بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (21)

فريد در سر كارش مشغول بررسي امور مربوط به خريد دستگاه هاي جديد ، براي كارخانه بود كه تلفن زنگ زد به غير از۳ خط تلفن كه مربوط به كار هاي آنجا بود و منشي با توجه به اهميت تلفن ها آنها را به اتاق فريد وصل مي كرد ؛ خط خصوصي ديگري براي انجام كار هاي شخصي خود داشت و شماره ي آن را به دوستان و آشنايان نزيدك مي داد . فريد با شنيدن صداي سعيد ، به وجد آمد و گفت : چه عجب ياد ما كردي .

- تو كه زن گرفتي بي معرفت شدي. اگر مي دانستم كه تا اين حد عوض مي شوي توصيه مي كردم كه زود تر ازدواج كني!

- حق با توست . خيلي سرم شلوغ است . تو چرا سراغي از من نمي گري؟

- نمي خواستم مزاحمت شوم

- اين چه حرفي است .مي توانم تو را ببينم؟

بعد از ظهر وقت داري؟

بسيار خوب جاي هميشگي.

ساعت ۷ خوب است ؟

عالي است! منتظرم خدا حافظ.

فريد از تماس سعيد خرسند بود .نياز مبرمي به يك هم صحبت داشت و همواره سعيد براي او بهترين همدل و دوست به شمار مي رفت .

ظهر از دفتر خارج شد و به سمت خانه به راه افتاد . از فكر ديدن آرام همواره احساس خوشايندي به او دست مي داد.او خانه اي را كه آرام به بهترين نحو آراسته بود، دوست مي داشت و خستگي را از تنش به در مي كرد .اما نسيم فاقد اين حسن بود و تنها چيزي كه برايش اهميت داشت ، ظاهر خود بود .لباس ها لوازم آرايش در هر گوشه اي پراكنده بود. هيچ گاه فرصتي براي كارهاي خانه و ريزه كاري نداشت. غذا اغلب از بيرون مي آمدو يا آنه به بيرون مي رفتند.سينا در نزد مادر بزرگش به سر مي برد و مابقي روز را در مهد مي گذراند . فريد به سينا علاقه مند بود و دوست داشت بيشتر به او محبت كند . اما نسيم از اين كار فريد خوشش نمي آمد و تلاش مي كرد آنها كمتر با هم باشند.

فريد در حالي كه ليوان نوشابه اش را سر مي كشيد گفت : سعيد تلفن كرد .قرار گذاشتيم بعد از ظهر همديگر را ببينيم .

- مي توانستي دعوتش كني بيايد خانه. بعداز ظهر من نيستم.

- كجا قرار است بروي؟

- مادر مهماني دعوت دارد . سايه تنهاست مي خواهيم كمي شنا كنيم .

- فكر خوبي است . تو كجا قرار گذاشتي؟

- همان پاتق هميشگي.

آرام با به ياد آورد كه اولين بار فريد را در آن جا ملاقات كرده است . آيا فريد آن روز را به خاطر داشت ؟ديگر چه اهميتي دارد . تمام آن روز ها و خاطره ها فقط براي او زنده بود . براي فريد فقط روز هايي بود كه گذشته اند و هيچ چيز مهمي در آن ها جود نداشته تا در ضميرش نگاه دارد .

- خوب شد كه سايه با سايه قرار گذاشتي و الا تو هم حوصله ات سر ميرفت .

- من به شنا كردن عادت داشتم ؛ چند ماهي مي شود كه فرصتي پيش نيامده بود

- مني دانستم . دفعه ي بعد خانه ي استخر دار مي خرم !

فريد وقتي با نگاه سوال برانگيز آرام رو به رو شد ، از گفته ي خود پشيمان گرديد. در نگاه آرام مي خواند كه دفعه ي ديگري وجود نخواهد داشت .

* * * *

سعيد در حالي كه قطعه اي كيك به دهان مي گذاشت گفت : چه خبر ؟ با زندگي جديد چه كار مي كني ؟

بد نيست ! تو چي نمي خواهي ازدواج كني ؟

- حالا فرصت دارم . اول بايد از تجربيات تو استفاده كنم .

- دستم انداختي ؟

- شوخي كردم . ميانه ات با نسيم چطور است ؟ نكنه مثل آن وقت ها به هم مي پريد ؟

- مدام در حال مشاجره ايم .

- وآرام ؟

- فريد شانه هايش را بالا انداخت و گفت : روابط عالي .

- خوشحالم . تو و آرام خيلي به هم مي آييد . بچه ها هميشه به تو در اين مورد غبطه مي خورند .

- ما فقط با هم دوست هستيم .

سعيد يا ناباوري به فريد نگاه كرد و گفت : باور نمي كنم .

- اين هم يكجور زندگي است .

- در نوع خودش آره ! اگر آرام خسته شد چه كار مي كني ؟

- آرام دختر صبور و فهميده اي است . به من هم علاقه دارد .

- شايد به خاطر پولت باشد.

- آن قدر پدرش پول دارد كه نيازي به ثروت من نداشته باشد.

- شايد منتظر فرصت مناسب است تا جدا شود . اين خودخواهي تو را مي رساند ، كه راجع بع آرام اين طور صحبت كني.

- اگر مي خواست برود تا حالا رفته بود .

- مي ترسم يك روز بفهمي كه دير شده باشد !

- من به فكر الآن هستم آينده زياد مفهومي ندارد .

سعيد متعجب بود كه چه طور فريد ، دختر زيبا و خوبي مثل آرام را رها كرده و به زني بي پروا و خودسر دلبسته است .

- كمي از خودت حرف بزن از بچه ها چه خبر ؟

- زياد ياد تو را مي كنند . يك روز قرار بگذاردور هم جمع شويم . سپس مكثي كرد و افزود : چند وقتي است تصميمي گرفتم .مي خواستم اول با تو در ميان بگذارم .

- خوب است چه تصميمي؟

- مي خواهم ازدواج كنم .

- به به مبارك است حالا طرف كيست ؟

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


رومان دلنشین آرام (22)

- مشكلم همين جاشست راستش نمي توانم با خانواده اش در ميان بگذارم .
- چرا مگر چه جور خانواده اي دارد .؟
- خانواده اي فوق العاده خوب ! و به همين خاطر مي ترسم پا پيش بگذارم .
- چرا برعكس حرف مي زني؟ اگر خوبند نبايد مشكلي داشته باشي . مي خواهي من با آنها حرف بزنم؟
- اين كا را انجام مي دهي؟
- با كمال ميل ! مي داني تو بهترين دوست من هستي. و تا چه حد به خوشبختي تو علاقه دارم .
- ممنونم!
- نگفتي چه كسي است ؟ من ديده ا نكند دختر ترشيده ي همسايه قبلي است ؟
- مگر خبر نداري او هم شوهر كرد .
- بيچاره چقدر كشته مرده ات بود . او را هم از دست دادي .
- اما تو او را خوب مي شناسي.
- چرا مثل دختر ها ناز مي كني نكند مي خواهي از من خواستگاري كني؟
- رضايت تو شرط است.
فريد خنديد و ناگهان خاموش شد. خيره به سعيد نگريست . مي خواست از نگاه سعيد بفهمد كه حدسش درست است يا نه .
- سايه !
- همين طور است .
- فريد با خشم گفت : چند وقت است ؟
- چي چند وقت است ؟
- منظورم آشنايي تو با سايه است .
- اشتباه نكن تو كه منو خوب مي شناسي .
- بله خوب مي شناسم نمك خوردي ، نمكدان شكستي .
- خواستگاري كه جرم نيست .
- جرم نيست . اما تو از من سوءاستفاده كردي .
- تو هميشه هر طور كه دوست داري فكر مي كني . من و سايه به هم علاقه منديم .
- فريد برخاست و گفت : سايه بي جا كرده با تو . من هالو نيستم.
- فريد اشتباه نكن .
اما فريد به سرعت از رستوران خارج شد .
سعيد با ستاسف سرش را تكان داد و با خود اندشيد : فريد هنوز خيلي بچه است! نمي دانم آرام چه طور با او سر مي كند !
آرام و سايه سر حال از آب تني كه كرده بودند ، در حال خوردن آب ميوه بودند .آرام گفت : امروز سعيد با فريد قرار داشت
- خبر دارم .
- از كجا مي دانستي ؟
- سعيد قرار است امروز راجع به خودمان با فريد صحبت كند.
- آه چه جالب تبريك مي گم.
- زياد مطئن نيستم.
- از چي ؟
- از فريد .
- دليل مخالفت فريد ممكن است بابت چه چيز باشد؟
سايه با تمسخر گفت : تو از خصوصيات منحصر به فرد فريد خبر نداري .
- البته يك چيز هايي دستگيرم شده . ام سعيد بهترين دوستش است .
- باز هم فرقي نمي كند. فريد روي بعضي مسائل تعصب بي جا دارد .
- نبايد منفي بافي كني. فريد آن قدر ها هم سختگير نيست. ممكن است به او بر بخورد ، ولي زود تغيير عقيده مي دهد.
ناگهان فريد بدون اين كه در بزند وارد شد و نگاه تندي به سايه اندات . آن دو سلام دادند. فريد بدون اين كه جواب آن ها را بدهد گفت : حالا كارت به جايي رسيده كه قول و قرار مي گذاري و پيغام مي فرستي.
سايه با چهره اي رنگ پريده گفت : باور كن من پيغامي نفرستادم .
آرام برخاست و گفت : فريد چه شده ؟
فريد با خشم گفت : آن خائن در خانه ي من عشق و عاشقي راه انداخته ، اما كور خونده . سپس با اشاره به سايه گفت : تو هم حواست را جمع كن ! وگرنه مي دان چه كار كنم .
- تو اصلا گوش نمي دهي . فقط توهين مي كني .
فريد به سمت سايه هجوم برد و گفت ‌: همين كه هست. و كشيده ي محكمي به گوش سايه زد . آرام به كمك سايه شتافت و او را در آغوش گرفت .
آرام گفت : بس كن فريد!
- بهتر است فكر سعيد را از ذهنت بيرون كني . وگرنه با من طرفي.
- وسپس از در خارج شد.
- سايه ناباورانه و خجالت زده اشك مي ريخت. آرام نمي دانست چه كار كند و چه عكس العملي نشان دهد . فريد سخت در اشتباه بود .از سويي به خود اجازه نمي داد در مسائل خصوصي آنان دخالت كند. آما سايه قبل از آن كه خواهر فريد باشد دوست او بود . آرام گيسوان سايه را نوازش كرد و گفت : نگران نباش همه چيز درست مي شود من با فريد صحبت مي كنم .
- اما سايه از برخورد فريد كه اهانت آميز بود رنجي سخت به دل گرفته بود .آرام ساعتي بعد بع خانه رفت . اندوه او از مشكل سايه و سعيد ، پزيشانش مي كرد. روزش با كارهي فريد خراب شده بود . . فريد در اتاقش بود و صداي نواختن گيتار به گوشش مي رسيد. آرام متوجه شد فريد در مواقع ناراحتي به گيتارش پاه مي برد و خود را تسلي مي بخشد . آرام در زد . فريد گفت : بيا داخل.
- آرام در گوشه اي روي صندلي نشست . فريد گيتارش را كناري گذاشت .
- چرا قطع كردي ؟ گوش مي كردم .
فريد با نگاه سنگيني به آرام گفت : تو براي گوش دادن نيامدي.
- همين طور است .
- نمي دانم از كجا شروع كنم خودم هم گيج شدم . دوست ندارم خود را در كار هايي كه به من مربوط نيست دخالت بدهم ، اما سايه دوست من است . رفتار امروزت اصلا خوب نبود.
- حرف زدن يادش رفته . من با پدر درميان مي گذارم بايد بيشتر مواظب سايه باشند.
- خواهر كوچك تو اكنون براي خودش خانمي شده است. تو هنوز سايه را به چشم يك دختر بچه نگاه مي كني .
- چه كار بايد مي كردم ؟
- سايه بلاخره بايد ازدواج كند. چه بهتر با كسي كه مي شناسيد باشد. سعيد پسر خوب و قابل اعتمادي است .
فريد باز نگاه سنگينش را به او دوخت و گفت : من حاضرم با هر كسي ازدواج كند ،به جز سعيد.
- چرا ؟ چه دليلي براي حرفت داري؟
- سعيد از صميمت من سوءاسفاده كرد . خواهر من بايد مثل خواهر خودش باشد.
- همين طور است كه مي گويي. در غيز اين صورت صادقانه پا پيش نمي گذاشت و با تو مطرح نمي كرد. بلكه سايه را به جان پدر و مادرت مي انداخت. سعيد پسر مجوبي است .
- فعلا نمي خواهم راجع به اين قضيه فكر كنم .
آرام انديشيد : فريد اين گونه مواقع ترجيح مي دهد فكر نكند و رفتار خود را بدين وسيله توجيح كند.
- هر طور راحتي .
- مي خواهي برويم سينما ؟
- تو كه اهل سينما نبودي .
- چون روز تورا خراب كردم مي خواهم تلافي كنم.
- به خاطر من لازم نيست . هرطور دوست داري و راحتي.
- خيلي خوب ! من خودم هم مي خواهم بروم . حالا موافقي ؟
آرام با خنده گفت : به خاطر تو موافقم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 08-02-2011 در ساعت 01:06 PM
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (23)

آرام با شيراز تماس گرفت، زيرا پدر و مادر چشم به راه بودند . و مادر هم با خانم فرخي تماس گرفت و دعوت خود را ياد آوري كرد. آرام اشتياق زيادي براي رفتن به خانه داشت. به خصوص كه فرصتي پيش آمده بود تا به آن جا برود و وسايل شخصي اش را جمع كند .

فريد هر روز براي صرف نهار به خانه مي آمد و اين يك عادت شده بود . آن روز آرام پرسيد فريد فكر مي كني بتوانيم دو سه روزي به شيراز برويم ؟ پدر و مادر خيلي منتظر ما هستند .

فريد لحظه اي انديشيد و گفت : بايد ببينم اوضاع كارم چه طوري است.

- كي به من خبر مي دهي؟

- فريد لبخندي زد و گفت : خيلي زود.

- فريد مي دانست كه نسيم آخر هفته همراه نازي به سفر مي رود. از بابت او خيالش راحت بود . سرانجام نسيم حرفش را به كرسي نشانده بود مي خواست به اين سفر برود. فريد به هيچ عنوان نتوانست مانع رفتن او شود.

- چند روز بعد فريد بليط هاي شيراز را روي ميز گذاشت و گفت : اين هم بليت براي شيراز. در ضمن براي عمه جان ، دكتر و لادن هم گرفتم . حامد گفت وقتي براي سفر ندارد.

- آرام با شادي غرور به بليت ها نگريست و گفت : واي ممنونم ! خيلي عالي شد ! بايد به مادر خبر بدهم. و با اين جمله به سمت تلفن رفت .

- فريد از اين كه توانسته بود او را شاد كند خرسند بود. اين تنها كاري بود كه در اين مدت توانسته بود براي او انجام دهد.

- آرام كمتر سفر با هواپيما را به طور دسته جمعي و پر هياهو ديده بود . فريد نيز از اين سفر راضي به نظر مي رسيد . سايه هنوز با فريد سر سنگين بود و چهره ي سردي به خود گرفته بود .

- آرام در طول سفر به ياد آورد كه آخرين بار چقدر سبك بال و آسوده راهي سفر شد و اكنون نا اميد و خسته و با احساسي دو گانه اي او را در بر گرفته بود . نمي توانست خود را فردي سعادتمند بداند . اگر چه با عشقي كه به فريد داشت ، نيمي از خوشبختي را دارا بود . آن دو روز هاي خوبي را با يكديگر گذرانده بودند. اما آن خلا پر نشدني بود . بايد قبول مي كرد كه فريد هيچ علاقه اي به او ندارد و از روي تعمد و ناچاري با او زندگي مي كند. اين افكار مانند خوره اي در رگ هاي تنش جريان داشت و يك لحظه او را آسوده نمي گذاشت و هر چند دقيقه يك بار زندگي خفت بارش را بر سرش مي كوبيد.

*‌ * * *

استقبال پدر و مادر از آنان با قرباني كردن گوسفن صورت گرفت . آرام از رسيدن به خانه احساس آزادي مي كرد . مادر به كمك رباب خانم اتاق استراحت مهمانان را نشان داد و به آرام گفت : دخترم وسايلت را به اتاق خودت ببر ! فريد به همراه آرام چمدان ها را در آن جا نهاد .اتاق آرام كوچك و دلباز و دنج بود. دو قاب از اشعار حافظ و سه تار و سنتوري در كنج ديوار بود .

فريد – ساز سنتي دوست داري ؟

- خيلي ! استادم پدرم است .

- و اين همه كتاب را خوانده اي ؟

- تقريبا !

فريد كنجكاوانه به اتاق نگريست علاقه مند بود خيلي چيز ها بپرسد . به عكس اشاره كرد و پرسيد : چند ساله بودي

- شانزده ساله.

- كمي استراحت مي كنم اشكالي ندارد ؟

- هر طور راحتي . مي روم پايين ؛ شايد مادر نياز به كمك داشته باشد. سايه به تدريج از آن پيله اي كه به دور خود تنيده بود بيرون آمد و سر به سر همه مي گذاشت . لادن در آسمان سير مي كرد و امير در چشما همسر آينده اش چنان غرق بود كه كمتر متوجه اطرافش بود.

پدر از آرام خواست تا كمي حافظ بخواند .آرام كتاب را گشود با صدايي گيرا و خوش آهنگ به ماند آن كه فقط براي دل خود مي خواند ، چنين زمزمه كرد :

به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم

بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم

الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد

مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم

فريد به چشمان مخور و مژگان بلند آرام خيره شد. گيسوان افشان و خوش حالتش در تلالو نور مانند ستارگان مي درخشيد . همه در سكوت گوش مي دادند. آقاي فرخي دست زدو بقيه به دنبالاو تشويق كردند.

خانم فرخي – خيلي خوب خواندي تا حالا به حافظ اين چنين با دل و جان گوش نكرده بودم .

آقاي فرخي – خانم اگر تو هم مانند عروسمان بتواني هر شب برايم شعر بخواني مي شوي شهرزاد قصه گوي من .

- پس چه كسي به كار هاي خانه برسد. سلطان محمود!

با شوخي آن دو صداي خنده در فضا پيچيد و فقط فريد به چشمان زيباي همسرش مرموزانه مي نگريست .

نزديك نيمه شب ، مهمانان براي خواب آماده شدند.فريد برخاست و به اتاق رفت. آرام در كنار پدر نشست و سر بر شانه ي او قرار داد . پدر در حالي كه گيسوانش را نوازش مي كرد گفت : دخترم اگر بداني چقدر جاي تو پيش ما خالي است . تنها دل خوشي من و مادرت ديدن خوشبختي توست .

آرام در حالي كه اشك مي ريخت گفت : پدر خيلي دوستان دارم. خيلي!

ببينمت چرا گريه مي كني سرت را بالا. بگير خوب شد.

سپس با دستمال گونه ي او را پاك مرد و پيشاني او را بوسيد . حالا بخند .بگو ببينم از همسرت راضي هستي؟

فريد خيلي خوب و مهربان است .

يك خبر خوب برايت دارم راجع به دانشگاه ؟

آفرين ! تو هميشه قبل از اين كه من حرف بزنم موضوع را مي فهمي . يك نفر پيدا شده كه حاضر است جايش را با تو عوض كند. آه پدر ممنونم اين بهترين هديه ي شما بود .

فريد كه با درس خواندن تو مخالفتي ندارد؟

نه فكر نمي كنم .

اول زندگي خصوصيت الويت دارد . بعد ادامه ي تحصيلت . مبادا اولي را دومي فكر كني.

خيالتان را حت باشد.

من هميشه خيالم از بابت تو راحت بوده است . دير وقت است بهت است بروي و استراحت كني . من هم مي روم بخوابم مادرت از صبح كلي از من كار كشيده.

پدر پيشاني آرام را بوسيد و برخاست و آرام نيز برخاست و به اتاق خود رفت . فريد روي صندلي كتابي را ورق مي زد . آرام لبخندي زد و گفت : اولين بار است كه مي بينم مطالعه مي كني .

زياد اهل مطالعه نيستم . سپس اشاره به اتاق كرد و گفت : فكر اينجا را نكرده بودم .

نا راحتي ؟

اگر تو نيستي ، من راحتم. مي توانم روي كاناپه بخوابم .

آرام رخت خواب فريد را آماده كرد . چراغ را خاموش كرد و در تاريكي اتاق لباسش را عوض كرد وبه درون رخت خواب خزيد .

فريد ساعت ها بيدار بود و به اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد . به خوبي مي دانست كه در حق آرام ظلم مي كند . و تمام آن را چيزي جز وفاداري به نسيم نمي دانست . فريد خود را در موقعيت بدي مي ديد . در واقع قادر نبود از پس نسيم بر آيد و خانواده اش هيچ گاه حاضر به پذيرش او نخواهند شد . زيرا نسيم در مقايسه با آرام تقريبا هيچ بود . آرام با اصالت زيبا و خواستني بود ؛ در حالي كه نسيم بي هويت ، آشفته و خودخواه . اينها حقايق تلخي بود كه آن شب در اتاق آرام ، كه به فاصله چند نفس از او دور بود ، به خود اعتراف كرد و از حماقت و ناداني خود در شگرف بود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (24)

آرام در حالي كه چادر ساهي به سر مي كرد ،گفت:اول مي رويم زيارت .

-هرچه تو بگويي . اين جا شهر شماست . راهنما خودت باش !

آرام نياز مبرمي در خود مي ديدتا به مكان روحاني برود و روح خسته اش را التيام ببخشد.

- چادر بهت مي آيد. اما بايد خوب رو بگيري.

- كاري مي كنم كه تو هم من را نشناسي و گم كني .

- تو هر كاري بكني من گمت نمي كنم . حالا مي بيني .

آرام وقتي پا به هرم گذاشت، بغض چند ماهه را فرو ريخت و و به راز و نياز پرداخت. با خود انديشيد: اين جا از پدر و مادر و همه كسي بيشتر به انسان آرامش مي دهد. خدايا كمكم كن ! تا خوب باشم. راه درست را نشانم بده! خيلي خسته ام ! خسته ! پريشاني ام را از من بگير! من را از اين عشق نفرين شده رها كن! قدرت تصميم به من بده!

فريد در كناري چشم به آرام دوخته بود. خستگي و درماندگي آرام برايش عذاب آور بود. اگر مي توانست قدم پيش مي گذاشت ، او را از زمين بلند مي كرد و اشك روي گونه هايش را پاك مي كرد . اما پا هايي چون سرب و انديشه اي سمج و مبهم او را در زنداني تاريك و بدون هيچ روزنه اي در بند كشيده بود.

بعد از ظهر آن روز به اتفاق به حافظيه رفتند ؛ عكس گرفتند ، خواندن فاتحه ، گرفتن فال و صرف شام در هتل بزرگ شهر ، يكي از روز هاي خوش به ياد ماندني براي آنها باقي ماند .

هنگام صرف شام چند جوان به طرف ميز آنها آمدند و شروع به سلام و احوال پرسي كردند. پدر فريد را به آنها معرفي كرد و آرام نيز آنها را هم كلاسي خود خواند . سپس آن سه جوان به فريد تبريك گفتند و از آن جا دور شدند .

فريد – همكلاسي ها خوش تيپي داري .

- از بچه هاي درس خوان و مودب دانشگاه به حساب مي آيند.

- آن يكي كه قدش بلند تر بود اسمش چه بود ؟

- بهرام!

- درست حدس زدم همان خواستگار سمج!

- خواستگار سمج سابق در ضمن يكي از سرمايه داران شيراز هستند. (آرام عمدا جملهي آخر را گفت ، تا عكس العمل فريد را ببيند. )

- هيچ وقت به بهرام فكر كردي؟

- اولا بگو تو از كجا مي داني ؟

- سايه يك چيز هايي تعريف مي كرد . البته براي مادر من هم شنيدم . حالا تو جواب بده؟

- من راجع به هيچ مردي جدي فكر نكردم،فقط.....

حرف خود را ناتمام گذاشت .

فريد مي دانست آن استثنا او بود . ترجيح داد موضوع بحث را عض كند. اما حسادتي در وجودش زبانه كشيد . بي شك آرام از اين كه او را بر اين پسر ترجيح داده در دل احساس ندامت مي كند.

آن شب آرام چمدان را گشود تا وسايلشان را جمع كند. فريد براي خواب آماده مي شد . آرام گفت : فريد اگر اشكالي ندارد ، من چند روز بيشتر اينجا بمانم .

فريد لحظه اي جا خورد و سپس پرسيد : چه طور تصميم به ماندن گرفتي ؟‌مگر اتفاقي افتاده ؟

- نه بايد وسايل شخصي ام را جمع مي كردم ، كه اين چند روزه فرصت اين كار پيدا نشد . درثاني بايد مسئله ي انتقالي ام را حل كنم . . چون ترم قبل مرخصي گرفتم ، بايد از ترم آينده سر كلاس ها حاضر بشم .

- خوب!

- خوب ، اگر بمانم مي توانم به كار هايم رسيدگي كنم .

فريد لحظه اي انديشيد . در واقع نمي خواست آرام را تنها بگذارد . نوعي ترس از باز نگشتن آرام در دلش لانه كرد |، اما هيچ دليل و بهانه اي براي نماند آرام نيافت . تصوير خواستگار سمج در ذهنش پديدار گشت . به ناچار گفت : فقط چند روز.

* * * *

بازگشت بدون آرام براي فريد كسل كننده بود. از اين كه به تنهاي راهي خانه مي شد ، دلگير بود. كار هاي زيادي در تهران داشت . تا چند روز آينده نيز نسيم باز خواهد گشت . به نسيم انديشيد نمي دانست .كه چرا ديگر آن آتش سوزنده و اشتياق غريبي را كه نسبت به او داشت در خود حس نمي كرد . تا چندي قبل حاضر بود به خاطر نسيم دست به هر كاري بزند. اما اكنون بي تفاوت و سرد به باز گشت او فكر مي كرد . اوايل حتي براي چند ساعتي قادر به دوري و بي خبري از او نبود، اما اكنون خوشحال بود . كه با به سفر رفتن او مي تواند نفس راحتي بكشد . غر غر هاي بي پايانش هيچگاه تمامي نداشت و يقينا هنگام بازگشت موضوعي براي سرزنش پيدا خواهد كرد و باز مي دانست آن موضوع بي ارتباط با آرام نيست .

* * *

بودن در خانه كنار پدر و مادر اندكي از آلام روحي اش كاست . از تنهايي در خانه خموش به تنگ آمده بود و به تدريج زندگي يي كه نا خواسته برگزيده بود برايش كابوسي جلوه مي كرد . شب هاي بي پايان تنهايي و روز هاي پر كشش انتظار تمام آن چيزي بود كه در اين مدت چشيده بود . شايد اگر مي توانست مشكلش را با كسي در ميان بگذارد اين گونه در خود فرو نمي رفت . تنها راه ممكن در حال حاضر ، ماندن و نقش بازي كردن است . اكنون نزد خانواده اش به سر مي برد ، مي ديد كه تا چه اندازه با روان خود بازي كرده است . و با ادامه ي زندگي بروز آن در آينده بيشتر خواهد شد.

* * * *

مادر از جدايي دخترش چون كودكي مي گريست و آرام بي قرار تر از مادر اشك مي ريخت. پدر به آن دو دلداري مي داد . مي گفت : با خوشحالي از يك ديگر جدا بشويد . انشا الله چند ماه ديگر براي جشن ازدواج اميربه تهران مي آييم .

با تمام اين حرف ها آرام نگران و بي قرار از آنها جدا شد . پدر از وداع دخترش سخت آشقته بود. آيا چيزي در زندگي آرام وجود داشت كه او را اين گونه افسرده و غمگين نشان مي داد ؟ غمي كه در چشمان دخترش پديدار گشته بود ، سنگين و خاموش چنان لانه گزيده بود كه به هيچ كس اجازه ي پرسشي را نمي داد .

فريد در سالن فرودگاه بي صبرانه در انتظار آرام بود .آرام با ديدن او دست تكان داد . زماني كه به يكديگر رسيدند، دستان هم را فشردند. فريد نگاهي نوازشگر بر او افكند كه آرام به درستي معناي آن را نمي دانست . آرام در خانه با دسته اي گل سرخ در گلدان و ميز غذايي آماده رو به رو شد .

- امروز دست پخت كدام رستوران را مي خوريم ؟

- بيشتر از اين خجالتم نديد. طبق معمول رستوران سر خيابان.

- آرام سرش را تكان داد و گفت : فكر كنم بهتر است دست پخت تو باشد.

- حالا كه اين طور شد يك روز كبابي بپزم كه كيف كني .

- به قول مادرت ، آقايان فقط مي توانند كباب بپزند.

- مادر تجربه اش زياد است .

آن شب آرام تب شديدي كرد . تمام تنش درد مي كرد . ساعت از نه گذشته بود . نمي دانست چه كار كند . مي ترسيد تا صبح حالش بد تر شود. مسكن خورد ، اما هيچ اثري نداشت . قدرت راه رفتن را در خود نمي ديد . گوشي تلفن را برداشت و به زحمت شماره گرفت .

سايه و خانم فرخي سراسيمه خود را بهاو رساندند و به نزديك ترين بيمارستان منتقل كردند . سايه نزد آرام ماند. خانم فرخي جرات آن را كه از فريد بپرسد كجاست در خود نمي ديد . به خانه تلفن كرد هيچ كس جواب نداد . ساعت دوازده شب بود . مدام با خود تكرار مي كرد : فريد كجا ممكن است رفته باشد ؟

صبح ، سايه ، آرام را به خانه برد . خانم فرخي در خانه در انتظار آنان نشسته بود . آرام ضعف شديدي داشت به محض رسيدن به خانه به خواب عميقي فرو رفت .

سايه آهسته به مادر گفت : شما چي فكر مي كنيد ؟

غقلم به جايي نمي رسد نگران آرام هستم .

سايه تو خبر داري فريد كجا رفته ؟ چرا ديشب منزل نيامده ؟

نه ! مادر ، از كجا بايد بدانم!

خانم فرخي به سمت تلفن رفت و شماره گرفت در همان حال گفت : احتمالا الآن به دفتر رسيده .

فريد از آن سوي خط با شنيدن صداي مادر گفت : سلام ! چه عجب ! مادر يادي از ما كردي؟

- عجب به جمالت . كجا تشريف داشتيد ؟

- خوب معلوم است خانه .

- خانه ! من ديشب تا حالا خانه ي تو هستم .

فريد لحظه اي جا خورد و نمي دانست در جواب مادر چه بگويد .

- چه طور ؟ خانه ي ما بوديد ؟

فريد لحظه اي اندشيد شايد آرام حرفي زده است و مي خواهد او را ترك كند.

- نگفتي كجا بودي ؟

- ديشب با آرام حرفم شد آمدم بيرون.

- بي جا كردي ! چطور دلت آمد آرام را تنها بگذاري .

- اتفاقي افتاده آرام طوري شده ؟

- آرام بيمار است . ديشب را هم در بيمارستان گذراند .در حال حاضر هم خواب است .

فريد با صدايي گرفته فقط توانست بگويد : الآن خودم را مي رسانم .

و تلفن را قطع كرد . لحظه اي چند سرش را در ميان دستانش فشرد . در خود احساس شرمساري مي كرد . اگر اتفاقي رخ مي داد هرگز خود را نمي بخشيد. برخاست و با شتاب به طرف خانه حركت كرد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (25)

فريد به اتاق آرام پا نهاد . او در خواب عميقي فر رفته بود . دستان آرام را گرفت . هنوز تب داشت . با صدايي محزون گفت : آرام من هستم فريد.

آرام با خستگي چشمانش را گشود و با بي حالي گفت : تو هستي !

- متاسفم . آرام با لبخندتلخي گفت : چه خواب خوبي بود !

- چه خوابي ديدي ؟

- خواب مارال ! داشتم در جنگل گردش مي كردم .

- خواب زيبايي ديدي! آرام چه اتفاقي افتاده ؟

- آرام با بي حالي سرش را تكان داد و گفت : نمي دانم .!

- فريد احساس كرد آرام تمايلي براي حرف زدن ندارد . روي او را كشيد و گفت : كمي استراحت كن ! من بيرون هستم . مطمئن باش تنهايت نمي گذارم .

- فريد نزد مادر رفت و گفت : مادر بهنر است به دكتر سخاوت خبر بدهيد، شايد چيزي سر در بياورد.

- فكر بدي نيست حتما تلفن مي كنم .

فريد كلافه و عصبي به اتاق خود رفت . عادت به ديدن آرام پر شور و پر تحرك و صحبت هاي شيرين او داشت. در گوشه و كنار خانه جايش را خالي مي ديد.

مادر در زد و وارد اتاق شد. با كنجكاوي به زواياي اتاق نگريست . آنگاه گفت : اين جا اتاق توست ؟

- چه طور ؟

- مي بينم كه اتاق مجردي داري ! چه طور دو تا جوان اين طور زندگي مي كنند . ؟

- من اين طور راحت ترم .

- كم كم دارم مشكوك مي شوم . سپس لبهي تخت نشست و گفت ؟ فريد اينجا چه خبر است؟ تو با آرام اختلاف داري ؟ مشكلي برايتان پيش آمده ؟

- نه ! مادر ما با هم خوب هستيم .

- نمي دانم چرا دلم يك چيز ديگري واهي مي دهد. آن از ديشب ، اين هم از اتاق تو ! و آهي كشيد و ادامه داد : آرام ضعف اعصاب دارد . البته تشخيص دكتر بود . ديشب تا صبح هذيان گفت . اگر اتفاقي برايش بيفتد ، جواب پدر و مادرش را چه طور بدهم ؟ فريد ! كاري نكن بد بخت بشوي ! زندگي خودت را خراب مكن .فريد بر خاست و گفت : شما اگر دخالت نكنيد ، ما خوب هستيم. هيچ مشكلي نداريم .

- من كي دخالت كردم ! تا مي آيم حرف بزنم ، اين حرف ها را بارم مي كني . اما گفته باشم واي به حالت اگر دروغ گفته باشي حالا خود داني . ( و از اتاق خارج شد.)

روز سوم حال آرام رو به بهبودي رفت . رسيدگي و مراقبت هاي خانم فرخي و سايه باعث شد تا سريع تر بر بيماري اش فائق آيد و قواي از دست رفته اش را باز يابد . دكتر سخاوت به عيادتش آمد .اما تشخيصي نداد ، متفكرانه به نظر مي رسيد. عمه پ.ران و لادن چند بار به ديدنش آمدند. آرام از آنها خواسته بود تا به پدر و مادرش حرفي نزنند . فريد لحظه اي از خانه بيرون نمي رفت . مگر براي خريد. روز چهارم به حمام رفت سر حال تر به نظر مي رسيد. خانم فرخي آرام را به خانه ي خود برد تا چند روزي استراحت كند. آرام از اين كه فريد ناگريز شود در كنار او بماند چندان تمايلي به رفتن نداشت . اما فريد نيز اسرار به رفتن و ماندن در آنجا داشت .

فريد همان شب به ديدار نسيم شتافت . نسيم با ترش رويي در را به روي او گشود. وگفت : باز كجا بودي ؟ دفتر كه نبودي . اين جا كه سر نمي زني . چه جوري بايد پيدايت كنم ؟ بايد مي آمدم در خانه تان !

فريد با بي حوصلگي گفت : آرام مريض بود نمي توانستم تنهايش بگذارم .

يك زن مريض به درد نخور! چرا تكليفش را روشن نمي كني؟

او نه مريض است ، نه به درد نخور.

- اوه اوه چه جالب ! مگر خودت نگفتي مريض است ؟

- آمدم بهت بگويم نگران نباشي ، مادر در خانه ي ما بود نمي توانستم بيرون بيايم . شك مي كرد .

- بلاخره چي ؟

- الآن هم خانه ي مادرم هستيم . خيلي خوش مي گذرد بهتر بود اينجا نمي آمدي كه يك وقت مادر جانت شك نكند.

- نسيم سربه سرم نگذار يكخورده انصاف داشته باش.

- انصاف ! چهار روز است از تو بي خبرم ، جرات اين كه از كسي بپرسم را نداشتم . تو چرا انصاف نداري ؟ من آنقدر بي ارزش شدم كه تو زحمت تلفن كردن را به خودت ندادي .

فريد مي ديد نسيم راست مي گويد اما آنقدر نگران حال آرام بود كه هيچ توجهي به زمان گذشت آن نداشت. اكنون بر حسب وظيفه به نسيم سر زده بود. . در غير اين صورت باز دلش نمي خواست به آنجا برود .

سينا چه طور است ؟ حالش خوب است ؟

اين جواب حرف من نشد .

- جواب تو واضح بود . گرفتار بودم . فريد تو چند ماه از من مهلت خواستي ، بايد بداني مهلتي كه دادم رو به اتمام است بهتر است اين مطلب را گوشزد كنم

- فريد با خستگي گفت : كاري نداري ؟

- از اول كاري با تو نداشتم امشب مهمان دارم .

- كي هست ؟

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (26)

- بچه ها خودت كه مي داني نوبت مهماني من بود . اگر دوست داري بمان .

- نه ممنون بايد بروم خداحافظ.

او بدون اين كه منتظر جواب نسيم باشد از در بيرون رفت. نسيم متفكرانه در آينه به خود نگريست. حلقه اي از موهاي بلوندش را روي صورتش مرتب كرد. فريد تغيير كرده بود .او حتي نخواست بپرسد دوستانش چه كساني هستند. اويل فريد به مهماني هاي او حسادت نشان مي داد . ، هرگز او را در مهماني ها تنها نمي گذاشت . . با خود انديشيد . بايد حواسم را بيشت جمع كنم . اگر اين طور پيش برود فريد را خيلي زود از دست خواهم داد .

* * * *

آن شب آرام در حالي كه شالي به دور خود پيچيده بود در زير دخت ناروني نشسته بود . سايه به كنارش آمد و گفت : سردت نيست ؟

نه هوا خوب است .

چرا درفكري ؟ تا تو را به حال خودن مي گذارند در خودت فرو مي روي . مي توانم بپرسم چرا ؟

چرا نمي دانم !

تو اين طور نبودي ! دوست دارم من را به چشم يك دوست ببيني نه خواهر شوهر.

تو هميشه دوست من هستي .

خوشحالم كه اين را مي شنوم . با فريد چه طور هستي ؟

فريد مرد خوبي است .

فقط همين ؟خوب است ؟ تو خوشبخت نيستي ؟

من نمي توانم به همه دروغ بگويم بايد با كسي حرف بزنم . خوشحال مي شم آن يك نفر من باشم .

مشكل من به گونه اي است ك نمي توان حتي با لادن صحبت كنم . من نمي توان بفهمم منظورت چيست ؟

آرام بعد از مدتي سكوت گفت : فريد هيچ علاقه اي به من ندارد در واقع با اجبار با من زندگي مي كند .

نه اين راست نيست . فريد تو را دوست دارد اين چند روزي كه بيمار بودي نگرانت بود . من فريد را هيچ وقت اين طور نديدم .

شايد باورش سخت باشد امام ما در واقع زندگي زناشويي نداشتيم. فريد همان شب ازدواج رفت . گفتن اين حرف نزد ديگران خنده آور است . چطور مي توانم خود را مضحكه ي مردم كنم.

سايه با ناباوري به نگريست . اگر آرام را به درستي نمي شناخت او را دروغ گويي بيش نمي دانست .

- اين حقيقت تلخي است كه بايد بداني . رابطه ي من و فريد دوستانه است . اين اصلا مهم نيست اما تا كي بايد تنها باشم ! با در و ديوار حرف بزنم . شب ها از ترس تنهايي كابوس ببينم . !

- آه آرام ! چطور به خودت اجازه دادي اينطور زندگي كني ؟ شجاعت و شخصيتت كجا رفته ؟ تو به خودت ظلم كردي .

- من عاشق فريثد هستم تا آخرين نفس مبارزه مي كنم . مي خواهم زماني كه مي روم پيروز باشم . نه يك شكست خوردهي احمق . فقط از تو خواهش مي كنم در اين باره با كسي صحبت نكن.

سايه در ميان هق هق گريه گفت : قول مي دهم آرام . تو خيلي خوبي .

نسيم در حالي كه گوشي تلفن در دستش بود آدرسي را يا داشت كرد . گفت : مطوئني ؟ همين خانه بود ؟ طبقه ي هشتم . خوب است . خيالت راحت باشد . نمي گذارم كسي بفهمه . خدا حافظ.

نسيم يك بار ديگر به آدرس نوشته شده روي كاغذ نگاه كرد و به نقطه اي نا معلوم خيره ماند . با گذشت 4 ماه هنوز خبري از جدايي نبود .سكوت او اندازه اي داشت . فريد به هيچ وجه به روي خود نمي آورد ؛ كه چه قولي به او داده است . در فرصتي مناسب اين آدرس كمك زيادي به او خواهد كرد .

با شروع ترم جديد آرام شور و هيجان وافري در خود مي ديد . اينك مي توانست وقت بيشتري را در بيرون از خانه سر كند و كمتر در تنهايي خود غرق شود . فريد بر خلاف آرام از مسئله ي رفتن به دانشگاه چندان خشنود نبود . از اين كه آرام در محيط دانشكده آزاد و راحت است و مي تواند دوستان خوبي پيدا كند ،رشك مي برد.

جشن ازدواج امير و سارا چند روز آينده برگزار مي شد . خانم فرخي سخت درگير سر و سامان دادن به كارهايي مربوط به جشن ازدواج بود . روز اول شروع كلاس ، فريد ، آرام را به دانشكده رساند . آرام با دختري محجوب و مهربان هم صحبت شد . او نيز متقابلا از آرام خوشش آمد. راحله چنان گيرا و محكم حرف مي زد كه آرام ناخودآگاه مجذوب او شد . زماني كه فريد به دنبالش آمد، آرام با اشتياق راحله را به فريد معرفي كرد . سپس براي صرف نهار به رستوران رفتند . فريد گفت : چه زود دوست پيدا كردي .

- در چنين محيطي ، همه با هم دوست هستند، اما راحله بيشتر به دلم نشست .

- به نظر دختر خوبي مي آمد.

- من هم همين عقيده را دارم .

فريد از نگاه آرام مي خواند كه از يافتن راحله بسيار مسرور است . آرام هر روز با اتومبيل خود به دانشگاه مي رفت و گاه راحله را در مسير پياده مي كرد و سر راه خريد نموده و به خانه مي رفت . فريد با وجود اين كه مي دانست آرام كمتر فرصت تهيه ي غذا و رسيدگي به كار هاي خانه را دارد ، بنابر عادت هر روز به خانه مي رفت و آرام مجبور بود به سرعت غذا را آماده كند . فريد از غذا هاي مانده خوشش نمي آمد و به دليل آرام نمي توانست از شب قبل غذايي تهيه كند. آرام كمي استراحت مي كرد و بعد از ظهر را به مطالعه مي پرداخت . بدين ترتيب روز هاي خود را مي گذراند .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (27)

براي جشن ازدواج اميد و سارا ، آرام ، لباسي از ساتن شيري رنگ را كه پروانه به عنوان هديه ي عروسي برايش فرستاده بود ، به تن كرد . سرويس مرواريدش را كه هديه ي پدر فريد بود و با لباسش هماهنگي داشت ، به خود آويخت . گيسوانش را بالا ي سرش جمع كرد . اين آرايش مو بيش از حد به صورتش مي آمد. فريد آمد و يك راست به حمام رفت . آرام در اتاقش بود . ساعتي بعد فريد لباس پوشيده و آماده براي رفتن بود. به در اتاق آرام زد و گفت : حاضري ؟

آرام در را گشود و گفت : من خيلي وقت است كه حاضرم .

فريد نگاهي به سر تا پاي آرام اندخت و گفت : نكند شما عروس هستيد .

آرام خنديد و به دور خود چرخيد و گفت : اگر بد شدم بگو تا لباسم را عوض كنم .

مثل هميشه بي نقص.

آرام از تعريف فريد چهره اش گلگون شد و گفت : از تعريفت متشكرم .

جشن ازدواج اميد و سارا در همان هتلي بود كه جشن ازدواج آنان در آن برگزار شده بود. آن شب آرام خود را خوشبخت ترين عروس دنيا مي دانست . اما حالا چه؟ با نگاهي به فريد احساس غرور كرد . در ظاهر آن دو زوجي بي همتا بودند . هيچ كس با ديدن آن دو حتي ذره اي به خوشبختي آنان شك نمي كرد .

آرام با ديدن سارا براي نخستين بار حسادتي وجودش را فرا گرفت . اميد عاشقانه سارا را مي پرستيد . توجه او به همسرش چنان بود كه تمام دختران حسرت داشتن چنين همسري را داشتند و سارا مغرور اميد را به هر طرف مي كشاند. آن شب مهمانان زيبايي آرام را مي ستودند . اما او توجهي به آنان نداشت . او خواهان توجه يك نفر بود.

فريد گرم گفت و گو با مهمانان بود . هر از چند گاهي با نگاهي به آرام ، حضور خود را اعلام مي كرد .

سايه به همراه مردي حدودا 40 ساله با مو هايي جوگندمي و بسيار خوش لباس به نزد آرام آمد و آن شخص را دكتر فرهمند معرفي كرد ؛كه از اقوام آقاي فرخي محسوب مي شد و به تازگي از انگليس به ايران آمده بود .

دكتر فرهمند – من از ديدن شما كمي متعجب شدم . وقتي كسب اطلاعات كردم گفتند كه شما همسر فريد هستيد . من به فريد بابت داشتن چنين همسر زيبايي تبريك مي گويم .

- آه من آنقدر ها قابل تمجيد نسيتم اين لطف شما را مي رساند.

- آرام كمي به اطراف نظر انداخت. تا شايد بهانه اي براي رفتن از نزد دكتر بيابد ، اما دكتر همان طور خيره به او ، در پي گفت و گو بود . آرام براي آن كه حرفي زده باشد گفت : شما در انگليس زندگي مي كنيد؟ متاسفانه بله ! اوايل در آمريكا بودم . اما به دلايلي به لندن كوچ كردم.

- - پيداست چندان رزايتي نداريد .

- تا زماني كه آن جا هستم فكر مي كنم بهترين نقطه ي دنيا است. اما به محض پا گذاشتن به ايران عقيده ام عوض مي شود .

- با همسرتان آمده ايد ؟

- دكتر با لبخند گفت : من ازدواج نكردم .

فريد به كنار آرام آمد وبازوي او را گرفت و گفت : دكتر با همسرم آشنا شديد ؟

- افتخار آشنايي با ايشان سعادتي بود كه نصيب بنده شد.

- با اجازه تان .

او آرام را به سمت ديگر سالن هدايت كرد .

- چي مي گفتيد؟

- حرف خاصي نبود.

- حسابي درد دل مي كرديد .

- جشن ازدواج كه جاي درد دل كردن نيست .

- بارها گفتم من دوست ندارم با آدم هاي مجرد حرف بزني .

- من نمي دانستم كه مجرد است . درضمن به نظرم تو از بيماري حسادت رنج مي بري .

فريد با پوزخندي گفت :تما به تو !

- نمي دانم به كي ! اما حق نداري پيش ديگران به من توهين كني . من بچه نيستم كه بگويي با كي حرف بزنم و با كي حرف نزنم . از وقتي آمديم خودت مدام سرگرم خوش و بش با همه به خصوص با تمام خانم هاي حاضر در مجلس بودي.

- آداب معاشرت اين طور ايجاب مي كند .

آرام در حالي كه بازوانش را از دست فريد رهايي مي بخشيد گفت : خوشحالم كه خودت جواب خودت را دادي . ني گذارم با اين حرف ها شبم را خراب كني .

سپس با سري افراشته به سوي ديگر سالن رفت . فريد مي ديد كه هيچ حقي روي او ندارد و اين آزار دهنده بود. او خود اين گونه خواسته بود و غرور بي جايش اجازه ي بيان واقعيت را نمي داد .

آن شب آرام در ظاهر مي خنديد ، اما از درون پر از درد و نفرت بود . يقين داشت كه فريد به او حسادت مي كند . اما چرا و به چه دليل ؟ آن شب دكتر براي بار دومين بار باب صحبت را با او گشود و آرام خود را ناگريز به پاسخ دادن مي ديد . اين بار عمه پوران به دادش زسيد . محمود آن شب با دختران گرم كرفته بود و از ترس برخورد با فريد ، سعي مي نمود در جايي كه آرام بود حاضر نباشد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (28)

فريد تا آخر مجلس به او اعتنايي نكردآرام نيز با خنده و شوخي با ديگران مي خواست او را بيشتر آزار دهد . در راه بازگشت به خانه فريد چنان غضبناك بود كه آرام جرات آن كه چيزي بپرسد را نداشت . فريد همراه او وارد خانه شد و در را بهم كوبيد . آرام گوشش را گرفت تا صداي ناهنجار آن را نشنود . فريد دقايقي در چهره ي او خيره ماند و سپس با تمام قدرت كشيده اي به صورتش زد . آرام سرش گيج رفت وبه گوشه اي افتاد .صورتش داغ شده بود و مي سوخت . دستانش را به گردن برد و گردنبندش را با نفرت پاره كرد و با تحقير گفت : تو ديوانه اي ! از تو متنفرم !

- بهت اخطار داده بودم ، بهتر است با من بازي نكني . (وسپس از در خارج شد.)آرام همچنان روي زمين نشسته بود و به دانه هاي مرواريد كه در اطرافش ريخته بود و قطرات خوني كه از گوشه ي لبش مي چكيد خيره شد . نمي خواست گريه كند . از اين كار نفرت داشت . بايد عقيده هايش را در دل جمع مي كرد و به موقع آن را مانند توپي به صورت فريد مي كوبيد . آري او به انتظار آن روز نفس مي كشيد .

- آرام صبح عمدا از خانه خارج شد و در خيابان گشتي زد و سپس به خانه ي عمه پوران رفت . نهار را با آنها خورد. نزديك غروب به خانه آمد و كليد را چرخاند و در را گشود .كيفش را با بي اعتنايي روي مبل رها كرد . ناگهان فريد را در گوشه ي اتاق خيره بر خود ديد .

- آرام بدون توجه به اتاق خود رفت . فريد به دنبالش وارد اتاق شد و فرياد زد : كجا بودي ؟

- - به تو مربوط نيست .

- تو مي خواهي با حيثيت من بازي كني ، اما من نمي گذارم .

- تو معناي حيثيت را مي داني! اگر واقعا مي دانستي با من بازي نمي كردي .

- تو به اين مي گويي بازي! آبروي من و خانواده ام چه مي شود ؟

- اگر خيلي به اين حساسيت داري مواظب باش آبرويت طور ديگري نرود .

- بدان ! اين يكي هم به تو مربوط نيست .

- چه طور من حق ندارم بدان تو كجايي و چه كار مي كني ؟ اما تو اين حق را به خودت مي دهي .

- اگر بخواهي با من لجبازي كني ، بد تر از تو مي كنم .

- برو بيرون مي خواهم لباسم را عوض كنم .

- تا جواب مرا ندهي از اين جا تكان نمي خورم .

- تو زده به سرت .

صداي زنگ تلفن برخاست . فريد با حالتي مشكوك گفت : خودم بر مي دارم .

آرام در را بست و آن را قفل كرد.

لادن از پشت خط گفت : كيف پول آرام اين جا جا مانده ، مي خواستم زود تر بگويم نگران نشود . فريد تشكر كرد و گوشي را گذاشت . به در اتاق آرام زد . اما جوابي نشنيد . سپس گفت : در را باز كن ! مي خواهم حرف بزنم . آرام ! خواهش مي كنم . لحظه اي چند ايستاد . جوابي نيامد ، با مشت به در كوبيد و گفت : لعنتي .

لحظه اي بعد صداي بسته شدن در خانه به گوش رسيد .فريد رفته بود.

فريد ساعتي در خيابان ها گشتي زد . سرانجام در برابر جواهر فروشي ايستاد و با وسواس زيلد گوشواره هايي با نگين زمرد خريد . سپس به گل فروشي رفت و دسته اي گل تهيه كرد . هوا كاملا تاريك شده بود كه وارد خانه شد . آرام روي مبل نشسته بود و مجله اي را ورق مي زد . صداي موزيك مانع شنيدن صداي در بود . فريد پشت سرش ايستاد و گل را مقابل صورت آرام گرفت . آرام از جا پريد و با ديدن فريد در آن حال خنده اش گرفت

- لطفا قبول كن .

- در مقابل گل اراده اي ندارم .

- در مقابل يك كيك شكلاتي چه طور ؟

- در مقابل آن هم همين طور.

- بنابر اين بهتر است چاي را آماد كني.

آرام گل ها را گرت و درون گلدان گذاشت و چاي ريخت . فريد پشت ميز نشست و تكه ي بزرگي از كيك را براي خود و آرام گذاشت .

آرام با تبسم به حركات فريد مي نگريست .

- قبل از خوردن كيك مي خواهم اين هديه را از من قبول كني .

وسپس جعبه ي كوچكي را روي ميز نهاد . آرام نمي دانست كه بايد قبول كند يا نه ! اما چهره ي مضحك فريد او را به خنده وا مي داشت . او مثل پسز بچه اي سرتق كه از مادرش تقاضاي بخشش مي كرد ، به نظر مي رسيد .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (29)

آرام جعبه را برداشت و آهسته آن را گشود با ديدن گشواره هها گفت : آه ! فريد خيلي ريباست ! تو خيلي با سليقه اي .اما من نمي خواهم ولخرجي كني .

- تو به اين مي گي ولخرجي ! در ضمن اميدوارم از ته دل من را بخشيذه باشي .

- سعي ميكنم . كمي سخت است .

- حداقل اميدوار باشم .

آرام برخاست و گوشواره ها را در مقابل آينه به گوش كرد .موهايش را با سنجاقي بست ، تا جلوه اش بيشتر شود. فريد پشت سرش ايستاده بود به دقت او را نگاه مي كرد . آرام لحظه اي احساس كرد فريد به او نزديك مي شود . برگشت و رو در روي فريد قرار گرفت . لحظه اي چند ، آرام نفس هاي گرم فريد را روي صورتش حس كرد . صورتش را برگرداند و به اتاقش گريخت . فريد دست بر پيشاني اش كشيد . آرام همانند جريان برق او را گرفته بود .اا كه به او دست داده بود . شيرين و چسبناك بود . فريد به حقيقت دردناكي در درونش اعتراف نمود . او داشت خود را در مقابل آرام مي باخت . بهانه گيري ديروز و سردرگمي امروز را چيزي جز عشق نمي ديد . پس نسيم چه بود ؟ اما حالا مي ديد عشق به نسيم هوسي بيش نبود . آرام ذره ذره در وجودش رخنه كرده و ريشه دورانده بود . او عاشق آرام بود و نسيم همان نسيم زود گذر جواني و حماقت بود .

آرام تا نيمه هاي شب بيدار بود . هنوز سوزش نفس هاي فريد صورتش را مي سوزاند . باز ميديد به اشاره اي خود را باخته و نفرت و كينه اش مثل حبابي در هوا تركيده . فريد شوهرش بود و همين كلمه باعث مي شد تا حركات او را توجيح كند. او به خوبي درك مي كرد كه همين حس تملك در فريد باعث ميشد حركات او را توجيح كند.

##
نسیم با لبخند تصنعی به فرید گفت : دست پخت مادر است .
_ خوشمزه شده . تو کی می خواهی آشپزی کنی؟
نسیم شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت : به چه دردی می خورد ، وقت خود را در آشپرخانه هدر دادن ، هنر نیست ، کارهای مفید دیگری می شود کرد.
فرید می دانست منظور نسیم از کارهای مفید ، رسیدگی به سر و وضع خوش است.
_ فرید نگفتی چرا آنقدر از من دلگیر شدی؟
_ حوصله بحث راجع به گذشته را ندارم.
_ چه بهتر ! صحبت را جع به آینده جالب تر است.
_ آینده ! تو چی فکر می کنی؟
_ من از تو پرسیدم .
_ الان وقت این حرفها نیست .
_ تو همین دو کلمه را یاد گرفتی ، گذشته را نمی خواهی ، آینده هم وقتش نیامده.
_ ببین ! نسیم من گرفتارم هنوز برای پیش بینی آینده زود است.
_ گرفتاری ات برای چیست؟
_ کارخانه !
_ مطمئن باشم ؟
_ مطمئن باش.
_ امشب این جا می مانی؟
فرید لحظه ای درنگ کرد . سپس گفت : نه ! باید بروم.
_ کاخانه شما شب ها هم باز است؟
_ من سفری یک ماهه در پیش دارم . در حال حاضر در تدارک رفتن به این سفر هستم.
_ به کجا؟
_ ایتالیا!
_ آه ! چه جالب ! نمی شود من را با خودت ببری؟
_ برای تفریح نمی روم ، برای کارهای تجاری می روم.
_ تجارت و سیاحت ! چه اشکای دارد من را با خودت ببری!
_ گفتم که نمی توانم. هزینه سفرم به عهده پدر است.
_ آقای تاجر پیشه ! جیب خالی ! وای به حالت اگر بخواهی با کس دیگر بروی!
در حقیقت فرید قصد هیچ سفری را نداشت . قرار بود امید را به این سفر بفرستند ، اما با دیدن نسیم و برای دور ماندن از او ناگهان چنین فکری به مغزش خطور کرد و اکنون ناچار بود نا خواسته به این سفر برود . فکر جدایی از آرام صورتش را سخت و منقبض کرد. یک ماه دوری از آرام برایش دشوار بود.
_ من کلی خرید دارم . لیست وسائلی را که می خواهم می نویسم تا برایم تهیه کنی ! ایتالیا چرم خوبی دارد.
_ گفتم که من برای کار می روم. تو کی میخواهی این چیزها را درک کنی؟
نسیم دستمال سفره را روی میز انداخت و گفت : بسیار خوب ! حرفی ندارم . اما بعد از سفر ، ما خیلی حرفها برای گفتن خواهیم داشت . اینطور نیست؟ ( و موذیانه در چهره فرید نگریست )
فرید ناگذیر گفت : بله ! حق با توست . حرفهای زیادی برای گفتن داریم ...
فرید آن شب بعد از خارج شدن از خانه نسیم بلافاصله بدنبال آرام رفت . اما آرام ساعتی پیش به خانه رفته بود.
آرام در را گشود و با کنایه گفت : فکر می کردم امشب مهمان هستی .
_ رفتم دنبالت . مادر گفت آمدی خانه .
آرام شب بخیر گفت و برگشت تا به اتاق خود برود.
فرید گفت : آرام ! می خواستم مطلبی را بگویم.
_ اتفاقی افتاده؟
_ قزا است سفری یک ماهه به ایتالیا داشته باشم .
_ یک ماه ! این صدای آرام بود ؛ متوحش و لرزان ، قبلا نگفته بودی ؟
_ یک دفعه پیش آمد. قرار بود امید برود اما بعد...
آرام مغرورانه گفت : حرفی ندارم . تو قبلا برنامه هایت را گذاشته ای .
فرید متوجه شد که آؤام از سر غرور و لجبازی چنین می گوید.
_ تو چه کار می کنی؟
_ منظورت چیست ؟ خوب زندگی ام را می کنم.
_ تنها؟
_ تنها !
_ نمی خواهی بروی پیش مادر؟
آرام شانه هایش را بالا انداخت و برای آذردن فرید گفت : یک ماه وقت زیادی است می توانم همه جا بروم . تو نگران نباش!
_ اگر تو بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ این سفر برای تو لازم است .بهتر است از دست ندهی .
فرید اشتیاق شنیدن صدای آرام را گرم و دلونواز داشت . می خواست از او بشنود که منتظرش می ماند و بی صبرانه روز شماری می کند ، تا او برگردد . اما آرام چنان مغرورانه به او می نگریست که فرید به نسیم و تصمیمی که گرفته بود لعنت فرستاد.
صیح آرام با چشمانی متورم از گریه و سر درد برخاست . میز صبحانه را چید و در مقابل آینه به چهره اش نگریست . حتم داشت فرید با دیدن چشمان او خواهد فهمید که تمام شب گریسته . نباید فرید متوجه ناراحتی اش می شد. موهایش را روی صورتش ریخت . فرید از خواب برخاسته بود و دوش می گرفت . آرام به آشپزخانه رفت و سر خود را با جمع کردن ظرف ها گرم کرد . دقایقی بعد فرید در آستانه در ظاهر شد و گفت : صبح بخیر !
_ صبح به خیر.
_ صبحانه نمی خوری ؟
آرام بدون آن که سرش را بلند کند گفت : کمی خوردم.
فرید جلو آمد و گفت : من را نگاه کن.
آرام سرش را بلند کرد و نگاه فرید را خیره بر خود دید . با شرمساری نگاه بر گرفت .
_ می خواهی بریم دکتر ؟
_ نه خوبم . کمی سردرد دارم.
_ به من دروغ نگو!
_ چرا فکر میکنی دروغ می گویم؟
_ دیشب گفتم اگر بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ چرا فکر می کنی ناراحتی من به خاطر توست ؟
_ حوق با توست . بهتر است کمی استراحت کنی . من می روم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 08-02-2011 در ساعت 01:21 PM
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 08-02-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رومان دلنشین آرام (30)

آن روز آرام عمدا به خانه آقای فرخی رفت تا در حضور دیگران با فرید خداحافظی کند . فرید بی اعتنا و خاموش بود و تلاش می کرد کمتر نگاهش در نگاه آرام گره بخورد . دو ساعت مانده به پرواز برخاست و با پدر و مادر و سپس سایه خداحافظی کرد و در آخر به نزد آرام که بی تفاوت و سرد ایستاده بود رفت و گفت : من زود بر میگردم.
_ امید وارم خوش بگذرد.
_ آرام ! ( سپس خاموش شد ) آرام اجازه حرف زدن را به او نمی داد . ترجیح داد دیگر حرفی نزند . پیشانی او را بوسید و از در خارج شد . آرام اختیار از کف داد و در اندوه رفتن فرید ناله سر داد.
یک ماه یعنی سی روز. چیزی مثل پتک بر مغزش کوبیده می شد . سر درد شدیدی داشت . با رفتن فرید متلاشی و درمانده بر جای مانده بود.
با این وصف چگونه می توانست از او جدا شود . او طاقت نخواهد داشت .اما فرید چه ، او راحت و آسوده بدون هیچ تشویش و دلتنگی به این سفر رفت . اگر ذره ای او را می خواست راضی به این جدایی نمی شد و امید را می فرستاد. چرا باز باورش شده بود که فرید به زندگی و شاید به او علاقمند شده .آیا حرکتی از او سر زده بود که خود را امید وار کرده بود! فردی می خواست به این سفر برود و قلبا خوشحال بود و تنها مساله ای که او را آذرده بود تنهایی آرام و شاید بی خبر ماندن از او بود. ارام اندیشید : این هم چدنان اهمیتی ندارد و فقط احساس مسئولیتی دارد که او را وادار به چنین عکس العملی می کرد . باید عادت کنم . این اولین جدایی و شاید آخرین آن نیز نباشد.
##
هفته نخست آرام در کنار پدر و مادر و سایه گذراند. فرید تقریبا هر روز تماس میگرفت . آرام همچنان خاموش و دلگیر جواب میداد . در واقع می خواست به فریدبفهماند که حرفی برای گفتن ندارد . هفته دوم را به خانه رفت و به انتظارآمدن پدر وامدر نشست . با آمدن انها کمتر متوجه دوری و نبود فرید می شد.اما چهار روز اقامت در تهران به سرعت تمام شد و باز آرام ماند و خانه سوتو کور . خانم فرخی تماس گرفت و از او خواست تا تنها نماند و به نزد انهابرود . آرام از خانم فرخی خواست تا سایه به نزد او بیاید. سایه از این کهدر کنار آرام بماند خشنود بود. در طول آن هفته همراه با لادن به سینماموزه و نمایشگاه های مختلف سرک کشیدند. آرام هر روز به تقویم چشم می دوخت. اکنون بیست روز از رفتن فرید می گذشت .
آقای فرخی رو به همسرش نمود و گفت : باز هم فرید بود
_ سلام رساند. دل نگران بود.
_ از چی؟
_ از ما ! از زنش !
_ نخیر . بفرمائید از زنش . تو که مدام گزارش ارام را می دهی . آرام رفت ، آرام خورد ، آرام خوابید .
_ سوال می کند ، من هم جواب می دهم. نمی خواهم فکر کند آرام را تنها گذاشته ایم.
_اگر می دانستم تا این حد نگران می شود هر طور بود آرام را به همراهش میفرستادم . ماه عسل که نرفتند ، با رفتن به این سفر تنوعی برایشان ایجاد میشد
_ حق با شماست . اما آرام درس دارد . نمی تواند دانشگاه را رها کند.
_چه طور یک دفعه فرید تصمیم به رفتن گرفت ؟ قرار بود امید برود . آرام اینجا تنهاست . سارا می توانست به خانه پدرش برود . پسره بی عقل یک دفعه زدبه سرش که به جای امید برود . حالا هم به جای اینکه به کارهایش برسد تلفنرا گرفته دستش گزارش می گیرد.
_فرخی ! خدا را باید شکر کنیم . ببین آرام چه کرده که فرید اینطور وابسته شده . یادت رفته فرید به زور زن گرفت ؟
_ خدا را شکر می کنم . اما شورش را در آورده ؛ کسی که برای او نامه فدایت شوم نفرستاده که برود.
_ شما زیادی حساسی . برای یک تلفن ساده چقدر ایراد می گیری . از دست شما ها نمی دانم چه کار کنم.
_به آرام بگو ! این چند روز باقی مانده را بیاید این جا . می ترسم این پسرکارهایش را بگذارد و برگردد . اگر آرام این جا باشد خیالش راحت است .
_ چشم حتما می گویم . خیالتان راحت باشد.
دوریاز فرید تجربه ای تلخ برای آرام بود. به نظرش فرید عمدا او را تنها گذاشتهبود. تا بفهماند روی او نباید حساب کرد . او مردی آزاد و گریز پا ست ، امابا تمام این وجود تلفن های مکرر فرید و اصرار به شنیدن صدای او هر چند کهبا کلمات مختصر و کوتاه جواب می داد به نوعی برایش عجیب بود. فرید ساعت بهساعت کارهایش را می دانست و اگر در خانه نبود خانم فرخی جوابش را می داد .دلیل این کار فرید برایش قابل هضم نبود . آخرین تلفن قبل از پرواز برایشاندکی غریب بود ، کلمات فرید گویای چه چیز بود : دوست دارم تو را درفرودگاه ببینم ، زودتر از همه ، فقط تو را ببینم.
ارام از کارهای فرید سر در نمی اورد . در عین آرامش و دوستی از او جدا شد و حالا چنین بود که با دست پس می زند و با پا پیش می کشد.
آرامبه همراه سایه در سالن فرودگاه به انتظار امدن فرید بودند . آرام بی قرارو ملتهب بود .مسافران یکایک می امدند . اما از فرید خبری نبود.
_ سایه بنظرت دیر نکرده؟
_ فکر نمی کنم . تو خیلی عجولی ! ان هم فرید . نگاه کن .
فریدبا دیدن ان دو دستی تکان داد و به سویشان آمد . آرام به نظرش امد که فریدلاغر و صورتش اندکی کشیده تر شده است . سایه با او روبوسی کرد . فرید بهسوی آرام چرخید و گونه او را بوسید . لحظه ای چند به همان حال باقی ماند.آرام احساس کرد فرید مانند کودکی که مادرش را یافته او را می بوید . فریدهمچنان کخ دست او را گرفته بود گفت : خوبی؟
آرام با شنیدن صدای فرید قلبش تیر کشید : خوبم ! سفر خوب بود؟
فرید زمزمه وار گفت : بدون تو نه !
آرام لبخند زد و گفت : تو هیچ وقت دست از سر به سر گذاشتن من بر نمی داری.
_ حقیقت را گفتم .باور کن.
سایه گفت : بقیه حرفها را بگذارید برای خانه. بهتر است برویم. مادر منتظر است.
آقایفرخی ساعتی با فرید در خلوت گفتگو کرد . وقت شام آن دو بر سر میز آمدند .فرید نگاه از آرام بر نمی گرفت و خانم فرخی یکریز از اتفاقات پیش امدهسخن می گفت . اما فرید هیچ چیز نمی شنید و فقط چشم به آرام داشت و آراممتوجه نگاه آقای فرخی به ان دو شد . شرم زده نگاهش را بر گرفت و به بشقابغذایش که دست نخورده بود نگریست.
آقای فرخی گفت : مثل اینکه شما دو تا نمی خواهید چیزی بخورید.
خانم فرخی گفت : اگر نخورید فکر میکنم دست پختم ایراد داشته !
سایه با لبخند به آن دو نگریست و به مادر اشاره کرد که کاری با انها نداشتهباشد . آرام به ناچار به غذایش ناخنک زد تا سرش را به خوردن گرم کند ولیفرید چنان که در خواب و خلسه باشد در او گم شده بود . آرام به کمک سایهمیز را جمع کرد و سپس در کنار فرید نشست .
فرید گفت : نمی خواهی از خودت حرف بزنی؟ در این یک ماه که من نبودم چه کارهایی انجام دادی؟
_چراخیلی دوست دارم بگویم که درس هایم را خوب خوانده ام . مادر و پدر یک سفرآمدند و رفتند. به سینما و تئاتر و نمایشگاه رفتم و دیگر این که تو همهاینها را می دانی .چرا دوباره می پرسی؟
_ می خواستم از زبان خودت بشنوم. ایرادی دارد؟
سایه کنار ان دو آمد وگفت : فرید راست می گویند که زن های ایتالیایی خیلی خوشگل هستند؟
_ تا دلت بخواهد !
خانم فرخی با شنیدن سوال سایه گفت : تجربه ثابت کرده آقایان نزد خانم ها نباید از این حرفهای حساسیت بر انگیز بزنند.
آرام گفت : شما که با اخلاق فرید آشنایی دارید ، او خیلی رک حرف می زند.
سایه گفت : برای من چی آوردی؟
_ برای تو که مخصوص خواهر عزیزم باشد هیچی!
_ هیچی ! من اجازه نمی دهم که از این در بیرون بروی ! باید اول سوغاتی مرا بدهی!
فرید خندید و گفت : من برای کار رفته بودم نه گردش و خرید.
_ واقعا ! اگر برای تجارت رفته بودی چه طور خانم های ایتالیایی را زیارت کردی؟
خانم فرخی گفت : آرام جدی نگیر ! سایه شوخی میکند.
_سایه حقیقت را می گوید.
سایه گفت : تقصیر فرید است . اگر برای من چیزی اورده بود حرف به اینجا نمی کشید.
خانم فرخی گفت : تو که اخلاق فرید را می دانی ؛ او دست خالی نمی آید .
فرید گفت : مادر شما چرا؟
_ اذیتش نکن!
_ فقط به خاطر شما ! سپس رو به ایه گفت : سایه ! برو چمدان سیاه را بیاور !
سایه ذوق زده به سراغ چمدان رفت . فرید چمدان را باز کرد و هدایای آنها را داد .
سایه گفت : برای آرام چی آوردی؟
_ فضولی نکن . آرام بهتر است برویم خانه و گرنه سایه باز هم شر درست می کند .
_ قول می دهم فضولی نکنم. حالا بمان
_ خیلی خسته ام . مادر ! می رویم خانه . به پدر بگویید صبح در دفتر می بینمش .
فریددر راه بازگشت از کارهایی که انجام داده بود حرف می زد و در آخر افزود :این اولین سفری بود که ریاضت کشیدم . فکر نیم کردم تا این حد سخت بگذرد .
_ چرا ؟ تو که خیلی مشتاق این سفر بودی؟
_ تجربه خوبی نبود .دیگر نیمی خواهم تکرار کنم.
در خانه آرام غرق در هدایای بی شماری فرید با خنده گفت : تو دیوانه ای ! این همه لباس را چه کار کنم ؟
_ باید همه آنها را بپوشی ! تا بدانم از سلیقه من خوشت آمده یا نه !
آرامشیشه را بوئید و نفس عمیقی کشید و گفت : وای ! سلیقه تو فوق العاده است .سپس لباس مشکی را که طرح ان چون فلس ماهی بود جلو خود گرفت و گفت : به نظرت این لباس به من می اید؟
_ بپوش تا ببینم چطور می شوی !
آرام به اتاق رفت ، لباس را به تن کرد و به نزد فرید بازگشت و گفت : خوب شدم ؟
فریدبا دین آرام در آن لباس متحیر بر او خیره ماند. اندام موزون آرام در انلباس نفس گیر و بیش از حد جلوه گر بود. فرید سرش را تکان داد و گفت :بهتر است هیچ وقت این لباس را نپوشی ؟
آرام وا رفت و با ناراحتی گفت : چرا ؟ این قدر بد شدم ؟
_ بهتر است ندانی چرا !
_ باید بگویی
_ یک وقتی خواهم گفت به موقعش
_ پس چرا خریدی؟
_ اشتباه کردم ! معذرت می خواهم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 08-02-2011 در ساعت 01:22 PM
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:19 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها