فرهنگ تمام مباحث مربوط به فرهنگ در این بخش |
04-19-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
به تهنیت آغاز این تبسم
به تهنیت آغاز این تبسم
می دانستم که خانه تو یکی مانده به دریاست؛
در حوالی پرچین های دورتر از آفتاب
پیچیده به جانب جنوب ستاره
بالاتر از کوچه ترانه های معصوم
در همسایگی سایه های بلند آیینه!
سر راه که می آمدم،
نشانیات را از صدای پای آب پرسیدم که از حوالی خانه تو گذشته بود.
تمام مسیر سپیده دم را دویدم
تا هنگام قرائت رویای محرمانه خاک، در خانه تو باشم؛
وقت صحبت گل سرخ با خدا
وقت به تکلیف رسیدن ماه
یا بلوغ باران.
آه، ای خواهر خاطرات تشنگی!
ای پرده پوش پنهانیترین جراحت آسمان!
اکنون به تهنیت آغاز این تبسم مقدس
باید برای بیداری رویاهای گمشده دعا کرد؛
شاید که در آن دقیقه موعود
کسی ما را نیز
به دعوت خورشید برد!
سروده: نزهت بادی
تنظیم: گروه دین و اندیشه تبیان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-19-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بوی هلهله
بوی هلهله
دست بـهاری بــال سبـز پـنـجـرههـا را گــشـود
از راه مـی آیـد، بـبین ! بانوی گلهای کبود
تا از خـیـال چـشـمها، شوق تماشایش گذشت
پیچید بوی هلهله، بوی خوش اسپند و عود
آه این فرشته کیست؟ این که در حضورش تا ابد
پیـشـانی افـلاکیـان بـر سجده می آید فرود
بـانـوی مـن! امـشب بـرای لحظـههایت، روزگار
شعری حماسی با ردیف بردباری میسرود
در بـاغ مـیپـیـچـد شبـی بـوی قـدمهای بهار
بـر تـو هـزاران پـنـجـره، بـانوی دریایی! درود
سرودهی: خدیجه پنجی
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-19-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روایت پانزدهم
روایت پانزدهم
پلک صبور مىگشایى
و چشم حماسهها روشن مىشود
کدام سرانگشت پنهانى
زخمه بر تار صوتى تو مىزند
که آهنگ زخم صبورت
عیش مغروران را
منغص مىکند
مىدانیم
تو نایب آن حنجره مشبّکى
که به تاراج زوبین1 رفت
و دلت
مهمانسراى داغهاى رشید است
اى زن!
قرآن بخوان
تا مردانگى بماند
قرآن بخوان
و تجوید تازه را
به تاریخ بیاموز
و ما را
به روایت پانزدهم
معرفى کن
سرودهی : سید حسن حسینى
1- زوپین یا ژوبین نیزهی کوچکی که سر آن دو شاخه بود و در جنگهای قدیم آن را بروی دشمن پرتاب می کردند.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-19-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شمیم فاطمه
شمیم فاطمه
تـمـام هـسـتـی مـن خــاک پـایــتـان بانو!
و جـان عـالـم هـسـتـی فدایتان بانو!
جهـان خـلاصـه سبزی ز راز خلقت توست
و صبـر گـوشهای از جلوههایتان بانو!
کـویـر جـسـم زمـیـن پـر شکوفه میگردد
که مـیوزد نـفـس دلگـشـایـتان بانو
فــدک طـلـوع دلانـگیـز ظهر عاشوراست
و شـرح سادهای از کـربــلایـتان بانو!
شکسـت خــواب خـدایــان سـنگی تاریخ
به دست خطبه سبز و رسایتان بانو!
به زهد مثل علی، در کمال همچو رسول
شـمـیـم فـاطمـه دارد وفـایـتان بانو
هـزار مـرتـبـه گفـتــم و بــاز مــیگــویم
تـمـام هـستی من خاک پایتان بانو
سرودهی : خدیجه پنجی
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-19-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دُخت علی علیه السلام
دُخت علی علیه السلام
وام گـذار لـــب تـــــو راســـتـــــی
گفتی و چون شعله به پا خاستی
بـانـگ رسـای تـو ستــم سـوز شد
کـشتــه مـظـلـوم تـو، پـیـروز شد
خواست که غم دست تو بندد ولی
غـم کــه بـُـود در بــر دُخـت علی؟
قــامــت تــو قـامت غم را شکست
دُخـت علــی را نتوان دست بست
ای دل دریـــــا، دل دریــــای تـــــــو
عـرش خـــدا مـــنــزل و مـأوای تو
جـسم تــو از عـشق مـگر ساختند
کـایــن هـمـه جـان در ره تـو باختند
آنـچـه تــو کــردی بـه صــف کـربـــلا
کـــردهی مــخـلــوق بــود یــا خدا؟
آن هـمـه غـم، آن هـمـه استـادگی
آن هــمـــه سُـتـْــواری و آزادگــی
آن همه خون دیدن و چون گُل شدن
دشت خـــزان دیـدن و بـلـبل شدن
سرودهی: علی موسوی گرمارودی
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-19-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تا روزهای غربت
تا روزهای غربت
روی دستهای بهار سبز شدی؛ مثل لبخندهای گرامی برادر بر سر نیزه، مثل آوازهای عاشقانه مادرت در کنار گهواره، مثل گرمی بی پایان دستهای تنهای پدر در قنوتهای لبریز اشک.
آمدی تا لبخندها با تو رنگ شادمانی بگیرند.
آمدی؛ روشنتر از آفتاب، زیباتر از آبشارهایی که رود را زمزمه میکنند.
بوی مهربان کربلاییات، آغوش مقدس مادرت را از عشق لبریز میکند.
تنهاییهای غمگین پدر، با تو رنگ فراموشی میگیرد.
خندههایت، امنترین زمان برای آرامش است.
سیبها به یمن آمدن تو، عاشقانه سرخ شدهاند تا رودها را پر کنند از رقصهای عاشقانه مشتاق دیدارت.
روزهای نیامده برای دیدنت شتاب میکنند. دریاها باران میشوند تا بر پنجرههای اتاق تو گریه کنند شوق دیدنت را.
سنگ صبور روزهای غربت آفتاب! حتی دیوارهای لال هم غمهایشان را پیش تو گریه میکنند.
شکوه مردانهات را روزی تمام سنگها سوگند خواهند خورد؛ روزی که سربلند از سرافرازترین گودال تاریخ، بوی برادرت را با اشکهایت به خیمهها میبری. باید تو عطر جاودانه بنی هاشم را در تالارهای سست ایمان دارالخلافه شام بپراکنی و روزی پیام جد بزرگوارت را با سر بریده برادر، از کربلا تا شام، خطبه خوانی کنی؛ در حالی که هنوز حسرت بوسههایی که بر پریشانی برادر شکوفا نشدهاند، با توست.
فرشتگان در اشکهای مقدست غسل میکنند.
تو مقدسی؛ مثل تنهایی پیامبر در غار حرا.
آمدهای تا شب ویرانههای شام را روشن کنی. آمدهای تا تنها خورشیدی باشی که بر خاک در شب مانده شام، میدرخشد.
آمدهای تنها باشی؛ تنهاتر از تنهاییهای آسیه در تالارهای کافر مصر. به روزهای مقدس سراسر تشنگی فکر میکنی؛
روزهایی تشنهتر از تشنگی سراسیمه هاجر بر خاکهای داغ بی زمزم حجاز.
آمدهای تا پرچم دار عاشورا باشی. آمدهای تا بوی غربت حیدر علیه السلام ، پس از قرنها غربت شنیده شود. آمدهای تا با تنهایی فاطمه علیهاالسلام هم قدم شوی و در غربت معصومانه تنهاترین سردار گریه کنی و آینه عشقی باشی که خورشیدهای بر نیزه را به چشمهای غفلت نشان خواهد داد. آمدهای تا تنها قاصدی باشی که همه قاصدکها را از راز سربلندترین گودال تاریخ، خبر کند و تنها گلی باشی که از عمق تشنگی لب های خشکیده فرات خبر دارد.
آمدهای تا رازدار روزهای سربلندی و شکوه باشی.
ای سبزترین میراث، ای سردار سرهای بر نیزه، ای مهربانترین صبری که خداوند به زمین و زمینیان هدیه کرده است! تو آمدهای تا عشق را برای روزهای بی کسی ما زنده نگه داری.
نوشتهی: عباس محمدی
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-19-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اگر به دنیا نیامده بودی...
اگر به دنیا نیامده بودی...
اگر به دنیا نیامده بودی، هر کسی چیزی کم داشت.
پدرت ـ با آن همه فضیلت ـ دختری نداشت تا زینتش باشد و وقتی با شیرین زبانی کودکانهاش لب به سخن میگشود، چهره پدر را به وجد میآورد.
مادرت ـ بانوی خلوت کبریا ـ، همدمی نداشت تا روی زانوانش بنشاند و گیسوانش را شانه کند و سفره دلش را رو به روی نگاه مهربانش بگشاید.
برادرانت خواهر غمخواری نداشتند که محرم اسرارشان باشد و گرمی دلشان و قوت زانوانشان.
دیگر کسی نداشتند تا دنباله راه روشن خویش را به او بسپارند.
کارهایی بود که فقط از دست تو برمیآمد؛ نه هیچ کس دیگر.
اگر به دنیا نیامده بودی، دنیا چیزی کم داشت؛ دنیا دختری را کم داشت که وقتی در اسارت قفس، دهان میگشاید، کلمات پیروزمندانه پدر از گلویش سرازیر میشود.
خواهری کم داشت که وقتی غم و داغ فرزند بخواهد برادری را از او بگیرد، دستهایش را سایبان صبر کند و ذرات تحمل را بپاشد در هوای بیقراری.
عمهای کم داشت تا آغوش مهربان و خستهاش را به روی غنچههای برادر بگشاید و قوت دلشان باشد.
و سفیری کم داشت تا پیام آفتاب را به هر سایه و خلوت تاریکی برساند.
اگر به دنیا نیامده بودی، دنیا زینب را کم داشت، زینب را.
نوشتهی: سیدحسین ذاکرزاده
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-19-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آیینه تبسم مدینه
آیینه تبسم مدینه
مدینه غرق نور است؛ غرق عطر صلوات!
مدینه، لحظههای تازهای را تجربه میکند؛ گویی تنزیل تازهای از عرش فرود آمده است! این نور الهی، چیست در کالبد خانه زهرا علیهاالسلام؟ چیست این مهر مصطفوی که صلابت مرتضویاش، آمیخته با تبسم است؟
کیست این آیینه عطوفت که زینت پدر است و گرمی بخش دل مادر؟
کیست این که شور شکیباییاش، آکنده از صبر ایوب است صداقت زهراییاش، حتی نگاه مادر را به تحسین واداشته است؟
کیست این جلوه شگرف آفرینش که با لبخندش، تبسم بر لبان پیامبر صلی الله علیه و آله نشانده است؟
کیست این که از گاهواره پرندیناش، عطر سیب جاری است و نگاهش، آکنده از گلواژههای کربلایی است؟
بانو، ای صبر جمیل، ای آیینه بیبدیل شکیبایی! کجاست ایوب صبر تا از قاموس شکیباییات نصیبی ببرد؟
کجاست قلمی تا ناتوان از تحریر عظمتت نباشد؟!
چگونه شعری میتواند به ارتفاع بلند نامت دست یازد؛ آنجا که مقابل شکوه نامت، تمام قصاید، کوتاه و تمام غزلها، ناتوان از توصیفند!
ای قهرمان فصاحت و بلاغت! جایی که تو لب به سخن بگشایی، حتی سکوت، برای شنیدن کلمات علویَت سکوت خواهد کرد!
جایی که تو پای بگذاری، اسارت از آنجا کوچ خواهد کرد!
جایی که نام مقدس تو جاری است، تمام ناشکیباییها، به صبر و تمام دردها، شفا خواهد یافت؟
ای واپسین فصل شگفت عاشورا! اگر نبود صلابت علویَت، عاشورا در غروب کربلا و کربلا با غروب عاشورا، به پایان میرسید!
بانو، ای صبر جمیل! حتی صبر، نیاز خود در ناز پرستاری تو میبیند. حتی درد، با یاد تو، تلخی خویش را فراموش میکند و آتش غم، با نام تو در دلها خاموش میشود.
بانو! تنها تویی گویاترین کتاب دردهای اهل بیت علیهم السلام؛ تویی ام المصایب! تویی که با یادآوری غریبانههایت، میشود تمام مرثیههای جهان را سرود.
میلادت مبارک، خاتون خانه ولایت، ای پرستار زخمهای عاشورایی، زینب علیهاالسلام!
نوشتهی: سیدعلی اصغر موسوی
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-19-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بهار در بهار
بهار در بهار
عطر آسمانی فرشتگان در فضا منتشر است. آسمان، ستاره باران عشق است.
شب، لبریز از جرعههای ناب مناجات، سرود بیقراری را در دست افشانی عرش و فرش میسراید.
زمین، سوره آفرینش معرفت و ایمان را در روح زمان تلاوت میکند و تبسم شادمانه ماه، زمین و آسمان را آیه آیه نور کرده است.
نبض ثانیهها بیقراری میکند و ساعت مضطرب زمان نفسش به شماره افتاده است.
صدای هلهله فرشتگان و زمزمه عرشیان و ترانه زلال اذان، شهر را پر کرده است و شراره اشتیاق در کوچه های مهتابی مدینه زبانه می کشد.
مدینه، بهار در بهار است و لبریز شوق انتظار و غرق تمنای دیدار.
همه در انتظار تولد خورشید و طلوع با شکوه صبح و خنده طلایی آفتابند و بی تابانه، لحظه تولد بانوی صبر و عشق را به شوق نشستهاند.
فاطمه علیهاالسلام در حالی که در آغوش سحرگاه، بر سجاده عشق، ترانه نیایش و حمد میسراید، عطر حضور خدا را در قنوت نمازش، نفس میکشد و لحظههای چشم انتظاری را با طراوت مناجات و اشک، سپری میکند.
لحظه موعود، فرا میرسد و غنچه قداست علی و زهرا علیهاالسلام به شکوفه مینشیند.
دردی خوش که وجود نازنین بانوی آب و آفتاب را در برگرفته است، با شهد شیرین گریهی هدیهای الهی تسکین مییابد و فصل سبز زندگی اسوه صبر و نجابت در گهواره سبز زمین، با بهار خندهاش آغاز میشود. شوقی در رگهای خاک میدود و خندهای بر لبهای تاریخ شکوفا میشود.
نوری پیچیده در حریر سبز نجابت و عصمت، دست به دست آسمانیان، میچرخد و وقتی پلک میگشاید، بزم شادمانه ملائک به اوج میرسد.
خانه زهرا و علی علیهما السلام ، فانوس باران اشک شادی میشود.
پیامبر خدا شادمان است.
پیام آور عشق محمدی، در گوش طفل، اذان و در قلبش ترانه محبت زمزمه میکند. پیکی آسمانی، نام او را از عرش میآورد و او «زینب» میشود؛ نخستین سراینده غزل صبر و بردباری،
زینت و مونس تنهایی پدر و سنگ صبور غربت زهرا، همنوا با مظلومیت حسن و خطبه خوان رشادت حسین و شهامت عباس؛
همدم لحظههای بیکسی و مرهم زخمهای دلواپسی کبوتران پر و بال شکسته کربلا. زینب است و بانوی همیشه نجیب تاریخ.
مقدمش گل باران!
نوشتهی: منیره ماشاءاللهی
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 04:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|