بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


قار ... قور ... قار ... قور

امید کنار باغچه نشسته بود ، دستش را روی دلش گذاشته بود و ناله می کرد . خاله کلاغه از راه رسید . دور سر امید چرخید و چرخید و آهسته کنار امید روی زمین نشست . با چشم‌هایی که از زغال سیاه‌تر بود ، به امید خیره شد و گفت : « آهای ! ورپریده ! امروز دیگه چی شده ؟ »
امید شکمش مالش داد و گفت: « دلم ، دلم بدجوری درد می‌کنه . تازه ، قور قور هم می‌کنه . »
خاله کلاغه گفت : « قور قور می‌کنه ؟ مگه چی خوردی ؟ »
امید با بی حوصلگی گفت : « هیچی خاله ، ولم کن ! »
خاله کلاغه سری تکان داد و گفت : « حتماً چیز های گنده گنده خوردی ! درسته ؟ »
امید گفت : « نه خاله . چه حرف ‌هایی می زنی ! زود باش از اینجا برو که حوصله‌ات رو ندارم . »
خاله کلاغه می خواست پر بکشد و برود ، اما فضولی اجازه نمی داد . دلش می‌خواست سر در بیاورد که امید چی خورده که این طور بی قراری می‌کند و از درد به خود می پیچد . روی لبة حوض نشست و گفت: « راستش را بگو ! من می دانم که تو یک چیز گنده خوردی که دل درد گرفتی . ولی هر چی فکر می ‌کنم، نمی ‌فهمم .»
بعد فکری کرد و گفت : « آهان ! حتماً یک گاو درسته قورت دادی ! درسته ؟ »
امید در حالی که به خودش می ‌پیچید ، گفت : « عجب حرفی ! گاو ! نه خاله کلاغه . اگر شکم من به این بزرگی بود ، که خوب بود . »
خاله کلاغه ناباورانه به او نگاه کرد و گفت : « پس … حتماً یک گوسفند خوردی ، با دنبه و کله پاچه و دل و جگرش . درسته ؟ »
امید گفت : « نه . درست نیست . »
خاله کلاغه منقارش را روی هم فشار داد و باز هم فکر کرد : « غلط نکنم ، یک بوقلمون کباب کردی و با سس خوردی ! درسته ؟ »
امید گفت : « چه حرفا ! من کجا و بوقلمون کجا ؟ »
خاله کلاغه ، نا امید نشد ، این بار گفت : « فهمیدم ! یک مرغ درسته ، با هفت تا تخم‌ مرغ آب ‌پز خوردی . درسته ! »
امید که از دست سوال ‌های خاله کلاغه خسته شده بود ، گفت : « نه بابا . این‌ هایی که می‌گی نیست . اصلاً خودم می‌ گم . هندوانه خوردم … »
خاله کلاغه میان حرف او پرید و گفت : « فهمیدم . یک هندوانه گنده را با پوستش خوردی . درسته ؟ »
امید با ناراحتی گفت : « نه خیر ! با پوست نخوردم . »
خاله کلاغه گفت : « ااه ! پس برای چی دلت درد گرفته ؟ »
امید ، پوست و باقی مانده هندوانه را که گوشه حیاط بود ، نشان داد و گفت: « فکر می کنم با خوردن این تخمه‌ه… »
خاله کلاغه به تخمه ‌های کوچولو اشاره کرد و گفت : « یعنی هر کی این چیز های کوچولو رو بخوره دل درد می‌ گیره ؟ من که باورم نمی ‌شه . »
امید گفت : « مامانم همیشه می‌ گفت ، ولی ... »
خاله کلاغه گفت : « خوب کاری کردی . بچه که نباید به حرف مادرش گوش بده . اصلاً مگه می ‌شه شکم کسی از خوردن چیزهای کوچولو درد بگیره ! دل ‌درد مال خوردن چیز های گنده گنده است . ببین من چه راحت می خورم و هیچ ‌طوری هم نمی‌ شم . »
یک ساعت بعد امید و مادرش از درمانگاه برگشتند . امید با این که آمپول زده بود ، هنوز دل درد داشت . می‌ خواست بخوابد که از حیاط صدایی شنید . از پنجره نگاه کرد . خاله کلاغه را دید که یک وری شده بود و قار و قور می‌کرد . به طرفش دوید و گفت : « چیه خاله کلاغه ، دیگه قارقار نمی‌ کنی ! »
خاله کلاغه ناله ‌ای کرد و گفت : « خدا الهی چی ‌کارت کنه . من همیشه قارقار می‌ کردم ، ولی تو شکم من رو به قورقور انداختی . »
امید خندید . خاله کلاغه یک در میان می‌ گفت : « قار ... قور ... قار ... قور ...! »

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

دختر چوپان

آن قدر ابر توی آ سمان بود که آدم خیال می کرد که خورشید هنوز از خواب بیدار نشده است
.

دختر چوپان روی تخته سنگی زیر یک درخت نشسته بود و آرام نی می زد . زیر چشمی گوسفند ها را می پایید . یک مرتبه هیاهویی میان گله افتاد . گوسفند ها بلند بلند بع بع می کردند و هر کدام به طرفی می دویدند . دخترک مثل برق از جایش پرید . می دانست صدا صدای چیست . پیتیکو پیتیکوی سم اسبان سرباز های پادشاه همیشه گوسفند هایش را می ترساندند . با عجله به طرف سوار ها دوید . وقتی به آنها رسید نفسش بند آمده بود :

چه خبر تونه ؟ الآ ن چند ماهه که هر روز می آیید این جا و این زبون بسته ها را می ترسونید منکه حرفامو قبلا زدم . تا پسر پا دشاه در یک کار استا نشه باهاش عروسی نمی کنم .

سواری که ازبقیه جلو تر بود از اسبش پیاده شد و گفت : و الله ما که تا حالا نشنیده بودیم کسی برای ازدواج با پسر پادشا ه قید و شرط بگذارد ولی به هر حال ما امروز اومدیم این جا تا ازطرف عالی جناب به شما بگیم که ایشون یک قالیباف معروف شده اند . گل از گل چوپان شکفت . گله را هی کرد و برگرداند به ده . آن وقت سوار اسبش شد و با سرباز ها به طرف قصر رفت . فردای آ ن روز جشن عروسی مفصلی در تمام کشور بر پا شد جشن عروسی او با پسر پادشاه . روز های قشنگ بهاری یکی یکی می آ مدند و می رفتند . در یکی از این روز ها عروس و داماد جوان تصمیم گرفتند تا برای گردش به صحرا بروند . آن قدر رفتند و حرف زدند و خوش گذراندند تا این که حسابی از قصر دور شدند . ناگهان چشمشان به آلونک کوچکی افتاد که تک و تنها وسط دشت قرار داشت و از آن بوی کباب می آمد پسر پادشاه از اسبش پیاده شد و گفت : بد نیست برویم داخل و یک چیزی بخوریم . گلیم کوچکی جلوی آلونک پهن شده بود . تا آمدند از روی آن رد بشوند زیرپایشان خالی شد وپرت شدند توی یک چاله ی تاریک و عمیق . صا حب آلونک که صدای افتادن آن ها را شنیده بود بالای چاله آ مد خنده ی ترسناکی سرداد و دو باره گلیم را روی چاله انداخت . همه جا تاریک شد . چند نفر دیگر توی گودال بودند . جلو آمدند و به پسر پادشاه گفتند : هر روز یکی دو نفراین تو می افتند . مرد بدجنسی که صاحب آلونک است شبانه از ما کار می کشد آخر سر هم می آید و یکیمان را که بد تر از بقیه کار کرده با خود ش می برد . بعد او را می کشد و گوشتش را کباب می کند و به خورد بقیه می دهد .

طولی نکشید که مرد بد جنس با یک نردبان وارد گودال شد . زیر نور کمی که از آن بالاتوی چاله می افتاد به تازه وارد ها نگاه کرد و گفت : هی شما دو تا چه کار بلدید تا من بتونم از اون پول در بیارم ؟ پسر پادشاه سرش را بالا گرفت و بدون آن که بترسد جواب داد : اگر قول بدهی هیچ کدام از ما را نکشی کاری می کنم که زود پولدارشوی . یک دار قالی و چند تا دوک نخ برایم بیاور . مرد بد جنس که او را نمی شناخت شرط او را قبول کرد . آن شب پسر پادشاه تا صبح نخوابید و با کمک بقیه شروع کرد به بافتن یک قالی . مرد بد جنس می خواست قالی را بفروشد و درعوض پول خوبی بگیرد . پس از چند روز وقتی موقع تحویل قالی رسید پسر پادشاه به او گفت : من این قا لی را خیلی خوب و اعلا بافته ام . آن را به قصر پادشاه ببر و بگو شوهر دختر چوپان گفته که پادشاه اول قالی را باز کند و بعد به تو انعام خوبی بدهد . مرد بد جنس با خوشحالی راهی قصر شد . پادشاه تا قالی را باز کرد چشمش به جمله هایی افتاد که روی فرش بافته شده بود : پدر عزیزم ما توی یک چاله جلوی آلونک این مرد بد جنس زندانی شده ایم . او یک گلیم قرمز روی چاله انداخته . ما رانجات بدهید .

پادشاه دستور داد تا مرد بد جنس را دستگیر کنند . آن گاه سپاهش را برای نجات زندانیان فرستاد . وقتی مردم از ماجرا آگاه شدند همگی دختر چوپان را تحسین کردند که چنین شرطی برای ازدواج با پسر پادشاه گذاشته بود ( شرط یاد گرفتن یک کار . )

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


شیر و آدمیزاد

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود
.
یک روز شیر در میدان جنگل نشسته بود و بازی کردن بچه هایش را تماشا می کرد که ناگهان جمعی از میمون ها و شغال ها در حال فرار به آنجا رسیدند . شیر پرسید : « چه خبر است ؟ » گفتند : « هیچی ، یک آدمیزاد به طرف جنگل می آمد و ما ترسیدیم . »
شیر با خود فکر کرد که لابد آدمیزاد یک حیوان خیلی بزرگ است و می دانست که خودش زورش به هر کسی می رسد . برای دلداری دادن به حیوانات جواب داد : « آدمیزاد که ترس ندارد . »
گفتند : « بله ، درست است ، ترس ندارد ، یعنی ترس چیز بدی است ، ولی آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده اید ، آدمیزاد خیلی وحشتناک است و زورش از همه بیشتر است . »
شیر قهقه خندید و گفت : « خیالتان راحت باشد ، آدم که هیچی ، اگر غول هم باشد تا من اینجا هستم از هیچ چیز ترس نداشته باشید . »
اما شیر هرگز از جنگل بیرون نیامده بود و هرگز در عمر خود آدم ندیده بود . فکر کرد اگر از میمون ها و شغال ها ببرسد آدم چییست به او می خندند و آبرویش می رود . حرفی نزد و با خود گفت فردا می روم آنقدر می گردم تا این آدمیزاد را پیدا کنم و لاشه اش را بیاورم اینجا بیندازم تا ترس حیوانات از میان برود . شیر فردا صبح تنهایی راه صحرا را پیش گرفت و آمد و آمد تا از دور یک فیل را دید . با خود گفت اینکه می گویند آدمیزاد وحشتناک است باید یک چنین چیزی باشد . حتماً این هیکل بزرگ آدمیزاد است .
پیش رفت و به فیل گفت : « ببینم ، آدم تویی ؟ »
فیل گفت : « نه بابا ، من فیلم ، من خودم از دست آدمیزاد به تنگ آمده ام . آدمیزاد می آید ما فیل ها را می گیرد روی پشت ما تخت می بندد و بر آن سوار می شود و با چکش توی سر ما می زند . بعد هم زنجیر به پای ما می بندد و یا دندان ما را می شکند و هزار جور بلا بر سرما می آورد . من کجا آدم کجا . »
شیر گفت : « بسیار خوب ، خودم می دانستم ولی می خواستم ببینم یک وقت خیال به سرت نزند که اسم آدم روی خودت بگذاری . »
فیل گفت : « اختیار دارید جناب شیر ، ما غلط می کنیم که اسم آدم روی خودمان بگذاریم . »
شیر گفت : « خیلی خوب ، پر حرفی نکن برو پی کارت .» و همچنان رفت تا رسید به یک شتر قوی هیکل و گفت ممکن است آدم این باشد . او را صدا زد و گفت : « صبر کن ببینم ، تو آدمی ؟ »
شتر گفت : خدا نکند که من مثل آدم باشم . من شترم ، خار می خورم و بار می برم و خودم اسیر و ذلیل دست آدمها هستم . اینها می آیند صد من بار روی دوشم می گذارند و تشنه و گرسنه توی بیابان های بی آب و علف می گردانند بعد هم دست و پای ما را می بندند که فرار نکنیم . آدمیزاد شیر ما را می خورد ، پشم ما را می چیند و با آن عبا و قبا درست از جان ما هم بر نمی دارد ، حتی گوشت ما را هم می خورد . »
شیر گفت : « بسیار خوب ، من خودم می دانستم . می خواستم ببینم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و میمون ها و شغال ها را بترسانی . »
شتر گفت : « ما غلط می کنیم . من آزارم به هیچ کس نمی رسد و اگر یک میمون یا شغال هم افسارم را بکشد همراهش می روم . من حیوان زحمت کشی هستم و ...»
شیر گفت : « خیلی خوب ، پر حرفی نکن برو پی کارت .» و همچنان رفت تا رسید به یک گاو . با خود گفت این حیوان با این شاخ هایش حتماً آدمیزاد است . پیش رفت و از او پرسید : « تو از خانواده آدمیزادی ؟ »
گاو گفت : « نخیر قربان ، آدم که شاخ ندارد . من گاوم که از دست آدمیزاد دارم بیچاره می شوم و نمی دانم شکایت به کجا برم . آدمیزاد ماها را می گیرد ، شبها در طویله می بندد و روزها به کشتزار می برد و ما مجبوریم زمین شخم کنیم و گندم خرد کنیم و چرخ دکان عصاری را بچرخانیم آن وقت شیر هم بدهیم و آخرش هم ما را می کشند و گوشت ما را می خورند . »
شیر گفت : « بله ، خودم ، می دانستم . گفتم یک وقت هوس نکنی اسم آدم روی خودت بگذاری و حیوانات کوچکتر را بترسانی ، این میمون ها و شغال ها سواد ندارند و از آدم می ترسند . »
گاو گفت : « نه خیر قربان ، موضوع این است که من با این شاخ ... »
شیر گفت : « خیلی خوب ، پر حرفی نکن برو پی کارت . »
شیر با خود گفت : « پس معلوم شد آدمیزاد شاخ ندارد و تا اینجا یک چیزی بر معلوماتمان افزوده شد . » و همچنان رفت تا رسید به یک خر که داشت چهار نعل توی بیابان می دوید و فریاد می کشید . شیر با خود گفت این حیوان با این صدای نکره اش و با این دویدن و شادی کردنش حتماً همان چیزی است که من دنبالش می گردم . خر را صدا زد و گفت :« آهای ، ببینم ، تویی که می گویند آدم شده ای ؟ »
خر گفت : « نه والله ، من آدم بشو نیستم . من خودم بیچاره شده آدمیزاد هستم . و هم اینک از دست آدمها فرار کرده ام . آنها خیلی وحشتناکند و همینکه دستشان به یک حیوان بند شد دیگر او را آسوده نمی گذارند . آنها ما را می گیرند بار بر پشت ما می گذارند . آنها ما را می گیرند دراز گوش و مسخره هم می کنند و می گویند تا خر هست پیاده نباید رفت . آدم ها آنقدر بی رحم و مردم آزارند که حتی شاعر خودشان هم گفته :

گاوان و خران باردار
به ز آدمیان مردم آزار

شیر گفت : « بسیار خوب ، خودم می دانستم که تو درازگوشی اما من دارم می روم ببینم آدم ها حرف حسابی شان چیست ؟ »
خر گفت : « ولی قربان ، باید مواظب خودتان ... »
شیر گفت : « خیلی خوب ، پر حرفی نکن برو پی کارت . من می دانم که چکار باید بکنم . »
اما شیر فکر می کرد خیلی عجیب است این آدمیزاد که همه از او حساب می برند ، یعنی دیگر حیوانی بزرگتر از فیل و شتر و گاو و خر هم هست ؟ قدری پیش رفت و رسید به یک اسب که به درختی بسته شده بود و داشت از توبره جو می خورد . شیر پیش رفت و گفت : « تو کی هستی ؟ من دنبال آدم می گردم . »
اسب گفت : « هیس ، آهسته تر حرف بزن که آدم می شنود . آدم خیلی خطرناک است ، فقط شاید تو بتوانی انتقام ما را از آدمها بگیری . آدمها ما را می گیرند افسار و دهنه می زنند و ما را به جنگ می برند ، به شکار می برند ، سوارمان می شوند و به دوندگی وا می دارند و پدرمان را در می آورند . ببین چه جوری مرا به این درخت بسته اند
شیر گفت : « تقصیر خودت است ، دندان داری افسارت را پاره کن و برو ، صحرا به این بزرگی ، جنگل به آن بزرگی . »
اسب گفت : « بله ، صحیح است ، چه عرض کنم ، در صحرا و جنگل هم شیر و گرگ و پلنگ حرف زدی ، حیف که کار مهمتری دارم وگرنه می دانستم با تو چه کنم ، ولی امروز می خواهم انتقام همه حیوانات را از آدمیزاد بگیرم . »
شیر قدری دیگر راه رفت و رسید به یک مزرعه و دید مردی دارد چوب های درخت را بهم می بندد و یک پسر بچه هم به او کمک می کند و شاخه ها را دسته بندی می کند .
شیر با خود گفت : ظاهراً این بی بته ها هم آدمیزاد نیستند ولی حالا پرسیدنش ضرری ندارد . پرسش کلید دانش است . پیش رفت و از مرد کارگر پرسید : « آدمیزاد تویی ؟ »
مرد کارگر ترسید و گفت : « بله خودمم جناب آقای شیر ، من همیشه احوال سلامتی شما را از همه می پرسم . »
شیر گفت : « خیلی خوب ، ولی من آمده ام ببینم تویی که حیوانات را اذیت می کنی و همه از تو می ترسند ؟ »
مرد گفت : « اختیار دارید جناب آقای شیر ، من و اذیت ؟ کسی همچو حرفی به شما زده ؟ اگر کسی از ما بترسد خودش ترسو است وگرنه من خودم چاکر همه حیوانات هم هستم . من برای آنها خدمت می کنم ، اصلا کار ما خدمتگزاری است منتها مردم بی انصافند و قدر آدم را نمی دانند . شما چرا باید حرف مردم را باور کنید ، از شما خیلی بعید است ، شما سرور همه هستید و باید خیلی هوشیار باشید
شیر گفت : « من دیدم فیل و گاو و خر و شتر و اسب همه از دست تو شکایت دارند ، میمونها و شغالها از تو می ترسند و همه می گویند آدمیزاد ما را بیچاره کرده .» مرد گفت : « به جان عزیز خودتان باور کنید که خلاف به عرض شما رسانده اند . همان فیل با اینکه حیوان تنه گنده بی خاصیتی است باید شرمنده محبت من باشد . ما این حیوان وحشی بیابانی را به شهر
می آوریم و با مردم آشنا می کنیم ، به او علف می دهیم ، او را در باغ وحش پذیرایی می کنیم . همان شتر را ما نگاهداری می کنیم ، خوراک می دهیم ، برایش خانه درست می کنیم . چه فایده دارد که پشمش بلند شود ، ما با پشم شتر برای برهنگان لباس تهیه می کنیم . اسب را ما زین و لگام زرین و سیمین برایش می سازیم و مثل عروس زینت می کنیم . بعد هم ما زورکی از کسی کار نمی کشیم . گاو و خر را می بریم توی بیابان ول می کنیم ولی خودشان راست می آیند می روند توی طویله . آخر اگر کسی راضی نباشد خودش چرا بر می گردد؟ شما حرف آنها را در تنهایی شنیده اید و می گویند کسی که تنها پیش قاضی برود خوشحال می شود . آنها که حالا اینجا نیستند ولی اگر می خواهید یک اسب اینجا هست بیاورم آزادش کنم اگر حاضر شد به جنگل برود هر چه شما بگویید درست است . ملاحظه بفرمایید ما هیچ وقت روی شیر و پلنگ بار نمی گذاریم . چونکه خودشان راضی نیستند . ما زوری نداریم که به کسی بگوییم ، اصلا شما می توانید باور کنید که من با این تن ضعیف بتوانم فیل را اذیت کنم ؟ من که به یک مشت او هم بند نیستم . »
شیر گفت : « بله ، مثل اینکه حرف های خوبی بلدی بزنی . »
مرد گفت : « حرف خوب که دلیل نیست ولی ما کارهایمان خوب است . باور کنید هر کاری که از دستمان برآید برای مردم می کنیم . حتی درست همین امروز به فکر افتاده بودم که بیایم خدمت شما و پیشنهاد کنم که برای شما یک خانه بسازم ، آخر شما سرور حیوانات هستید و خیلی حق به گردن ما دارید
شیر پرسید : « خانه چطور چیزیست ؟ »
مرد گفت : « اگر اجازه می دهید همین الان درست می کنم تا ملاحظه بفرمایید که ما مردم چقدر مردم خوش قلبی هستیم . شما چند دقیقه زیر سایه درخت استراحت بفرمایید . » مرد شاگردش را صدا زد و گفت : پسر آن تخته ها و آن چکش و میخ را بیاور .
پسرک اسباب نجاری را حاضر کرد و مرد فوری یک قفس بزرگ سرهم کرد و به شیر گفت : « بفرمایید . این یک خانه است . فایده اش این است که اگر بخواهید هیچ کس مزاحم شما نشود می روید توی آن و درش را می بندید و راحت می خوابید . یا بچه هایتان را در آن نگهداری می کنید و وقتی در این خانه هستید باران روی سرتان نمی ریزد و آفتاب روی سرتان نمی تابد و اگر یک سنگ از کوه بیفتد روی شما نمی غلطد و اگر باد بیاید و یک درخت بشکند روی سقف خانه ها زندگی می کنیم و برای شما که سالار و سرور حیوانات هستید داشتن خانه خیلی واجب است . البته همه جور خانه می شود ساخت ، کوچک و بزرگ . حالا بفرمایید توی خانه ببینم درست اندازه شما هست ؟ »
شیر هر چه فکر کرد دید آدمیزاد به نظرش چیز وحشتناکی نیست و خیلی هم مهربان است . این بود که بی ترس و واهمه رفت توی قفس و مرد نجار فوری در قفس را بست و گفت « تشریف داشته باشید تا هنر آدمیزاد را به شما نشان بدهم . » مرد آهسته به شاگردش دستور داد « پشت دیوار قدری آتش روشن کن و آفتابه را بیاور . » بعد خودش آمد پای قفس و با شیر صحبت کرد و گفت : « بله . اینکه می گویند آدمیزاد فلان است و بهمان است مال این است که هیکل آدمیزاد خیلی نازک نارنجی است اما مغز آدمیزاد بهتر از همه حیوانات کار می کند . شما آدمیزاد را خیلی دست کم گرفته اید که از توی جنگل راه می افتید می آیید پوست از کله اش بکند ، آدمیزاد صد جور چیزها اختراع کرده که برای خودش فایده دارد و برای بدخواهش ضرر دارد . البته ما چنگ و دندان شما خیلی خطرناکتر است و اگر همه حیوانات از ما می ترسند برای همین چیزهاست . حالا من با یک آفتابه کوچک بی قابلیت چنان بلایی بر سرت بیاورم که تا عمر داری فراموش نکنی و دیگر درصدد انتقام جویی برنیایی .» بعد صدایش را بلند کرد و گفت : « پسر ، آفتابه را بیار . »

مرد آفتابه آب جوش را گرفت و بالای سر قفس شروع کرد به ریختن آب جوش روی سر و تن شیر .
شیر فریاد می کرد و برای نجات خود تلاش می کرد ولی هر چه زور می زد صندوق محکم بود . عاقبت بعد از اینکه همه جای بدن شیر از آب جوش سوخت و پوستش تاول زد و کار به جان رسید گفت : « بله ، من می توانم تو را در این قفس نگاه دارم ، می توانم تو را نفله کنم ، می توانم پوست از تنت بکنم اما نمی کنم تا به جنگل خبر ببری و حیوانات نخواسته باشند با آدم ها زور آزمایی کنند . خودم هم برایت در قفس را باز می کنم ، اما اگر قصد بدجنسی داشته باشی صدجور دیگر هم اسباب دارم که از آفتابه بدتر است و آن وقت دیگر خونت به گردن خودت است .
مرد در قفس را باز کرد و شیر از ترسش پا به فرار گذاشت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد . رفت توی جنگل و از سوزش تن و بدنش ناله می کرد . دو سه تا شیر که در جنگل بودند او را دیدند و پرسیدند : « چه شده ، چرا اینطور شدی ؟ »
شیر قصه را تعریف کرد و گفت : « اینها همه از دست آدمیزاد به سرم آمد .» شیر ها گفتند : « تو بیخود با آدمیزاد حرف زدی و از او فریب خوردی . بایستی از او انتقام بگیریم . آدمیزاد تو را تنها گیر آورده ، با دشمن نباید تنها روبرو شد ، اگر با هم بودیم اینطور نمی شد .
گفت : « پس برویم
سه شیر تازه نفس جلو و شیر سوخته از دنبال دوان دوان آمدند تا به مزرعه رسیدند . مرد نجار خودش به خانه رفته بود و شاگردش مشغول جمع کردن ابزار کار بود که شیرها سر رسیدند . پسرک موضوع را فهمید و دید وضع خطرناک است . فوری از یک درخت بالا رفت و روی شاخه درخت نشست .
شیرها وقتی پای درخت رسیدند گفتند حالا چکنیم . شیر سوخته گفت : « من که از آدم می ترسم . من پای درخت می ایستم شماها پا بر دوش من بگذارید ، روی هم سوار شوید و او را بکشید پایین تا با هم به حسابش برسیم
گفتند : « یا الله » . شیر سوخته پای درخت ایستاد و شیرهای دیگر روی سرهم سوار شدند و درخت کوتاه بود . شاگرد نجار دید نزدیک است که شیرها به او برسند و هیچ راه فراری ندارد . ناگهان فکری به خاطرش رسید و به یاد حرف استادش افتاد و فریاد کرد : « پسر ، آفتابه را بیار . »
شیرها دنبال او دویدند و گفتند : « چرا در رفتی ؟ نزدیک بود بگیریمش . »
شیر گفت : چیزی که من می دانم شما نمی دانید . من تمام اسرار آدمیزاد را می دانم و همینکه گفت « آفتابه را بیار » دیگر کار تمام است . این بدبختی هم که بر سر من آمد مال این بود که ما نمی توانیم آفتابه بسازیم . آدم ها داناتر از ما هستند و کسی که داناتر است به هر حال زورش بیشتر است

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


مادر

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود وقتی از گل فروشی خارج شد ، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود هق هق گریه می کرد
.

مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : « دختر خوب ، چرا گریه می کنی ؟ »
دختر در حالی که گریه می کرد ، گفت : « می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود . مرد لبخندی زد و گفت : « با من بیا ، من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم . »
وقتی از گل فروشی خارج می شدند ، مرد به دختر گفت : « مادرت کجاست ؟ می خواهی تو را برسانم ؟ »
دختر دست مرد را گرفت و گفت : « آنجا » و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد .
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت .
مرد دلش گرفت ، طاقت نیاورد ، به گل فروشی برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


الماس

مرد ثروتمندی از تمامی لذت های زندگی بهره مند بود . او اموال زیادی داشت
. چندین ملک در شهرهای مختلف ، ماشین های رنگ و وارنگ و کلی وسایل گران قیمتی و ارزشمند داشت . بعد از اینکه پیر شد ، روزی فکر کرد که نگاهداری این همه املک در جاهای مختلف برای او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماسی بخرد تا همه ی پول و ثروتش همیشه در کنارش باشد . او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسی بزرگ خرید . مرد فکر کرد که الماسش را در جایی پنهان کند . او چاله ای در کنار درخت پشت حیاط کند و الماسش را آنجا پنهان کرد . او فکر کرد که هیچ کس آنرا در این مکان پیدا نمی کند . او هر شب برمی گشت و چاله را می کند و نگاهی به الماسش می کرد وقتی خیالش جمع می شد دوباره آنرا در چاله می گذاشت و رویش را با خاک می پوشاند . اینکار هر شب تکرار می شد تا اینکه شبی دزدی به خانه او آمد . دزد دید که مرد پولدار از اتاقش بیرون آمد و آهسته به حیاط رفت و چاله ای حفر کرد و از آن سنگی را بیرون آورد آنرا نگاه کرد و گفت : هنوز اینجاست . دوباره آنرا در چاله گذاشت و رویش را با خاک پوشاند . وقتی پیرمرد به اتاقش برگشت ، دزد زمین را حفر کرد و تکه الماس را پیدا کرد . او خوشحال شد و گفت حالا این سنگ مال من است و من دیگر مرد پولداری شدم .
او از آنجا رفت و هیچوقت برنگشت . روز بعد وقتی پیرمرد چاله ای را در کنار درخت دید ، ترسید به سرعت به آن طرف دوید . زمین کنده شده بود و از آن سنگ قیمتی هیچ اثری نبود . باورش نمی شد شروع به کندن زمین کرد ولی الماس پیدا نشد که نشد مرد با صدای بلند می گریست و فریاد می زد دیگر من الماسی ندارم دیگر مرد پولداری نیستم او کنار چاله نشسته بود و گریه و زاری می کرد . خدمتکاران به دوست او تلفن زدند . وقتی دوستش رسید و پیرمرد را در آن شرایط دید به او گفت : گریه نکن ، بیا این تکه سنگ بزرگ برای تو آن را بردار و در چاله بیانداز و رویش را با خاک بپوشان ، سپس هر روز می توانی بیایی و آنرا از چاله در آوری و نگاه کنی یک تکه سنگ با یک تکه الماس وقتی درون خاک پنهان باشد برای صاحبش نباید فرقی داشته باشد

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


غازی خان

در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد و غاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکی های غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان می شود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت
: « مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ما هم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی می خوریم تا اشتهایمان کور نشود و بتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز را بخوریم .
مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفر خوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند .
وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های تر و تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت و گفت : بی انصاف ها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز می آوردید و با هم می خوردیم . راستی خدا را خوشتر نمی آمد که خودتان می خوردید و یک لقمه ای هم به من می دادید ؟ خیلی از این حرف ها با خودش گفت و غاز را خورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم – که شکارچی برای زنش خریده بود – دم در اطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید .
شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت : بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار ؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را می خوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت .
یکی می گفت من نادرشاه را یاد می دهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟ ... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمی آید ، هر کاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم ...

کماجدان = دیگ
خام = خم . ظرف گلی استوانه ای شکل که در آن نان میگذارند
لامذهب ها = بی دین ها
پسین = سر شب


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

دختر شجاع و قهرمان

آن طرف دهکده ای دریایی عمیق و وسیع بود که می گفتند در آن جا یک کشتی دزدان دریایی وجود دارد که در آن کشتی دریایی دزدان دریایی زندگی می کنند و دریا را تصرف کرده اند و مردم فقیر دهکده را که کارشان ماهیگیری بود از رفتن به دریا و کسب و کار محروم ساخته بودند . می گفتند دزدان دریایی یک شمشیر جواهر نشان دارند که قدرت آن ها در همین شمشیر است و می گفتند آن شمشیر در اتاقی به نام اتاق اسرار است و کلید آن اتاق در دست فرمانده دزدان دریایی است .
در آن دهکده دختری یازده ساله به نام لیدا بود که دلش می خواست به جنگ با دزدان دریایی بپردازد ولی پدر و مادرش به او اجازه ی انجام چنین کاری را نمی دادند . یک شب وقتی که لیدا مطمئن شد همه خوابیدند تصمیم گرفت به جنگ دزدان دریایی برود و آن ها را شکست بدهد . او از جنگل وحشتناکی گذشت تا به دریا رسید در آن جا قایقی دید سوار آن شد و روی امواج ملایم دریا به طرف دزدان دریا حرکت کرد . از دور کشتی دزدان دریایی را دید و قایق را آرام و بیصدا به آن سمت هدایت کرد . با شجاعت و جسارت وارد کشتی آنها شد اول از هر کار مطمئن شد همه خوابیدند فقط سه تا نگهبان بیدار است بعد سر و صدا کرد تا نگهبانان به طرف صدا بروند نگهبانان وقتی صدا را شنیدند به این طرف و آن طرف دویدند تا صدا را پیدا کنند در آن لحظه لیدا که موقعیت مکانی قبلی خود را تغییر داده بود از فرصت استفاده کرد و به اتاق فرمانده رفت و کلید اتاق اسرار را برداشت وقتی می خواست از اتاق فرمانده خارج شود ناگهان پایش به ظرف سفالی قدیمی و مورد علاقه فرمانده خورد ظرف افتاد و شکست . فرمانده خواب آلود گفت : کیه ؟ لیدا صدای گربه را درآورد و فرمانده فکر کرد گربه است و دوباره خوابید . لیدا به سراغ اتاق اسرار رفت و شمشیر را برداشت و با خوشحالی به خانه برگشت صبح وقتی فرمانده از خواب بیدار شد دید ظرف شکسته است و از همه مهم تر اینکه کلید اتاق اسرار نیست زود به سراغ اتاق اسرار رفت وقتی که دید شمشیر نیست فریاد زنان گفت : بیچاره شدیم . ولی لیدا شمشیر را به اهالی دهکده نشان داد مردم خوشحال شدند و شمشیر را شکستند بعد عکس لیدا در روزنامه ها بعنوان قهرمان ملی و جسور چاپ شد .
این دختر یازده ساله صاحب موفقیت بزرگ شده بود . مردم دهکده برای همیشه از دست دزدان دریایی خلاص شده بودند . پس از آن مردم دهکده به همراه کدخدای دهکده میدانی ساختند و نام آن را میدان پیروزی گذاشتند و کنار آن مجسمه ی لیدا را ساختند بعد از آن ماجرا لیدا مایه ی افتخار پدر و مادرش و مورد احترام اهالی دهکده شد و همه به او احترام می گذا شتند .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


کبوتر نامه بر و هرزه

یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچکس نبود .
دو تا کبوتر همسایه بودند که یکی اسمش « نامه بر » و یکی اسمش « هرزه » بود . یک روز کبوتر هرزه گفت : « من هم امروز همراه تو به سفر می آیم . »
نامه بر گفت : « نه ، من می خواهم راست دنبال کارم بروم ولی تو نمی توانی با من همراهی کنی . می ترسم اتفاق بدی بیفتند و بلایی بر سرت بیاید و من هم بدنام شوم . »
هرزه گفت : « ولی اگر راستش را بخواهی من صد تا کبوتر جلد را هم به شاگردی قبول ندارم و چهل تا مثل تو را درس می دهم . من بیش از تو با مردم جورواجور زندگی کرده م ، من همه پشت بام ها ، همه سوراخ سنبه ها ، همه کبوتر خان ها ، همه باغ ها و دشت ها را می شناسم و خیلی از تو زرنگترم . وقتی گفتم می خواهم به سفر بیایم یعنی که من از هیچ چیز نمی ترسم . »
نامه بر گفت : « همین نترسیدن خودش عیب است . البته ترس زیادی مایه ناکامی است ولی خیره سری هم خطر دارد . همه کسانی که گرفتار دردسر و بدبختی می شوند از خیره سری آنهاست که خیال می کنند زرنگتر از دیگرانند و آنقدر بلهوسی می کنند که بدبخت می شوند . »
هرزه گفت : « نخیر ، شما خیالتان راحت باشد . من حواسم جمع است ، و همیشه می فهمم که چه باید کرد و چه نباید کرد . »
نامه بر گفت : « بسیار خوب ، پس آماده باش . باید آب و دانه ات را در خانه بخوری و حالا که همراه من هستی در میان راه با هیچ غریبه ای خوش و بش نکنی . »
گفت : « قبول دارم » . همراه شدند و از پشت بام ها و کبوتر خان ها و کبوتر ها گذشتند ، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسیدند و رفتند و رفتند تا یک جایی که در میان زمین های پست و بلندی چند تا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقیقه روی این درخت بنشینیم و خستگی در کنیم .
نامه بر گفت : « کارمان دیر می شود ولی اگر خیلی خسته شده ای مانعی ندارد . »
نشستند روی درخت و به هر طرف نگاه می کردند . هرزه قدری دورتر را نشان داد و گفت : « آنجا را می بینی ؟ سبزه است و دانه است ، بیا برویم بخوریم . »
نامه بر گفت : « می بینم ، سبزه هست و دانه هست ولی دام هم هست . »
هرزه گفت : « تو خیلی ترسو هستی ، یک چیزی شنیده ای که در میان سبزه دانه می پاشند و دام می گذارند ولی این دلیل نمی شود که همه جا دام باشد .»
نامه بر گفت : « نه ، من ترسو نیستم ولی عقل دارم و می فهمم که توی این بیابان کویر سوخته که همیشه باد گرم می آید سبزه نمی روید و دانه پیدا نمی شود . اینها را یک صیاد ریخته تا مرغ های بلهوس را به دام بیندازد . »
هرزه گفت : « خوب ، شاید خداوند قدرت نمایی کرده و در میان کویر سبزه درآورده باشد . »
نامه بر گفت : « تو که سبزه و دانه را می بینی درست نگاه کن ، آن مرد را هم که با کلاه علفی در کنار تپه نشسته ببین . فکر نمی کنی که این آدم آنجا چکار دارد ؟ »
هرزه گفت : « خوب ، شاید به سفر می رفته و مثل ما خسته شده و کمی نشسته تا خستگی درکند . »
نامه بر گفت : « پس چرا گاهی کلاهش را با دست می گیرد و این طرف و آن طرف در سبزه و در بیابان نگاه می کند ؟ »
هرزه گفت : « خوب ، شاید کلاهش را می گیرد که باد نبرد و در بیابان نگاه می کند تا بلکه کسی را پیدا کند و رفیق سفر داشته باشد . »
نامه بر گفت : « بر فرض که همه اینها آن طور باشد که تو می گویی ولی آن نخ ها را نمی بینی که بالای سبزه تکان می خورد ؟ حتماً این نخ دام است . »
هرزه گفت : « شاید باد این نخ ها را آورده و اینجا به سبزه ها گیر کرده . »
نامه بر گفت : « بسیار خوب اگر همه اینها درست باشد فکر نمی کنی در این صحرای دور از آب و آبادانی آن یک مشت دانه از کجا آمده ؟ »
هرزه گفت : « ممکن است دانه های پارسالی همین سبزه ها باشد یا شترداری از اینجا گذشته باشد و از بارش ریخته باشد . اصلا تو وسواس داری و همه چیز را بد معنی می کنی . مرغ اگر اینقدر ترسو باشد که هیچ وقت دانه گیرش نمی آید . »
نامه بر گفت : « به نظرم شیطان دارد تو را وسوسه می کند که به هوای دانه خوردن بروی و به دام بیفتی . آخر عزیز من ، جان من ، کبوتر هوشیار باید خودش این اندازه بفهمد که همه این چیزها بیخودی در این بیابان با هم جمع نشده : آن آدم کلاه علفی ، آن سبزه که ناگهان در میان صحرای خشک پیدا شده ، آن نخ ها ، آن یک مشت دانه که زیر آن ریخته . همه اینها نشان می دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند . تو چرا اینقدر خیره سری که می خواهی به هوای شکم چرانی خودت را گرفتار کنی . »
هرزه قدری ترسید و با خود فکر کرد : « بله ، ممکن است که دامی هم در کار باشد ولی چه بسیارند مرغ هایی که می روند دانه ها را از زیر دام می خوردند و در می روند و به دام نمی افتند ، چه بسیار است دام هایی که پوسیده است و مرغ آن را پاره می کند ، چه بسیارند صیاد هایی که وقتی به آنها التماس کنی دلشان بسوزد و آزادت کنند ، و چه بسیار است اتفاق های ناگهانی که بلایی بر سر صیاد بیاورند . مثلاً ممکن است صیاد ناگهان غش کند و بیفتد و من بتوانم فرار کنم . »
هرزه این فکرها را کرد و گفت : « می دانی چیست ؟ من گرسنه ام و می خواهم بروم این دانه ها را بخورم ، هیچ هم معلوم نیست که خطری داشته باشد . می روم ببینم اگر خطر داشت برمی گردم ، تو همینجا صبر کن تا من بیایم .
نامه بر گفت : « من از طمع کاری تو می ترسم . تو آخر خودت را گرفتار می کنی . بیا و حرف مرا بشنو و از این آزمایش صرف نظر کن . »
هرزه گفت : « تو چه کار داری ، تو ضامن من نیستی ، من هم وکیل و قیم لازم ندارم . من می روم اگر آمدم که با هم می رویم ، اگر هم گیر افتادم تو برو دنبال کارت ، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم . »
نامه بر گفت : « خیلی متأسفم که نصیحت مرا نمی شنوی . »
هرزه گفت : « بیخود متأسفی ، نصیحت هم به خودت بکن که اینقدر دست و پا چلفتی و بی عرضه ای ، می روی برای مردم نامه می بری و خودت از دانه ای که در صحرای خدا ریخته است استفاده نمی کنی . »
هرزه این را گفت و رفت به سراغ دانه ها . وقتی رسید دید ، بله یک مشت نخ و میخ و سیخ و این چیزها هست و قدری سبزه و قدری دانه گندم .
از نخ پرسید « تو چی هستی ؟ » نخ گفت : « من بنده ای از بندگان خدا هستم و از بس عبادت می کنم اینطور لاغر شده ام . » پرسید « این میخ و سیخ چیست ؟ » گفت : « هیچی خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد . » پرسید « این سبزه ها از کجا آمده ؟ » گفت « آنها را کاشته ام تا دانه بیاورد و مرغ ها بخورند و مرا دعا کنند . »
هرزه گفت : « بسیار خوب ، من هم ترا دعا می کنم . » رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن . اما هنوز چند دانه از حلقش پایین نرفته بود که دام بهم پیچید و او را گرفتار کرد . صیاد هم پیش آمد که او را بگیرد .
هرزه گفت : « ای صید . من نفهمیدم و نصیحت دوست خود را نشنیدم و به هوای دانه گرفتار شدم . حالا تو بیا و محض رضای خدا به من رحم کن و آزادم کن . »
صیاد گفت : « این حرف ها را همه می زنند . کدام مرغی است که فهمیده و دانه به دام بیفتد ؟ اما من صیادم و کارم گرفتن مرغ است . تو که می خواستی آزاد باشی خوب بود از اول خودت به خودت رحم می کردی و وقتی سبزه و دانه را دیدی فکر عاقبتش را هم می کردی . آن رفیقت را ببین که بالای درخت نشسته است ، او هم دانه ها را دیده بود ولی او مثل تو هرزه نبود ... »
نامه بر وقتی از برگشتن هرزه ناامید شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:56 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها