بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هنگامی که عمید به کلبه آمد، رابعه این عبارت را بر زبان داشت:
ـ پدرم، مرا به استاد بابا بخشیده است، به من گفته است که شما پدر و مادر معنوی من به شمار می آیید.
عمید گوش خواباند تا بقیه ی سخنان دختر زیبا را بشنود، اما او و گلشن مکالمه شان را به آخر رسانده بودند.
در مدتی که عمید سرگرم گفت و گو با کاروانیان و شمشیرزنان بود، گلشن و رابعه مرزهای بیگانگی را در نوردیده بودند، رابعه به اختصار از زندگی اش، از خانواده اش سخن رانده بود و علت سفرش به هرات را برای زن پیر گفته بود.
عمید چون آن دو را خاموش یافت، به نزدشان آمد به کنارشان به گونه ای نشست، که همسرش در یک سویش قرار گرفت و دختر گل چهره در دیگر سویش، آن گاه پرسشید:
ـ مادر و دختر، خوب با هم گرم گرفته اند، در چه مقوله ای سخن می راندید؟
گلشن در جواب گفت:
ـ رابعه درباره ی زندگی اش با من سخن می گفت، اما هنوز کاملاً نمی دانم این که کی هست و از کجا آمده است؟
مرد دانشمند تبسمی به لب آورده:
ـ در واقع رابعه زحمت مرا کم کرده است، آن چه را که من می خواستم به تو بگویم، برایت شرح داده است، رابعه پای به زندگی مان نهاده است تا ما را از تنهایی در آورد، تا برای سبزه ها و گل های باغ مان، مصاحبی باشد، و فرزندمان گردد.
گلشن بر کلام محبت آمیز همسرش، عبارتی چند افزود:
ـ رابعه آمده است تا بزرگواری خداوند را به ما بنمایاند، من همواره آرزو داشتم که کلبه مان با حضور فرزندی حرارت می یافت، ولو آن که کودکی زشت رو باشد، کور و کر باشد، ولی خداوند زیباترین فرزند را نصیب مان کرده است.
چنین سخنانی، رابعه را در حریری از شادمانی می پیچید، او سر به زیر داشت و نمی دانست به چه زبانی، امتنانش را بر زبان آورد، نوعی خجلت و شرم دلپذیر، او را در خود گرفته بود، عمید خرسند از این که کلبه اش با حضور رابعه، رونقی به خود گرفته است، زندگی اش شوری یافته است، زندگی اش با شادمانی رنگ خورده است، عطر سعادت را به خود گرفته است، عمید گفت:
ـ تا پیش از این سفر، فقط همسری داشته ام، اما از سفر که باز گشته ام هم همسری فداکار و انسان دارم و هم دختری چون برگ گل... به صدای قلبم گوش فرا دارید، تپش هایش را بشنوید، خواهید دید که دلم عشق شما دو نفر را فریاد می کند.
هر چند که رابعه و عمید به تازگی از سفر آمده بودند و می بایست تن به استراحت می سپردند، آن قدر حرف و حدیث داشتند که ساعت ها با یکدیگر به صحبت نشستند، گلشن شامی مختصر برای خود و خانواده اش تدارک دید، قاتقی و قرصی نان، همراه با اندکی سبزی؛ این شام ساده نیز هیچ شباهتی به شام
های ...
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

...رنگانگی نداشت که در قصر بلخ در سفره ی رابعه می گذاشتند، اما در نظر دختر گل چهره، لذیذتر از همه ی آن ها آمد، چرا که چاشنی غذایشان محبت بود و صمیمیت، عشق بود و عاطفه.

***

خون شاداب عشق، در رگ های باغ عمید دویده بود.
از روز بعد از بازگشت مرد دانشمند از سفر بلخ، همه ی افراد آن خانواده ی کوچک به فعالیت در آمده بودند، هر یک به گونه ای.
در چهار طرف باغ، کارگران دست به کار ساختن خانه هایی شدند برای یعقوب و دیگر شمشیرزنان؛ تا خانواده هایشان را به هرات فرا بخوانند و زندگی خود را در مسیری بیندازند، که با انبوهی از گل و شور و عشق، زینت شده بود.
رابعه در مکتب عشق پروریده می شد، روزها ساعتی چند محضر عمید را درک می کرد، از خرمن دانش او، بهره ای بر می گرفت، و نیز از محبت ها و دانسته ها و تجربه های گلشن بهره مند می شد.
باغ عمید، جلوه ای دیگرگونه یافته بود، دیگر نشانی از خاموشی ملالت بار گذشته نداشت، چرا که غزالی تیزتک، در آن باغ می خرامید، غزالی که زبان گل ها و سبزه ها را می دانست با گل ها مهربانانه سخن می گفت، ستایشگرانه به آن ها دیده می دوخت؛ و گاه از سر لطف گلی را در زلفش جای می داد، گلی بر سر گلی!
در لطافت، رابعه با گل ها سر رقابت داشت، عمر گل ها کوتاه بود، پس از روزی چند جلوه گری پژمرده می شدند، اما طراوت و زیبایی رابعه ماندگار بود، بهاران به خزان می پیوستند، عمر گل ها به سر می آمد، سبزه ها به خواب زمستانی فرو می رفتند، اما چه باک؟ عمید و گلشن، گلی در سرایشان داشتند که با هر بهار، شاداب تر می شد، و بهاری دیرپا وجود داشت، و خزان را نمی شناخت.
خانه ها ساخته شد، خانواده ی سپاهیان به هرات آمدند، زندگی در باغ عمید جریان شتابناکی به خود گرفت، و این رابعه بود که به دل ها صفا می داد، سر هر سفره ای حضور می یافت، دست درون هر سفره ای می برد و لقمه می گرفت، کوچک و بزرگ نمی شناخت، با همه ی ساکنان باغ همکاسه می شد.
نزد یعقوب سوارکاری و رموز جنگ را می آموخت و از عمید درس محبت و عشق می گرفت تا با شعر آشنا شد؛ با دانش پیوند خورد. رابعه نزد گلشن نیز، روش صمیمانه و عاشقانه زیستن را فرا می گرفت.
زمانه همچنان می گذشت، جوانی از مدت ها پیش در عمید و گلشن روی به افول نهاده بود، خورشید عمرشان تا غروب فاصله ای نداشت، این رابعه بود که آنان را به جوانی پیوند می داد، این رابعه بود که نمی گذاشت جوانی از دل مرد دانشمند و همسرش برود. شب های رابعه با خیالات شاعرانه رنگین می شد، ساعتی چند به مطالعه ی کتاب ها و دست نوشته ها می گذراند، دست نوشته هایی از پوست آهو.
در میان همه ی کتاب ها و دست نوشته ها، رابعه ارادتی خاص به رودکی یافته بود، به شاعری نازک خیال که سروده هایش لحنی گرم داشت، دیده واژه های شعرش را می گرفت و یکسر روانه ی دل می کرد.
رابعه هر چه بیشتر در دریای دانش پیش می راند، گوهرهای نفیس تری می یافت، التهابی در قلبش پدید می آمد و تحولی در مغزش، در روحش.
دو چیز در رابعه شکوفا می شد، غنچه می داد، یکی بر جسمش اثر می گذاشت. بهار جوانی را بر اندامش می گسترد و دیگر بر اندیشه هایش.
رابعه چهارده ساله شد، به زیبایی قرص آفتاب، پنداری خورشیدی نورانی را از آسمان به زیر کشیده بودند و در باغ عمید جای داده بودند.
دیگر رابعه دختری نبود که در میان گل ها و سبزه ها ، دنبال پروانه ها کند، یا در استخری بزرگ که در میانه ی باغ قرار داشت گل بریزد، گل ها را پرپر کند و به دست آب بسپارد. او متانتی یافته بود، با گل ها شیواتر سخن می گفت، گاه برایشان شعر می خواند، و گاه کتاب به دست، به میان سبزه ها می آمد و در فضایی خیال پرور به مطالعه می پرداخت، و گاه در خلوتش قلمی از پر طاووس به دست می گرفت و اندیشه هایش را به روی کاغذ انعکاس می داد.



پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روی بپوش رابعه، جمالت دیده ها را خیره می کند، تن به آب مسپار، گیسو به دست موج مده، متین باش، برای یک دختر متانت، اصلی از اصول نجابت است.
رابعه! این زیبایی خدادادی را دست کم مگیر، آن ها را از چشم نامحرمان محفوظ دار، و زمانی به مردی نما که همسر تو است، شریک زندگی تو باید بعد از خدا، فقط همسری را بشناسی که به ازدواجت درآمده است. دختر جوان، به تصور این که، هیچ کس او را نمی بیند، بی آن که جامه اش را از تن بر گیرد، خود را به آب زد، خنکی آب در آن گرما، خط و نشئه ای به او ارمغان داشت. آب سرد، آرامشی به اعصابش بخشید و سر حالش آورد، خستگی و کرختی را از تنش زدود و زنده دلی و شادی را به او ارمغان کرد. رابعه تا آن زمان، لذت خود را به آبی پاکیزه و خنک سپردن را تجربه نکرده بود.
ظهر تابستان بود، ظهر مردادماه، تابستان به نیمه رسیده بود، دو شقه شده بود، خورشید نگاه خندان و سوزنده اش را به هرات دوخته بود.
در چنین هنگامی ، میل تن سپاری به آب ولرم استخر در دل رابعه جوشید، همه ی ساکنان باغ به سرایشان رفته بودند، به خاطر خواب روزانه؛ از صبح زود آنان از سرایشان بیرون می زدند، تا زمانی که بانگ اذان ظهر در کوچه پس کوچه های شهر می پیچید، فعالیت می کردند، و از آن پس، برای ساعتی چند آسودن، به خانه و کاشانه شان باز می گشتند تا مجدداً خود را برای تلاش و تکاپو آماده کنند و تا غروب هنگام دست از کار نکشند.
باغ عمید، به کلی تغییر چهره داده بود، در چهارسویش جنگاوران و شمشیرزنان خانه داشتند، سراهایی کوچک، پر از زنان و خردینه بچگان. کلبه ی مرد دانشمند و همسرش در نزدیکی استخر واقع شده بود. از باغ همیشه بهار چهار نگهبان محافظت می کردند، هر یک به نوبت. در آن ظهر گرما، حتی باغبان ها، چشم بر هم نهاده بودند و فاصله ی نگهبانان با استخر زیاد بود، استخری محصور در میان درختان سر به فلک کشیده، با برگ های افشان. رابعه به کنار استخر آمده بود، تا در سکوت ظهر گاهی نظمی به افکارش بدهد، جوشش شعر را از وجودش به روی کاغذ منتقل کند، شعری بسراید تا فراغت خاطر یابد، که آب وسوسه اش کرد، او را به خود خواند، آبی آینه سان، زلال و تمیز که باد ملایم بر سطحش چین می انداخت.
دختر جوان، به تصور این که، هیچ کس او را نمی بیند، بی آن که جامه اش را از تن برگیرد، خود را به آب زد، خنکی آب در آن گرما، خط و نشئه ای به او ارمغان داشت. آب سرد، آرامشی به اعصابش بخشید، سر حالش آورد، خستگی و کرختگی را از تنش زدود و زنده دلی و شادی را به او ارمغان کرد. رابعه تا آن زمان، لذت خود را به آبی پاکیزه و خنک سپردن را تجربه نکرده بود.
دختر گل بدن، انگشتان اشاره اش را در گوش های خود فرو برد، پلک هایش را بر هم نهاد و به فکر فرو رفت، به یاد ایامی افتاد که کودکی بیش نبود و نیایش به گل ها و پروانه ها محدود می شد. گل های خوش عطر و زنگی که در باغ می رستند و پروانه هایی که از روی گلی به روی گلی دیگر می رفتند تا شیره شان را بمکند.
رابعه پروانه ها را دوست می داشت، آنان را همبازی های رنگانگ خود به شمار می آورد که در زیر نور آفتاب، دایم رنگ عوض می کردند؛ از رنگی به رنگ دیگر در می آمدند. پروانه ها و گل ها، دوستی رابعه را پذیرفته بودند و تن به نوازش هایش می دادند و به سخنانش:
ـ خدا، هر چه زیبایی است در شماها آفریده است، همیشه همین قدر زیبا بمانید!
رابعه غافل بود که هنگام در استخر بودن، دو چشم او را می نگرد، آن دو چشم مال گلشن بود، زنی که رابعه را چون فرزندی دوست می داشت. همیشه مواظب دختر جوان بود و کم ترین تغییر و تحولش را نادیده نمی گذاشت. گلشن پشت حصار درخت ها به نظاره نشسته بود، خاموش ولی با دلی در شور و گداز. زن پیر هر چند گاه به چند گاه، رابعه را در دل مورد خطاب قرار می داد، گاه زیبایی های او را می ستود و گاه سرزنشش می کرد:
ـ مگر عقل به سرت نیست دختر؟ درست است که جامه به تن داری اما از این هم باید پوشیده باشی، مگر خزینه ی ساختمان را از تو گرفته اند که برای آب تنی به استخر روی آورده ای؟ هیچ از خودت پرسیده ای اگر غریبه ای در اینجا بود و تو را با این حال و احوال می دید، چه رسوایی بزرگی به بار می آمد؟
رابعه برای دفاع از خود دلیل آورد:
ـ ولی مادر! من که لباسی به تن دارم، لباسی که به هیچ یک از اعضای تنم اجازه خودنمایی نمی دهد.
گلشن سری به عنوان تأسف تکان داد:
ـ تا من اصول زندگی را به تو بیاموزم، عمرم به سر رسیده است، جان من: متانت، مقوله ای دیگر است، کارهای تو نوعی سبکسری است و مردهایی که قصد ازدواج دارند، دنبال دختران سبکسر نمی روند، از آن می ترسم که تو با همه ی زیبایی ات، کنج خانه بمانی و هرگز مردی به خواستگاریت نیاید.


***

پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب از راه رسید، هنوز خجلت دست از سر رابعه بر نداشته بود، او بیش از این که از گلشن بهراسد، از آن می ترسید که گلشن آنچه را که دیده بود برای عمید باز گوید، برای استاد بابایش.
دختر جوان نمی دانست اگر عمید از چنین ماجرایی خبر شود چه می کند؟ چه رفتاری در پیش می گیرد؟ آیا بر او خشم خواهد گرفت یا چشم بر هم خواهد گذاشت و بی اعتنا از کنار چنان ماجرایی خواهد گذشت.
شب هنگام رابعه در بسترش، خدا خدا می کرد که گلشن چیزی در آن باره به عمید نگوید، اما خواسته و میلش به تحقق نپیوست، چرا که گلشن ، آنچه را که دیده بود برای همسرش باز گفت، آن هم در زمانی که هر دو بر سر یک بالین نهاده بودند و در جوار هم آرمیده :
ـ عمید، از این پس باید بیشتر رابعه را مراقب بود.
عمید سر از بالین برداشت، همسرش را نگریست، در پرتو شمع، گلشن به نظرش پیر آمد، موهایی که زمانی به رنگ شب بود، یک دست سفید شده بود، بر جبینش چندین چین، بعضی عمیق؛ از کنار چشمانش چند خط تا روی گونه هایش انشعاب کشیده بود، خط کنار لبانش گودتر شده بود؛ مرد دانشمند پنداشت این شکستگی چهره، حاصل حسرتی است که سال های سال گلشن به دل داشت، حسرت فرزند، و اینک که او چند سالی بود به نوعی، عنوان مادرشدن را به دست آورده بود، چرا باید نگران باشد.
گلشن عمید را به درستی می شناخت، همه ی حالات و حرکات و گپ و گفتش برایش آشنا بود، مرد فهیم در سخنان همسرش رد پای نگرانی را سراغ گرفته بود:
ـ چه شده است مگر؟... رابعه همانی است که تو عمری آرزویش را داشتی، چه چیز، دلهره را به جانت انداخته است؟
زن پیر، برای همسرش توضیح داد:
ـ رابعه زیبا شده است، زیباتر از همه ی دختران، از آن می ترسم که او را از ما بگیرند، نگرانی من از آن است که او را از پیش مان ببرند، آخر من به وجود این دختر نازنین عادت کرده ام.
عمید در جایش نیم خیز شد، آرنج دستش را ضامن تنش کرد و پنجه ی دست را زیر سر گذاشت و گفت:
ـ چه عاملی سبب شده چنین دلشوره ای بیابی؟
گلشن پاسخ داد:
ـ من او را هنگام آب تنی در استخر دیدم، با جامه هایی که همه ی تنش را در خود...
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

می گرفت زیبایی این دختر روز به روز برایمان خطرناک تر می شود، از آن می ترسم به همین زودی خواستگاری در سرایمان را بکوبد و دوباره ما را با داغ بی فرزندی پیوند دهد.
مرد دانشمند خندید، بهترین واکنش برای چنان سخنانی خنده بود، آن گاه برای همسرش دلیل آورد:
ـ نگرانی به خود راه مده، ما را رشته ی محبت به هم پیوسته است، این رشته گسسته نمی شود، مگر این که ما بخواهیم، اما اگر از بی احتیاطی رابعه رنجه ای، کارها را به من بسپار تا او را از تکرار بی احتیاطی باز دارم.
نگاه گلشن بار دیگر به نگرانی آمیخت:
ـ به گونه ای با او صحبت مدار که دل نازکش بشکند، بر او سخت مگیر فقط اندرزش ده. او را متوجه این واقعیت کن به او بگو همه ی مردم چشم و دل پاک نیستند.


***
دیگر روز ، تازه خورشید بر دمیده بود که رابعه دیده از خواب گشود، چه خوابی؟ گسسته، آشفته و بریده بریده؛ خوابی که فقط نزدیک های سحر برای مدتی کوتاه سنگین شده بود.
رابعه خود را برای خشم عمید آماده کرده بود، انتظار داشت هر دم مرد دانشمند بانگ برآرد و او را بخواند ، با چشمانش نگاهی شرربار به او بیندازد، اما انتظارش به درازا کشید و کسی او را نخواند.
احساس گناه به دختر گل چهره دست داده بود می پنداشت تن سپردن به آب،گناهی بزرگ است، او از خدا می خواست که کاری کند تا خشم به وجود عمید راه نبرَد؛ او تحمل ناراحتی گلشن و مرد دانشمند را نداشت، نمی خواست غمی به دل استاد بابایش راه یابد.
رابعه از غرفه ی خود به در آمد تا سری به باغ بزند، از عطر سبزه های آب خورده و گل ها ریه هایش را سرشار کند، به کنار استخر برود، نه برای تکرار گناه، بلکه برای آبی به صورت زدن، اثرات بدخوابی شب دوشین را از چهره ی خود راندن.
همین که به کنار غرفه ی استاد بابایش رسید از در نیمه باز غرفه او را دید، بر مخده ای تکیه زده، زانوان را تا کرده ، بر زانویی صفحه ای پوست آهو گذاشته، و در بحر نوشتن غرقه شده.
اضطرابی در دل رابعه خانه کرد، اضطراب این که نکند مرد دانشمند به امیر بلخ نامه می نویسد، به پدرش امیر کعب، و نکند از او به پدرش شکایت می برد و از او می خواهد ترتیبی بدهد برای بازگرداندن دخترش به بلخ.
این را رابعه نمی خواست که او را چون تحفه ی معیوب باز گردانند، دختر ماهرو از خود پرسید:
ـ یعنی یک بار آب تنی، چنان گناه بزرگی است که استاد بابا را بر آن داشته است که مرا به بلخ باز گرداند؟ همه ی محبت ها و مهرها را نادیده بگیرد؟ از من که او و همسرش را چون پدر و مادر خود عزیز می دارم دست بشوید و مرا براند؟
به راستی رابعه در ژرفای دلش، مهر عمید و گلشن را جای داده بود، مهر مرد و زنی که پدر و مادر واقعی او نبودند، برای به کمال رساندن رابعه از هیچ کاری فروگذار نکرده بودند، و تصور این که باید بازگردد و بدون آنها زندگی کند، آزارش می داد.
رابعه می خواست به درون غرفه ی عمید برود، زبان به پوزش بگشاید، بر دست او بوسه بزند و بگوید:
ـ گناهم را ببخش استاد بابا، بر من خشم مگیر، این گناه را از سر جهل مرتکب شده ام.
دل چنین توصیه ای به دختر جوان می کرد، ولی پایش پیش نمی رفت، پایش از دلش فرمان نمی برد، رابعه در ابتدای مسیر زندگی اش بود، در عنفوان جوانی، او مجموعه ای از غرور بود و احساس های گونه گونه؛ شاید همین غرور بود که پایش را به بند می کشید و از پیش روی بازش می داشت.
دقایقی رابعه به انتظار در کنار در ماند، گلشن که به ضرورتی از کلبه خارج شده بود، بازگشت، دختر زیبا را در زنجیر تردید اسیر دید، و زبان به ملامت گشود، ملامتی مادرانه:
ـ چرا به کنار در ایستاده ای و پا به پا می شوی؟... به درون برو، به نزد استاد بابایت.
رابعه را چاره ای نماند به جز به درون غرفه خزیدن، با سلامی بر لب، عذر تقصیر در چشم. عمید بی آن که سر بالا گیرد، سلام را پاسخ گفت، پاسخی متین و مهربان چون همیشه، و سپس از رابعه خواست:
ـ بیا به کنارم رابعه... بنشین و ببین چه شعری را برایت می نویسم؛
با این گفته، رابعه آرام شد، این تصور در او پدید آمد که شاید گلشن، ماجرای روز پیشین را به عمید نگفته است؛ دختر زیبا به درون غرفه خرامید، گلشن به دنبالش.
رابعه درست روبه روی مرد دانشمند نشست، عمید دیگر بار به سخن درآمد:
ـ این شعر را رودکی سروده است، شعری که شهر به شهر گشته تا به هرات رسیده است، این سروده ی شاعری است که بسیار دوستش می داری، شاعر یگانه زمان مان، شاعری نابینا که با اشعارش کوردلان را منقلب می کند... بگیر و بخوان.
و دستش را به همراه پوست آهو به سوی رابعه دراز کرد، دختر جوان دست پیش برد و پوست آهو را گرفت، گلشن نیز به جمع آنان پیوست و در جوار همسرش جا خوش کرد.
رابعه نگاهی به شعر رودکی انداخت، چه زیبا و ظریف بر کاغذ منعکس شده بود، با خطی خوش و آراسته به اِعراب، عمید برای آسان تر خوانده شدن شعر، علایم فتحه، ضمه و کسره را بر هر واژه ای نشانده بود. مرد دانشمند از او خواست:
ـ شعر رودکی را با صدای بلند بخوان... می خواهم لذت این شعر را با آهنگ شیرین صدایت، بهتر بچشم.
و رابعه ابتدا با زبانش عقیق فامش را تر کرد، و زنجیره ی کلمات را در دهانش گرداند و در فضا رها کرد:
ـ یک سو کنمش چادر یک سو کنمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه
[ بار و ثمره درخت صنوبر ]
این شعر را رابعه به درستی خواند، درست و آهنگین، چنان که کلمات پس از خزیدن در گوش، جذب دل شدند. عمید لحظه ای سرش را به تحسین تکان داد، آن گاه گفت:
ـ مرا با معنای این شعر، کاری نیست، فقط می خواهم اندکی درباره ی چادر برایت بگویم، درباره ی این پوشش که خاستگاهش ایران است و چون به دیگر کشورها رسیده، بسته به سلیقه ی مردم، تغییراتی یافته است.
رابعه سراپا گوش شده بود، مانند همیشه گوش جان را به سخنان عمید سپرده بود، هنگامی که عمید صحبت می داشت، چنان مسایل را می شکافت، چنان از گفته هایش بهره می گرفت که اعجاب انگیز بود، از مسأله ای به مسأله ای دیگر می رفت، آنها را به هم گره می زد و پیوند می داد؛ و آخر سر به نتیجه ای دست می یافت که دور از انتظار بود. مرد فهیم ادامه داد:
ـ فرزندان در واقع اماناتی هستند که خداوند در اختیار پدران و مادران می گذارند، بر اولیای خانواده ها است که این امکانات را به خوبی پرورش دهند. بر من بود که علاوه بر آموزش علوم، واقعیات زندگی را هم به تو می آموختم؛ هر فرزندی در نظر پدر و مادرش به پاکی گل ها است.
گلشن سخنان همسرش را تأیید کرد:
ـ فرزند به چشم پدر و مادر همیشه کودک می آید، ما در دل تو را و جمال و کمالت را می ستودیم و غافل مانده بودیم که بالندگی در وجودت آغاز شده است... من شب گذشته، ماجرای تو را برای استاد بابایت گفتم، نه این که بخواهم شکایتی کنم، بلکه به این خاطر که یک زن را وظیفه این است که مسایل زندگی اش را از همسرش پوشیده ندارد.
چنین گفته ای، رابعه را در لفافه ی شرم فرو برد، احساس کرد عرق خجلت بر تنش نشسته است، بر پیشانی اش، بر گردنش، زیر بغل هایش و... عمید مجدداً به سخن در آمد:
ـ تو از سر غفلت ما درگذر، ما را ببخش، چنان شیفته ی تو بودیم که رشدت به چشم ما نیامده است؛ ولی این را به خاطر بسپار همه ی مردان، دیده شان پاک نیست... ما می خواهیم همچنان که تو را به انواع هنرها آراسته ایم، از سوارکاری و رموز جنگ گرفته تا ادب عرب و پارسی؛ از کدبانو گری گرفته تا آداب معاشرت و نشست و برخاست با مردم و... ما می خواهیم کاری کنیم که به سان گلی نوشکفته و نبوییده به سرای مرد زندگی ات بروی.
و با ابراز کلامی تسلا آمیز، سخنانش را تکمیل کرد:
ـ روز پیشین فقط مادرت تو را در آن حال دیده است، اقبالت بلند بود که کسی دیگر به تماشای تو ننشسته بود، از تو می خواهم بیشتر به فکر خود باشی.
نه جای گپ و گفت بود و نه جای بحث و مجادله. رابعه هیچ گاه بر سخن عمید، سخنی نیاورده بود، همه ی گفته هایش را پذیرفته بود، بی چون و چرا، و بی هیچ چانه زدنی. آن روز هم چنان کرد:
ـ استاد بابا، مطوئن باش که دیگر رابعه را بی چادر نخواهی دید.
تبسم رضایت بر لبان عمید نشست:
ـ یک چیز دیگر هم از تو می خواهم؛ از این پس تو باید زحمت نامه نگاری را از دوشم برداری، به چنان مهارتی دست یافته ای که بتوانی برای پدرت نامه بنویسی.


پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هر چند گاه به چند گاه، پیکی سوار بر اسبی تیزگام و خوش خرام به هرات می آمد و به بلخ باز می گشت، مکتوبی به همراه می آورد و هدایایی، پاسخ آن مکتوب را با خود می برد.
مدت ها عمید برای نامه های امیر کعب، جوابیه می نوشت، اما سه چهارماهی می شد که این کار را رابعه به عهده گرفته بود و برای پدرش نامه می نوشت، نامه هایی گرم، خوش خط و خوانا، انگاری کلماتش را در نهری از امید و عشق غلتانده بودند.
امیر بلخ، شادمان از دریافت آن نامه ها، بارها آنها را می خواند، نه سرسری و شتابان، که با حضور دل می خواند، و هر بار نکته ای در آنها کشف می کرد، نکته ای که بر گراییدن رابعه به سوی کمال دلالت می کرد.
اوقات فراغت کعب با یاد دخترش می گذشت و مطالعه ی نامه هایش. از بس که آن نامه ها را خوانده بود، بسیاری از جملات بر صفحه ی ذهنش نقش شده بود، هنوز جمله ای را کامل نخوانده بود که می دانست با چه کلمات و تشبیهاتی آن جمله به آخر می رسد.
کعب قسمت هایی از نامه های رابعه را برای اطرافیان و مشاوران و معتمدانش می خواند، و از این که تحسین را در چشمان شان ملاقات می کرد به وجد می آمد. در میان نامه های رابعه، نامه ی پنجم حال و هوایی دیگر داشت، به شعر می مانست، آکنده از حرف دل بود، نامه ی پنجم، آخرین نامه ی رابعه ، بیش از هر نامه ای، بازگوکننده ی واقعیت های زندگی دخترش بود، این نامه به سروده های شاعران عرب زبان و پارسی گو زینت نشده بود، مع الوصف شاعرانه بود. ربعه در مکتوب پنجم نوشته بود:
ـ هر روزی که می گذرد، ارزش موهبتی که نصیبم کرده ای، بیشتر بر من معلوم می شود پدر؛ موهبت در کنار استاد بابا بودن، در جوار گلشن زیستن، هوایی را تنفس کردن که عطر فضل عمید را به خود گرفته است و محبت گلشن را.
مرا از کودکی مادری نبوده است، درد یتیمی را با زرق و برق نمی توان تسکین داد، زخم بی مادری به آسانی التیام نمی یابد، تو برای شادی من، هر چه در توان داشتی انجام دادی، اما بگذار بدون پرده پوشی بگویم این درد از وجودم نرفت و این غم تخفیف نیافت، در کاخت من محصور در محبت ها بودم و ابراز ارادت ها، با این وجود من خود را تنها یافتم، تنها و بی کس؛ شانه ی دایه ام عفیفه، شانه ای نبود که من بر آن سر بگذارم و گریه سر دهم، در قصرت مجیزگو بسیار بودند، ولی کسی که حرف دلم را برایش بگویم نبود، تو هم گرفتار کار حکومت.
یک دختر هر قدر هم به پدرش وابسته باشد، هر قدر صمیمی باشد، باز هم نمی تواند همه ی سخنانش را بر او فرو خواند، یک دختر، مادر می خواهد، و من این موهبت را به لطف تو، به خاطر تصمیم درست تو، به دست آوردم، گلشن برایم مادر است، شاید هم انسانی فراتر از مادر.
او مرا مانند فرزند واقعی اش دوست می دارد، شاید هم بیشتر از آن، استاد بابا نیز به همچنین. درد و ناراحتی مرا نمی توانند تاب بیاورند. قادر به تحمل ناراحتی من نیستند و همه ی تلاشش شان را به خرج می دهند تا غمی به دل من نیاید.
اگر من مداح شان شده ام، اگر قلبم لبریز از امتنان نسبت به ایشان است، به خاطر بزرگواری شان است، باور کن پدر اگر به اقتضای سن و سالم، خطایی را مرتکب...
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... شوم، چنان با من برخورد می کنند که خودشان خطاکار به شمار آیند و نه من! آن گاه زبان به اندرز می گشایند، از کتاب عفت و عصمت، فصلی دو سه برایم می خوانند. زبان به ستایش از زیبایی ام می گشایند، و این ستایش شان در گزافه ریشه ندارد؛ من زیبا شده ام، زیباتر از بسیاری دختران، ولی خودم هم می دانم این زیبایی پایدار نیست، انسان باید از نظر روحی، ظرفیت یابد، باید روانش قشنگ شود.
و در نظر من، در این جهان کسی به زیبایی گلشن و استاد بابا نیست، آنان در دوره ی کهولت شان نیز زیبایند، چون روحی بزرگوار دارند، استاد بابا به زیور علم آراسته است و همسرش گلشن به زیور عصمت، هر دو هر چه در گنجینه ی وجود مبارک شان دارند به من عرضه می کنند.
چه درس های والایی از این پدر و مادر معنوی ام گرفته ام، چه تحولی در من ایجاد شده است، همزمان با رشد بدنم، عقلم نیز رشد کرده است، دلم از مغزم فرمان می گیرد، این را باور بدار پدر، این همه آموزش را من در هیچ جایی نمی توانستم به دست آورم، شاید سوارکاری، شمشیرزنی، و اندک معلوماتی برای خواندن و نوشتن در بلخ برایم میسر بود، اما بدون رودربایستی باید بگویم درس عفت را نمی توانستم در شهرتان بیاموزم، برای فراگرفتن چنین درسی، آدمی می بایت استادی چون عمید داشته باشد و آموزگاری چون گلشن.
محبت و عشق را فقط در محضر چنین بزرگوارانی می شود آموخت:
در قصرتان که بودم، فقط از محبت شما برخوردار می شدم و این جا از محبت همه، از محبت باغبان ها، از محبت خانواده ی شمشیرزنانی که از سوی تو مأموریت حفاظت از من را عهده دار شده اند، من در سرای آن ها حضور می یابم، نزد یعقوب رموز جنگیدن را فرا می گیرم و فنون سوارکاری را و نزد خانواده اش دوستی را می آموزم، استاد بابا فضایی ساخته است که همه ی ساکنان باغ عمید به یکدیگر عشق بورزند، غم هم را بخورند، اگر مشکل و مسأله ای برای فردی پیش آید، برای حل مشکل هر چه در توان دارند انجام دهند، در سایه ی عنایت استاد بابا، حتی گل ها، درختان و سبزه ها نیز خندان شده اند، خندان و خرسند. استاد به فکر همه چیز و همه کس هست به جز فکر خودش، من درس از خود گذشتن را هم نزد او فراگرفته ام.
یادت می آید هنگامی که مرا به استاد بابا سپردی کاروانی از در و گوهر و سایر هدایا، با او راهی هرات کردی؟ اگر بگویم حتی سکه ای را استاد بابا خرج خود نکرده است، سخنی اغراق آمیز نیست؛ او با ثروتی که به او دادی، برای خانواده ی شمشیرزنان، سراهایی مناسب ساخته است، به زندگی خدمه و باغبان ها، رونقی داده است، بی دریغ خرج من می کند، اما برای خودش هیچ خرجی نکرده است، کلبه اش را وسعت نداده است.
روزی که من به هرات آمدم، او سر بر بالشی می نهاد و بر بستری ساده می خفت، هنوز هم از همان بالش و بستر استفاده می کند، پنداری استاد بابا و همسرش را با زرق و برق زندگی کاری نیست. به چیزی که توجه ندارند مادیات است. این دو زندگی شان را چنان به معنویات پیوند داده اند که به تصور و تجسم نمی آید.
باور بدار پدر، استاد بابا، در حق همه ی ساکنان باغ پدری می کند و گلشن مادری.
کافی است خبر بشنوند که یکی از آنان دردمند شده اند، عارضه ای در وجودشان پیدا شده است، بیماری در آنها رخ نموده است، که کار و زندگی شان را بگذارند و به نزد او بروند، برای شفایش بهترین حکیم ها بیاورند، روزی چند نوبت و هر نوبت بیش از ساعتی به عیادتش بروند، و این کار را چندان ادامه دهند تا بیمار درمان شود.
همین چیزها است که باغ عمید را بهشت آسا کرده است، خیال نمی کنم بهشت را هم صفایی بیش از این باشد.
پدر ارجمندم! اگر روزی باز سعادت ملاقاتت را بیابم، بدون شبه مرا نخواهی شناخت، رابعه دیگر آن دختربچه ای نیست که ایازی بر سر می کرد، به حکم طبیعت اندامم رشد کرده است و بر اثر زحمات استاد بابا روحم پرورش یافته است. اصلاً بگذار از این حاشیه پردازی پرهیز کنم و اصل مطلب را بگویم، سه چهار ماه پیش، یعنی پیش از آن که باب مکاتبه را با تو بگشایم، خطایی از من سر زد، خطایی که به فاجعه و ادبار نگرایید، بلکه سبب شد تا من تجدید نظری در حرکات و سکناتم کنم. خطایم چه بود؟ تن سپردن به وسوسه ی آب، در ظهر تابستان خود را به آب زدن، در استخر باغ به شنا پرداختن؛ و برای آن که دست و پا زدن در آب برایم آسان شود، جامه و پوشش بدن را کاستن، به تصور این که هیچ کس مرا نمی بیند، غافل از این که دو چشم تیزبین همیشه مراقب من است؛ همه ی کارهایم را در نظر دارد، چشمان مادرم، چشمان گلشن که از هر مادری دلسوز تر است.
گلشن هر چه را که دیده بود به استاد بابا گفت، و این پیر روشن ضمیر به من هشدار داد، مرا از خطرهایی آگاه کرد که بر سر راه دختران رعنا، دام گسترده است، استاد بابا، زبان به خشم نیالود، بر من سخت نگرفت، از سروده ی شاعران مدد جست، با حکایات و مثل، ناروایی کارم را به من نمایاند، از آن هنگام تاکنون چادر از سرم نیفتاده است، من پنداشتم با چنین کاری رضایت استاد بابا را جلب می کنم، نمی دانستم که او از من چیزی فراتر از پوشاندن روی و مو می خواهد، او هنگامی که مرا در چادر دید با تبسمی رضایت آمیز به من گفت:
ـ از پاکی و نجابت، مقنعه ای بساز و بر روح خود بزن! حجاب روح، بس ارزنده تر از پوشاندن سر و صورت است؛ کاری کن که ضمن دوست داشتن دیگران، از این امر اجتناب کنی، از سوار شدن اندیشه هایت بر توسن خیالات باطل و آلوده.
و من چنین کردم، می خواهم وقتی که به نزدتان می آیم، انسانی واقعی باشم، انسانی آراسته به نجابت و معصومیت.
سخن بسیار است پدر، آن قدر زیاد که در یک دو نامه انعکاس نمی یابد، باید کتاب ها نوشت تا شمه ای از حرف های دل ابراز شود. نامه ام را به پایان می برم و باقی حرف هایم را برای نامه ای دیگر ذخیره می کنم؛ حرف هایی که تمام شدنی نیستند، فقط این جمله را به نامه ام می افزایم؛ پدر مرا به خوب کسانی سپرده ای. « تصدقت رابعه »
رابعه هنوز با رموز نامه نگاری آشنایی نداشت، هر چه به مغزش می آمد می نوشت، گاه از اشعار بزرگان ادب سود می برد و گاه از مثل ها، تا بتواند منظورش را به خوبی ادا کند.
نامه ی اول را که نوشت به نزد عمید برد، برای تصحیح ، برای دریافت اظهار نظرهای گوهربارش، اما عمید از خواندن آن نامه ابا کرد، و به او گفت:
ـ مرا کاری به نامه هایت نیست، هر چه می خواهی به پدرت بنویس، اگر گه گاه سخنانت را به رشته ی شعر کشیدی یا اگر مطلبی نوشتی، به نزدم بیاور، اما از یاد مبر آن چه می سرایی، آن چه می نویسی، باید به زبانی باشد که فهمش برای همگان، تولید اشکال نکند، به زبان ساده بنویس.
از آن پس رابعه به مکاتبه با پدرش پرداخت، برای او نامه نوشت، ساده و بی پیرایه.
هر چه بر او می گذشت را به اختصار در قالب کلمات قرار می داد و آرایه ی شعر را بر سخنانش می بست.
در چهار نامه ی نخستینش از ماجرای آب تنی اش، چیزی برای کعب ننوشته بود، جرأت انجام چنین کاری را نیافته بود، نامه به نامه جرأتش افزون تر می شد و دلِ این را پیدا می کرد که به مسایل مختلفی بپردازد، آنها را بشکافد، از نامه ی پنجم به بعد، لحنش آزاده وار شد، چرا که به این نتیجه رسیده بود که باید با کسی صحبت بدارد،حرف دلش را برای او بزند، احساسش را برای او بازگو کند، و چه کسی بهتر از پدر؟
پدری که فرسنگ ها فرسنگ از او دور بود، با چنین شخصی سخن راندن آسان بود.
نامه نگاری کار رابعه شده بود و پاره ای وقت ها طبع خود را در عرصه ی شعر آزمودن.
سه سال تمام، این مکاتبه ادامه داشت، رابعه نوشت و جواب گرفت. در این سه سال تحولی غریب در او پدید آمد، تبدیل به یک دختر کامل شد، دختری در اوج بلوغش؛ بلوغ جسم و بلوغ ذهن.
سوارکاری، شمشیرزنی اندامش را ورزیده کرده بود و درک محضر درس عمید روحش را لطیف کرده بود. ظاهرش دل می ربود و اندیشه هایش برای همگان شگفتی انگیز شده بود.



***
پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رابعه قلو و کاغذ به دست در باغ نشسته بود، تکیه داده به درختی و غوطه ور در رویا و خیال. این کار هرروزه ی او بود، صبح ها پس از دیده از خواب گشودن، درست در زمانی که شب به سحر می پیوست و آسمان روشنی به خود می گرفت و ردای روز را به تن می کرد، رابعه به باغ می آمد، خود را با شعر سرگرم می داشت، آن چه را که خوانده بود، در ذهنش مرور می کرد، سپس دستی به قلم می برد و احساسش را به روی کاغذ انعکاس می داد؛ پاره هایی از دلش را در کسوت سخنانی ظریف می پیچید و به روی کاغذ می آورد.
دریایی از نازک خیالی ها، ره شناس مغز رابعه شده بودند، شعر چون غنچه هایی شاداب در او می شکفت و رابعه را بر آن می داشت که زیباترین کلمات را بر کاغذ انعکاس دهد، کلماتی شعرگونه و احساس انگیز.
انگشتان ظریف و بلندش، با آن ناخن های انحنا دار و خوشرنگ، نمونه ای از زیبایی اش بود، انگشتانی که به مچی خوش تراش می پیوست و از زیبایی های دیگر اندام او خبر می داد. ساعتی دختر جوان، سرگرم نوشتن بود، که آفتاب، سخاوتمندانه بر باغ عمید تابید، و سر در گریبان رابعه کرد تا از حرارتش، سهمی به او برساند، خورشید آزادانه او را می نگریست، خیره و خندان...
رابعه چنان غرقه در اندیشه هایش بود که متوجه نشد چه زمانی عمید به کنارش آمده است و در فاصله ی دو سه گامی او بر سبزه ها جا خوش کرده است؛ اگر پیر روشن ضمیر او را مورد خطاب قرار نمی داد، هیچ بعید نبود، دختر جوان ساعتی دیگر در اندیشه ها و رویاهایش غرقه بماند. عمید با لحنی آمیخته به رنگ و لعاب محبتی دیرپا گفت:
ـ دخترم، هر بامداد به باغ می آیی تا خورشید را شرمنده سازی؟
رابعه سر بالا گرفت، با نگاهش مسیر صدا را دنبال کرد و لبخند شیرینش را به استقبال محبت عمید فرستاد. مرد دانشمند سخنش را پی گرفت:
ـ این باغ سعادتمندتر از همه ی باغ ها است، زیرا هر روز دو آفتاب در آن طلوع می کند، یکی خورشیدی که در آسمان است و دیگری آفتابی که بر زمین جای دارد!
از این کلام مهرآمیز، دل رابعه آکنده از شادی شد و شادمانی او را در خود گرفت:
ـ همواره با من چنان سخن می دارید و به شرم زبانم را به زنجیر می کنید، من شایسته ی آن نیستم که با خورشید به سنجش کشانده شوم و...
عمید سخن رابعه را برید ، به او اجازه ی فروتنی نداد:
ـ جمالت به دلارایی خورشید بهاران است، علاوه بر این در آسمان، فقط یک آفتاب می درخشد و در تو چندین آفتاب؛ من و گلشن چه خوش اقبال بوده ایم که تو را در کنار خود داشته ایم.
رابعه از شرم سر به زیر گرفت، با آن که بر کلام احاطه ای یافته بود، نمی توانست برای تعریف و تمجیدهای صادقانه ی عمید، جوابی بیابد، او از ظرافت و طراوت خود خبر داشت، و نیز می دانست از نظر فکری، دوره ی خاصی را پشت سر گذاشته است، پخته شده است؛ او خود را شایسته ی چنان ستایش هایی می دانست و در عین حال نمی خواست با چنان سخنانی سرمست شود و غرور را به دلش راه دهد.
مرد فهیم، حال رابعه را درک کرد، متوجه شد که رابعه در کشاکش تحسین و فروتنی به دام افتاده است، از این رو کلام، دگر کرد و صحبت را در مسیری دیگر انداخت:
ـ باز خود را به سرودن شعری سرگرم داشته ای؟
رابعه در پاسخ گفت:
ـ امروز شعری در من نجوشیده است، دارم برای پدرم نامه ای می نویسم.
عمید او را از ادامه دادن به چنین کاری بازداشت:
ـ نیازی به نامه نگاری نیست، وقت آن رسیده است که به بلخ بروی، نه برای همیشه، بلکه برای مدتی ، برای مدتی چند دوری از گلشن، دوری از عمید، دوری از ساکنان باغ، و دوری از سبزه ها و گل هایی که با آنها صحبت می داشت، برایش آسان نبود، رابعه چنان به زندگی عمید و اطرافیانش گره خورده بود که حتی تصور جدایی، ولو موقت و کوتاه مدت رنجه اش می داشت. مرد دانشمند به فراست دریافت التهابی به جان دختر گل رو افتاده است، به همین جهت به تسلای خاطرش کوشید:
ـ ما اینجا، با دیدن روی تو، روزمان را نو می کنیم، با دیدن گلی خرامان، گلی ناطق و اندیشنده! برای ما هم سخت است دوری از تو... سخت تر از آنی که به گمانت بگنجد، اما گاهی روزگار بر محور دلخواه مان نمی گردد و ما را بر آن می دارد که تن به کارها و مسایلی بدهیم که پسند نمی داریم.
و در پی این گفته، دست در جیب ردایش کرد، قطعه کاغذی تاشده به در آورد، و ادامه داد:
ـ از امیر کعب، نامه ای دریافت داشته ام، بگیر بخوان این نامه را... تا متوجه شوی چه عاملی سبب شده است من و مادرت، دوری تو را به جان بخریم.
و دستش را با نامه به سوی رابعه دراز کرد؛ دختر جوان از جایش برخاست، به طرف پدر معنویش خرامید، دو سه گام فاصله را در چشم بر هم زدنی پیمود، نامه را از استاد بابایش گرفت، شتابان آن را گشود و به کلماتش نگاه دوخت. عمید او را به نشستن فرا خواند:
ـ به کنارم بنشین رابعه... بنشین و بخوان، می خواهم متن این نامه را با لحن آهنگین تو بشنوم، می خواهم واژه ها در دهانت بغلتند، از نوش دهانت تأثیر بپذیرند تا زهر خبری که در نامه هست گرفته شود.
دختر ماهرو و آفتاب نگاه نشست، خط نامه برایش غریبه بود، خط کعب نبود. او پنداشت که شاید استاد بابایش، به اشتباه نامه ای دیگر به او داده است، رابعه نا آشنا بودن خط را بیان داشت:
ـ این خط پدرم نیست، نکند نامه ای دیگر در جیب ردایتان باشد.
عمید به او اطمینان خاطر داد:
ـ اشتباهی در کار نیست دخترم، نامه را بخوان تا علت این که شخصی دیگر نامه را نوشته است، دریابی.
و رابعه نامه را خواند، شمرده و آهسته:
ـ « استاد عمید؛ مدتی است که مکاتبه با شما از سرم افتاده است، اما این توقف مکاتبه دلیل آن نیست که از یادتان غافل شده باشم، دخترم از حال شما آگاهم می کند، در نامه اش هیچ مطلبی نیست به جز شرح بزرگواری های شما.
برایتان نامه ننوشتم بدان امید که خود راه سفر در پیش گیرم، به هرات بیایم برای بوسه ی قدرشناسی نشاندن بر دستتان. برای دیدار دخترم، اما زمانه مرا برای سفری دیگر آماده کرده است، سفری بی بازگشت، سفر به جهان دیگر.
می دانم انسان ها به دنیا می آیند که روزی بروند، چنان روزی نزدیک است، من به بستر بیماری افتاده ام، به گونه ای ضعف در وجودم رخنه کرده است که نمی توانم قلم به دست گیرم و بنویسم، نوشتن این نامه را به اجبار به وزیرم واگذار کرده ام.
مرگ در راه است، نمی دانم چه زمانی سراغی از من خواهد گرفت و نمی دانم آیا آن سعادت را خواهم داشت که یک بار دیگر رابعه را ببینم، دختر دلبندم را، چه می گویم دختر نازنین شما...
هر چه بیشتر رابعه نامه را می خواند، احساسش دگرگونی می پذیرفت، غم بر تار و پود صدایش، خط انداخت، صدایش رگه دار شد و در چشمدان هایش اشک نشست. رابعه دهان گشود تا بقیه ی نامه را بخواند، عمید زحمت این کار را از دوش او برداشت:
ـ ضرورتی ندارد همه ی نامه را خواندن... و نیز ضرورتی ندارد پیش از حادثه، به اندوه نشستن، اشک هایت را در چشمانت به اسارت در آر؛ وقت گریستن نیست.
و دست پیش برد تا نامه را از دختر جوان، باز پس گیرد. عمید به رابعه شکیبایی را توصیه کرده بود، کاری که در آن لحظات از عهده ی دختر جوان بر نمی آمد؛ قطرات زلال و شفاف اشک، از چشمان رابعه می رمیدند و بر گونه هایش خط می کشیدند.
مرد دانشمند، برای دقایقی چند او را به حال خود گذاشت، آن گاه بر سخنانش افزود:
ـ همین نامه مرا بر آن داشت تا تو را به بلخ بازگردانم، انصاف نیست امیر کعب، تو را نادیده به سفر آخرت برود... شاید با رفتن تو به بلخ، کعب دلیلی بیابد برای زنده ماندن، شاید دیدار تو، روح زندگی را بر وجودش بدمد... برای بیان احساس، به غیر اشک، کلامی دیگر هم وجود دارد.
دختر با چشمان گریانش، نگاهی پرسشگر به مرد دانشمند انداخت:
ـ آن چه زبانی است که من از آن بی خبرم؟
برای چنین پرسشی، عمید پاسخی درخور داشت:
ـ آن زبان دعاست، به جای گریستن، دست به نیایش بردار، از خدا بخواه امیر کعب را چندان زنده نگهدارد تا تو به بلخ برسی، از خدا به تمنا بخواه چندان نور دیده را در پدرت پایدار کند که چشمش به دیدار تو روشن شود.
چون همیشه، سخن عمید کارگر افتاد، رابعه راه ورود اشک به چشمانش بست، از گریستن باز ایستاد تا به غرفه اش برود و در خلوت دست به دعا بردارد، رابعه دستانش را بر زمین مفروش از سبزه نهاد، ضامن تنش کرد تا برخیزد، اما عمید او را به نشستن فراخواند و گوش دل سپردن به سخنانش:
ـ بر جایت نشسته بمان رابعه، شکیبا باش و بگذار من کلامم را به آخر ببرم.
رابعه به ناچار، تصمیمش را تغییر داد، بر جایش ماند و گوش خواباند تا سخنان استاد بابایش را بشنود، عمید کلامش را از سر گرفت:
ـ تو به بلخ خواهی رفت، پدرت تو را خواهد دید، سروی قد کشیده، شمشیرزن و جنگاوری که هنگام نیزه اندازی، نیزه اش بیش از یک میدان پیش می رود، و با شمشیرش تنه ی درختان نورسیده را به دو نیم می کند، کعب دختری خواهد دید که به زیبایی مسلح است، و کلامش برنده تر از هر اسلحه ای است... تو به نزد پدرت خواهی رفت، به کالبدش، جان دیگر خواهی دمید.
رابعه با بال چادرش، اشک هایی را که بر گونه اش نشسته بود زدود و پرسید:
ـ برای این سفر، مرا به دست که می سپاری؟ به کدامین کاروان؟
عمید لبخندی به لب آورد و پاسخ داد:
ـ تو را به خدا می سپارم، پاره ی دلم را به خدا می سپارم. وقت آن نیست که با کاروان به این سفر بروی، من ترتیب کارها را به گونه ای خواهم داد که یعقوب و خانواده اش ، همسفر تو گردند. تو پای در رکاب خواهی کرد، منزل به منزل طی مراحل خواهی کرد، و در هر منزلی، اسبی دیگر را سوار خواهی شد، اسبی تیزرو و تازه نفس.
و مکثی کوتاه میان سخنانش انداخت و به دختر زیبارو نظر کرد تا تأثیر کلامش را بر او دریابد، سپس مجدداً به سخن در آمد:
ـ یادم می آید پیش از تحویل گرفتن تو از کعب، او از من خواسته بود تا کمالت را به پایه ی جمالت برسانم، و من خرسندم از این که کاری فراتر از این کرده ام، اکنون کمالت از جمالت پیشی گرفته است. و من چه سربلندم که دختری پروریده ام به خوش گفتاری و خوش کرداری تو... به نزد پدرت برو، زندگی را در رگ هایش جاری کن. اما ما را هم از یاد مبر، به خاطر داشته باش در هرات قلب مردی پیر برای تو می تپد و نیز قلب زنی سالمند. به خاطر داشته باش که ما باید در فراقت، با یادت روزمان را رنگین و شب مان را نورانی کنیم... برو و هر چه زودتر خود را برای سفر به بلخ آماده کن.
... و رابعه خود را برای سفر آماده کرد، بی آن که بداند عشقی آتشین، عشقی شرر بار، در بلخ انتظارش را می کشد.
پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کعب به غیر از رابعه، فرزندانی دیگر هم داشت، فرزندانی کوچک و بزرگ.
حارث بزرگ ترین فرزند امیر بلخ بود، در واقع جانشینش. جوانی بلندبالا، از مرز بیست و پنج سالگی گذشته، جنگاور بارها در میدان های نبرد شرکت کرده بود سنگدلی و سجاعتش را به تأیید همگان رسانده بود. او اوقات فراغتش را با دوستانش به سر می آورد.
او دو یار صمیمی داشت، یکی سرخ سقا و دیگری بکتاش. هر دو با سیمایی برخوردار از زیبایی مردانه. رنگ سپید پوست شان، زیر نور آفتاب، سوخته بود، مسی رنگ شده بود؛ اما بکتاش، چیزی افزون تر از سرخ سقا داشت، و آن نگاهی گرم بود، نگاهی که تا اعماق وجود آدمی نفوذ می کرد و تار و پود جان را به بازی می گرفت.
کمتر اتفاق افتاده بود که بکتاش به زن و دختری دیده بدوزد و تأثیری مطبوع بر او نگذارد، بکتاش غلام حارث بود و سرخ سقا نیز. غلامانی که در دل امیرزاده جای گرفته بودند، ندیم روز و شبش شده بودند.
با آن که بکتاش،استعداد این را داشت که زنان و دختران زیباروی را به دام اندازد، از چنین کاری پرهیز می کرد، پروای ناموس دیگران را داشت، او پاک نهادتر از آن بود که در بزم ها شرکت جوید، یا جامی بیاشامد، او از این کارها نفرت داشت.
همین اجتناب از معاشرت با زنان، سبب شده بود، حارث و سرخ سقا برایش مضمون بسازند، او را سردمزاج بنامند و بگویند:
ـ حتماً به هنگام کودکی، شرم از زنان را به تو القا کرده اند که از آنان دوری می کنی.
بکتاش در برابر چنین سخنانی ، سکوت می کرد، چرا که می دانست اگر او حرفی بر زبان آورد، گفت و گوی شان به درازا خواهد کشید و شوخی های حارث و سرخ سقا افزون تر خواهد شد.
او در اوایل آشنایی با حارث و سرخ سقا، گاهی برای آنان استدلال می کرد که یک مرد باید ابتدا عاشق شود، زنی را با تمامی وجود دوست بدارد، سپس جذبش گردد، اما هیچ گاه درباره ی عشق با دوستانش به تفاهم نرسیده بود، زیرا حارث و سرخ سقا را کاری با عشق نبود، جوانان بد سرشتی بودند که از ارتکاب هیچ کار خلاف و گناه آمیزی ابایی نداشتند.
امیر بلخ از هوسرانی ها و خوش گذرانی های پسرش به تنگ آمده بود ، و به کرات به او گوشزد کرده بود:
ـ حارث، این زندگی نیست که تو برای خودت و مردم ساخته ای، هر خانواده ای که زن و دختری رعنا و دل آرام دارند، خواب راحت به سراغ شان نمی آید، همواره این بیم را به دل دارند که تو آن دختر یا زن را به بزم هایت بکشانی؛ بی آبرویشان کنی و زلزله در ارکان زندگی شان بیندازی. من از آن بیمناکم که چون سر بر دامان مرگ نهم، چه نامردی ها و خیانت ها از تو سر نزند.
کعب همچنین بارها به پسرش گفته بود که او باید ناموس دیگران را گرامی بدارد، و کاری نکند که مردم، کینه اش را به دل گیرند و از او روی بگردانند، ولی سخنان و اندرزهایش چون دم سردی بود که در کوره ی هوس حارث کارگر نمی افتاد، و هر گاه که خبری از نامردی های حارث به او می رسید، به خود می پیچید و می گفت:
ـ بیچاره مردمی که پس از من باید، امیری چون پسرم داشته باشند.
او چنین کلامی را با سوز دل ابراز می داشت، ولی هیچ کاری از او بر نمی آمد، نه می توانست حارث را از جانشینی خود محروم کند و نه می توانست سخنانی درشتناک تر از اینها به او بزند، زیرا پسرش مردان هرزه را دور خود گرد آورده بود، با رجال فاسد به دوستی رسیده بود، رجالی که خود را تافته جدا بافته به شمار می آوردند و از انجام هیچ ستمی در حق دیگران ابایی نداشتند.
امیر بلخ از آن می هراسید که اگر بر پسرش سخت بگیرد، موجب سرکشی او شود و حارث را به طغیان وادارد از این رو خبر هرزگی های پسرش را می شنید، تلخ کام می شد و تحمل می کرد، اما آخرین بار که خبر عشرت طلبی حارث به او رسید، بر خود لرزید، آن خبر فزون از تحمل او بود.
کعب پس از شنیدن آن خبر، به پسرش هشدار داد:
ـ شنیده ام در راه پاکان، دام گسترده ای، و می خواهی اموال شان را بربایی و بی اعتبارشان کنی، همه ی بلخ از این گونه ماجرا می گویند و من در عجبم که چگونه مردم صبوری و شکیبایی به خرج می دهند خون به پا نمی کنند، پایه های امارت مان را به سستی نمی کشانند.
چنین هشداری به جای آن که حارث را به فکر وا دارد و سبب دست کشیدنش از کارهای ناروا شود، او را جری تر کرد و بر آن داشت که در مغز کثیفش، نقشه ای دیگر بچیند، نقشه ی از میان برداشتن سردار شفق.
شبی از شب ها، حارث و سرخ سقا، به همراه تنی چند از اوباشان بلخ به سرای شفق ریختند، شمشیر در شمشیرش انداختند، سردار یک تنه بود و حارث و دوستانش چندین تن. نتیجه ی چنین درگیری و کشاکشی، پیشاپیش روشن بود، زخم برداشتن شفق، آن هم نه یک بار و دو بار، بلکه بارها.
سرانجام مقاومت سردار به آخر رسید، چندان خون از محل زخم ها بیرون زده بود که دیگر رمقی برایش به جا نماند، بر زمین فرو غلتید، و حارث بر سینه اش قرار گرفت، با شمشیری که به اشاره ای می برید، سر او را از تن جدا کرد و بر سینه اش نهاد. آن گاه هر چه اجناس گرانبها در آن سرای بود را چپاول کرد، از زر و گوهر گرفته تا شال های خوشبافت، او اموال به دست آورده را میان دوستانش تقسیم کرد.
حارث به این بسنده نکرد، او برای آن که بر دل ها رعب بیندازد، دستور داد دیگر روز همسر سردار را در شهر بگردانند، همسری داغدار، که دو داغ بر دل و جبینش نشسته بود، یکی داغ از دست دادن همسری با حمیت و دیگری داغ ننگ.
زن خوش اندام و خوب چهره می توانست داغ از دست دادن همسرش را تاب بیاورد، اما قادر به تحمل داغ ننگ نبود، از این رو شب همان روزی که او را در بلخ گرداندند به زندگی اش خاتمه داد؛ با نوشیدن شربتی زهرآلود.
خبر این خیانت آشکار، این جنایت اعصاب شکن، و این بدکرداری، کعب را به شدت تکان داد، چیزی نمانده بود که قلبش از تپش باز ایستد، دم و بازدم فراموشش شود و دست در دست مرگ نهد، اما عمرش به جهان باقی بود، روحش ضربه خورد، تندرستی اش لطمه دید، فلج بر وجودش چنگ انداخت و او را به بستر بیماری کشاند ولی زنده ماند.
کعب می دانست از آن بستر، به سلامت به در نخواهد آمد، دلش گواهی می داد که در آخرین بستر زندگی اش جای گرفته است، چنین نیز بود، روز به روز قوای جسمانی اش تحلیل می رفت، روز به روز فلج بیشتر در وجودش ریشه می گرفت؛ فلج ابتدا پاهایش را از کار انداخت، جنبش را در آنها از بین برد، سپس به دستانش زد، لرزه در آنها انداخت، با بستری شدن کعب، با بروز ناتوانی در او، حارث بهترین فرصت را یافت تا عملاً زمام امور را به دست گیرد، پایه های امارتش را استوار کند، شدت عمل به خرج دهد و هر صدای مخالفی را در گلو خفه کند.
امیر بلخ گام به گام به مرگ نزدیک تر می شد؛ در آن روزها، او دو نگرانی در دل داشت، یکی به خاطر جان و ناموس مردم، و دیگری نگرانی از این که رابعه را نادیده، پلک هایش را بر هم بگذارد و به خواب جاودانه فرو
رود.
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عمید مصلحت را در آن دیده بود که یعقوب و رابعه پای در رکاب کنند و به سوی بلخ بتازند، او همسر یعقوب را هم با آنان همراه کرده بود تا رابعه بی همزبان نماند، و به گاه ضرورت بتواند از کمک های او برخوردار شود.
حسن جمال دختر جوان بر عمید پوشیده نبود، می دانست یک نگاه خیال پرور و نوازشگر رابعه می تواند، مردها را در کمند وسوسه ها گرفتار کند، حتی مردی چون یعقوب را، که دوران جوانی اش به سر آمده بود و پای به دوره ی کهولت نهاده بود.
مرد دانشمند، چشم پاکی یعقوب را آزموده بود و این اطمینان را به دل داشت که مرد جنگاور، بندش به حرام باز نمی شود، مع الوصف احتیاط از دست نداده بود، همسر یعقوب را برای همراهی و همدلی رابعه برگزیده بود، انتخابی شایسته.
چند روزی از سفرشان می گذشت، سفری با استراحت کم و تاخت و تازی زیاد. آنان سبکبار پای به راه نهاده بودند تا هر چه زودتر به بلخ برسند، زمان تعلل و سستی نبود، آنها می بایست شتاب می کردند تا به بلخ برسند، به زادگاه رابعه، به شهری که یک مرد پیر و بیمار، چشم به راه عزیزترین کسانش بود.
صندوقچه ای پوشاک، چند جلد کتاب، مقداری آذوقه، همه ی توشه ی راهشان بود، کتاب های دست نوشته، به غیر از رابعه در آن جمع خریداری نداشت، کتاب هایی مشحون از اشعار و تمثیلات؛ یکی دو کتاب را عمید شخصاً برای رابعه نسخه برداری کرده بود، با خط خوش نوشته بود، از جمله سرودهای رودکی را.
اگر در طول روز، نیازی به استراحتی چند ساعته می دیدند، این فرصت و موقعیت برای رابعه فراهم می آمد که با مطالعه، روحش را تلطیف کند؛ در چنان موقعی یعقوب و همسرش با دختر زیبارو صحبت نمی داشتند، او را به حال خود می گذاشتند تا مغزش مفاد و مضمون کتاب ها را جذب خود کند، ولی هنگام تاختن، از هر دری صحبت می رفت، به خصوص زمانی که به اسب ها استراحتی می دادند برای تازه کردن نفس؛ اوقات شان به گپ و گفت می گذشت.
روزها در دل بیابان، اسبان شان را به تاخت در می آوردند، و شب ها برای ساعتی چند در کاروانسرایی می آسودند، همسر یعقوب و رابعه در غرفه ای و خود یعقوب در غرفه ای دیگر، و همین که خستگی شان تخفیف می یافت، باز پای در رکاب می کردند، ولو آن که تا دمیدن خورشید ساعتی مانده باشد، ولو آن که هنوز تاریکی بر روشنایی چیره نشده باشد.
هر بار که سفرشان را از سر می گرفتند، رابعه از مسافت باقی مانده می پرسید، اما آن روز یعقوب پیش دستی کرد، پیش از آن که دختر صاحب جمال پرسش هر روزه اش را تکرار کند، به سخن درآمد:
ـ حاجتی به پرسش نیست، یک نیمه روز راه در پیش رو داریم تا به بلخ برسیم، در واقع حوالی نیمروز به مقصد خواهیم رسید.
رابعه با یکی از دستان ظریفش سایه بانی بر پیشانی اش ساخت و به دوردست ها نظر کرد:
ـ تا چشم کار می کند بیابان است، هیچ اثری از آبادانی نیست، نه سبزه ای و نه درختی.
یعقوب لبخندی به لب آورد و به او اطمینان داد:
ـ آن سر این بیابان به بلخ می پیوندد، اگر اندک شتابی به خرج بدهیم، به زودی در بلخ خواهیم بود و چشم بلخیان به دیدارت روشن خواهد شد.
رابعه با پاشنه ی پایش، ضربه ای به پهلوی اسبش وارد آورد، سرعتش را فزون کرد و گفت:
ـ من پای از رکاب به در نخواهم کرد، مگر زمانی که به بلخ رسیده باشیم.
یعقوب و همسرش نیز به تاخت شان سرعت بخشیدند، شانه به شانه ی رابعه شدند، همسر مرد جنگاور تنگ دلی اش را ابراز داشت:
ـ رابعه به مقصد خواهد رسید، اما ما باید بار دیگر پای در رکاب کنیم و راه رفته را باز گردیم، سفری دیگر به تن خسته مان تحمیل کنیم و...
رابعه به میان سخنانش آمد و آنان را به ماندگاری در بلخ فرا خواند:
ـ چه ضرورت برای بی درنگ بازگشتن؟ روزی چند بمانید، خستگی از تن به در کنید و بعد باز گردید، آن هم نه چنین شتابان، بلکه از سر حوصله تن به سفر بدهید.
همسر یعقوب، پیشنهاد دختر ماهرو و خوش گفتار را نپذیرفت:
ـ فرزندانم را در هرات به امان خدا رها کرده ام، باید هر چه زودتر باز گردیم، راستش را بخواهی دلم برای سرایم تنگ شده است، در این مدتی که با یعقوب به سر می برم، بهترین ایامم در باغ عمید گذشته است، باغی چون بهشت.
رابعه سخن او را تأیید کرد:
ـ به راستی که استاد بابایم، محیطی دلپذیر برای ساکنان باغش فراهم آورده است، محیطی که از محبت، پرتو گرفته است. من هم باغ او را دوست دارم، در تمامی سفر جسمم بر اسب سوار بوده است و روحم در هرات می گشته است.
مابقی راه را با گفت و گو گذراندند، تا زمان بر شانه هایشان سنگینی نکند، ولی چه سخت می گذشت زمان، همه ی سختی روزها سفر کردن یک طرف و ساعات به جا مانده برای رسیدن به بلخ یک طرف.
مسافران به خستگی شان بی اعتنا ماندند، حتی برای دقایقی چند به اسبان شان اجازه ندادند از سم کوبیدن بر زمین باز ایستند.
خورشید به میان آسمان که آمد، دروازه ی شهر بلخ پدیدار شد ، یعقوب گفت:
ـ دیگر چندان راهی نمانده است، از این پس بلخ گلی را تصاحب می کند که در هرات پرورده شده است؛ معلوم نیست بی رابعه زیستن در هرات، چندان به مذاق مان سازگار آید.
لبخند امتنان بر لبان رابعه نقش گرفت:
ـ من قصد کرده ام، در اولین فرصت به نزد گلشن و استاد بابایم باز گردم؛ به مجرد این که پدرم از بستر بیماری برخیزد به هرات باز خواهم گشت و در کنارتان زندگی را از سر خواهم گرفت.
و به دنبال مکثی مختصر، بر کلامش افزود:
ـ من زندگی در هرات را، با هیچ چیز معاوضه نمی کنم، یک روز در جوار بزرگوارانی چون شما بودن را بر یک سال در قصر زیستن ترجیح می دهم.
اسبان گام به گام به پیش می تاختند و از فاصله شان با دروازه ی شهر می کاستند، سفر داشت به آخر می رسید و بعد از سال ها ، رابعه به زادگاهش پای می نهاد، وقتی که رابعه از بلخ به در آمده بود، نه سال داشت و اینک که باز می گشت با هجده سالگی چندان فاصله ای نداشت، فقط چند ماهی مانده بود که هجده ساله شود؛ او تقریباً نیمی از عمرش را دور از زادگاهش گذرانده بود.
سفر نخستش با تشریفات همراه بود و با هدایایی فزون از شمار، اینک رابعه باز می گشت. بی هیچ تشریفاتی، بی هیچ هدیه ای، علت این تفاوت بر رابعه پوشیده نبود، او این بار فقط و فقط به عیادت پدر آمده
بود.


***
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:06 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها