوابش را ندادم ادامه داد:
- بايد ببخشيد صبح به اين زودي مزاحمتون شدم
- نه نه من موظفم به شما كمك كنم تا زودتر به خانواده اتون برسين
- گفتين كسي دنبالم نگشته
- به حرفهاي دكتر نمي شه اعتماد كرد
- شايدم درست بگه
- چيزي يادتون اومده
- نمي دونم ديشب خيلي به اين موضوع فكر كردم گفتين يك ماه
- بله ديروز دقيقا يك ماه شد
- چقدر سريع گذشت
با شرمندگي گفتم
- اما نه براي من
- بله دركتون مي كنم
- ازتون ممنونم
احساس كردم چقدر رسمي شده ايم انگار هر دو نفر مطمئن بوديم امروز اخرين روزي است كه در كنار هميم خنديد نگاهش كردم گفتم
- معذرت مي خوام
- به چي خنديديد؟
- به اينكه تا يك هفته پيش شما برادرم بوديد و حالا شما هستيد
خنديدم و گفتم
- اتفاقا منم به همين موضوع فكر مي كردم
- به هر حال شما برادر خوبي بوديد
- نه مطمئنم اينطور نبوده
- من به شما افتخار مي كردم
- تو رو خدا با من اينجوري حرف نزنيد دلم مي گيره
- حس مي كنم يه گام به شناخت خودم نزديك تر شدم
- چطور
- شايد كسي تو اون خيابون من رو به ياد بياره بشناسه به هر حال همينجوري كه از اونجا سر در نياوردم
قلبم به شدت فشرده شد گفتم:
- به سرعت دارين از ما فرار مي كنين
- نه اصلا من با شما خيلي خوش بودم
تا پشت دندان هايم امد كه بگويم پس برگرديم و همه چيز رو فراموش كنيم اما جرات نيافتم . گفت:
- بايد خودمو بشناسم
- شما حق داريد
- متشكرم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

نديدم . او هم خنديد هم زمان با هم گفتيم
- از اين رسمي تر نمي شه
هر دو با صداي بلند خنديديم نگاهش كردم هاله اي از غم دور صورتم نشست متوجه شد خنده اش قطع شد و گفت
- شايد بتونيم دوباره همديگه رو ببينيم
- شايدم ديگه هيچ وقت نتونستيم
از پنجره به بيرون نگاه كرد و گفت
- يه حس بدي دارم
به خودم جرات دادم و گفتم
- مي خواي برگرديم
- نه نه يه چيزي تو وجودم مي گه بايد بريم از ساعت شش و نيم كه پشت در اتاقتون نسته بودم اين حس تو وجودم داد مي كشيد برو برو تا به آخر برسي
- پس خيلي وقت بود منتظر بيدار شدنم بوديد؟
شرمنده سر به زير انداخت و گفت
- باعث زحمتم ديگه
- با من تعارف نكنيد خانم
نگاهم كرد دلم لرزيم اهسته گفتم
- غزل .... خانم
- ديروز قرار شد بهم خانم نگيد از امروز غزل خانم هم نمي گيد فقط غزل
- سعي مي كنم
- نه عمل كنيد
خنديد پرسيدم
- به چي مي خندي
- به دوستتون ارش اگه اينجا بود مي گفت چي رو بايد عمل كنم؟
من هم خنديدم و گفتم
- هميشه يه چيزي اماده داره
به صورت خندان غزل چشم دوختم و گفتم
- مي تونم يه سوالي ازتون بپرسم
- بله
- شما ارش رو....
به ميان حرفم دويد و گفت
- اون فقط با نمكه همين و بس من هيچ وقت هيچ احساسي نسبت بهش نداشتم
- مطمئن باشم
- بله مطمئن باشيد
- خيالم راحت شد
عزل گفت:
- بله؟
به سرعت خودم را جمع و جور كردم و گفتم
- رسيديم همين جاست.
در گوشه اي پارك كردم غزل با چشماني گرد شده همه جا را كاويد پرسيد:
- ديشبم اينجا بوديم
- بله
نگاهش كردم رنگش به شدت پريده بود دستهايش مي لرزيد نگاهم كرد و با درماندگي پرسيد
- پياده شم؟
فقط نگاهش كردم در را باز كرد و پياده شد و در طول خيابان به راه افتاد احساس كردم زير بار اين همه فشار خم شده است. بيست قدمي رفت وسط كوچه ايستاد به طرف من چرخيد از داخل ماشين برايش دست تكان دادم متفكر بر جاي ايستاده بود سعي كردم پياده شوم پاهايم به شدت سنگين شده بود دهانم مزه گس مي داد ترس در ذرات خونم اميخته بود و وجودم را مي سواند به طرفم امد قلبم نزديك بود از حركت باز ايسيتد. مي ترسيدم او گذشته اش را به ياد اورده باشد و يا حتي سر نخي به دست اورده باشد در ان لحظه نيك مي دانستم بدون او زندگي برايم ممكن نيست شيشه را پايين كشيدم
جسارت سوال كردن نداشتم سر تكان دا د وگفت
- هيچي يادم نمي اد
- بهتره بريم
- بله بهتره بريم
صدايي گفت
- آهاي خانم با شمام
غزل خودش را كنار كشيد هر دو به طرف اسمان نگاه كرديم گفتم
- خودشه همون پير زنه كه واسه ات گفتم
- ادرس جايي رو مي خواين؟
غزل گفت
- سلام خانم صبحتون به خير
با دوربين نگاهمان كرد خودم را پشت غزل پنهان كردم با صداي بلند گفت
- شمايين خانم ماشينتون مباركه
نفسم به شماره افتاد غزل با خوشحالي به طرفم برگشت و گفت
- منو مي شناسه منو مي شناسه
به طرف او برگشت و گفت
- مي شه لطفا بياين پايين
- نه مادر پله ها زياده منم پام درد مي كنه مگه خونه نيستن؟
تمام دنيا را با سنگيني اش بر روي سينه ام احساس مي كردم غزل گفت
- پلاكشون يادم رفته
- - خب از اون اقايي كه هميشه باهاشون مي اومدي مي پرسيدي
نزديك بود سكته كنم غزل نگاهم كرد اثار نگراني روي صورتش مشهود بود گفت
- متاسفانه يادم رفته مي شه لطفا شما كمكم كنيد؟
- مهندس سرچالي بود ديگه
غزل با درماندگي گفت
- بله همين بود
- پلام 28
- خيلي ممنون
- حواستو جمع كن مادر اگه من نبودم الاخون و الاخون مي شدي
- بله چشم
توان تكان خودرن نداشتم غزل به طرفم برگشت نمي توانستم نگاهش كنم هر دو ساكت بوديم شايد مي ترسيديم حرفي بزنيم لبخندي از روي استيصال زدم و گفتم
- دولت بايد واسه هر محله يه همچين ادمي بذاره
به غزل نگاه كردم
- چاره چيه؟ تو بايد بري غزل از اولم به زور اومدي اونم زور من
- دلم شور مي زنه حس بدي دارم
- انتخاب با توئه
- مي ريم
- من چرا
- شما كه نمي خوايد تنهام بذاريد
- هيچ وقت
سر به زير انداخت و گفت
- پس لطفا همراهي ام كنيد
نگاهي به ساعتم انداختم نزديك هشت بود پرسيدم
- فكر مي كنيد الان وقت مناسبيه
با عجز نگاهم كرد
- بله چشم
از اتومبيل پياده شدم و دوشادوش غزل به راه افتادم نگاهم به پلاك خانه ها بود يك در دو ددر چهار در در هفتم پلاك 28 ايستادم
- رسيديم
غزل بازويم را چسبيد
دلم داره از سينه ام بيرون مي زنه
- من پيشتم
نگاه سپاسگذارانه اش را به من دوخت گفتم
- زنگ بزنم؟
- لطفا
زنگ را فشردم و با دلي اكنده از اضطراب ايستادم دقايقي طول كشيد تا كسي از ايفون گفت
- كيه
- عذر مي خوام منزل اقاي سرچالي
- بله؟
احساس كردم اين نام خانوادگي چقدر به نظرم اشناست اما مجال انديشيدن به اين موضوع را نداشتم گفتم
- عذر مي خوام اقاي سرچالي؟
- مهندس خوابيده شما؟
نگاهي به غزل انداختم التماسي خامموش در نگاهش نشسته بود گفتم
- بايد ايشون رو ببينم
- بعد از ظهر تشريف بيارين
- ببينيد اقا من بايد ايشون رو همين الان ببينم
- از دست من كاري ساخته نيست
- چرا اگه بخواين ساخته است
- نمي شه اقا
- من ايماني هستم و براي من كار نشدي نيست
دستم را روي زنگ گذاشتم و رو به غزل گفتم
- نگران نباش اين در باز مي شه
از پشت ايفون صداي داد و بيدادش مي امد و من لاينقطع زنگ مي زدم
عاقبت در باز شد لبيخندي پيروز مندانه زدم و گفتم
- بفرماييد خانم
وارد حياط شديم پيرمردي غرغر كنان به طرفمان امد
- چه خبرته اقا مگه سر اوردين
- سلام
- سلام و درد پدر من چه خبرته
- لطفا به مهندس بگين مي خوايم ايشون رو ملاقات كنيد
غزل از پشت من بيرون امد پير مرد با ديدن غزل گل از گلش شكفت و گفت
- سلام خانم چرا نگفتين شما هستين
و رو به من گفت
- اقا شرمنده ام شما بايد مي گفتين با خانم هستين اساعه به اقا خبر مي دم بفرماييد داخل بفرماييد
غزل بازويم را محكم چسبيده بود لرزشش را احساس مي كردم پشت سر پيرمرد وارد ساختمان شديم يك سالن بزرگ كه به بهترين شكل تزيين شده بود كف سالن قاليچه هاي دست بافت پهن بود مبل هاي استيل در گوشه اي از سالن چيده شده بود يك ميز ناهار خوري بزرگ در وسط سالن نشسته بود روي ديوارها تابلوهايي از طبيعت به چشم مي خورد روي مبل نشستم پيرمرد گفت
- اساعه به اقا خبر مي دم
و ما را تنها گذاشت به غزل نگاه كردم با نگاه همه جار را مي كاويد ارام پرسيدم
- چيزي يادت اومد
- هيچي
مهم نيست الان همه چيز رو مي فهميم
اميدوارم
پيرمرذ با لبي خندان بازگشت و گفت
- اقا الان تشريف مي ارن
و خطاب به غزل اضافه كرد
- وقتي شنيدن شما تشريف اورديد خيلي خوشحال شدن
پيرمرد رفت به غزل نگاه كردم در خودش مچاله شده بود با لحني دلداري دهنده گفتم
- من پيشتم
- همه اش تقصير منه
- خواهش مي كنم الان جاي اين حرف ها نيست
صداي كشيده شدن دمپايي اي رو ي زمين به گوشم خورد غزل با نگراني نگاهم كرد لبخندي زدم چيزي را كه ديدم باور نمي كردم مهندس خسرو سرچالي وارد سالن شد ايستادم او هم از ديدن من يكه خورد اما خودش را به سرعت چمع و جور كرد و گفت
- به من نگفتن اقاي ايماني تشريف اوردند
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

گاهي به كارگران كردم مادرم سعي داشت غزل را دلداري بدهد گفتم:
- مي شه تو يه جاي خلوت در موردش صحبت كنيم؟
پدر با صداي بلند گفت
- بهتره همه بيرون باشم
گفتم
0- نه بذاريد به كارشون برسن
مادر گفت
- بهتره بريم تو اتاق ما
و به راه افتاد در همان حين به منصوره گفت
0 يه ليوان شربت واسه غزل بيار
پدر نگاهم كرد اضطراب در چشمانش مشهود بود به راه افتاد و من هم به دنبالش وارد اتاق خواب پدر و مادرم شديم مادرم غزل را بر لبه تخت نشاند و گفت
- ببين دخترم ما فكرامون رو كرديم هيچ اجباري نيست تو با دكتر ...
ادامه حرفش را خورد غزل سر تكان داد پدر ادامه حرف مادر را گرفت و گفت
- ما مي خوايم تو خوشبخت بشي ما در قبال تو احساس مسئوليت مي كنيم اما اگه تو نخواي محجبورت نمي كنيم.
گفتم:
- موضوع اين نيست
پدر با تعجب گفت
- اين نيست؟
- غزل يا بهتره بگم زهرا خانم گذشته اش روئ به ياد اورده
مادرم با تعجب گفت
- گذشته اش رو به ياد اورده
- چه جوري؟
- با كمك من فكر مي كنم حقش بود بدونه
مادرم با خوشحالي گفت
- اين كه عاليه پس چرا گريه مي كني تو امشب مي توني پيش پدر و مادرت باشي
رد پاي احساس ضايت را در صورت پدر ديدم دلم قرص شد پدر گفت
- تبريك مي گم . بلند شيد بلند شيد بريم ديدنشون و همه چيز رو بهشون توضيح بديم
ناگهان غزل از روي تخت پايين جست و در مقابل پاي مادرم به خاك افتاد و با صدايي گرفته گفت
- خانم التماستون مي كنم، نوكريتون مي كنم من رو به اونجا برنگردونيد
با تعجب به پدر و مادرم نگاه كردم همه بهتشان زده بود غزل گفت
- خانم شما رو به جون همين يه دونه بچه اتون منو برنگردونيد
سر بلند كرد و با گريه گفت
- اگه برم اونجا به خدا خودمو مي كشم.
به طرف من چرخيد پاهايم را چسبيد و گفت
- اقا شما شفاعتم رو بكنيد كه نگهم دارند
خم شدم و او را بلند كردم . بازوهايش را چسبيد م و گفتم:
- بچه شدي غزل اين كارا چيه؟
- اقا التماستون مي كنم
- اينجا خونه خودته ديوونه كي مي خواد تو رو بيرون كنه
چند ضربه به در خورد مادرم به طرف در دويد و ليوان اب قند را گرفت و مانع ورود منصوره شد بدن نيمه جان غزل را روي تخت نشاندم مادر به زور چند قلپي اب قند به خوردش داد به پدر نگاه كردم به رويم لبخند زد و رو به غزل گفت
- شما مهمون ما مي مونيد حتي اگه تمايل داشته باشيد دختر ما اما بايد قبلش همه چيزو واسه امون توضيح بديد
چشمان غزل از شادي درخشيد گريه اش را فرو خورد و گفت
- اقا يه عمر خدمتتون رو ....
به ميان حرفش دويدم و گفتم
- خواهش مي كنم اين طوري حرف نزنيد
سر بهع زير انداخت و گفت
- چشم
روي صندلي نشستم و به دهانش چشم دوختم پدرم گفت
- خب ما گوش مي كنيم
ليوان را در دستش فشرد و گفت
- از پدرم چيزي يادم نمي اد مادرم مي گفت خيلي بچه بودم كه مرده مسئوليت بزرگ كردنم به پاي مادرم بود عمرش رو به پاي من ريخت شش ماه پيش بود كه عمرشو داد به شما بعد از مرگش من تنهاي تنها شدم
اشكش را با پشت دست پاك كرد و ادامه داد
- خاله ام منو برد پش خودش يعني غير از اين خاله هيچ كسي رو تو دنيا نداشتم شوهرش...
نگاهي به من كرد و گفت:
- هدايت
سر تكان دادم ادامه داد
- شوهرش كارگر مهندس سرچالي بود
پدر نگاهم كرد و گفت
- مهندس سرچالي رو مي گه؟
- بله مهندس خسرو سرچالي
- اونو ميشناسم مرد نازنينيه
غزل پوزخندي زد و گفت
- نازنين، اين برچسب ها به مهندس نمي چسبه
پدر سكوت كرد و غزل ادامه داد
- چند هفته اي بيشتر نبود كه پيش اونابودم كه يه روز هدايت اومد خونه و به من و خاله ام گفت اماده شين بريم كه مهندس امشب مهمون داره و شما بايد برين اونجا خدمت كنيد ما هم رفتيم مهندس همين كه چشمش افتاد به من به خاله ام گفت نيازي به كار من نيست و به من گفت تو يكي از اتاقا استراحت كنم و خودمو به كسي نشون ندم از نگاهش از چشايي كه انگار مي خواست منو بخوره مي ترسيدم به خاله ام چسبيدم و گفتم بدون اون جايي نمي رم مهندس خنديد خنده اي كه مو رو به تن ادم راست مي كرد از فرداي اون روز هدايت خوب شد شد سركارگر حقوقش زياد شد خواروبار مي اورد خونه كم كم بين اون و خاله ام پچ پچ شروع شد.
مادرم گفت
- كار مهندس بود
عزل سر تكان داد و گفت
- يه روز خاله ام منو برد و واسه ام لباس نو خريد تر و تميزم كرد و سپردم دست خدايت من كه جرات نداشتم جيك بزنم بلند شدو باهاش رفتم ديدم حلو در خونه مهندسيم رفتيم تو مهندس اومد و با چرب زبوني ما رو برد تو از نگاهش از رفتارش از قيافه اش مي ترسيدم دلم بدجوري شور مي زد اقاي مهندسم رك و راست تو چشماي من نگاه كردن و گفتن كه حاضرن با من ازدواج كنن
بي اختيار فرياد زدم
- غلط كرد پيرمرد اون كه پاش لب گور...
نگاه متعجب پدر و مادر ساكتم كرد غزل شرمسار سر به زير انداخت من هم سر به زير انداختم پدرم گفت
- مهندس بايد همسن پدر بزرگ شما باشه از اون بعيده از خانم جوني مثل شما خواستگاري كنه
مادر گفت
- اون از اولم هرزه بود با اون نگاههاي دريده اش
پدر با تعجب گفت
- از كجا چنين اطلاعاتي در مورد ايشون دارين
مادر خنده اي تصنعي كرد و گفت
- تو مهمونيا در موردش شنيدم
- شما تو مهمونيا در مورد چه مسائلي حرف مي زنيد!
من گفتم
- بعد چي؟
- زندگي سياهم هزار بار سياه تر شد از فرداي اون روز شروع شد تهديد كتك زور مهندس نمي خواست سر سفره عقد بق كرده باشم مي گفت مهموني بزرگي مي خواد بگيره به قول هدايت مي خواد عروسشو به همه نشون بده و من بايد طوري رفتار مي كردم كه ديگرون فكر كنن راضي راضي ام هر روز تو خونه كتك و هر دو روز در ميون تو خونه مهندس مهربوني اون روزم رفته بوديم اونجا قرار شد عقدم كنن تا مهندس...
با شرمندگي سر به زير انداخت و ساكت شد پدرم گفت
- و شما فرار كردين
به سختي سرش را تكان داد و گفت:
نه به خدا نه اونا مي خواستم عقدم كنن تا مهندس بتونه بهم نزديك بشه و من تو عمل انجام شده بمونم
خون در رگم به جوش امده بود غزل ادامه داد
- به بهونه دستشويي از سالن بيرون اومدم اونا هنوز حرف مي زدن يواشكي خودمو به حياط رسوندم مي خواستم برم يه گوشه اي خودمو بكشم طوري كه جنازه ام هم دست مهندس نيفته به دو از در بيرون زدم مي دويدم كه ...
همه ساكت بودند غزل دست مادرم را گرفت و گفت
- خانم نذاريد من برگردم خونه خاله ام اگه برگردم همه روزاي بد دوباره تكرار مي شه
با قاطعيت گفتم:
- تو ديگه هيچ وقت به اون خونه بر نمي گردي مگه نه بابا
پدر نگاهم كرد در نگاهش خواندم كه از رازم با خبر شده است ديگر اهميتي نمي دادم بگذار تمام دنيا بدانند من عاشق او هستم ديوانه وار دوستش مي دارم و اين راز را از همه پنهان كرده ام حال ديگر وقتش بود حتي وقت اين كه خود نيز بداند جسارتي باور نكردني پيدا كرده بودم تنها پسر اين خانواده بودم و مغرورانه مي خواستم به خواسته ام عمل شود
لبخند مادر قوت قلبم بخشيد ارام گفتم
- وكيل خانوادگي ما همه چيز رو درست مي كنه
به پدر نگاه كردم با لبخند سر تكان داد دلم ارام شد غزل نگاهم كرد و گفت
- ممنون از همه شما ممنونم
روبرويش ايستادم و گفتم
- اينجا خونه خودته عضو جديد خانواده ما
لبخندي زد و با گونه هاي سرخ از شرم سر به زير انداخت رو به پدر كردم و گفتم
- كي با مهندس صحبت مي كنيد؟
مادرم با كنايه مهربانانه گفت
- خيلي عجله داري؟
نيم نگاهي به غزل انداختم و گفتم
- بله مي خوام خيالم راحت بشه
پدر نگاه معني داري به مادرم كرد و گفت
0 شماره وكيل رو بگير
خنديدم و گفتم:
- اطاعت مي شه بابا
غزل نگاه سپاسگزارش را به من دوخت لبخندي از سر مهر به او زدم و گوشي را برداشتم مادرم دست غزل را فشرد و گفت
- ديگه مال مال خودمون شدي
و من در دل ارزو كردم ايشاالله يه روزي عروس خودمون بشي به غزل نگاه كردم . انگار معني نگاهم را فهميد لب به دندان گزيد و سر به زير انداخت . وجودم لبريز از شوق شد صدايي از ان طرف سيم گفت
- بفرماييد.
- الو سلام ، ايماني هستم....
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر _ قسمت آخر

غروب چادر طلايي رنگش را روي سر شهر كشيده بود غزل روي نيمكت چوبي وسط حياط كنار بوته گل محمدي نشسته بود صورت غمگين و متفكرش در غروب زيبا تر و جذابتر به نظر مي رسيد
مادرم گفت
- بالاخره تموم شد
از پشت پنجره كنار امدم و گفتم
- دو هفته پر آشوب
مادر لبخندي زد و با كنايه ظرفي گفت:
- ارزشش رو داشت تو اينجور فكر نمي كني؟
با شرمندگي لبخندي زدم و سر به زير انداختم پدرم گفت
- بايد روزاي تلخ گذشته رو از ذهنش پاك كنيم
مادرم گفت:
- زجر زيادي رو پيش اون خانواده تحمل كرده باورم نمي شه انسانايي پيدا شدن كه
سر تكان داد كنارش نشستم و گفتم:
- غزل نبايد بفهمه
مادرم سر تكان داد و گفت:
- البته من كه به اون نمي گم شوهر خاله اش رو با پول تطميع كرديم
نگاهي به پدر كردم و گفتم
- مهندس چي مي گفت:
- كي؟
- ديروز؟ اومده بود شركت
- آها ... هيچي بابا اومده بود غزل خواهي كنه مي گفت فكر نمي كرد تصميمش براي سرو سامون گرفتن به اين ماجرا ختم بشه بعدم گفت پيشنهادش رو پس مي گيره
مادرم گفت:
- زحمت مي كشه اون ديگه دستش به اين دختر نمي رسيد
بلند شدم و دوباره به كنار پنجره رفتم دلم مي خواست ساعت ها تماشايش كنم منصوره سيني چاي را در مقابلم گرفت و گفت:
- بفرماييد آقا
يك فنجان برداشتم و به بيرون خيره شدم همه چيز تمام شده بود بعد از كلي كلنجار رفتن و دادن پول توانستيم شوهر خاله اش را راضي كنيم او را به ما بدهد ديگر براي تمام عمر با ما بود در قلبم شوري از احساس كردم وجودم سرشار از عشقي سوزنده شده بود نمي توانستم براي بار دوم اين روزهاي تلخ را تجربه كنم توان تحمل از دست دادنش را نداشتم من او را با تمام وجود دوست داشتم صداي مادرم مرا به خود اورد
- دوست داشتنيه اينطور نيست؟
نگاهش كردم مادرم ابروهايش را بالا كشيد و گفت
- نظرت چيه؟
- در مورد جي؟
- تو پسر عزيز مني
- مطمئنم اينطوره
- مطمئنم مي توني پدرتو راضي كني
با چشماني گرد شده به مادرم چشم دوختم خنديد و گفت
- مجاب كردن ديگران تو خونته اينو از پدرت به ارث بردي
از كنارم گذشت و به طرف مبل رفت به غزل نگاه كردم شايد حق با مادر بود اگر نمي جنبيدم يك نفر ديگرا و را سر دست مي برد نمي خواستم تماشاگر از دست دادنش باشم بايد تصميم مي گرفتم با خود انديشيدم شايد احتياج به فكر كردن بيشتر داشته باشم به غزل نگاه كردم و به خودم جواب دادم چه فكري حقيقت مسلم در مقابل چشمان توست با قدم هايي شمرده وسط سالن رفتم و همانطور كه با فنجان بازي مي كردم گفتم
- من بايد باهاتون حرف بزنم
مادر لبخند زد پدر سرش را از لاي روزنامه بيرون اورد و نگاهم كرد به خودم جرات دادم و گفتم:
- در مورد غزله
پدر روزنامه را روي ميز گذاشت و به من چشم دوخت سكوتش را كه ديدم ادامه دادم
- فكر مي كنم وقتش باشه كه سرو سامون بگيرم
مادر با خوشحالي گفت:
- موافقم
پدر گفت:
- ربطش به غزل چي بود؟
سر به زير انداختم و ساكت شدم پدرم گفت
- اين ممكن نيست
مادرم به پشتيباني از من برخاست و گفت
- من كه تو اين كار ايرادي نمي بينم
- من جواب مردمو چي بدم
- من واسه مردم زن نمي گيرم
- پسرم اون قرار بود دختر اين خانواده باشه
- فرقي بين عروس و دختر نيست
- ما مهموني گرفتيم ادم دعوت كرديم
- مي شه اونو درست كرد مي شه گفت مي خواستين نامزد پسرتون رو معرفي كنيد
- دكتر چي
- من براتون مهمم يا دكتر صفاپور
- به دوست و آشنا ها چي بگم بگم اين خانم كي هستن كه واسه پسرم گرفتم
- شما كه بلديد بگين پدر و مادرش رفتن اروپا ديگه هم بر نمي گردن بچه هام هراز چند گاهي مي رن ديدنشون از اقاي ايماني بعيده چنته اش خالي باشه
- عمه خانم چي؟
مادرم پيشدستي كرد و گفت
- راضي كردن اونو كه بلدين پس بهانه نياريد
- مثل اين كه شمام راضي هستيد
- باربد واسه من عزيزه خواسته هاشم همينطور
- پس دست به يكي كردين
- مگه شما مخالفين
پدر خنديد خنده اش دلم را ارام كرد نگاه ملتمس و مضطربم را به دهانش دوختم با مهرباني پدرانه اي گفت
- مباركه
لبخند روي لبم دويد و با شادي گفتم
ممنون يه دنيا ممنون
به سرعت به طرف حياط رفتم هنوز چند قدمي دور نشده بودم كه برگشتم و به طرف پدر رفتم خم شدم و صورتش را بوسيدم خنديد و گفت
- تو واسه منم عزيزي
- دوستتون دارم بابا
- تو تنها پسرمي
- بهترين باباي دنيايي
به طرف مادرم رفتم و او را در آغوش كشيدم زير گوشم گفت
- نممي خواي بري به غزل بگي مي دونم كه خوشحال موي شه
از آغوش مادر كنده شدم و با تعجب نگاهش كردم
اگه قبول نكنه اگه رودربايستي كنه
با مهرباني مادرانه اي گفت
- نگاهش كه اينو نمي گه
- يعني
- چرا نمي ري از خودش بپرسي
- بله حق با شماست
به طرف در به راه افتادم قلبم در سينه بي تابي مي كرد نفسم سنگين شده بود چشمانم سياهي مي رفت دهانم خشك شده بود با ترديدي اميخته به ترس به طرفش رفتم با شنيدن صداي پايم خودش را جمع و جور كرد
با شرمندگي گفتم
- مي تونم اينجا بشينم؟
- بله البته
روي نيمكت نشستم زير چشمي نگاهش كردم سر به زير داشت و چشم به سنگفرش كف حياط دوخته بود نفس عميقي كشيدم مي خواستم چيزي بگويم اما فكرم كار نمي كرد انگار تمام كلمات از صفحه ذهنم پاك شده بود احساس كردم اين كار از عهده من ساخته نيست انگار در حضور او بايد كه تا هميشه ساكت بودم و چيزي نمي گفتم برخاستم پرسيد:
- مي خواستين چيزي بهم بگين؟
پاهايم شل شد روي نيمكت نشستم و گفتم
- بله
سكوت كرد من هم ساكت شدم سكوتي كه دلم مي خواست هيچ گاه شكسته نشود نگاهش كردم به سختي با انگشتهايش بازي مي كرد به خودم نهيب دادم بگو پسر براي همين اومدي به خودم فشار اوردم تا دهان باز كنم دندان هايم به هم كليد شده بود تاريكي ارام ارام خورشيد را به عقب مي راند نمي توانستم حرفي بزنم بلند شدم غزل دوباره به حرف امد
- چيزي نگفتين
- فراموشش كنيد
با صدايي لرزان گفت
- موافقم به پدر و مادرتون بگين
با تعجب گفتم
- موافقي؟
سر به زير انداخت لبخند روي لبم نشست روي نيمكت نشستم و گفتم
- خدايا خيالم راحت شد
- يعني شمام راضي هستين
- من ارزوم اين بود
- قبلا كه نظرتون چيز ديگه اي بود
- البته كه نه فقط نمي تونستم بگم چه احساسي دارم
- پدر و مادرتون راضي هستن؟
- البته كه راضي ان خيلي هم خوشحال شدن
- كه اينطور
- انگار زياد راضي نيستين
- نه معلومه كه نه رضايت شما برام....
صدايش از گريه لرزيد با ناراحتي گفتم
- غزل گريه مي كني؟
- چيزي نيست مطمئن باشيد مشكلي نيست
اگه راضي نباشين منم...
جمله ام نيمه كاره رها كردم مي دانستم بي او خواهم مرد گفت
- من مسئولم هر چي ام شما و اقاي ايماني بگين نه نمي ارم
به زحمت سعي مي كرد گريه اش را فرو بخورد گفتم
- شما هيچ اجباري نداريد هيچ مسئوليتي هم نداريد شما تو اين خونه مهمونيد
با لحني غم الود اضافه كردم
- و اگه دلتون بخواد دختر اين خانواده
- بالاخره كه چي چه دكتر چه كس ديگه بالاخره كه بايد از اين خونه برم
با تعجب گفت
- دكتر كدوم دكتر
بغضش تركيد تازه متوجه شدم منظورش چه بوده است با لحني دلداري دهنده گفتم
- غزل من منظورم دكتر نبود
سر بلند كرد چشمانش گريانش را به من دوخت انگار جمله ام را نشنيده بود گفت
- گفتيد اگه كسي رو دوست داشته باشم كمك مي كنيد بهش برسم؟
دلم لرزيد با رنگي پريده و روحي اشفته جواب دادم
- بله بهتون گفتم
- حتي اگه حتي اگه...
احساس كردم ديگر همه چيز تمام شده چشم بر هم نهادم و گفتم
- شما فقط اسمش رو بگين
دنيا با تمام سنگيني اش بر روي شانه هايم احساس مي كردم صورت غزل پشت پلكهاي بسته ام بزرگتر مي شد ياد روزهاي اخر افتاده بودم چقدر مهربان شده بود هر بار كه نگاهمان به هم مي اميخت شراره اي از عشق و شرم را در نگاهش مي خواندم چه خيال خامي كه فكر مي كردم او از علاقه ام خبردار شده و خود به من علاقمند صدايش در گوشم پيچيد:
- حتي اگه اون شخص خودت باشي؟
چشم باز كردم اين غزل بود غزل عزيز و دوست داشتني من تمام ارزوهاي در سينه نهفته ام دو قطره اشك روي گونه هايش سر خورد و زير چانه اش جمع شد انگار كه با خودم حرف مي زنم گفتم
- خواب نمي بينم؟
غزل سر تكان داد گفتم:
- تو گفتي ...تو گفتي ... من....
غزل به گريه افتاد بازوهايش را گرفتم سر بلند كرد گفتم
- تو مطمئني ؟
سر تاييد كرد لبخند روي لبم نشست و گفتم
- به زندگي من خوش اومدي
گريه اش قطع شد گفت
- تو...
انگشتم را در مقابل لبش گرفت م و گفتم
- با هم عاشقانه ترين دنيا رو مي سازيم
سرم را به طرف پايين حركت دادم لبخندي زد و سرش را به نشانه تاييد حرف من به پايين حركت داد دستش را در دست گرفتم و بر نوك انگشتانش بوسه زدم لب به دندان گزيد و گفت
- مامان و بابا
به پنجره نگاه كردم پدر و مادرم پشت پنجره ايستاده بودند و نگاهمان مي كردند برخاستم و گفتم
- بهتره بريم پيششون موافقي؟
بلند شد و گفت
- البته بريم
دست در دست هم به طرف ساختمان به راه افتاديم تا به پدر و مادرمان بپيونديم.


پــایــــان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:59 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها