بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت یازدهم
نیكا با خود اندیشید : با رفتار ایرج اگر تا حالا هم نرفته است باعث تعجب است ." اما بر خلاف انتظارش كیانوش با همان لبخند كمرنگ همیشگی گفت:" خیر با اجازه شما میرم اتومبیل رو آماده كنم ."
- كیانوش جان با ماشین من برید.
- مگه فرقی هم داره آقای دكتر؟


- نه فرقی نداره - پس با اجازه ، من توی حیاط منتظر شما هستم .
و بعد با احترام برای خانمها سر خم كرد و شب بخیر گفت، جلوی در از دكتر و همسرش تشكر كرد و خارج شد . با خروج او شادی رو به نیكا كرد و گفت:" بهتره زودتر آماده بشیم . درست نیست زیاد معطل بمونه"
بعد هر دو از جای برخاستند ایرج نیز برای تعویض لباس برخاست .
شادی جلوتر از پله ها بالا رفت. نیكا خواست قدم بر پله اول بگذارد كه ایرج مچش را كشید و گفت:" خدا به دادمون برسه این دیوونه رانندگی بلده؟"
نیكا با غیظ پاسخ داد:" خیلی بهتر از تو"
ایرج نیز به طعنه گفت:" واقعا؟ معلوم می شه كه قبل از این خیلی باهاش همسفر بودی كه اینطور با اطمینان حرف می زنی."
نیكا خسته از این بحث بی مورد گفت:" بخاطر خدا بس كن . اگه می خوای اینطور ادا در بیاری من نمی آم ، خودتون برید"
تهدید نیكا كارگر افتاد و ایرج اینبار با لحن آرامی گفت:" معذرت می خوام ، باور كن منظور نداشتم ."
نیكا نیز با تبسمی دلنشین گفت:" مطمئن باش بار اوله كه سوار ماشینش می شم."
ایرج هم با رضایت خندید و گفت:" برو آماده شو منتظرت هستم ."
چون كار دخترها بطول انجامید ، ایرج در ساختمان را باز كرد ، سرش را به داخل كشید و فریاد زد :" عجله كنید بابا سحر شد، عروسی كه نمی رید."
شادی پاسخ داد :" اومدیم "
ایرج در را بست و دوباره به حیاط بازگشت و رو به كیانوش گفت:" امان از دست این زنها ، موجودات غریبی هستند"
كیانوش لحظه ای به نقطه نامعلومی خیره شد و زیر لب نجوا كرد:" خیلی عجیب"
ایرج با تعجب به او نگریست و خواست چیزی بگوید كه سر و صدای شادی و نیكا او را متوجه آنها كرد، رو به آن دو كرد و گفت :" كجایید؟ زیر پامون علف سبز شد، من و آقای مهرنژاد یك ساعته معطلیم ."
- لابد ساعت شما خرابه ، هنوز نیمساعت هم نشده .
- ای بابا ، خوب حالا سوار شید
كیانومش بطرف ماشین رفت در عقب را باز كرد ، كنار ایستاد و گفت:" بفرمایید"
اول شادی و پس از او نیكا سوار شدند . كیانوش با همان احترامی كه دررا گشوده بود آنرا بست ، بعد سوئیچ را بطرف ایرج گرفت و گفت :" ایرج خان"
ایرج نگاهی به سوئیچ كرد و پاسخ داد:" قربانت ، بزن بریم."
ایرج و كیانوش سوار شدند . كیانوش ماشین را روشن كرد و حركت كرد. جلوی در ایستاد . جمالی با سرعت در را باز كرد و برای آنها دست تكان داد .
كیانوش هم چراغی زد و با حركت سر تشكر كرد . نیكا به پشت سر خود نگاه كرد و جمالی را دید كه با همان حالت رسمی همیشگی در را می بست .
كیانوش پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین با سرعت بحركت در آمد. شادی بازوی نیكا را فشرد و گفت :" وای چقدر تند میره، من میترسم"
نیكا به او نگاه كرد و تنها لبخند زد او هم از سرعت ماشین كمی ترسیده بود، چون پدرش همیشه آهسته می راند و او به این سرعت عادت نداشت. ایرج سكوت را شكست و گفت:"اینجا خیلی ساكته ، پخش نداری؟"
كیانوش بجای پاسخ با لبخند پخش ماشین را روشن كرد ، از آینه نیم نگاهی به شادی و نیكا كرد و گفت :" خانمها صدا اذیتتون نمی كنه؟"
آنها پاسخ منفی دادند ، ایرج به خنده گفت:" شما همیشه از این نوارها گوش نمی كنید؟"
ظاهرا او از نوار كیانوش خوشش نیامده بود . خواننده یك غزل می خواند و نیكا سعی میكرد بیاد آورد این شعر از كیست ؟كیانوش سرش را بطرفین تكان داد، ایرج دوباره پرسید:" مگه شما شاعرید؟"
-من هیچ وقت فرصت این كارها رو نداشتم !از زمانی كه یادم می آد یه دفتر كل و یه دفتر روزنامه جلوی دستم بود و من اعداد رو ماشین می زدم و حسابها رو كنترل می كردم ،برای من زندگی تقریبا صفحه ماشین حسابم بود و آرزوم اعداد نجومی بود.
شادی و ایرج خندیدند ، ولی نیكا تنها به كیانوش نگریست و احساس كرد، او با حسرت سخن می گوید. ایرج گفت:" پس حالا كه اینطوره با اجازه شما من نوارتون رو عوض می كنم . این لالایی شما آدم رو خواب میكنه. جوون باید آهنگهای شاد و با نشاط گوش كنه كه سرحال بیاد."
بعد كاست دیگری رااز جیبش خارج كرد و درون پخش گذاشت . صدای یك خواننده خارجی كه با سر وصدا و سوز و گداز می خواند ، فضای ماشین را پركرد . نیكا احساس كرد نوار قبلی با حالت آنها همخوانی بیشتری داشت،خواست بگوید ) لطفا همان قبلی را بگذار)اما منصرف شد. حوصله بحث با ایرج را نداشت. نگاهی به كیانوش كرد، بنظرش رسید سر و صدای داخل ماشین او آزار می دهد ، ولی به هر حال او شكایتی نكرد
- خوب نگفتید كجا بریم آقای مهرنژاد؟
- شادی خانم من یه رستوران خوب و دنج سراغ دارم . اگر موافق باشید می ریم اونجا ، جای باصفاییه.
- كجاست؟
- شمیران
- این همه راه؟
- بله فقط عیبش اینه كه بمنزل شما دوره ، اگه جای دیگه ای در نظر دارید كه نزدیكتره اونجا بریم .
- نه ایرج اشكالی نداره دور باشه ، می دونید آقای مهرنژاد ما فقط قصد گردش داریم ، پس هیچ اشكالی نداره كه كمی هم دور باشه
- پس اگه خانم معتمد هم موافق باشن همون جا می ریم؟
- چطور شد شما شادی رو شادی صدا می كنید ولی منو خانم معتمد؟
- منو ببخشید من نام خانوادگی شادی خانم را نمی دانم .
- اشتباه نكنید ، منظورم این بود كه منو هم نیكا صدا كنید.
كیانوش آینه را كمی حركت داد تا صورت نیكا را در آن ببیند ، بعد لبخندی زدو گفت:" از حالا، خوب نیكا خانم بالاخره نگفتید موافقید؟
- بله موافقم.
- ایرج كاملا برگشت و رو به دخترها نشست. نیكا از پنجره به بیرون خیره شد . شب زیبا و دل انگیزی بود . آسمان پر از ستارگان درخشان بود و مهتاب كه بر روی پرده شب نقره می پاشید ، جلوه بیشتری به آن می بخشید . ایرج شروع به صحبت كرد . گاهی صحبتهای او نیكا و شادی را به خنده می انداخت . در این حال نیكا بسرعت به كیانوش نگاه میكرد، ولی گویا صدای آنها را نمی شنید، هیچ عكس العملی نشان نمی داد. وارد اتوبان كه شدند كیانوش آنچنان با سرعت می رفت كه نیكا احساس میكرد پرواز میكند، ولی اكنون به اندازه اول راه نمی ترسید ، زیرا می دید او بسیار تند، ولی حساب شده می راند ، نه ترمزی بشدت آنها را تكان می داد ، نه پیچی بطرفی پرتابشان میكرد. تنها صدای لاستیكها بود كه بگوش نیكا می رسید . شادی متوجه حالت غریب كیانوش شد و به ایرج اشاره كرد ایرج هم نگاهش را با تعجب به او دوخت و آرام گفت:" رفته تو عالم هپروت" نیكا اشاره كرد(( ساكت!)) و بعد به كیانوش چشم دوخت . بنظرش رسید چشمان او را اشك پر كرده است شادی آرام گفت:" صداش كن ایرج نذار اینطوری بره تو خودش ، شاید براش خوب نباشه"
ایرج شانه هایش را بالا انداخت و بی تفاوت گفت:" به من چه؟"
نیكا كه چنین دید آهسته گفت:" آقای مهرنژاد."
ولی او تكان نخورد نیكا این بار بلندتر گفت :" كیانوش خات."
جوان بخود آمد . متعجب از آنكه نیكا او را بنام خوانده بود به او نگریست و گفت :"بله!"
ایرج نگذاشت این حالت بطول بیانجامد و گفت:" پسر خوابیده بودی؟"
- نه ... فكر میكردم.
-به صورت حساب سود و زیان یا تراز نامه های نخونده ؟
كیانوش لبخند اندوهبار زد و پاسخ داد:" به تراز نامه زندگیم كه هیچ وقت نخونده"
ایرج این بار با صدای بلند خندید و گفت:" مدیر مقتدری مثل تو چطور نمی تونه تراز زندگیش رو میزون كنه؟"
- گاهی سرنوشت انقدر پرقدرته كه مقتدرترین آدمها رو به زانو در می آره ما كه در مقابل اونها هیچیم .
شادی گفت:" آقای مهرنژاد ما مایلیم لااقل امشب كه با ما هستید شما رو شاد ببینیم."
- معذرت می خوام ، فكر می كنم وجود من برنامه های شما رو خراب می كنه .
- باور كنید منظورم این نبود ، من فقط بخاطر خودتون گفتم .
- می دونم .
كیانوش سعی كرد لبخند بزند ماشین در كوچه پس كوچه های شمیران حركت میكرد نسیم خنكی از لای پنجره بداخل می دوید شهر تقریبا در سكوت آخر شب غرق بود . كیانوش به خیابان زیبا و پردرختی اشاره كردو گفت:" نیكا خانم خونه من تو این خیابونه ، یه روز با شادی خانم و ایرج خان تشریف بیاریید.
- حتما شركتتون هم همین طرفهاست .
- نه بعدا آدرس شركت رو بهتون می دم .... اگر دوست دارید همین الان هم می تونیم بریم خونه .
- نه ممنون ، مزاحم نمی شیم ، باشه برای یه فرصت دیگه .
- هر طور شما مایلید
ایرج در حالیكه وانمود میكرد از طولانی بودن راه كسل شده رو به كیانوش كرد و گفت:" كیانوش جان خیلی مونده ؟"
- نه تقریبا رسیدیم .
- این خیابونا خیلی با صفاست آدم از گشتن اینجاها خسته نمی شه مخصوصا تو شبی به این قشنگی
- نیكا چی می گی كجای این خیابونا قشنگه؟ باید پات رو از مرز بیرون بذاری تا بهشت رو تو این دنیا ببینی .
- ولی من ایران رو خیلی دوست دارم .
- اشتباه می كنی .
نیكا عصبانی شد و معترض گفت:" ایرج"
ایرج نگاهش كرد و با لحن مسخره ای گفت:" معذرت میخوام ."
كیانوش برای آنكه به بحث خاتمه دهد گفت:" خوب رسیدیم ." آنگاه ماشین را به كنار خیابان هدایت كرد . در مقابل یك در بزرگ دو نگهبان ایستاده بودند كه با خم كردن سر ادای احترام نمودند كیانوش داخل حیاط پیچید نیكا از داخل ماشین به بیرون نگاه كرد مقابل او وسط یك محوطه باز و پر درخت یك ساختمان سفید چند طبقه به چشم می خورد كه با چراغهای الوان تزئین گردیده بود . كیانوش گوشه پاركینگ پارك كرد و با سرعت خارج شد و در را برای شادی گشود و شادی پیاده شد و تشكر كرد نیكا در حال پیاده شدن شنید كه ایرج گفت:" انقدر خانمها را لوس نكن خودشون در رو باز می كنن."
وقتی پیاده شد به ایرج چشم غره ای رفت و از كیانوش تشكر كرد . كیانوش درها را بست و به راه افتاد بقیه نیز بدنبال او حركت كردند كیانوش آرام گفت:" خانمها اغلب از اینجا خوششون میاد. امیدوارم نظر شما هم مثبت باشه.
شادی پاسخ داد:" حتما ما به حسن سلیقه شما ایمان داریم ."
كیانوش تشكر كرد و گفت :" اگه مایل باشید داخل ساختمون نریم بیرون قشنگتره"
نیكا از دور حوضی بزرگ با فواره های بلند دید كه داخل آن چراغهای رنگارنگ روشن و خاموش میشد با دیدن این صحنه به وجد آمد و گفت :" موافقم ."
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت دوازدهم
پس از طی كردن تعدادی پله به كنار حوض رسیدند دور تا دور آن آلاچیق های كوچك چوبی قرار داشت كه میزهایی زیر آنها چیده شده بود . زیر سقف هر آلاچیق فانوس كوچكی سوسو میزد هر چند نور ناقابل آن در مقابل آن همه چراغهای رنگی بحساب نمی آمد ولی منظره دلپذیری به آلاچیق های كوچك داده بود . پیشخدمت كه كناری ایستاده بود بمحض دیدن آنها جلو آمد تعظیمی كرد و خطاب به كیانوش گفت:" آقای مهرنژاد بعد از مدتها قدم رنجه فرمودید، خیلی خوش آمدید خوشبختانه جای همیشگی شما خالیه همونجا تشریف می برید؟


كیانوش سرد ومحكم پاسخ داد: خیر! - پس در اینصورت یكی از بهترین میزهامون رو در اختیار شما قرار می دم . لطفا بفرمایید خانمها خواهش می كنم .
او آنها را بسمت یك میز چهار نفره كنار حوض راهنمایی كرد آن میز در انتهای سكوی حوض بزرگ قرار داشت و چشم انداز زیبای شهر از آنجا به خوبی هویدا بود، طوری كه بنظر می رسید شهر زیر پای انسان است . گارسون دیگری بسرعت آمد . او نیز كیانوش را می شناخت با او صحبتی كرد و لیست دسرها را در اختیار آنان گذارد كیانوش به آرامی گفت:" خانمها هر چی مایلید سفارش بدید."
- من كرم كارامل می خورم تو چی نیكا؟
نیكا فكری كرد و پاسخ داد:" منم موافقم ."
- ودیگه؟
- كافیه .
- خوب برای خانمها كرم كارامل ، بستنی میوه ای و نوشیدنی ، شما چطور ایرج خان؟
- اگه برنامه خانمها اینه منهم موافقم .
گارسون از كیانوش پرسید : شما هم مثل همیشه؟
با زهم چهره كیانوش تغییر كرد ، لحنش سرد گردید و گفت : خیر مثل بقیه
- چشم آقا!
گارسون با سرعت دور شد . نیكا مردی را با كت و شلوار مشكی ، پیراهن سفید كراواتی زرشكی دید كه بطرف آنها می آمد نزدیكتر كه شد با آن قد كوتاه و اندام فربه به چشم نیكا خپل و بامزه آمد او با تعجب گفت: اون آقا بطرف ما میاد؟
كیانوش به آنسو نگاه كرد، لحظه ای چشمانش را برهم فشرد و با ناله گفت:" خدای من مدیر رستوران!"
مرد پیش آمد كیانوش با بی میلی برخاست و با او دست داد. مرد رو به كیانوش كرد و گفت :" چه عجب یادی از ما كردید؟
- گرفتاری زیاده
- می دونم .... ایران نبودید؟
- مدتی نبودم ، مدتی هم استراحت میكردم .
- آقای مهندس چطورند؟ مادر و عمو خوبند؟ سلام منو برسونید
- خوبند متشكرم
- بفرمایید داخل شام میل كنید.
- متشكرم شام صرف شده ، ما فقط برای دسر اومدیم
- به هر حال من در هر مورد در خدمتم
در همین لحظه گارسون با چرخی كه سینی پر از سفارشات بر روی آن قرار داشت به كنار میز رسید و خواست ظرفها را بچیند ، ولی مدیر رستوران گفت : خودم این كارو میكنم تو برو.
سپس تمام ظروف را با احترام بر روی میز چید و با لبخند گفت: (( بفرمایید)) بعد رویش را به كیانوش كرد و گفت:" من فكر می كنم وجودم اینجا ضرورتی نداره اگر اجازه بدین زمت رو كم كنم شما راحت تر خواهید بود ، ولی اگر امری داشتید حتما منو خبر كنید.
- متشكرم .
مرد بار دیگر با احترام سر خم كرد و رفت در حالیكه نیكا از برخورد رسمی و خشك كیانوش با او متعجب شده بود . او حتی مدیر رستوران را تعارف به نشستن هم نكرد و این بر خلاف تواضع همیشگی او در برخورد با خانواده دكتر بود . وقتی تنها شدند كیانوش با همان لحن قبلب از بچه ها خواست شروع كنند شادی گفت:" تصور می كنید ما بتونیم این همه رو بخوریم ؟"
- هر قدر كه می تونید بخورید اگر چیز دیگه ای هم خواستید خواهش می كنم بی تعارف سفارش بدید.
ایرج گفت:" خیلی وقته به اینجا نیومدی؟"
- بله خیلی وقته .
- جای خوبیه ولی خیلی خلوت و آرومه .
- خوبیش هم در همینه ولی این خلوتی فقط در روزهای غیر تعطیله
- می دونی كیانوش من جاهای شلوغ رو ترجیح میدم .
- خیلی خوبه ، فكر می كنم علتش اینه كه هنوز جوونید وقتی مقل ما سن و سالی ازتون گذشت از سر و صدا و شلوغی گریزون می شید.
همه خندیدند و شادی در میان خنده گفت:" مگه شما چند سالتونه؟"
- خیلی بیشتر از شما
- دل باید جوون باشه
- پس در این صورت نزدیك به هزار سال .
شادی و ایرج خندیدند ، ولی نیكا لحظه ای به چهره افسرده كیانوش نگریست و تنها لبخند زد شادی در حالیكه قاشقی از بستنی كاكائویی بر می داشت گفت:" من پسری به سن شما دارم كه فقط بستنی كاكائویی می خوره"
- مثل نیكا خانم كه فقط قسمت شاه توتی بستنی خودشون رو خوردند .
نیكا با تعجب به كیانوش نگاه كرد . او تصور نمیكرد این مرد كه در ظاهر به هیچ چیز توجه ندارد اینگونه با دقت كارهای اطرافیانش را زیر نظر داشته باشد كیانوش كه نوز از بستنی خود نخورده بود آنرا جلوی نیكا گذاشت و گفت: لطفا قسمت شاه توتی این رو هم بردارید.
- متشكر كافی بود.
- خواهش میكنم بردارید
- پس شما هم هر قسمتی رو كه بیشتر دوست دارید از بستنی من بردارید چون من بقیه رو نمی خورم .
- برای من فرقی نداره طعم همه چیز برای من یكسانه
نیكا به خواسته او عمل كرد بچه ها همه مشغول بودند به استثناء كیانوش كه تنها بازی میكرد. با سر چاقو نقشهایی بر روی كرم كاراملش می كشید ولی فورا آنها را پاك میكرد . در اینحال گارسون پیش آمد و در مقابل كیانوش خم شد و گفت : فرمایشی داشتید؟
نیكا اصلا متوجه نشد او چه وقت به گارسون اشاره كرد ظاهرا ایرج و شادی هم نفهمیده بودند چون آنها نیز با تعجب به گارسون نگاه میكردند كیانوش در گوش جوان یونیفورم پوشیده چیزی زمزمه كرد . نیكا شنید كه او پاسخ داد(( الساعه قربان!)) و سپس رفت. كیانوش به هیچ كدامشان نگاه نكرد شاید نمی خواست توضیحی بدهد. تنها در همان حال عذر خواهی مختصری كرد چند لحظه بعد پیشخدمت بازگشت و به كیانوش گفت:" بله قربان!" كیانوش بلافاصله از جای برخاست و گفت:" منو ببخشید، مجبورم چند لحظه ای شما رو تنها بذارم زود بر می گردم. از خودتون پذیرایی كنید." و بعد رفت نیكا احساس كرد كه رنگ چهره اش پریده و دستانش می لرزید، حتی صدایش نیز مرتعش بود . علاوه بر آن بسیار دستپاچه و هیجانزده بنظر می آمد حس كنجكاویش تحریك شد . دلش می خواست دنبال او برود اما وجود همراهانش مانع شد . شادی با تعجب پرسید:" كجا رفت؟"
- نمی دونم
- من احساس كردم طور خاصی شده بود . نیكا بنظر تو اینطور نبود؟ چهره اش خیلی وهم انگیز شده بود.
- نیكا با سر تائید كرد. و ایرج گفت :" خیالبافی نكن دختر ، اصلا شما چه كار دارید؟ حتما كاری داره ، نوشیدنی هاتون رو بخورید."
شادی دستانش را بهم زد و گفت:" خیلی چسبنده بود، اینطوری نمی تونم بخورم ، دستشویی كجاست؟"
نیكا و ایرج به اطراف خود نگاه كردند ، ولی چیزی دستگیرشان نشد . نیكا گفت:" بهتره از گارسون ها بپرسیم
- من تنها نمیرم ایرج بلند شو.
- خوب نیكا تنها می مونه.
- راست می گی نمیخواد خودم میرم .
- نه مساله ای نیست ، ایرج همراهش برو
- ولی ....
- ولی نداره تنها نمی تونه بره.
شادی از جایش برخاست . ایرج نیز بالاجبار با او همراه شد . نیكا دور شدن آندو را تماشا كرد، بعد با چاقو بر روی كرم كارامل كیانوش كه همچنان دست نخورده باقی مانده بود ، نوشت (( نیلوفر)) چند لحظه دیگر هم نشست ناگهان فكری بخاطرش رسید، از جای برخاست و به اولین گارسونی كه برخورد كرد پرسید:" می بخشید ، یكی از همكارهای شما الان سر میز ما با آقای مهرنژاد صحبت كردند ، می تونم ایشون رو ببینم؟"
- كدوم رو خانم؟
- همون جوان قد بلند لاغر
- خوب با ایشون چه كار دارید؟
- می خواستم بدونم آقای مهرنژاد كجا رفتند ؟
- منم می تونم بشما كمك كنم اینجا همه می دونن ایشون كجا هستند ، شاید نزدیك به هفت ، هشت سال باشه كه به اینجا میان و همیشه هم جاشون مشخصه
- پس منو راهنمایی می كنید؟
- بله ، ولی من اجازه ندارم مزاحمشون بشم ، باید تنها برید
- اشكالی نداره ، خیلی ممنون
نیكا بدنبال پیشخدمت به راه افتاد ، یكبار به پشت سرش نگاه كرد ، ولی اثری از ایرج و شادی ندید . كارسون در حالیكه از چند پله سرازیر شده بود گفت:" دفعه اول كه آقای مهرنژاد خانمشون رو اینجا آورده بودند ، هیچ وقت یادم نمی ره ، باورتون نمیشه به همه انعامهای حسابی داد."
نیكا با تعجب به او نگاه كرد، تا آنجا كه او خبر داشت كیانوش مجرد بود، ولی چیزی نگفت هر دو وارد باغ شدند . پیشخدمت به گوشه ای از باغ اشاره كرد وگفت:" اونجا پشت اون بید مجنون جای خیلی قشنگیه ! خوش منظره ترین قسمت این رستوران."
- متشكرم ، لطفا اگه دوستای من سراغم رو گرفتند چیزی بهشون نگید.
- چشم خانم
با رفتن پیشخدمت نیكا آهسته بطرف درخت حركت كرد. نزدیكتر كه رسید صدای گفتگویی را شنید ، ظاهرا كیانوش با كسی صحبت میكرد قلب نیكا بی جهت به تپش افتاد و احساس كرد مخاطب كیانوش دختری است گوشهایش را تیز كرد:
__________________
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت سیزدهم
- زندگیمو تباه كردی آخه چرا؟ من برای تو دنیایی از سعادت و خوشبختی می ساختم، تو برای من همه چیز بودی ، فراموش كردن تو سخت تر از اونی بود كه تصور میكردم... نمی تونم ، نمی تونم فراموشت كنم . چشمای تو جهنم آرزوهای من بود. ولی من فكر میكردم كه میتونم آلونك خوشبختیم رو میون سبزه زار چشمات بنا كنم.... تو همه چیز رو خراب كردی ، چرا رفتی چرا؟ صدای بغض آلود كیانوش خاموش شد و نیكا صدای هق هق گریه اش را شنید ، تاكنون ندیده بود كه مردی اینگونه گریه كند.
باورش نمیشد . كمی جلوتر رفت، چشمانش از تعجب گرد شده بود . كیانوش را دید كه سرش را بر زانو گذارده بود و شانه هایش از شدت گریه می لرزید اما هر چه نگاه كرد كس دیگری را ندید بی اختیار پیش رفت، درخشش آتش سیگار لای انگشتان او توجهش را بخو جلب كرد هرگز او را در حال كشیدن سیگار ندیده بود. كیانوش سرش را از روی زانو برداشت قطرات اشك بر گونه اش درخشید پك محكمی به سیگارش زد و دودش را فرو خورد ، چشمانش را بر هم فشرد لحظاتی به همان حال ماند و باز چشمانش را گشود. با مشت محكم روی تخت كوبید و فریاد زد" لعنت بر تو! بعد سرش را بالا آورد در یك لحظه چشمش به چهره بهت زده نیكا افتاد. نیكا احساس كرد، خشم عضلات صورت مرد جوان را منقبض می كند ، خواست بگریزد اما پایش حركت نمیكرد ، این دومین بار بود كه در مقابل كیانوش به این حالت دچار میشد،كیانوش با تعجب و خشم گفت:" شما اینجا چكار می كنی؟"
- من ..... من برات نگران شده بودم
- برای من؟ شما فقط برای ارضاء حس كنجكاویتون به اینجا اومدید
نیكا به لحن پر طعنه كیانوش اعتنایی نكرد و گفت:" باوركن با اون حالتی كه ما رو ترك كردی نگرانت شدم"
- خوب پس بیا و بنشین
نیكا با قدمهای نا مطمئن پیش رفت .
- بنشین!
او گویا مسخ شده باشد آرام نشست
- با پسر عمه عزیزتون چكار كردید؟
- شادی رو برد به دستشویی ، میخواست دستاش رو بشوره
- خوب دستشویی زیاد دور نیست ، حتما الان برگشتند نمی ترسید از اینكه منو با شما ببینه ناراحت بشه؟
- ناراحت نمیشه.
- دروغ می گید، اون مرد مو بلند با اون لباسهای هزار رنگش خیلی بشما حساسه
نیكا پاسخی نداد و او ادامه داد:" خیلی وقته اینجا هستید؟
- نه!
- باز هم دروغ میگید.
- نه باور كن دروغ نمی گم ، تازه اومده بودم ، فكر میكردم با كسی صحبت میكنید جلو نیامدم
كیانوشسیگارش را در جاسیگاری خاموش كرد و با لحن ملایمتری گفت:" معذرت میخوام ، فراموش كردم خاموشش كنم خانمها چندان علاقه ای به دود ندارند.
- شما سیگار می كشید؟
- بله خیلی زیاد
- من نمیدونستم
- توقع كه ندارید من در مقابل پدرتون سیگار روشن كنم.
نیكا سری تكون داد و كیانوش باز گفت:" بلند شید ، فكر نمی كنم صلاح باشه مهمانها رو معطل كنیم .؟
نیكا هنوز به دور و برش نگاه میكرد ، كیانوش كمی به او نزدیك شد و گفت: اینجا رو خوب تماشا كن ، روزی معبد من بود. هفته ای یك شب با الهه ام به اینجا می اومدم و شب بعد برای ستایش جای پاهاش تنها می اومدم . نیكا به خود جرات داد و پرسید: خیلی دوستش داشتید؟
كیانوش سری تكان داد و گفت :" خیلی؟.... نه این كلمه چندان مناسب نیست هیچ كلمه مناسبتری هم پیدا نمی كنم .
نیكا با اندوه نگاهش كرد و از جای برخاست كیانوش گفت: صبر كن می خوام باهات حرف بزنم"
نیكا از لحن خودمانی او تعجب كرد و گفت: بفرمائید.
- گوش كن خانم كوچولو هیچ وقت خودت رو درگیر عشق نكن ، به هیچ كس و هیچ چیز دل نبند و پایبند نشو ، عشق مثل تار عنكبوته و تو مثل پروانه ، نذار بالهات در این حصار چسبناك گیر كنه كه در اون صورت زندگیت تباه میشه . نیكا اندیشید تشبیه عشق به تار عنكبوت چه تشبیه زشتی است گرچه با صحبتهای كیانوش موافق نبود ، ولی مخالفتی نیز نكرد و در سكوت همراهش شد . از دور بمیز نگاه كرد ایرج و شادی برگشته بودند اكنون باید پاسخی مناسب برای ایرج می یافت. وقتی چشم ایرج به نیكا افتاد كه دوشادوش كیانوش پیش می آمد در چشمانش شعله های خشم زبانه كشید و با تنفری آشكار به كیانوش نگاه كرد. بمحض آنكه بمیز نزدیك شدند كیانوش لب به سخن گشود و قبل از آنكه كسی فرصت صحبت بیابد گفت: " چرا نیكا خانم رو سرگردون كردین؟ اگر من ایشون رو نمی دیدمتا آخر باغ رفته بود"
ایرج با تعجب پرسید:" تو دنبال ما اومدی!؟"
نیكا چاره ای جز ادامه دروغ كیانوش نداشت بنابراین گفت: بله
كیانوش فورا جمله نیكا را اینطور ادامه دادكه:" یكی از گارسونها به خام گفته بود كه دستشویی ته باغه ، غافل از اینكه شما به داخل ساختمون رفته بودین درسته؟"
چهره ایرج رفته رفته آرام شد و گفت:" بله ..... چطور شد دنبال ما اومدی؟
- دیر كردید حوصله ام سر رفت
ظاهرا همه چیز بخوبی تمام شده بود . كیانوش و نیكا بر جای خود نشستند كیانوش نگاهی بمیز كرد و گفت:گ خوب چیزی سفارش بدید. چی می خورید؟"
ولی ناگهان چهره اش تغییر كرد . نگاهی به ظرف كرم و نگاهی غضب آلود به نیكا انداخت . نیكا فورا متوجه منظور او شد . او فراموش كرده بود نام نیلوفر را از روی كرم كارامل كیانوش پاك كند . او همچنان به نیكا نگاه میكرد و نیكا سنگینی نگاهش را بخوبی حس میكرد . ولی جرات نمیكرد سرش را بلند كند كیانوش از جای برخاسا ظرف كرم كارامل را برداشت یكراست بطرف سطل زباله كنار حیاط رفت و آنرا با ظرف داخل سطل انداخت هر سه بهت زده به او نگاه كردند او برگشت و گفت: پشه توش افتاده بود.
شادی و ایرج خندیدند و ایرج گفت: تو كه نمی خوری لااقل اون بخوره
بعد از آن كیانوش دیگر سكوت كرد و در چند جمله بعدی كه رد و بدل شد دخالتی نكرد تا آنكه شادی مستقیما اورا مخاطب قرارداد و گفت: " آقای مهرنژاد مایلید كمی قدم بزنیم"
ولی كیانوش تنها با حركت سر اعلام موافقت كرد، آنگاه همگی از جا برخاستند و به آرامی حركت كردند . چهره كیانوش نیكا را عذاب می داد. نمی دانست چه باید بكند؟ امشب دو مرتبه این جوان را آزرده بود و اكنون سكوت مبهم او شكستنی نبود ، بالاخره نیكا تصمیم گرفت از دیگران بخواهد كه به این گردش كسالت آور خاتمه دهند، لذا رو به ایرج كرد و گفت:" فكر نمی كنی برای امشب كافی باشه؟ بهتره بریم خونه ، من خیلی خوابم می یاد."
- حالا زوده .
كیانوش نگاهی به نیكا كرد و گفت:" خسته شدید؟"
نیكا از اینكه بالاخره او به سكوتش خاتمه داد خوشحال شد و گفت:" بله فكر می كنم شما هم خسته شدید."
- من خسته نیستم ، ولی اگر شما خسته اید بهتره برگردیم ، موافقید ایرج خان؟
- حالا زوده ، یاد بگیر كمی تحمل كنی.
نیكا عصبانی شد و فریاد كشید:" ولی من بر می گردم."
صدایش پیچید، خودش هم نفهمید چرا فریاد كشیده . ایرج از فریاد او جا خورد ولی او بی اعتنا رو به كیانوش كرد و گفت:" آقای مهرنژاد لطفا سوئیچ ماشینتون رو به من بدید . من اونجا منتظر می مونم ، شما هم هر وقت این آقا خسته شد بیاید.
كیانوش بی معطلی سوئیچ را مقابل نیكا گرفت. نیكا آنرا برداشت
ایرج گفت: منم می آم
- لازم نیست
- فقط تا كنار ماشین
- گفتم لازم نیست
- نمی شه كه تنها بری.
كیانوش پا در میانی كرد و گفت:" اگر اجازه بدید من همراهتون می آم.
شادی گفت:لااقل با كیانوش خان برو
نیكا در سكوت به راه افتاد . كیانوش نیز نگاهی به شادی و ایرج كرد و با اشاره سر شادی به دنبال نیكا حركت كرد. وقتی چند قدمی دور شدند، شادی با غیظ به ایرج گفت: تو چرا این كارها رو می كنی ، نمی تونی جلوی این پسر كه می بینی نیكا بهش حساسه بهتر برخورد كنی؟
- مگه من چی گفتم؟
شادی با دلخوری روی گرداند و پاسخی نداد.
كیانوش و نیكا در سكوت حركت می كردند. نیكا دلش میخواست كیانوش این سكوت را بشكند . ولی او چیزی نگفت ، حتی وقتی كه نزدیك ماشین رسیدند كیانوش دستش را پیش برد و نیكا دانست كه او سوئیچ را می خواهد . او چند قدم جلوتر رفت، در ماشین را باز كرد، خم شد و صندلی را خواباند و به نیكا اشاره كرد كه داخل شود نیكا نیز در سكوت داخل ماشین شد و روی صندلی دراز كشید كیانوش از دردیگر كاپشن خود را از روی صندلی برداشت و برروی او كسید او نیز با نگاهش تشكر كرد بعد چشمانش را روی هم گذارد رایحه عطری كه تمام ریه هایش را پركرده بود دور شد كیانوش خارج شد نیكا از زیر چشم او را دید كه پایین می رود، آرام گفت:" كیانوش"
كیانوش بازگشت و نیكا لبخندی را روی لبانش دید ، بر روی صندلی نشست و با صدایی آرام و نرم گفت:"بله!"
- بنظر شما من دختر بدی هستم؟
- شما یه فرشته هستید، مهربون و خوش قلب
- مسخره ام می كنی؟
- نه
- گوش كن، من نمی خواستم دنبال شما بیام ، نمی خواستم با نوشتن نام .........
كیانوش نگذاشت جمله اش را تمام كند و گفت:" می دونم ، استراحت كنید"
- من شما رو ناراحت كردم؟
- نه اینطور نیست من می خواستم از شما بپرسم چرا ناراحت شدید مگه اسم شما روی اون كرم بود كه از دست من عصبانی شدین؟
- من فقط از دست خودم عصبانی هستم كه باعث شدم شما ناراحت بشید.
- بس كنید من كه گفتم ناراحت نشدم
- به من دروغ نگید شما تغییر كردید.
- بله ولی علتش اونچه كه شما فكر می كنید نبود ، این رستوران منو بیاد خاطرات زجر آوری می اندازه
- پس چرا ما رو به اینجا آوردید؟
- دوست داشتم شمام اینجا رو ببینید فكر میكردم خوشتون می یاد
- اتفاقا همین طورم هست، اینجا خیلی قشنگه!
در این حال كیانوش خم شد تا از كنار صندلی چیزی بردارد، نیكا نمی دانست به دنبال چه می گردد ، ولی حرفش را ادامه داد:"امشب برای شما شب بدی بود ، از یه طرف حرفهای ایرج و از طرف دیگه كارهای من، حسابی كلافه شدید."
كیانوش در داشبورد را باز كرد و فنجانی را از داخل آن بیرون آورد ، نیكا دردست دیگرش فلاسك كوچه طلایی رنگی را دید. كیانوش فنجان را پر كرد و به دست نیكا داد و گفت:" بخورید، حالتون رو جا می آره.... من واقعا معذرت می خوام."
- برای جی؟
- چون باعث شدم شما عصبانی بشید و با ایرج خان اونطور صحبت كنید و به قول معروف دق ودل منو سر ایشون خالی كنین.
نیكا لبخند زد ، كیانوش هم خندید، لحظه ای به چهره مهتابی دختر جوان نگریست و بعد گفت:" بهتره من زیاد اینجا نمونم می دونم كه همسرتون خوش ندارن زیاد با شما هم صحبت بشم."
بعد پایین رفت نیكا با صدای بلند گفت:" آقای مهرنژاد واقعا از شما ممنونم."
كیانوش خم شد سرش را داخل ماشین كرد و خیلی آرام گفت:" كاش همون كیانوش صدام می كردین، مثل چند دقیقه قبل"
سپس بی درنگ در را بست . نیكا زیر لب زمزمه كرد"كیانوش" و چشمانش را برهم نهاد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت چهاردهم
آقای رئیس. - بله
- یه فاكس از ایتالیا، فروشندگان كالاهای جدید اعلام كردند بانك هنوز براشون گشایش اعتبار نكرده.
- چطور ممكنه ؟ من هفته گذشته به آقای پیر هادی گفتم دنبال كار گشایش اعتبار باشه. فورا جریان رو با ایشون درمیون بذارید و نتیجه رو به من اطلاع بدید.


- بله قربان ، در ضمن آقای رئیس جناب آقای صدیقی می خواستن بدونن شما فردا در سیمنار صادرات وواردات شركت می كنین. - چه ساعتیه؟
- 5/8 صبح
- بله بگین آماده باشن
- آقای مهرنژاد برای عقد قرار داد خرید صنایع دستی خودتون شخصا به اصفهان تشریف می برید؟
- بله برام بلیط رزرو كنید.
- برای فردا؟
- بله
- چه ساعتی
- 10 رفت و 4 برگشت
- ساعت 6 با تجار داخلی جلسه دارید
- می دونم بموقع میرسم فراموش نكنین برای پس فردا 8 صبح بلیط دو سره برای تبریز لازم دارم
- اونجا خودتون تشریف می برید؟
- بله! فراموش نكنین همه چیز باید سر وقت آماده باشه
- البته امر دیگه ای نیست.
- خیر!
هنوز منشی خارج نشده بود كه صدای زنگ تلفن برخاست (بله)
- 00000 آقای رئیس از شركت حمل ونقل افق
- وصل كنید صحبت میكنم.
چند جمله ای كه با گوشی اول صحبت كرد صدای زنگ تلفن دیگر شنیده شد (( بله))
- خریداران صنایع دستی از اروپا.
- وصل كنید صحبت میكنم
جمله ای با این تلفن و سخنی با دیگری . بالاخره گوشیها را زمین گذاشت . چند لحظه ای چشمانش را برهم فشرد ، احساس خستگی می كرد، تصمیم گرفت از منشی هایش بخواهد كه برای ساعتی هم كه شده او را آسوده بگذارند ولی ظاهرا آنها پیش دستی كردند و این بار صدای زنگ آیفون برخاست:" بله"!
- جناب آقای مهندس كیومرث مهرنژاد اینجا تشریف دارن اجازه می دید......
- البته ...... صبر كنید ، لطفا كسی مزاحم ما نشه ، تلفنها رو به اتاق آقای صدیقی وصل كنید
- چشم ، امر دیگه نیست؟
- متشكرم
ضربه ای به در خورد از پشت میز برخاست و به استقبال عمویش رفت
- سلام آقای رئیس.
- سلام كیومرث جان خوش اومدی، چه عجب!
- چطوری عمو؟ مثل اینكه خیلی گرفتاری
- مثل همیشه كارهای این شركت همیشه همین طور زیاد و در همه
- حالت چطوره؟
- خوبم.
- ولی رنگ پریده بنظر میرسی
- طوری نیست
- خیلی به خودت فشار نیار عمو جان.
- مطمئن باش...... خوب شما چه می كنی؟
- خوبم ، نگفتی چرا بی حال و خسته ای؟ ..... كارت زیاده؟
- نه ، دیشب تا صبح نخوابیدم
- چرا؟
- نمی دونم
- اگر لازم می بینی با دكتر معتمد تماس بگیر.
- نه لزومی نداره
- داروهات رو بموقع می خوری؟
- آره ، راستی گفتی دكتر معتمد، یاد چیزی افتادم
بعد شاسی تلفن را فشار داد صدای منشی بگوش رسید كه پرسید: " امری بود آقای رئیس؟"
- لطفا با رئیس بانك تماس بگیرید و به اتاق من وصل كنید
- همین الساعه.
كیانوش سرش را بلند كرد و نگاهش رابه كیومرث دوخت او پرسید:"بالاخره جشن نامزدی دختر دكتر رفتی؟"
-نه
- چرا ؟ میرفتی پسر ، برات مفید بود، هوایی تازه میكردی؟
- حوصله جشن و این حرفا رو ندارم
- یعنی عروسی منم نمیای؟
- از شما گذشته ، نكنه در مرز پنجاه سالگی هوس بیچاره گی كردی؟
- نه پسر جون، من اگه میخواستم مرتكب این اشتباه بشم در جوانی می شدم.
كیانوش خندید و صدای زنگ او را متوجه خود كرد:"بله؟"
- آقای مهرنژاد رئیس شعبه پشت خط هستند.
- صحبت می كنم.
- ......... الو.
- الو، سلام كیانوش مهرنژاد هستم.
- سلام آقای مهرنژاد حال شما؟
- متشكرم، می بخشید كه مزاحم شدم.
- خواهش می كنم، امری باشه در خدمتم.
- می خواستم بدونم ظرف این هفته چكی از حساب شخصی من نقد شده؟
- این هفته؟
- بله.
- اجازه بفرمائید.
كیانوش منتظر ماند لحظاتی بعد صدا گفت:" آقای مهرنژاد!"
- بله ، بله
- دو روز قبل چكی در وجه شخصی بنام دكتر معتمد ببانك تسلیم شده.
- منظورم همون چكه می تونم مبلغش رو بپرسم؟
- منو ببخشیذ قربان شاید شوخی یا اشتباهی در كار بوده.
- چطور؟
- آخه مبلغ این چك 500 ریاله.
- چقدر؟
- 500 ریال گفتم كه حتما اشتباهی .....
- خیر ، درسته ممنونم.
- امر دیگه ای نیست؟
- متشكرم، خدانگهدار
كیانوش گوشی را گذاشت لحظه ای ساكت و متفكر به آن خیره ماند و بعد لبخند زد كیومرث گفت:" میتونم بپرسم دكتر چه مبلغی حق الزحمه برای خودشون در نظر گرفتن؟"
- خیلی زیاد!
- باید مبلغ خیلی بالایی باشه كه تو می گی زیاد.
- بله ،500 ریال
- چقدر؟
- 500 ریال
- خدای من!چرا اینقدر كم؟
- نمی دونم
- خوب دكتر بهروزی قبلا گفته بودكه ایشون دیگه طبابت نمیكنن واگه قبول كنه فقط روی حساب دوستیه.
- دكتر معتمد هم مرد خیلی خوب هم حاذقیه، باید به نوعی محبتهاشون رو تلافی كنم
- حتما........ كیا چطوره دعوتشون كنیم یه روز بیان دور هم باشیم؟
- اتفاقا چنین قصدی هم دارم اونا رو همراه دامادشون یه روز جمعه به نهار دعوت میكنم ،‌چطوره؟
- خیلی خوبه ، به اصطلاح عروس پاگشا.
- بله! بقول شما اینطور.
- خوب من دیگه باید برم حتما كارهای زیادی داری باید بهشون برسی
- به این زودی میری؟
- نمیخوام مزاحمت بشم
- بمونید عمو جان نهار با ما باشید
- تو كه ساعت 12 جلسه داری.
- حق با شماست ولی از كجا می دونید؟
- از منشی ات شنیدم.......... ولی من دلم می خواست شام با ما باشی
- چه خبره؟
- هیچی مادر و پدرت میان
- مهمان داری؟
- خب بله، شما
- نه، غیر از ما
- بله!
- می دونستم ، اجازه بدید من حدس بزنم مهمونتون كیه؟
- بگو.
- بی تردید سرهنگ عبدی
- از كجا فهمیدی؟
- وقتی شما به اینجا بیای و منو به شام دعوت كنی معلومه كه حضور من خیلی با اهمیته و زمانی حضور من اهمیت پیدا می كنه كه پای دختری در ضیافت شام بمیون بیاد و چه دختری برای شما مناسب تر از دختر سرهنگ عبدی ، سركار خانم كتایون
- خوب مگه چه عیبی داره، با یك مشت پیرزن و پیرمرد اون دختر بیچاره حوصله اش سر میره بهتره یه جوون هم در جمع ما باشه تا با هم صحبت بشن
- من هیچ علاقه ای به این مصاحبت ندارم.
- علاقه پیدا میشه صبر كن
- نمیخوام هیچ علاقه ای به هیچ موجودی پیدا كنم . دیگه از دل بستن متنفرم
- عصبانی نشو پسر، من نمی خوام با تو بحث كنم ولی دوست دارم بیای، میای؟
- اگه اصرار داری، باشه
- خیلی خوشحالم كردی
- ولی بذار از همین حالا بگم من هیچ علاقه ای به كسی ندارم خواهش می كنم شایعه پراكنی نكنید.
- مطمئن باش ، پس برای شام منتظرت هستیم
- حتما
- سعی كن بموقع بیای
- سعی میكنم ، ولی من می دونی كه كار دارم .
- امیدوارم خوش باشی
كیانوش با تمسخر تكرار كرد:"خوش!" كیومرث خداحافظی كرد و رفت او بار دیگر پشت میزش قرار گرفت و شروع به وارسی پرونده ها كرد و باز صدای زنگهای پی در پی تلفن و پاسخهای خسته كننده و كارهای همیشگی آغاز شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت پانزدهم
خود را روی كاناپه انداخت و چشمانش را برهم فشرد و به نظرش آمد كه این روزها خیلی خسته و بی حوصله شده . جنگ و جدالهای مختلف بر سر موضوعات كم اهمیت اعصابش را خرد كرده بود . هرگز تصور نمیكرد این ازدواج اینقدر پر دردسر باشد و بین او و ایرج تا این حد اختلاف نظر وجود داشته باشد ولی اكنون بینشان دریایی از اختلاف قرار گرفته بود گویا آن دو او دو دنیای مختلف به هم رسیده بودند. سه ماه تمام در كشمكش گذشته بود و او در سكوت رنج می كشید و به روی خود نمی آورد . ولی رنگ پریده چهره اش نشان می داد كه روزهای سختی را می گذراند .
تقریبا پاسخ به این سوال در هر برخورد برایش عادی شده بود كه "چرا لاغر شده ای؟" شب گذشته وقتی پدرش او را مستقیما مخاطب خود قرار داد و از وضع رابطه اش با ایرج پرسید . او سكوت اختیار كرده بود و زبان به شكوه نگشوده بود اما خوب می دانست كه پدر تقریبا همه چیز را می داند ولی بظاهر وانمود میكرد كه از ایرج بسیار راضی است.
حلقه اش را در انگشت چرخاند، چشمانش را اشك پر كرد و بغض گلویش را سوزاند و با خو اندیشید:" من باید تحمل كنم بخاطر پدر، بخاطر مادرم ، و از همه مهم تر بخاطر عمه و شادی"
شاید ایرج او را دوست داشت و در این مورد دروغ نمی گفت ، ولی با رفتارش آزارش می داد و او سر در نمی آورد این چه نوع دوست داشتن است كه انسان حتی ذره ای از خواسته های خود بخاطر كسی كه دوستش دارد نگذرد. شاید او فقط ادعا میكرد، چون اكنون سه روز بود كه قهر كرده بود و حتی تماس مختصری نیز نگرفته بود و نیكا میترسید با ادامه این روند بزودی همه متوجه اختلافات میان آن دو شوند بنابراین می خواست به این مساله خاتمه دهد اما غرورش به او اجازه نمی داد كه قدم پیش بگذارد.
ناگهان صدای زنگ تلفن برخاست از صدا ترسید گویا قلبش در سینه فرو ریخت . شاید ایرج باشد . با این فكر بطرف گوشی دوید و آنرا برداشت و نفس نفس زنان گفت:"........ ب ....... بله"
- عصر سركار بخیر منزل دكتر معتمد؟
- بله بفرمایید
- معذرت میخوام سركار خانم ، جناب دكتر تشریف ندارن؟
بی حوصله پاسخ داد:خیر.
- خیلی عذر می خوام كه مزاحمتون شدم ، شما زحمت رسوندن پیامی رو تقبل می فرمایید؟
- بله ........ ولی شما؟
- منو نمی شناسید . خانم معتمد؟
- نخیر شما؟
- من مهرنژادم ، كیانوش مهرنژاد
- آه بله ، آقای مهرنژاد چرا زودتر خودتون رو معرفی نكردین؟ حالتون چطوره؟
- خوبم ممنون . بنظرم رسید حوصله ندارید صحبت كنید. گفتم زیاد مزاحمتون نشم.
- واقعا معذرت میخوام ، شما رو بجا نیاوردم....
- خواهش می كنم ، حق دارید این اولین مرتبه است كه تلفنی مزاحم شما می شم ؟
- لطف دارید ، خوب چه می كنید؟
- مثل همیشه مشغول و گرفتار ، شما چه می كنید؟ ایرج خان چطورند؟
- خوبه سلام می رسونه
- زندگی جدید خوش می گذره؟
- ای .......... چی بگم؟
- مدتی زمان می برع تا عادت كنید
- بله حق با شماست
- خانم و آقای معتمد چطورند؟
- خوبند، سلام می رسونن
- خیلی دلم براشون تنگ شده.
- پس چرا سری به ما نمی زنید؟
- من تلفنی جویای احوالات شما هستم ، ولی چون به اندازه كافی مزاحم شدم و پدرتون با نپذیرفتن حق معالجه و زحمتشون منو خیلی شرمنده كردند، دیگه نتونستم بازم مزاحم بشم.
- این حرفا چیه؟ شما مثل غریبه ها حرف می زنید.
- لطف دارید خوب نیكا خانم غرض از مزاحمت............
- بفرمایید در خدمتم
- راستش می خواستم از شما و خانواده تون و ایرج خان و خانواده دعوت كنم روز جمعه نهار در خدمتتون باشیم.
- خدمت از ماست ، ولی چرا خودتون رو به زحمت می اندازید؟
- می خواستم از مصاحبت شما بهره مند شم . اگه قبول كنید خوشحال می شم
- البته ، ولی شادی رفته عمه هم حالش مساعد مهمانی نیست ، اگه اشكالی نداره خودمون مزاحم می شیم.
- هر جور خودتون صلاح می دونید، پس حتما ایرج خان رو هم بیارید . از زیارتشون خوشحال می شیم.
- حتما اونم خوشحال میشه ، حالا آدرس رو بدید........ چند لحظه اجازه بدید.
نیكا خودكاری از روی میز برداشت و دوباره بطرف تلفن رفت . خودكار را روی كاغذ فشرد و گفت:"خوب بفرمایید."
- خانم معتمد؟
- بله!
- پیشنهادی داشتم.
- بفرمایید.
- چون ممكنه شما منزل رو راحت پیدا نكنید، اجازه بدید من راننده ام رو بفرستم دنبالتون موافقید؟
- با این حساب دیگه خیلی اسباب زحمت می شیم.
- تعارف نكنید
- ولی خودمون می آییم.
- هر طور میلتونه، ولی بنظر من اونطوری بهتره.
- باشه . اگر شما اصرار دارید من حرفی ندارم.
- پس روز جمعه ده و نیم صبح من یه ماشین می فرستم دنبالتون تا شما رو به كلبه خرابه ما بیاره
- ممنونم
- امری نیست؟
- عرضی نیست.
- به همه سلام برسونید، جمعه می بینمتون.................... فعلا خدانگهدار.
- متشكرم خداحافظ.
نیكا گوشی را گذاشت و با خود گفت ( این هم بهانه لازم برای تماس با ایرج او فكر خواهد كرد مجبور شده ام كه به او اطلاع دهم برای همین هم تماس گرفتم)) فورا گوشی را برداشت و با سرعت شماره خانه عمه را گرفت صدای بوق چندین مرتبه شنیده شد ، ولی ارتباط برقرار نشد نیكا نا امیدانه خواست گوشی را بگذارد كه صدای خفه ای پاسخ داد:" بله!"
- سلام ، كجایی؟
- سلام نیكا خانم
- خواب بودی ایرج؟
- بله.
- معذرت می خوام ولی الان تقریبا غروبه
- دیشب تا دیر وقت بیدار بودم، صبح هم جایی كار داشتم مجبور شدم زود از خونه بزنم بیرون ، برای همین هم از ظهر تا حالا خواب بودم.
- نیكا با خود فكر كرد پس او هم چون من ناراحت است، من راجع به او اشتباه میكردم بعد پرسید:" خوب چرا دیشب نخوابیدی؟"
- با دوستام به مهمونی رفته بودیم تا دیروقت طول كشید
نیكا از پاسخ او رنجید . انتظار چنین جوابی را نداشت:" به من نگفته بودی مهمان هستی؟"
- اگه می گفتم هم فرقی نمیكرد تو از دوستای من خوشت نمی آد پس نمی اومدی، می اومدی؟
- نه.
- دیدی حدسم درست بود
- پس بیخود نیست كه سراغی از ما نم گیری، سرت شلوغه.
- نه بابا یه دیشب رو رفته بودم.
- خوش بگذره
- جات خالی خیلی خوش گذشت. حالا چطور شد یادی از ما میكردی؟
- میخواستم خبری بهت بدم.
- اِ پس زنگ نزده بودی حال منو بپرسی.
نیكا پاسخی نداد ایرج ادامه داد:" خوب حالا چه خبره؟"
- برای جمعه به مهمانی دعوت شدیم.
- چه خوب .............. كجا؟
- منزل آقای مهرنژاد.
- كی؟
- كیانوش، ما و شما رو به نهار دعوت كرده.
- متاسفانه من روز جمعه با دوستام قرار دارم ، می خوایم بریم كوه
- خوب اگه اینطوره باهاش تماس می گیرم برنامه رو می ذاریم برای شما
- نه لزومی نداره
- پس می آی؟ راستی عمه هم دعوته
- حال مادر زیاد مساعد نیست، ما نمی تونیم بیایم.
- ظاهرا تو دنبال بهانه می گردی، اول می خوای بری كوه حالا هم می گی حال عمه مساعد نیست. بگو نمی خوام شما رو ببینم. من اشتباه كردم كه با تو تماس گرفتم
- اصلا اینطور نیست ، باور كن نیكا من همین امشب می خواستم بیام خونه شما ، البته هنوز هم تصمیم دارم . ولی قبول كن كیانوش میزبان كسل كننده ایه تحمل این مرد خشك و جدی برام مشكله. نمی تونم دعوتش رو بپذیرم من اصلا حوصله مهمانی رفتن ندارم.
- هر طور خودت می خوای با من كاری نداری؟
- صبر كن نیكا
- خداحافظ
- نیكا گوشی را روی تلفن كوبید و فریاد كشید:" برای هرزه گردی با رفقای احمقت وقت داری ، ولی برای مهمانی سالم نه، به جهنم كه نمی آی" و بعد با صدای بلند شروع به گریستن كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت شانزدهم
صبح جمعه زمانی كه نیكا كاملا آماده به طبقه پایین امد ساعت دیوای دقیقا ده و نیم را نشان می داد . صدای زنگ در نیز در همان لحظه برخاست و دكتر برای گشودن در به حیاط رفت. نیكا امیدوار بود كه ایرج باشد نمی خواست بدون او برود حتی در تمام مدتی كه در اتاقش آماده می شد ، هر چند لحظه یكبار به صداهایی كه از پایین می آمد گوش می داد اما ایرج نیامد . و او همچنان منتظرش بود، گرچه برای پدر و مادرش كار ضروری او را توجیه كرده بود ولی باز هم دلش میخواست او بیاید . از شیشه به حیاط نگریست بازگشت دكتر به تنهایی نشان می داد كه راننده كیانوش پشت در ایستاده است . حدسش درست بود ، زیرا دكتر بمحض ورود گفت كه راننده منتظر آنهاست و چند لحظه بعد با هم از خانه خارج شدند . در حالیكه نیكا پیوسته به پشت سرش نگاه میكرد ، مبادا ایرج در آخرین لحظات بیاید و او متوجه نشود ولی او نیامد و نیكا نا امیدانه به صندلی تكیه داد و چشمانش را بر هم نهاد چند لحظه صحبتهای راننده توجه نیكارا بخود جلب كرد.
- 000آقای مهرنژاد از صبح تابحال چندین مرتبه منوخبركردند وراجع به ماشین سوال كردند یه مرتبه فرمودند ماشین نقص فنی نداره؟ دفعه دیگه بنزین داری؟ بازچندلحظه بعد مجددا فرمودند ماشین رو حسابی چك كن.
منم عرض كردم آقا مگه سفر قندهار در پیشه؟ تا حومه تهران كه راهی نیست اما ایشون دستور اكید دادند كه همه چیز آماده باشه معلوم میشه كه آقا خیلی بشما علاقمندند،چون امروز واقعا سرحال بودند، بعد از مدتها آقا مثل گذشته ها بودند.
نیكا چشمانش را گشود و از پنجره به بیرون خیره شد و با خود فكر كرد آیا واقعا برای كیانوش مهم است كه آنها بمنزلش بروند؟ بتصور او این اقدام كیانوش تنها برای ادای احترام نسبت به پدرش و انجام یك رسم بود بداخل ماشین نگاه كرد این آن ماشینی نبود كه آنشب آنها را به رستوران مورد علاقه كیانوش رسانده بود كمی از پنجره بدنه ماشین را نگاه كرد رنگ آن قرمز و زیبا بود ولی بنظر او ابهت ماشین سیاهرنگ كیانوش را نداشت ، پس كیانوش در زندگیش حسابی تنوع داده بود، ماشینش را هم عوض كرده و یك رنگ شاد انتخاب كرده بود....... ناگهان فكری بمغزش خطور كرد شاید تاكنون ازدواج كرده باشد. ولی خودش چیزی نگفته بود شاید علتش این بود كه نیكا سوال نكرده بود . عطش دانستن جواب این سوال آنچنان او را تحریك میكرد كه دلش میخواست در همان لحظه از راننده بپرسد ولی خود را كنترل كرد. راه بنظرش طولانی وخسته كننده میآمد ووقتی بالاخره ماشین جلوی در بزرگی متوقف شد .نفس راحتی كشید، راننده چراغی زد و در باز شد و آنها وارد یك باغ بزرگ شدند، مسافتی را در میان باغ طی نمودند. سرانجام ماشین توقف كرد و راننده با سرعت پایین آمد و در ماشین را گشود . نیكا ومادرش پیاده شدند . نیكا نگاهی به دور وبر خود كرد . در اولین نظر ماشین كیانوش توجهش را جلب كرد و بعد نگاهش به ساختمان سبز رنگ وسط باغ افتاد . نمای آن شاید از بهترین سنگهای مرمر ساخته شده بود . همانطور كه به ساختمان زل زده بود كیانوش را دید كه بسرعت بسوی آنها می آمد. تاكنون او را به این زیبایی ندیده بود شلواری برنگ سبز تیره و پیراهنی برنگ سبز روشن ، زیبایی خاصی بر اندامش بخشیده بود و موهایش كه بنحو زیبایی آراسته شده بود متانتی عجیب به چهره اش می داد. از چند قدمی رایحه دلنشین همیشگی عطرش مشام نیكا را پر كرد . او نزدیك شد و با احترام سلام كرد و خوشامد گفت ، سپس آنان را بسمت ساختمان راهنمایی كرد. هنوز چند قدمی نرفته بود كه رو به نیكا كرد و گفت:" خانم معتمد ایرج خان لایق ندونستند؟"
- این چه حرفیه آقای مهرنژاد؟ متاسفانه حال عمه خوب نبود. ایرج مجبور شد خونه بمونه
- خیلی متاسفم. دلم میخواست ایشون هم در جمع ما بودند . مصاحبتشون باعث انبساط خاطره.
- شما لطف دارید.
كیانوش سكوت كرد. آنها از در برزگی عبور كردند و وارد خانه ای بسیار مجلل گردیدند . خانه ای كه از نظر نیكا همچون قصری جلوه كرد . داخل ساختمان نیز تماما از سنگهای مرمر سبز روشن ساخته شده بود، پرده های مخمل سبز رنگ از پنجره ها آویخته شده بودند و پلكانی با نرده های مرمرین از وسط هال می گذشت و راه عبور به طبقه دوم را نشان می داد. كیانوش بسمت راست اشاره كرد و گفت:" لطفا از اینطرف" آنها وارد سالن بزرگی شدند كه دیوارهای آن با تابلوهای نقاشی گرانقیمت با قابهای زیبا تزئین گشته بود و مبلمان و فرشهای سبز رنگ به آن جلوه ای چشم نواز بخشیده بود. با ورود آنها همه حاضرین از جای برخاستند وكیانوش شروع به معرفی آنها كرد:" عموجان كه معرف حضور دكتر و خانمها هستند . ایشون مادرم و ایشون مهندس مهرنژاد پدرم . مادر ، مهندس خانواده محترم دكتر معتمد."
مراسم معارفه انجام پذیرفت و مهمانان نیز در كنار میزبان جای گرفتند و خدمتكاران مشغول پذیرایی شدند. عموی كیانوش در همان نظر اول بچشم نیكا مرد جالبی آمد و احساس كرد از این مرد خوشرو وخوش زبان خوشش می آید. در ادامه ارزیابی اطرافیانش نیكا اینبار پدر كیانوش را از نظر گذراند. او مردی متین و موقر بنظر می رسید . موهایش كاملا سفید بود ولی صورتش شاداب و جوان می نمود. آخرین نفر مادر كیانوش بود كه نیكا بی جهت از همان اولین لحظات نسبت به او احساس علاقه میكرد . او زن زیبایی بود و چشمانی روشن داشت و شاید رنگ چشمان كیانوش كمی به او و كمی به عمویش كیومرث شباهت داشت. خانم مهرنژاد ظاهری برازنده داشت و وقتی صحبت میكرد بی اختیار توجه شنونده را بخود جلب می نمود. عموی كیانوش رشته كلام را در دست گرفت و بخنده گفت:" از صبح تا بحال این كیانوش خان پوست از سر ما كنده ، انقدر منتظر شما بود كه نمی دونید دكتر جان. من كه تا حالا كیانوش رو اینطور ندیده بودم. از صبح ده مرتبه به آشپزخونه سرك كشیده به تمام موارد شخصا رسیدگی كرده برنامه غذایی رو هم خودش تنظیم كرده . درست مثل ترازنامه های مالی آخر سال.
همه خندیدند و كیانوش كه گونه هایش كمی سرخ شده بود معترضانه گفت:" كیومرث خواهش می كنم!"
پدر كیانوش گفت:" انقدر كه كیانوش برای آقای دكتر و خانواده شون مزاحمت ایجاد كرده باید خیلی بیشتر از این حرفها پذیرایی كنه. جناب دكتر ما تا پایان عمر شرمنده الطاف شما هستیم."
- آقای مهرنژاد خواهش میكنم تعارف نفرمائید منكه كاری نكردم.
مادر كیانوش چشم از نیكا بر نمی داشت . در همان حال آهسته بمادر گفت:" نمی دونید چقدر مشتاق بودم شما و دختر خانمتون رو زیارت كنم واقعا دختر شایسته ای دارید. هم زیبا، هم متین و باوقار امیدوارم خوشبخت بشند."
- متشكرم لطف دارید خانم
- كیانوش جان غذاها ته نگیره عمو سری به آشپزخونه بزن
بار دیگر صدای خنده حاضرین برخاست و كیانوش گفت:" شما كه نمی دونید، دست پخت خانم معتمد انقدر خوبه كه من مجبورم تو غذاهای امروز وسواس بخرج بدم"
- ما كه زیاد در خدمت شما نبودیم.
- خواهش می كنم همون چند مرتبه كافی بود.
- عروس خانم گویا بنا بود در خدمت آقای داماد هم باشیم؟
- متاسفانه كاری پیش اومد نتونست خدمت برسه
- خوب وقت زیاده مهندس در فرصت دیگه ای حتما از حضور ایشون هم فیض میبریم.
نیكا از پا در میانی كیانوش خوشحال شد چون بیش از این توجیهی نداشت در عین حال از این كه او پدرش را با نام مهندس مهرنژاد می خواند. تعجب كرد و با خود اندیشید چه جالب خواهد بود كه مثلا او نیز پدرش را با عنوان دكتر معتمد بخواند و از این تصور لبخندی بر لبهایش نشست . ناگهان بخود آمد و كیانوش را دید كه با تعجب به او نگاه می كند نیكا فورا نگاهش را به خانم مهرنژاد دوخت كه مشغول صحبت با مادرش بود و خود را بظاهر متوجه صحبت آنها نشان داد. تا زمان صرف نهار هیچ جمله ای میان او و كیانوش رد و بدل نگردید . سررشته كلام در دست عموی كیانوش بود و كیانوش در بعضی موارد اظهار نظر میكرد . بیشتر مسائل مورد گفتگوی آنها مربوط به كارهایشان بود و كیانوش ناله میكرد كه مشغله های كارش بسیار است. و او دمی در تهران و لحظه ای دیگر در شیراز است، گاهی نهار را داخل مرز صرف می نماید در حالیكه وقت شام خارج از كشور است و نیكا از صحبتهایش به این نتیجه رسید كه او تصمیمش را عملی كرده است و خود را در میان كارهای شركت چنان غرق ساخته كه دیگر لحظه ای نتواند به كسی یا چیزی جز مسائل كاری خود فكر كند. با این تصور ناگهان نسبت به او احساس ترحم كرد . هنگام صرف نهار همه به سالن غذاخوری رفتند میز نهار چنان با دقت و سلیقه چیده شده بود كه دهان نیكا از تعجب باز ماند . غذاهای رنگا رنگ و متنوع اختیار انتخاب را به آنها نمی داد و خصوصا تعارفهای پی در پی خانواده مهرنژاد باعث می شد نیكا نتواند غذا بخورد . نهار تقریبا در سكوت صرف شد، ولی در اواخر صرف غذا كیانوش رو به دكتر كرد و گفت : آقای دكتر دختر خانم شما در رژیم هستند؟
دكتر خندید و پاسخ منفی داد و او ادامه داد:" پس چرا غذا نمی خورند، البته می پذیریم كه غذاهای ما بخوش طعمی دست پخت مادرتون نیست ، اما این یك روز رو باید تحمل بفرمایید."
نیكا پاسخ داد: آقای مهرنژاد من خیلی بیشتر از همیشه غذا خوردم ."
خانم مهرنژاد در پاسخ نیكا گفت:" كی دخترم كه ما ندیدیم؟"
بعد از صرف غذا همگی بسالن پذیرایی بازگشتند . عموی كیانوش فورا پیشنهاد داد كه آقایان كمی استراحت كنند. آنها نیز پذیرفتند و بدنبال كیانوش از اتاق خارج شدند . افسانه و خانم مهرنژاد نیز مشغول صحبت شدند . نیكا احساس میكرد بی حوصله شده ، صحبتهای خانمها برایش جاذبه ای نداشت سعی كرد خود را تزئینات اتاق سرگرم كند كه كیانوش وارد شد . نیكا از دیدن او خیلی خوشحال شد . او می توانست مصاحب مناسبی برای نیكا باشد . او آمد و نشست ، اما حتی نگاهی به نیكا نكرد خانمها همچنان در حال صحبت بودند كه خانم مهرنژاد پیشنهاد كرد به باغ بروند و در هوای آزاد صحبت كنند ، آندو برخاستند نیكا نیز ناچار برخاست، اما زمانی كه براه افتادند ، كیانوش سكوتش را شكست و گفت:" اگه اشكالی نداره شما بمونید؟"
نیكا بجانب او برگشت و با تعجب نگاهش كرد . او ادامه داد:" میخواستم خونه رو بشما نشون بدم."
نیكا نگاهی بمادرش كرد و او با سر رضایت داد. خانم مهرنژاد تاكید كرد:" فكر می كنم اینطوری بهتره دخترم، ظاهرا صحبتهای ما برای شما كسالت آوره."
- نه اینطور نیست ولی..................
- بمون دخترم ، ما ناراحت نمی شیم.
پس از آن مادر و خانم مهرنژاد از سالن خارج شدند . نیكا بر جای نشست كیانوش با اخم گفت:" اگه مایل نبودین بمونین ، می رفتین."
- این چه حرفیه؟ من فقط از این جهت این حرفها رو زدم كه اونها رو نرنجونده باشم.
- شما زیادی بفكر دیگران هستید، ولی من فكر نمی كنم خودتون تمایلی به مصاحبت با من داشته باشید.
- شما خودتون بهتر می دونید كه صحبتهای اونها حوصله منوسر برده بود.
- باور كنم؟
نیكا از لحن پرتردید كیانوش عصبانی شد ، در حالیكه بر می خاست گفت:" اصلا من میرم شما مردها همتون از یك قماشید، من دیگه از بحث و جدل بی مورد خسته شدم نمیخوام با هیچ كدومتون حرفی بزنم."
در همان حال بطرف دررفت. كیانوش با سرعت بدنبالش رفت و گفت:" خواهش می كنم بمون نیكا خانم، خواهش می كنم."
او ایستاد و چیزی نگفت بغض گلویش را میفشرد ، می ترسید اگر كلامی بگوید اشكهایش راز پنهانش را برملا سازد .
- منو ببخش ، باور كن قصد نداشتم ناراحتتون كنم........... من خیلی بی ملاحظه هستم بازم عذر میخوام منو میبخشی؟ نیكا با سرت سر پاسخ مثبت داد و او ادامه داد :" خیلی خوشحالم. حالا بیایید بجایی بریم كه شاید دیدنش براتون جالب باشه"
كیانوش در را برای نیكا گشود و او خارج شد . خودش نیز گامی عقب تر از او بحركت درآمد. نیكا كمی برخود مسلط شده بود گفت:" بیخودی عصبانی شدم....... می دونید من و ایرج .........."
ولی ناگهان مكث كرد و جمله اش را ادامه نداد. كیانوش هم سوالی نكرد و نیكا فهمید كه او خود تا آخر جمله را خوانده است. لبخندی زد، و ادامه داد:" آقای مهرنژاد هنوز كه دست چپتون خالیه، فكر كردم ازدواج كردید و سرتون حسابی شلوغ شده كه دیگه سراغ ما رو نمی گیرید؟"
- ازدواج؟ مگه عقلم رو از دست دادم.
نیكا در حالیكه به راهنمایی كیانوش از پله ها بالا میرفت گفت:" حق با شماست، هیچوقت ازدواج نكنید كه بیچاره می شید."
كیانوش ایستاد و نگاه پر تحسری به نیكا كرد . نیكا كه از توقف ناگهانی او تعجب كرده بود بناچار ایستاد ." او گفت متاسفم امیدوار بودم شما از زندگی جدیدتون راضی باشید."
- راضی؟
نیكا سرش را بطرفین تكان داد و در حالیكه براه می افتاد گفت:" بهتره چیزی نگم، گمون كنم سكوتم شایسته تر باشه."
- سكوتتون هم به اندازه كلماتتون گویاست، چهره شما بخوبی نمایانگر روزگار شماست، ولی من بهر حال امیدوار بودم اشتباه حدس زده باشم شما خیلی لاغر و نحیف شدید، دیگر از اون شورو نشاط در چهره شما اثری نمی بینم ، در این سه ماه انقدر تغییر كردید كه من در نظر اول كه شما رو دیدم جا خوردم .
- ظاهرا روزگار با ما سر ناسازگاری داره.
كیانوش حرف دیگری نزد . قدمی به جلو برداشت و دری را گشود و از نیكا خواست تا داخل شود و نیكا داخل شد و در مقابل خود اتاق بزرگی دید كه دور تادور آن را كمدها و قفسه های چوبی پر از كتاب احاطه كرده بود. ظاهرا اینجا كتابخانه قصر كیانوش بود . نیكا از دیدن آنهمه كتاب بوجد آمد و گفت:" خدای من چقدر كتاب! كیانوش دررا بست و به نقطه نامعلومی خیره شدو پرسید:" شما به كتاب علاقه دارید؟"
- خیلی زیاد!
او گویا در خواب حرف میزند آهسته گفت:" ولی نیلوفر هیچ علاقه ای به كتاب نداشت ، بنظرش اینجا مزخرفترین قسمت این خونه بود" در اینحال با حالتی مسخ شده بحركت در آمد و گفت:" دنبالم بیایید."
__________________
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هفدهم
آنها به انتهای كتابخانه رفتند. كیانوش دستش را زیر قابی كه به دیوار آویخته بود برد و گفت:" شما رو به اینجا نیاوردم كه كتابخانه رو ببینید." در مقابل چشمان حیرت زده نیكا یك قفسه از كتابها بر پایه خود چرخید و كیانوش داخل شد نیكا چنان شگفت زده شده بودكه نمی توانست ازجای خودحركت كندكیانوش روبه او كرد و با تحكم گفت:" بیا دیگه."
نیكا با گامهای سنگین بدنبال او براه افتاد و از مدخل پنهانی گذر كرد ، لحظه ای احساس نمود به عالم رویا قدم گذارده است.
منظره ای كه مقابل خود می دید بیشتر به یك تابلوی زیبای نقاشی شباهت داشت تا سر سرایی در واقعیت . تمام آنچه در سالن قرار داشت ، از سنگهای مرمرین سبز روشن ساخته شده بود . گلدانهای بزرگ سنگی با گلهای اركیده ، مجسمه های كوچك و بزرگ مرمرین و از همه زیباتر حوض سه طبقه كنار سرسرا بود كه فواره های كوچك درون آن خودنمایی می كردند. دور تادور سالن پیچكهای نیلوفر از سقف آویزان بود و در لا به لای آنها مرغان عشق و قناریها آزادانه پرواز میكردند. نیكا نتوانست احساسات خود را كنترل كند و هیجانزده گفت:" خدای من اینجا چقدر زیباست!"
آنگاه با نگاهش بدنبال كیانوش گشت . او گوشه ای از سالن بر روی میز و نیمكت سنگی نشسته بود و از پشت دود سیگارش به نیكا نگاه میكرد، نیكا از اینكه چون كودكان بوجد آمده بود ، احساس شرم كرد و آهسته بطرف كیانوش بحركت در آمد . او آهسته پرسید:" نظرتون چیه؟"
- خیلی قشنگ و رویاییه!
- می دونید اسم این سالن چیه؟
- نه
- حدس كه میتونید بزنید شما دختر بسیار باهوشی هستید.
نیكا میدانست كه نام این سالن بنحوی با نیلوفر در ارتباط است نمی توانست حدس بزند . كیانوش اجازه نداد سكوت او بطول بیانجامد و گفت:" روزی به اینجا سرای نیلوفری می گفتند. كل این خونه رو برای اون ساختم مطابق سلیقه اون . اما این سالن رو جدای از بقیه بنا كردم . نقشه اش رو كیومرث كشید ، بمناسبت اولین سالگرد آشناییمون اینجا رو آذین بستیم و جشن گرفتیم . به اون میز كه كنار حوضه نگاه كن، ظروف وسایل عصرونه اونروز هنوز دست نخورده اونجاست . اون علاقه خاصی به سنگهای مرمر داشت، برای همین همه چیز این خونه رو از سنگ ساختم درست مثل قلبش " كیانوش بمیز مقابلش اشاره كرد و ادامه داد:" این گلدون گل سرخ رو بخاطر شما و علاقه تون به گل سرخ اینجا قرار دادم وگرنه همیشه گلهای مورد علاقه نیلوفر یعنی گل اركیده اینجا می ذارم ."
نیكا آهسته در سالن قدم زد و كیانوش بیش از این چیزی نگفت ناگهان قاب عكس زیبایی توجه نیكا را بخود جلب كرد او با سرعت بطرف قاب رفت ولی داخل آن بجای عكس یك پروانه كوچك با بالهای رنگین و پر نگین قرار داشت. نیكا لحظه ای به آن خیره شد . مسلما این همان گلسری بود كه كیانوش در دفترش راجع به آن نوشته بود. كمی جلوتر رفت قاب بعدی روی دیوار یك كار خطاطی بود كه بر روی آن نوشته شده بود:
" نیلوفری كه روزی خزانم را بهار كرد ....... روز دگر........ بهارم را خزان نمود"
نیكا با تعجب به اطرافش نگریست ، هرچه بیشتر دقت میكرد بیشتر متعجب می شد ، باورش نمی شد این همه احساس در وجود این مرد خشن و عصبی نهفته باشد . آنگاه به كنار حوض رفت و بر لبه آن نشست و دستهایش را از آب پر كرد و به هوا پاشید و دنبال ماهیها كرد، نگاهش را به كیانوش دوخت كه در عالم خود غرق شده بود و مسلما به نیلوفر فكر میكرد و نیكا بی آنكه بداند چرا دلش نمیخواست او به نیلوفر فكر كند . برای آنكه او را از عالم خود بیرون بكشد گفت:" كسی هم اینجا رفت و آمد میكنه."
كیانوش بخود آمد لبخندی زد و گفت:" نه ، من اینجا تنها زندگی می كنم ."
- پدر و مادرتون چی؟
- اونا تو خونه خودشون زندگی می كنند
- واقعا.......... هیچ كس از سر اینجا مطلع نیست؟
- هیچ كس بجز من و شما ، كیومرث ، نیلوفر و صمیمی ترین دوستم شهریار .
نیكا احساس كرد كیانوش هنوز هم نام نیلوفر را با حالت خاصی ادا می كند. لحظه ای مكث كرد و متفكرانه پرسید:" منو برای چی به اینجا آوردید ، من كه نه صمیمی ترین دوستتون هستم، نه مثل عموتون با شما همدل و نه چون نیلوفر عشقتون ، من اینجا چه می كنم منو به اینجا آوردید تا عذاب بكشم؟
- عذاب بكشید!چرا؟
- شاید به این علت كه مرد زندگی من حاضر نیست چنین عشقی رو بپای من بریزه و شما می خواهید صداقت عشقتون رو به رخ من بكشید.
نیكا سكوت كرد. در حالیكه این خانه و كارهای كیانوش را در ذهن خود با اعمال ایرج مقایسه میكرد و بحال نیلوفر غبطه میخورد كیانوش از جا برخاست مقابل نیكا ایستاد و گفت:" بلند شید بریم."
نیكا دانست كه سخنش كیانوش را عصبانی ساخته، نگاهی به او كرد و از جای برخاست . او با همان لحن عصبانی گفت:" من قصد نداشتم شما رو ناراحت كنم . شما فكر می كنید من چون از دخترها دل خوشی ندارم قصد كردم با آوردن شما به اینجا عذابتون بدم و بقول خودتون كاری كنم كه شما احساس شكست كنید ، اما اینطور نبوده و نیست من ..... من......... ( رویش را برگرداند) و ادامه داد: " شما دخترها هر مسئله ای رو به نفع خودتون تفسیر و توجیه می كنید، برای شما زبون آدما مهمتر از دلشونه ، براتون فرقی نداره كه تو دل یه انسان چه نیتی نهفته ، اگه با حرفهای كذایی شما رو شاد نكنه ، اون رو از خودتون می رونید من راز نهفته ای رو كه حتی از مادرم پنهون كردم برای شما آشكار كردم و شما در مقابل منو بكاری محكوم می كنید كه هر گز قصدم نبوده . این انصاف نیست شما زنها بر عكس ظاهر مهربونتون خیلی بی رحمید ."
نیكا چرخی به دور او زد و مقابلش ایستاد و گفت:" منو ببخشید آقای مهرنژاد خودم می دونم كه اشتباه كردم ولی باور كنید ارادی نبود. این روزها تمام كارهای من عجیب و غریب شده. خودم هم نمی دونم چی می گم با اعصاب در هم ریخته من بیش از این هم نباید انتظار داشت ، اما گذشته از این حرفها به شما بخاطر داشتن این همه احساس و در عین حال سلیقه تبریك می گم."
- متشكرم نیكا ، نمی دونم چطور دیگران قادرند فرشته مهربونی مثل شما رو عذاب بدن من كه چنین قدرتی ندارم . خوب حاضرید با هم یه قهوه بخوریم؟"
- البته.
- پس بفرمایید.
در اینحال با دست بمیز اشاره كرد. نیكا نشست در مقابل او یك سرویس چایخوری از مرمر قرار داشت ، كیانوش مشغول آماده كردم قهوه شد. نیكا شاخه ای از گلهای سرخ داخل گلدان مرمر روی میز را بویید . بعد نگاهی به گلهای اركیده كرد. میخواست میان سلیقه خود و نیلوفر قیاس كن كه كیانوش با قهوه جوش آمد و مقابل او نشست و گفت:"میخواستم بجای تمام گلهای اركیده گل سرخ بذارم . اما فكر كردم شاید شما مایل باشید اینجا رو همونطور كه هست ببینید."
- واقعا از لطف شما ممنونم .
- من بیش از اینها بشما مدیونم.
نیكا دستش را پیش برد ، شاخه ای از گلهای سرخ را كه بطرف پایین سرخم كرده بود، بالا آورد و به آن خیره شد . كیانوش فنجان را پر كرد و قهوه جوش را روی میز گذاشت بعد دستش را در میان گلها فرو برد و زیباترین آنها را در دست گرفت و خواست آنرا بچیند كه خار گل بدستش فرو رفت، لحظه ای دستش را عقب كشید و دو طرف محل خراش را فشرد قطره خونی از دستش بیرون جست ، نیكا نگاهی به انگشتش كرد و گفت:" وای انگشتتون"
- مهم نیست این گلها میخواستند تلافی كنند خاطرتون هست آخرین روز اقامتم در منزلتون برام گل آوردید و گفتید خار به انگشتتون فرو رفته.
هردو با صدای بلند خندیدند نیكا دستمالی به كیانوش داد و او تشكر كرد و آنرا به دور انگشتش پیچید و باردیگر ولی اینبار با احتیاط بیشتری دستش را بطرف گل دراز كرد و آنرا چید و مقابل نیكا گرفت. نیكا لبخند ملیحی بر لب نشاند و آنرا گرفت كیانوش برای لحظه ای به نیكا خیره شد. نگاهش بنحوی بود كه نیكا حدس زد او چهره نیلوفر را در چهره اش مجسم میكند . سرش را بزیر انداخت كیانوش خندید و گفت:" قهوه تون سرد میشه نیكا خانم ، میل بفرمایید."
و نام او را با حالتی ادا كرد كه گویا فكرش را خوانده بود ، نیكا فنجانش را برداشت و قهوه آنرا مزه مزه كرد. بنظرش خوش طعم آمد و چهره اش حالت رضایت بخود گرفت . كیانوش بحالت او خندید ، نیكا دستپاچه نگاهش كرد و گونه هایش سرخ شد . در همین حال شنید كسی از بیرون می پرسید:" اجازه دخول می دید آقای مهرنژاد؟"
- بله كیومرث جان بیا.
نیكا دستپاچه شد كیانوش نگاهش كرد و گفت :" چی شد خانم معتمد؟ عمو جان از خودمونه . تمنا می كنم راحت باشید."
كیومرث خان پیش آمد . او نیز ظاهرا از دیدن نیكا جا خورده بود با تعجب پرسید: شما هم اینجا هستید سركار خانم؟
- بله با اجازه شما.
- خوب خوش اومدید. بفرمایید. خواهش میكنم.
در اینحال نگاهش را از نیكا گرفت و بصورت كیانوش دوخت و ادامه داد:" كیا منو با پیرمردها رها كردی؟
- آخه شما از همه پیرتری كیومرث جون.
- من هنوز داماد نشدم تو چی می گی؟
- شاید تا صد سال دیگه هم نخواستی ازدواج كنی.
- خوب مردی كه در دام ازدوج گرفتار نشه تا آخر عمر جوون می مونه.
- پس من هم بشما اقتدا خواهم كرد.
- لازم نكرده چون من خودم هم قصد دارم استعفا بدم ، دیگه پیرو نمیخوام.تو لازم نیست اشتباه منو تكرار كنی . درست میگم خانم معتمد؟
نیكا از این نظرخواهی ناگهانی جا خورد و بناچار گفت:" نمی دونم....... چه عرض كنم؟
- كیا پسر خوبیه ، فقط گاهی كمی فازهاش با هم تداخل پیدا میكنه، اونوقت هركس از ده كیلومتریش رد بشه دچار برق گرفتگی میشه.
- پس باید مراقب باشم در این موارد سر راهشون قرار نگیرم.
- البته توصیه دوستانه رو من قصد داشتم خدمتتون بگم
- از لطف شما سپاسگزارم.
- ظاهرا شما دو نفر مصاحبین خوبی برای همدیگه هستید، هر چی دلتون میخواد از من بد بگید . خیلی خوب كردی كه اومدی كیومرث خان نیكا خانم از مصاحبت من خسته شده بود. نیكا خواست اعتراضی كن ، ولی كیومرث پیش دستی كرد و گفت:" حق هم دارند كسل كننده ای."
- می بینید نیكا خانم، كیومرث زیادی نسبت به من لطف داره.
- خواهش میكنم ، نپرسیدی برای چی مزاحم شدی؟
- چون احساس جوانی كردی اومدی خودت رو با جوانها همنشین كنی.
- اشتباه می كنی اومدم خبر خوشی بهت بدم.
- تو و خبر خوش از عجایبه
- ای بی معرفت!
- حالا بگید بدونیم چه خبره
- كیا جان سرهنگ عبدی تلفن فرمودند با داداش كاری داشتند. من گفتم ما اینجا هستیم و داداش در حال استراحته بعد از ایشون هم دعوت كردم به جمع ما بپیوندند. ایشون هم با كمال میل پذیرفتند . گمون كنم تا ساعتی دیگه میان.
نیكا به انتظار شنیدن پاسخی از كیانوش نگاهش را به او دوخت و دانست این خبر نه تنها او را خوشحال نكرد، بلكه آثار خشم نیز در چهره اش عیان گردید وگفت:" خواسته بودم امروز كسی اینجا نیاد."
- می دونم ولی فكر نمی كنم آشنایی دكتر و سرهنگ اشكالی داشته باشد.
- نمی خوام بیان( این را فریاد كشید و از جای برخاست)
كیومرث بالحنی دلسوزانه در حالیكه سعی میكرداورا آرام كندگفت: چرا عصبانی می شی؟بشین..... حالا كجا؟
- میرم بگم نیان.
نیكا خواست پا در میانی كند، شاید او آرام گردد به همین دلیل آهسته گفت:" آقای مهرنژاد تا ساعتی دیگه میریم هیچ لزومی نداره بخاطر راحتی ما برنامه تون رو بهم بزنید."
- می رید؟ شما شب اینجا هستید. . من هم قصد ندارم كس دیگه ای رو بپذیرم. سرهنگ هم اگه قصد داره مهندس مهرنژاد رو ببینه در فرصت دیگه ای بمنزلش بره.
این را گفت و بسرعت رفت. نیكا با تعجب به كیومرث خان نگاه كرد و او گفت:" این جوون همیشه همینطوره عصبی و كله شقه."
- چرا اینقدر عصبانی شد؟
- فكر می كنم بهتره بشما حقیقت رو بگم . چون ظاهرا كیا بشما ارادت خاصی داره.
چشمان نیكا از تعجب گرد شدو پرسید:" چطور؟"
- تعجبی نداره ، چون می بینم كه شما اینجا هستید . اون هیچوقت كسی روبه اینجا راه نمیده. اما شما رو در اولین دعوت به اینجا آورده ، می دونید چرا؟
- نه.
- متاسفانه من هم نمی دونم...... شما قبلا از وجود این مكان مطلع بودید؟
- خیر
- خیلی عجیبه اون هیچ علاقه ای به افشای رازهاش نداره، آدم تو داریه . من كیانوش رو بیش از هر كسی توی زندگیم دوست دارم . رابطه ما تنها رابطه عمو و برادر زاده نیست . ما با هم دوست هستیم.
نیكا لحظه ای اندیشید ، علت این عمل كیانوش ، مطالعه دفتر خاطراتش بود ، نیكا خود راز را بر ملا كرده بود و او همانطور كه عمویش می گفت چیزی بروز نداده بود.
-به چی فكر می كنید خانم معتمد؟
صدای كیومرث خان نیكا را بخود آورد. او لبخندی زد و پاسخ داد: هیچی ، چیز خاصی نبود.
- میخواهید بگم چرا اومدن سرهنگ كیانوش رو عصبانی كرد؟
- البته
- می دونید سرهنگ دختری داره مثل شما خانم و شایسته ، ما اونرو برای كیا در نظر گرفتیم ، ولی هربار كه صحبتش پیش میاد ، همینطور بلوا رو بر پا میكنه و حاضر نیست در اینمورد حتی كلامی بشنوه.
نیكا آهسته گفت:" حدس میزدم." و در همانحال احساس كرد حس حسادتش تحریك میشود البته نه نسبت به دختر سرهنگ بلكه نسبت بدختری كه مدتها پیش این مرد را رها كرده بود، نیكا در دل آرزو كرد كاش جای نیلوفر بود، كیانوش داخل شد بلافاصله رو به نیكا كرد و گفت:" واقعا عذر میخوام خانم معتمد."
- كار خودت رو كردی؟
كیانوش با شنیدن صدای عمویش بسوی او برگشت و با لحنی خشك و جدی پاسخ داد:"بله"
- تلفن كردی؟
- بله
- چطور تونستی مهمانت رو جواب كنی؟
- همونطور كه شما تونستی بدون اجازه میزبان، مهمان دعوت كنی.
- نمی خواستی كتایون با نیكا خانم آشنا بشه؟
كیانوش بی حوصله و قاطع گفت:" نه"
و نیكا متوجه شد كه او از اینكه عمویش در حضور او نام كتایون را برد عصبانی تر شد. اما كیومرث بی اعتنا ادامه داد:" چرا؟"
- چون لایق مصاحبت با نیكا خانم نیست، از اون عزیز دردونه خوشم نمیاد.
- بس كن كیا تو حق نداری راجع به دیگران اینطور صحبت كنی
- من هرچی بخوام میگم.
- هیچ می دونی اگه این حرفها به گوشش برسه چی میشه؟
- هرچی میخواد بشه.
نیكا از بحث بین آنها خسته شده بود. نمی دانست چرا كیومرث قصد كرده بود تا هر طور شده كیانوش را محكوم نماید و با لجبازیهایش او را عصبی میكرد. دستان لرزان كیانوش حتی سیگارش كه بشدت میان انگشتانش تكان میخورد، حس ترحم نیكا را بر می انگیخت . برای آنكه بیش از این شاهد ماجرا نباشد از جای برخاست و آهسته گفت:" منو ببخشید."
برخاستن او هر دو مرد را وادار به سكوت كرد كیومرث فورا بخود آمد رو به نیكا كرد و گفت:" ما رو ببخشیدخانم معتمد."
- خواهش میكنم ، فكر میكنم بهتره تنهاتون بذارم
كیانوش برافروخته و عصبی نگاهش را به نیكا دوخت و با تحكم گفت:" بنشینید، كیومرث میره"
نیكا با آنكه از تحكم كلام كیانوش ترسیده بود، خواست اعتراضی كند ولی برخاستن كیومرث فرصت اعتراض را از او گرفت:" خوب خانم معتمد شما رو پایین می بینم."
- حتما
- با اجازه
- خواهش میكنم
او با سر تعظیم مختصری كرد و بدون آنكه به كیانوش نگاه كند رفت . نیكا همانطور كه ایستاده بود كیانوش را مخاطب قرار داد و با عصبانیت گفت: " واقعا كه آقای مهرنژاد روی شما بیش از اینها حساب میكردم."
- چطور؟
- رفتار شما با عموتون اصلا صحیح نبود
- ولی به نفعش بود.
- این نفع رو شما تعیین می كنید؟
كیانوش لبخندی زد و گفت:" اگر اجازه بدید توضیح میدم."
نیكا سكوت كرد او با دست اشاره كرد و گفت:" خواهش میكنم بفرمایید من اینطور معذبم، خیلی زشته كه مردی در حضور خانمی كه ایستاده بنشیند."
نیكا در حالیكه می نشست به طعنه گفت:" بنظر نمی‌آد تا این حد كه ادعا می كنید مبادی ادب باشید."
كیانوش اهمیت نداد و با همان لحن صمیمی و لبخند زیبا گفت :" می دونید كیومرث دوست نداره در مقابل من كوتاه بیاد . گاهی اوقات حتی زمانیكه حق مسلم رو به من می ده با من لج میكنه ، درست یا غلط ، ولی تز او در برخورد با من اینه چون معتقده نباید در مقابل من كسی كوتاه بیاد ، بلكه باید مقاومت كنن تا من سعی كنم با دلیل حرفم رو توجیه كنم، از طرفی چون می دونه من وضعیت عصبی مناسبی ندارم ، دلش نمیخواد بحثها طولانی بشه از این بابت اون نه تنها از حرف من نرنجید ، بلكه خوشحال هم شد،چون از دید اون من محكوم شدم و برای گریز از این محكومیت ازش خواستم ما رو بحال خودمون بذاره وبره...... شما آثار رنجش رو در چهره اش دیدید؟"
نیكا با سر پاسخ منفی داد و فكر كرد شاید حق با كیانوش باشد . هر چه بود او عمویش را بهتر از نیكا می شناخت.صحبتهای آنها نیمساعت دیگر بطول انجامید . اما در این مدت كیانوش هیچ نامی از نیلوفر نبرد و این دقیقا برخلاف میل نیكا بود . زیرا او بیش از هرچیز تمایل داشت از او بشنود ، ولی گفتگوهای آنها بیشتر در مورد ساختمان، تزئینات آن و كار كیانوش بود . ورود آقای جمالی رشته صحبتشان رااز هم گسیخت ، نیكا او را از صبح ندیده بود و از دیدن او متعجب شد چهره جمالی نیز نشان میداد كه او هم از دیدن نیكا تعجب كرده است .جمالی در مقابل كیانوش سری خم كرد و با بی میلی به نیكا روز بخیر گفت ، نیكا به او خیره شد. مثل همیشه كت و شلوار مشكی و پیراهن سفید پوشیده بود و كفشهای واكس خورده اش برق میزد لحنش هم مثل همیشه بود، خشك و رسمی.
او در حالیكه به نیكا چشم غره میرفت . به كیانوش اطلاع داد كه مهمانها برای صرف چای و عصرانه در باغ منتظر آندو هستند آنها نیز از جای برخاستند و با هم بباغ رفتند از آن لحظه كه كیانوش صندلی را برای نیكا عقب كشید ، او را به نشستن دعوت كرد . دیگر هیچ برخوردی میان آندو صورت نگرفت .
با اصرار فراوان كیانوش و خانواده اش دكتر پذیرفت شام را هم در منزل آنها صرف نماید و بعد با كیانوش نزد نیكا آمد و سوال كرد برنامه ای در منزل ندارد؟ نیكا به دكتر برای پذیرفتن این دعوت اعتراض كرد و گفت:" ممكن است ایرج برای شام بمنزل آنها بیاید."
ناگهان چهره كیانوش تیره گردید، غضبناك به نیكا نگریست و گفت:" با منزل تماس بگیرید اگر ایشون بودند ، خودم میرم دنبالشون."
و بعدباهمان لحن خشك و عصبی كه نیكا رامی رنجاند از اوخواست تاهمراهش شود و تلفن كند . نیكا تشكر كرد و اظهار داشت كه بامستخدمین هم میتواند اینكاررا انجام دهد.ولی كیانوش تنهاباتحكم گفت:" راه بیفتید."
آنها بار دیگر بداخل ساختمان بازگشتند . اینبار كیانوش در سكوت كامل حركت میكرد و نیكا بدنبال او روان بود. كیانوش او را به اتاقی راهنمایی كرد. داخل اتاق یك میز چوبی برنگ قهوه ای تیره با كنده كاری های زیبا قرار داشت . پشت آن یك صندلی گردان چرمی و بر رویش یك تقویم رو میزی ، یك قلمدان بسیار زیبا،
چند جلدكتاب و چند پوشه و در گوشه دیگرش كنار گوشی تلفن یك كامپیوتر بچشم میخورد نیكا حدس زد آنجا اتاق كار كیانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روی مبل چرمی كنار اتاق نشست و پلكهایش را روی هم فشرد ، نیكا پیش رفت و گوشی را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حالیكه مطمئن بود هیچ كس گوشی را بر نخواهد داشت . چند لحظه ای گوشی را در دستش فشرد ، ولی بیهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كیانوش كرد. او چنان بیحركت نشسته بود كه گویا بخواب رفته است. نیكا آرام آرام به او نزدیك شد و آهسته گفت: " كسی جواب نمیده."
كیانوش بی آنكه چشمهایش را باز كند زمزمه كرد:"خیالتون راحت شد؟" نیكا بجای آنكه پاسخی دهد گفت:" میتونم برم؟"
- به این زودی از اینجا خسته شدید؟
- نه این چه حرفیه؟
- برای چی اصرار كردید كه برید؟ من سعی كردم امروز بشما خوش بگذره ولی ظاهرا موفق نبودم .
- اصلا اینطور نیست باور كنید به من خیلی خوش گذشت.
- پس برای چی بهانه می آرید كه برید؟
- بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.
- هم شما و هم من خوب می دونیم كه علت عدم حضور ایرج خان در جمع ما چیه؟ اون نظر مساعدی نسبت به من نداره، جز اینه؟
نیكا نمی دانست چه بگوید . بنابراین سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:" شما می دونستید ایشون منزلتون نیستند . پس به این نتیجه می رسیم كه صحبتهای شما بهونه ایه برای رفتنتون."
- من نمیخواستم بیش از این مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با دیگران زود دلتنگ می شید . این رو از ظاهرتون براحتی میشه فهمید.
- این هم یه بهانه دیگه...... خوب راه رو كه بلدید ، لطفا منو تنها بذارید.
نیكا پاسخی نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهی كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ایرج را با مادر در میان گذاشت آنگاه در گوشه ای تنها نشست ساعتی گذشت ، ولی از كیانوش خبری نشد و ظاهرا برای كسی هم مهم نبود، زیرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كیومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در این میان تنها او بود كه هم صحبتی نداشت و منتظر كیانوش بود . ولی این انتظار بطول انجامید و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتی بر سر میز غذا نشست عذرخواهی مختصری نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذیرایی نمایند.
میز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهای متنوع و رنگارنگ بود، و شام نیز در محیطی دوستانه صرف شد اما در حین صرف شام نیز كیانوش كلامی با نیكا سخن نگفت، چهره اش را غباری از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته می نمود. بعد از صرف چای مهمانها كم كم برای رفتن آماده شدند ومهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد برای رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمی با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در این میان كیانوش باز هم غایب بود وقتی آنها داخل باغ شدند نیكا كیانوش را دید كه انتظار آنان را می كشید . دكتر پیش آمد تا با او نیز خداحافظی كند اما كیانوش لبخند زد و گفت:" در خدمتتون خواهم بود."
نیكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و این برایش لذتبخش بود . بزودی آنها داخل اتومبیل كیانوش جای گرفتند و ماشین درحالیكه خانم مهرنژادپیوسته ازكیانوش میخواست آرام براند براه افتاد.
ماشین سكوت دلنشین خیابانهای شب زده را درهم می شكست و پیش می رفت كیانوش در سكوت می راند، نیكا در آینه صورت مغموم او را می دید و لبهایش را كه گویی بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش میخواست كیانوش را وادار به صحبت كند . برای همین آهسته پرسید:" آقای مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختید؟"
كیانوش لحظه ای سربلند كرد و از آینه نگاهی به نیكا انداخت . او احساس كرد در این نگاه كلام و مفهوم خاصی نهفته است كه او نمیتواند بفهمد:" دلم برای منزلتون تنگ شده، میخواستم یه باره دیگه اونجا رو ببینم " بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:" خیلی كه تغییر نكرده؟"
- نه، مثل سابق، شما كه سری بما نمی زنید.
- از این به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زیاده.
بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهای آرام ماشین نیكا را به عالم خواب می كشاند در اینحال او بی اختیار آنچه را كه از دفتر خاطرات كیانوش خوانده بود، مرور میكرد و همه آنچه را از او شنیده بود در ذهن خود تصویر می نمود، با آنكه هرگز عكسی از نیلوفر ندیده بود، براحتی اورا در ذهن خود مجسم می نمود. دكتر به آهستگی با كیانوش شروع به صحبت كرد. شاید راجع به وضعیت روحی و بیماریش سوال میكرد اما نیكا اشتیاقی به شنیدن نداشت و بیشتر ترجیح می داد به رویای خود بپردازد حتی آرزو میكرد راه طولانی تر شود تا او همچنان در اینحال باقی بماند وقتی چشمانش را گشود تا خانه راهی نمانده بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت هجدهم
- همین كه گفتم . نیكا رودر رویش ایستاد و فریاد زد:" بیخود گفتی."
ایرج كمی جا خورد، ولی بروی خود نیاورد و اوهم فریادكشید:" توهمسرمن هستی ، هرجا برم باهام می آیی."
- من پا اون طرف مرز نمی ذارم، حتی اگه تو به من وعده بهشت بدی!
- گوش كن دختر، ما می ریم پیش شادی ، تو تنها نخواهی بود.


- اون كه رفته پشیمونه، حالا تو نمی خوای بری پیشش. - من مطمئنم تو پشیمون نمی شی.
- من به تظمین تواعتمادندارم، ازاون گذشته توچطوری میتونی مادرت روبا اینحال مریض رها كنی و بری؟
- اون دیگه بخودم مربوطه.
- پس حرفهای اساسی كه میخواستی بزنی اینها بود، تو در این چند ماه منو دیوونه كردی، دیگه نمیتونم تحمل كنم، هر روز یه ساز میزنی، ببین ما قبل از ازدواج راجع به این مساله به توافق رسیده بودیم.
- می دونم ، ولی تو باید كمی منطقی باشی، من اینجا نمی تونم كار كنم.
- قحطی كار اومده؟
- كاری كه مناسب من باشه، بله.
- مگه حضرت والا كی هستی؟ چقدر پر مدعا!
- با من بحث نكن.
- جدی؟
- اگه نمیایی باشه مساله ای نیست من تنها میرم.
- به جهنم هر قبرستونی دوست داری برو.
- باشه میرم و تا زمانیكه قول اومدن ندی، برنمیگردم.
- مطمئن باش این خبرو تو خوابم نخواهی شنید.
- ما می ریم می بینی.
- نِ ....... می ....... ریم
- نیكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ایرج نیز بدنبال او دوید . او پله ها را با سرعت طی كرد و از روی مبل داخل هال كیفش را برداشت . ایرج مقابلش ایستاد و گفت:" حالا كجا؟"
- میرم خونه خودمون
- صبر كن تا مادرت بیاد
- هروقت اومد بگو من رفتم خونه.
- مادرت شب اینجا می مونه.
- بمونه ، من نمی مونم .
- هر طور میل خودته ، ولی سعی كن به حرفهام فكر كنی
خون نیكا بجوش آمد و فریاد زد:" ساكت شو!"
و بعد بی آنكه خداحافظی كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتی پایش را به كوچه گذاشت دیگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گریستن كرد . عابرین با تعجب به او نگاه میكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گریست. احساس شكست و خستگی میكرد. قدمهایش چنان سست و لرزان بود كه گویا در میان ابرها قدم بر میداشت . زمانی به این سو و آنی بسوی دیگر متمایل میشد و تنه ای از عابری میخورد و بی اعتنا به راهش ادامه می داد. در این لحظات به سر چهارراهی رسید ، ولی همچنان بی تفاوت و بی حوصله قدم به خیابان گذاشت . راننده ای كه از مقابل می آمد عابری را دید كه گویا در خواب قدم بر میدارد با آنكه فهمید او ابدا متوجه خیابان نیست، اما از آنجا كه سرعتش بسیار زیاد بود نتوانست بموقع اتومبیلش را متوقف سازد و در مقابل دیدگان حیرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمین خورد. راننده لحظه ای به جسم بیهوش او نگریست، و شیارهای خون كه تا چندین متر آنطرف تر پاشیده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. دیدن مصدوم در میان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بیندازد.بی اختیار پایش را برپدال گاز فشردوقبل ازآنكه ناظرین بتوانندكاری انجام دهندازصحنه گریخت.
در بخش اورژانس بیمارستان تمام وسائل مصدوم بررسی گردید، اما آدرسی از او بدست نیامد . تنها در داخل كیف پولش كارت ویزیتی بنام شركت بازرگانی مهرنژاد و آقای كیانوش مهرنژاد پیدا شد. مسئولین بیمارستان بلافاصله باآن شماره تماس گرفتندومنشی شركت از پشت خط پاسخ داد:" شركت بازرگانی مهرنژاد بفرمایید."
- ببخشید خانم اونجا آقایی بنام كیانوش مهرنژاد كار می كنند؟
- بله ایشون رئیس شركت هستند
- میتونم با این آقا صحبت كنم؟
- شما؟
- از بیمارستان تماس می گیرم
- وقت قبلی داشتید؟
- خیرخانم
- در اینصورت متاسفم ، ایشون الان در جلسه مهمی شركت دارند
- یعنی در شركت نیستند؟
- چرا هستند ، اما تاكید فرمودند كسی مزاحمشون نشه
- خانم محترم الان وقت این حرفا نیست مساله مرگ و زندگی در میونه
- ولی..............
- ولی نداره خواهش میكنم عجله كنید.
منشی با اكراه از جای برخاست و بطرف اتاق كنفرانس رفت و در زد و داخل شد ماجرا را با كیانوش در میان گذاشت مرد جوان ناگهان احساس دلهره كرد و بسرعت اتاق كنفرانس را ترك كرد و گوشی را برداشت.
- الو وقت بخیر، من كیانوش مهرنژاد هستم، با من امری بود؟
- پس آقای مهرنژاد شمایید؟
- بله
- من از بیمارستان.......... زنگ میزنم ساعتی پیش مصدومی رو به اینجا آوردند، ایشون تصادف كرده و بشدت مجروح شده، در وسایلش ما كارت شما رو پیدا كردیم، اگر امكان داشته باشه سری بما بزنید و مصدوم رو شناسایی كنید.
- الساعه خدمت میرسم، ولی میشه لطف كنید و مشخصات مصدوم رو بگید.
- خانمی هستند بنظر بیست و دو سه ساله، ولی متاسفانه نشونه خاص دیگه ای نیافتیم
- می تونم سوالی بكنم؟
- البته.
- لطفا سوال كنید در دست ایشون انگشتر برلیانی با حروف((n )) وجود داره؟
- اجازه بدید.
كیانوش احساس كرد صدای ضربان قلب خود را میشنود هر لحظه آرزو میكرد كه پاسخ منفی بشنود بالاخره بار دیگر صدا برخاست كه می گفت:" بله آقا ، درسته"
سرش گیج رفت و دیگر وقت را تلف نكرد و با گفتن جمله " همین الان می آم." تماس را قطع كرد.
خودش هم نفهمید مسیر بین شركت و بیمارستان را چگونه طی كرد، آنقدر با عجله از شركت خارج شد كه حتی فراموش كرد ماجرا را برای منشی خود توضیح دهد.
در طی مسیر با آخرین سرعت حركت میكرد، بی محابا از چراغ قرمزها می گذشت و خیابانهای یكطرفه را ورود ممنوع طی میكرد، تا آنكه بالاخره مقابل بیمارستان رسید با سرعت پیاده شدو بداخل بیمارستان دوید. یكراست به قسمت اطلاعات رفت و سراغ نیكا را گرفت . سرپرستار بخش به او اطلاع داد كه دختر جوان بایستی هر چه سریعتر به اتاق جراحی روانه شود و زمانیكه او كنجكاوانه حالش را پرسید ، پرستار وضعیت بیمار را وخیم و بحرانی اعلام كرد. كیانوش با سرعت به دنبال كارهای تشكیل پرونده رفت. لحظاتی بعد او نیكا را بر روی برانكار دید، چهره اش خون آلود و رنگ پریده بنظر می رسید، لحظه ای به لكه های بزرگ خون روی ملحفه سفید خیره شد و احساس دل آشوبه كرد، بدنبال برانكار به راه افتاد ، پشت در اتاق بالا و پایین رفت و با حالتی عصبی سیگار كشید، مردی كه كنار سالن ایستاده بود و به او می نگریست نزدیكر آمد و پرسید:" مصدم چه نسبتی با شما داره؟" كیانوش لحظه ای سكوت كرد نمی دانست چه باید بگوید ، بی اختیار گفت:"خواهرمه"
- تصادف كرده؟
- بله
- راننده كجاست.
این جمله بخاطر كیانوش آمد كه فراموش كرده جزئیات قضیه را پی جویی نماید بنابراین ضمن عذر خواهی از مرد بطرف اطلاعات بیمارستان رفت و از پرستار بخش راجع به مساله سوال كرد و چون او اظهار بی اطلاعی نمود. طبق راهنماییش به نگهبانی بیمارستان رفت. در اتاقك نگهبانی مرد جوانی برایش توضیح داد كه راننده مجرم از محل حادثه گریخته، ولی مسئولین با استفاده از اطلاعات شاهدین حادثه بدنبال او هستند ، در حین صحبت او، چشم كیانوش به گوشی تلفن خورد و بیاد آورد كه باید خانواده دكتر را در جریان قرار دهد. از نگهبان اجازه خواست و با موافقت او شماره منزل دكتر را گرفت و منتظر پاسخ ماند اما هرچه انتظار كشید پاسخی نشنید. ناامیدانه گوشی را برجای خود گذاشت و به جلوی در اتاق عمل بازگشت.
**********************************
- ایرج مادر، پس چرا نیكا نیومد؟
- چه می دونم
- یعنی چه؟
- ایرج جان نیكا چیزی بشما نگفت؟
- نه.
- حرفتون شده
- نه بابا، چرا انقدر سوال پیچم می كنی؟
- من دلم شور میزنه الهه خانم، نیكا عادت به این كارها نداره، هیچوقت بی اطلاع من تا دیر وقت جایی نمی مونه.
- حالا هم كه دیر نشده زن دایی، می آد
- نه ایرج جان، من دیگه نمی تونم منتظر بمونم، میرم خونه شاید اونجا باشه.
- ایرج بلند شو ماشین رو روشن كن، منم می آم افسانه جون، شاید حدست درست باشه.
- زیاد عجله نكنید الان اون میاد اینجا، ما می ریم اونجا ، هر دو سرگردون می شیم.
- ایرج هم بی ربط نمیگه افسانه جون اگه موافقی نیمساعت دیگه منتظرش بمونیم ، اگه نیومد اونوقت همه با هم می ریم منزل شما، هر جا باشه پیداش می كنیم.
افسانه با تردید پذیرفت و بار دیگر برجای نشست و چشم به عقربه های ساعت دوخت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت نوزدهم
با آنكه عقربه های ساعت دیواری بیمارستان بسیار كند حركت میكرد، اكنون بیش از 4 ساعت از زمانی كه نیكا را به اتاق عمل برده بودند، می گذشت . كیانوش دو بار دیگر با منزل دكتر تماس گرفته بود،ولی هر دو بار بی نتیجه بود. او احتمال می داد كه عیب از خطوط تلفن باشد، بنابراین تصمیم گرفته بود بمحض پایان عمل بمنزل آنها برود. و در همان حال سعی میكرد افكار درهم ریخته اش را سامان دهد كه ناگهان در اتاق عمل باز شد، بطرف در دوید و اما بیرون آمدن برانكار او را برجای میخكوب كرد، خیره خیره به تخت روان نگاه كرد و نیكا را با سری پانسمان شده و صورتی متورم و كبود بر چهره اش را چنان هول انگیز ساخته بود كه سیگار از لای انگشتان كیانوش بر زمین افتاد . چهره نیكا نشان می داد كه در جدالی سخت با مرگ دست و پنجه نرم می كند . كیانوش به قطرات سرم كه آهسته آهسته از شیلنگ می گذشت خیره شد و مسیر آنرا تا دستان نحیف دخترجوان دنبال كرد ناگهان درخشش نگین انگشتری روی دستش توجهش را بخود جلب كرد، این همان انگشتری بود كه به نیكا هدیه كرده بود ولی تا كنون آنرا در دستش ندیده بود، با اینحال امروز زمانی كه نشانه های بیمار را می پرسید بی اختیار سراغ آنراگرفته بود و دست لرزانش را پیش برد و ملتمسانه گفت:" بخاطر خدا طاقت بیار دختر" با رسیدن به اتاق مراقبتهای ویژه با دیگر ناچار به توقف گردید، درست در همان حال بخاطر آورد باید سری به دكتر بزند. فراموش كرده بود نتیجه عمل را جویا شود و در دل خود را بخاطر این قصور سرزنش كرد و سراسیمه بسوی اتاق دكتر دوید. قبل از آنكه سوالی كند با دیدن چهره دكتر وضعیت بیمار را دریافت ، با اینحال ضمن تشكر از دكتر احوال نیكا را پرسید، دكتر ابتدا پرسید:" شما چه نسبتی با بیمار دارید؟"
- ایشون دختر یكی از دوستان بنده هستند.
كیانوش عمدا جمله اش را بی تفاوت بیان كرد تا اعتماد دكتر را برای بیان واقعیت بخود جلب كند دكتر درحالیكه به چهره رنگ پریده و لرزان جوان می نگریست گفت:"واقعا؟ شما آنچنان آشفته اید كه من تصور كردم همسر یا نامزد شماست."
- خیر اینطور نیست
- پس حتما به دوستتون و دخترش خیلی علاقمندید؟
- من زندگیم رو مدیون ایشون هستم
دكتر سری تكان داد و با تاسف گفت:" گوش كنید آقای....
- مهرنژاد هستم
- چی فرمودید؟
- مهرنژاد، كیانوش مهرنژاد.
- شما با آقای كیومرث مهرنژاد نسبتی دارید؟
- بله ایشون عموی بنده هستند.
- می دونید بیشتر از 50% سهام این بیمارستان متعلق به ایشونه؟
كیانوش نام بیمارستان را با محتویات حافظه اش چك كرد، ناگهان بخاطر آورد و دستپاچه گفت:بله ، بله
- پس چرا زودتر آشنایی ندادید؟ رئیس بیمارستان از دیدن شما خرسند خواهند شد.
كیانوش بی حوصله پاسخ داد:" متشكرم ، فعلا از اون بگید."
- بله همونطوركه عرض كردم خیلی متاسفم كه نمی تونم خبر خوشی بشما بدم ما هر چه از دستمون می اومد انجام دادیم ، ولی تا زمانی كه به هوش نیاد نمی تونم اظهار نظر قطعی كنم، وضعش خیلی وخیمه ، یك شكستگی عمیق در جمجه، دو شكستگی شدید در ران و زانوی پای راست كه باعث شده استخوان حتی از گوشت پا بیرون بزند و این وضع بسیار وخیمه ، بعلاوه كوفتگی شدید در ناحیه شانه، بازو ، پای چپ و همینطور دو دنده شكسته ، اما آنچه منو بیش از همه نگران كرده ، وضعیت ترك جمجمه و آسیب احتمالی به مغزه و بعد از اون شكستگی های وحشتناك پا، اگر هم جان سالم به در ببره، گمونم بایستی تا مدتها بستری باشه و درد كشنده ای رو تحمل كنه كیانوش سرش را بزیر انداخت و بزحمت از روی صندلی برخاست و بی آنكه كلامی بگوید از اتاق خارج شد در همین حال پرستار بخش بسوی او آمد و گفت:" همراه بیمار، نیكا معتمد شما هستید؟"
- بله
- بیمارتون نیاز شدید به خون داره، شما می تونید بهش خون بدید؟
- البته
- گروه خونتون چیه؟
- +o
- پس مشكلی نیست دنبال من بیایید
كیانوش بدنبال پرستار براه افتاد و با خود اندیشید :" بعد از این كار باید حتما بمنزل دكتر بروم، آنها مسلما نگران هستند."
__________________
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 12-30-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان حریم عشق - قسمت بیستم

افسانه گوشی را بر زمین گذاشت و بانگرانی گفت:"الهه خانم جواب نمی ده چه خاكی بر سرم كنم؟" - شاید تلفنتون خرابه خیلی وقتها اینطور میشه اون هفته یادته ما هی زنگ میزدیم فكر كردیم خونه نیستید ، ولی شما گفتید خونه بودید، تلفنتون قطع بوده....... نگران نباش ، نیكا یا اینجا می آد یا میره خونه خودتون ، جای دیگه ای نداره
- من هم از همین میترسم اینطور كه معلومه اون نه اینجاست نه خونه حالا چه كنم؟


- خونسرد باش زن، الان ایرج رو خبر میكنم ، میریم سری به خونتون می زنیم، من مطمئنم اونجاست - ساعت از 9 گذشته ، چرا نیكا زنگ نمیزنه؟
- لابد فكر كرده شما شام اینجا می مونی ، از اون گذشته این وقت شب اگه تلفن خراب باشه چطور از خونه بیاد بیرون و تو اون خیابون تلفن گیر بیاره؟
- اگه خونه هم باشه باز دل من شور میزنه، خونه ما كه حفاظ درست و حسابی نداره ، خدا این مسعود رو خیر بده با این بلایی كه بسر ما آورد و آواره مون كرد.
عمه از آشپزخانه بیرون آمد و فریاد زد:" ایرج ....... ایرج"
ایرج از پله ها پایین آمد، اكنون آثار نگرانی در چهره او نیز هویدا بود، ولی با اینحال امیدوار بود نیكا صرفا بخاطر لجبازی با او آنها را بی خبر گذاشته باشد. نزدیك مادرش شد و گفت:" بله"
- ایرج جان آماده شو بریم خونه دایی
- چشم من آماده ام اگه شما حاضرید ماشین رو روشن كنم؟...... زن دایی شام خورد؟
- نه بابا ، زن بیچاره با این همه دلهره مگه میتونه شام بخوره....... كاش لااقل مسعود اینجا بود!
- حالا دایی نیست، من كه هستم ، امر بفرمایید
- فعلا بریم خونه دایی ، شاید اونجا باشه.
چند لحظه بعد هر سه در سكوت بسوی منزل دكتر می رفتند ، چنین بنظر می آمد كه اضطراب لبهای هر سه نفرشان را بهم دوخته بود، هرچه به مقصد نزدیكتر می شدند ، دلهره مادر نیكا افزون می گردید، هر چه سعی میكرد بخود بقبولاند كه او در منزل است ، دلش گوهی نمی داد . كم كم نمای خانه از دور هویدا شد افسانه از همان جا دریافت كه چراغ اتاق نیكا خاموش است، اما شجاعت ابراز این حقیقت را نداشت و آشكارا می لرزید و بخود امید می داد كه دخترش در طبقه اول باشد. ایرج جلوی در توقف كرد. بازهم نوری از هیچ روزنی خارج نمی شد . افسانه سراسیمه بطرف در حیاط دوید و چندین مرتبه بطور ممتد زنگ زد ، ولی پاسخی نشنید ، آنگاه دیوانه وار خود را بردر كوفت و فریاد كشید:" نیكا ، نیكا"
ایرج ومادرش سعی كردند او را آرام سازند ، الهه خانم گفت:" افسانه جان آروم باش هنوز كه اتفاقی نیفتاده.
- زن دایی كلید رو بدید شاید خواب باشه.
افسانه در میان گریه ضجه زد:" خواب اون هم 10 شب؟ نیكا همیشه تا دیروقت بیداره."
با اینحال دست در كیفش كرد و كلید را بسمت ایرج گرفت، ایرج در را باز كرد و با سرعت وارد شد ، افسانه نای برخاستن از روی زمین را نداشت ، الهه خانم زیر بغل او را گرفت و یاریش كرد ، افسانه به او تكیه كرد و داخل حیاط شد ، اما هنوز چند گامی نرفته بودند كه ایرج با چهره ای درهم بازگشت و گفت:" نیست بریم ، اینجا موندن بی فایده است . دستمون از همه جا كوتاهه"
افسانه احساس سر گیجه كرد و چشمانش سرگیجه كرد و چشمانش سیاهی رفت ، تعادلش را از دست داد و نقش بر زمین شد . الهه خانم و ایرج بزحمت او را بداخل ماشین بردند و كمی آب به صورتش پاشیدند بمحض آنكه چشمانش را باز كرد با صدای بلند شروع به گریستن كرد و گفت :" جواب مسعود رو چی بدم؟ دخترم كجاست؟
- آروم باش زن دایی ، خودتون رو كنترل كنید.
- نمی تونم ..... نمی تونم
- ایرج سوئیچ را گرداند و ماشین بحركت در آمد . افسانه سعی كرد آرام باشد با دقت بخیابان نگاه كرد، شاید در این دقایق نیكا می آمد . هنگامیكه به پیچ سر خیابان رسیدند . ماشینی از مقابلشان پیچید و برایشان بوق زد، اما ایرج بی اعتناد به راهش ادامه داد افسانه خانم گفت:" ایرج جان مثل اینكه با ما كار داشت."
- بعد رو به عقب برگشت، ماشین دور زده بود و بدنبال آنها می آمد وبرایشان چراغ میزد، ناگهان چیزی بخاطر افسانه رسید و فریاد زد:" نگه دار كیانوشه."
- خوب باشه ، تو این موقعیت اون رو كم داشتیم.
در این لحظه ماشین به كنار آنها رسید شیشه پایین آمد و چهره كیانوش نمایان شد كه می گفت: ایرج خان، منم كیانوش
ایرج بظاهر لبخند زد و ماشین را به كنار خیابان هدایت كرد. كیانوش نیز چند متر جلوتر از او توقف كرد. ایرج قبل از آنكه كیانوش به جلوی پنجره برسد:" فعلا بهش چیزی نگید."
در همین لحظه كیانوش جلوی پنجره رسید خم شد و چون همیشه مودبانه گفت: سلام شب خوش.
ایرج بی حوصله پاسخ داد: سلام شب شما هم بخیر
كیانوش نمی دانست چطور آغاز كند . بنابراین با من و من گفت:" منزل بودید؟
ایرج با همان لحن قبلی پاسخ داد :" بله حالا هم جایی می ریم ، خیلی هم عجله داریم ."
با وجود سفارشات ایرج ، افسانه خانم ادامه داد:" كیانوش جان به ما كمك كن نیكا گمشده."
ایرج به زن داییش چشم غره رفت وخواست چیزی بگوید كه كیانوش گفت:" اتفاقا من هم برای همین مسئله می خواستم خدمت برسم."
برق امیدی در چشمان افسانه درخشید ، ولی ایرج بر آشفت و گفت:" پس به خونه تو آمده؟"
- نه
- پس چی؟
- من امروز شركت بودم كه......
- كه چی؟
- اگر موافق باشید به ماشین من تشریف بیارید در راه همه چیز رو توضیح میدم.
افسانه پیاده شد. الهه خانم و ایرج هم از او تبعیت كردند . مادر نگران بلافاصله پرسید:" فقط یك كلمه بگید كه بر سر نیكا چی اومده؟ حالش خوبه؟"
- آروم باشید خانم معتمد ، متاسفانه نیكا خانم تصادف كردند ، ولی حالا حالشون خوبه.
افسانه بازهم بگریه افتاد و ایرج با پرخاش گفت:" چرا تو رو خبر كرده؟
- منو خبر نكرده ، ظاهرا كارت ویزیت من توی كیف نیكا خانم بود ، مسئولین بیمارستان منو خبر كردن.
- كارت ویزیت شما؟ حتما خودتون بهش دادید نه؟ شایدم پیش شما اومده.
كیانوش دیگر نتوانست خونسردی خود را حفظ نماید و اینبار با عصبانیت پاسخ گفت: خیر من هرگز ایشون رو ملاقات نكردم، حتی تماس تلفنی هم با هم نداشتیم ، فعلا هم تصور نمی كنم وقت این حرفها باشه ، اگه الان شما نمی آیی من خانم معتمد رو میبرم."
افسانه خانم نیز به تائید گفته های كیانوش گفت:" بریم كیانوش خان، عجله كنید..... خواهش میكنم زودتر، میخوام دخترم رو ببینم ."
كیانوش و افسانه خانم براه افتادند ، پس از آنها الهه خانم با چهره ای متعجب بحركت در آمد و ایرج نیز بناچار درهای ماشبن را قفل كرد و به سوی ماشین كیانوش حركت كرد . آنها با سرعت سوار شدند و كیانوش براه افتاد. افسانه بلافاصله پرسید: خوب آقای مهرنژاد از نیكا بگید.
- همونطور كه گفتم نیكا خانم امروز بعد از ظهر با یه اتومبیل تصادف كردند و آسیب دیدند ، ایشون رو به بیمارستان منتقل كردند .
- خیلی آسیب دیده؟
- نه خانم معتمد نترسید، فقط استخوان پای راستشون شكسته.
- فقط همین یعنی واقعا دخترم زنده است؟
- من بشما اطمینان می دم .
- شما چه ساعتی خبردار شدید؟
كیانوش بی آنكه به ایرج نگاه كند پاسخ داد:" ساعت 5/3"
پس چرا زودتر بمن خبر ندادی ؟
كیانوش كه از سوالات كسل كننده ایرج به تنگ آمده بود ، بی حوصله گفت: چطور می تونستم بشما اطلاع بدم؟ چندین مرتبه با منزل دكتر تماس گرفتم ، اما كسی جواب نداد، از شما هم آدرسی نداشتم . حالا هم به امید خراب بودن تلفن به اینجا اومدم و تصادفا شما رو دیدم............ راستی خانم معتمد آقای دكتر كجا تشریف دارند؟
- اون با یك گروه تحقیق رفته شمال كشور ........... باید بهش اطلاع بدم.
- فردا اینكار رو میكنیم
- بله ، بله..... آقای مهرنژاد شما با نیكا صحبت كردید ؟ چی گفت؟ چطور شد كه تصادف كرده؟
- متاسفانه من با ایشون صحبت نكردم خانم
- چطور؟
- ایشون بیهوش بودند.
افسانه فریاد كشید :" بیهوش ، شما كه گفتید....."
- بله ، ولی نترسید، چون علت بیهوشی عمل پاش بوده فقط همین ....... متاسفانه راننده متواریه، ولی شاهدین ماجرا گفتند كه ظاهرا نیكا خانم خیلی بی توجه از خیابان عبور میكردن و غرق در افكار خودشون بودند ، یكی از شاهدین به مامورین گفتند چندین متر قبل از چهارراه با دختر جوانی برخورد كرده كه در خیابون گریه میكرده ، اون حتی احتمال داده كه دختر قصد خودكشی داشته، مامورین دراینمورد از من سوال كردند ولی من كاملا رد كردم....... معذرت میخوام خانم معتمد امروز اتفاقی برای نیكا خانم افتاده بود؟
افسانه و الهه خانم هر دو به ایرج نگریستند و پاسخی ندادند . ایرج كه متوجه نگاههای آندو شده بود ، دستپاچه گفت: نه هیچ اتفاقی نیفتاده"
كیانوش همه چیز را دانست . با خشم به ایرج نگاه كرد و پایش را تا آخرین حد بر روی پدال گاز فشرد . ماشین از جا كنده شد و زوزه كشان سینه جاده را شكافت و پیش رفت.
*******************************
دو هفته بود كه دختر جوان در اتاق مراقبتهای ویژه در جدال با مرگ تلاش می نمود، ولی ظاهرا مرگ پنجه های هولناك خود را برای ربودن بیماری كه چون فرشتگان با سری باند پیچی شده و رخساری مهتابی بر روی تخت خفته بود گشوده بود. در این مدت او غرق در میان تجهیزات پزشكی توسط سرم و لوله تغذیه می شد، ولی با اینحال از اندام زیبایش تنها پوستی براستخوان مانده بود.
هر روز پرستاران بخش زن جوانی را می دیدند كه از صبح زود پشت در اتاق او می ایستاد . به امید دیدن او از پشت شیشه لحظه شماری میكرد، اما زمانیكه این اجازه به او داده می شد، او تنها قادربودآنی چشم بر چهره جوانش بدوزد. جوانی كه اینك شاید تمام بخش می دانستند در آستانه مرگ است . و پدرش، قامت او خمیده تر از روز اول می نمود . او از دو سو آماج غصه ها بود، از سویی همسرش كه می بایست در این شرایط بحرانی تكیه گاه او می شد و از سوی دیگر دختر جوانش كه تنها ثمره زندگیش بود، مرد چنان ماتم زده بود كه حتی قدرت فراهم نمودن مایحتاج پزشكی دخترش را هم نداشت. در این موقع آن جوان می آمد با آمدن او نگاه پرستارها خصوصا پرستاران جوان بسویش جلب می شد. جوانی زیبا، متین ، مودب ، ابتدای امر آنها تصور میكردند او نامزد بیمار است ، اما در برخورد های بعدی با ایرج همه متوجه شدند كه او تنها دوست این خانواده است و آنها نمی دانستند چگونه است كه این دوست اینطور دلسوزانه آنها را یاری می نماید؟ او از صبح یار و ندیم خانواده مجروح بود، برای تهیه مایحتاج بیمار به او مراجعه میشد و او بدون از دست دادن وقت همه چیز را مهیا می نمود. هر شب ساعتی پس از آنكه ستارگان درخشش همیشگی خود را در آسمان از سر می گرفتند ، او خانواده دكتر را بمنزل می رساند و پس از آن نگهبان بیمارستان جوانی را می دید كه در میان اتومبیل خود زیر پنجره های ساختمان بیمارستان شب را به صبح می آورد ، گاهی نیمه شبها او را می دید كه در خیابانهای خالی قدم میزند و چشم بر پنجره اتاقها می دوزد. در این میان پیرمرد ، جوان را به صرف چای دعوت میكرد. او ساعتی را در اتاقك نگهبانی میگذراند ، اما كمتر جمله ای بینشان رد و بدل میشد.پیرمردگویا حال كسی را كه عزیزی در بیمارستان آنهم درحال احتضارداشته باشدخوب می دانست برای همین هم او را چندان بحرف نمی كشید و جالب آن بود كه هرگز نپرسیده بود بیمار با او چه نسبتی دارد؟
صبح روز پانزدهم او خسته تر از هر روز از پله های بیمارستان بالا آمد در این مدت دیگر همه او را می شناختند او جسته و گریخته نامش را از این و آن می شنید و ناچار بود با آنها احوالپرسی نماید
چون روزهای گذشته سبد زیبایی از گلسرخ در دست داشت. اینكار هر روز او بود كه به امید به هوش آمدن بیمار برایش گل می آورد ، ولی گلها پژمرده می شدند. بی آنكه نگاه بیمار حتی بر شاخه ای از آنها بیفتد، ولی او نا امید نمی شد. و هر روز این عمل را تكرار میكرد. آنروز هم جلوی در اتاق ایستاد، هنوز ملاقات كنندگان دیگر بیمار نرسیده بودند ، با كسب اجازه از پرستار مثل هر روز داخل اتاق شد لحظه ای بر چهره نیكا خیره ماند و پس از آن سبد گل را كنار تختش نهاد و آهسته گفت:" امروز دیگه نذار اینها خشك بشن. با یه نگاه به ما و این گلها جون بده ، خواهش میكنم نیكا ، فقط یك لحظه چشمات رو باز كن."
بعد آهسته دررا گشود، همچنان كه نگاهش بر روی صورت رنگ پریده دخترجوان ثابت مانده بود ، از اتاق خارج شد و با نارضایتی در را بست. از انتهای راهرو پرستاری بسمت اتاق مراقبتهای ویژه آمد و در را گشود، اما قبل از آنكه داخل شود كیانوش خود را به او رساند، صبح بخیر گفت و از وضعیت بیمار پرسید . پرستار سری تكان دادو داخل شد.به كیانوش نیز اشاره كرد كه دنبالش برود واو بار دیگر وارد اتاق شد. پرستار وضعیت دستگاهها را چك كرد و چیزهایی یادداشت نمود. روبه كیانوش كرد و گفت:"آقای مهرنژاد متاسفانه فعالیت مغزی بیمار خیلی ضعیفه."
- به من بگید خانم ....... بگید كه اون ............. زنده می مونه .
پرستار شانه هایش را بالا انداخت و برای سرباز زدن از جواب قاطع گفت:" مرگ و زندگی دست خداست."
كیانوش بطرف تخت نیكا رفت بالای سر او ایستاد و زمزمه كرد:" تو زنده می مونی، من می دونم." بعد بدنبال پرستار از اتاق خارج شد . در انتهای راهرو دكتر ، همسرش و ایرج را دید كه بطرفش می آمدند با سرعت به استقبال آنها رفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:20 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها