بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 05-20-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ونوس- بله،پدرم جنگلهای شمال رو که بزرگ هستند،تقسیم می کنن وشریک می شن،ویلا می سازند
هومن- پس شما باید همسریک هیزم شکن بشید که اون درختهایی روکه پدرتون قطع می کنه،بشکنه وتوبازاربفروشه!
«وبدین ترتیب شب مهمانی به پایان رسید.»
اون شب هومن خونه خودشون نرفت وپیش من موند.وقتی دوتایی تواتاق من تنها شدیم هومن پرسید:
- فرهاد امشب ازکدوم دخترها خوشت اومد؟فکرکنم مادرت منتظره فردا،بفرستدت خونه بخت!
من- شهره دختربدی نیست.هم خیلی قشنگه؛هم دیگه شناخته شدس.چاق هم نیست،خوبه،من ازش بدم نیومد.ولی مشکل،یکی پدرشه،
یکی اینکه دخترخاله منه.ممکنه ازنظرژنتیک،مشکل داشته باشیم،یعنی ازنظرگروه خونی.پدرش هم ازاون بازاری هاست که من ازشون
نفرت دارم.محتکره! البته این به شهره ربطی نداره
هومن- اگه با شهره ازدواج کنی،پدرش می بردت بازار،برات یه حجره بازمی کنه.
یه میزمی ذاری ویه تلفن.روی میزهم یک قالیچه می اندازی وروی صندلی یک پوست گوسفند،همیشه هم یه دسته کلیدمی زنی به شیشه حجره وزیرش می نویسی
«یک دسته کلید پیدا شده»بنگاه صداقت!!
اون وقت ازاون طرف،هرچی جنس مصرفی مردم بیچاره س،احتکارمی کنی!
من- هومن توچی؟ازهیچکدوم خوشت نیومد؟خلاصه بگومادرم برات دست بلند کنه!
هومن- بعضی هاشمن بد نبودند،یعنی قشنگ بودند ولی همه دنبال ظواهرزندگی هستن.یعنی اینطوری تربیت شدن.
من- هومن،بخوابیم،دارم ازخستگی می میرم
هومن- آره،زودتربخوابیم.ستاره خانم ساعت شش صبح آقا میاره،یه کدوم ازدخترای فامیل روبزوربهت می ده!
من- نه،می خوام با پدرم صحبت کنم که من روبرای ازدواج تحت فشارنذارن
هومن- فرهاد،لیلا توی خونه نمی آد؟
من- چرا یعنی دیشب به فکرش بودم.دلم می خواست برم دعوتش کنم.ولی به دوعلت نرفتم.اولاکه مادرش داشت درآشپزخانه
کارمی کردوترسیدم یکدفعه یکی ازاین دخترها یه متلکی،چیزی بگه،دختره روحیش خراب بشه.دوم اینکه،لیلاچادریه،با چادرهم حتما نمی اومد تومهمونی
هومن-اگر دستم رسد بر چرخ گردون
ازاوپرسم که این چون است واون چون؟
من- با چرخ مکن حواله کاندرره عقل
چرخ ازمن وتوهزارباربیچاده تراست
هومن- شب بخیر«خیام»!!
من- شب بخیر«صمدبهرنگی»
ساعت حدود نه بود.من وهومن تازه ازخواب بیدار شده بودیم وصبحانه تازه تمام شده بود که زنگ زدند.خواهرهومن بود«هاله»
من وهومن ازاومدن خواهرش بسیارمتعجب شدیم.آروم اومدودرسالن،روی مبل نشست غمگین به نظر می رسید وبی پناه.زیرلب سلام کرد.
هومن- چی شده هاله؟اینجا اومدی چیکار؟
هاله- تووقتی کوچک بودی اینجا می آمدی چیکار؟حالا می آیی چیکار؟
هومن زهرخندی زد وگفت
- اینجا به پناه می اومدم.برای فرارازخونه.برای فرارازدست مادرتو
هاله- من همم به پناه اومدم.به این خونه؛به برادرم!
من وهومن همدیگه روبا حیرت نگاه کردیم
هومن- من وتو،هیچوقت خواهروبرادرنبودیم.من درزندگی خیلی تاوان تورو دادم هاله خانم!
هاله- هومن من می دونم که مادر،تورو اذیت کرده.یعنی وقتی کوچک بودم متوجه نمی شدم ولی حالا،چرا.می فهمم.
ولی گناه من چیه؟مگه من خواستم که زندگی تواینطوری بشه؟مگه من باعث جدایی پدر،ازمادرتوشدم؟
اگراونها بین من وتو،تبعیض قائل می شدند،گناه من بوده؟
هومن توبرادر بزرگ منی،پدرمون یکیه اینو قبول نداری؟
بعد ازگفتن این حرفها شروع به گریه کرد.هومن سردرگم مونده بود که من گفتم
من- هومن توتلافی غوره روسرکوره درمی آری؟تودربرابرخواهرت مسئولیت هایی داری.یادت نره
پس از اینکه حرف من تمام شد،هومن بلند شدوخواهرش رودرآغوش گرفت.صدای گریه هاله بلندترشد.قطره اشکی ازچشم هومن پایین چکید
لحظاتی این صحنه شورانگیزادامه داشت تا دراثرنوازش هومن،خواهرش آرام شد
هومن- خوب خواهر،حالا بگوچی شده؟کدوم ظالم اشک تورو درآورده؟
هاله خندید وگفت- مادرم
حالا نوبت خنده هومن بود:مادرت که اشک من روهم زیاد درآورده!با توچی کرده!
هاله- هومن،می خواد من روبه زوربده به پسرخاله ام.منوچهر
من- هاله خانم منوچهرپسربدیه؟
هاله- نه،ولی من ازاول خوشم نمی آد.من می خوام فعلا تحصیل کنم،دانشگاه برم.حالا خیال ازدواج ندارم.
من- کلاس چندم هستید شما؟
هومن- امسال دیپلمش روگرفته.
هاله- وقتی گفتم نمی خوام با منوچهرازدواج کنم،لج کردند ونمی ذارن توکنکورشرکت کنم
هومن- به به،چشمم روشن!زیرگوش من چه دیکتاتوری راه انداختند!پاشئ،پاشوبریم ببینم حذف حسابشون چیه
بعد روبه من کرد وگفت
- پاشوفرهاد توهم بیا.یه دفعه دیدی کم آوردم توزیربغلم روبگیر!
من- شاید صلاح نباشه من بیام.
هومن- چرا بیا، اتفاقا صلاحه که توباشی.
«حرکت کردیم وبه فرخنده خانم گفتم اگرمادروپدرم اومدن،فقط بگه که من خونه ی هومن اینا هستم چند دقیقه بعد به خونه آنها رسیدیم وواردخونه شدیم.»
خونه هومن هم بزرگ بود،نه به بزرگی خونه ما.ولی باغی نسبتا بزرگ داشت وساختمانی دوطبقه ویلایی.به محض ورود سوسن خانم،نامادری هومن جلواومدوگفت:
- اِ هومن جون تویی،چرادیشب نیومدی؟
«من وهومن هردوسلام کردیم وسوسن خانم جواب سلام ماروداد وبامهربانی به من تعارف کردواین تازمانی بود که هاله هنوزواردخونه نشده بود.
به محض ورودهاله،سوسن خانم با لحن غضب آلودی سوال کرد»
- کجارفته بودی هاله؟
«هومن دست هاله روگرفت وپیش خودش نشوندوگفت: خواهرم پیش من بود،پیش برادرش!»
سوسن خانم باحیرت زیادکه کم وبیش،شادی نیزدرچشمانش دیده می شد،آرام روی مبلنشست وبدون حرف لحظاتی هومن وهاله رونگاه کردوبعداز یکی دوبارکه به من نگاه کرد،
گفت:باورم نمی شه!شماها خواهروبرادرشدید؟نه اینکه ناراحت باشم،همیشه این روازخدامی خواستم که روزی هاله روبه خواهری قبول کنی.ولی برام خیلی عجیبه!
هومن- اگرشما و پدراجازه می دادید،خیلی زودترازاینا،خواهروبرادری ماخودش رونشون می داد.ولی متاسفانه با تبعیض هایی که بین من وهاله قایل می شدید،روزبه روزمنوازاودورمی کردید.
بگذریم،من اینجا نیومدم دراین مواردصحبت کنم.
سوسن خانم،هاله ازطرف مادربامن تنی نیست،ولی دخترشما که هست؟پاره تنتون که هست؟
من برای آینده اونگرانم،شما چرانیستید؟فکرنمی کنید که دراواخرقرن بیستم،زمان اون رسیده که یک دخترتحصیل کرده حق داره برای سرنوشت خودش تصمیم بگیره؟
...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 05-20-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ونوس- بله،پدرم جنگلهای شمال رو که بزرگ هستند،تقسیم می کنن وشریک می شن،ویلا می سازند
هومن- پس شما باید همسریک هیزم شکن بشید که اون درختهایی روکه پدرتون قطع می کنه،بشکنه وتوبازاربفروشه!
«وبدین ترتیب شب مهمانی به پایان رسید.»
اون شب هومن خونه خودشون نرفت وپیش من موند.وقتی دوتایی تواتاق من تنها شدیم هومن پرسید:
- فرهاد امشب ازکدوم دخترها خوشت اومد؟فکرکنم مادرت منتظره فردا،بفرستدت خونه بخت!
من- شهره دختربدی نیست.هم خیلی قشنگه؛هم دیگه شناخته شدس.چاق هم نیست،خوبه،من ازش بدم نیومد.ولی مشکل،یکی پدرشه،
یکی اینکه دخترخاله منه.ممکنه ازنظرژنتیک،مشکل داشته باشیم،یعنی ازنظرگروه خونی.پدرش هم ازاون بازاری هاست که من ازشون
نفرت دارم.محتکره! البته این به شهره ربطی نداره
هومن- اگه با شهره ازدواج کنی،پدرش می بردت بازار،برات یه حجره بازمی کنه.
یه میزمی ذاری ویه تلفن.روی میزهم یک قالیچه می اندازی وروی صندلی یک پوست گوسفند،همیشه هم یه دسته کلیدمی زنی به شیشه حجره وزیرش می نویسی
«یک دسته کلید پیدا شده»بنگاه صداقت!!
اون وقت ازاون طرف،هرچی جنس مصرفی مردم بیچاره س،احتکارمی کنی!
من- هومن توچی؟ازهیچکدوم خوشت نیومد؟خلاصه بگومادرم برات دست بلند کنه!
هومن- بعضی هاشمن بد نبودند،یعنی قشنگ بودند ولی همه دنبال ظواهرزندگی هستن.یعنی اینطوری تربیت شدن.
من- هومن،بخوابیم،دارم ازخستگی می میرم
هومن- آره،زودتربخوابیم.ستاره خانم ساعت شش صبح آقا میاره،یه کدوم ازدخترای فامیل روبزوربهت می ده!
من- نه،می خوام با پدرم صحبت کنم که من روبرای ازدواج تحت فشارنذارن
هومن- فرهاد،لیلا توی خونه نمی آد؟
من- چرا یعنی دیشب به فکرش بودم.دلم می خواست برم دعوتش کنم.ولی به دوعلت نرفتم.اولاکه مادرش داشت درآشپزخانه
کارمی کردوترسیدم یکدفعه یکی ازاین دخترها یه متلکی،چیزی بگه،دختره روحیش خراب بشه.دوم اینکه،لیلاچادریه،با چادرهم حتما نمی اومد تومهمونی
هومن-اگر دستم رسد بر چرخ گردون
ازاوپرسم که این چون است واون چون؟
من- با چرخ مکن حواله کاندرره عقل
چرخ ازمن وتوهزارباربیچاده تراست
هومن- شب بخیر«خیام»!!
من- شب بخیر«صمدبهرنگی»
ساعت حدود نه بود.من وهومن تازه ازخواب بیدار شده بودیم وصبحانه تازه تمام شده بود که زنگ زدند.خواهرهومن بود«هاله»
من وهومن ازاومدن خواهرش بسیارمتعجب شدیم.آروم اومدودرسالن،روی مبل نشست غمگین به نظر می رسید وبی پناه.زیرلب سلام کرد.
هومن- چی شده هاله؟اینجا اومدی چیکار؟
هاله- تووقتی کوچک بودی اینجا می آمدی چیکار؟حالا می آیی چیکار؟
هومن زهرخندی زد وگفت
- اینجا به پناه می اومدم.برای فرارازخونه.برای فرارازدست مادرتو
هاله- من همم به پناه اومدم.به این خونه؛به برادرم!
من وهومن همدیگه روبا حیرت نگاه کردیم
هومن- من وتو،هیچوقت خواهروبرادرنبودیم.من درزندگی خیلی تاوان تورو دادم هاله خانم!
هاله- هومن من می دونم که مادر،تورو اذیت کرده.یعنی وقتی کوچک بودم متوجه نمی شدم ولی حالا،چرا.می فهمم.
ولی گناه من چیه؟مگه من خواستم که زندگی تواینطوری بشه؟مگه من باعث جدایی پدر،ازمادرتوشدم؟
اگراونها بین من وتو،تبعیض قائل می شدند،گناه من بوده؟
هومن توبرادر بزرگ منی،پدرمون یکیه اینو قبول نداری؟
بعد ازگفتن این حرفها شروع به گریه کرد.هومن سردرگم مونده بود که من گفتم
من- هومن توتلافی غوره روسرکوره درمی آری؟تودربرابرخواهرت مسئولیت هایی داری.یادت نره
پس از اینکه حرف من تمام شد،هومن بلند شدوخواهرش رودرآغوش گرفت.صدای گریه هاله بلندترشد.قطره اشکی ازچشم هومن پایین چکید
لحظاتی این صحنه شورانگیزادامه داشت تا دراثرنوازش هومن،خواهرش آرام شد
هومن- خوب خواهر،حالا بگوچی شده؟کدوم ظالم اشک تورو درآورده؟
هاله خندید وگفت- مادرم
حالا نوبت خنده هومن بود:مادرت که اشک من روهم زیاد درآورده!با توچی کرده!
هاله- هومن،می خواد من روبه زوربده به پسرخاله ام.منوچهر
من- هاله خانم منوچهرپسربدیه؟
هاله- نه،ولی من ازاول خوشم نمی آد.من می خوام فعلا تحصیل کنم،دانشگاه برم.حالا خیال ازدواج ندارم.
من- کلاس چندم هستید شما؟
هومن- امسال دیپلمش روگرفته.
هاله- وقتی گفتم نمی خوام با منوچهرازدواج کنم،لج کردند ونمی ذارن توکنکورشرکت کنم
هومن- به به،چشمم روشن!زیرگوش من چه دیکتاتوری راه انداختند!پاشئ،پاشوبریم ببینم حذف حسابشون چیه
بعد روبه من کرد وگفت
- پاشوفرهاد توهم بیا.یه دفعه دیدی کم آوردم توزیربغلم روبگیر!
من- شاید صلاح نباشه من بیام.
هومن- چرا بیا، اتفاقا صلاحه که توباشی.
«حرکت کردیم وبه فرخنده خانم گفتم اگرمادروپدرم اومدن،فقط بگه که من خونه ی هومن اینا هستم چند دقیقه بعد به خونه آنها رسیدیم وواردخونه شدیم.»
خونه هومن هم بزرگ بود،نه به بزرگی خونه ما.ولی باغی نسبتا بزرگ داشت وساختمانی دوطبقه ویلایی.به محض ورود سوسن خانم،نامادری هومن جلواومدوگفت:
- اِ هومن جون تویی،چرادیشب نیومدی؟
«من وهومن هردوسلام کردیم وسوسن خانم جواب سلام ماروداد وبامهربانی به من تعارف کردواین تازمانی بود که هاله هنوزواردخونه نشده بود.
به محض ورودهاله،سوسن خانم با لحن غضب آلودی سوال کرد»
- کجارفته بودی هاله؟
«هومن دست هاله روگرفت وپیش خودش نشوندوگفت: خواهرم پیش من بود،پیش برادرش!»
سوسن خانم باحیرت زیادکه کم وبیش،شادی نیزدرچشمانش دیده می شد،آرام روی مبلنشست وبدون حرف لحظاتی هومن وهاله رونگاه کردوبعداز یکی دوبارکه به من نگاه کرد،
گفت:باورم نمی شه!شماها خواهروبرادرشدید؟نه اینکه ناراحت باشم،همیشه این روازخدامی خواستم که روزی هاله روبه خواهری قبول کنی.ولی برام خیلی عجیبه!
هومن- اگرشما و پدراجازه می دادید،خیلی زودترازاینا،خواهروبرادری ماخودش رونشون می داد.ولی متاسفانه با تبعیض هایی که بین من وهاله قایل می شدید،روزبه روزمنوازاودورمی کردید.
بگذریم،من اینجا نیومدم دراین مواردصحبت کنم.
سوسن خانم،هاله ازطرف مادربامن تنی نیست،ولی دخترشما که هست؟پاره تنتون که هست؟
من برای آینده اونگرانم،شما چرانیستید؟فکرنمی کنید که دراواخرقرن بیستم،زمان اون رسیده که یک دخترتحصیل کرده حق داره برای سرنوشت خودش تصمیم بگیره؟
...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 05-20-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فکرنمی کنید که هرچند ازاون بزرگترهستید،ولی ممکنه شما اشتباه کنید؟هرکس ندونه،فکرمی کنه دارید هاله روازسرخودتون بازمی کنید
دلم می خواد بدونم منظورتون از این کارها چیه؟
سوسن خانم- اجازه بده بگم چند تا چایی صغری خانم بیاره،بعد صحبت کنیم،با گلوی خشک که نمی شه حرف زد!
وبا این گفته،درحال بلند شدن بودکه هومن با لحنی محکم وآمرانه،ولی آرام گفت:
- سوسن خانم خواهش می کنم بنشینید. ما نه برای دیدو بازدید اومدیم نه مهمانی. سوسن خانم کاملا جا خورده بود. دوباره نشست گفت:
- هومن جان تو درست می گی،ولی دلم می خواد بدونم منوچهر چه عیبی داره؟
تو خودت منوچهرروچند ساله ندیدی ولی درکودکی وتقریبا جوانی، قبل ازاین که ازایران بری،با اون آشنا بودی. تو بگو چه طورپسریه؟
هومن- تا اون جا که من می دونم،پسر بدی نیست. اما مسئله چیز دیگه ایه.
موضوع اینه که هاله ازمنوچهرخوشش نمی آد. موضوع اینه که هاله اصلا نمی خواد ازدواج کنه!حالا چه منوچهر،چه کس دیگه.
سوسن خانم ازشما انتظارنداشتم که این طوری فکرکنید!شما تحصیل کرده اید،بی سوادکه نیستید؟
خوبه که زندگی من ومادرم،جلوی چشم شماست!
«بعد مدتی هومن سکوت کرد. که حتما زندگی خودش رودرلحظه ای مرورکرد.»دوباره گفت:
- ازدواج مادرمن هم اجباری بوده. مادرم پسرخاله اش رودوست داشت که به خاطرپول یا هرچیزدیگه ای،خانواده اش مجبورش کردن باپدرم ازدواج کنه. بدون عشق،بدون تفاهم،بدون آزادی
درانتخاب.نتیجه اش هم من هستم،بدون مادر،بدون محبت مادری،بدون کودکی!
می دونید سوسن خانم،هر بچه ای،قسمتی ازکودکیش،لوس کردن ونازکردنه!که چی؟
که این که مادرش نازش روبکشه،درآغوشش بگیره،نوازشش کنه.
بعضی ازوقت ها دیدید که بچه ها،بی خودی وبدون علت بهانه می گیرند؟
همش به خاطراینه که مادرشون،پدرشون،لوسشون کنه ودستی سروگوششون بکشه.
اینطوری یه کودک ازنظرمحبت ارضا میشه. من ازاین نعمت خدا که حق مسلم هرکودکه،محروم بودم.درون من خلایی است که هیچوقت پرنشده.
حالا دیگه گذشته،با تموم پولها وقدرت های این جهان نمی شه زندگی منوبه عقب برگردوند واین خلاء روپرکرد
اون زمان وقتی بزرگترها،مادرم رومجبوربه ازدواج با پدرم می کردند. خیال خوبی کردن به اون روداشتند. به اصطلاح صلاحش رومی خواستند.
حالا شما که نمی خواهین هاله به سرنوشت مادرمن دچاربشه؟!
شوهردادن یه دختروتهیه جهیزیه،تنها کافی نیست.
«صحبت هومن دراین جا تمام شدوسرش راپایین انداخت.»
متاثرشده بودیم وباورنکردنی تراینکه علاوه برهاله،سوسن خانم هم آرام،گریه می کرد
بعد ازچنددقیقه سوسن خانم که اشکهاشوپاک کرده بودگفت :
- هومن جان،من اینکه تونسبت به آینده هاله احساس نگرانی می کنی،واقعا خوشحالم،خوشحالم ازاینکه این جریان باعث شدکه شمادونفراحساس خواهربرادری بکنید
حالا دیگه اگرقرارباشد بمیرم هم خیالم راحته که هاله تنها نیست وبرادرش مواظبشه!
هومن تودرست می گی.من نبایدبه خاطرپول هاله روواداربه ازدواج می کردم. اما نمی دونم چراهمیشه تا اسم خوشبختی به میان می آد،اولین چیزی که درذهن انسان نقش می بنده پوله!
متاسفانه شاید ما زیادی درمسائل مادی غرق شده باشیم....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از ساقي سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #14  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان پریچهر م.مودب پور

خوشحالی بیشتر من از اینه که تو منو متوجه اشتباهم کردی. چشم هومن جون دیگه هاله رو مجبور به ازدواج نمی کنم. هرچی خدا بخواد همون می شه.
در این لحظه هومن از جا بلند شد رو به هاله کرد و گفت: هاله جون حالا برو با خیال راحت به درس و کنکور و دانشگاهت برس و دوباره به طرف سوسن خانم برگشت و گفت: ممنون سوسن خانم که با این قضیه خیلی روشن و خوب برخورد کردید. فعلا خداحافظ.
هاله هومن رو بغل کرد و گفت: هومن خدا رو شکر می کنم که برادری مثل تو دارم. چقدر خوب شد که تو به ایران برگشتی!
هومن- من هم خوشحالم از اینکه دیگه تنها نیستم و یک خواهر دارم که غم منو بخوره!
و وقتی که به طرف در خونه حرکت کرد سوسن خانم گفت: هومن خیلی دلم می خواست که من و تو هم در مورد گذشته و چیزهای دیگه با هم صحبت کنیم. من فکر نمی کردم تو این قدر منطقی باشی! هومن جون من دیگه طاقت ندارم که وقتی تو چشمان تو نگاه می کنم تصویر خودم رو به شکل یک عفریت زشت ببینم.
وقتی که ما می تونیم مثل دو تا انسان کامل با هم حرف بزنیم چه اشکالی داره که یکبار آزمایش کنیم شاید این کدورت ها از بین بره؟ من می دونم که نمی تونم جای مادرت رو بگیرم ولی می شه که حداقل از هم متنفر نباشیم هر چند که خدا رو شاهد می گیرم که هیچ وقت از تو تنفر نداشتم.
نمی گم اندازه هاله دوست داشتم ولی هیچوقت هم تورو زیادی ندونستم.
هومن به طرف سوسن خانم برگشت و پرسید: واقعا می خواهید حسابها رو در مورد گذشته صاف کنید؟ باشه من حاضرم (و روی مبل نشست)
من- اگر اجازه بدید بنده مرخص بشم. بودن من در اینجا درست نیست.
سوسن خانم- نه فرهاد خان شما مثل برادر هومن هستید و از تمام زندگی اون باخبرید اتفاقا من اصرار در بودن شما دارم. دلم می خواد مثل یک قاضی عادل به حرفهای من گوش بدید و قضاوت کنید. حتی اگر در مواردی من اشتباه کرده بودم خطاهام رو بگید تا برای خودم هم روشن بشه هرچند که تعدادی از این گناهان سالهاست که وجدانم رو آزار میده. حالا اگه اجازه بدید یه چایی بخوریم تا کمی اعصابمون آروم بشه.
سوسن خانم دنبال آوردن چای به آشپزخونه رفت. هاله کنار هومن نشست و گفت هومن هر طوری که بشه من خواهر توام و با تو.
من و هومن از پاکی و بی آلایشی این دختر به وجد اومده بودیم و هومن او را نوازش کرد. چای در سکوت نوشیده شد. هر دو طرف خود را برای تلخی بازگشت به گذشته اماده می کردند. اضطراب این لحظه حتی به من هم سرایت کرده بود. پس سیگاری روشن کردم. هومن هم سیگاری روشن کرد.

سوسن خام- هومن جون اگر ممکنه یکی هم به من بده.
هومن سیگاری به طرف او گرفت و برایش روشن کرد و گفت: گفتید که نمی تونید جای مادرم منو بگیرید. درسته، اما نه اونطور که شما فکر می کنید چرا که من مادری نداشتم تا احساس مادرداری داشته باشم. پدر و مادرم این احساس رو از من گرفتند.
هر کسی که مادری داشته و از دست داده، یعنی مثلا مادرش فوت شده حداقل با یادآوری این احساس و زنده کردن خاطره اون لذت می بره ولی من متاسفانه اصلا طعم شیرین این احساس رو درک نکردم!
سوسن خانم برای اینکه از جایی شروع کنیم دلم می خواد از اون حادثه که باعث شد بین من و شما و پدرم شکاف عمیقی ایجاد بشه. یادتون هست؟
دارم در مورد جریان دامن صحبت می کنم. شما اون روز به پدرم دروغ گفتید من حتی وقتی پدر آمد کل جریان رو فراموش کرده بودم ولی شما باعث شدید پدرم با شلاق منو بزنه. هر ضربه ای که میزد نه به بدن من که به روح من می خورد. چرا این کار رو کردید؟ چرا با احساسات یک کودک که مادر هم نداشت این طور بازی کردید؟ من اعتراف می کنم که از همون روز با خودم عهد کردم که در زمانی که به قدر کافی بزرگ شدم از شما انتقام بگیرم. حالا آن زمان رسیده.

درد اون شلاقها رو در تمام روح و تنم حس می کنم. اون ضربات رو من نه از پدرم که از دست شما خوردم!نمی دونم یادتون هست یا نه؟ولی من گریه نکردم و همین باعث شد که پدرم منو بیشتر بزنه. این هم یادم هست که شما جلوی پدر رو می گرفتید اما پدر به طرز وحشیانه ای من رو می زد.
اون روز شما تونستید ترسی از خودتون تو دل یک کودک هفت هشت ساله بی مادر ایجاد کنید. ولی من حالا دیگه بزرگ شدم فکر می کنم نوبت من رسیده باشه. عمل اون روز شما خیلی غیر انسانی بود.
سوسن خانم در تمام این مدت سرش را پایین انداخته بود و گوش می داد. هاله با شنیدن این قصه اشک ریخت. من هم سیگار دوم رو روشن کردم.
سوسن خانم- هومن جون می دونم که من در نظر تو همیشه یک زن سنگدل و دروغگو جلوه کرده ام اما حالا حرفهای من رو هم گوش کن....




...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتی من با پدرت ازدواج کردم می دونستم یک پسر کوچک داره. می دونستم پولدار هم هست. من هم یک دختر جوون بودم. من هم قشنگ بودم. اگر یادت نیست که چقدر زیبا و شاداب بودم فقط کافیه که به هاله نگاه کنی درست شکل آن زمان من. تصویری از من. با خودم عهد کرده بودم که پسر شوهرم رو مثل پسر خودم بدونم.
پدرت از ازدواج اولش خاطره تلخی داشت. به من اجازه نداده بود که حتی تنها خونه پدرو مادرم برم. شب قبل از اون حادثه با پدرت بگو مگو کرده بودم. مادرم چند روزی بود که مریض شده بود و خونه خوابیده بود. وقتی از پدرت خواستم که با هم به دیدن مادرم بریم گفت چند روز دیگه ،جمعه می ریم اونجا. میدونستم که اگر بدون اجازه پدرت از خونه بیرون برم اون به شدت عصبانی می شه. از مادرم هم که نمی تونستم دست بکشم! با این حال گفتم صبر می کنم. یعنی سرنوشت مادرت رو پیش چشمم مجسم کرده بودم. دلم نمی خواست این اتفاق برای من هم بیفته ولی همان صبح پدرم تلفن زد و گفت حال مادرم بدتر شده و از من خواست که به کمکش برم. دیگه نتونستم صبر کنم این بود که به خانه مادرم رفتم. اونجا مجبور شدم که مادرم رو به دکتر ببرم. رفتن و برگشتن من خیلی طول کشید. ترس تمام وجودم رو گرفته بود. ترس از اینکه تو در خونه تنها مونده بودی. وجدانم منو عذاب می داد اگر اتفاقی برای تو پیش می آمد هیچوقت خودم رو نمی بخشیدم. در ضمن جواب پدرت رو باید چی می دادم؟

در دل آرزو می کردم که کاش تو روا هم با خودم آورده بودم. گیج بودم،نمی دونستم چیکار باید بکنم!وقتی خلاصه با تمام نگرانی ها به خونه برگشتم و تو رو سالم دیدم و متوجه شدم که پدرت هنوز به خونه برنگشته از صمیم قلب خدارو شکر کردم. اما در همون لحظه تو من رو تهدید کردی.

با چیزی که اونقدر ازش وحشت داشتم. با شنیدن تهدید تو سرنوشت مادرت رو برای خودم تکرار شده می دیدم. گفتم که من دلم نمی خواست پدرت منو طلاق بده. باید طوری عمل میکردم که تو نتونی علیه من هیچ حرفی بزنی. خیلی با خودم کلنجار رفتم ای کاش تو کمی بزرگتر بودی تا در آن شرایط می تونستم با تو صحبت کنم. آرزو می کردم که پدرت اینقدر منو محدود نکرده بود تا من مجبور نباشم بخاطر دیدن مادر مریضم دزدکی از خونه خارج بشم. ایکاش در اون زمان اونقدر آزادی داشتم تا ناچار به دروغ متوسل نشم.

هومن جون ترس و عدم امنیت انسان رو به خیلی از کارها وادار می کنه. انسان رو در حالت دفاعی قرار می ده. من باید از آینده خودم، زندگیم دفاع می کردم یا نه؟ وقتی اون دروغ رو به پدرت گفتم، وقتی پدرت تو رو تنبیه می کرد، از خودم متنفر بودم.

بعد از اون هم همیشه در چشمان تو برق کینه و نفرت و انتقام را میدیدم و بیشتر می ترسیدم.دلم می خواد این رو هم بدونی که بعد از اینکه از ایران رفتی به پدرت حققت رو گفتم. حداقل پدرت از واقعیت جریان باخبر باشه. بعد از اون هم هربار سعی کردم که به تو نزدیک بشم تو اجازه ندادی. می دیدم که تو در خونه زجر می کشی مخصوصا بعد از به دنیا آمدن هاله.
هومن جون اعتراف می کنم وقتی هاله به دنیا امد توجه ما هم به طرف او جلب شد. تو اگر منطقی فکر کنی به من حق می دی که بچه خودم رو بیشتر از تو دوست داشته باشم!

این طور بهتر بود. در خارح از کشور همین که در این خونه نباشی هم برای تو بهتر بود هم برای من. هر دو ارامش داشتیم. ما زنها همیشه در حال ترس بودیم و به هنگام ترس به خیلی از حیله ها دست می زنیم. همانطور که هاله در مورد ترس از ازدواج به تو پناه آورد.

من هم به حیله پناه آوردم. هومن در مورد جدایی پدر و مادرت هیچ نقشی نداشتم. من نمی خواستم که سرنوشت تو رو هاله هم داشته باشه. پس طبق غریزه از خودم و فزندم دفاع کردم. قبول کن که من به عنوان زن این خونه حق داشتن اختیاراتی را باید داشته باشم حالا هم خودم رو تبرئه نمی کنم. انتظار بخشش هم از تو ندارم. اما توقع دارم که در محکمه و دادگاه وجدان تو عادلانه محاکمه بشم.
هومن جون یه دختر با هزار آرزو به خونه شوهر می ره. پدر تو پولدار بود و هست آیا من که حدود پانزده سال از او کوچکتر بودم نباید از یک تضمین برخوردار باشم؟ اینو به تو می گم من هم ارزو داشتم با مردی ازدواج کنم که حداکثر شش هفت سال از خودم بزرگتر باشه نه پانزده سال!!!

من حرفهام رو زدم. وجدان تو هر تصمیمی که درباره من بگیره با کمال میل قبول می کنم. پدرت چون فهمیده نسبت به تو کوتاهی کرده دائم در پی جبران گذشته هاست و من اعتراف می کنم که دشمنی تو با من برام بسیار خطرناکه. اما بدون که هر بار نسبت به تو ظلمی کردم فقط به خاطر ترس بوده نه کینه یا نفرت. فقط دفاع از آینده خودم و برای اینکه حسن نیت خودم رو بتو ثابت کنم باید بگم که تنها تضمین مادی که در این چند ساله داشتم همین سند این خونه بوده که اون هم پدرت از من یک وکالت بلاعزل رفته تا هر وقت خواست این خونه رو پس بگیره یعنی تو حالا در موقعیت قوت هستی و من ضعف. گفتم انتظار ندارم که تو من رو ببخشی ولی اینها رو گفتم تا کمی از نفرت تو نسبت به من کم بشه.

با تمام شدن حرفها سوسن خانم کلافه به دنبال چیزی می گشت تا هم سرش رو با اون گرم کنه تا هومن تصمیم خودش رو بگیره و هم ارامشی بهش بده پس بلند شدم و سیگاری بهش تعارف کردم که با لبخند حق شناسانه ای یکی برداشت.لحظه ای بعد هومن بدون کلامی خونه رو ترک کرد و رفت. سوسن خانم که منتظر جواب هومن بود مات و مبهوت به من نگاه کرد. در حالی که سیگارش رو روشن می کردم گفتم: هومن رو من می شناسم هر وقت که مردد و دودل می شه نمی تونه تصمیم بگیره، اینکار رو می کنه. ناراحت نباشید. خدا بزرگه هومن هم دل پاکی داره.


..
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان پریچهر م.مودب پور

سوسن خانم- فرهاد خان من از گذشته واقعا متاسفم اینو به هومن بگید. بهش بگید که اگر در زندگی احساس امنیت می کردم از خدا می خواستم که پسری هم مثل هومن داشته باشم.
هاله- فرهاد خان خواهش می کنم مواظب برادرم باشید(وقتی از خونه هومن بیرون آمدم هومن رو دیدم که کنار خیابون ایستاده بود..

من- رفیق انگار کوک کوکی؟
هومن- منتظر تو بودم بریم؟
من- کجا؟ کازینو، دیسکو، لوکال، بیلیارد؟ کجا؟
هومن خندید و گفت : نه بریم همین ابمیوه فروشی سر چهارراه یه آبمیوه بخوریم.
قدم زنان حرکت کردیم و سلانه سلانه طول خیابون رو طی می کردیم.
من- به چی فکر می کنی؟
هومن- به بدبختی هام! تو خودت می دونی چرا می پرسی؟
من- حالا می خواهی چیکار کنی؟حرفاشو که شنیدی؟

هومن- آره شنیدم همه ش منطقی بود. هر کس دیگه ای هم جای اون بود همین کار رو می کرد. بازم خدا پدرش رو بیامرزه که به جای خارج فرستادن من نگذاشت منو گدا خونه! اینا همه تقصیر پدر خودمه. راستش رو بخوای خودم هم چیکار باید بکنم.

من- بهترین راه اینه که تو و سوسن خانم و هاله دست به یکی کنید و بریزید سر پدرت.
به ابمیوه فروشی رسیدیم و بعد از خوردن یک آبمیوه دوباره به طرف خونه برگشتیم. وقتی نزدیک خونه ما رسیدیم هومن از من پرسید: تو اگر جای من بودی چیکار می کردی؟
من- به من کار نداشته باش مهم اینه که تو چه تصمیمی بگیری. در ضمن سوسن خانم به من گفت که به تو بگم واقعا به خاطر گذشته متاسفه. گفت اگه ترسش نبوده، آرزو داشته یک پسری مثل تو داشته باشه. ببین هومن، تلافی چی رو می خوای در بیاری؟و سر کی می خوای در بیاری؟ سوسن خانم الان حدود بیست ساله که زن پدر توست.

جوونی شو تقریبا تو اون خونه گذاشته. فکر نکنم دستش به جایی بند باشه حالا اگه می خوای زورت رو به یه همچین آدمی برسونی خوب خودت می دونی! قبول دارم که در گذشته زیاد سختی کشیدی اما تمام سختی های تو تقصیر سوسن خانم نبوده. در هر صورت کاری کن که بعدا وجدانت آزارت نده. به قلبت رجوع کن.
هومن-کاری نداری فعلا؟
من- خیر مهندس. عرضی نیست. خدانگهدار.
و هومن خلاف جهت خونه شروع به حرکت کرد.
من- راه خونه تون رو هم گم کردی؟
هومن باخنده- نه گم نکردم. توی قلبم دیگه ازش کینه ای ندارم. میرم یه جعبه شیرینی بخرم دست خالی نرم خونه.راستش دیگه نمی خوام از کسی تو دلم نفرت و کینه داشته باشم. دوستی بهتره.
من- حالا لایق دوستی من شدی! یه جعبه هم بگیر برگشتی بده در خونه ما
تمام بعدازظهر رو خوابیدم.

خوشحال بودم از اینکه این مشکل هومن حل شده، خیلی ساده. البته سختی هاش رو قبلا کشیده بود. عصری حدود ساعت 5 از خواب بیدار شدم و بعد از حمام کردن و اصلاح صورت پایین رفتم. موقعی که مشغول خوردن چای عصرانه بودم مادرم گفت که دخنر خاله ات قراره بیاد اینجا دنبال تو. می خواد با هم برین خرید.
من- مادر خریدهای من رو همیشه هومن انجام می داد. من حوصله خرید و این حرفها رو ندارم اونم تو این شهر شلوغ و آلوده!
مادر- چیه مادر تو خونه نشستی پاشو برو بیرون ببین چه خبره
من- مادر من دو روزه اومدم توی این دو روزه مگه چقدر خونه بودم؟
پدر- منظور مادرت اینه که پاشو برو سر خونه زندگیت!
من- یعنی داری بیرونم می کنید؟
مادر- نه مادر این چه حرفیه؟ دلم می خواد با زنت بیای خونه.
من- با کدوم زنم؟مگه برام زن گرفتید؟
پدر- نترس مادرت بیست روزه زن من شد. حالا گیریم سنی ازش گذشته و دستش کند شده فوق فوقش یه ماهه ترو حتما زن می ده!
زنگ زدند و فرخنده خانم در رو باز کرد. شهره بود. یه لباس شیک پوشیده بود و عطری بسیار خوش بو! باید بگم که خیلی زیبا شده بود.
شهره بعد از رسیدن و سلام و اجوالپرسی رو به من کرد و گفت: ساعت خواب آقا؟ چقدر می خوابی؟
من- شما از کجا می دونی که من خوابیده بودم؟
شهره- ماهواره مخابراتی من خیلی قوی یه! حالا پاشو بریم یه گشتی توی خیابون ها بزنیم.
من- که چی رو ببینیم؟ترافیک رو؟
شهره- نه میریم خرید. باید یاد بگیری چطوری خرید کنی.
من- دخترخاله، شهره خانم. من اصلا از خرید نفرت دارم. حوصله این کارها رو هم ندارم.
شهره- حالا پاشو بریم باشه خرید نمیریم.
من- بابا کار دارم. می خوام ببینم این هومن چه خاکی به سرش کرده!
شهره- برمی گردی می فهمی. روت می شه دختر خاله به این خوبی اومده دنبالت باهاش نری؟حیفت نمی اد؟
نگاهی به شهره کردم و خندیدم. راست می گفت حیف بود. پس بلند شدم و بعد از تعویض لباس با شهره راه افتادیم. ماشین شهره یک هوندای مدل بالا بود با کولر و پخش و موبایل روی داشبورت. خیلی شیک. هنوز در ماشین رو باز نکرده بود که هومن از دور پیداش شد. انگار موهاش رو آتش زده بودند
هومن- خب دختر خاله، پسر خاله کجا تشریف می برند؟چشم فرخنده خانم روشن!
شهره- سلام هومن خان. داشتیم می رفتیم خرید.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هومن با خنده- ا ، متخصص خرید را با خودتون می برید؟ جهت اطلاع سرکار باید بعرض برسونم که این طفل معصومی رو که دارید همراه خودتون می برید فرق جوراب رو با زیر شلوار نمی دونه! تمام خرید این شازده رو بنده انجام می دادم. بعد رو به من کرد و گفت:فرهاد جون شما برو خونه پیش بابا و مامان من خودم با شهره خانم می رم که یکدفعه این مغازه دارها سرشون رو کلاه نذارن!
شهره خندید و گفت- اختیار دارید هومن خان شما هم تشریف بیارید
من بدون اینکه شهره متوجه بشه به هومن که خیال اومدن نداشت اشاره کردم سوار بشه. هومن هم سریع رفت عقب ماشین نشست. شهره اصرار کرد که من رانندگی کنم که قبول نکردم. پس خودش پشت فرمان نشست و حرکت کرد. صدای پخش صوت رو زیاد کرد . در حال حرکت صحبت هم می کرد
شهره با صدای بلند- هنوز تصمیمی نگرفتی فرهاد؟
من تقریبا با فریاد- در مورد چی؟
شهره- کار. می خواهی کجا کار کنی؟
من در حالی که داد می زدم گفتم: من تازه دو روزه رسیدم. هنوز نه.
هومن با فریاد- صدای اون ضبط رو کم کن شهره خانم. صدا به صدا نمی رسه.
شهره- من مخصوصا دادم این پخش رو وصل کردن که صداش زیاد و بلند باشه. حالا شما می گید صداش رو کم کنم؟
من با فریاد – آخه صداش اونقدر زیاده که موزیک رو نمی شنویم!
در همین وقت یک ماشین پراید که دو تا جوون هفده هجده ساله داخل اون بودند با سرعت بسیار زیاد جلوی ما پیچید و از ما سبقت گرفت و رفت. شهره هم با سرعت زیاد سر در دنبال اونها گذاشت. داخل یک بزرگراه حرکت می کردیم. حدود صد و بیست سی کیلومتر سرعت ما بود و با ویراژهایی که شهره می داد من و هومن داخل ماشین به اینطرف و اونطرف پرتاب می شدیم. تمام ماشین ها با دیدن سرعت زیاد ما از جلومون کنار می رفتند.
هومن با فریاد- چی کار می کنی؟الان تصادف می کنیم!
من- بابا شهره چه خبرته؟
هومن- سرسام گرفتم خفش کن این وامونده رو
شهره با فریاد – باید خدمت این برسم. الان می گیرمشون!
هومن با فریاد- ذلیل بشی دختر، پرده گوشم پاره شد. فرهاد اون رو خفه کن.
من- بابا شهره ولشون کن برن
هومن- ول کن در بدرهارو بذار برن خبر مرگشون الان می رسیم قبرستون ها!
شهره- من باید اونا رو بگیرم
در همین موقع به چراغ راهنمایی نزدیک شدیم و شهره زد روی ترمز و ماشین با صدای مهیب کشیده شدن ترمز روی آسفالت لیز می خورد و به طرف ماشین جلویی می رفت که من فرمون رو به یک طرف چرخوندم. هومن بدبخت در اثر این ترمز به جلو پرت شد و تقریبا سوار من شده بود. خود شهره رنگش مثل گچ دیوار شده بود. ماشین پراید اون دو تا جوون هم محکم خورد به حفاظ بزرگراه. من بلافاصله ضبط رو خاموش کرد.
هومن- آخ آخ آخ پدرم در اومد! تو اون روح پدرت صلوات. بیا پایین بیا پایین با این رانندگیت!نزدیک بود به ابدیت بپیوندیم ها!
فرهاد بپر پشت فرمون الان اونایی که ازشون سبقت گرفتیم و مردم تیکه تیکه مون می کنن ها!
شهره که قدرت حرکت نداشت. من سریع پیاده شدم و به شهره گفتم که اون طرف بشینه و خودم پشت فرمان نشستم و راه افتادم.
هومن- آخیش خدا امواتت رو رحمت کنه مرد! اعصابمون راحت شد.
بعد رو به شهره کرد و گفت: دختر کی به تو گواهینامه داده؟ این چه طرز رانندگی؟ شانس آوردی که موقع ترمز کردن ماشین و چیزی دور و برمون نبود! اگر می خوای تند بری یه روز بیا بریم اتوبان. اصلا نه همینجا. فرهاد یه نیش گاز بده این دختر خانم رانندگی رو ببینه کیف کنه!
شهره- نه تو رو خدا! من هنوز قلبم آروم نشده
هومن- می خواستی مارو ببری کفن برامون بخری؟اینو که بهشت زهرا خودش می ده!
نگاه کن ما تازه امروز بعد از اندی سال با خواهر و نامادریمون آشتی کردیم نزدیک بود دیدارمون به قیامت بیفته ها! اگه فرهاد یک لحظه دیرتر فرمون رو گرفته بود که بیچاره بودیم. شهره حالش جا اومده بود با ناراحتی گفت:چرا اینقدر شما منو سرزنش می کنید؟ حالا که طوری نشده؟
من- دختر خاله اخه این چه طرز رانندگی؟ من برای خودت می گم.
شهره- تقصیر این هومن خان. من رو هول کرد. فرهاد تو چرا سر من داد می زنی؟
در این موقع سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم. دیگه نتونستم لوس بازی این دختر را تحمل کنم ترمز دستی رو کشیدم و پیاده شدم. هومن هم پیاده شد.
من- شهره خانم آروم رانندگی کن و برو خونه. خداحافظ.
شهره- فرهاد ، فرهاد . برگرد کارت دارم.
من و هومن رسیده بودیم اون طرف خیابون. تا شهره خواست که از درون ترافیک خلاص بشهما سوار یک تاکسی دربست به طرف خونه حرکت کردیم.
هومن- دستت درد نکنه فرهاد. نجاتمون دادی جان تو هیچ کنترلی روی ماشین نداشت همینطوری شانسی بعضی از جاهارو رد می کرد.
من- معلوم نیست این پولهارو از کجا و چه طوری در می آرن ماشین می خرند و می اندازند زیر پای اینا! تا چند سال پیش همین خانم یعنی پدرش با موتور گازی می رفت بازار!
هومن- خوب معلومه دیگه،احتکار و زد و بند و کلاهبرداری، این طوری میشه دیگه!اینا فرها جون تازه بدوران رسیدن. مثل این پر شده تو تهران!
خدا رحم کرد که تو فرمون رو گرفتی این ور. اگه مستقیم می رفت زده بود پشت پراید! صدای ضبط رو بگو! گوشهاش سنگینه؟گلوم پاره شد از بس داد زدم. فرهاد خر نشی یه وقت اینو بگیری. جوون مرگت می کنه. چه اتیشپاره ایه!
من- اما خوشگله! حیف که کمی لوس بارش آوردند و گرنه...
هومن- خدا این زلزله رو نصیب گرگ بیابون نکنه. چی چی خوشگله؟ چه فایده داره؟ تو همون فرخنده خانم رو بگیری بهتره.حداقل اینکه همیشهسالم می مونی . با این شهره سر زنده ب گور نمی بری!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دو روز بعد از این جریان قرار شد که با هومن به دیدن پریچهر خانمپیرزن مرموز شهر ری بریم. ساعت حدود 9 صبح هومن دنبال اومد و حرکت کردیم.
من- اوضاع احوال خونه در چه حاله؟هاله و سوسن خانم چطورند؟
هومن- خوبه. صلح برقرار شده. هاله هم دلش می خواست با من بیاد. گفتم باشه دفعه بعد.
من- خوب میآوردیش. براش پریچهر خانم خیلی باید جالب باشه! برگرد بیارش.
هومن- گفتم شاید تو خوشت نیاد!
من- نه بابا،چه کار با من داره هاله؟حالا که با هم اشتی کردید تو باید بیشتر بهش برسی.
هومن دور زد و به طرف خونه برگشتیم
هون دل سوسن خانم بدبخت اینقدر پر بود که نگو. بیچاره دنبال دو تا گوش می گشت درد دل کنه. می دونی؟اخلاق پدرم وقتی من نبودم خیلی بد شده بوده! حتما دچار عذاب وجدان شده بوده. مرتب به پر و پای اینها می پیچیده.
من- حتما خودش رو در مورد تو و شاید هم مادرت مسئول می دونه. هومن، پدرت هم خبر از مادرت نداره؟نمی دونه کجاست؟کجا نیست؟
هومن- من تا حالا که ازش چیزی نپرسیدم. می ترسم سوال کنم و بحث کشیده بشه به جاهای باریک. یه دفعه حرف و حدیثی پیش بیاد و حرمتش از بین بره. دلم براش می سوزه. یادمه وقتی از مادرم جدا شده بود تا مدتها یه گوشه می نشست و سیگار می کشید و مات به در و دیوار نگاه می کرد.
به خونه هومن اینا رسیدیم و هومن زنگ زد و به هاله گفت که اگه می خواد کارهاشو بکنه و بیاد.
هومن- هاله به سوسن خانم هم بگو اگه می خواد بیاد بریم. فقط چادر بردارید بدون چادر راه نمی دن.چادرهای اونجام تمیز نیست.
سوسن خانم از توی باغ داد زد: هومن جون چادر مشکی مو شستم چادر دیگه باشه راه نمی دن؟
هومن- چرا بابا، رنگش که مهم نیست! چادر ، چادر دیگه!بعد رو به من کرد و گفت:گناه داره بیچاره از صبح تا شب تو خونه س . این پدر من هم که صبح می ره آخر شب بر می گرده. نمی دونم زنی چیزی هم تو کارخونه گرفته؟
من- از پدر تو بعید نیست. یه دفعه می بینی صاحب دو سه تا خواهر و بردر دیگه هم شدی.
هومن سرش رو کرد تو خونه و داد زد
بابا چی کار می کنید؟ شب شد! بعد دوباره رو به من کرد و گفت: داشتم چی می گفتم؟
من- داد زدی گفتی شب شد.
هومن- بانمک به تو داشتم چی می گفتم؟آهان یادم اومد. پدرم بعد از جدایی خیال ازدواج نداشت. صبر کرد شاید مادرم برگرده سر خونه و زندگیش. وقتی سال بعدش فهمید که مادرم ازدواج کرده مثل دیوونه ها شد. اون هم از لجش سال دیگه اش زن گرفت ( دوباره سرش رو کرد از لای در تو و داد زد) هاله، سوسن خانم. حنجره ام پاره شد بیاین دیگه!
که از اون طرف هاله جواب داد : امدیم . آمدیم.
خلاصه سوسن خانم و هاله دو تایی با چادر از خونه بیرون اومدند و پس از سلامو احوالپرسی با من سوار ماشین شدند و من و هومن هم جلو سوار شدیم و حرکت کردیم.
سوسن خانم- ممنون پسرم دلم پوسید تو این خونه.هومن با شنیدن کلمه پسرم برگشت و سوسن خانم رو نگاه کرد. سوسن خانم که هول شده بود گفت: هومن جون ناراحت شدی بهت گفتم پسرم؟
هومن دوباره خندید و گفت: نه سوسن خانم چرا ناراحت بشم؟من هم دلم می خواد یکی منو اینطوری صدا کنه!
تا حالا فقط اسم مادر رو توی شناسنامه ام داشتم! من هم دلم می خواد برای کسی بودن و نبودنم مهم باشه!من هم دلم می خواد اگه یه ساعت دیر برگشتم خونه یکی باشه که دلش برام شور بزنه! تا حالا فقط این فرهاد انیس و مونس بوده!
سوسنخانم- خدا منو مرگ بده. کاشکی زودتر عقل می کردم و با تو صحبت می کردم. اگه بدونی چقدر سالها پیش دلم می خواست تو پسرم بودی؟
و شروع به گریه کرد.
هومن- حالا هم زیاد دیر نشده!من خیلی تشنه مادر داشتن هستم. خوب من یادم نرفته یعنی بی انصافیه اگه بگم که شما به من نمی رسیدید. ولی خوب اونقدر درونم بغض و کینه داشتم که هیچکدام از کارهای شما ر نمی دیدم. حقیقت اینه که شما غیر از اون چند مورد در حق من کار بدی نکردید. در مورد رفتن من به خارج هم خودم دلم می خواست برم.چون فرهاد در حال رفتن بود و بدون اون من خیلی تنها می شدم.
من- بگذریم. سوسن خانم اگه مادر واقعی تو هم بود حتما چند بار کتک رو هم خودش بهت می زد و هم تدارک می دید که پدرت بزنه!در مورد خارج رفتنت هم اگر مادر خودت هم بود باید برای ادامه تحصیلات ازش جدا می شدی.زندگی با محبت بهتر می گذره تا با کینه!
بقیه را رو با صحبت های شاد و خوب طی کردیم و به شهرری رسیدیم و از طرف بازار وارد محوطه شاه عبدالعظیم شدیم.
سوسن خانم- مادر هومن اگه من کمی طول بدم عیبی نداره؟ دلم گرفته می خوام یه ساعتی برم تو حرم دلم باز شه. بعدش برم سر قبر فک و فامیل کمی طول می کشه.
هومن- نه برو مادر من. هر چقدر طول کشید ایرادی نداره ما هم اینجا کار داریم. فقط کارتون که تموم شد بیاین همین جا. دم همین در باشه؟
سوسن خانم- باشه مادر خداحافظ.
سوسن خانم رفت و موندیم من و هومن و هاله. از توی بازارچه کمی میوه وشیرینی و مقداری گوشت و مرغ گرفتیم و به طرف دیگر بازارچه جایی که محل نشستن پریچهر خانم بود رفتیم. هاله برای دیدن پریچهر خانم بی تاب بود. از دور بساط پریچهر خانم به چشم می خورد. جلوتر رفتیم و سلام کردیم.پریچهر خانم چادرش رو روی صورتش کشیده بود. با شنیدن صدای ما ارام چادر را پس زد و با لبخند جواب سلام ما رو داد.
من- پریچهر خانم یه مهمون هم این بار با خودمون اوردیم. عیبی که نداره؟
پریچهر خانم- مهمون حبیب خداست. کی هست این دختر خانم خوشگل؟
هومن- خواهرمه پریچهر خانم. خیی دلش می خواست شما رو ببینه.
پریچهر خانم دست هاله رو گرفت و پیش خودش نشوند و به ما هم تعارف کرد که بنشینیم و دست کرد و از توی جیبش مقداری کشمش و نخودچی در اورد و تو دست هاله ریخت. مقداری هم به ما داد.همونطور که مشغول خوردن بودیم پرسید: فرهاد و هومن. درسته؟
من- فرهاد و هومن و هاله.
پریچهر خانم- فرهاد اون همه سنگ پا و لیف رو چیکار کردی؟
من- یادگاری نگه داشتم. یادبودی از مادربزرگ!
خندید و گفت: حالا حتما اومدی که قصه مادربزرگ رو بشنوی؟
هر سه تامون خندیدیم.
آرام از توی جیب جلیقه اش قوطی سیگار قنگش رو در آورد و سیگاری از توش برداشت که من براش فندک زدم.پکی محکم به سیگار زد و دودش رو به هوا فرستادو مثل قبل اون رو نگاه کرد.
من و هومن همدیگه رو نگاه کردیم. که بی مقدمه شروع کرد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پریچهر خانم- پدرم مهاجر روس بود. عشق آباد روس. چکمه می پوشید تا زیر زانو، چرم اصل. همیشه خدا یک پارابلوم (هفت تیر) کمرش بود. یه اسب سفید سفید یکدست زیر پاش بود. اسبش رو از ما بچه هاش بیشتر دوست داشت. یادمه مهترمون که اسبهای پدرم رو نگهداری می کرد یه روز زین اسب رو طوری از پشت اسب کشیده بود که پشت اسب پدرم زخمی شده بود. سر همین خون راه انداخت پدرم. با شلاقش ان قدر اون بیچاره رو زد که داشت می مرد. یه هفته خوابید تا خوب شد. شلاق و صدای کوبیدن شلاق به چکمه علامت اومدن پدرم بود و زنگ خطری برای اهل خونه!
من و برادرم طاهر و خواهر بزرگترم پریوش از زن اول پدرم بودیم. پدرم قد بلند و خیلی خوش صورت بود و با سبیلی پر پشت و چشمانی روشن. خیلی جذبه داشت. خیلی ها اون موقع خاطرخواه پدرم بودن. خونه ما یه باغ بود که نه سر داشت و نه ته. پردرخت. اون قدر عصرها کلاغ روی این درخت ها بود که از صداشون سرسام می گرفتیم. طرف شمال این باغ یه عمارت کلاه فرنگی بود که دو قسمت بود. یک قسمت که مال ما بود ، ده دوازده تا اتاق توش بود. پنج دری و این چیزها!
کف همه شون قالی های کاشان و کرمان. تمام خونه گچبری و آینه کاری! یه ایوون بزرگ داشتیم که جلوش یک استخر بود. پدرم داده بود بهار نارنج توی گلدونهای بزرگ کاشته بودند و وقتی جوونه می زد گلهاش رو که بعد میوه می شد می کردند تو شیشه های دست ساز که شیشه های مشروب پدرم بود. وقتی نارنجها بزرگ می شدند دیگه از توی شیشه ها در نمی آمدند و باغبان آنوقت شاخه متصل به میوه را قطع می کرد. می موند یک نارنج بزرگ داخل شیشه که هر کسی می اومد تعجب می کرد که این میوه رو چطوری کردند تو این شیشه! همه این گلدون ها رو دور تا دور ایوون چیده بود. تا ظهر که پدرم خواب بود. ظهر که بلند می شد مستخدم مخصوص خودش سهراب خان سینی بساط پدرم رو می برد به اتاقش.
سینی بساط پدرم ناهار بودو چند جور ترشی فصل و سبزی تازه که زمستانهاحتی باید پای غذای پدرم باشه که در گلخونه باغ عمل می آوردند و دو جور شربت خانگی و ماست و فلفل سبز و گردو.و پای اصلی بساط شیشه عرق پدرم که توش یک نارنج قل می خورد.
پدرم به محض بیدار شدن شروع به خوردن مشروب می کرد و تا آخر شب این برنامه ادامه داشت. یادم نمیاد یک بار پدرم رو در حال عادی دیده باشم همیشه مست بود.
جز سهراب خان که گویابا خود پدرم از بچگی بزرگ شده بود کسی حق نداشت به بساط یا لباس ف تختخواب و غذای پدرم دست بزنه. تو اون خونه دو باغبان و سه آشپز و چهار نفر خدمتکار در حال خدمت بودند. سهراب خان هم که فقط در خدمت پدرم بود.وسط این باغ یک نهر بزرگ آب جریان داشت که به استخر می ریخت و از طرف دیگر باغ خارج می شد. اینها همه مال این طرف عمارت بود. طرف دیگر عمارت هم تقریبا همین طور بود ولی ما هیچکدوم حق ورورد به اونجا رو نداشتیم و فقط سهراب خان و گاهی دو تا از خدمتکارها برای نظافت ب اون طرف می رفتند.اون طرف عمارت منطقه ممنوعه بود و برای لحظات خوشگذرانی پدرم.
پریوش خواهر بزرگترم رو ده سالگی به مرد سی و چند ساله شوهر داده بودند.فقط شانسی که اورده بود او را برداشته بود و با خودش به یکی از شهرستانها برده بود. من اون موقع 5 سالم بود و برادرم نه یا هشت ساله. اخر باغ یه درختی بود که اگر چهار تا مرد دستاشون رو بهم می گرفتند به دور تنه این درخت نمی رسید پدرم داده بود روی این درخت اتاقکی چوبی برای ما درست کرده بودند و با پله هایی از چوب مثل نردبان چسبیده به تنه درخت به زمین متصل بود. بهار و تایستان با برادرم طاهر اون بالا می رفتیم و دور از چشم بقیه سیگار می کشیدیم. اون موقع این جور سیگارها نبود با دست سیگار می پیچیدیم. من از پج سالگی سیگار می کشیدم. اون باغ و اون عمارت واستخر و همه در همون جایی یه که الان پارک... شده. خدا از سر تقصیرات پدرم بگذره اصلا به ما توجهی نداشت. پول رو می ریخت تو خونه و دیگه هیچی.گاه می شد که دو روز دو روز ما رو نمی دید. به مادرم که هیچ توجهی نداشت.اون آخری هام حتی جواب سلامش رو نمی داد.حالا این موقع مادرم چند سالش بود؟فوقش بیست و هشت سالش بود!
پدرم هر شبی دو شبی یکبار دست یکی از رفقاش رو می گرفت و می اورد خونه البته ما یواشکی از دور اون ها رو می دیدیم و صدای خنده های مستانه شون رو می شنیدیم. صبح هم سهراب خان یه پولی بهشون می داد و ردشون می کرد می رفتند دنبال کارشون!
خدا رحمت کنه پدر این سهراب خان رو! باز هم اون.
پدرم رو وادار کرده بود که برای ما معلم سرخونه بیاره. این سواد نم کشیده رو هم از اون داریم یعنی در واقع تمام کار رسیدگی به ما بچه ها و مادرم و خونه دست این سهراب خان بود. مباشر پدرم بود.خدا خودش رو هم رحمت کنه.تمام این مغازه های ... مال ما بود و کرایه هاشو سهراب خان جمع می کرد و به پدرم می داد. خدا رحمت کنه بردرم طاهر رو یه روز از بالای همون درخت سر خورد و افتاد پایین. سه روز نکشید تموم کرد. وقتی مرد فقط پدرم یه سر اومد بالای جنازه اش. یک نگاهی کرد و گفت ته باغ چالش کنن. نمی دونم اصلا در دلش عاطفه ای بود یا نه! خیلی به این موضوع فکر کردم که این چه جور ادمی بود بالاخره هم نفهمیدم. بعد از اینکه برادرم رو توی همون استخر غسل کردند و شستشو دادند ته باغ دفنش کردند.پدرم قدغن کرده بود که در خونه هیچ نوع عزاداری نکنیم! همون شب هم از خونه بیرون رفت و تا دو سه روز پیداش نشد. حالا کجا رفت و چرا رفت خدا می دون! حتما رفته بود و داغ برادرم طاهر رو با خودش برده بود.یه کارگز پیری داشتم گویا دلش واسه مادرم سوخته بود و از اون خونه فراری اش داده بود. حالا که فکر می کنم می بینم بیچاره حق داشت. مثل این بود که تو سن جوانی بیوه شده باشه. شب که پدرم اومد و سهراب خان بهش گفت پارابلوم شو کشید و به در و دیوار تیر انداخت. عربده ها می کشید که نگو. شلاق رو کشید و شروع کرد به زدن خدمتکارها حالا نزن کی بزن.بگذریم. یه نفر نبود که بهش بگه این شلاق ها رو باید توی سر خودت بزنی، ن شوهر داری که شوهرش طرفش نره چه انتظاری باید ازش داشت؟ قدیم ها مردها می گفتند زن چیمی خواد؟ یه لباس که تنش رو بپوشونه و یه لقمه نون که شکمش رو سیر کنه1 خلاصه خدا رو بنده نبودند وای به اینکه وضعشون هم از نظر مادی خوب بود دیگه هیچی !
دیگه توی خونه تا چند روز صدا از صدا در نمی اومد. تا اون روز که پدرم روی خوشی به ما نشون نمی داد از ان به بعد سپرده بود که وقتی توی باغ قدم می زنه من جلوی چشماش نیام! فکر می کنم بخاطر این بود که نمی خواست یاد گناه مادرم و یا گناه خودش بیفته. حالا حساب کنید که یه دختر بچه پنج شش ساله بی مادر و تقریبا بی پدر یعنی معضرب پدر،چه حال و روزی پیدا می کنه. خدا رحمت کنه سهراب خان رو! اگه اون نبود که همون وقتها از بین رفته بودم. یادم می آد توی همون دوره یه روز رفتم تو صندوق خونه(انبار) به هوای قائوت!
شما نمی دونید قائوت چیه!فندق و پسته و بادامو چند چیز دیگه رو می کوبیدند ومثل ارد می کردند و با شکر می خوردند. خیلی خاصیت داشت. مادرم کوزه قائوت رو توی صندوقخونه می ذاشت و توی صندقخونه تاریک بود. یک کاسه پیدا کردم و دست کردم یه مشت از توش دراوردم و گذاشتم توی دهنم و شروع به خوردن کردم که یکدفعه دیدم دهنم و گلوم آتش گرفت. فریادم به اسمون بلند شد. خدمتکارها ریختند و من رو از اونجا بیرون اوردند و به سهراب خان خبر دادند.نگو من کوزه رو اشتباه گرفته بودم قائوت نبوده پودر نظافت بوده که مادرم اونجا گذاشته بود. خلاصه داشتم از درد و سوزش خفه می شدم.تمام دهان و گلوم زخم شده بود. سهراب خان همراه پدرم اومد. پدرم به محض رسیدن و آگاهی از جریان با لگد محکم زد توی شکم من! اگر سهراب خان نگرفته بودش حتما منو می کشت. سرتون رو درد نیارم. پدرم رو سهراب خان به زور برد و خودش برگشت و من رو بغل کرد و پیش یک حکیم برد. اون موقع به پزشک حکیم می گفتند و این حکیم مسلمون هم نبود. خلاصه پماد و ضماد و از این چیزها به من داد. تا یک هفته آش و سوپ با قاشق توی گلوی من می ریختند. اون موقع تازه درد بی مادری رو فهمیدم. شب های اول از درد و سوزش دیگه گریه نمی کردم نعره می زدم. تا صبح زوزه می کشیدم.دور و برم هیچ کس نبود جز یک خدمتکار که اون هم خوابیده بود. بالاخره روزها گذشت و کم کم خوب شدم البته تا دو ماهی صدام درست در نمی اومد ولی هر چی بود گذشت.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شش هفت ماهی از فرار مادرم گذشته بود که یه روز پدرم طرفهای عصر بی موقع به خونه برگشت. پدرم هیچ وقت زودتر از نیمه شب به خونه نمی اومد. همه ترسیده بودیم. پدرم روی ایوون ایستاده بود و با دسته شلاق به چکمه هاش می زد. پشت سر پدرم یک زن قد بلند ایستاده بود. من کنار استخر بازی می کردم. پدرم با اشاره منو صدا کرد. وقتی با ترس و لرز به ایوان رفتم و جلوی پدرم ایستادم از ترس خودم رو خیس کردم. پدرم دید اما به روی خودش نیاورد. فقط گفت: پریچهر این از امروز مادر توئه و اشاره به اون زن کرد. بعد رو به بقیه خدمتکارها کرد و گفت خانم از این به بعد اینه!
همین رو گفت و رفت. سهراب خان یه گوشه ایستاده بود و من رو نگاه می کرد. اون زن که بعدا فهمیدیم اسمش عالم تاج خانمه چادرش رو از سرش برداشت و به طرف من اومد. زیر بغل من رو گرفت و از پله ها پایین برد. لب استخر که رسید منو ول کرد توی آب. استخر پر لجن بود و گود. توی آب رفتن برای من مهم نبود اما با لباس و به اون وضع منو شوکه کرد مخصوصا که پاهام توی لجن گیر کرد. نور به قبرش بباره سهراب خان رو. بیچاره پرید تو آب و من رو گرفت. خیس آب شده بود. نفس من که دیگه در نمی اومد.وقتی با بدبختی منو از آب گرفت و بیرون آورد رو به عالم تاج خانم کرد و گفت: فکر نکنی که شدی خانم این خونه! اگه بخوای یه بار دیگه این طوری جفتک بندازی کاری باهات می کنم که چاروادارها هم پهن بارت نکنن. بعد به خدمتکارها دستور داد که لباس من رو عوض کنن و رفت. با این کارش هم از من حمایت کرد و هم به عالم تاج خانم فهموند که همه کاره خونه بعد از پدرم اونه. عالم تاج خانم هم با بلایی که سر من آورد می خواست حضور پر قدرتش رو تو خونه به خدمتکارها و من نشون بده!
در این موقع پریچهر خانم سیگاری روشن کرد و گفت: خسته شدم.این باشه واسه این سفر. من و هومن هم یکی یک سیگار روشن کردیم. حرفی برای گفتن نبود. به هومن اشاره کردم که بلند شه و بره که اون هم دست هاله رو گرفت و بعد از خداحافظی با پریچهر خانم رفت. من موندم و پریچهر خانم.
من- پریچهر خانم یه چیزی ازت می خوام . خواهش می کنم روم رو زمین نندازید! بعد میوه و شیرینی و گوشت و بقیه چیزها رو همراه با چند تا هزار تومنی جلوش گذاشتم و گفتم پریچهر خانم تو اینها گوشت و مرغ هم هست خراب نشه!
پریچهر خانم نگاهی به اون ها کرد و گفت: با این کار تو غرورم جریحه دار می شه!
من- من هم مثل پسرتون. نوه تون. تو رو به اون که می پرستید قسمتون می دم که دستم رو رد نکنید و دلم رو نشکنید!
اینو که گفتم پریچهر خانم، این پیرزن سختی کشیده با عزت،چادرش را روی صورتش کشید. از زیر چارد شونه هایش رو که در اثر گریه تکون می خورد. دیدم. معطل نکردم و با خداحافظی زیر لبی از اون جا دور شدم.
****
فردای اون روز تو باغ قدم می زدم که در باز شد و شهره وارد شد. از دور منو دید و به طرف من اومد و سلام کرد و گفت: من عاشق این باغ خونه شمام!
من- باغ که نیست باغچه است. باغ رو ما اصطلاحا می گیم.
شهره- در مقایسه با این خونه های تازه ساز که مثلا دویست و پنجاه متر کل زمینه و دویست و بیست مترش رو شهرداری مجوز زیر بنا میده می مونه سی چهل متر حیاط، مثل جنگله برای همین شهر داره خشک و برهوت می شه. فقط مونده ساختمان!
مدتی در سکوت بین درختها قدم زدیم. امروز هم شهره یک لباس شیک پوشیده بود. خیلی خوش تیپ بود. بعد از یه کم گفت: چرا اون روز من رو وسط خیابون ول کردی و رفتی. بهم خیلی توهین شد.
من- رفتار و طرز صحبت شما شهره خانم بچه گانه بود. دو تا جوون کم سن و سال از کنار شما با سرعت رد شدن می خوام بدونم یه خانم با شخصیت باید دنبالشون کنه؟ معمولا ما شنیدیم برعکسه! یعنی وقتی چند تا جوون با ماشین برای یک خانم مزاحمت ایجاد می کنن اون خانم باید با بی اعتنایی با اونها برخورد کنه. حالا شما عکس قضیه رو عمل کردی بعد هم که ما بهتون تذکر دادیم هیچ اهمیت به ما ندادی و کار خودتون رو ادامه دادی. فکر نمی کنی که به ما هم توهین شده باشه؟
شهره- هومن شلوغش کرد یعنی خیلی ترسیده بود.
من با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کردم و گقتم: شما شهره خانم اشتباه می کنی اگه به اتاق هومن رفته بودی متوجه اشتباه خودتون می شدید. هومن چند تا کاپ در مسابقات اتومبیلرانی گرفته!! با اینحال وقتی شهر رانندگی می کنه دقیقا طبق مقررات عمل می کنه و آرتیست بازی در نمی آره. یعنی هر چیزی جای خودش رو داره.
شهره- باشه. معذرت. حالا دیگه قهر نکن. اومده بودم ببرمت پارک قدم بزنیم.
من- اینجا با پارک چه فرقی داره؟داریم قدم می زنیم دیگه!
شهره خندیدو گفت: راست می گی ها! اینجا اونقدر بزرگه که مثل یه پارک اختصاصیه!
بعد دوباره گفت: فرهاد اگه یه شب بیام دنبالت بریم به یه مهمونی ، می آی؟
مدتی فکر کردم بعد گفتم: چه نوع مهمونی؟ خانوادگی؟
شهره- نه به اون صورت. دانشجوها جمع می شن دور هم. یکی دو ساعتی دور هم هستند. یعدش هر کی میره دنبال کارش.
من- نه ، نمی آم.
شهره- برای چی؟ چون خانوادگی نیست؟ خیالت راحت اونجا هیچ مسئله خاصی نیست. یه مهمونی ساده اس. می شینن و صحبت می کند. در ضمن خونه یکی از بچه هاست و پدر و مادرش هم خونه هستن. یعنی این دور هم جمع شدن ها زیر نظر خانواده اس!
من- قبول کردم، وقتی یک مهمونی به این صورت باشه، مسئله ای نیست. ولی من نمی ام.
شهره- اخه چرا فرهاد؟ دلت نمی خواد با من جایی بیای؟
من- ببین شهره تو قشنگی، خوش تیپی و از همه مهمتر دختر خاله می. ولی من نمی خوان نه نسبت به تو و نه هیچ دختر دیگه ای تعهدی داشته باشم. نه اینکه از تو خوشم نیاد برعکس. ولی هنوز خودم نمی دونم که برای ازدواج امادگی دارم یا نه. من تازه برگشتم نه کارم مشخصه نه زندگیم. باید اول اینها تکلیفش روشن بشه بعد. و در ضمن من به افکار یک دختر خیلی اهمیت می دم. وقتی خواستم ازدواج کنم باید همسرم از نظر فکری و اخلاقی مود تاییدم باشه.
شهره- حالا چرا اینها رو به من می گی ؟تو فکر کردی کی هستی فرهاد؟ اگه نمی دونی بدون که من اشاره کنم صد تا خواستگار می ریزن تو خونه مون! تو فکر کردی که دنبالت افتادم که زنت بشم؟
من- اگه من این چیزها روگفتم به خاط این بود که فکر کردم شاید مادرم از طرف من چیزهایی گفته باشه. خواستم ذهن دخترخاله ام رو روشن کنم. در ضمن من هیچ کس نیستم. درسته که مثلا مهندس شدم ولی با همین مدرک اگر قرار باشه استخدام بشم حقوقم اندازه اجاره یه اپارتمان کوچک هم نیست. تا حالا هم جز درس خواندن کاری نکردم. یعنی سختی زندگی رو نچشیدم. این رو هم می فهمم که شما دختر خاله مهربون لطف می کنی و به من سر می زنی. من اومدن تورو پیش خودم فقط به این تعبیر می کنم.
شهره نگاهی به من کرد و بدون حرفی یا خداحافظی رفت. نیم ساعتی در باغ قدم می زدم که مادرم دنبالم اومد و وقتی به من رسید پرسید: فرهاد تو به شهره چیزی گفتی؟چرا شهره نیومد توی خونه؟
من- چطور مگه مادر؟ چیزی شده؟
مادر- اخه خواهر تلفن زد و گفت شهره اومده بود خونه شما تا با فرهاد برن پارکی جایی. اما نیم ساعته برگشت و یکراست رفت تو اتاقش. از پشت در که گوش کرده شنیده که شهره گریه می کرده!حالا بگو ببینم چیزی بهش گفتی؟
حرفهایی رو که به شهره گفته بودم برای مادرم تعریف کردم.
مادرم- فرهاد پسرم تو بالاخره باید ازدواج کنی. از نظر مادی که شکر خدا مشکلی نداری. اگر پدرت صحبتی با تو نکرده به خاطر اینکه گذاشته خستگی تو در بره بعد. حالا چه کسی بهتر از شهره! هم خوشگله هم خوش تیپ، هم خوش هیکل. دیگه چاق هم نیست که ایراد بگیری. دیده شناخته ام که هست. دیگه چه مشکلی داری؟ یه چند وقتی با هم باشد دختر خاله، پسرخاله. این هیچ عیبی نداره. اخلاق همدیگه رو که فهمیدید به امید خدا ازدواج کنید.
من- مادر خواهش می کنم از طرف من هیچ قولی به کسی ندید. من هنوز در مورد ازدواج مصمم نیستم. من چند روز بیشتر نیست که به ایران برگشتم. بعد از هشت سال! شاید نتونم ایران بمونم. شاید خواستم برگردم خارج.
مادر- خوب اونم بردار ببر.
من- مادر مگه چمدون که وردارم ببرم؟ولی به چشم فکرهامو می کنم.
همون شب بعد از شام پدرم گفت که می خواهد با من صحبت کنه. هر دو به کتابخونه که دفتر کار پدرم هم بود رفتیم. فرخنده خانم برامون چای آورد. پدرم در حالی که برای خودش چای می ریخت شروع کرد: فرهاد خان شنیدم دنبال کاری؟ نه مثل این که مرد شدی؟
من- هر چی هستم پدر، از زحمات شما و مادره.
پدر خندید و گفت: نه خودت هم جوهرش رو داشتی. حالا بگو ببینم دلت می خواد شروع کنی؟
من- اگر شما صلاح بدونید بله
پدر- فرهاد من دو تا کارخونه بزرگ دارم. یکی از اونها که مدیر داره و سالهاست که اونجا رو خیلی خوب اداره می کنه. خیلی هم پاک و صدیقه. اگه بخوای اونجا بری باید بشی معاون اون. چون نمی تونم از کار برکنارش کنم. می مونه همین کارخونه که خودم هستم. من سنی ازم گذشته، خسته ام. اگه بخوای می تونی بیای پیش خودم.
من- پدر من نمی خوام جای شما بنشینم. متوجه منظورم هستید؟ اگه موافق باشید می رم جای دیگه ای استخدام می شم. امیدوارم براتون سوء تفاهم نشه.
پدرم خندید و گفت: می فهمم چی می گی ولی تمام اینها یک روز مال خودت می شه.
من- امیدوارم شما زنده باشید و سایه تون بالای سر ما.
پدرم بلند شد و منو بوسید و گفت: اگه تو به من کمک کنی خیلی خوب می شه. صبح تا ساعت 2 تو برو ساعت 2 به بعد هم من می رم. اینطوری کار من هم سبک می شه در ضمن توی خونه هم حوصله ام سر نمی ره قبول کردم و از پدر متشکر بودم و برای اینکه به آینده خودم فکر کنم به باغ رفتم تا ضمن هواخوری شاید تصمیمی هم بگیرم. همون طور که ارام قدم می زدم و از بین درختان کهن رد می شدم صدای گریه ای توجه منو جلب کرد. کی می تونست باشه؟ بلافاصله حدس زدم که صدا ، صدای گریه لیلاس. این چند روزه ندیده بودمش. آرام جلو رفتم و لیلا رو دیدم مثل گذشته و زمانی که کوچک بودیم و هر بار سر بازی با هم قهر می کردیم به این قسمت باغ درون آلاچیق می اومدیم. انگار حالا هم فرقی نکرده بود. فقط کمی بزرگتر شده بودیم. چند سرفه کردم که لیلا متوجه حضور من بشه. با شنیدن صدای من بلند شد و خواست با سرعت به طرف اتاقشون بره که بلافاصله گفتم: البته فرار در بعضی مواقع خوبه ولی در هر صورت مسکن است نه درمان!
ایستاد و برگشت.
لیلا- سلام فرهاد خان
من- سلام
لحظه ای بعد گفتم: الاچیق پناهگاه قهر لیلا خانم! اون موقع ها به خاطر بازی قهر و گریه می کردید حالا سر چی دارید گریه می کنید؟
لیلا- بازی زندگی! زرنگی روزگار!
من- عالی بود. جواب از این کوتاهتر و کاملتر ممکن نیست. حالا بیا بشین و برام بگو چه جوری بهش باختی؟
هر دو روی نیمکت های آلاچیق نشستیم. به جای صحبت چیزی که شروع شده بود سکوت بود.
من- نمی خوای برای همبازی کودکی خود حرف بزنی؟
لیلا- شما دیگه همبازی دوران کودکی من نیستید. شما ارباب و مالک اینجا هستید!
من- قدیمها من رو به جون هومن می انداختی حالا می خوای به جون خودم بندازی؟
خندید و گفت: حقیقتی رو گفتم. حالا دیگه بین ما فاصله ها خیلی زیاد شده فرهاد خان.
من- فاصله من و شما یک یا دو قدم بیشتر نیست. اگر پول پدرم رو می گی خودش در آورده، از راه درست، بی دزدی. اینو بهت قول میدم. پس به من ربطی نداره. من تازه مدرک گرفتم و می خوام شروع به کار کنم هر موقع پولدار شدم می تونی این حرف رو بزنی در ضمن پس فردا همه مون تو دو متر جا می خوابیم! دیگه این حرفها چیه؟ همون طور که خودت اول که رسیدم گفتی هیچ فرقی نکردم، همون فرهادم.حالا تو اگه می خوای منو اذیت کنی بگو تا برم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:36 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها