بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 04-28-2011
SHeRvin آواتار ها
SHeRvin SHeRvin آنلاین نیست.
ناظر و مدیر بخش موسیقی و سینما

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: Tehran
نوشته ها: 4,838
سپاسها: : 1,717

2,520 سپاس در 663 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت آخر

بعد از تلاشی که تمامی اعضای خانه برای اجرای خواسته های من انجام دادند خانه باغ همانی شد که میخواستم. باغ پاییز...
در این بین کسی که بیشتر از همه من در نظرش محبوب بودم کسی نبود جز معصومه خانم همان یار و یاور صمیمی مامان... همانی که در سختی ها همیشه در کنار مامان بود. وقتی که از او دلیل رفتار محبت آمیزش رو پرسیدم با مهربانی و عطوفت دستان نرمم رو میان درستهای پینه بسته اش گرفت و در حالی که در نگاهش قطره های الماس اشک می درخشید گفت:
-پاییز خانم شما خودت از نوع ما بودی و دردمون رو کشیدی. پس با اون هایی که توی ناز و نعمت بزرگ شدن متفاوتی و میتونی درکمون کنی...
وقتی سخنش تمام شد دستانش رو نوازش کردم و گفتم:
-معصومه خانم شما هم مثل مامان برای من عزیزی. اینجا خونه همه ماست و تنها به من تعلق نداره. هیچ دوست ندارم شما رو غریب ببینم. شما مونس منی از این به بعد...
او با حرفها و نگاهش این اطمینان رو به من می داد که میتوانم رو ی او حساب باز کنم. از ان جایی که از دیگر مستخدمین خانه قدیمی تر بود . تقریباً همه از او حساب می بردند و این برای من خیلی حائز اهمیت بود. به همراه معصومه خانم به باغ رفتیم تا به امور باغ هم رسیدیگی کنیم.وقتی قدم روی سنگفرش های باغ می گذاشتم چشمانم از اشک تر شده بود و هر لحظه یک بار بی اختیار سر بر می گرداندم و به قاب پنجره اتاق سروش خیره میشدم. عجیب بود که یک بار او را با نگاه ملتمسش پشت قاب پنجره دیدم که به من خیره شده بود. نگاهش نوازشگر چشمان غرق در اشک من بود.
معصومه خانم وقتی من رو در اون حالت روحی نامساعد دید به سمت باغبان و همراهانش رفت و با دقت و وسواس خاصی شروع به ایراد گیری از کارهای آن ها کرد.باغبان ها هم با دقت به اشکالات کارشون گوش می دادند و وقتی من شرایط رو اینطور دیدم در جهت مخالف آنها به سمت استخر به حرکت در آمدم. با هر قدمی که بر میداشتم در دلم طوفانی به پا می شد. انگار روی زمین حرکت نمیکردم و در آسمان ها قدم می زدم. با هر قدمی که برمیداشتم تصاویری از خاطراتم جلوی چشمم رژه می رفت. از کودکی هایم تا روزی که اسبابمان رو از خانه باغ بیرون ریختند.
زمانی به خودم آمدم که روی تاب نشسته بودم و به دوردستها خیره شده بودم.
-خانم همه چیز آماده است.
سرم رو به قصد شناسایی صاحب صدا چرخاندم و نگاهم در نگاه جستجوگر دخترک مستخدم قفل شد. لبخند به لب آوردم و گفتم:
-ممنونم الان میام.
زمانی که او از من دور شد از پشت سر به اندام نحیف و کشیده اش نگاه کردم. حدوداً بیست و شش ساله نشان میداد اما طبق گفته خودش سنش کمتر بود. موهای مشکی اش را از پشت بسته بود و روسری براق مشکی به سر داشت. نفس عمیقی کشیدم و از نگاه کردن به او دست کشیدم و به راه افتادم.
وقتی به پذیرایی ساختمان پا گذاشتم از دیدن آن همه تغییر شگفت زده به جا ماندم. تمامی وسایل سالن تغییر کرده بود و تنها چیزی که هیچ تغییری نکرده بود وجود پیانو براق مشکی سروشم بود. با قدم های آهسته بی توجه به صف مستخدمین به سمت پیانو رفتم و با اه سینه سوزی دستم رو روی دکمه های پیانو کشیدم و سعی کردم از ریزش اشکهایم هر طور شده جلوگیری کنم. صدای معصومه خانم من رو از خلسه شیرینی که در آن فرو رفته بودم خارج کرد. نگاهش کردم و دیدم که او هم در نگاهش هاله اشک نشسته . دستش رو فشردم و او آرام زمزمه کرد:
-میخواید پیانو رو به انباری بفرستم؟
با وحشت نگاهش کردم و دستم رو جلوی صورتش تکان دادم. او چه کار میخواست بکنه؟ میخواست جان من رو بگیرد؟ بهتر نبود درخواست مرگم رو از خودم میکرد؟
-نه به هیچ وجه این کار رو نمیکنید.
و بعد به سمت پیانو چرخیدم و گفتم:
-این رو جا به جا کنید و داخل پذیرایی کنار مبل ها بگذارید.
و بعد خودم به سمت قسمتی که مبل ها رو چیده بودند رفتم و با نگاهی به گوشه و کنار سالن جایی رو در کنار شومینه انتخاب کردم. انجا بیشتر از هر جای دیگری در معرض دید بود. با خودم زمزمه کردم که باید در اسرع وقت سامان رو برای اموزش پیانو بفرستم.
وقتی به اتاقم برگشتم به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم، عقربه هایش پنج بعدازظهر را نشان میداد. دو روز میشد که سامان را ندیده بودم و شدیداً بی تابش بودم. بی تاب گریه ها و خنده هایش. بی تاب شیطنتهایش و صدای گرم و گیرایش. با یاداوری صدایش که دیشب پشت تلفن شنیده بودم چشمانم از اشک تر شد و با خودم گفتم که ای کاش زودتر مامان اون رو بیاره تا من از دورش دق نکردم.
دیگر همه چیز آماده ورود عزیز دلم بود. به سمت تخت سروش رفتم و روی آن نشستم. به محض اینکه روی تخت نشستم چشمم به عکس سروش افتاد و دوباره چیزی در وجودم لرزید. به سختی نگاهم رو از قاب عکس زیبایش گرفتم و در همان لحظه صدای تلفن همراهم بلند شد. نفس عمیقی کشیدم در حالی که نگاهم به روی پتوی زرشکی روی تخت بود تلفن رو برداشتم:
-بله بفرمایید...
-سلام. میتونم با خانم پاییز مودت صحبت کنم؟
-سلام... بفرمایید خودم هستم.
-خانم مودت به جا اوردید؟ بنده صالحی هستم.
-بله جناب صالحی. احوال شریف؟
-متشکر. شما خوب هستید؟
-ممنونم.به لطف خدا...
-خدا رو شکر... خانم مودت غرض از مزاحمت یه زحمتی برای شما داشتم.
-خواهش میکنم بفرمایید.
-همون طور که در جریان هستید، امروز مراسم سوم مرحوم ارغوان برگزار شد و طبق وصیت ایشون وصیت نامه در حضور جمع قرائت شد.
او مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد
-زمانی که وصیت نامه قرائت شد سروش خان از بنده خواهش کردند تا با شما تماس بگیرم و ازتون درخواست کنم تا با آخرین دیدار ایشون با منزل پدریشون موافقت کنید.
لرزش وحشتناکی به وجودم افتاده بود.
-البته اگر این موضوع برای شخص شما ناراحت کننده نیست. در ضمن طبق درخواست آن مرحوم سروش خان مطلع نیستند که خانه باغ متعلق به شخص شماست.
حس کردم کمی آسوده خیال شدم. فکر دیدن او از نزدیک قلبم رو مالامال از شادی کرده بود اما ترس خاصی در وجودم نشسته بود. فکر طرز برخورد او در هنگام دیدن من در آن خانه قلبم را می لرزاند. یعنی او با من چطور برخورد می کرد؟ واکنشش چه بود؟
صدای آقای صالحی من رو از فکر دیدارم با سروش بیرون کشید:
-خانم مودت صدای بنده رو دارید؟
با صدایی توام با لرزش گفتم:
-البته بفرمایید.
-خوب بنده به درخواست ایشون چه پاسخی بدم؟
لبخند ماتی روی لبم نقش بست و گفتم:
- ایشون میتونند تشریف بیارند منتهی من خواهش میکنم چیزی در رابطه با حضورم در منزل پدریشون بروز ندید.
او با آرامش خاصی گفت:
-مطمئن باشید چیزی غیر از خواسته شما نخواهد شد.
زمانی که تلفن رو قطع کردم مانند انسانهای مسخ شده هم چنان به عکس سروش خیره شده بودم.موهای لطیفش روی چشمان مخملیش ریخته بود و من رو غرق در اندوه می کرد. آه پر حسرتی کشیدم و دوباره گوشی رو به دستم گرفتم تا با مامان تماس بگیرم. باید به او میگفتم که سامان رو به باغ نیاورد. فکر دیده شدن سامانم توسط سروش قلبم می لرزید. وحشت تمام بدنم رو گرفته بود. نباید می گذاشتم به هیچ وجه سامان و سروش با هم دیده شوند.
اضطراب وحشتناکی بر دلم چنگ می زد. عصبی و کلافه شده بودم. شماره ها از ذهنم فرار کرده بود. ده ها بار شماره را ناقص گرفتم و قطع کردم و در آخر با گیجی به مخاطبین تلفنم رجوع کردم و تلفن منزل مامان رو گرفتم. صدای بوق تلفن روی اعصابم می رفت. با عصبانیت هر بار که بوق می خورد آن را می شماردم.
-یک... دو.... سه .... چهار.... مامان بردار تو رو به خدا.... شش....
چندیدن بار شماره رو گرفتم و وقتی از پاسخ دادن مامان ناامید شدم شماره بهار رو گرفتم.
-الو سلام بهار
-سلام... هیچ معلومه تو کجایی؟ هیچ خبری ازت نیست. اونجا داری چی کار میکنی تو؟
-ببین بهار... گوش کن ببین دارم چی میگم...
-حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟
-نه... نه... فقط گوش کن...
-خوب حرف بزن دیگه.
-ببین بهار دیشب که با مامان صحبت کردم قرار شد امروز عصر سامان رو بیاره اینجا... اما الان هر چی تماس میگیرم تا بهش بگم امروز رو دست نگه داره تلفن رو جواب نمیده...
-چرا مگه چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟
-نه ... اتفاقی نیفتاده اما اگه سامان بیاد اینجا اتفاق می افته...
-چی میگی تو؟ مثل بچه آدم حرف بزن ببینم چی شده.
-آخه چطوری بگم؟ ببین بهار سروش داره میاد اینجا و من نمیخوام سروش و سامان با هم روبرو شن! متوجه میشی؟
بهار نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه من مامان رو پیدا میکنم.
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم سریع از روی تخت پایین پریدم و به سمت کمد لباس های سروش رفتم تا از میان لباسهای که با خودم آورده بودم لباس شیکی را انتخاب کنم و از این رو به احترام عذادار بودن سروش لباس مشکی انتخاب کردم و بعد جلوی آینه ایستادم موهایم رو رو به بالا بستم و کمی آرایش کردم تا رنگ پریدگی ام مشخص نشود. در هر عملی که انجام میدادم عذادار بودن سروش رو در نظر می گرفتم.
برای وقت کشی به پذیرایی رفتم و برای برقراری نقشه ای که کشیده بودم معصومه خانم رو در جریان ماجرا گذاشتم. او بعد از اینکه حرفهایم رو شنید گفت:
-پاییز جان من نمیخوام تو کارت دخالت کنم. اما از اونجایی که گفتی من مثل مادرت برات می مونم خواستم حالا که مامانت اینجا نیست چیزی رو که مطمئنم اگر هم مامانت بود بهت میگفت رو بهت بگم. چرا سروش خان رو در جریان نمی گذاری؟ بهتر نیست اون هم در جریان موضوع قرار بگیره؟
او رو در آغوشم فشردم و گفتم:
-قربون دل مهربونت برم معصومه خانم. اما باور کنید می ترسم. می ترسم از اینکه سروش کینه من رو به دلش گرفته باشه و سامان رو ازم جدا کنه. من بعد از جدایی از سروش همه عشقم به زندگی بودن سامان بود. حالا چطور انتظار دارید بدوت اون زندگی کنم؟
پیرزن مهربان با چشمانی تر از من جدا شد و در جالی که اشکهایش رو با پر روسری اش پاک کرد نگاه طولانی و معنی داری به چشمانم ریخت و بعد به بهانه انجام کارهایش من رو تنها گذات. با رفتن او من از هم از پذیرایی خارج شدم تا با اضطرابی که گریبانگیرم شده بود بجنگم. مدت ها بود سروش رو ندیده بودم و حالا با شنیدن اینکه تا چند ساعت دیگر او را می بینم سخت بی تابش شده بودم. روی مبل داخل راهرو نشستم و از پشت شیشه به سیاهی پیانو خیره شدم. شیشه ماتی که فاصله ای بین پذیرایی و راهرو ایجاد کرده بود تنها باعث دیده شدن سایه اجسام میشد.چشمانم رو بستم و به یاد مهربانی های سروش افتادم. چیزی در وجودم لرزید. با خودم گفتم من چطور می خواستم به پرهام پاسخ مثبت بدم در صورتی که هنوز دیوانه وار سروش رو می پرستیدم؟ نه به خاطر سامان بود که میخواستم به پرهام پاسخ مثبت بدم.خدای من چه کسی میتونست جای سروش رو برام بگیره؟ در حالی که هنوز با آمدن نامش بی تابش می شدم وبرای دیدنش دقایق رو می شمارم... یعنی الان سروش همونطوری مونده؟ چهره اش؟ تغییر کرده؟ موهاش؟ راستی موهاش هنوز همونطور نرم و لطیفه؟ یعنی هنوز هم بی تاب میشه وقتی پنجه بکشم تو موهاش؟ اصلاً به من فکر میکنه؟ نه مطمئنم به من فکر نمیکنه... اگه فکر میکرد مطمئناً وقتی ارغوان حقیقت ماجرا رو براش گفته بود می اومد سراغم. پس چرا نیومد؟ یعنی هنوز از من دلگیره؟ یعنی هنوز هم از دست من فراریه؟ وای خدای من... یعنی هنوز هم من در نظرش با زنان خیابانی فرقی ندارم؟
نفس عمیقی کشیدم و از روی مبل بلند شدم و در همون حال با خودم زمزمه کردم: اگر اون دلگیره منم ازش دلگیرم. با اینکه دوستش دارم هنوز نتونستم ازش بگذرم.
برای کشتن لحظه ها به آشپزخانه رفتم تا اطلاعاتی در مورد وضعیت کار مستخدمین بگیرم. جالب بود رفتارم طوری بود که انگار سالیان درازیست که در خانه اشرافی زندگی کرده ام و عمری بر تمامی امور نظارت داشته ام. چطور انسان ها ای قدر سریع تغییر رویه و رفتار می دهند؟انگار نه انگار که من تنها چهار الی پنج سال است که اینطور برای خودم زندگی راحت و بی دردسری داشتم اما حالا رفتارم دقیقاً مانند کسانی بود که مادرزاد اشراف زاده بوده ام. با این حال وضعیتم رو هنوز درک میکردم.
در این مدتی که در باغ بودم. باغ پاییز با هر قدمی که در باغ برمی داشتم به یاد چهره رنجور و نگاه ملتمس سهیل ارغوان می افتادم. حالا می فهمیدم علت بذل و بخشش او چه بود. او مطمئن بود که من با رفتنم با خانه باغ هر ان به یادش خواهم افتاد. در این مدت دائماً سعی کرده بودم خوش بینانه تر با این جریان برخورد کنم تا بتوانم از او بگذرم اما به راستی نمی توانستم. هر بار که حتی فکر بخشیدنش را می کردم ضربان قلبم بی اختیار تند می شد و قلب در سینه ام بی تابی می کرد. فکرم آزرده می شد و بی اختیار تمام مشکلاتی که در این مدت و بعد از طرد شدنم از جانب سروش داشتم در مقابل دیدنگام نقش می بست.به یاد غریبی ام در هنگام بارداری. به یاد لحظه های که به امید دیدن همسرم در هنگام فارغ شدنم بودم و او را ندیدم. به یاد لحظه های که بی رحمانه برچسب بی پدر بر پیشانی فرزندم زدند. به یاد گریه ها و بی تابی هایم در شب های تنهایی . به یاد لحظه های پر عذابی که برایم خواستگاری می آمد و هر بار می رنجیدم. به یاد آن روزی که سامان برای اولین بار سروش رو به نام بابا خواند و قلبم دیوانه وار لرزید...
با تکان دستی جلوی دیدگانم به خودم امدم و به پرستو همان دختر جوان روبرو شدم. او با چشمانش طوری نگاهم می کرد که در ان ترحم موج می زد. حتماً پیش خودش من رو دیوانه ای بی آزار فرض کرده بود.لبخند زدم و او گفت:
-خانم جان مهمونتون رسید.
وقتی جمله اش تمام شد چنان از روی صندلی پریدم که صندلی به پشت روی زمین افتاد. دستپاچه بی توجه به افتادن دستپاچه پرسیدم:
-الان کجاست؟
دستم رو گرفت و گفت
-خانم جان تروخدا آروم باشید. تازه درب رو براش باز کردیم...
او را کنار زدم و با سرعت آشپزخانه خارج شدم و بعد که تازه یادم افتاد به او سفارشات لازم رو نکردم به عقب برگشتم و گفتم:
-ببین پرستو هیچ کسی چیزی برای پذیرایی نمیاره جز معصومه خانم.متوجه شدی؟
او سرش رو تکون داد و من با عجله از آشپزخانه خارج شدم و در آینه قدی کنار درب آشپزخانه خودم رو نگاه کردم. روسری مشکی ام رو روی سرم مرتب کردم و به سرعت به سمت راهرویی که پشت پذیرایی قرار داشت رفتم. تا بتوانم به راحتی یک دل سیر او را تماشا کنم تا تلافی این همه مدتی که او را ندیدم در بیارم.
اون قدر استرس وجودم رو گرفته بود که حتی صدای ثانیه شمار ساعت کنار دستم روی اعصابم خط می کشید و من از ترس دیده شدن روی مبل نشسته بودم و حتی بی اختیار نفسم رو در سینه ام حبس کرده بودم. لحظه های کش دار سخت عصبی ام کرده بود و نمیتونستم کاری بکنم.
بالاخره انتظار به سر رسید و صدای نرم و لطیف او را شنیدم.
-بفرماییید داخل پذیرایی بنشینید تا خانم رو صدا کنم.
-معصومه خانم.
صدای معصومه خانم رو پس از مکثی شنیدم که گفت:
-بله سروش خان.
-خانمتون کجا هستند؟
-راستش ایشون داشتن مطالعه میکردند. تا شما تشریف داشته باشید می فرستم صداشون کنن...
-چقدر اینجا تغییر کرده!
-بله درخواست خانم بوده.
-اتفاقاً دکوراسیون جدید قشنگترش کرده.
-لطف دارید اقا....
و بعد صدای قدم های آنها رو شنیدم که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد. قلبم چنان تو سینه ام بی تابی میکرد که هر لحظه حس میکردم سروش و معصومه خانم صدای آن را می شنوند. از شدت ترسم دستم رو جلوی دهانم گذاشته بودم تا صدایم بلند نشود. بی اختیار اشک می ریختم.
لحظه ای بعد سایه سروش رو دیدم که روی یکی از مبل ها نشست و بعد صدای قدم های معصومه خانم که از پذیرایی دور میشد.بعد از دور شدن معصومه خانم سروش از روی مبل بلند شد و با قدمهایی آهسته به سمت پیانو رفت. چیزی در وجودم فرو ریخت. اون کنار پیانو ایستاد و کمی مکث کرد و بعد دوباره از آن دور شد و به سمت شومینه رفت. از روی مبل بلند شدم و به سمت شیشه رفتم. به گوشه ای از دیوار پناه بردم و آهسته او را نگاه کردم. او را که در لباسی سیاه فرو رفته بود و پشتش به من بود. هنوز اندامش زیبا و خواستنی بود. نگاهم از پشت سرش به روی بازویهای ستبرش افتاد. بی اختیار سر برگردوندم و با خودم زمزمه کردم که دیگه تموم شد اون روزهایی که سر رو شونه هاش می ذاشتی و گریه می کردی. آخ خدای من چرا نمیتونم فراموشش کنم. صدای قدم های معصومه خانم که بلند شد به آهستگی سر جایم برگشتم و سعی کردم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم.
-آقاس سروش بفرمایید این شربت رو میل کنید. خانم رو در جریان قرار دادم ایشون عذر خواهی کردند و گفتند که تا شما گشتی در اطراف می زنید ایشون هم خدمت می رسند.
سروش پس از اینکه نفس عمیقی کشید گفت:
-از خانمت تشکر کن و بگو ممنونم از اینکه این فرصت رو در اختیار من قرار داد تا تنها باشم.
معصومه بعد از تشکر او را ترک کرد و من دوباره بیتابتر از پیش منتظر هر عکس العملی از جانب او شدم. او بدون اینکه به شربتش حتی دست بزند از روی مبل بلند شد و دوباره به کنار پیانو اش رفت. انگار که پیانواش او را جذب می کرد. درست همانطور که من رو جذب کرده بود. صدای چهارپایه ای که کنار پیانو قرار داشت به نرمی بلند شد . از روی مبل بلند شدم و دوباره به سمت شیشه رفتم و به او خیره شدم. پشتش به من بود و روی چهارپایه نشسته بود. شانه هایش هنوز همانطور با صلابت بود و استوار. نفس آهسته ای کشیدم و سعی کردم بی صدا بینی ام رو بالا بکشم تا اون متوجه حضورم نشه. عطر تنش رو از اون فاصله هم حس میکردم و دیوانه وار دوست داشتم به سمتش بدوم و به سختی خودم رو کنترل می کردم.
سروش با آهستگی دستش رو روی دکمه های پیانواش کشید تا با جادوی دستان هنرمندش قلب من رو بیشتر از پیش شیفته و دیوانه خودش کند . تا کاری کند که باز هم در تنهای هایم به یادش اشک بریزم. همان طور که در طول این سالها به یاد خاطراتی که با هم داشتیم اشک ریختم.
- کو آشنای شبهای من؟ کو؟ دیروز من کو؟ فردای من کو؟
شهزاده من ، رویای من کو؟ کو هم قبیله؟ لیلای من کو؟
وای خدای من این چه آتشی بود که با خواندش در دلم برپا کرد. این چه چیزی بود که میخواند تا بی اختیار شوم؟ صدایش چنان سوزی داشت که دلم میخواست به کنارش بروم. آنقدر لحن صدایش غمگین بود که حس میکردم بغض در پس صدایش نشسته.
- وقتی نوشتم عاشقترینم گفتی نمیخوام تو رو ببینم
برات نوشتم یه بیقرارم با خنده گفتی دوستت ندارم
نکنه سروشم به یاد خاطراتی که با هم داشتیم افتاده؟ نکنه منظورش از این اشعار بی وفایی که بود من در نظرش با او کردم. گریه ام چیزی نمانده بود که به هق هق تبدیل بشه. سر برگردوندم و در کنار شیشه میان پذیرایی و راهرو معصومه خانم رو دیده بودم که به شیشه تکیه داده بود و آهسته اشک می ریخت.
- رو بغض ابرا نامه نوشتم قلبمو مهر نامه گذاشتم
با تو میگیره ترانه هام جون وقتی نباشی ، میمیره مجنون
کو آشنای شبهای من؟ کو؟ دیروز من کو؟ فردای من کو؟
شهزاده من ، رویای من کو؟ کو هم قبیله؟ لیلای من کو؟
دستم رو به شیشه گرفتم و با بغض به نمیرخ خیس از اشک معصومه خانم نگاه کردم و با اشاره سر به او گفتم که برود. با رفتن آهسته او دوباره به سروش نگاه کردم. چنان محو زدن بود که قلبم بی تابانه در سینه ام می لرزید.
-چند روزه بارون داره میباره بوی شکستن برام میاره
میگه غزلپوش تو رو نمیخواد لیلای خوابت دیگه نمیاد
صدای سروش به وضوح می لرزید و من در پشت شیشه نقش دیوار شده بودم و به آهستگی اشک می ریختم و. خیره خیره نگاهش می کردم. خدای من چیزی در وجودم فریاد میزد منظور سروش از لیلا من هستم و مجنون آوراه او. خدایا یعنی حقیقته؟ یعنی هنوز هم بی تاب منه؟ دیگه طاقت ایستادن نداشتم. روبروی آینه اشکهام رو پاک کردم و به نرمی به داخل پذیرایی رفتم. در حالی که سروش هنوز همان قطعه رو روی پیانو اجرا می کرد . زمانی که پشت او قرار گرفتم دوباره شروع به خواندن کرد و این بار با سوز بیشتری زمزمه کرد. با هر کلمه اش که از دهانش خارج میشد اشتیاق وحشتناکی به خواستنش . به در آغوش کشیدنش در خودم احساس می کردم. ای کاش می توانستم از پل جدایی بگذرم و او رو عاشقانه در بر بگیرم...
-کو آشنای شبهای من؟ کو؟ وقتی نباشی ، فردای من کو؟
شهزاده من ، رویای من کو؟ کو هم قبیله؟ لیلای من کو؟
بی اختیار دستانم رو بر هم کوبیدم و با ملودی صدای دستهایم او را که ساکت شده بود و دستهایش رو به آرامی به سمت صورتش برده بود تشویق کردم. با صدای توام با لرزش گفتم:
-فوق العاده زیبا بود...
او آنقدر ناگهانی با شنیدن صدایم به سمتم برگشت که خنده ام گرفت. درست مانند برخود من در آشپزخانه. کم مانده بود چهارپایه روی زمین واژگون بشه. سعی کردم پلان آخر رو به خوبی بازی کنم و لبخند زنان گفتم:
-خیلی زیبا بود. باید اعتراف کنم مدت ها بود که اینقدر از شنیدن صدای موسیقی لذت نبرده بودم
او هنوز مسخ من شده بود و چنان به من خیره شده بود که انگار در خواب من رو می بیند.گردنم رو کجا کردم و با شیطنت گفتم:
-از اینکه یواشکی گوش دادم ناراحت شدید؟
سروش که تازه به خودش اومده بود. نفس عصبی بیرون فرستاد و دستش رو میان خرمن موهای مشکی اش فرو برد و من بی اختیار چشمانم رو بستم تا از خودم بی خود نشم. زمانی که چشمانم رو باز کردم صدای خش دارش رو شنیدم که میگفت:
-هیچ فکر نمیکردم اینجا ببینمت..
آهسته به سمت مبل نزدیک پیانو رفتم و با آرامش ساختگی که از خودم بعید می دونستم روی آن نشستم و در حالی که سعی میکردم کاملاً خونسردی خودم رو حفظ کنم از دیدن دستهای لرزانم لبم رو به دندان گرفتم و زمزمه کردم:
-گمونم پدرت برای بخشیدن اینجا به من دلیل قانع کننده ای داشته. به تو چیزی نگفته؟
زمانی که سر بلند کردم او را دیدم که با چشمان نوازشگرش من رو نگاه میکنه.
وقتی نگاه خیره اش رو دیدم به همان اهستگی گفتم:
-بهت تسلیت می گم. امیدوارم غم اخرت باشه. شرمنده ام که توی مراسمش شرکت نکردم. چون میدونستم از دیدن من نه تو خوشحال میشی و نه دیگر اعضای خانواده ات...
روی پاشنه چایش چرخید و پشتش رو به من کرد. سرم رو پایین انداختم و او زمزمه کرد:
-نمیدونستم که خونه باغ رو به نام تو کرده. باید می فهمیدم که این خونه باغ به کسی نمیرسه جز پاییز. عروس خانواده ارغوان...
دوباره به سمتم چرخید و نگاه پرنفرتش رو به صورتم ریخت و گفت:
-مبارکت باشه باغ پاییز...
و بعد پشتش رو به من کرد و با قدمهایی بلند از پذیرایی دور شد. بی اختیار از روی مبل پریدم و صدایش زدم:
-سروش...
او بدون اینکه برگرده پشت به من ایستاد. از همانجا گفتم:
-من یه عذر خواهی بهت بدهکارم. به خاطر اینکه تو رو در جریان حقیقت ماجرا قرار ندادم. من باید به تو می گفتم که قصدم چیه تا ... تا تو اون فکرها رو در رابطه با من نکنی...
مکثی کردم و در حالی که سعی میکردم ریزش اشکهایم و بغض وحشتناکی که در گلویم ایجاد شده بود مانع صحبت کردنم نشه ادامه دادم:
-در تمام این سالها هر شب به خاطر حماقتم خودم رو شکنجه کردم. اما باور کن این وسط فقط من مقصر نبودم... درسته که تو با بی رحمی انگشت اتهامت رو به سمت من درنشونه گرفته بودی اما باور کن من قصدم چیز دیگه ای بود. قصدم خوشحال کردن تو بود. منتهی اونقدر نمیفهمیدم که دارم با ندونم کاری کسی رو که عاشقانه می پرستیدمش از دست میدم. نفهمیدم که با اون حماقت دارم با آتیش بازی میکنم. نفهمیدم که تو هنوز عشق من رو باور نکردی. نفهمیدم که تو هنوز به من اعتماد نداری. نفهمیدم که درکم نمیکنی تا شرایط روحیم مناسب بشه و همه چیز رو برات توضیح بدم. نفهمیدم که با بی رحمی تمام میتونی در اوج عصبانیت من رو با یه زن کثیف خیابونی مقایسه کنی. نفهمیدم که دستهایی که تا اون روز جز نوازش چیزی ازش ندیده بودم میتونه اونطور بی رحم بشه و زیر ضرباتش من رو مجروح کنه. آره من نفهمیدم که تو عشق رو از تو چشمام نخوندی. من فکر کردم اونطور که عشق رو تو چشمای تو خوندم تو هم عشقم رو باور کردی. نفهمیدم سروش. نفهمیدم ... خیلی چیزها رو نفهمیدم...
بغضم ترکید و به گریه افتادم... بی اختیار هر چیزی که آزارم داده بود رو به زبون اورده بودم. اما هنوز آرامش پیدا نکرده بودم. در میان گریه گفتم:
-آره نفهمیدم که بعد از تو می میرم. نفهمیدم که بدون تو داغون میشم. نفهمیدم که نمیتونم فراموشت کنم. نفهمیدم که تو رو نمیتونم با هیچ کسی عوض کنم. نفهمیدم که عشقی که بهت داشتم اونقدر پاک و مقدس بود که هر وقت میدیدمت با همه نفرتی که ازش دم میزدم باز هم دیوانه وار می پرستمت. آره سروش نفهمیدم من بدون تو نمیتونم دووم بیارم. برگرد نگام کن سروش. برگرد ببین این پاییز بعد از تو زندگیش خزون زده شد. اینکه تا الان سرپا موندم فقط و فقط به خاطر عشق به ...
به زحمت جلوی دهانم رو گرفتم و روی مبل افتادم. شونه هایم از شدت بی قراری می لرزید.. از شدت گریه آشوب شده بودم. صدای سروش رو شنیدم که گفت:
-سروش بعد پاییز مرد. اینی که می بینی روبروت وایساده یه آدم بی روحه. یه آدمی که پاییزش. نفسش با خنجر بی وفایی داغونش کرد. سروش دیگه هیچ حسی به زندگی نداره. پاییز رو فراموش کردم... خیلی وقته... دیگه هیچ حسی بهت ندارم پاییز هیچ حسی.
صدای بسته شدن درب ساختمان چنان به اعصابم ضربه وارد کرد که بی اختیار از روی مبل پریدم. خدای من سروش هیچ حسی نسبت به من نداشت. لعنت به تو پاییز . لعنت به تو سروش... چرا اینقدر خودت رو کوچیک کردی پاییز چرا؟
-خدایاااااااااااااااا.
صدای فریادم باعث شد معصومه خانم و پرستو به سمتم بیایند. معصومه خانم رو در میان اشکهایم می دیدم که داره اشک می ریزه. پرستو با بغض به زحمت میخواست لیوان آبی قندی که در دست داشت رو به خوردم بده.بی توجه به او با دستم لیوان رو به داخل سالن پرت کردم و فریاد زدم:
-دست از سرم بردارید.
و با گریه پله های ساختمان رو دو تا یکی کردم تا به اتاق سروش پناه ببرم.
وقتی روی تخت افتادم با مشت روی بالش کوبیدم و با صدایی بی رمق فریاد زدم:
-خدایا حالا چی کار کنم؟ همه امیدم تباه شد. اگر تا الان فکر می کردم سروش بر میگرده حالا دیگه کاملاً ناامید شدم. آخه لعنتی چطور تونستی اینقدر ساده از من و عشقمون بگذری؟ چطور فراموشت کنم؟ چطور طاقت بیارم؟ چطور این کار رو بکنم؟
اونقدر اشک ریختم و ناله کردم که متوجه نشدم که آغوش بی خبری خواب من رو در بر گرفت و به خواب شیرینی فرو رفتم. آه خدای بزرگ که اگر اشک و خواب نبود چه بلایی بر سر انسان ها می آمد. با همه بی طاقتی باز هم خواب بود که می توانست برای ساعتی آرامش رو به وجود خسته و زخم خورده ام برگردونده.
زمانی که چشم باز کردم هوا تاریک شده بود و من بی توجه به ساعت از روی تخت بلند شدم. سرم چنان دردی می کرد که نمیتونستم روی پام بایستم. به سمت آینه رفتم تا موهای کلک شده ام رو شانه بزنم. نگاهم که به صورتم افتاد با وحشت قدمی به عقب برداشتم. یعنی این منم؟ باورم نمیشه. این من نیستم. این دختر افسرده و زار که چشمانش به گود افتاده و رنگش پریده منم؟ موهایم رو بستم و به سمت دستشویی رفتم تا به صورتم آب بزنم. از آینه فراری شده بودم. از خودم فراری شده بودم. از همه چیز فراری شده بودم.
لباس مرتبی پوشیدم و کیفم رو به همراه تلفنم برداشتم و برای آخرین بار به آینه اتاق سروش نگاه کردم و با چهره ای افسرده سعی کردم لبخند به لب بیارم. دستم رو روی قاب عکس سروش کشیدم و با صدایی گرفته گفتم:
-خداحافظ عزیز دل سنگم...
بغضم رو فرو خوردم و درب اتاقش رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به آرامی پله ها رو پایین برم تا با سردردی که داشتم زمین نخورم. دستم رو به دیوار گرفته بودم و آهسته قدم بر میداشتم. از همان بالای پله ها معصومه خانم رو صدا زدم:
-معصومه خانم. کجایی؟
سکوت آزار دهنده ای داخل سالن طنین انداخته بود. روی آخرین پله نشستم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم با خودم فکر کردم که انها کجا رفتند؟
-پرستو... معصومه خانم... کجایید شماها؟
به دیوار تکیه دادم و در همان حال با چشمم ساعت دیواری رو نگاه کردم. عقربه هایش در نظرم کوچک و بزرک می آمد و نمیتوانستم تمرکز کنم.
-مامانی...
لبخند به لب اوردم و دوباره چشمهام رو باز کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم.
-مامانی...
دیوانه شده بودم. آرام زمزمه کردم:
-دارم میام مامانی گلم....
از روی پله بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم.
-مامانی...
اینبار دیگر حس کردم واقعاًٌ سامان صدام میکنه. با دلهره پرسیدم:
-سامان؟
-من اینجام...
به سمت صدا چرخیدم و از چیزی که دیدم بی اختیار کیفم از روی دستم افتاد. سامان...
نگاهم روی صورت سروش نشسته بود. سامان در آغوش سروش بود و من رو صدا میکرد. چند بار پلک زدم و دوباره با چشمانی گرد از تعجب به آن دو خیره شدم:
-سامان مامان رو صدا کن عزیز بابا.
سامان شیرین خندید و صورت سروش رو بوسید:
-مامانی بیا اینجا...
اشک دوباره راه نگاهم رو تیره و تار کرد. دستم رو به سرم گرفتم و با بغض گفتم:
-سامانم...
سرو به آرامی در حالی که چشمانم تر شده بود به سمتم اومد و زمانی که به کنار من رسید گفت:
-اینه رسمش بی معرفت؟
-سروش...
-هیچی نگو پاییز هیچی نگو... بذار نگات کنم... بذار یه دل سیر نگات کنم. دیونه...
دستم رو برای نوازش صورت سروش بالا بردم و دوباره انداختم
-کو آشنای شبهای من کو؟
نمیتوانستم حرفی بزنم. تنها اشک می ریختم و سروش رو نگاه می کردم. سامان با تعجب به من و سروش نگاه میکرد. لب باز کردم و گفتم:
-من ...
-پاییز چرا این کار رو با من کردی؟ من بدون تو مردم دختر... دق کردم... چرا؟ مگه دوستم نداشتی؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و در میان گریه هایم گفتم:
-سروشم...
-جانم عزیزم. صدام کن... بذار صدات رو بشنوم. بذار ببینم که بیدارم و خواب نیستم...
دستم رو از روی صورتم برداشتم و روی صورتش کشیدم. دستم رو با دست آزادش گرفت و جلوی لبهایش برد و در حالی که با قدرت انگشتانم رو می فشرد گفت:
-به خدا اگه یه دفعه دیگه ترکم میکنی می کشمت. دروغ نمیگم می کشمت...
دستم رو از لبش فاصله دادم و با آرامش میان خرمن موهای سیاهش کشیدم. چنان نرم و لطیف بود که بی تابش شدم. نگاهش صورتم رو نوازش میکرد. وقتی چشمانم رو دید گفت:
-پاییز تو رفتی اما با رفتنت هم نتونستی عطر حضورت رو از تو خونه ببری. هر شب با یاد تو و با دیدن عکسات خودمو آروم می کردم. اگه بگم بی تو خوابم نمیبرد باورت میشه؟ اگه بگم نبودی بی تو گریه می کردم باورت میشه؟ لعنتی من چطور می تونستم این چشمای عسلیت رو فراموش کنم؟ چطور می تونستم اون صدای نرم و لطیفت که عاشقونه کنار گوشم اسمم رو صدا میزدی فراموش کنم؟ با اینکه نبودی انگار کنارم بودی. اگه زنده ام با یادت زنده موندم. به امید اینکه یه روز برگردی. به خدا اگه برمیگشتی با اینکه ازت دلگیر بودم می بخشیدمت... پاییز ای کاش می فهمیدم چقدر خوبی...
دستش رو روی صورتم کشید و گفت:
-چرا از وجود سامان چیزی بهم نگفتی؟چرا نذاشتی من ببینمش؟ چطور اینقدر بی رحم بودی؟ تو که میدونستی چقدر بچه ای که از خون تو باشه رو دوست دارم. لعنتی تو با سامان زندگی کردی اما من چی؟ تو رو که نداشتم. چرا پاییز؟
دستش رو بوسیدم و آروم گفتم:
-میتونی منو ببخشی؟
به سرعت من رو در اغوشش کشید و در حالی که سعی می کردم وجودم سامان رو که هنوز در آغوش سروش بود آزار نده او را در آغوشم فشردم تا آرامش رو تا اعماق وجودم حس کنم.
سامان موهای سرم رو نوزاش کرد و گفت:
-بابا مامانی رو اذیَت نکن دیه. گریه میکنه....
از جمله ای که سامان به کار برده بود در میان گریه شروع به خندیدن کردم. سروش هم می خندید و با آرامش من در در آغوشش می فشرد. خودم رو از اغوش سروش جدا کردم و سامان رو به آغوشم گرفتم و پرسیدم:
-تو از کجا فهمیدی بابایی منو اذیت کرد شیطون؟
سامان لبهایش رو جمع کرد و گفت:
-آخه دالی گلیه میکنی...
او رو بوسیدم و به خودم فشردمش و از پشت سامان مامان رو دیدم که در کنار معصومه خانم ایستاده بود و گریه میکرد. سرم رو تکون دادم و گفتم:
-کار شما بود مامان؟
مامان سرش رو تکون داد و معصومه خانم گفت:
-من به سروش خان گفتم که پاییز از شما بچه داره...
سروش نگاهم کرد و در حالی که در چشمانش شراره های عشق موج میزد گفت:
-موافقی یه گوش مالی حسابی بهت بدم؟
با صدا خندیدم و گفتم:
-حاضرم....
دوباره من رو در آغوشش گرفت و با آرامش گفت:
-پاییزم تروخدا دیگه هیچ وقت تنهام نذار. بدون تو می میرم.
بوسیدمش و در کنار گوشش زمزمه کردم:
-دوستت دارم....

پایان

__________________

and the roads becomes my bride

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:44 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها