بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ > تاریخ

تاریخ تمامی مباحث مربوط به تاریخ ایران و جهان در این تالار

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #41  
قدیمی 04-07-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض فصل غبارروبی پوتین ها

فصل غبارروبی پوتین ها


وقتی که دیدمش ، چه بگویم ؟!... بدن نداشت

کوچک‌ ترین نشانه‌ای از خویشتن نداشت

گوشم حکایت تن بی سر شنیده بود ...

... دیدم به چشم خود بدنی را که تن
نداشت!

آن خاک پاک سرخ معطر ، به جز پلاک ،

-آن هم پلاک سوخته ‌ای - در کفن نداشت

او ماه بود و یک تنه تابید تا محاق

او شعله بود و چاره‌ای از سوختن نداشت





دیشب به خوابم آمد... بی‌خاک و بی ‌پلاک

گل ‌زخم ‌های واشده بر پیرهن نداشت

پیشانی مرا با لبخند بوسه زد:

«دیدی که جان هم ارزش اندوختن نداشت ! »



نگاهی به مجموعه شعر"غبارروبی پوتین‌ها" از محمد جواد شاهمرادی (آسمان)
خب باز شاهد دفتر شعری هستیم درباره جنگ هشت ساله عراق علیه ایران ؛ [ که شاعرش متولد 1361 است یعنی دو سال پس از شروع جنگ متولد شده و هنگام اتمام جنگ ، حداکثر شش ساله بوده بنابراین تجربه جنگ را نداشته و تنها متکی به گفته ‌ها ، شنیده ‌ها ، مدارک و شواهد - چه به شکل خاطرات ثبت شده روی کاغذ و چه به شکل خاطرات ثبت شده به شکل فیلم یا عکس- می‌تواند درباره جنگی بیندیشد که نام «دفاع مقدس» را بر خود دارد یعنی از دریچه چشم دیگران باید به این واقعیت بنگرد و این امکان را ندارد که نگاهی خاص خود داشته باشد. ] در این که محمد جواد شاهمرادی غزل سرای بااستعدادی‌ ست هیچ حرفی نیست ، در این که او می‌ تواند طوری غزل بگوید که ابیاتش دارای « ضربه پایانی » باشند و « مضمون » را به شکل امروزین‌اش بپرورد هم حرفی نیست ، اما باید بر سر این موضوع که تصویری که از جنگ به دست می‌دهد تصویری واقعی است یا بازتاب « شعر جنگ زمان جنگ » است با همان نشانه ‌ها و گفتمان غالب و روادید ورود به ذهن مخاطب ، باید بحثی جدی را پی‌ ریزی کرد.

« دریادلان بیدل خورشید باور! ای خون تان نذر درختان تناور!

ای روشن آیینان با ایمان تاریخ! آیینه ‌های عشق! سرداران بی‌ سر !

ای ضرب پوتین شما بر گرده شبچون رعد ، در اردوی شیطان ، وحشت‌ آور

از پرچم خورشید ، در چشمان‌ تان موج از شهپر جبریل ، بر شهبال ‌تان پر

لب‌ های ‌تان بیت‌الغزل ، دستان ‌تان ابر چشمان ‌تان باران شالی زار دیگر

باران صدا کردم شما را ؟... رود بودید رودی که از ابعاد دریاها فراتر ...

ما مرده‌ ی زندان خواهش ‌های خویشیم زنده شمایید ای رهایان دلاور!

جان کنده ‌اند این چشم ‌ها با نبض هر پلک این ماهیان سرخ در گریه شناور»





این شعر که با عنوان کناری « برای شهیدان خدایی » مشخص شده در نیمی از خود وامدار آثاری است که شاعران مسن‌ تر جنگ ، با همین وزن و قافیه و همین چار چوب تخیل و ساز و کار صور خیال و ترکیب ‌سازی ، عرضه کردند. در فاصله سال‌های 59 تا 61 و نیمه دوم کار هم که به تصاویر تغزلی ‌تر می‌انجامد وامدار آن آثاری است که از 1361 و توسط نسل جوان شعر جنگ و به خاطر مقایسه توانایی ‌شان با نسل مسن ‌تر [در عرصه شعر کلاسیک] دقیقاً در همین وزن و با همین قوافی گفته شد و بعد ها ، این نگرش به حوزه زبان ، تخیل و شاعرانگی ، به شیوه ‌ای بدل شد که در « دفتر شعر جوان » طی دو دهه به تکثیر رسید و هر چه شاعران اورژینال این شیوه به استقلال ، بیشتر اندیشیدند شاعران نسل جدید آن ، به تکرار ، مبتلا ماندند. گرچه همه شعر های «غبار روبی پوتین ‌ها » ، کاملاً در چار چوب آن شیوه «تکثیرشده جمع‌گویا نه »ی مورد اشاره نیست اما روشن است که شاعر، پرورش یافته همان نگاه است و برعکس برخی از همنسلان خود که به «استقلال کامل » رسیدند در دل « غزل هشتاد »، همچنان در همان فضا تنفس می‌کند و گرچه مستقل ‌تر از برخی دیگر از همنسلانش که رونوشت آن آثار را در دفتر دارند، به نظر می‌رسد اما...
*
در این که محمدجواد شاهمرادی شاعر با استعدادی ‌ست که می‌تواند آینده ‌ای درخشان در غزل داشته باشد حرفی نیست اما دو عامل ، منتقد را دچار تردید می‌کند اول این مسیری که او در « نشان ندادن » در پیش گرفته مثلاً در همان غزلی که عنوان کناری ‌اش این است:





«برای جانبازان شیمیایی» و در کل غزل ، فقط یک بیت وجود دارد که می‌خواهد صحنه‌ای را که عطف می‌شود به این عنوان به ما نشان دهد: «با خنده‌هایی تلخ، مثل شیمیایی، تلخ/ با سرفه‌هایی مثل شب تا صبح ، طولانی » و باقی کار [حالا شاید بشود تا حدی بیت بعدی را هم بخشی از این ارجاع دانست] هیچ ارتباطی با آن عنوان ندارد و می ‌تواند در غزلی هم که حاوی کلان روایتی نسبت به شهادت است – چه درباره واقعه کربلا باشد و چه درباره جنگ هشت ساله - بیاید. در واقع شاعر ، سعی بر پنهان کردن « عینیات » دارد. چرا ؟ چون بیش از آن که وقت گذاشته باشد برای دیدن همان چیزهایی که الان هم قابل دیدن‌ اند- مثل زندگی جانبازان شیمیایی- خواسته تخیل کند و با مضمون ‌سازی ‌های ذهنی ، کار را جمع کند.
دو - شاعر قادر نیست ارائه‌ دهنده شیوه‌ ای فراتر از شیوه « دفتر شعر جوان » [در اواخر دهه شصت و کل دهه هفتاد] باشد و حداکثر سعی ‌ای که به خرج می ‌دهد ، وسعت بخشی به برخی از امکانات زبانی یا تصویری این شیوه است که تازه ، بهترین نمودش را می‌توانیم در غزل‌ های زنده‌ یاد امین پور رصد کنیم.
و حاصل کار: خوب است [برای این که بدانیم شاعران این نسل چطور می‌روند سراغ جنگ] خوب نیست [برای این که چیز زیادی ، نه می‌شنویم نه می بینیم نه کشف می‌ کنیم ]و خب ، خدا خودش به این شاعر های جوان کمک کند!

«... این بار پروانه شدی... با باد رفتی در باد خواندی آیه‌ های از برت را

آن روز ، فکرش را نمی‌ کردیم دیگر... دیگر... نمی بینیم حتی پیکرت را

... دیگر نمی آیی که حتی پس بگیری انگشترت را... نامه شهریورت را...»


منبع :
برگرفته از روزنامه ایران
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #42  
قدیمی 04-09-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض ویژه ی شهادت آیت اللّه سید محمد باقر صدر و خواهرش بنت الهدی

من در آرزوی شهادت زنده ام

ویژه ی شهادت آیت اللّه سید محمد باقر صدر و خواهرش بنت الهدی

ولادت و کودکی
تحصیل علوم حوزوی
مرجعیت بی سابقه
شهید صدر و یاد سالار شهیدان
دستگیری آیت الله سید محمد باقر صدر
فتاوای آیت الله شهید صدر
پیام بنت الهدی صدر
جواب کوبنده
شهادت
پیام امام خمینی به مناسبت شهادت آیت الله صدر
برخی از مطالب مرتبط


ولادت و کودکی :




در تاریخ 25 ذی القعده 1353 قمری ، در شهر کاظمینِ عراق ، نوزادی دیده به جهان می گشاید که نامش را سید محمد باقر می گذارند.
این کودک دومین فرزند خانواده بود. پدر این نوزاد ، آیت الله سید حیدر ، از مجتهدان بنام و مشهور ، و مادرش دخترِ آیت الله شیخ عبدالحسین آل یاسین ، از زنان متقی و پرهیزکار بود. پس از چهار سال نوزاد دیگری در


این خانواده روحانی به دنیا آمد که نام وی را آمنه بنت الهدی می گذارند. سرنوشت این برادر و خواهر از ولادت تا شهادت درهم آمیخته شد تا حماسه ای شورانگیز شود .
چند ماه از ولادت آمنه بنت الهدی نگذشته بود که ، بر باغ پر شکوفه عمرِ پدر این خواهر و برادر ، برگ خزان نشست و گل های سعادت و خوش بختی این خانواده پژمرده شدند. رنگ یتیمی ، در چهره سید محمد باقرِ چهار ساله و آمنه نوزاد آشکار شد. از این پس ، این برادر و خواهر یتیم ، سرنوشتی هم رنگ پیدا کردند و در تمام فراز و نشیب های زندگیِ پرملال و اندوه ، شریک غم و شادی هم دیگر شدند.
آیت الله سید محمد باقر صدر از ابتدای پنج سالگی به مدرسه رفت و از همان ابتدا ، آثار نبوغ چشم گیر و درخشانِ او نمایان شد . آوازه نبوغ بی مانند و استعداد سرشار وی از مدرسه فرا تر رفت .
مسوولان امور آموزش و پرورش عراق که از استعداد بی کران و تیز هوشی سید محمد باقر صدر ، آگاهی یافتند ، تصمیم گرفتند او را به مدرسه تیزهوشان دولتی بگذارند و سپس به دانشگاه های اروپا اعزام کنند .
شهید صدر، بسیاری از کتاب های درسی فقه و اصول را که طُلاب حوزه در طول چند سال نزد استادان بزرگ می خوانند ، بی استاد مطالعه نمود و بدین گونه درس های دوره سطح را ، به طور شگفت انگیزی ، در مدتی کوتاه گذراند .


اما نه تنها مادر و برادرش مخالف این امر بودند بلکه خود ایشان راضی به این کار نشد. سرانجام با راهنمایی های دو دایی فقیه و دانشمندش ؛ آیت الله شیخ محمد و آیت الله شیخ مرتضی آل یاسین ، تصمیم گرفتند که سید محمد باقر ، به تحصیل علوم حوزوی و اسلامی بپردازد و نبوغ خویش را در راه نشر معارف الهی به کار گیرد.

تحصیل علوم حوزوی :
آیت الله سید محمد باقر صدر ، در راه تحصیل علوم دینی از همان ابتدای نوجوانی تلاش نمود. بسیاری از کتاب های درسی فقه و اصول را که طُلاب حوزه در طول چند سال نزد استادان بزرگ می خوانند ، بی استاد مطالعه نمود و بدین گونه درس های دوره سطح را ، به طور شگفت انگیزی ، در مدتی کوتاه گذراند. آیت الله سید محمد باقر صدر در کنار تحصیل ، به آموزش و تدریس علوم مختلف به خواهر کوچکش ؛ آمنه بنت الهدی پرداخت.




بدین وسیله ، بنت الهدی ادبیات ، تاریخ ، فقه ، اصول و قرآن را از برادرش آیت الله سید محمد باقر صدر آموخت .
مرجعیت بی سابقه :
نایل شدن آیت الله صدر به درجه اجتهاد و فقاهت ، پیش از بلوغ شرعی در تاریخ شیعه کم مانند و شگفت انگیز بود، اما مرجعیت این فقیه جوان و تقلید مردم عراق و دیگر بلاد عربی از او بسی شگفت انگیزتر می نمود ؛ زیرا او پیش از رسیدن به چهل سالگی از مراجع بزرگ محسوب می شد . بنابراین ، مرجعیتِ آیت الله صدر و تقلید مردم از او ،


در تاریخ مرجعیت شیعه از حادثه های استثنایی و یگانه است .


شهید صدر و یاد سالار شهیدان :
پس از رحلت آیت الله العظمی حکیم ، در سال 1390 قمری ، دوران مرجعیت آیت الله صدر آغاز شد و بسیار از مردم عراق از او تقلید کردند . ایشان روزهای جمعه از صبح تا شب و در روزهای دیگر ، یک ساعت قبل از اذانِ ظهر ، درِ خانه اش را به روی مردم باز می کرد و آنان برای حلّ مشکلات فکری و علمی خویش به خانه او می رفتند.
چهارشنبه هر هفته ، بعد از نماز مغرب و عشا ، مجلس عزا و روضه خوانی به یاد سالار شهیدان ، امام حسین علیه السلام ، در خانه اش بر پا می شد. بسیاری از عالمان و جوانان و دانش جویان در این مجلس شرکت می کردند . به این وسیله آیت الله صدر فرهنگ حماسه و شهادت و فلسفه عاشورا را زنده نگه می داشت .
دستگیری آیت الله سید محمد باقر صدر :
در سال 1392 قمری ، رژیم بعث عراق ، دستگیری و شکنجه مبارزان مسلمان را افزایش داد . شهید آیت الله صدر که از رهبران مبارز مسلمان بود و به نفع اسلام و مسلمین تبلیغ می نمود . بر اثر بیماری در بیمارستان بستری گردید اما حکومت عراق ، در بیمارستان هم ایشان را راحت نگذاشت و بر آن شد که ایشان را دستگیر کند .
بسم الله الرحمن الرحیم . بر همه ملت مبارز و مسلمان عراق واجب کفایی است که به قیام مسلحانه علیه حزب بعث و سردمداران آن دست زنند... تا خود را از چنگال این دژخیمان خون خوار نجات دهند.


ابتدا بیمارستان را محاصره کرده و سپس آیت الله صدر را با همان بیماری و ضعف ، به بخش زندانیان بیمارستان کوفه بردند و دست بند زدند ، ولی مدتی نگذشت که مردم مسلمان با اجتماع پرشکوه و اعتراض به دستگیری ایشان ، سبب آزادی آیت الله صدر و شکست دشمنان اسلام شدند .


فتاوای آیت الله شهید صدر :
پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران ، شهید آیت الله سید محمد باقر صدر ، از انقلاب اسلامی ایران حمایت می کرد و روز به روز رابطه خویش را با حضرت امام خمینی رحمهم الله افزایش می داد. نامه ای به امام ، در پاریس نوشت و از انقلاب شکوه مند ایران ستایش کرد و آمادگی خود را با تمام شجاعت اعلام نمود. در این راه ، فتوای تاریخی خود را درباره انقلاب اسلامی صادر نمود :




بسم الله الرحمن الرحیم . کسانی که در ایران برای دفاع از اسلام و مسلمین قیام کرده و کشته می شوند ، شهید هستند و خداوند آنان را با امام حسین علیه السلام ، در بهشت محشور می گرداند. ان شاءالله تعالی.
سید محمد باقر صدر .
فتوای جهاد :
پس از آن که حکومتِ عراق ، ظلم و ستم خویش را افزایش داد و به کشتار مردم مسلمان و روحانیان ادامه داد. آیت الله سید محمد باقر صدر در فتوایی اعلام جهاد نمود و فرمود :


بسم الله الرحمن الرحیم . بر همه ملت مبارز و مسلمان عراق واجب کفایی است که به قیام مسلحانه علیه حزب بعث و سردمداران آن دست زنند... تا خود را از چنگال این دژخیمان خون خوار نجات دهند. سید محمد باقر صدر.
پس از صدور این فتوا ، حکومت عراق وحشت کرد و بی درنگ منزل شهید صدر را محاصره نمودند.


پیام بنت الهدی صدر :
بنت الهدی ، خواهر آیت الله شهید صدر که همواره ، هم گام و دوشا دوش شهید صدر ، در راه زنده نگه داشتن اسلام ، مبارزه می کرد، در پیامی شور انگیز چنین گفت :
به خدا سوگند ! من در آرزوی شهادت در راه خدا زنده ام. من تا زمانی که مطمئن هستم ، کارم برای خداست ، به راه خود ادامه خواهم داد ؛ چه در این راه بمیرم و چه زنده بمانم، امّا شهادت آرزویی است که مُدام مرا به سوی خود می کشد. تا خدا چه خواهد .
جواب کوبنده :
به خدا سوگند! من در آرزوی شهادت در راه خدا زنده ام. من تا زمانی که مطمئن هستم ، کارم برای خداست ، به راه خود ادامه خواهم داد ؛ چه در این راه بمیرم و چه زنده بمانم، امّا شهادت آرزویی است که مُدام مرا به سوی خود می کشد. تا خدا چه خواهد .


وقتی شهید آیت الله صدر را ، حکومت عراق دستگیر کرد ، رئیس سازمان امنیت نجف ، از ایشان پرسید که تو عرب هستی ، چرا از ایران و انقلاب آن طرف داری می کنی و چرا همه فعالیت های خودت را در راه کمک به ایران و خمینی منحصر کرده ای. چرا برای مطهری که یک آخوند فارسی زبان ایرانی بود ، در نجف مجلس ختم بر پا می کنی و برای چه با خمینی (ره) مکاتبه می کنی ؟ آیت الله صدر با خشم گفت :
من یک مسلمانم و در برابر همه مسلمانانِ جهان ، مسؤول هستم و باید به مسؤولیت جهانی خویش عمل کنم. و این مربوط به عرب و عجم ، ایران و غیر ایران نیست. و از این راه یک قدم به عقب نخواهم گذاشت.




پیام بنت الهدی صدر :
هنگامی که آیت الله سیدمحمدباقر صدر ، توسط رژیم بعث عراق دستگیر شد ، یکی از یاران و دوستان آیت الله صدر به بنت الهدی خواهر شهید صدر پیشنهاد کرد که مدتی سکوت نماید و پنهان شود و در برابر ظلم و ستم رژیم عراق اعتراض نکند ، اما بنت الهدی در جواب چنین گفت :


مسؤولیت شرعی ، ما را بر آن می دارد که در برابر ظلم و ظالم ، این چنین موضع گیری کنیم . دیگر زمان سکوت به سر آمده است . ما باید صفحه دیگری از جهاد و مبارزه بگشاییم . ما سال های متمادی سکوت کرده ایم و هر چه بیشتر سکوت کنیم دشمنان ما گستاخ تر می شوند . چرا باید ساکت باشیم ؟
آن گاه بنت الهدی به سوی مرقد مولا علی می رود و پس از زیارت ، در بازار شهر ندای اللّه اکبر سر می دهد و علیه رژیم بعث عراق ، برای مردم تبلیغ می کند .

شهادت :
رژیم بعث عراق ، در تاریخ 16 فروردین 1359 ، آیت الله سید محمد باقر صدر و خواهرش بنت الهدی را دستگیر و به بغداد می برد . رئیس سازمان امنیت کشور عراق ، آیت الله صدر را به مرگ تهدید می کند و از ایشان می خواهد که چند کلمه ، علیه انقلاب اسلامی ایران بنویسد تا از مرگ نجات یابد . اما آیت الله صدر مخالفت کرده و می گوید : « من آماده شهادتم . » آن گاه این خواهر و برادر مجاهد و عالم را به شکنجه گاه می برند و به شهادت می رسانند . سرانجام در تاریخ 19 فروردین 1359 ، در نیمه های شب جنازه آن دو شهید را به خانواده شان تحویل می دهند .

راهشان هم چنان پُر ره رو و پایدار باد!
مسؤولیت شرعی ، ما را بر آن می دارد که در برابر ظلم و ظالم ، این چنین موضع گیری کنیم . دیگر زمان سکوت به سر آمده است . ما باید صفحه دیگری از جهاد و مبارزه بگشاییم .




پیام امام خمینی به مناسبت شهادت آیت الله صدر :

پس از شهادت آیت الله سید محمد باقر صدر و خواهر گران قدرش بنت الهدی صدر ، حضرت امام خمینی در پیامی فرمودند :
بسم الله الرحمن الرحیم. انالله و انا الیه راجعون. با کمال تأسف... مرحوم آیت الله شهید سید محمد باقر صدر و هم شیره مکرّمه مظلومه او که از معلمین دانش و اخلاق و مفاخر علم و ادب بود... با وضع دل خراشی به درجه رفیع شهادت رسیده اند... . این جانب برای بزرگ داشت این شخصیت علمی و مجاهد که از مفاخر حوزه های علمیه و از مراجع دینی و متفکران اسلامی بود ، از روز چهارشنبه سوم اردیبهشت به مدت 3 روز عزای عمومی اعلام می کنم.... و از خداوند متعال ، خواستار جبران این ضایعه بزرگ می باشم .
دوم اردیبهشت 1359. روح الله الموسوی الخمینی .





منبع :
برگرفته از سایت حوزه
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #43  
قدیمی 04-09-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض نگذارید کارهای ایشان زمین بماند...

نگذارید کارهای ایشان زمین بماند...

سخنان رهبر معظم انقلاب در دیدار با خانواده ی شهید سید مرتضی آوینی در تاریخ 2/2/1372


بسم الله الرحمن الرحیم
خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند ؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست . در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی . اما چندین احساس دیگر هم با این همراه است که تفکیک آن ها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آن ها کار بسیار مشکلی است .





به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان ، مادرشان ، خانمشان ، فرزندانشان . همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد . چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند . فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد .


من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم . گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد.

من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود . (البته از این قبیل زیاد دیده ام . این یک نمونه اش .)
وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریست. »

من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند ؟



یعنی منظره این را نشان می داد. وابستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود ( من آن عکس را دارم . آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام . این عکس حال مخصوصی دارد.)

اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: « من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد. » (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.)

می گفت: « ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد. »




در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی عشق و شور معنوی و عرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است .
امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست


زیادی نداشتم . شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سال ها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم . هر چند نمی دانستم که ایشان آن ها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو - سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانیت در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد .
خداوند ان شاء الله دل های داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد . اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم .
یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند.


چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان – شهید یزدان پرست - را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند.
نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.




حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن


فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم.

منبع: سایت شهید آوینی
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #44  
قدیمی 04-09-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

متن کتاب خاکهای نرم کوشک
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #45  
قدیمی 04-09-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عملیاتی با رمز یا صاحب الزمان

عملیاتی با رمز یا صاحب الزمان

رمز عملیات : یا صاحب الزمان (عج)
هدف عملیات : انهدام نیروهای دشمن و تحکیم مواضع به دست آمده در عملیات کربلای 5
منطقه عملیاتی : شلمچه
زمان شروع : 18/1/66
مدت عملیات : 5 روز
یگان های منهدم شده دشمن : 12 تیپ از لشکرهای مختلف ارتش عراق
تعداد اسرا ، کشته و زخمی های دشمن : 5200 نفر
نیروی عمل کننده : سپاه پاسداران انقلاب اسلامی




در تاریخ 66/1/18 با رمز مبارک یا صاحب‌ الزمان‌ (عج‌) و با هدف‌ انهدام‌ نیرو های‌ دشمن‌ و تحکیم‌ مواضع‌ بدست‌ آمده‌ در عملیات‌ کربلای 5 به‌ مدت‌ پنج‌ روز در منطقه‌ عملیاتی شرق‌ بصره‌ توسط رزمندگان‌ اسلام‌ در نیروی‌ زمینی سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی بوقوع‌ پیوست‌ و طی آن 60 دستگاه‌ تانک‌ و نفربر و ده ها


دستگاه‌ خودرو از تجهیزات‌ دشمن‌ منهدم‌ شد . تعداد به‌ هلاکت‌ رسیدگان‌ دشمن طی عملیات‌ مذکور 5000 نفر و تعداد اسراء 200 نفر و غنایم ‌، ده ها دستگاه‌ تانک‌ و نفربر و تعداد زیادی‌ انواع‌ خودرو از دشمن‌ گزارش‌ شده ‌است‌.
سپاه‌ ابتدا در نظر داشت‌ طی چند عملیات‌ محدود ، به‌ صورت‌ تدریجی خطوط منطقه‌ متصرفه‌ را با رسیدن‌ به‌ کانال‌ زوجی اصلاح‌ و تکمیل‌ نماید ، لیکن‌ با توجه‌ به‌ موانعی که‌ وجود داشت‌ ، عملیات‌ کربلای‌8 طرح ریزی‌ و در دو محور طراحی شد تا توسط دو قرارگاه‌ اجرا گردد :
محور اول‌ : آب گرفتگی شمال‌ بوبیان‌ با فرماندهی و هدایت‌ قرارگاه‌ قدس‌ .
محور دوم‌ : حد فاصل‌ کانال‌ ماهی تا جاده‌ شلمچه غرب‌ کانال‌ ماهی ، با فرماندهی و هدایت‌ قرارگاه‌ کربلا. در تدبیر عملیاتی ،با توجه‌ به‌ حساسیت‌ شمال‌ آب گرفتگی بوبیان‌ برای‌ دشمن‌ و اهمیت‌ عبور از کانال‌ ماهی در غرب‌ کانال‌ زوجی ، چنین‌ پیش‌ بینی می شد که‌ در صورت‌ تلاش‌ در این‌ محور ، علاوه‌ بر فریب‌ دشمن‌ نسبت‌ به‌ سمت‌ اصلی تک‌ ، آتش‌ دشمن‌ نیز تجزیه‌ می شود . به‌ این‌ ترتیب‌ مرحله‌ اول‌ عملیات‌ در محور غرب‌ کانال‌ ماهی همزمان‌ با محور شمال‌ آب گرفتگی بوبیان‌ در ساعت‌ 2:15 بامداد روز 18/1/66 توسط لشکرهای‌33 المهدی ، ‌25 کربلا ،19 فجر ،10سیدالشهدا و 31 عاشورا که‌ به‌ ترتیب‌ از چپ‌ به‌ راست‌ ماموریت‌ تصرف‌ و تامین‌ هدف‌ را به‌ عهده‌ داشتند ، آغاز شد .





لشکر ده حضرت سیدالشهداء (ع) در این عملیات با استعداد 10 گردان وارد عمل شد که گردان حضرت علی اکبر (ع) از واحدهای خط شکن لشکر در این عملیات بشمار می رفت که با استعداد 2 گروهان فتح و نصر و در دو محور اقدام به تک نمود.



از شهدای شاخص لشکر در این عملیات می توان به شهید عزیز احمد عراقی فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر، شهید بزرگوار جعفر محمدی فرمانده سابق گردان حضرت علی اکبر در زمان تشکیل مجدد آن در سال 64 نام برد . ا ز شهدای شاخص گردان نیز می توان به شهید سرافراز مسلم اسدی جانشین گردان و شهید گرانقدر ابوالقاسم کشمیری و نیز شهید علی اخلاصوند اشاره نمود .

منبع :
وب سایت گردان علی اکبر
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #46  
قدیمی 04-19-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض نامه ی یک قربانی شیمیایی حلبچه

نامه ی یک قربانی شیمیایی حلبچه

من حق خودم می دانم که از شرکت "بایر" آلمان که مواد تولید بمب شیمیایی را به صدام فروخت شکایت کنم و از حکومت کویت که این مواد را از آلمان گرفت و به اسم "حشره کش" به صدام داد شکوه کنم و این حکومت را شریک جرم صدام در کشتن کودکم بدانم ، کودکی که هنوز چشمان وحشت زده اش در آن روز دهشتناک، نگاهم می کنند.

به گزارش تبیان به نقل از وب سایت انجمن دفاع از حقوق مصدومین شیمیایی سردشت :



یک شهروند كرد عراقی ساكن اروپا نامه ای را نوشته و منتشر ساخته است كه در آن نسبت به مسئولیت برخی دولت های منطقه درباره جنایات صورت گرفته در بمباران شیمیایی شهر حلبچه دادخواهی شده و توجه مخاطبین را به جنایات صورت گرفته علیه مردم کرد جلب کرده است. متن این نامه به شرح زیر است :


من یک کرد عراقی هستم که اکنون در اروپا زندگی می کنم و سال هاست که به شهر و دیار خود یعنی حلبچه نرفته ام زیرا هنوز بعد از 22 سال ، صحنه های آن کشتار بی رحمانه در مقابل چشمانم هستند؛ وقتی ساعاتی بعد از بمباران شیمیایی حلبچه، به شهر آمدم و سراسیمه به سمت خانه امان رفتم ، پدر، مادر، همسر و دختر دو ساله ام را دیدم که بی هیچ حرکتی بر روی زمین افتاده و مرده اند و دخترم در حالی که انتظار پدر را می کشیده، در آغوش مادرش جان داده است.
می دانم که رفتن به حلبچه، دیوانه ام خواهد کرد، هر چند که در اینجا هم مدام صدای کودکم را می شنوم که با آن لحن کودکانه اش صدایم می زند: بابا ... بابا... و در اینجا هم با تنها یادگار به جا مانده از دخترم، یعنی عروسکی که در لحظه مرگ، کنارش افتاده بود ، هنوز مغموم و دل شکسته ام.
بنابراین به من حق بدهید که در روز قیامت، از صدام بازخواست کنم که خانواده ی مرا به چه جرمی کشت؟ به من حق بدهید که از اعدام علی شیمیایی - فرمانده عملیات حلبچه - ، از شرکت "بایر" آلمان که مواد تولید بمب شیمیایی را به صدام فروخت شکایت کنم و از حکومت کویت که این مواد را از آلمان گرفت و به اسم "حشره کش" به صدام داد شکوه کنم و این حکومت را شریک جرم صدام در کشتن کودکم بدانم ، خوشحال باشم و باز به من حق بدهید که از شرکای جرم صدام نیز در کشتار خانواده ، بستگان و همشهریانم ، شکایت داشته باشم.




از این کودکی که هنوز چشمان وحشت زده اش در آن روز دهشتناک، نگاهم می کنند و می گویند: بابا! صدام که رفت ؛ از آلمانی ها و کویتی ها بپرس که من چه بدی در حق آن ها کرده بودم که مرا در میان گاز خردل خفه کردند و نه تنها کودکی، که زندگی ام را نیز از من گرفتند؟


در جنگ هشت ساله عراق و ایران ، كویت بارانداز سلاح ‌ها و اقلام تداركاتی ارتش بعث شد و بسیاری از تسلیحاتی كه از مصر و فرانسه از راه دریای سرخ در بندر جده عربستان تخلیه می ‌شد، از راه كویت و مرز سفان، به پایگاه‌ های نظامی عراق منتقل می‌ شد و در این میان شركت «بایر» آلمان دست‌ كم دو محموله مواد شیمیایی در قالب حشره‌ كش‌ از راه كویت به «القرنه» عراق منتقل کرد این محموله ها در واحد های سیار صنعتی - نظامی كه داماد صدام مسئولیت آن را بر عهده داشت، به بمب ‌های شیمیایی تبدیل شدند و در یک زمستان سرد بر سر مردم حلبچه فرو ریختند و در چند ثانیه، پنج هزار نفر از جمله کودک مرا به کام مرگ کشاندند تا صدام، سرمست از این پیروزی(!)، به علی شیمیایی مدال افتخار دهد و از حکومت کویت به خاطر کمک های بی دریغ اش قدردانی کند.
این قربانی سلاح های شیمیایی در خاتمه می پرسد که آیا زمان عذرخواهی دولت های آلمان و کویت از مردم حلبچه فرا نرسیده؟
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #47  
قدیمی 04-19-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض زمین هم اجازه ی جسارت ندارد

زمین هم اجازه ی جسارت ندارد

دکتر قالیباف : چندی پیش برای عروسی پسر یکی از عزیزان به کرمان سفر کردم. از صبح در کرمان بودیم و تا زمان عروسی فرصت زیاد بود. با جمعی از دوستان دور هم ، از گذشته و دوران جنگ یاد می کردیم. باورش سخت بود که از لحظه آشنایی ما با هم ٢٨ سال گذشته. انگار همین چند روز قبل بود.



در میان همین حرف ها حاجی اسدی بلوتوثی را نشان داد. فیلم پیکر شهید بزرگوار علی جوزدانی را نمایش می داد که هنوز پس از گذشت سال های زیاد سالم بود انگار همین امروز شهید شده بود. پسرم گفت چنین چیزی ممکن است. اگر جنازه در مکان های خاصی باشد آسیب نمی بیند. گفتم فقط این نیست.
یکی از دوستان ما آقای محمدرضا قدیمی در عملیات والفجر یک شهید شد. جنازه این شهید بزرگوار در خط ماند و چند وقتی طول کشید تا به عقب باز گردد. وقتی جنازه را


به عقب بازگرداندند با فرد دیگری اشتباه گرفته شده بود. چون نام و نام خانوادگی و اسم پدر و همه مشخصات آن یکی بود. برای همین جنازه این شهید در تهران دفن شد. چند سال بعد جنازه آن شهید دیگر را پیدا کرده و متوجه شدند که فقط شماره شناسنامه آن ها با هم متفاوت است.
با هماهنگی هایی که انجام شد تصمیم گرفتند نبش قبر کنند و این شهید را به خانواده اش تحویل دهند. هنگامی که قبر را باز کردند دیدند جنازه این شهید سالم است انگار که همین دیروز آن را دفن کرده اند. چه جایگاهی دارند این شهدا. همانطور که امام (ره) گفت نام این افراد از روز اول در دفتر تاریخ نوشته شده . آنقدر بزرگوارند که زمین هم جرات جسارت به پیکر پاک آن ها را به خود نمی دهد. این ها بزرگ شده ی فرهنگ بسیج هستند. فرهنگ بسیجی که ریشه در نهضت حسینی و فرهنگ عاشورا دارد. فرهنگ اصیل بسیج است که اینطور انسان هایی را می پروراند. راه را گم نکنیم. بسیجی یعنی خود را ندیدن. بسیجی یعنی فقط خدا را دیدن. همین ولاغیر. اگر اینگونه بود به اعلا علییین می رسیم وگرنه چه فرقی می کند که چه اسمی روی ما باشد. همه با هم یکی هستیم. بسیج یک فرهنگ است نه فقط یک اسم.


منبع :
وبلاگ دکتر قالیباف
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #48  
قدیمی 04-19-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض چقدر محتاجیم به نوشته هایت

چقدر محتاجیم به نوشته هایت


وبلاگ "فرزند شهید" در آخرین پست خودش كه در سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم منتشر شده است، نوشته است:



امروز سالگرد شهادت "زنده ترین" آدمی ست كه دیده ام.
سالگر شهادت "هست" ترین آدمی كه دیده ام.
سالگرد شهادت آنكه روز شهادتش هیچ جور نمی توانم توهم كنم كه از دستش داده باشیم. "كه شهدا از دست نمی روند... به دست می آیند."


سالگرد شهادت آنكه چه خوب فهمید چقدر محتاجیم به نوشته هایش، به صدایش،به فیلم هایش،به بودنش.
و فهم این "هست"بودنش ، گویی هیچ نمی خواهد، جز اینكه تجربه اش كنی، به سادگی. همین قدر كه نیت كنی.
آن وقت، این همه "حضور"...
این همه حضور...باعث می شود دااااد بزنی : ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...
و مگر نه آنكه خانه تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه روح آباد شود؟
و مگر این عاشق بی قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، كه كره زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند؟
و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز كرم هایی فربه و تن پرور بر می آید؟
پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف های دلتنگ
و در پس این پنجره های كوچک
كه به كوچه هایی بن بست باز می شوند نمی توان جست،
بهتر آنكه پرنده روح دل در قفس نبندد.
پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر.




پرستویی كه مقصد را در كوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمی هراسد.
آقا سید مرتضی آوینی! ما... محتاج این همه حضورت هستیم....
"دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون كش......"
آنقدر بیرون كش، كه از ساختمان فولادمان دوكوهه بسازیم....
آنقدر بیرون كش ، كه یاوران آخرالزمانی مهدی(عج) شویم...
آقا سید مرتضی! حس می كنم باید روز شهادتت، نیت كنم، كه عادات سخیف ام را، كنار بگذارم...


همین جا هم اتفاقا باید نیت كنم. همین جا وسط بلاگفا...
كمك مان كن از "بلاگفا" فكه بسازیم....
كسی حرف خوبی زد. گفت : چه خوب كه، آنقدر كه زنده بودن شهدا را می فهمیم، زنده بودن امام زمان زنده مان را هم بفهمیم.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #49  
قدیمی 04-19-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض سرداران شهید در مترو

سرداران شهید در مترو


در یک اقدام شایسته فرهنگی، تندیس نفیس سرداران شهید حاج احمد آجورلو و یدالله كلهر در ایستگاه مترو محمدشهر كرج نصب شدند.
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، نصب تندیس ها كه به زیبایی جانمایی شده اند در محوطه ایستگاه مترو، بیانگر اهتمام مسوولین قطار شهری كرج به امر حفظ و نشر ارزش های دفاع مقدس است.
سرهنگ پاسدار داوود پوریان، معاون تبلیغات اداره كل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس غرب استان تهران گفت: در طول سال و به مناسبت های مختلف، روابط عمومی سازمان قطار شهری كرج ارتباط و همكاری تنگاتنگی با این اداره دارد و بهترین نقاط ایستگاه های مترو را جهت نصب بنرها و تصاویر دفاع مقدس اختصاص می دهد و این همكاری می تواند سرمشق و الگوی خوبی برای سایر دستگاه های اجرایی غرب استان تهران باشد.






به دنبال این خبر تبیان خاطره ی زیبایی از زبان شهید کلهر ، برای شما عزیزان نقل می کند :

برادر شهید حاج یدالله کلهر نقل می‌كند كه در عملیات «كربلای 5» دوست و هم ‌رزم صمیمی شهید كلهر به نام سید حسن میررضی به شهادت می‌رسد، این شهادت برای شهید كلهر خیلی سنگین تمام شد. از آن جا كه ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی با هم داشتند، ایشان بی‌ تابی می‌كردند و در همان منطقه ی عملیات داخل نفربر رفته بود و با حزن و اندوه و غم از دست دادن یار نزدیک خود گریه می‌كرد. رفقا و دوستان هرچه اصرار كردند، ایشان آرام نشد.
تا این‌كه حاج آقا (شهید) میثمی او را می‌بیند، به طرفش می‌رود و در گوش وی قدری صحبت می‌كند. شهید كلهر بلافاصله گریه‌اش قطع می‌شود و تبسم می‌كند پس از این‌كه شهید میثمی می‌رود، دوستان جویای موضوع می‌شوند. وی می‌گوید كه ایشان در گوش من همان حرفی را گفتند كه حضرت رسول اكرم صلی الله علیه وآله به حضرت زهرا سلام الله علیها گفتند و دیری نپایید كه همین موضوع به واقعیت پیوست و در مرحله ی بعد عملیات «كربلای 5» شهید كلهر به شهدا پیوست.
در مراسم وداع با پیكر شهید كلهر در اردوگاه كوثر كه در 10 كیلومتری سوسنگرد واقع شده بود، در آن ساعاتی كه شهید كلهر را در حسینیه ی اردوگاه تشییع می‌كردند، برای نخستین وآخرین بار، چادرهای اردوگاه مورد هجوم نزدیك به 25 فروند هواپیما قرار گرفت و به بركت خون این شهید، باعث شد كه هیچ كس در چادر نباشد، وگرنه تعداد زیادی از رزمندگان به شهادت می‌رسیدند.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #50  
قدیمی 05-02-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض تشییع یک انگشت

تشییع یک انگشت

منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)

سر وصدا می آمد. خواب بودم. می دانستم جریان از چه قرار است. هم حس و حالش را نداشتم، هم خسته بودم. هزار دلیل دیگر داشت. ترجیح می دادم لحاف را تا فرق سرم بكشم، اگرهم خوابم نبرد، در رختخواب خیالبافی كنم. تازه می خواستم با این حالت، اخت پیدا كنم ، که در را محكم كوبیدند:
« ناصر هنوز خوابی ؟»




خودم را به خواب زدم، نشنیدم، دوباره تكرار كرد: « ناصر، ناصر!» آخرین ناصر را خیلی بلند تكرار كرد، چاره نداشتم: « چیه، چه خبرته ؟» « مگه سر وصدا را نمی شنوی، مگه نمی بینی چه شیونیه، تو خوابی؟»
بلند شدم چند بار چشم هایم را مالیـدم. در را بازكردم. دیدم ضبط بزرگ عمو، جلوی حیاط، روی یک پارچه سیاه گذاشته شده. لباسم را


پوشیدم می خواستم از در بروم بیرون: « كو لباس سیاهت ؟» مادر بود. گفتم: « پیداش نكردم.»
البته هیچ دنبالش نگشته بودم. عمو گریه می كرد؛ ولی خیلی متین و سنگین. انگار منو دشمن خودش می دید. نمی خواست جلوی چشم من بی تابی كند.
« ناصر، الان شما جوان ها باید بروید. نباید میدان را خالی كنید. این وطن نیاز به رشادت شما دارد.»
ازاین كلمه ی رشادتش خیلی بدم می آمد. من اصلاً خوشم نمی آمد مرا نصیحت بكند. حوصله نداشتم. « می خواهم درس بخوانم.»
ماشین سپاه آمد جلو. چند تا جوان كه لباس بسیجی پوشیده بودند زیر گوش عمو چیزی گفتند.
عمو گفت: « ساعت ده؛ اشكالی نداره.»
از جیبش دستمالی درآورد و جلوی چشم هایش گرفت.
حمید- پسرعمو - با من همكلاس بود. وقتی دیپلمش را گرفت، رفت جبهه. عمو به من هم اصرار كرد؛ نرفتم. كنكور شركت كردم؛ قبول نشدم. مجبور بودم بروم خدمت سربازی . عمو خوشحال شد وقتی شنیده من دفترچه گرفته ام گفت : « ناصر دفترچه ات را بیاور تو را ازطریق سپاه اعزام كنیم!»
چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم.
می خواستم به ساعت نگاه كنم، دیدم ساعتم را درخانه جا گذاشته ام. عمو رفت خانه و یک نفر آمد نوار ضبط را عوض كرد. با دست هایم ریش های نتراشیده ام را نوازش كردم وبه دیوار تكیه دادم.
بند انگشتم مورمور شد. رامین می گفت جبهه رفتن؛ یعنی مرگ. می گفت: ازبین رفتن الكی.
می گفت: ازدست دادن شیرینی های زندگی، رها كردن جوانی.
رامین هیچ وقت نرفت. روز اول رفت سربازی، فرار كرد. با خودش تفنگی هم آورد. ده روز بیشتر نمانده بود به اعزام.
حمید- پسرعمو - با من همكلاس بود. وقتی دیپلمش را گرفت، رفت جبهه. عمو به من هم اصرار كرد؛ نرفتم.


« ناصر داری می ری! رفتی رفتی ها؟»
« خب چه كار كنم، چاره نداشتم؟»
خندید وگفت: « فقط مرگه كه چاره نداره.»
فكركردم داره مسخره ام می كنه. زن عمو آمد بیرون. مادر زیر بغلش را گرفته بود. « وای حمیدم وای حمیدم!» مادرم هم گریه می كرد. آمدند از جلویم رد شدند. مادر به من نگاهی كرد و زیر لب چیزی گفت. آخه فهمیده بود با رامین شبگردی می كنیم.
«من هم دنبال مرگم دیگه؟» رامین دوباره خندید وگفت: « خیر قربان، تو هنوز به مرگ نرسیده ای، هنوز چاره داری.» « می گی فرار كنم، پس مادر را چه كار كنم؟»
راه حل را به من گفت. شوكه شدم. اول دست و دلم لرزید. نمی دانستم چه كار كنم. مش غلام، همسایه مان، آمد. گفت: « این جا چرا ایستاده ای؟ این خرما ها رو بردار ببر تو!»
رفتم جلو. دستم را دراز كردم. دیدم عمو نگاه می كند به دستم . چشم ها را زوم كرده بود روی بند بریده انگشتم، خواستم انگشتم را از چشم هایش پنهان كنم، بردم زیر دیس خرما. عمو آمد جلو، دیس خرما را برداشت و رفت.
دست راستم را فوراً كردم توی جیبم، حبیب شلوار جین و چسبانم تنگ بود. نصف دستم رفت.




یكی دوبار انگشتم را گذاشتم، آزمایش كردم، دیدم درد می كند، فوراً پس كشیدم. آخر نمی توانستم. تا به حال حتی خاری هم به پایم نرفته بود. ترسیدم.
یک بار مادر دید گفت: « چه كار می كنی ناصر؟»
« هیچ، این در بدجوری جرجر می كنه می خواستم درستش كنم.»


ترسیدم؛ واقعاً ترسیدم. روز بعد، رامین را دیدم. از من پرسید هنوز خودت را ازمرگ نجات نداده ای؟
گفتم: « می ترسم.» گفتم: « نمی توانم، آخر چه جوری؟»
سیگاری به لبم گذاشت وشروع كرد به توضیح دادن. عمو آرام و قرار نداشت. می رفت خانه، می آمد بیرون، سیگاری آتش می زد. همسایه ها هم خبر را شنیده بودند، جمع شده بودند. مش غلام به یكی از آنها گفت: « قراره ساعت ده بیارنش.»
یكی ازهمسایه ها پرسید: « چرا خودش نرفت دنبال جنازه ؟»
« رفته، نگذاشتن...»
بار سوم بود می رفتم. رامین گفته بود كه دست باید درست روی تیزی در قراربگیره. آخه چه طوری می تونم. به یاد صحنه هایی افتادم كه از تلویزیون پخش می شد... بمب منفجر شد، چند نفر در یک لحظه هلاک شدند... در را به آرامی بازكردم؛ خیلی آرام؛ انگشت اشاره را گذاشتم، بعد دیگر انگشتانم را؛ رامین گفته بود: « اگر همه اش را بتونی قطع كنی، معافی ات فوری است.»
در را فشار دادم. اشک ازچشمانم بیرون زد. تلفن زنگ زد. دویدم گوشی را برداشتم؛ عمو بود:
« چه كار كردی، بالاخره اون دفترچه را نمی آری؟»
« فردا می آرم... فردا.»
راحت شدم. یک خط قرمز مایل به سیاهی، روی انگشتانم افتاده بود. انگشت اشاره ام بدجوری درد می كرد. گوشی را گذاشتم. زیپ كاپشنم را كشیدم بالا. با بخار نفسم، توی كاپشنم را گرم كردم. تعدادی از دایی ها وخاله های حمید از شهرستان آمدند. همه شیون كنان رفتند تو. مادربزرگ حمید بدجوری به سرش می زد و وای وای می كرد، دوباره به دستم نگاه كردم؛ ساعت را پیدا نكردم.
وقتی كه خاک را روی حمید می ریختند، عمو گفت: « خدایا، راحت شدم از این امانت خیلی خوب كه تحویلت دادم!»


از یک نفر ساعت را پرسیدم، گفت: « 30/9»؛ رفته بودیم به بیمارستان شهدا، تعدادی از مجروحان جنگی را آورده بودند. البته من نمی رفتم، مادرم اصرار كرد رفتم. اولین مجروح- مجروح كه نه، مرده ای كه فقط نفس داشت- دو پایش قطع شده بود. مادرم یک گل سرخ كنارش گذاشت. یک نفر دیگر خواب بود؛ تازه آورده بودنش . یک دستش قطع شده بود . اسمش را نگاه كردم. نفر بعدی، هیچ جایش دیده نمی شد، همه جای بدنش را باندپیچی كرده بودند. بوی بیمارستان، سرم را به درد آورد، آمدم بیرون. حیاط پر بود ازجمعیت. صدای عبدالباسط همه جا را پركرده بود. نمی دانم چرا اصلاً از این صدا خوشم نمی آمد. دوست داشتم بروم با یک لگد، ضبط را بندازم پایین.
روز بعد بود. مادر رفته بود جلسه قرآن. دوباره سراغ در رفتم. این دفعه فقط در اتاق وسطی را پیدا كردم؛ تازه بود. چارچوب هایش تیز بود؛ عین چاقو. اول ناامید شدم؛ برگشتم. البته بیشتر از دردش می ترسیدم. چهره هایی كه دربیمارستان دیده بودم به یادم افتاد. با خودم گفتم: آخر هر چه باشد بهتر ازقطع شدن دو تا دسته. بهتر ازقطع شدن هر دو پاست. فقط یک بند انگشت در مقابل مرگ حتمی! قوت قلب پیدا كردم ودوباره رفتم سراغ در.
ماشین ها آمدند. صدای نوار آهنگران بود. دیگر كوچه پرشده بود. عمو دیده نمی شد. داشت گریه ام می آمد. صدای ضجه ی زن ها آزارم می داد. احساس می كردم هر ناله ای، تیری است كه به سوی شیشه روحم پرتاب می شود. در عقبی آمبولانس را باز كردند. زن عمو آمد جلو: « حمید چرا این جوری آمدی... مگه این جوری رفته بودی؟» بعد به پاهایش زد. دست هایش را گرفتند.




عمو آمد؛ بازهم متین. ولی از روی سبیل هایش قطرات اشک مرتب فرو می ریخت. عمو چیزی نمی گفت.
« حمید! می خواستم برات عروسی بگیرم. چرا این جوری آمدی... آخر چرا؟»
همه مردم گریه می كردند. من نمی دانم چرا اشكم نمی آمد؟ می خواستم بروم سرم را بگذارم لای در.


بند انگشتم افتاد! قبل ازآن فقط عز و جزش را شنیده بودم. خون بر روی موكت و فرش چكید و همه جا خونی شد. درد عمیقی تمام وجودم را فراگرفت. با آن یكی دستم، انگشتم را گرفتم و فشار دادم. دیدم یک لحظه نمی توانم تحملش كنم. در اتاق قدم می زدم وآه می كشیدم واشک می ریختم.
نمی توانستم در یک جا بمانم. رامین گفته بود با بتادین بشورمش، بعد آن را محكم ببنـدم. هركاری كردم خونش بند نیامد. مجبور شدم به رامین زنگ بزنم.
حمید را غسل داده بودند. دوباره چند نفر با لباس بسیجی آمدند، تابوت را گذاشتند توی آمبولانس، مادر حمید به سرش می زد؛ او را گرفتند. از بس داد زده بود، گریه كرده بود، صدایش درنمی آمد. ماشین حركت كرد. نمی دانستم چه كاركنم. گیج شده بودم. با جمع حركت كردم. دستم درجیب شلوارم؛ احساس می كردم هیچم پوچم. احساس می كردم با سرافتاده ام به چاله ای، صدایم را هیچ كس نمی شنود. می خواستم بلند بلند داد بزنم، گریه كنم، احساس می كردم چیزی گلویم را فشار می دهد. چشم هایم را بستم. سیاهی هایی جلوی چشم هایم رژه می رفتند. صف می كشیدند. قبر آماده بود. فقط ضجه های عمو را می شنیدم. دایی های حمید هم بی تابی می كردند. یكی از آنها یک سطل گل آورد روی شانه های بقیه گل مالید.
مردی می گفت: « چیزی از بدنش نمانده، همه سوخته.»
مش غلام گفت: « فقط یكی ازدست هایش سالم مانده. از روی انگشتر و ساعتش شناسایی اش كردند. حتی پلاكش گم شده.» قبر آماده بود.
رامین با نوک چاقو، زمین را شكافت. من از درد به خودم می پیچیدم، با آن كه چند تا قرص بالا انداخته بودم. بند انگشت خون آلود را گذاشت. بعد با دست یک مشت خاک ریخت رویش، خندید و گفت: خب تو هم راحت شدی...»
وقتی كه خاک را روی حمید می ریختند، عمو گفت: « خدایا، راحت شدم از این امانت خیلی خوب كه تحویلت دادم!»
بعد همه گریه كردند؛ من هم گریه كردم. بغضم تركید. از ضبط آمبولانس، صدای قرآن می آمد، بازهم عبدالباسط بود؛ دوست داشتم گوش كنم...
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:01 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها