بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 21

-سلام خوبي؟
سلام كردم و گفتم:
- پدرم كو؟
- من به جاي دايي آمدن ناراحت شدي؟ اشكال دارد؟
- نه چه اشكالي ،‌كاش هميشه ديدن كسي كه منتظرش هستي اين قدر راحت باشد.
- راستي؟ يادم باشد از فداكاري دايي حسابي تشكر كنم
در ماشين را برايم گشود و گفت:
- به بنده افتخار همراهي مي دهيد؟
گفتم:
- البته آقاي ستايش
گردنش را روي شانه كج كرد و گفت:
- پس بفرماييد خانم ستايش
آه، چه آرزوي دوري، حس كردم اين كه فاميل فرهاد دنباله اسمم باشد چه قدر دور از دسترس است. فرهاد پخش ماشين را روشن نمود وگفت:
- مادرت ان قدر عصباني بود كه نگو
- مي دانم از صبح خودم را به مريضي زدم كه به ديدن خاله و دايي و فاميل افاده اي اش نروم. او هم گفت پس خانه عموت هم نيا و استراحت كن.
با گوشه چشم نگاهي ويران كننده به من انداخت و گفت
- تو هم چه قدر استراحت كردي و به خانه عمويت نمي روي!
- پس پدرم چه شد؟ قرار بود شهلا و ياسمن هم بيايند..
- هومن كه خود را سريع با شاهرخ سرگرم كرد پدرت برخاست كه بيايد من سوئيچ ماشينم را برداشتم و گفتم، من مي روم دايي جان شما زحمت نكشيد دايي هم از خدا خواسته نشست مادرت با حرص گفت، راضي به زحمت شما نيستيم فرهاد خان هومن مي رود كه ياسمن با جيغ گفت ما هم با فرهاد مي رويم تا تنها نباشد. وقتي به در حياط رسيديم صداي لادن را شنيدم كه مي گفت، حالا بايد يك ايل دنبال خانم بروند خوب خودش مي آمد بعد من هم رو كردم به شهلا و ياسمن گفتم، شما كجا؟ حوصله شما دو تا را ندارم كه با هستي سه نفر مي شويد و كله مرا در ماشيد ببريد.
ياسمن پكر شدو شهلا گفت به جهنم ما مي خواستيم تو تنها نباشي برو انشاءا... ماشينت پنچر شود همين! اين بود تمام ماجرا.
گفتم:
- خوب ياسمن و شهلا را مي آوردي
- برو بابا من هزار چشم غره و كنايه را به جان خريدم كه خودم تنهايي به دنبالت بيايم.
- مگر كس ديگري هم چيزي گفت
- آره زن دايي احمد گفت، ماشاا... هستي جان چه قدر هوادار دارد و ما نمي دانستيم من كه هم از حرف زن عمويم و هم از حرف لادن ناراحت شده بودم گفتم:
- لازم نبود به زحمت بيافتي اگر مي دانستم تو به جاي پدرم مي آيي خودم آژانس مي گرفتم و مي آمدم
نگاهي به من انداخت و گفت:
- لازم نبود به زحمت بيافتي و ....
داشت اداي مرا با حرص تمام در مي آورد
سپس ماشين را به گوشه خيابان كشاند و توقف كرد. دستش را پشت صندلي من گذاشت و براي لحظاتي با عصبانيت سكوت كرد سپس با صدايي دو رگه گفت
- توي اون گوش هاي گرفته ات اين را فرو كن هستي حز من هيچ كس حق ندارد كاري براي تو انجام دهد
و بعد دستش را به سينه اش زد و گفت:
- چاكرتم تا قيامت
پايش را روي پدال گاز فشرد و با سرعت حركت كرد بوي عطر فرهاد و نفس هاي داغش گيجم كرده بود نگاهش كردم او هم به من نگريست و چشمكي زد و گفت:
- قبول؟
خنديدم و از كيفم كادوي عيدش را در آوردم و روي پاهايش گذاشتم و گفتم
- ببخش اگر ناچيز و كوچك است. اگر چه كم است اما من با تمام احساسم ان را برايت خريدم چون اولين هديه من به تو است.
متعجب نگاهي به بسته انداخت و گفت
- ممنونم عزيز من راضي به زحمتت نبودم. اخه چرا؟ هستي؟ چي بگم ؟ فكر نمي كردم به فكرم باشي؟
گفتم:
- من هميشه به فكرت هستم فرهاد
- مي دانم عزيز دلم همان طور كه تو هميشه در ياد مني.
به خانه عمو رسيديم آن قدر زمان زود گذشت كه نفهميدم چه قدر فاصله را سريع پيموديم! فرهاد گفت:
- كاش ما نامزد بوديم و الان به جاي رفتم به خانه دايي سر از شمال در مي اورديم.
كمي خجالت كشيدم و گفتم:
- بيا بريم فرهاد الان است كه صداي مادرم در ايد
در ماشيد را براي من گشود و من پياده شدم و گفتم:
- داري بد عادتم مي كني فرهاد.
- فداي بد عادت شدنت.
نگاهم به پنجره افتاد سايده لادن از پشت پردا را شناختم . فرهاد نگاهي به بالا افكند و گفت
- دارد مي تركد دختره حسود!
در باز شد و وارد شديم به محض ورودمان از ديدن ياسمن و شهلا كه هنوز در حياط نشسته بودند جا خوردم. طفلكي ها از موقع آمدن فرهاد داخل نرفته بودند كه مادر مرا سرزنش نكند كه چرا با فرهاد تنها آمده ام هر دويشان را بوسيدم و موقع ورود به سالن فرهاد تنها در كنار من قرار گرفت همه نگا هه ا به طرف ما چرخيد نگاه مادر كمي دلخور و همراه با سرزنش بود و نگاه عمه ماهرخ آرزومند مرا در اغوش گرفت و آهسته گفت:
- الهي قربونتون برم چه قدر به هم مي آييد
سرم را پايين انداختم و كنار مادر نشستم شهلا و ياسمن سرو صدا مي كردند سرانجام شاهين گفت:
- آخ آخ ببين تا حالا كه هستي نبود خانه ساكت بود اين سه تا كه هستند انگار در خانه نارنجك منفجر مي شود.
همه خنديدند ياسمن به طرف شاهين رفت و گوشش را پيچاند و گفت
- اين فضولي ها به تو نيامده بچه!
شاهين گوشش را در دستش گرفت و گفت:
- ببخشيد مادر بزرگ يادم رفت دندان هايت را نگذاشتي و عصباني هستي
همه خنديدند مادر چشم در چشمم دوخت و گفت
- مي بينم كه رنگ و رويت باز شده و حالت جا آمده ور پريده!
گونه اش را بوسيدم و گفتم
-آره ديدن فاميل بابا جونم حسابي سرحالم آورد
گفت:
- بله آقا فرهاد كه ماشاالله از رو كم نمي آورد و به دنبال جنابعالي ميآيد تو هم بايد اين قدر پرو باشي
ياسمن دست من را گرفت و با شهلا سر و صدا كنان به اتاق فرامرز رفتيم فرامرز با صداي بلند گفت
- آي آپاچي ها اتاق مرا به هم نريزيد تازه جمع و جورش كردم
سه تايي از ديدن اتاق فرامرز زديم زير خنده اتاقش به بازار بيشتر شباهت داشت تا اتاق جمع و جور شده. جا باز كرديم و نشستيم. شهلا گفت:
- باز هم به معرفت فرامرز لادن كه اصلا محل نمي گذارد انگار نه انگار كه ما در خانه شان مهمان هستيم.
گفتم:
- چه طور مگه؟
گفت:
- تا ما خواستيم به اتاقش برويم گفت:
- شرمنده بچه ها بابا تازه برايم كامپيوتر خريده خراب مي شود
ياسمن گفت:
- انگار ما كامپيوتر نديده ايم. دختره لوس و ننر
شهلا ماجراي آمدن فرهاد و حرف هاي مادر و لادن را برايم گفت
گفتم:
- مي دانم فرهاد برايم تعريف كرد.
ياسمن با شيطنت گفت:
- نمي دانم اين لادن چه پدر كشتگي با تو دارد هستي يك چشم و ابرويي مي آمد كه ادم لجش مي گرفت
شهلا گفت:
- فكر كنم لادن فرهاد را دوست دارد
ياسي گفت:
- آره حالا كه ديده فرهاد كس ديگري را دوست دارد و به اصطلاح رقيب برايش پيدا شده اين طور با هستي رفتار مي كند
گفتم:
- منظورت از رقيب منم؟
- آره خوب تو....
شهلا پس كردني به ياسمن زد و گفت
- پاشو جمع كن بابا همچين واسه داداشش بازار گرمي مي كنه و رقيب رقيب راه انداخته انگار فرهاد فرهاد شيرين است. نه بابا فرهاد همچين آش دهن سوزي هم نيست از خدا بخواهد هستي گوشه چشمي به او بياندازد
ياسمن هاج و واج شهلا را نگريست و گفت
= چيه؟ نكنه فرهاد دل تو را هم برده؟
با اين گفته ياسمن شهلا ربه روي ياسي پريد و تا جايي كه مي توانست او را قلقلك داد به سرعت آنها را به عقب راندم كه به سرغ من نيايند از سر وصداي ما هومن و فرهاد وفرامرز و شاهرخ بالا آمدند فرامرز در را گشود و گفت
- واي خدا ببين چه به روز اتاق نازنين من اوردند
شهلا گفت:
- برو بابا تو هم به اين مي گويي اتاق؟ صد رحمت به بازار سيد اسماعيل
هومن گفت
- تو را به خدا بگوييد واسه چي دعوا مي كرديد ؟ سر من؟ بابا اين كه دعوا ندارد بايد از مامانم اجازه بگيرم ببينم كدام يك از شما را مي پسندد.
شهلا پارچ آبي را كه روي زمين بود برداشت و در يك لحظه به روي هومن پاشيد و گفت
- برو گم شو تحفه انگار كي هست؟
هومن به دنبال شهلا دويد و فرياد كنان به پايين رفتند من و ياسمن با ديدن فرهاد كه آنها را مي نگريست زديم زير خنده ياسي گفت:
- طفلك شهلا چه قدر حرص خورد!
شاهرخ گفت:
- كاش قبل از شام كمي در حياط وسطي بازي كنيم.
همگي موافقت كرديم و با هياهو به حياط رفتيم هومن گفت
- چه خبره؟
- مي خواهيم وسطي بازي كنيم لادن شاهين شما هم به حياط بياييد
دعوا بر سر ياركشي شروع شد شهلا گفت:
- پسرها با هم دخترا هم با هم
فرهاد كه مي خواست لج لادن را در آورد و گفت
- نمي شود استثنا باشد و هستي با پسرها بازي كند؟
ياسمن گفت:
- نخير
فرهاد گفت:
- پس من هم يار دخترها مي شود
شهلا گفت:
- بابا تو چه رويي داري فرهاد برو ديگر
لادن با حرص دست ياسمن را گرفت و من و شهلا هم طرف ديگر ايستاديم. پسرها وسط بودند ان قدر صداي بازي مان بلند بود و جيغ مي كشيديم كه بزرگ تر ها هم به حياط آمدند و با رضايت به ما نگاه مي كردند من سعي مي كردم فقط فرهاد را نشان بگيرم كه در موقع اصابت توپ باعث بل گرفتن او شد. جيغ بچه ها به هوا رفت. عاقبت نوبت ما دختر ها رسيد يكي يكي بچه ها بيرون رفتند و سوختند فقط من وسط بودم و با گرفتم بل يكي يكي بچه ها را به وسط بازي اوردم پسرها كه مي ديدند حريف ما نيستند حرصشان در آمده بود شاهرخ توپ را زير شير آب گرفت توپ سنگين شده بود و به شهلا خورد شهلا جيغش به هوا رفت و گفت
- خيلي جر زن و حسود هستيد توپ سنگين شده.
توپ بعدي به لادن خودر لادن گفت
- درد مي آورد خيلي سنگين شده
يكي يكي خورديم و بازي با برد پسرها تمام شد از همه جالب تر كري خواندن بعد از بازي ناجوانمردانه شان بود
به شهلا و ياسمن گفتم
- تلافي مي كنيم خيلي نامردند
شهلا كه از شكلك در آوردن هومن و شاهين داشت منفجر مي شد گفت
- خيلي نامرديد از قصد توپ را خيس كرديد كه درد آور باشد؟
فرهاد شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
- به من چه؟ برادر خودت خيس كرد من كاره اي نيستم.
نگاه پر مهر فرهاد صداقت را در چشمانش به نمايش مي گذاشت. با چشمان خمارش به من مي گفت
- من بي تقصيرم ديدي كه دلم نيامد هيچ كدامتان را بسوزانم.
خسته از بازي همه در حياط دور هم نشستيم. هومن با دستانش روي قابلمه ريتم گرفته بود و مي زد. ناگهان شروع كرد به خنديدن ان قدر خنديد كه همه ما مات و مبهوت به هم نگاه كرديم پرسيدم:
- چت شده هومن؟ چرا ريسه رفتي؟
با خنده گفت:
- اگر برايتان تعريف كنم كه ديروز وقتي با دوستم به خيابان ... رفتيم چه اتفاقي افتاد شما هم مي خنديد
ياسمن گفت
- دوباره سر كاري است همه ما را سر كار گذاشته و به اين مي خندد.
شاهرخ گفت:
- حالا بگو ببينم چه دسته گلي به اب داده ايد؟
هومن دوباره خنديد و گفت
- آخ ديروز با دوستم علي تمام صندلي هاي ماشينش را بيرون ريختيم تا تميزش كنيم. وقتي داخل ماشين را جارو كشيديم و مي خواستيم صندلي هاي عقب را سر جايشان بگذاريم مادرش صدايش كرد و گفت
- بدو علي حال پدرت خوب نيست برو از داروخانه برايش قرص قلبش را بگير. ديگر فرصت نشد كه صندلي هاي عقب ماشين را جا بزنيم. علي پشت فرهان نشست و من هم كنارش چون ايام تعطيل بود داروخانه اي باز نبود. مجبور شديم به خيابان اصلي برويم و از داروخانه شبانه روزي خريد كنيم. اخ سر خيابان دو تا دختر سانتي مانتال ارايش كرده با دك و پز عالي ايستاده بودند و منتظر ماشين بودند سوار هر ماشيني هم نمي شدند به علي گفتم:
- علي نگه دار سوارشان كنيم علي هم زد روي ترمز دو تا دختر با فيس و افاده و ادا آمدند و در را باز كردند داشتند با هم حرف مي زدند و متوجه نشدند كه ماشين صندلي ندارد اولي با ناز گفت
- سلام.
و افتاد روي بدنه برهنه ماشين من و علي از خنده نمي توانستيم فرار كنيم ان دو تا دختر كه حسابي حرص شان گرفته بود در ماشين را محكم به هم زدند و چند تا فحش اب دار نثار من و علي كردند آخ اين قدر خنديديم كه يادمان رفت براي چه به بيرون آمده ايم عاقبت بعد از يك ربع خنديدن قرص خريديم
من و شهلا و ياسمن حرص مي خورديم وشاهين و شاهرخ و فرهاد از خنده غش كرده بودند شاهرخ گفت
- اين كه چيزي نيست من يك بار با دوستم به خيابان هاي خيلي بالا شهر رفته بوديم ان موقع ها تازه بنز الگانس با شيشه دودي به ايران امده بود. گوشه خيابان يكي پارك شده بود من و صادق با چه چه و به به به طرف ماشين رفتيم و دست هايمان را دور صورتمان گذاشتيم و صورت هايمان را به شيشه چسبانديم و شروع كرديم به ديد زدن داخل ماشين كه ناگهان همان شيشه اي كه ما به آن چسبيده بوديم با حركت اتوماتيك پايين كشيده شد تازه آن وقت بود كه فهميديم ما به ماشين پر از آدم ان طور زل زده ايم و چهار نفر در ماشيد دارند به ما مي خندند ولي چون شيشه تيره بود ما آنها را نمي ديديم
و باز صداي خنده بچه ها در حياط پيچيد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت بيست و دوم
روز سيزده بدر بود همگي مهمان مسعود در ويلاي شمال بوديم. خانواده مسعود همگي ما را به شمال دعوت كرده بودند. من و ياسي و شهلا از خوشحالي روي پا بند نبوديم به پيشنهاد پدر قرار شد يك روز قبل از سيزده بدر به طرف شمال حركت كنيم خانواده عمو احمد عذر خواهي كرد و نيامدند به قول شهلا بهتر هر چه لادن كمتر برايم قيافه مي گرفت و ريخت او را نمي ديدم بيشتر بهمان خوش مي گذشت.
شب قبل از حركت ياسمن و شهلا به خانه ما آمدند بهانه شان اين بود كه صبح هر سه با هم جمع باشيم و روزهاي پاياني عيد را بيشتر خوش بگذرانيم
آن شب به جاي خوابيدن تا دم صبح بيدار بوديم و از اوقات خوش جواني مان به قول ياسي لذت مي برديم چه روزهاي خوش و قشنگي داشتيم هر سه سرشار از حس جواني بوديم و غم در خانه دل هايمان را نمي كوفت جوانه عشق فرهاد در دل من همراه با شكوفه هاي بهاري گل كرده و معطر شده بود ياسمن و شهلا نيز سرخوش و شاد بودند هنوز هم از يادآوري ان روزهاي زيبا دستخوش هيجان مي شوم چه مي دانستم بعد از ان ايام سرنوشت چه خوابي برايم ديده و روزگار چه معامله اي با من خواهد كرد. معامله اي كه قلبم را مي سوزاند و خاطرم را پريشان مي نمايد
صبح روز حركتمان هر سه از بي خوابي قبل ناي بيدار شدن نداشتيم مادر هر سه مان را به زور سر ميز صبحانه كشاند هنگام صرف چاي هومن با اخم و تخم وارد اشپزخانه شد و بعد از كمي چپ چپ نگاه كردن به ما مشغول صرف صبحانه شد. ياسمن گفت:
- چيه هومن خوب نخوابيدي؟ امروز مي خواهيم به سفر برويم اخم هايت را باز كن و بخند.
هومن گفت:
- چه طور بخندم شما سه نفر ديشب مثل جغد بيدار بوديد و از سر وصدايتان از خنده ها و جيغ و اوازتان تا صبح كابوس مي ديدم. مخصوصا تو شهلا با اون صداي ريز و جيغ مانندت وقتي اواز مي خواندي واه واه اگر صاحب ترانه مي دانست روزي روزگاري ترانه اش را تو مي خواني از غصه دق مي كرد.
شهلا گفت:
- آرام باش هومن جان نفست گرفت اين قدر پشت سر هم حرف زدي اگر انشا الله يه وقت خفه بشوي من ناراحت مي شوم
هومن انتظار نداشت شهلا اين قدر خونسرد و ارام جواب بدهد گفت
- حيف كه يك خانم محترم بين شما دو تا نشسته و من به احترام او هيچي....
ياسمن سرخ شد و سرش را پايين انداخت و من و شهلا از پر رويي هومن خنديديم.
شهلا رو به هومن كرد و گفت
- پاشو برو ديگه مثلا ديشب كابوس ديده و اين قدر اشتها دارد بلند شو تا با اين ابرازعلاقه ات نوني ، چايي چيزي توي گلوي آن خانم محترم گير نكرده، من هم وقتي تو جلوي رويم نشستي نمي توانم چيزي بخورم انگار يك جن جلوي رويم نشسته برو ديگه
هومن با صداي زنگ بلند شد و گفت
- كوفت بخوري تو كه اين قدر شكمويي ، بخور جون بگيري چون امروز و فرداست كه حالتان را بگيرم
و زير لب زمزمه كرد:
- آخ چه مزه اي مي دهد حال اين دختر ها را بگيريم!
شهلا لپ هايش را باد كرد و چشمانش را درشت كرد و همزمان با خالي كردن لپ هايش گفت:
- آخ چه پر رو است اين هومن! اخه ياسمن اين هومن ادمه كه تو دوستش داري؟
من اعتراض كنان گفتم:
- اوه شهلا خانم تند نرو ناسلامتي خواهرش اين جا نشسته و نمي گذارد تو در مورد برادرش اين طور حرف بزني
شهلا اداي مرا در آورد و گفت
- برو بابا دلت خوش است كل اگر طبيب بودي.....
مادر وارد اشپزخانه شد و گفت:
- چه خبره همه آمدند، منتظر شما هستيم بلند شويد اماده بشويد. مي خواهيم را ه بيفتيم.
مشغول اماده شدن بوديم شهلا و ياسمن ساك هايشان را برداشتند و به حياط رفتند . هومن و پدر اثاث ها را در ماشين مي گذاشتند. فرهاد نگاهي به پنجره انداخت برايش دست تكان دادم صورتش صاف و از شادي مي درخشيد پيراهني كه به او كادو داده بودم را به تن داشت چه قدر به او مي آمد زيباتر و جذاب تر از هميشه دل عاشقم را مي لرزاند
به حياط رفتم همه اماده رفتن بودند فرهاد جلوي ماشين ايستاده بود و روغن و اب آن را چك مي كرد تا متوجه حضورم شد سرش را بالا گرفت و به من نگاه كرد و سپس اشاره به تنش كرد و گفت:
- مي پسندي؟
لبخند زدم و با چشمانم گفتم:
- بله.
شاهرخ كه متوجه ما شده بود با صداي بلند گفت:
- فرهاد چه قدر خوش تيپ شدي! سليقه ات تازگي ها خوب شده، لباست را از كجا خريدي؟
- نخريدم هديه است
شهلا گفت:
- هديه كه با مسعود زودتر از همه رفته شمال؟
فرهاد گفت:
- من نمي دانم تو دختر خاله من هستي يا غريبه ؟ بابا تو چه قدر خنگ شدي!
- بگو سليقه يار است و خلاصمان كن
- نه خير تا زندايي را به حان من نياندازيد راحت نمي شويد. آره بابا سليقه طرف است چه كنم خوش تيپي است هر چه بپوشم مي آيد
پدر و مادرهايمان بلاتكليف ايستاده بودند تا ببيند جوانها در مورد مسافرهايشان چه تصميمي مي گيرند. هومن گفت
- شما سن و سال دارها با هم برويد و ما جوان ها هم با هم
و با ابرويش خودش و دختر ها را نشان داد و بعد اشاره اي به فرهاد و شاهرخ و شاهين كرد. شوهر عمه ماهروخ گفت:
- ببخشيد آقاي كارشناس ما بچه ها با كي بياييم؟
شليك خنده به هوا برخاست. مادر و پدر و شاهين و عمه شهين در يك ماشين و آقا كاظم و عمه ماهرخ و شوهر عمه شهين با شاهرخ در يك ماشين ، هومن و فرهاد و من و ياسي و شهلا هم در ماشين فرهاد نشستيم. فرهاد را افتاد و دو ماشين ديگر به دنبال ما روان شدند.
اگر بگويم تا خود شمال چه قدر خوش بوديم و خنديديم دروغ نگفتم. از جوك هاي بي مزه هومن و ويراژهاي فرهاد از سر به سر گذاشتن هومن و شهلا و از نگاه هاي گاه و بي گاه فرهاد كه از آئينه چشمانم را نوازش مي داد و مرا غرق در ارامش مي كرد.
وقتي به رامسر رسيديم بعد از ظهر بود با استقبال گرم مادر و پدر مسغود و هديه به داخل حياط رفتيم. مسعود دوان دوان به استقبالمامن امد و گفت:
- خوش آمديد و رو كرد به مادر و گفت:
- اين دختر شما صحيح و سالم ان قدر گفت دلم براي خانواده ام تنگ شده كه مرا بيچاره كرده است.
هديه مرا در آغوش گرفت و گفت:
- دلم براي همه تان تنگ شده بود مخصوصا خواهر كوچولويم
بيني اش را كشيدم و گفتم:
- من كه حرفت را باور نمي كنم هديه ، مسعود حسابي جاي ما را پر كرده است
مادر مسعود گفت:
- هر گلي بوي خودش را دارد هستي جان و هر كسي به جاي خودش عزيز است
از سر شانه هديه نگاهم به نگاه شهريار نشست. همراه خانم مسني كه بعدا فهميدم خاله مسعود است به بيرون از ساختمان آمدند با تعجب نگاهي به هديه انداختم خنديد و گفت
-يادت رفته ؟ اين جا خانه خاله شهريار هم هست!؟
با چشمانم دنبال فرهاد گشتم مادر و پدر و عمه هايم مشغول تعارف با خانواده مسعود بودند موقع وارد شدن به خانه از جلوي شهريار رد شدم سلام كوتاهي كردم و به همان كوتاهي پاسخ گفتم. تازه متوجه شدم كه فرهاد و شاهرخ مشغول خارج كردن اثاثيه از ماشين هستند. بعد از مدت كمي شاهرخ و فرهاد به داخل امدند. قيافه فرهاد كمي در هم رفته بود بلافاصله متوجه شدم كه شهريار را ديده است. اهميتي ندادم، به من چه مربوط كه به خانه خاله اش امده است. به غير از خاله مسعود مش شعبان و همسرش شهناز خانم هم در رفت امد بودند. ظاهرا انها همان جا س***ت داشتند مادر مسعود گفت:
- اگر گرسنه هستيد بساط عصرانه را در ايوان بياندازيم؟
مادر تشكر كرد و گفت:
- نه ما در راه نهار خورديم و حسابي سير هستيم زجمت نكشيد
مادر مسعود به شهناز خانم گفت:
- بي زحمت اتاق هاي مهمان هاي عزيزمان را نشانشان بده تا هم لباس عوض كنند و هم استراحت كنند و راحت باشند
مادر گفت:
- نه نيازي به استراحت نيست خسته نيستيم اخر حيف اين هوا نيست كه ادم برود بخوابد؟
شهلا با صداي بلند گفت
- وا چه موقع خواب و استراحت است مرغ هم به اين زودي جا نمي رود
نگاه شاهرخ و عمه شهين به هم دوخته شد عمه چشم غره اي به شهلا رفت و گفت
- ببخشيد ترو خدا ، شهلا در صحبت كردن كمي رك است.
مادر مسعود گفت
- خوب راست مي گويد طفلك ، جوانند بايد هم تا آخر شب بيدار باشند و از اين هوا و محيط لذت ببرند.
شهلا برخاست و از اتاق خارح شد . مش شعبان اسباب ما را به بالا برد و من و ياسمن و فرهاد و هومن به دنبالش رفتيم تا آن ها را جا به جا كنيم من و ياسمن اتاقي را كه رو به دريا بود انتخاب كرديم . هومن دست فرهاد را گرفت و اتاق آخر را نشانش داد و گفت:
- اگر بداني شب ها از اتاق اين دختر ها چه سر و صدايي بيرون مي آيد و خواب را به چشم ادم حرام مي كند يك لحظه هم حاضر نيستي اتاق كنار اتاق اين ها را انتخاب كني.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 23

فرهاد لبخندي زد و همراه هومن رفت. هميشه از آرامش و خونسردي اش خوشم مي ‌آمد آن قدر غرور داشت كه از چيزي شكايت نمي كرد و هميشه با جذابيت مردانه اش لبخند مي زد
من و ياسمن لباس هاي راحتي تري پوشيديم موهايم را بافتم تا مزاحم دويدنم نباشد ياسمن گفت:
- هوس كرده ام آن قدر لب دريا بدوم كه نفسم بند بيايد
خنديد و از ساكم پلووري سرمه اي در آوردم با شلوار جين آبي پوشيدم ياسمن نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت
- طفلك فرهاد تو را مي بيند و فقط مي تواند نگاهت كند كاش زودتر ازدواج مي كرديد هستي مي دانم الان با وجود شهريار حال خوشي ندارد.
گفتم:
- چه طور وقتي نسترن و لادن جلوي من رژه مي روند حال من خوش است؟ حالا فرهاد هم بايد شهريار را تحمل كند در ثاني شهريار كه كاري به كار او ندارد
- همين كه هر جا كه تو هستي او هم هست براي عصبانيت فرهاد كافيست
از پنجره شهلا را ديدم كه لب دريا نشسته صدايش كردم برايم دست تكان داد و اشاره كرد كه به نزدش بروم به ياسي گفتم
- دلم براي شهلا مي سوزد دست خودش نيست هر چه در دلش باشد سريع بع زبان مي آورد عمه نبايد جلوي همه ضايعش مي كرد
- ولش كن بابا اون الان يادش رفته كه چي شده دلم مي خواهد اين سه چهار روز كه اين جا هستيم خوش باشيم.
در حين پايين رفتن از پله ها شهريار كه روبروي پله ها نشسته بود به من نگاهي كرد و لبخند زد بي اختيار در جوابش لبخند زدم كه از ديد فرهاد پنهان نماند فرهاد برخاست و از اتاق بيرون رفت پدر مسعود گفت:
- كجا هستي جان؟ عصرانه حاضر است چيزي بخوريد بعد برويد.
تشكر كردم و به ياسمن گفتم:
- بيا ياسي، نمي شود تعارف اقا محموود را رد كرد، بنشين چيزي بخوريم
نشستيم و نگاهي دور تا دور سالن انداختم اتاق هاي خواب در طبقه بالا قرار داشت و اشپزخانه اپن در قسمت اخر سالن بود سالن با چند دست كاناپه و راحتي پوشانده شده بود و يك ميز ناهار خوري با صندلي هاي اضافه در قسمت ديگر سالن قرار داشت پرده هاي آبي پنجره ها با روكش كاناپه هماهنگي داشت.شومينه اي زيبا كه در آن فصل هنوز روشن بود و زيبايي اتش ادم را گرم مي كرد بعد از خوردن كمي سالاد الويه با ساندويچ به ياسمن گفتم:
- بلند شو ياسي دلم مي خواهد زودتر دريا را ببينم بويش دارد ديوانه ام مي كند
شهريار گفت
- چه طور است همه با هم به لب دريا برويم و پياده روي كنيم غروب دريا ديدني است
همه ازپيشنهاد او استقابال كردند وبرخاستند تا در هواي ازاد بهاري نفسي تازه كنند.
با ياسمن مسابقه گذاشتين كه زودتر به شهلا برسيم و شروع به دويدن كرديم شهلا ما را ديد كه به طرفش مي دويم برخاست و او هم به طرف مخالف دويد هر سه به دنبال هم مي دويديم و جيغ مي كشيديم خسته و عرف كرده به روي شن هاي ساحل ولو شديم. بوي دريا و ابي گسترده اش جلوه اي از طبيعت پاك و آرامش بخش بود.
هواي گرفته و باراني شمال خبر از امدن باران مي داد سوز زمستان با وجود بهار ادم را مي لرزاند به اسمان نگريستم و گفتم:
- به زودي باران مي بارد اسمان بدجوري دلش گرفته است
ياسمن گفت:
- اره فصل بهار اسمان شمال بيشتر باراني است
گفتم:
- من كه از موقع امدن خورشيدي در اين اسمان نديدم شهريار غيب گفته كه غروب دريا ديدني است؟ چه غروبي؟ چه خورشيدي؟
شهلا دوباره با لحن بي پروايش گفت
- طفلك هذيان مي گفت، وقتي تو را مي بيند مرضش عود ميك ند هستي
از دور هديه و مسعود دست در دست هم نمايان شدند انگار به حز خودشان كس ديگري را نمي ديدند شهلا با ديدن آن دو سرش را تكان داد و گفت:
- خوش به حالشان چه دنيايي دارند كيف مي دهد ادم در اين هوا با مرد محبوبش قدم بزند
ياسمن با حالتي شيطنت بار گفت
- كاري ندارد شهلا بلند شو برو دست مش شعبون را بگير و قدم بزن
- الهي اين هومن خفه شه كه تو اين قدر دوستش داري
من گفتم:
- به داداش من چه كار داريد؟
و هر سه با هم خنديدند ياسمن دوباره گفت:
- نشستن و به اسمان ابري زل زدن كه مزه اي ندارد بلند شويد قدم بزنيم
سه تايي برخاستيم و شروع به پياده روي كرديم ياسمن كه تحت جادوي ابي و خاكستري دريا قرار گرفته بود رو به من كرد و گفت:
- هستي سوالي بپرسم صادقانه جواب ميدهي؟
- من به كي دروغ گفته ام كه به تو بگويم؟
- منظورم دروغ گفتن نبود دلم مي خواهد احساس قلبي ات را بدانم
- خوب بپرس
- تو چه قدر فرهاد را دوست داري
شهلا خنديد و مورچه اي را نشان داد و گفت
- اندازه اين مورچه خيالت راحت شد خانم كارآگاه؟
ياسي گفت:
- نه كار آگاه بازي در نمي اورم مادرم تازگي ها بر سر ازدواج فرهاد بدجوري پيله كرده است فرهاد هم ان را نشنيده مي گيرد و امروز و فردا مي كند دلم مي خواهد بدانم كه اين مسئله براي هستي چه قدر اهميت دارد ايا ان قدر هست كه به ازدواج بيانديشد و فرهاد را از اين سردرگمي نجات دهد؟
مي دانستم كه نظر عمه كسي جز من نيست و مي دانستم كه با نزديك شدن عروسي هديه عمه به هول و ولا مي افتد كه مبادا مادر مرا شوهر دهد. عمه مي دانست كه خواستگاران من از هديه بيشتر هستند شهلا نگاهي به من انداخت و گفت
- به نظر من هستي و فرهاد واقعا به هم مي آيند انگار خدا اين دو را براي هم افريده است هر دو تودار مغرور و يك دنده.
خنديدم وگ فتم:
- ممنون از اين همه لطف و عنايت
شهلا گفت
- يكدندگي و توداري تان به مادر بزرگ خدابيامرز رفته طفلك آقاجان چه كشيد تا مرد
هر سه زديم زير خنده و شهلا خيلي جدي گفت
- هستي بايد بگويم فرهاد در ميان دختر ها خواستار زياد دارد
گفتم:
- تو از كجا مي داني؟
- يك روز كه با لادن صحبت مي كردم گفت.
ياسمن جلوتر امد و دست هايش را به هم ماليد و گفت
- داداش خوشگلم همه جا هوادار دارد
شهلا گفت
- هول نشو از هواداري و خوشگلي داداشت به تو چيزي نمي رسه داشتم مي گفتم لادن مي گفت دختر خاله اش مونا در همان دانشكده اي دانشجو است كه فرهاد درس مي خواند مي گفت مونا مي گويد دختر ها خود را مي كشند تا فرهاد لبخندي بزند يا نگاهي بهشان بياندازد به قولي بين دختر ها از شيك پوشي و زيبايي و جذابيت مردانه فرهاد سخن ها است.
حسادتم تا حدي تحريك شده بود اما با ايد آوري اين كه بين همه اين ادم ها فرهاد عاشق من است دلخوش شدم و لبخند زدم ياسمن به من نگريست و گفت:
- چيه هستي؟ ياد فرهاد افتادي؟
و شهلا با حرص گفت
- ياسمن يك بار ديگر فرهاد فرهاد يا داداشم بگويي مي زنم تو سرت تا خفه شي ! دختره نديد بديد انگار داداش همه مرده اند و اين يكي تو دنيا داداش داره تحفه!
بعد رو به من كرد و گفت
- اگر همين الان چند تا از سينه چاك هاي هستي را اسم ببرم دهنت بسته مي شود.
و سپس دستش را دور گردن من انداخت و گفت
- فرهاد به زيبايي و نجابتي هستي كجا مي توانست پيدا كند. همين الان ان اقا پسر كه با شاهرخ صحبت مي كند همه حواسش دائم اين جاست او يكي از خاطر خواه هاي هستي است
با حرف شهلا هر سه به شهريار نگاه كرديم راست مي گفت شهريار دست هايش را به سينه حلقه كرده و به ما مي نگريست شهلا گفت
- راستي فرهاد كو؟
- نمي دانم
- من ديدم كه از ويلا بيرون رفت حتما رفته هوايي بخورد
پياده روي جان از پاهايمان گرفته بود روي تخته سنگي نشستيم قطره ابي به صورتم خورد به اسمان نگاه كردم و گفتم:
- به نظرم بارش باران شروع شده بهتر است برگرديم خيس مي شويم.
شهلا گفت:
- كو باران ؟ حتما قطره اي از اب دريا به صورتت خورده نكند عشق مثل شهريار تو را هم دچار هذيان كرده است
باز هم اب به سر وصورتم خورد هوا رو به تاريكي مي رفت و همين امر مرا مي ترساند هنگام شب از دريا و صداي غرش موج هايش وحشت داشتم رو به ياسي و شهلا كردم و گفتم:
- ديديد گفتم بارش باران شروع شده
ياسمن گفت:
0 هستي جان شهلا پوستش از كرگدن است تا خيسي اب باران را روي پوست كلفتش احساس كند طول مي كشد
بعد رو به شهلا كرد و گفت:
- يعني تو اين قطره باران را حس نمي كني؟ كه يكدعفه اب زيادي به سرو صورتمان پاشيده شد . من با سرعت جا خلي دادم ياسمن و شهلا حسابي خيش شدند هر سه وحشت زده برخاستيم به عقب قدم برداشتيم كه برگرديم هوا تاريك شده بود وقتي برگشتيم سرم به جسمي برخورد كرد همزمان با جيغ من ياسي و شهلا هم جيغ كشيدند. سرم را بالا اوردم و ازديدن فرهاد كه در تاريكي به قيافه هاي وحشت زده ما مي خنديد به عقب پريديم. فرهاد از خنده ناي حرف زدن نداشت . ياسي و شهلا با غرولند به فهراد بد وبيران مي گفتندو چون خيس شده بودند و هوا كمي سرد بود به طرف ويلا دويدند. نگاهي به فرهاد انداختم و قصد رفتن به دنبال ياسمن و شهلا را كردم كه فرهاد محكم مچ دستم را چسبيد با شتاب مرا به دنبال خود كشاند چشمان شيطانو بازيگوشش در تاريكي برق مي زد گفتم:
- اني چندمين بار است كه مرا ترساندي.
سرش را روي شانه اش خم كرد و با مظلوميت گفت:
- تنبيهي بدتر از اين برايت در نظر گرفته بودم اما چون خيلي ترسيدي فعلا اين كافيست
- براي چه؟ مگر چه كار كردم؟
- به به به اون شهريار مگس لبخندهاي ويران كننده مي زني و خبر نداري كه مرا ناراحت كردي؟
- خيلي حسودي فرهاد
- جان فرهاد فداي اون فرهاد گفتنت بگو ببينم داشتيد از چه حرف مي زديد از عشق؟
- من نه! شهلا و ياسمن
- مگر انها هم مبتلا هستند
__________________
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 24

- نمي دانم
- تو چه طور؟
- در مورد شخص خاصي صحبت نمي كرديم بحثمان كلي بود
- مطمئني؟
به چشمانم نگاه كرد داشتم مست مي شدم گرماي دستش در ان نم نم باران و هواي تقريبا سرد بهار در رگ و جانم نفوذ مي كرد عشق را برايم جذاب تر و خواستني تر مي كرد گفتم
- برويم فهراد وقتي شب مي شود من از تاريكي و صداي دريا وحشت مي كنم
- دلم مي خواهد آن قدر در بغلم بگيرمت كه ارام شوي و از تاريكي و دريا نترسي؟ تا من را داري از چيزي نترس هستي من!
ان قدر خجالت كشيدم كه از سوزش گون هايم فهميدم حتما حسابي سرخ شده ام به قول مادرم درست مثل لبو عاجزانه گفتم
- برويم فرهاد
نگاه زيركانه اي به من كرد و گفت:
- برويم هستي من
با وارد شدن هر دوي ما به ويلا نگاه ها به رويمان ثابت ماند عمه باز هم ارزومند نگاهم كرد نمي دانمم چرا در نگاه عمه ارزويش را دست نيافتني مي ديدم نگاهم به شهريار افتاد كه گرفته به نظر مي رسيد و داشت شطرنج بازي مي كرد شاهين هم مشغول مطالعه درس هايش بود خبري از شهلا و ياسمن نبود به اتاق بالا رفتم و ديدم كه هر دو حمام كرده اند و موهايشان را خشك مي كنند با صداي طاهره خانم مادر مسعود سفره شام را گسترانده و ما را به شام مي خواند
بعد از شام قصد استراحت كردن داشتيم كه مش شعبان خبر داد آقاي اميري همراه دخترش امده است پدر و مادر مسعود عذر خواي كردند و براي استقبال به حياط رفتند من هم به كمك خاله مسعود به اشپزخانه رفتم و ظرف ها را شستم و به خواهش خاله خانم چاي ريختم و بردم سيني جاي در دستم بود كه وارد سالن شدم سلام كردم همه نگاه ها به طرف چرخيد و همه دست از صحبت كشيدند ورودم به عروسي شباهت داشت كه به خو.استگاري اش امده اند مخصوصا با سيني چاي به فرهاد نگريستم كه در مبل فرو رفته بود و لبخند محوي بر لب داشت اقاي اميري جواب سلامم را داد و دخترش زير لب سلام گفت! عمه ماهرخ گفت
- الهي قربونت برم عمه جون اشاءالله عروسي ات چه قدر خوشگل مي شوي
و به فرهاد اشاره كرد فرهاد برخاست و سيني چاي را از دستم گرفت با خچالت رفتم و كنار شهلا و ياسمن نشستم شاهرخ لبخندي به من زد و اشاره به شهريار كرد خنده ام گرفت مي دانستم كه مي گويد نفس گير شدي هستي احساس من با شاهرخ مثل احساس خواهري به برادر فوق العاده مهربان و دلسوز بود وي دانستم شاهرخ هم همان قدر كه هومن دوستم دارد همان طور دوستم دارد نگاهم چرخيد و به روي رها دختر اقاي اميري ثابت ماند چشم از فرهاد بر نمي داشت ژستي كه فرهاد گرفته بود براي هر دختري جذاب و خواستني بود هر نگاه رها خريدارانه وبا محبت بود بعد از كمي پذيرايي اقا محمود پدر مسعود رو كرد به ما و گفت:
- اميري جان از دوستان دوران تحصيل من در دبيرستان است ايشان يكي از كارخانه داران موفق تهران هستند بعد از سال ها قطع دوستي مان روي نزديك ويلا ديدمش و فهميدم كه همسايه هستيم و خبر نداريم ويلايشان درست روبروي ويلاي ماست
اقاداريوش يا همان اميري فروتنانه گفت:
- در خدمت هستم وقتي ماشين مسعود جان را ديدم حدس زدم كه تشريف اورديد ان هم با مهمان من و رها دو روزي است كه به شمال امديم حالا هم مزاحم شديم كه عرض ادبي كرده باشيم
مادر مسعود گفت:
- پس راحله خانم كجا هستند؟
به جاي اميري رها را عشوه و ناز خاصي گفت
- مامان رفته فرانسه كه به دايي جان سر بزنند ما هم اخر فروردين راهي مي شويم
و در همان حال نگاه پر از عشوه اي به فرهاد انداخت فرهاد با استيل خاصي كه روي مبل لم داده بود به نظر مي رسيد حسابي توجه تازه وارد را به خود جلب كرده است نگاهش كردم بي نقص و جذاب بود در بدو هر اشنايي هر كس مفتون رفتار مردانه و قيافه فوق العاده جذابش مي شد. همان طور كه هومن با بذله گويي و شيطنت هايش توجه هما را جلب مي كرد
اقا محمود و شاهرخ و فرهاد و شاهين و هون را معرفي كرد و در مورد شغل ها و كارهايشان سخن گفت و در اخر هم گفت:
- شهريار جان هم كه معرف حضور شما هست پسر با جناق بنده رو دكتر اينده
اميري لبخندي زد و به فرهاد رو كرد و گفت:
- پس شما مهندس مكانيك هستيد ؟ درسته؟
فرهاد گفت:
- البته كمي از درسم مانده اما در مورد رشته ام بله درست است
- كار هم مي كنيد؟
- نه به ان صورت متداول در واقع شغل اصلي ام نيست اگر پدرم كاري داشته باشد گاهي اوقات كمكشان هستم
- جسارتا ببخشيد پدرجان چه شغلي دارند
- فرش فروشي دارند
واضع بود كه اميري از فرهاد خوشش امده بود پس دوباره گفت:
- ما در كارخانه به افراد متخصص و با اسعدادي مثل شما نياز داريم در واقع نيروي جوان و فعال هم زياد داريم براي افراد كارشناس و تحصيل كرده كه با كارخانه ها همكاري داشته باشند با هزينه خود كارخانه بليط تهيه مي كنيم و ان ها را براي اموزش دست گاه هايمان به خارج مي فرستيم در واقع قرار داد مي بنديم و تا حداقل دو سال براي كارخانه خدمت كنند چون با هزينه كارخانه براي اموزش به خارج از كشور ميروند بديهي است تا حداقل دو ساي بايد در همان كارخانه تجربيات و اموزش هاي خود را مورد استفاده قرار دهند اگر زماني دنبال كار در خور شخصيت و تحصيلاتتان بوديد من در خدمتم نمي دانم چرا؟ ولي از بدو اشنايي مان به دلم نشستيد.
بعد كارتي را از جيب بغل كت خارجي اش در اورد و به طرف فرهاد گرفت. فرهاد خم نشد كه كارت را بگيرد كارت دست به دست گشت تا به دست فرهاد رسيد به نظرم امد كه در خواستش از فرهاد همراه با كمي غلو و تكبر است و شايد فرهاد هم فهميد كه اهميتي نداد و كارت را روي دسته مبل قرار داد
موقع رفتن انها باز هم با سقلمه شهلا به رها نگريستم سرش رابا جذابيتي خاص براي فرهاد خم كرد و خداحافظي كرد هومن خنديد و اهسته به من و شهلا گفت
- اصلا انگار ما ادم نيستيم نگاهي هم به من نيانداخت
شهلا گفت:
- به ياسمن مي گويم ها؟
- برو گم شو از اب گل الود كوسه ميگيرد.
خنديديم جنگ بين شهلا و هومن تمامي نداشت اميري از ما براي ناهار ظهر فردا قول گرفت مادرها چه تعارفي مي كردند راضي به زحمت نيستيم اخه خانه بدون كدبان؟ ولي بالاخره قبول كردند كه فردا ظهر مهمان اميري باشيم دم در رها به فرهاد لبخند زد و گفت
- منتظر هستيم
فرهاد هم لبخندي زد و هيچ نگفت! يك لحظه حرف هاي مونا در ذهنم نقش بست بله همان فرهادي كه از لبخند من به شهريار ديوانه شده بود خود لبخند جانانه اي به رها تحويل داد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 25

صبح با هياهوي شهلا و ياسمن بيدار شدم. ديشب خواب خوبي نكرده بودم. تمام فكرم مشغول رها و فرهاد بود. به نظر مي آمد رها دو سه سالي از من بزرگ تر باشد. دلم شور مي زد انگار رها آمده بود كه فرهاد را با خود ببرد كه من آن طور عزا گرفته بودم. شهلا پارچ آب را بالاي سرم گرفته بود ظاهرا مهلتي براي برخاستنم داده بود رو به اتمام بود سريع برخاستم و پارچ را از دستش قاپيدم و روي سرش خالي كردم مثل موش آب كشيده بود و ناباورانه از عمل سريع من نگاهم مي كرد. در همان لحظه ياسمن ليوان ابي را كه پشتش قايم كرده بود در يقه ام خالي كرد من به دنبال ياسمن دويدم ياسمن با جيغ و فرياد پشت پدرش سنگر گرفت. اما من سنگين و با وقار كنار مادر نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم ياسمن با خيال راحت كنارن نشست و خيالش راحت بود كه من در بين جمع كاري به كارش ندارم چاي شيرين كردم و گذاشتم تا كمي از داغي آن كاسته شود. وقتي موقع اش شد تمامش را روي پاي ياسمن خالي كردم جيغ كوتاهي كشيد و لبش را به دندان گزيد برخاستم و گفتم:
- فيل بازي نكن داغ نبود.
به لبخند شهريار خنديدم و به فرهاد نگاه كردم و برايش پشت چشمي نازك كردم و از در اتاق بيرون رفتم
از دور ديدم كه هومن و بقيه به طرفم مي آيند در دست فرهاد صندلي بود به اضافه يك كتاب شعر هومن به من رسيد و گفت
- بد حال مي گيري هستي خانم ياسمن را سوزاندي
هديه و مسعود به من رسيدندو مثل دو تا كبوتر عاشق از جلوي من رد شدند و خط ساحل را گرفتند و رفتند هومن به شهلا گفت:
- ترو خدا اين دو تا رو نگاه كن مثل دو تا سوسك چسبيدند به هم . همه خنديدند فرهاد صندلي اش را در افتاب گذاشت و شروع به خواندن كتابش كرد
هوا سرد بود هومن و شاهين شاهرخ و شهريار شلوارهايشان را بالا زدند و پاهايشان را تا زانو در آب فرو كرده بودند فرهاد اما تافته جدا بافته بود عينك افتابي اش را به چشم زده بود و از زير آن ما را در نظر داشت ظاهرا توجهي به كسي نداشت و از من هم دلگير بود من هم دلگير بودم و قتي خودش دوست نداشت به قول خودش دندان هاي مرا كسي ببيند بايد مي دانست من هم چنين چيزي را نمي خواهم با ياسي و شهلا روي ماسه هاي نرم و گرم ساحل نشستيم ياسمن گفت:
- چه كيفي داشت اگر اين پسرهاي پر رو را در اب فرو مي كرديم به تلافي آن توپ هاي خيس و سنگين كه به بدن ما مي زدند
هر سه به هم نگاه كرديم و فكر يكديگر را خوانديم من پشت هومن و آن دو پشت شاهين و شاهرخ قرار گرفتند ارام و بي صدا و در يك زمان هر سه با شدت تمام به درون اب هلشان داديم شهريار مات و مبهوت به ما نگاه مي كرد و كه از ديدن آنها كه دست و پا چلفتي در اب ولو شدند غرق خنده بوديم شهلا با خنده به فرهاد گفت
- تو يكي از دستمان در رفتي باشد تا جايي زهرمان را به تو بريزيم . هومن و شاهرخ و شاهين خيس از اب برايمان خط و نشان كشيدند . ياسمن به طرف فرهاد رفت و كتابش را از دستش قاپيد و به درون دريا انداخت هر سه جيغ زنان به طرف ويلا دويديم و در حاليك ه از خنده روي پاهايمان بند نبوديم و انها البته به جز شهريار به دنبال ما مي دويدند مادر با ديدن سه موش آب كشيده شده انها را به داخل حمام فرستاد تا سرما نخوردند. عمه گفت:
- - بزرگ شديد وقت شوهر كردنتان است اين كارها چيست؟
شهلا گفت:
- نبوديد ببينيد چه بلايي سر ما آوردند.
مادر گفت:
- خب شوخي مي كنند جنبه شوخي پذيرفتن هم داشته باشند.
و رو به ما كرد و گفت:
- برويد اماده شويد تا به موقع به خانه آقاي اميري برويم.
و همراه ما به طبقه بالا آمد و براي پسرها حوله و لباس گذاشت.
مادر مسعود گفت:
- چه طور است ما خودمان برويم و جوان ها با هم بيايند؟
عمه سفارشاتي به ما كرد و در آخر گفت:
- زود بياييد زشت است سر نهار برسيد.
چشم بلندي گفتيم و مشغود شانه كردن موهايمان شديم. فرهاد در حاليك ه حوله تميزي روي دوشش انداخته بود به ياسمن فت
- من هم مي روم حمام برايم لباس بياور
- بفرماييد آقا فرهاد خوب جا خالي دادي
شهلا گفت
- ديگه كي رغبت مي كند به حمام برود شده حمام عمومي مردانه من كه پايم را ديگر در اين حمام نمي گذارم
و نگاهش به چفت پشت در حمام افتاد چشمش برقي زد و به من نگاه كرد در حمام هم از داخل قفل مي شد و هم از پشت در خنديديم و ياسمن آهسته و ارام چفت پشت در را انداخت و هر سه در حالي كه مراقب بوديم از خنده منفجر نشويم به طبقه پايين رفتيم فرهاد اواز خواند و ديگران دست مي زدند حتما هومن هم مي ر/ق/صيد شهريار با ما به خانه اميري امد و در راه به ما گفت
- چي شده خيلي خوشحاليد!
شهلا گفت:
- بعدا مي فهمي
هر سه صورتمان از خنده و هيجان قرمز شده بود كه به خانه اميري رسيديم
با پذيرايي لاله خانم سرايدار خانه اميري كمي نفس تازه كرديم شهريار مرموز و كنجكاو نگاهمان مي كرد هديه و مسعود باز مثل دو كبوتر البته به قول شهلا از نوع چاهي اش مشغول بق بق بقو بودند
اميري به مادر گفت
- پس آقا پسرها كجا هستند تشريف نياوردند.
ياسمن در حالي كه لبش را گاز گرفته بود تا نخندد گفت
- حمام هستند گفتند خودمان مي آييم اما اگر دير شد نگران نشويد
به وضوح ديدم كه اخم هاي رها در هم فت مادر گفت:
- شايد مي خواهند گردشي كنند و بعد بيايند
شهلا گفت
- آره زندايي مي گفتند كمي گردش مي كنيم و مي آييم
و بعد آهسته زير گوشم گفت
- فكر كنم يكي به رقباي سمجت اضافه شده دختر متكبر با يك من عسل هم نمي شود قورتش داد
و اشاره به رفها كرد به نظر من هم همين طور بود ما را مهمان حساب نمي كرد و فقط چشمش به در بود كه حتما فرهاد زودتر از در وارد شود شهريار كه تنها پسر از گروه پنج نفره بود اهسته گفت
- نكند سرشان را زير اب كرديد و به روي خود نمي آوريد
ياسي با قيافه حق به جانبي گفت
- وا؟ مگر زور ما به انها مي رسد كه سرشان را به باد دهيم شايد در حمام نشستند و براي هم كيسه مي كشند.
آن قدر خنديديم كه اشكام جاري شد
نهار را در حالي صرف كرديم كه اميري دائم ابراز ناراحتي مي كرد كه چرا پسرها قابل ندانستند و نيامدند مادرها و پدرهايمان از همه جا بي خبر حرص مي خوردند و در ذهنشان براي آن چهار نفر بدبخت نقشه و خط و نشان مي كشيدند. به نظر انها اين نهايت بي احترامي به خانواده اميري بود چرا كه آنها ديشب مي دانستند كه براي ظهر خانه اميري دعوت شده اند و حالا حسابي جلوي اميري شرمنده بودند
دلم خنك شد تا رها خانم به فرهاد نگويد منتظر هستيم.
عصر شد دلم به شور افتاد حتما پسرها بي حال در حمام غش كرده بودند مادر مسعود از اميري قول گرفت كه شب را مهمان ما باشد گويي از خجالت بود يا از دلسوزي كه مي گفت سيزده به در است و تنها خانه نمانيد مي دانستم كه مي خواهد به نوعي از دل اميري پاك كند كه پسرها نيامدند تا باعث دلخوري انها نشود و اميري هم قبول كرد
وقتي به ويلا امديم صداي فرياد پسرها از داخل حمام همه را به طبقه بالا كشاند وقتي آقا كاظم چفت در را گشود قيافه هر 4 نفر ديدني بود بخار حمام انها را خمار كرده بود چرا كه براي گرم شدن نياز به باز گذاشتن اب گرم بودند و همين خواب الود و خمارشان ساخته بود موهايشان روي پيشاني هايشان چسبيده بود ناي حرف زدن نداشتند هر كدام حوله اي به دور خود پيچيدند و مثل لشگر شكست خورده يكي يكي خارج شدند پدر اول با بهت به انها نگريست ولي بعد صداي قهقهه پدر همه را به خنده وا داشت. مادرها نگران مثل اين كه پسر سرتق و كوچولي خود را لباس مي پوشاندند دائم دور و برشان مي پلكيدند و سفارش مي كردند كه زودتر خود را خشك كنند تا سرما نخورند. هر چهار نفر بغل شومينه كز كرده بودند پتويي روي خود انداختند. مسعود دائم مي پرسيد
- كي پشت در را انداخته؟
و هديه با حالت خاصي به ما مي نگريست شير داغ به خوردشان دادند و اصرار كردند كه نهارشان را ان موقع بخورند دلم خنك شد اما داشتم از خنده مي مردم پدر مسعود شرمنده گفت:
- ببخشيد ترو خدا تقصير من است چند وقتي است طاهره خانم مي گويد چفت پشت در لق شده و نياز به تعمير دارد اما من به مش شعبان نگفتم يادم رفت كه بگويم
فرهاد در حالي كه سرش را به ديوار شومينه تكيه داده بود فقط با چشمان خمار و خواب الودش به من مي نگريست با زبان نگاهش مي گفت آخه چي بهت بگويم هستي؟ اين انتقاب بود كه گرفتي؟ و در نگاه هومن و شاهرخ و شاهين به وضوح مي خواندم كه دارند براي من و ياسمن و شهلا نقشه مي كشند، خط و نشان هاي وحشتناك در اين ميان فقط شهريار بود كه خيره و مبهوت در حالي كه به من و ياسمن و شهلا مي نگريست با خود فكر مي كرد اينها دخترند يا جانور؟
__________________
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 26

بعد از تعطيلات عيد تصميم گرتم خودم را تا اعلام نتايج كنكور سرگرم كنم اسمم را در كلاس خوشنويسي نوشتم چرا كه از دست خط خوبي بهره مند بودم و استعداد خوشنويسي داشتم.
عمه ماهرخدر هر ديدار كه يا در خانه خودشان بود يا در خانه ما به من در لفافه ياد آوري مي كرد كه عروسي هديه نزديك است و درس فرهاد نيز رو به اتمام تو هم خواستگار داري. وقتي اين سه معادله را كنار هم مي گذاشتم نتيجه مي گرفتم كه يعني به زودي براي خواستگاري اقدام مي كنيم. در پوست خود نمي گنجيدم عروسي هديه نزديك بود مادر با اين كه شديدا سرگرم تهيه كردن جهيزيه هديه بود باز حواسش شش دانگ به من بود و گاه گاه كه عمه را دور و بر من مي ديد با طعنه مي گفت: فكر به فاميل شوهر دادن از سرت بيرون كن يا من دختر دسته گلم را به فاميل نمي دهم يا ازدواج فاميلي عاقبت خوشي ندارد.
اتفاق جالي كه فكر مرا تا چند روز مشغول كرده بود اين بود كه يكي از روزها كه در تدارك بردن جهيزيه هديه به خانه شوهرش بوديم تلفن زنگ زد از ان طرف صداي خاله مسعود را شناختم و گوشي را به مادر دادم و خودم كنار پله گوش ايستادم مادر با احترام و رودربايستي با خاله مسعود حرف مي زد و در اخر سخنانش گفت
- نتيجه را بعد از مشورت با پدرش اعلام خواهم كرد
بعد از خداحافظي در حالي كه لبخندي بر لبانش بود مرا ديد و گفت
- خاله مسعود بود زنگ زده بود براي فردا شب وقت مي خواست كه به خواستگاري تو بيايند
- براي چه كسي؟
- وا مگه خاله مسعود چند تا پسر دارد؟ شهريار ديگر
وا رفتم دلم به شور افتاد محكم و جدي گفتم:
- وقت خود را تلفن مي كنند
- تو لازم نكرده به تنهايي اظهار نظر كني ناسلامتي اين خانه بزرگ تري هم دارد
صداي زنگ حياط در آمد مادر بعد از باز كردن در گفت
- خاله مسعود مي گفت شهريار براي جواب عجله دارد نمي دانستم شهريار اين قدر به تو علاقه دارد
تا امدم جواب بدهم در سالن باز شد و هومن و فرهاد وارد شدند و بعد از سلام و احوالپرسي مادر جلوي فرهاد به هومن گفت
- داري تنها مي شوي هومن جان اين خواهر هنوز نرفته براي اين خواهرت هم خواستگار امده
هومن گفت
- كي هست هنوز بچه است كه!
- وا بيست سالش شده كجاش بچه اس؟
- حالا كي هست؟
مادر به چشمان فرهاد نگاه كرد و گفت
- شهريار
به فرهاد نگاه كردم سرش را پايين انداخته بود مادر با اب و تاب تماس گرفتن خاله مسعود و عجله شهريار را براي جواب گرفتن براي هومن تعريف كرد و سپس به درون اشپزخانه رفت
هومن نگاهي به من كرد و گفت:
- كاري نداردهستي؟ با يك نه گفتن خودت را راحت كن
لبخندي زدم و به فرهاد نگريستم فرهاد نگران بود مي خواست از چشمانم اطمينان به پاسخ رد را بخواند چشمانم را ارام باز و بسته كردم و لبخندي به لبانش نشاندم اما خودم هنوز از مادر مطمئن نبودم مادر از هيچ كاري براي كم كردن روي عمه كوتاهي نمي كرد حتي اگر لازم بود با بي رحمي پا بر روي قلب و عشق و احساس دخترش بگذارد فرهاد با بي حالاي كه روي راه رفتن خاصش هم تاثير گذاشته بود خود را به دنبال هومن به بالاي پله ها كشاند.
روز عروسي هديه يكي از بهترين روز هاي عمرم بود من و ياسمن و شهلا با هديه به ارايشگار رفتيم هديه با زيبايي خداداي اش بزير ماسك اريش بي نقص و زيبا بود مسعود با شيفتگي تورش را بالا زد و به ما نگاه كرد و گفت
- دختر خانم ها چشم ها درويش
بعد گونه هديه را بوسيد شهلا با صداي بلند گفت
- انشاءالله يك روي براي ما باشد.
مسعود ناباورانه به شهلا گفت
= كاش يك كمي فرمز مي شدي و بعد دعا مي كردي
حياط خانه چراغاني شده بود بوي اسفند و عطرهاي مختلف در هم ادغام شده بود و دل مرا به شور و شادي وا مي داشت همراه عروس و داماد وارد خانه شديم گوسفندي جلوي پاي عروس قرباني شد و پول هايي به سر عروس و داماد ريخته مي شد و بچه ها با سرعت انها را از روي زمين بر مي داشتند نقل هايي به سر و صورت عروس و داماد اصابت مي كرد و من در اين ميان چشمم به دنبال فرهاد مي گشت روبرويم بود درست روبرويم ايستاده بود و به من مي نگريست دستش را كنار ابرويش برد و ارام سلام كرد انگار چشمانم هيچ جايي را نمي ديد فقط او را مي ديدم كه كت و شلوار سفيدي به تن كرده و پيراهني زرشكي و كراواتي هماهنگ با كت و پيراهنش
به طرف عروس و داماد امد طرز راه رفتنش باز هم او را از تمام جوان هاي ان محلس متمايز مي كرد ارام و مغرور همراه با بي قيدي خاصي! يك جور خاصي كه شايد فقط به نظر من مي امد به وضوح چشمان بسيراي از دختران حسرت بار او را دنبال مي كرد وبا مسعود دست داد و تبريك گفت و كنار من ايستاد و گفت:
-داغ كردم هستي خوشگلي ات داره منو مي كشه
بعد از مراسم عقد با ياسمن و شهلا به حياط رفتيم فرهاد و شاهرخ و هومن مثل يك مثلث گوشه هاي ميز نشسته بودند من پيراهني مشكي و بلندي پوشيده بودم كه اندامم را كشيده تر نشان مي داد ارايشگر به طرز زيبايي موهايم را جمع كرده بود و لابه لاي انها نگين كار گذاشته بود رشته مرواريدي كه به گردنم انداخته بودم و النگوهايم تنها وسايل زينتي ام را شامل مي شدند ياسمن بلوز و دامن چسب و زيبايي به تن داشت و موهاي كوتاهش را ازادانه رها ساخته بند و شهلا پيراهن زرشكي كه رگه هاي اكليلي داشت و به او خيلي مي امد هر سه از لباس و ارايشمان راضي بوديم در يك لحظه چشمم به نگاه شهريار افتاد فرهاد خط نگاهم را دنبال كرد و به شهريار رسيد برخاست و به طرف ما امد و ما را به سر ميز خودشان كشاند مي دانستم هنوز از خواستگاري شهريار و برخورد مادرم دلخور است هديه و مسعود براي خوشامدگويي به سر ميزها امدند وقتي به سر ميز ما رسيدند مسعود ارام چشمكي زد و گف:
- فاميل مي شويم؟
قاطعانه گفتم:
- نه! همين كه اين قدر فاميل شديم كافي است
منظورش از فاميل شدن جواب خواستگاري شهريار بود
مادر و پدرم و مادر و پدر مسعود دائم گرم تعارف و خشو و بش با مهمان ها بودند پدر را مي ديدم كه عاشقانه به هديه مي نگريست و هراز چند گاهي گوشه چشمانش را پاك مي كرد مي دانستم پدر هديه را خيلي دوست دارد و از رفتن او خيلي ناراحت است از بس به اين طرف و آن طرف رفتم و با مهمان ها اشنا شدم و تعارف كردم خسته روي صندلي نشستم و پاهايم را از كفش هاي پاشنه بلندم خارج كردم درد در پاهايم پيچيد سرگرم تماشاي مهمان ها و شادي شان شدم فرهاد كنارم نشست و گفت:
0 نفس گير شدي هستي
خنديدم و ليوان شربتش را سر كشيد و گفت:
- كي مي شود چنين شبي براي من و تو باشد هستي؟
نگاهش كردم مي دانستم ده ها جفت چشم ما را نگاه مي كنند وقتش بود كه علاقه ام به فرهاد را به همه نشان ميد ادم همه بايد مي دانستند كه من فقط فرهاد را مي خواهم تا ديگر به خود زحمت خواستگاري ندهندو گفتم:
- انشا ء اله بگو فرهاد خان
پرسيد
- براي خواستگارت چه كردي
- من كه همان موقع جوابم را به مادر گفتم اما فكر نكنم مادر دست از سرش بردارد و به همين راحتي جوابش كند
- چطور؟
- ده ها بار به من گفته من هم مثل هديه بايد به غريبه شوهر كنم و شايد صد بار گفته كه به فاميل دختر نمي دهد
- خوب حق دارد طرف خوش تيپ است پولدار است و از همه مهم تر دكتر
- تو هم خوش تيپ و پولداري و مهندس مي شوي بهتر از همه اين كه قلب تو براي من است و قلب من براي تو
- شوخي كردم! مي دانم كه تو روي حرف خودت هستي اما از زندايي مطمئن نيستم مي دانم كه او شهريار را بيشتر از من قبول دارد
- مادر مي خواهد شوهر كند يا من؟
- نمي دانم هستي دلم بدجوري شور مي زند به اينده خوش بين نيستم الان هم كه من كنارت نشستم مادرت حرص مي خورد شهريار هم همين طور
- به درك
بي اختيار چشمانم مادر را كاويد اما نه مادر مشغول بود مشغول احوالپرسي با اميري و دخترش اما وقتي به شهريار نگا كردم ديدم كه سرگرم حرف زدن با لادن است اما حواسش به ما بود فرهاد با ديدن اميري و دخترش گفت
- بيا با هم برويم و به اميري و دخترش خوشامد بگوييم
- ول كن بابا فرهاد من اصلا حوصله ديدن اين دختره لوس و از خود راضي رو ندارم
- اخرش چي ؟ بالاخره تو ميزبان هستي و چشمت به چشمش مي افتد بلند شو زشت است
برخاستم و با بي ميلي به طرف اميري و رها رفتم و خوشامد گفتم
رها با اشتياق فرهاد را نگاه مي كرد انگار از تماشاي او سير نمي شد ولي بد هم نشد مي دانستم منظور فرهاد اين بود كه رها او را با من ببيند و دست از عشق يك طرفه خود بردارد اما او پر رو تر از اين حرفها بود چرا كه اخر مجلس به طرف فرهاد امد و با طنازي خاص خودش روبروي فرهاد ايستاد و گفت
- فرهاد خان شما جواب پدر مرا نداديد
- پدرتان؟ مگر از من سوالي كردند كه من جواب ندادم؟
- منظورم در خواست همكاري شان در كارخانه بود فكر كنم اين همه فكر كردن نتيجه داشته باشد و البته اميدوارم جوابتان مثبت باشد
- آه بله معذرت مي خواهم خودم باهاشون تماس مي گيرم
و در اخر مجلس زمان خداحافظي اقاي اميري از فرهاد قول گرفت كه به زودي با او تماس بگيرد ان دو دست بردار نبودند و همين براي فرهاد كافي بود كه كسي به اصرار از او بخواهد كاري را انجام دهد اه فهراد احساس اين كه ان شب فرهاد از داماد بيشتر مي درخشيد و تمام وجودش به من تعلق داشت. احساس اسماني و شيريني بود احساس زيبا و دلچسب كه مرا سرشار از عشق ساخت هبود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 27

مادر به اصطلاح هديه را پا گشا كرده بود در اين موقع كه پاي ابروي مادر در ميان بود نبايد دست از پا خطا مي كرديم چرا كه جيغ و هوار مادر به هوا مي رفت وسواس او آدم را كلافه مي كرد دلش مي خواست همه چيز بي نظير و بي نقص باشد صفيه خانم زير نگاه نگران مادر كريستال ها را از بوفه در مي اورد تا براي مهماني اماده كند از شوق مهماني دلم لرزيد حضورفرهاد دلم را گرم مي كرد.
ساندويچ هاي اماده شده دسرهاي رنگارنگ و غذاهاي اماده در قابلمه ها در چند نوع حسابي سليقه مادر و صفيه خانم را به نمايش گذاشته بود براي اخرين بار خود را در ائينه نگريستم با كمي ارايش ملايم قيافه ام جذاب تر و خواستني تر شده بود بلوز و دامن بلندي به رنگ ابي كمرنگ به تن كرده بودم كه پدر از خارج برايم اورده بود وقتي از پله ها پايين امدم مادر را ديدم كه روي مبل ولو شده بود حاضر و اماده اما از خستگي ناي حرف زدن نداشت نگاه پر مهري به من انداخت و به صفيه خانم گفت:
- بي زحمت براي دختر خوشگلم اسفند دود كن ماشاء ا.. مثل ماه مي درخشد
بعد به چشمانم خيره شد و گفت:
- آخه دلم مي ايد اين ماه را به ماهرخ بسپارم؟... نه نه!
قيافه ام اويزان شد اصلا انتظار چنين حرفي را نداشتم صفيه خانم مشت پر از اسفندش را دور سرم چرخاند و به مادر گفت:
-وا؟ ماشالله آقا فرهاد مثل شاخ شمشاده ! آدم حظ مي كنه قيافه و هيكلش رو مي بيند به هستي جون هم خيلي مي آيد
مادر پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- خدا به ماد رش ببخشدش ! دور هستي را خط بكشد كي مي گويد شاخ شمشاد نيست.
و سريع برخاست تا برود برود كه من فرصت اعتراض نداشته باشم! نمي دانستم دليل رفتار مادر چيست؟ انگار چشم نداشت عمه و پسرش را ببيند خاضر بود مرا به رفتگر محله مان بدهد اما به فرهاد نه!
هديه خود را در آغوش مادر انداخت بيشتر به جاي بوسيدن مادر را مي بوئيد. سپس مرا در اغوش گرفت و گفت:
- الهي قربونت برم هستي در عرض دو سه شب كه از شما دور بودم انگار صد سال است نديدمتان!
مسعود دستم را فشرد و گفت:
- نگفتي؟ فاميل مي شويم يا نه؟
- اگر بميرم هم محال است عروس خاله ات شوم اين را به پسر خاله ات هم بگو
مسعود ابروانش را بالا برد و گفت:
- اوه چه قدر خشن شدي هستي جان!
وقتي فرهاد وارد شد نفسم در سينه ام گره خورد خدايا چه قدر دوستش داشتم جلو آمد و با همه سلام و احوالپرسي نمود روي مبل نشست و به من اشاره كرد كه به اتاقم بروم در يك فرصت خلوت به اتاقم رفتم و ده دقيقه بعد وارد اتاقم شد و گفت:
- واي هستي اخر قلب من با ديدن تو يك روز ايست مي كند
- خدانكند فرهاد
دستش را روي قلبش گذاشت و گفت:
- جدي مي گويم چند وقتي است خيلي درد مي كند فكر كنم از دوري توست.
- كار مشكل شده مامان چپ وراست مي گويد دختر به فاميل نمي دهم جدي مي گويد فرهاد. قبل از امدن مهمان ها با من اتمام حجت كرد و گفت كه اين پنبه را از گوشم در بياورم كه مرا به تو بدهد.
- ندهد! دستت را مي گيرم و فرار مي كنم
- نه بابا بچه شدي؟ مثل بچه ها فرار كنيم؟
- نه بابا شوخي كردم مگر مي تواند مخالفت كند؟ غصه نخور به وقتش راضي مي شود . فردا ساعت چند كلاس داري؟
- ساعت 3
- كي تمام مي شود
- ساعت 5
- خوب است منتظرم باش باهات كار دارم
- چي شده ؟ الان بگو
- نگران نشو موضوعي است كه بايد بهت بگويم فردا مي آيم دنبالت
از پله هاي كلاس پايين آمدم نفهميدم آن دو ساعت را چه طور خط تمرين كردم گوش به زنگ بودم كه زودتر كلاس تمام شود و من بفهمم كه فرهاد با من چه كار دارد؟
فرهاد را ديدم كه منتظر به ماشين تكيه داده بود حواسم ناگاه به دو سه دختري رفت كه آن طرف تر فرهاد را زير نظر داشتند جلو رفتم و سلام كردم جوابم را داد و در ماشين را گشود تا من سوار شوم. نشستم و او ماشين را روشن كرد و گفت:
- چه طوري؟ خوبي؟
- ممنون تو حالت خوبه؟
- مگه مي شود آدم هستي خانم را ببيند و بد باشد؟ خوب كجا برويم؟
- ترو خدا بگو چي شده فرهاد؟
- مي گويم كمي صبر داشته باش
- از شهر خارج شديم فرهاد وارد جاده اي شد كه دو طرف ان را درختان بيد مجنون پوشانده بود و خورشيد در انتهاي ان ارغواني شده بود پاييز بود و هوا كمي سرد شده بود برگ هاي درختان زرد و نارنجي ادم را به ياد كارت پستال هاي مغازه ها مي انداخت فرهاد ماشين را نگه داشت. پياده شديم و روي نيمكتي نشستيم فرهاد خورشيد را نشان داد و گفت
- پاييز خيلي فصل قشنگيه مخصوصا غروب هايش كه خورشيد رنگ خون مي گيرد.
- آره بگو فرهاد بگو كه چي شده؟ تو مي خواهي خبر ناراحت كننده اي به من بدهي نه؟
دستش را پشت من تكيه داد و به طرف من چرخيد و گفت:
- مي داني كه به پيشنهاد اميري جواب مثبت دادم و يك ماهي است كه روي ان فكر كردم. ديروز به كارخانه اش رفتم خيلي خوشحال شد! قرار شد كه يك هفته در كارخانه باشم و با قانون و مقررات ان جا اشنا بشوم و تا 10 روز ديگر به ان ماموريتي بروم كه اميري از ان حرف مي زد يك سفر كاري كه مي تواند تجربه خيلي خوب براي من باشد من هنوز به مادرم هم نگفتم مي خواستم اول از همه تو بداني خودم خيلي مايلم كه به اين سفر بروم نظر تو چيست؟
- نه فرهاد دلم نمي خواهد تو بروي اگر نظر مرا بخواهي مي گويم نه! من فكر مي كردم تو يادت رفته كه اميري چه پيشنهادي به تو كرده! اما مي بينم رها شب عروسي هديه كار خودش را كرده
- منظورت چيه هستي؟ مگر من مي خواهم با رها به خارج بروم؟ در ضمن بدان كه از همان اول در شمال من در فكر سنگين و سبك كردن اين پيشنهاد بودم وقتي به كارخانه اميري رفتم ديدم اين همان كاري است كه با روحيه من سازگار است منطقي باش هستي من هميشه دلم مي خواست كه چنين موقعيتي داشته باشم به فكر اينده مان باش
- اما من چنين اينده اي را نمي خواهم كه چشمم به در باشد و گوشم به تلفن اگر تو دوست داري به خارج بروي چرا از پدرت نمي خواهي كمكت كند او مي تواند چنين موقعيتي را در اختيارت بگذارد
- مگر من مي خواهم براي تفريح بروم المان؟ منظور من موقعيت شغلي است كه با رشته من در ارتباط است من مي خواهم مستقل باشم و روي پاي خودم بايستم مي خواهم زحمت بكشم و پول در بياورم نه اين كه مثل جوان هاي ديگر پول لباس عروسي تو و خرج عروسي ام را از پدرم بگيرم
نه نمي توانستم قبول كنم فكر اين كه ازفرهاد دور باشم ديوانه ام مي كرد فكر اين كه فرهاد به حرف هاي پدر رها اهميت داده و شايد دائم جلوي روي رها باشد ديوانه ام مي كرد بهانه هايم الكي بودند. مي دانستم رها با موقعيتي كه پدرش در اختار فرهاد گذاشته دست از سر فرهاد بر نمي دارد و اين موضوع مثل روز برايم روشن بود.
بغض گلويم را فشرد خيلي سعي كردم كه اشك هايم پايين نريزد اما بي فايده بود فرهاد به انتهاي جاده خيره شده بود بدون اين كه نگاهش را از جاده بر گيرد گفت:
- فكر نكن براي من راحت است فكر اين كه بروم و برگردم و موقعيت تو فرق كرده باشد ديوانه ام مي كند مخصوصا با مادري كه تو داري حاضر است مار غاشيه ببيند و مرا نبيند دلم برايت تنگ مي شود اما خواهش مي كنم اين موقعيت را از من نگير براي من مهم است كه تو موافق باشي هستي من
آه بلندي كشيدم و گفتم:
- اگر دلت شور مي زند كه مادرم مرا شوهر دهد پس براي چه مي روي؟
- مطئن هستم كه تو اگر به من قول بدهي زير ان نمي زني و تو هم قول مي دهي كه فقط به من فكر كني باشد هستي جان
سرم را به طرف او چرهاندم و گفتم:
- چه مدت است؟
- چون بار اول است كه براي اموزش دستگاه هاي مي روم 6 ماه است اما دفعه بعد كمتر است
- 6 ماه؟؟؟؟؟ مگر دفعه بعدي هم وجود دارد؟
به طرفم چرهيد صورتش را نزديك صورتم اورد و نفس گرمش به صورتم خورد بوي عطرش مستم مي كرد چشمان نافذش مسخم مي كرد بله كار خودش را كرد و مراراضي كرد و گفت
- براي خودم هم سخت است كه 6 ماه نبينمت هستي اما قبول كن به نفع هر دومان است به نفع اينده مان
- اينده؟ اگر نيامد چي؟ مي ترسم فرهاد ما كه چيزي كم نداريم مي توانيم مثل خيلي ها عادي زندگي كنيم مثل هديه و مسعود مثل......
- قول بده هستي بگو كه راضي هستي.
- باشد هر چه تو بخواهي فرهاد كي قرار است بروي؟
ده روز ديگر درست پنج شنبه هفته ديگر.
- به عمه گفتي؟
- امشب مي گويم
- پس همه كارهايت را رديف كردي و ديگر مخالف من دليلي ندارد چون تو واقعا تصميمي خودت را گرفتي
- ته دلت راضي هستي؟
- نمي خواهم مانع پيشرفتت باشم اره راضي ام
- افرين دختر خوب حالا بلند شو برويم چيزي بخوريم.
وقتي در ماشين نشستم كلافه از اين كه فرهاد به زودي راهي مي شد از اين كه 6 ماه نمي ديدمش پخش ماشين را روشن كردم و سرم را به طرف پنجره چرخاندم صورتم از اشك هايم خيس شده بود دلم گرفته بود دست خودم نبود باور نمي كردم تا پنج شنبه ديگر فرهاد براي 6 ماه از من دور مي شود. قلبم فشرده مي شد و اشك مي ريختم دستان فرهاد دستم را جستجو كرد ان را در ميان انگشتانش فشرد سرم را برگرداندم و نگاهش كردم صورتش از اشك خيس بود. به چشممانم خيره شد و گفت:
- اتشم نزن هستي اشك هايت ويرانم مي كند قول بده كه منتظرم مي ماني
ميان گريه خنديدم و گفتم:
- براي 6 ماه منتظر بمانم؟ نكند مي خواهي بيشتر بماني و به من گفتي 6 ماه مخالفت نكنم
- من به تو دروغ نمي گويم عزيز دلم اما محض اطمينان اين قول مي خواهم
- قول مي دهم فرهاد زود برگرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 27-28

در فرودگاه بغض گلويم را مي سوزاند از ترس مامان جرات گريستن نداشتم مي دانستم تا به خانه پا بگذارم اماج سرزنش هايش مي شوم. فرهاد در حالي كه با تك تك اعضاي فاميل خداحافظي مي كرد هر از چند گاهي نگاه پر از غمش را به من مي انداخت همراه فرهاد كه او هم يكي از مهندسين كارخانه بود با خانواده اش مشغول وداع بود فرهاد بي پروا و محك جلوي روي من ايستاد و گفت
- خداحافظ هستي! مواظب خودت باش و منتظر من به زودي بر مي گردم.
پرده اشك در چشمانش مي ر/ق/صيد بغض بي امانم اجازه هيچ سخني نداد فقط نگاهش كردم و به زحمت گفتم:
- به سلامت
ياسمن را بوسيد و آهسته گفت:
- مواظبش باش.
تا لخظه آخر به پشت سرش نگاه كرد تا اين كه از ديدگان محو شد و به قسمت ديگر فرودگاه رفت. عمه خوددار بود اما ياسمن مي گريست. از ياسمن خواستم كه به خانه ما بيايد و فورا قبول كرد
وقتي پا به درون اتاقم گذاشتم به تلخي گريستم و ياسمن هم به خاطر دوري از تنها برادرش همراه من گريست
ياسمن به دنبالم امده بود كه براي خريد عيد با هم برويم 4 ماه از رفتن فرهاد گذشته بود دل و دماغ هيچ كاري نداشتم اما ديدن خيابان هاي شلوغ و هيجان مردم براي خريد عيد مرا از ان حال و هواي كسل در اورد. در اين 4 ماه فرهاد بارها تماس گرفته بود و از حال خود ما را با خبر كرده بود دوبار وقتي مادر نبود من زنگ زده و حالش را پرسيده بودم شنيدن صدايش هر بار برايم با هجوم دلتنگي همراه بود از اين كه تا 2 ماه ديگر بر ميگ شت سر از پا نمي شناختم و هم از اين كه در كارش به موفقيت رسيده باشد بهش افتخار مي كردم . با ياسمن كمي خريد كردم و براي نهار به خانه عمه رفتيم عمه با شادي در آغوشم كشيد و گفت
- تبريك مي گويم هستي جان مسافرت قصد بازگشت دارد
ناباور به عمه نگريستم و گفتم:
- فرهاد؟ كي گفت؟ حودش گفت؟
- اره همين يك ساعت پيش تماس گرفت و گفت،‌سعي مي كنم تا عيد ايران باشم! گفت كه اموزش هاي دستگاه ها را با موفقيت طي كردند و اميري از كارشان رضايت كامل داشته و اجازه داده كه زودتر از موعد مقرر بر گردند البته بعد از اين كه چند دستگاه خريداري كردند.
ياسمن دور خودش مي چرخيد و گفت:
- آخ جون پس عيد دور هم جمعيم
- بله بهش گفتم كه ما براي عيد به لواسان مي رويم گفتم كه منتظرش هستيم. فرهاد هم گفت خودش به ان جا مي آيد
گفتم:
- خوب صبر مي كنيم بيايد تا با هم برويم
- فرهاد گفت معلوم نيست چه روزي پرواز داشته باشد يا اول عيد يا چند روز بعد بستگي دارد خريد دستگاه ها چه قدر طول بكشد... غصه نخور عزيزم بالاخره مي آيد
ياسمن با ذوق گفت:
- اگر مي دانستم فرهاد تا عيد مي ايد اين قدر پول براي لباس و كيف و كفش خرج نمي كردم و منتظر سوغاتي هاي او مي ماندم نه هستي؟
- من منتظر هيچ چيز نيستم فقط انتظار ديدن خودش را مي كشم
- با همين حرف هايت برادر مرا مجنون كردي
نهار ان روز دلچسب ترين نهار بود كه در عمرم خوردم.
**
پدردر چشمانم خيره شد و گفت
- خوشحالي؟
- بله خيلي وقت است لواسان نرفته ايم دلم براي باغ تنگ شده
بيني ام را كشيد و گفت
- خوب بلدي خودت را به آن راه بزني منظور من چيز ديگري است
شرم زده سرم را پايين انداختم پدر خنديد و گفت
- پدر عشق بسوزد هستي خانم
دستش را در دستم گرفتم و بوسيدم از اين كه پدر مرا درك مي كرد خوشحال بودم كاش مادر هم مثل پدرم به عشق من احترام مي گذاشت كاش لج نمي كرد از اين كه انتظارم داشت به آخر مي رسيد لبريز از شوق بودم اه انتظار انتظار ديدن فرهاد . آخ كه چه قدر انتظار روزهاي اخر كشنده است.
روز هاي اول و دوم عيد سرگرم تحويل سال نو و صحبت كردن و ديد و بازديد بودم اما روز سوم عيد ! وقتي به ويلاي لواسان رفتيم بي حوصله بودم انگار كه كارم فقط چشم دوختن به در شده بود ياسمن و هومن به دور از چشم مادر لا به لاي درختان باغ قدم مي زدند و شهلا كه خود تنها با ما امده بود وقتي بي حوصلگي مرا مي ديد خود را با ياسمن سرگرم كرد. عمه شهين نيامد قرار بود فاميل شوهرش از شهرستان مهمان منزلشان باشند. مادر و عمه هر روز غذاهاي خوب و لذيذ مي پختند و عمه به انتظار فهراد چشم از در باغ بر نمي داشت هومن به شوخي به عمه مي گفت
- عمه به جاي زل زدن به در باغ به پر چين ها و ديوارها زل بزن چون فرهاد عادت دارد از روي پرچين ها بپرد و به باغ بيايد.
دلم مي خواست استقبال خوبي از او مي كردم به فرودگاه مي رفتم و زيباترين گل هاي دنيا را نثار قدم هايش مي كردم اما....چه سود كه من تابع پدر و مادرم بودم
هر روز بي حوصله از روز پيش مي شدم به پشت بام مي رفتم و از بالا جاده را نگاه مي كردم كه اگر فرهاد امد اولين نفر باشم كه ببينمش انگار كه تمام دلتنگي هاي عالم در دلم زبانه مي كشيد.
يكي از همين روزها كه بي خبري به سر مي بردم و انتظار مي كشيدم هومن صدايم كرد و گفت
- بيا مي خواهم برايت فال بگيرم
با شهلا و ياسمن روبرويش نشستيم شهلا گفت:
- حوصله ات سر رفته و مي خواهي ما را سر كار بگذاري؟
- من؟ نه! فال بلد بودم گفتم براي شما هم بگيرم ببينيد راست مي گويم يا نه؟ بد است مي خواهم اينده تان را پيش بيني كنم؟
گفتم:
- تو اگر فال درست و حسابي بلد بودي اول تكليف خودت را مي دانستي
گفت:
- تكليف خودم را مي دانم تكليفم زياد است معلممان زياد مشق مي دهند
ياسمن خنديد و گفت:
- حالا چه فالي مي خواهي بگيري
- قهوه اين قهوه اي را كه دم كرده ام كوفت كنيد و فنجان هايتان را برگردانيد تا فالتان را بگيرم
در همين حين مادر و عمه هم امدند و روبروي ما نشستند اول از همه فال شهلا را گرفت و گفت:
- يك غول در فنجانت مي بينم به احتمال زياد شاهرخ است كه در خانه تان زندگي مي كند. يك طناب دار هم مي بينم كه فكر كنم اخر و عاقبت را نشان مي دهد بگويم كه يك وقت نگويي طالعت زياد خوشايند نيست. بيشتر نحس هستي تا سعد. خوب شايد از اخلاق خراب و بيخودت باشد يك سوسك هم در فنجان مي بينم فكر كنم شوهر تاست كه با دعا و جادو و جنبل سوسكش مي كني خوب ديگر تمام شد
شهلا گفت:
- برو گم شو با اين فال گرفتنت هر چه لياقت خودت بود براي من گفتي حالا براي هستي بگو
هومن فنجان مرا نگاه كرد و گفت
- فاتحه ات خوانده است. درست بشو نيستي! زندگي ات بر وفق مراد نيست از چيزي ناراحتي و شديدا انتظار مي كشي! نه هستي جان فالت خوب نيست بوي حلوايت به مشام مي رسد
ياسمن گفت
- ديدي مسخره بازي در مي اوري همه اين ها را كه مي توان از قيافه هستي دانست
- به من چه ديگر فال نمي يگرم
مادر گفت:
- عيبي ندارد هومن جان فال مرا بگير
هومن نگاهي به فنجان مادر كرد و گفت
-يك ادمي در زندگيت است كه خيلي اذيتش مي كني به احتمال زياد شوهرت است. نكن خانم اين كارها عاقبت ندارد در جواني ات زبان مي بينم اره فكر كنم زبان دراز بودي؟ اره؟ يك خانم مي بينم كه تقريبا قدش كوتاه است تپل و زيباست. موهايش خرمايي است و چشم هايش عسلي است يك گرز به دست گرفته و دائم به سرت مي كوبد از بس كهزبانت دراز است...
مادر گفت:
- پاشو پاشو معركه ات را جمع كن
همه از خنده ريسه فته بودندتمام مشخصات ان خانم با چشم هاي عسلي اش كه هومن در ته فنجان ديد جز عمه كسي نبود. مادر كه كمي از حرف هاي هومن دلخور به نظر مي رسيد برخاست و رفته. عمه هم با خنده به دنبالش رفت . هومن گفت
- كجا عمه؟ مي خواهم فالت را بگيرم
- براي مارت گرفتي بس است دلم نمي خواهد برايم فال بگيري
شهلا گفت:
- حالا فال ياس را بگير
هومن با دقت در فنجان نگاه كرد و گفت
- به زودي ازدواج مي كني خيلي هم خوشبخت مي شوي شوهرت يك پسر قد بلند و زيباست. اه يك كيسه نمك در بغلش گرفته فكر كنم خيلي با نمك است. چه قدر شبيه من است اره خودم هستم ببين...
و فنجان را نشان ياسمن داد ياسمن ساده هم سرش را داخل فنجان كرد شهلا حرصش گرفت و گفت
- خواهر برادر پاك قاطي كردند اين يكي از عشق فرهاد مجنون شده و اون يكي هم فال بين و رمال شده هومن از جلوي چشمانم دور شو تا نزدم نكشتمت
هومن دستهايش را بالا گرفت و رفت و در حال رفتن گفت
- بد بود زندگي اينده ات را پيش بيني كردم؟ بيچاره ! من كه مي دانم با اين اخلاقت ترشيده مي شوي مي خواستم كمي اميد به تو بدهم
شهلا لنگه كفشش را در اورد و به طرف هومن پرتاب كرد خنده ام گرفت جنگ بين اين دو تمامي نداشت! شهلا گفت
- كاش مي رفتيم كمي قدم مي زديم.
گفتم:
- من حوصله ندارم
ياسمن دست من را گرفت و خواهش كرد كه سه تايي تا ده نزديك باغ برويم و برگرديم.
ارام ارام قدم مي زديم و صحبت مي كرديم تا به ده رسيديم گله اي گوسفند از چرا بازگشته و به جايگاهشان مي رفتند ديدني بود هر گوسفندي مي دانست به كدام خانه تعلق دارد فورا به داخل خانه مي رفت و به سوي جايگاهش و ديگر هم جنسانش با ديدن اهالي ده سلام كرديم و همين طور كه قدم زنان پيش ميرفتيم يكي از زنان ده مرا مي شناخت نزديك امد و سلام كرد و احوالپرسي نمود نگران بود از او پرسيدم چرا اين قدر گرفته و نگران هستي؟
- گاوم دارد زايمان مي كند هيچ كس نيست كه كمكم كند
- اگر كاري از دست ما بر مي ايد انجام دهيم
- كار شما نيست ممنون منتظر شوهر و پسرم هستم كه بازگردند.
- مي شود گاوتان را ببينيم؟
- بله با من بياييد.


قسمت بيست و هشتم
در فرودگاه بغض گلويم را مي سوزاند از ترس مامان جرات گريستن نداشتم مي دانستم تا به خانه پا بگذارم اماج سرزنش هايش مي شوم. فرهاد در حالي كه با تك تك اعضاي فاميل خداحافظي مي كرد هر از چند گاهي نگاه پر از غمش را به من مي انداخت همراه فرهاد كه او هم يكي از مهندسين كارخانه بود با خانواده اش مشغول وداع بود فرهاد بي پروا و محك جلوي روي من ايستاد و گفت
- خداحافظ هستي! مواظب خودت باش و منتظر من به زودي بر مي گردم.
پرده اشك در چشمانش مي ر/ق/صيد بغض بي امانم اجازه هيچ سخني نداد فقط نگاهش كردم و به زحمت گفتم:
- به سلامت
ياسمن را بوسيد و آهسته گفت:
- مواظبش باش.
تا لخظه آخر به پشت سرش نگاه كرد تا اين كه از ديدگان محو شد و به قسمت ديگر فرودگاه رفت. عمه خوددار بود اما ياسمن مي گريست. از ياسمن خواستم كه به خانه ما بيايد و فورا قبول كرد
وقتي پا به درون اتاقم گذاشتم به تلخي گريستم و ياسمن هم به خاطر دوري از تنها برادرش همراه من گريست
ياسمن به دنبالم امده بود كه براي خريد عيد با هم برويم 4 ماه از رفتن فرهاد گذشته بود دل و دماغ هيچ كاري نداشتم اما ديدن خيابان هاي شلوغ و هيجان مردم براي خريد عيد مرا از ان حال و هواي كسل در اورد. در اين 4 ماه فرهاد بارها تماس گرفته بود و از حال خود ما را با خبر كرده بود دوبار وقتي مادر نبود من زنگ زده و حالش را پرسيده بودم شنيدن صدايش هر بار برايم با هجوم دلتنگي همراه بود از اين كه تا 2 ماه ديگر بر ميگ شت سر از پا نمي شناختم و هم از اين كه در كارش به موفقيت رسيده باشد بهش افتخار مي كردم . با ياسمن كمي خريد كردم و براي نهار به خانه عمه رفتيم عمه با شادي در آغوشم كشيد و گفت
- تبريك مي گويم هستي جان مسافرت قصد بازگشت دارد
ناباور به عمه نگريستم و گفتم:
- فرهاد؟ كي گفت؟ حودش گفت؟
- اره همين يك ساعت پيش تماس گرفت و گفت،‌سعي مي كنم تا عيد ايران باشم! گفت كه اموزش هاي دستگاه ها را با موفقيت طي كردند و اميري از كارشان رضايت كامل داشته و اجازه داده كه زودتر از موعد مقرر بر گردند البته بعد از اين كه چند دستگاه خريداري كردند.
ياسمن دور خودش مي چرخيد و گفت:
- آخ جون پس عيد دور هم جمعيم
- بله بهش گفتم كه ما براي عيد به لواسان مي رويم گفتم كه منتظرش هستيم. فرهاد هم گفت خودش به ان جا مي آيد
گفتم:
- خوب صبر مي كنيم بيايد تا با هم برويم
- فرهاد گفت معلوم نيست چه روزي پرواز داشته باشد يا اول عيد يا چند روز بعد بستگي دارد خريد دستگاه ها چه قدر طول بكشد... غصه نخور عزيزم بالاخره مي آيد
ياسمن با ذوق گفت:
- اگر مي دانستم فرهاد تا عيد مي ايد اين قدر پول براي لباس و كيف و كفش خرج نمي كردم و منتظر سوغاتي هاي او مي ماندم نه هستي؟
- من منتظر هيچ چيز نيستم فقط انتظار ديدن خودش را مي كشم
- با همين حرف هايت برادر مرا مجنون كردي
نهار ان روز دلچسب ترين نهار بود كه در عمرم خوردم.
**
پدردر چشمانم خيره شد و گفت
- خوشحالي؟
- بله خيلي وقت است لواسان نرفته ايم دلم براي باغ تنگ شده
بيني ام را كشيد و گفت
- خوب بلدي خودت را به آن راه بزني منظور من چيز ديگري است
شرم زده سرم را پايين انداختم پدر خنديد و گفت
- پدر عشق بسوزد هستي خانم
دستش را در دستم گرفتم و بوسيدم از اين كه پدر مرا درك مي كرد خوشحال بودم كاش مادر هم مثل پدرم به عشق من احترام مي گذاشت كاش لج نمي كرد از اين كه انتظارم داشت به آخر مي رسيد لبريز از شوق بودم اه انتظار انتظار ديدن فرهاد . آخ كه چه قدر انتظار روزهاي اخر كشنده است.
روز هاي اول و دوم عيد سرگرم تحويل سال نو و صحبت كردن و ديد و بازديد بودم اما روز سوم عيد ! وقتي به ويلاي لواسان رفتيم بي حوصله بودم انگار كه كارم فقط چشم دوختن به در شده بود ياسمن و هومن به دور از چشم مادر لا به لاي درختان باغ قدم مي زدند و شهلا كه خود تنها با ما امده بود وقتي بي حوصلگي مرا مي ديد خود را با ياسمن سرگرم كرد. عمه شهين نيامد قرار بود فاميل شوهرش از شهرستان مهمان منزلشان باشند. مادر و عمه هر روز غذاهاي خوب و لذيذ مي پختند و عمه به انتظار فهراد چشم از در باغ بر نمي داشت هومن به شوخي به عمه مي گفت
- عمه به جاي زل زدن به در باغ به پر چين ها و ديوارها زل بزن چون فرهاد عادت دارد از روي پرچين ها بپرد و به باغ بيايد.
دلم مي خواست استقبال خوبي از او مي كردم به فرودگاه مي رفتم و زيباترين گل هاي دنيا را نثار قدم هايش مي كردم اما....چه سود كه من تابع پدر و مادرم بودم
__________________
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 29

هر روز بي حوصله از روز پيش مي شدم به پشت بام مي رفتم و از بالا جاده را نگاه مي كردم كه اگر فرهاد امد اولين نفر باشم كه ببينمش انگار كه تمام دلتنگي هاي عالم در دلم زبانه مي كشيد.
يكي از همين روزها كه بي خبري به سر مي بردم و انتظار مي كشيدم هومن صدايم كرد و گفت
- بيا مي خواهم برايت فال بگيرم
با شهلا و ياسمن روبرويش نشستيم شهلا گفت:
- حوصله ات سر رفته و مي خواهي ما را سر كار بگذاري؟
- من؟ نه! فال بلد بودم گفتم براي شما هم بگيرم ببينيد راست مي گويم يا نه؟ بد است مي خواهم اينده تان را پيش بيني كنم؟
گفتم:
- تو اگر فال درست و حسابي بلد بودي اول تكليف خودت را مي دانستي
گفت:
- تكليف خودم را مي دانم تكليفم زياد است معلممان زياد مشق مي دهند
ياسمن خنديد و گفت:
- حالا چه فالي مي خواهي بگيري
- قهوه اين قهوه اي را كه دم كرده ام كوفت كنيد و فنجان هايتان را برگردانيد تا فالتان را بگيرم
در همين حين مادر و عمه هم امدند و روبروي ما نشستند اول از همه فال شهلا را گرفت و گفت:
- يك غول در فنجانت مي بينم به احتمال زياد شاهرخ است كه در خانه تان زندگي مي كند. يك طناب دار هم مي بينم كه فكر كنم اخر و عاقبت را نشان مي دهد بگويم كه يك وقت نگويي طالعت زياد خوشايند نيست. بيشتر نحس هستي تا سعد. خوب شايد از اخلاق خراب و بيخودت باشد يك سوسك هم در فنجان مي بينم فكر كنم شوهر تاست كه با دعا و جادو و جنبل سوسكش مي كني خوب ديگر تمام شد
شهلا گفت:
- برو گم شو با اين فال گرفتنت هر چه لياقت خودت بود براي من گفتي حالا براي هستي بگو
هومن فنجان مرا نگاه كرد و گفت
- فاتحه ات خوانده است. درست بشو نيستي! زندگي ات بر وفق مراد نيست از چيزي ناراحتي و شديدا انتظار مي كشي! نه هستي جان فالت خوب نيست بوي حلوايت به مشام مي رسد
ياسمن گفت
- ديدي مسخره بازي در مي اوري همه اين ها را كه مي توان از قيافه هستي دانست
- به من چه ديگر فال نمي يگرم
مادر گفت:
- عيبي ندارد هومن جان فال مرا بگير
هومن نگاهي به فنجان مادر كرد و گفت
-يك ادمي در زندگيت است كه خيلي اذيتش مي كني به احتمال زياد شوهرت است. نكن خانم اين كارها عاقبت ندارد در جواني ات زبان مي بينم اره فكر كنم زبان دراز بودي؟ اره؟ يك خانم مي بينم كه تقريبا قدش كوتاه است تپل و زيباست. موهايش خرمايي است و چشم هايش عسلي است يك گرز به دست گرفته و دائم به سرت مي كوبد از بس كهزبانت دراز است...
مادر گفت:
- پاشو پاشو معركه ات را جمع كن
همه از خنده ريسه فته بودندتمام مشخصات ان خانم با چشم هاي عسلي اش كه هومن در ته فنجان ديد جز عمه كسي نبود. مادر كه كمي از حرف هاي هومن دلخور به نظر مي رسيد برخاست و رفته. عمه هم با خنده به دنبالش رفت . هومن گفت
- كجا عمه؟ مي خواهم فالت را بگيرم
- براي مارت گرفتي بس است دلم نمي خواهد برايم فال بگيري
شهلا گفت:
- حالا فال ياس را بگير
هومن با دقت در فنجان نگاه كرد و گفت
- به زودي ازدواج مي كني خيلي هم خوشبخت مي شوي شوهرت يك پسر قد بلند و زيباست. اه يك كيسه نمك در بغلش گرفته فكر كنم خيلي با نمك است. چه قدر شبيه من است اره خودم هستم ببين...
و فنجان را نشان ياسمن داد ياسمن ساده هم سرش را داخل فنجان كرد شهلا حرصش گرفت و گفت
- خواهر برادر پاك قاطي كردند اين يكي از عشق فرهاد مجنون شده و اون يكي هم فال بين و رمال شده هومن از جلوي چشمانم دور شو تا نزدم نكشتمت
هومن دستهايش را بالا گرفت و رفت و در حال رفتن گفت
- بد بود زندگي اينده ات را پيش بيني كردم؟ بيچاره ! من كه مي دانم با اين اخلاقت ترشيده مي شوي مي خواستم كمي اميد به تو بدهم
شهلا لنگه كفشش را در اورد و به طرف هومن پرتاب كرد خنده ام گرفت جنگ بين اين دو تمامي نداشت! شهلا گفت
- كاش مي رفتيم كمي قدم مي زديم.
گفتم:
- من حوصله ندارم
ياسمن دست من را گرفت و خواهش كرد كه سه تايي تا ده نزديك باغ برويم و برگرديم.
ارام ارام قدم مي زديم و صحبت مي كرديم تا به ده رسيديم گله اي گوسفند از چرا بازگشته و به جايگاهشان مي رفتند ديدني بود هر گوسفندي مي دانست به كدام خانه تعلق دارد فورا به داخل خانه مي رفت و به سوي جايگاهش و ديگر هم جنسانش با ديدن اهالي ده سلام كرديم و همين طور كه قدم زنان پيش ميرفتيم يكي از زنان ده مرا مي شناخت نزديك امد و سلام كرد و احوالپرسي نمود نگران بود از او پرسيدم چرا اين قدر گرفته و نگران هستي؟
- گاوم دارد زايمان مي كند هيچ كس نيست كه كمكم كند
- اگر كاري از دست ما بر مي ايد انجام دهيم
- كار شما نيست ممنون منتظر شوهر و پسرم هستم كه بازگردند.
- مي شود گاوتان را ببينيم؟
- بله با من بياييد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 30

سه نفري همراه زن به داخل خانه اش رفتيم بوي نان تازه اشتهايمان را تحريك كرد ما را به طرف طويله بود يك زمين نسبتا كوچك كه با كاه و علف پوشيده شده بود گاو بي زبان با آمدن ما احساس غريبي كرد ان قدر زيبا بود كه دلم نيامد روي بدنش دست نكشم باورت نمي شود شكمش ان قدر بزرگ و بر آمده بود كه من به قدرت خدا احسنت گفتم به روي شكمش دست كشيدم و او كه معني نوازش را فهميده بود نگاهم مي كردو من مطمئن شدم كه حيوانات هم محبت را درك مي كنند
وقتي به باغ برگشتيم هوا تاريك شده بود روز ديگري هم گذشت و خبري از هرهاد نشد.
روز بعد ياسمن و شهلا به كنارم امدند و شهلا با اعتراض نگاهي به قيافه در هم من انداخت و گفت:
- آه هستي شورش را در آورده اي مرده شور عاشقي ات را ببرند نا سلامتي عيد است آمديم كه كمي خوش باشيم مثل كنيزهاي كتك خورده دائم يك گوشه نشستي بلند و بالاخره فرهاد هم بر مي گردد اگر جنب و جوش داشته باشي انتظارت كوتاه تر مي شود.
گفتم:
- خب بلند شوم چه كار كنم؟
- هومن از بچه هاي ده يك اسب گرفته و مي خواهد ما را سوارش كند، بلند شو برويم خوش مي گذرد.
برخاستم و سه تايي به طرف اسبي رفتيم كه هومن سوارش شده بود. خنده ام گرفت هومن ژست بازيگران سينما را گرفته بود و ادا اطوارهايي در مي آورد كه آدم را به خنده وا مي داشت. شهلا و ياسمن يكي يكي سوار شدند و حيوان ارام آنها را سواري مي داد نوبت من شد چند نفر از بچه هاي شلوغ و شر ده به دور اسب جمع شدند. حيوان نا آرامي مي كرد و كمي ترسيده بود من خودم از ترس سوار نمي شدم اما هومن آن قدر اصرار كرد كه ناچار بر روي اسب جاي گرفتم شهلا و ياسمن جيغ مي كشيدند و دنبالم با خنده و سر وصدا روان شدند هومن افسار اسب را به دستم داد . گفتم:
- مي ترسم هومن تو هم بيا
گفت:
- ارام باش اگر تو بترسي او هم رم مي كند من پشت سرت مي آيم. به علاوه سر و صداي ياسي و شهلا بچه هاي ده نيز با هياهو دنبالم امدند. اسب بيچاره كه فكر مي كرد هر لحظه مورد هجوم قرار مي گيرد شروع به دفاع از خود نمود و راه رفتنش را سريع كرد و من از ترس گردن اسب را چسبيدم. تندتر كرد و من خم شدم و محكم تر گردنش را گرفتم. ان قدر تند مي رفت كه من سرازير شدم. صندلهايم را از پايم افتاد و روي پا و ساق پاي راستم به زير شكم پر موي اسب ميخورد. از تماس پشم هايش به پايم بيشتر جيغ كشيدم و هراس فراياد مي زدم، چندشم مي شد. فقط يادم مي ايد كه از ترس چشم هايم را بستم لحظه هاي اخر صداي هومن و ياسي و شهلا را مي شنيدم كه در هم ادغام شده بود من چيزي نمي فهميدم . هومن فرياد كشيد:
- هستي حيوان رم كرده خودت را پايين بينداز جلوتر يك سرازيري است هستي؟ هستي....هستي.
در آن لحظه اخر فقط وقتي با نا اميدي و هراس سرم را بلند كردم فرهاد را ديدم كه مات و مبهوت از ماشين پياده شد و به طرفم امد و فرياد كشيد
- هستي خودت را پرت كن پايين
و من خودم را با شدت تمام پرت كردم اما متاسفانه همزمان اسب بيچاره هم روي دو پايش بلند شد و من به جاي روي زمين صاف قل خوردم و به طرف سرازيري رفتم كه به شيب جاده منتهي مي شد درد شديدي در بدنم پيچيد سرم به تخته سنگي خورد و بي هوش شدم.
***
اين طور كه از فرهاد و ديگران شنيدم بعد از افتادنم بيهوش شدم. فرهاد بغلم كرده بود و با همان ماشيني كه او را رسانده بود مرا به بيمارستان شهر بردند. با سرزنش به هومن نگريسته و بر سر ياسمن و شهلا فرياد كشيده بود، به جاي ابغوره يك كم عاقل باشيد مثل بچه هاي تخس دنبال حيوان بيچاره دويديد و جيغ مي كشيد هر كس ديگري هم بجاي اين حيوان بود رم مي كرد و مي ترسيد.
از اين كا به بعد را بمادر با فرهاد و هديه بعد از بهبودم برايم تعريف كردند. انگار بعد از رسيدگي گروه اورژانس در پشت سرم چند بخيه خورده بود. مرا به سي تي اسكن فرستاده بودند تا از سلامت جمجمه و مغزم مطمئن شوند كه خدا را شكر اسيبي به سرم نرسيده بود اما فقط چون با قسمت پشت سرم به زمين خورده بودم چند ساعتي بي هوش بودم.
هديه گفت:
- وقتي به هوش امدم از ديدن قيافه هاي انها تعجب كرده بودم. راست مي گفت يادم مي آيد كه قيافه هاي نا اشنا كه دور تختم حلقه زده بودند گيجم مي كرد. دكتر سرم دستم را تنظيم كرده و پرسيد
- خوب دخترم خدا را شكر كه به هوش امدي حالت خوب است؟
- خوبم كمي سرم ضعف مي رود
با چراغ قوه اش چشمم و گوشم را كنترل كرد با بي حالي به پدر و مادر و هومن و هديه و عمه و فرهاد نگاه كردم در صورت همه شان يك نوع نگراني و دلشوره پيدا بود مادرم صورتش را به صورتم چسباند و گريست. هومن دستم را گرفت و پدر رو به اسمان كرد و خدا را شكر نمود اما من بي حال و بي رمق دوباره به خواب رفتم. وقتي دوباره بيدار شدم باز پدر و مادرم و هومن و ياسمن و فرهاد را كنارم ديدم. اين طور كه ياسمن بعد ها برايم گفت فرهاد رو دربايستي را كنار گذاشته بود و كاري نداشت كه ديگران چه واكنشي نشان مي دهند دائما دور و برم مي گشت و اظهار نگراني مي كرد گاهي به من خيره مي شد و اشك در چشمانش جمع مي شد
از اين كه به هوش امده بودم خيال همه راحت شده بود به جمجمه ام اسيبي نرسيده بود و شكستگي نداشتم بنابراين نوبت خوش آمدگويي و توجه به فرهاد بود اما به گفته دكتر كه به انها خبر داده بود من به نوعي فراموشي خفيف مبتلا شده ام همه خشكشان زده بود دكتر وقتي با سوالات بي مورد من در باره هويتم مواجه شد و سوالاتش در مورد من با سكوت مواجه شد پي به فراموشي ام برد و با اعلام اين خبر همه را شوكه كرده بود
يادم مي ايد پدر و مادرم با نگراني از من پي در پي سوالاتي مي پرسيدند و مرا سخت كلافه كرده بودند. وقتي مرخص شدم و به خانه رفتم ديدار دوستان و اقوام هم تاثيري در ياد آوري من نداشت. دكتر عقيده داشت فراموشي من از نوع حاد نيست فراموشي موقتي است كه بر اثر ضربه به سرم ايجاد شده است و رفع مي شود فقط اگر همراه با شوك باشد جوابدهي اش بالاتر است وفقط از شوك به ياد آوردن ناگهاني خاطرات گذشته بود كه مي توانست حكارساز باشد از ان موقع بود كه سيل يادآوري ها و خاطرات بر سرم ريخته شد و من مات و مبهوت فقط نگاه مي كردم. مادر گاهي خودداري را از دست مي داد و گريه مي افتاد ياسمن و شهلا مرا به مكان هايي مي بردند كه قبل از ان با هم زياد رفته بوديم و از ان جا خاطره داشتيم هومن زياد با من صحبت مي كرد و هديه وسايلم را به من نشان مي داد و در مورد هر كدام توضيح مي داد تنها اتاقم بود كه دلگرمي خاصي بهم مي داد يك نوع حس امن اشنايي نسبت به لوازم داشتم بيشتر اوقات خود را در اتاقم حبس مي كردم و يا روي تراس مي نشستم و در مورد هويتم مي انديشيدم يك نوع بي خبري از تمام ان چه كه در اطرافمن بود داشتم كه هم خوشايند بود و هم ناخوشايند خوشايند به اين دليل كه بي خبري گاه ادم را تا مسير ابرها مي برد يك نوع سبك بالي و اين كه تعلقي به هيچ چيز و هيچ كس ندارد و ناخوشايند به اين دليل كه خودت هم نمي داني كيستي؟ گيج و منگ به ادم هاي اطرافت مي نگري و از محبت خالصانه اش مي ترسي
يك روز در تراس نشسته بودم و به گنجشكاني كه با سر و صداي فراوان از شاخه هاي درختان به سوي هم مي پريدند نگاه مي كردم . بهار بود و ريش گل و شكوفه ادم را سر مست مي كرد نگاهم به در حياط افتاد كه پدر و فرهاد وارد شدند وقتي فرهاد وارد حياط شد همان حس مبهمي كه هميشه با ديدنش در دلم مي افتاد پيدا شد. فرهاد به بالا نگاه كرد و سرش را به علامت سلام تكان داد لبخند محسوسي روي لبانم نشست مادر شاهد امدن فرهاد و لبخند من شد سريع از جايم برخاستم مادر فكر كرد كه من با ديدن فرهاد نكته اي را به يادم اوردم به كنارم امد و گفت:
- يادت مي ايد هستي؟ پسر عمه ماهرخت است. يادت است عيد منتظرش بودي كه از المان برگردد؟ دوستش داري نه؟
دست هاي مادربه روي شانه هايم فشرده شد نگاه گنگ و مبهمي به مادر انداختم و گفتم
- نه نمي شناسمش
تنها جرقه اي در مغزم روشن شد و زود به خاموشي گرائيد مادر نااميد به پدر و فرهاد كه به طبقه بالا امده بودند گفت:
- چه شد دكتر چه گفت:
پدر با مهرباني نگاهم كرد و
- دكتر مي گويد بايد يك مدت هستي را به مسافرت ببريم گفت برويم جايي كه برايش جالب است شايد ايد آور خاطراتش باشد
مادر گفت
- ما كه يك هفته تمام در باغ لواسان بوديم از ان جا بيشترين خاطرات را دارد ديگر كجا ببريمش كه بتواند كمكش كند؟
- خوب مي شود پري جان دكتر گفت اگر يك مدت دور از هياهو زندگي كند شايد بتواند فكر كند و حافظه اش را به دست بياورد
فرهاد گفت
- چه طور است يك مدت به شمال ببريمش پارسال به او خيلي خوش گذشت شايد كار ساز باشد
پدر و مادر نگاهي به هم انداختد و موافقت كردند.
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 10:53 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها