بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 09-14-2011
KHatun آواتار ها
KHatun KHatun آنلاین نیست.
کاربر فعال ادبیات جهان
 
تاریخ عضویت: Mar 2011
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 210
سپاسها: : 86

250 سپاس در 115 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض منصور یاقوتی

داستانی از منصور یاقوتی

بعد از هفت سال اسارت در اردوگاههای دشمن به خانه بازگشته بود. مادر و خواهرانش به شدت می گریستند. پسر عمویش، قصّاب محله، با صدای رسائی گفت:
-بسّه!…
با دستمال ابریشمی آب بینی اش را پاک کرد، با نفرت به زن ها نگریست، دستمال را روی گردنش انداخت، پیش از آن که به کمک آشپز بشتابد که کنار دیگ های بزرگ برنج در گوشه حیاط در ندشت پرسه می زد گفت:
-نگفتم که نمرده، ها؟ … نگفتم!… برای کیِ گریه می کنید؟ برای خودتان یا برای بهرام؟
بر سر یکی از خواهران بهرام نعره زد:
-همه ش تقصیر تو بود سلیطه!… نگفتم خواب دیدم بهرام زنده س، نمرده، نگفتم
یالا از این خانه برو… دِ چرا معطلی؟
بهرام که اورکتش را روی دوش افکنده و بر روی پله های درگاهی حیاط نشسته بود و سیگار می کشید برخاست، پیش پسر عمویش رفت و گفت:
-پیران، آرام باش!… من که برگشتم… چه شده؟
پسر عمویش با آن اندام بلند، بازوان ستبر، شکمی اندک برآمده سرش را پائین افکند و گفت:
-چیزی نشده پسر عمو بهرام!… یه خورده اعصابم خرابه… جنگ اعصاب همه را خراب کرده… خودت که بهتر می دانی… خیلی عذر می خوام ناراحتت کردم
زن ها از گریستن باز ماندند و هر کدام گوشه ای پراکنده شدند. مادرش اما دست روی دست می کوبید و پریشان و درمانده گِرد حوض بزرگ حیاط بیهوده می گشت، دست به درگاه خدا بلند می کرد، به جای این که بخندد، از سیمایش نور شادمانی ببارد، بر عکس ماتمزده و بدبخت گوئی که مصیبتی بر او نازل شده باشد،؛ سعی می کرد کمتر خودش را نشان فرزندش بدهد که از اسارتی تلخ و دهشتناک و پر از خوف و تحقیر برگشته بود و اکنون داشت روبروی او سیگار می کشید.
نگاه بهرام جمعیت، در ورودی و زنان را می پائید و سرگشته و پریشان بود.
انگار دنبال کسی می گشت و او را نمی یافت. انگار منتظر کسی بود که بیاید و نیامده بود.
مادرش خود را به شستن ظروف مشغول کرد. در حین شستن ظروف ها زیر لب با خود واگویه می کرد:
-خدایا خودت به دادم برس… خدایا چه به او بگم، چه طور بگم، این چه بدبختی و مصیبتی بود که نازل شد، چه می شه؟ … آخه چرا به دروغ به ما گفتن که مرده… خدا ذلیل و خوارش کنه هر که اون خبر را آورد… خدا نبخشدش… من هم مقصر بودم… باید صبر می کردیم… خواب هم دیدم… من فلک زده و بدبخت اون یه دفه به خواب باورم نشد… چقدر به این ذلیل مرده ها گفتم که خواب دیدم بهرام زنده س، در اسارته، لاغر و ناخوشه و رنگ و روش پریده اما تنها و غمگین راه می ره… تشنه شه… آب می خواد… مگه من به این ذلیل مرده ها، به همین ریحانه نگفتم که بهرام گفته تشنه مه مامان… یه کوزه آب برام بیار… مگه نگفتم… بعد همین ریحانه به من گفت که بد خوابیده ام، پر خوری کرده ام… خرافاتی شده امهمه ش تقصیر این گیس بریده بود زیر پاهام نشست… کاشکی پدرش زنده بود، اگر او زنده بود به حرفام گوش می داد… حالا جواب بهرام را چه بدم؟ کی این بدبختی را درس می کنه؟
نگاه بهرام در و دیوار را می پائید و هر بار که لنگه های در قدیمی به هم می خورد و باز می شد دلش می تپید و رنگ از رویش می پرید و سیگار به آخر نرسیده را با سیگار دیگر روشن می کرد.
یکی از خواهرانش پیران را به گوشه ای دور از مردم کشاند و گفت:
-پسر عمو چه کار کنیم؟… چه جور این خبر رابهش بدیم؟… نگاه کن! چشاش فقط روی دَرَه تا کی زلیخا بیاد؟
دست روی دست کوبید و با درماندگی چشم به دهان بهرام دوخت. بهرام گفت:
-خودتان دوختید… خودتان باس جوابگو باشید… مگه من نگفتم که خواب دیدم بهرام نمرده، زنده س… پس چرا گوش به حرفام ندادید؟ … تا کی نمی پرسه که برادرش فرصت کجاس؟ چرا به دیدنش نمی آد؟ تا کی نمی پرسه که زلیخا کو؟امروز نه، فردا می پرسه… مگه به فرصت نگفتم که بهرام تو خوابم آمده، زنده س، نمرده، از این اخبار دروغ از جبهه زیاد میاد… شایعه س… آقا با رانت خواری، چسبید به دم قدرت نه یک کارخانه که سه تا کارخانه زده… این همه دختر تو شهر که از خورشید و ماه زیباترن دل به زلیخا خانم می سپاره… منت م می ذاشت، یادت رفته؟ می گفت که زن برادرمه… می خوام زیر پروبال خودم بگیرمشنو کریش را بکنم… به یاد بهرام خاک زیر پاهاش را جارو کنم… یادگار بهرامه!… حالا چه کار کنیم! من که دل گفتن این خبر را ندارم… نمی خوام با شر مندگی تو چشای بهرام نگا کنم… از این آدم شرمنده ام… آی خاک عالم بر سرما!… هفت سال اسارت بکشی و بیای ببینی زنت خودش را به ثروت فروخته؟
-حالا تو یه کاری بکن… مادم داره دق می کنه… همین حالاس که سکته کنه
بهرام گفت:
-یه جوری خبر بهش می رسه… فرصت تا کی می خواد خودش را قایم کنه
o
o
شب که مهمانها رفتند و غیر از خود و خواهران و مادرش کسی در خانه باقی نماند، همان طور که زیرِ درخت سرو کهنسال روی گلیم خوش نقشی نشسته بود، سیگاری روشن کرد و رو به مادرش گفت:
-فرصت نیامد، کجا س؟ چه می کنه؟
مادرش که از درون می لرزید با فلاکس استکان چائی را پر کرد و گفت:
-الحمدولا پولش از پارو بالا می ره… سه تا کارخانه داره… خانه ی بزرگ، اتومبیل
-کجا؟
-شهرک صنعتی… من زیاد حالیم نیس
به بها نه این که از دخترش کمک بخواهد پا شد و گفت:
-مریم بهتر حالیشه
مریم خواهر کوچک او بود. بهرام او را خیلی دوست داشت. مادرش هرچه فکر کرده بود دیده بود جز مریم کسی نمی تواند خبر هولناک را به بهرام برساند. بهرام نمی توانست سر مریم داد بکشد، یا چیز دیگری بگوید
همان طور که به سختی از پله ها بالا می رفت صدا زد؟
-مریم!… مریم!…
-ها مامان
-بیا پیش داداش… بیا این جا… مشقم می نویسی همین جا بنویس… نور زیاده
مریم همراه با دفتر مشق و انشا نزد برادرش آمد. سلام کرد و نشست. بهرام سر او را بوسید و گفت:
-پس داداش فرصت؟
مریم با چشمان روشن و معصومش به او خیره شد و گفت:
-سرش شلوغه… کارخونه داره… یه خونه بزرگ دارن هزار متر… حیاطش پرِ گل و درخته… یه گلائی داره به اسم «اختر» زرد مث خورشید، پیاز داره، زن عمو مریم می دونه من از اون گلا خیلی خوشم میاد یک شاخه گل بهم… داداش… داداش چِت شد… مامان!… مامان داداش حالش به هم خورد
نَفَس بهرام یک لحظه چنان گرفت که برای رسیدن به هوا چنگ به تنه سرو کهنسال زد… دست از روی قلبش برداشت… سینه اش چنان تیر کشیده که مرگ را پیش چشمانش مجسم کرده بود… مادر و خواهرانش شیون کنان روی سرش ریختند… به زحمت برخاست… آب طلب کرد… از کوزه ای که پر از آب سرد بود لیوانی آب پر کرده و به او دادند… آب را که تا ته نوشید با رنگ پریده به درخت سرو تکیه دادمادرش نالید:
-تلفن بزنید دکتر بیاد
با حرکت دست اظهار مخالفت کرد. سعی کرد بخندد. مریم را پیش خود کشاند و بازویش را گرد او حلقه کرد… نمی خواست مادر و خواهرانش را بنگرد، نگاهش رویِ گربه تنهائی گشت که روی بروی او نشسته بود و با چشمان سبز و شادابش در سکوت به او می نگریست.
مریم را رها نمود. گفت:
-هیچ چی نشد… نگران نباشید… به تنهائی عادت کرده ام… اگه می شه تنهام بذارید… یه تیکه گوشتم بدید جلو این حیوان بندازم
مادرش در حین برخاستن گفت:
-پائیزه، هوا سرده… سرما می خوری… بیا تو
بهرام اورکت فرسوده اش را روی مریم افکند و گفت:
-من هیچم نمی شه… شما به فکر خودتان باشید
2
صبح زود، پیش از آن که کسی از خواب بیدار شود، بهرام برخاست. رفت و بی سروصدا از داخل حیاط بزرگ و درندشت دست و صورتش را شست. برگشت. لباس جبهه را پوشید. در دفتر مریم با خودکار نوشت:
«من به خط مقدم جبهه می روم. جای من آن جاست. زندگی خودتان را بکنید
خم شده بود، سر راست کرد و خواست بنویسد که: زندگی من زلیخا بود که او را از من گرفتید، دیگر چه مانده برایم که به او دل خوش باشم، اما از نوشتن مکنونات قلبی اش صرفنظر کرد. خم شد و نوشت:
«به مریم برسید. هر چه من دارم به مریم بدهید. این وصیت من است.
دیگر چیزی ندارم بگویم، خداحافظ
امضا کرد، تاریخ زد، خودکار را روی صفحه گذاشت و برگشت. بی سرو صدا پوتین هایش را پوشید. روی پله ها سیگاری کشید و به درخت سرو بلند خیره شد که پائیز به درختان پیرامونش یورش برده بود. زیر انجیر پیر مشتی برگ مچاله شده و زعفرانی و زرد برداشت و بوئید در جیب گذاشت و چند لحظه بعد در چوبی و قدیمی خانه را پشت سر خود بست و پا در کوچه خلوت نهاد.


24 مرداد ماه 84 کرمانشاه

منبع: کانون وبلاگ نویسان
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 09-14-2011
KHatun آواتار ها
KHatun KHatun آنلاین نیست.
کاربر فعال ادبیات جهان
 
تاریخ عضویت: Mar 2011
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 210
سپاسها: : 86

250 سپاس در 115 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض صندوقچه

در آن دژ کهن [ میراث سنبله جادو ] در مرز چین پنهان در ژرفای رشته کوههای مهیب و پرت ، چند ماهی می شد که با چشمان بسته باز جویی می شدم . آن ها نام و نشان دوستان مرا می خواستند ، نام کسانی را که جرمشان این بود که پوست نبشته های قدیمی را خوانده و اندیشیده بودند و در جستجوی « کیخسرو » که در برف گم شده بود ، راههای نرفته را پیموده بودند .
از دوستان یا یاران من هیچ کس به خشونت و جنگ و خود کامگی باور نداشت و حتی دشنه ای با خود حمل نکرده بودند .
حوصله سنبله جادو سر رفته بود . یک شب مرا با یکی از این جوانان که در دنیای تصورات خود می پنداشت او هم می تواند رستمی باشد ، با چشمان بسته روبرو کردند و آن جوان که طرح خنده آوری از رستم بیشترنبود برای من اعترافاتی کرد وگفت :
- ایشان افکار من را منحرف کرده است .
بعد از این اعتراف، شب بعد در زیر زمین دژ کهن من را به تخت بستند . انگشتان شست و مچ دست ها و پاهایم را چنان به تخت پیچیدند که نتوانم تکان بخورم . در آن حال چشمانم را با پارچه کهنه و کثیفی بسته و پوستینی روی سرم افکندند ، یک نفر بر پشتم نشست و صدایی برخاست :
حکم این است با تازیانه ای از چرم کرگدن آنقدر تو را بزنیم که زیر ضرباتش بمیری. ابتدا از کف پاهایت شروع می کنیم بعد به پشتت می رسیم .....
بعد انگار گدازه ای همه ی آتشفشان های جهان برکف پاهایم سرریز شد و زلزله ای مهیب در اعماق جانم نعره بر آورد . تازیانه که از چرم کرگدن بود توی هوا صفیر می کشید و گوشت و خون واستخوان وعصب را می جوید و می کند و از هم می درید .
دو هفته می شد که هر نیمه شب ، دستی مچ دستانم را می گرفت و مرا که قادر به راه رفتن نبودم و انگار بر آتش وخرده شیشه و سنان و تیغ راه می رفتم ، با چشمان بسته به زیر زمینی کشاندند و جانوری در پوست دیو به پاهایم حمله ور می شد .
من نمی توانستم نام دوستانم و نشانی منزل یا محل کارشان را بر زبان بیاورم چرا که آنها ، زن و بچه داشتند و اگر هم ازدواج نکرده بودند ، جز خواندن پوست نبشته ها و سنگ نگاره ها و الواح گلی قدیمی و یا اعتقاد به ظهور و بازگشت دوباره کیخسرو جرمی مرتکب نشده و کاری نکرده بودند . گروهی می خواستند به قیمت دستگیری این آدم ها صاحب پست و مقام و زمین و ثروت و زندگی شوند و یک شبه [ برای ثروت اندوزی ] ره صد ساله بپیمایند و برایشان مهم نبود که شغل وموقعیت و ثروت آنان از دالانی از خون و مرگ می گذرد .
در ژرفای آن سیاه چال داشتم توان خود را از دست می دادم . ذره ذره تحلیل می رفتم و ، بی آنکه در مقام تبرئه خود بر آیم یا با افکار موهوم توجیهی برای خود بسازم ، می شکستم و فرو می ریختم ، خرد می شدم ورگ و پی و اعصابم وا می رفت و همچون درختی که آن را به آتش کشیده باشند تبدیل به خاکستر می شدم : ریش و سبیلم تا نزدیک کمرم آمده بود ، موهای سرم ریخته بود ، نور چشمانم رفته بود و کلیه ها و استخوان هایم به شدت در د می کرد . اما محیط زندگی ام [ همان سیاه چال را ] پاکیزه نگهداشته بودم . جز موشی پیر وتنها وچند سوسک که ته مانده غذایم را با آن ها قسمت می کردم مونسی نداشتم .
اعتراف دروغ یا نام بردن انسان های اندیشه ورز وپاک سرشت را کاری شرافتمندانه نمی دانستم . من آدمی بودم به شدت پایبند باورهای اخلاقی وهمه ی آن اعتقاداتی که در درازای تاریخ بشر به آن باور داشته است . اما مثل هر موجود زنده یا غیر زنده در جهان هستی که در برابر « فشار » تا حد معینی می تواند تاب بیاورد ، من هم که موجودی در دایره هستی بودم ، زیر فشار های خرد کننده و توان سوز و مرگ آسا ، داشتم از درون فرو می ریختم . جسم و روان من در گیر پیچش وچالشی سهمگین شده بود ، نه جسم یارای پایداری داشت و نه روان تاب سرکشی و ایستادن .
هر شب دستهایی خون و عصب و ریزه های استخوان مرا در هوا می چرخاند به این قصد که دهان من مثل غار پنهان و بسته ای گشوده گردد وگنجی کهن وگرانبها نصیب طایفه دیوان شود .
صندوقچه ای در قلب من بود پر از جواهرات : یاقوت ها از هر رنگ ، سرخ و زرد و کبود ، الماسهای درشت که همچون خورشید می درخشیدند ومرواریدهای خیره کننده که بزرگتر از آنان نبود .وزمردهای سبز زیبا تر از علفزاران بهاری . من نمی خواستم این صندوقچه را تحویل سنبله جادو بدهم که جهانی را به تباهی کشانده بود و از چین وتوران و ایران باج می گرفت . این جواهرات زیبنده گردن وگوشواره دیوان نبود : امانتی بود که باید نسل در نسل نگهداری می شد و همچون شعله جاوید آتشکده پارس می سوخت و به رهروان امید و انگیزه و شور و گرما می بخشید .
چون دیگر تحمل پایداری داشت از من سلب می شد تصمیم گرفتم که خودم را بکشم .
همان روزها مرا به سیاهچال دیگری فرستادند که هیچ روزنی به بیرون نداشت . درون سیاهچال پسر جوانی بود با موهای پر پشت و فرفری که بی تابانه قدم می زد و بسیار احساساتی بود . خودش را تسلیم کرده بود به این امید که بعد از باز جویی مختصری او را آزاد کنند و دوستانش از گز دیوان در امان بمانند ، اما هر چه می گفت گفته هایش را باور نمی کردند ، نامش خسرو بود .
به خودم بر گردم: زیر بازجویی در قلمرو « کابل» سر مرا به دیوار کوبیده ودچار بیماری غش شده بودم و هر چند گاه با دستهای از پشت بسته مرا همراه با محافظ [ دیوی جوان وخجالتی ] نزد پزشک هندی می بردند . پزشک هندی تنگی سفالی که نقش « سیوا » نشسته بر گل نیلوفر کبود بر رویش حکاکی شده بود و پر از شیره چند داروی گیاهی و کوهی بود ، تحویل نگهبان داد که هر شب فقط یک قطره از آن به من بدهد چرا که نوشیدن تمام آن شیره گیاهی ، فیلی را از پا در می آورد و اثرش از زهر مار کبرای بیابا نهای مغولستان کاری تر بود .
من انتظارمی کشیدم که نگهبان عوض شود وتنگ دارو را یک جا تحویل بگیرم و سر بکشم .
در چوبی ومحکم سیاهچال کمی باز شد و از پشت در ، دیوی که دیده نمی شد ، گفت :
خسرو چشم بند بزند و بیاید بیرون .
خسرو خم شد و چشم بند را از کف اتاق برداشت و برچشم زد و با حرکت دست با من خداحافظی کرد . در بسته شد . انگار توی راهروپشت در ، خسرو را بازجویی می کردند . صدای خسروگاهی بلند و گاهی کوتاه می شد . ناگهان فریاد کشید :
دروغ می گویی ! ... نامرد! .... تو باید به صورتت سرخاب سفیدآب بمالی !
در باز شد و خسرو را هل دادند تو وهمزمان با بسته شدن در ، خسروچشم بند را برداشت وگوشه ای افکند و در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود گفت :
یک بار ما با هم نشستیم وجامی شراب و کهن نوشیدیم،فقط!...این اول وآخرارتباط ما بوده ، حالا می گوید جنگ افزار تحویل من داده ،دروغ می گوید ،اعتراف دروغ !
گفتم:
صبور باش !... اگر جای من بودی چه می کردی؟چهل نفر برایم اعتراف کرده اند....هرکس دستگیر شده با این تصور موهوم که من در « مصر » به سر می برم مسائل خودش را بر دوش من انداخته - .از رفیق هفده ساله بگیر اعتراف دروغ گفته تا زنش به این امید که شوهرش نجات پیدا کند - بعضی ها هم برای رهایی از فشار خرد کننده تازیانه به دروغ اعتراف کرده اند ... شکیبا باش ... هنوز یک سیلی نخوردی .....
خسرو در حین قدم زدن رگ گردن بر افراشت وگفت :
- من نمی توانم تحمل کنم ، خودم را تسلیم کردم به این خیال که از فشارهای روحی خلاص شوم...
همان طور که به سختی درد را به درون می فرستادم، تکیه به دیوار پوستین را به پاهایم پیچیدم وگفتم :
باید تحمل کنی ....
نگهبان عوض شده بود . تصمیم گرفتم تنگ شیره های گیاهی را بگیرم وبگذارم خسرو بخوابد و نیمه شب تا جرعه ی آخر آن را بنوشم . به پایان خط رسیده بودم ، به پایان خط زندگیم که در مسیر آشتی ، خلاقیت وبهروزی زندگی انسان ها طی شده بود . دیگر برایم مهم نبود که دیگران درباره سرنوشت من چه فکر می کنند یا دنیا چه مسیری را پیش می گیرد . در آن لحظات نمی خواستم به هیچ کس فکر کنم یا به خاطراتم بیندیشم . زندگی من باید روزی تمام می شد ، چه فرق می کرد کمی زودتر یا دیرتر . زن و بچه هم نداشتم که به آن هافکر کنم . خانواده ام هم به بینوایی و زندگی سخت عادت کرده و هر طوربود زندگی می کردند .جواهرات داخل صندوقچه هم از گزند افراد سنبله جادو در امان می ماند .
در این دنیا هر کسی به شکلی و به سهم خود شعله زندگی ، انسان دوستی و زیبایی را فروزان نگه می داشت . آیا این تصمیم الهامی از سوی خدایان بود ؟
شب هنگام که نگهبانان تعویض می شدند ، در چوبی و سنگین را کوبیدم . صدای نگهبان تازه وارد برخاست :
چه می خواهی ؟ کی هستی ؟
« زروان »م ، تنگ دارویم را می خواهم ...
مدتی بعد در کمی گشوده شد :
بیا !
تنگ دارو را گرفتم . مدتی به « سیوا» وگل نیلوفر کبود خیره شدم . در سوی دیگرش تصویری از یک اژدهای بالدار کشیده شده بود که دهان گشوده و می خواست ماه را ببلعد. جایی دیگر نقش صندوقچه ای قدیمی و در بسته که در سینه نهنگی جا داشت ونهنگ در ژرفای آب ها چرخ می خورد .خسرو گفت :
برای اینکه از مرگ نجات پیدا کنه اعتراف دروغ می بنده ، خیال برش داشته با این اعترافات ساختگی با یه درجه تخفیف به حبس ابد محکوم می شه ....
پرسیدم :
مگر چه کار کرده ؟
بیشتر از ده نفر از دارودسته سنبله جادو را توکوه ها کشته ...
پوستین را به پاهایم بیشتر پیچاندم.زبانم خشک شده وبه سختی تشنه ام بود .انگار از درون آتش گرفته بودم . آب اقیانوسها هم تشنگی ام را فرو نمی نشاند و درآن جا قطره ای آب هم نبود .به شدت تب کرده و انگار از پیشانی ام آتش لهیب می کشید .گفتم :
زندگی شیرین است و دل کندن از آن سخت .باید جان به لب آدم برسد و دنیا به رویش تاریک بشود وروزنه ای برایش نماند که به فکر مرگ بیفتد .... زندگی یک بار به انسان داده می شود ... سیمای زندگی زیباست اگر در آزادی طی شود .....
با مشت به دیوار کوبید وگفت :
دروغ می گفت .... دشنه ای به من نداده ... آدم باید مرد باشد . مردی گفته اند ونامردی گفته اند ...من نمی توانستم مانند او به دنیا نگاه کنم . در خود فرو رفتم ومنتظر ماندم که شب بگذرد وخسرو بخوابد و هنگامی که او در خواب است نبض زندگیم را از کار بیندازم .روز پیش چند تا دیو رویم ریختند وتا توانستند مرا کتک زدند . یکی از آنها می گفت :
روزی صد نفر به خانه ات می آمدند ، چه طور می گویی کسی را نمی شناسی ؟
من هرگز نخواسته بودم قهرمان باشم .آدمی بودم که پیشه دبیری داشتم وپوست نبشته های کهن و الواح گلی یا سنگی را می خواندم و دست در کار آفرینش قصه داشتم .حالا یک عده پیدا شده بودند که با اندیشه های بشر دوستانه و با صلح و آزادی مخالف بودند ومعلوم نبود از کدام غار یا حفره زیر زمینی سر بر آورده بودند . ما تضاد ریشه ای در قلمرواندیشه با هم داشتیم ، سنبله جادو با هزاران جادوگر زبده که در خدمت او بودند از چین و توران .و ایران باج می ستاند . جرم من این بود که در یک لوح سنگی خوانده بودم که پهلوانی سینه سوخته و دردمند به نام « برزو » از ایران بر می خیزد و به جنگ سنبله جادو خواهد آمد و بر اوچیره خواهد شد اما هنوز از برزو نشانی نبود .
خسروکه خوابید من هم به خواب رفتم . شمعی که بر رف بود با شعله ی لرزانی می سوخت . نمی دانم چه وقت از شب رفته بود که بیدار شدم . دست به سوی تنگ بردم و آن را در کف گرفتم .هنوز پلک هایم روی هم بود . در تنگ را که گشودم چشمم هم باز شد .خواستم دست چپم را تکیه گاه خود بکنم ونیم خیز تکیه به دیوار بزنم . دستم توی مایع گرم و لزجی رفت .
چشم گرد اندم وخسرو را دیدم که به پشت با دست های گشود ه ودهان باز در خون خودش غرق شده بود و به زحمت آخرین ذرات هوا را به درون ریه هایش می کشید وسینه اش خس خس می کرد. نمدها از خون خیس شده بود : خسرو گذاشته بود که من به خواب روم و با شیء برنده ای که در لباس خود پنهان کرده بود بی رحمانه تمام رگ های هر دو دستش را بریده و پاره کرده بود .
به قصد نجات جان خسروهراسان برخاستم و به سوی در بسته دویدم و با لگد به جان در افتادم و بنای داد و فریاد گذاشتم .نگهبانان به تندی و به قصد تنبیه و کتک کاری من یورش آوردند . در را که گشودند پا در خون نهادند و خسرو را برداشتند وهمراه خود بردند .
شب پره ای داخل سیاه چال آمده بود وگرد شعله شمع می چرخید . سرتاسر چشم انداز من را خون گرفته بود . خون خسرو صندوقچه را هم پوشانده بود.


منبع: وبلاگِ خودِ ایشان http://tooshay.blogfa.com
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:37 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها