بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

 
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
Prev پست قبلی   پست بعدی Next
  #1  
قدیمی 04-29-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض خوابگرد، هوشنگ گلشیری


خوابگرد



هوشنگ گلشیری





مشکلش اين بود که در هر کس جايي را مي‌پسنديد. خيالش از رنگ چشم‌ها و شکل و ‏حتي اندازة مژگان‌ها راحت بود. چند بار ديده بودش. ساية چشم نمي‌زد يا چيزي که به ‏انتهاي مژگان‌ها انحنايي بدهد. همان‌طور بود که او هم در خواب‌هاش ديده بود، براي همين ‏لرزيده بود و جز همان بار اول به چشم‌هايش نگاه نکرد. از آن شکل بيني و آن گردي چانه ‏بسيار ديده بود. شايد هم بيشتر رنگ بشره‌ها نااميدش مي‌کرد. چشم‌ها درست، اما ‏رنگ صورت مي‌بايست سبزه مي‌بود. يادش بود. همين‌طورها شد که ديگر دوره افتاد، ‏البته به پاي چشم. اگر گريباني گشوده مي‌ماند يا به عمد گشوده مي‌شد، مي‌ديد و ‏مي‌گذشت که مي‌دانست اين دو خط نازک و لرزان که در کار منحني شدن بود نه به دو ‏گوي غلتان و تپان که به گوشت‌پاره‌اي آويخته از اين سينة استخواني مي‌آن‌جامد. وقتي ‏هم، به سرانگشت، صاحب آن دو خط نازک و لرزان چاک سينه را مي‌پوشاند، گو که به ‏غريزه، دلگير نمي‌شد؛ که حالا ديگر پوشيده و نيمه‌عريان همه‌چيز را به عرياني همو ‏مي‌ديد مي‌ديد که ديده بودش. مهمتر از همه، از آن دو لب گذشته که اميد ديدنش را ‏نداشت، آن خال بود. اگر رمزي از وحدتش گفته بودند، او که حالا از کثرت به کسرات ‏رسيده بود، مي‌دانست که از هر جاي ديگر مهمتر است؛ مَثَل مهر نماز مومنانش مي‌ديد ‏که خاطر پريشانشان را مجموع مي‌کرد، که حالا هم و هرجا موهاي حلقه‌حلقه با آن دو ‏مرغولة بر بناگوش خفته و بته‌جقة انگار خيس بر پيشاني نشسته آشفته‌اش مي‌کرد ‏که اگر هم به سلسله‌اش بسته بودند زنجير مي‌گسست و سر به بيابان مي‌گذاشت. ‏البته مي‌رفت، وقتي به این‌جاها مي‌رسيد: چيزي به پا مي‌کرد و به چيزکي شانه‌هاي ‏لرزان را مي‌پوشاند و سر به گريبان کرده راه مي‌افتاد، از کوچه به خيابان و از پياده‌روها به ‏هرجا که مي‌کشيدش، گاهي هم البته سر برمي‌داشت که مگر در اين زن ببيندش که ‏ساک خريد به دست از پياده‌رو چهارباغ مي‌آمد و کاکلي از موي خرمايي از روسري‌اش ‏بيرون زده بود يا در آن که خم شده بود تا به دستمالي بيني پسرکش را بگيرد. قيد ‏انحناي ميان او را هم بايست مي‌زد. گاهي هم بر نيمکت ميداني مي‌نشست و در ‏دفترچة بغلي طرحي مي‌زد، طرح يک بيني، استخوان ترقوه‌اي که ديده بود، از دستي ‏تنها سرانگشتي را که شايد از سوز انگار نگار بسته بود. بعد هم از بس رفته بود و ‏نشسته بود، مجبور مي‌شد تاکسي بگيرد، گاهي حتي نمي‌دانست کجاست. يک بار ‏حتي _ بعد فهميد _ خوش‌خوشک رسيده بود به تپه‌هاي هزارجريب؛ يک بار هم تا آن ‏طرف جادة خوراسگان رسيده بود.‏
سوار شده بود و تا آخر خط نشسته بود. فقط وقتي راننده گفته بود آخرش است، پياده ‏شده بود، و بعد راه افتاده بود. فکر مي‌کرد دارد به طرف جنوب مي‌رود، اما وقتي قلة ‏برف‌پوشيده را نديد، دانست که گم شده است. اتوبان بود و دو سويش بياباني بود که تا ‏افق مي‌رفت. راه رفته را برگشت، هيچ‌وقت برنمي‌گشت. مگر نه رسمش همين بود؟ ‏مي‌دانست که همه‌چيز خراب مي‌شود. براي همين هم مجبور شد تاکسي بگيرد و بگويد ‏برساندش به چهارباغ. حتي گفت که گم شده است.‏
راننده تعجب کرد، گفت: «چي؟ شما؟»‏
چطور جرئت کرد براي او بگويد، شايد هم او مي‌گفت که مي‌گويند در اندرون ماست، ‏آن‌هم او که به هيچ‌کس نگفته بود. راننده کامله‌مردي بود با شارب آويخته بر لبها. پرسيد: ‏‏«نفهميدم، مطمئنيد که به خواب بوده؟»‏
گفت: «بله، من تنها زندگي مي‌کنم.»‏
و گفت که در طبقة کدام‌يک از اين ساختمانهاي بلند نوساز زندگي مي‌کند. مي‌دانست. ‏گفت، مي‌رساندش.‏
گاهي هم زيرچشمي نگاهش مي‌کرد. بعد تا فکر نکند که مست است يا دود و دمي در ‏کار است، طرح‌هاي آن روز را نشانش داد. ده بيست تا فقط طرح بيني بود، دو تايي هم ‏گوش که يکي فقط گوشواره داشت و فقط يک ساق پا. اين يکي را توي اتوبوس کشيده ‏بود. از زن روپوش و روسري به‌تن فقط ساق پايش پيدا بود. راننده زد توي دندة معکوس و ‏ايستاد. گفت: «ببينم.»‏
بد نشده بود. ياد آن صوفي افتاد که واقعه‌اش ديدن ساق پايي چنان زيبا بود. براي راننده ‏هم تعريف کرد. راننده شايد خوشش نيامد که ماشين را روشن کرد و راه افتاد. تند ‏مي‌رفت. مسافر ديگري هم سوار نکرد. گفت: «شايد خيلي محروميت کشيده بوده، و ‏گرنه براي ديدن ساق پاي نامحرم آدم با گزن‌هاش نمي‌زند تخم چشم خودش را درآورد.»‏
گفت: «بعدها از اولياء شد، از مقربان خدا.»‏
‏ «بشود. پس من روزي هزار بار بايد با آن پيچ‌گوشتي بزنم توي هر دو تخم چشمم.»‏
از زبانش گذشت: «کاش من جاي شما بودم.»‏

‏ «چه حسني دارد؟»‏
نگفت. گاهي از آينه مي‌بينند و گاهي به گوشة چشم. مجبور هم نيستند اين‌همه راه ‏بروند، و گاهي حتي آن‌قدر بايستند تا طرف از دکان کاموافروشي درآيد.‏
راننده به دستة طرح‌هايش اشاره کرد: «حالا این‌ها را چه‌کار مي‌کني؟»‏
‏ «خوبهاش را نگاه مي‌دارم و بقيه را مي‌ريزم دور.»‏
‏ «خوب که چي؟»‏
‏ «بالاخره پيداش مي‌کنم.»‏
بدجوري نگاهش کرد. مهم نبود. ديگر نمي‌ديدش. جلو ساختمان پول خوبي بهش داد. ‏گفت: «باور کن ماخلق‌الله من عيبي نکرده. نقاش‌ها همه اين‌طورند.»‏
راننده خنديد: «اي بابا، مي‌دانم.»‏
بعد که مي‌خواست راه بيفتد گفت: «به دل نگير.»‏
اشکال که داشت، ولي بالاخره راهش همين بود، مگر تا خضر بيايد چهل روز صبح زود ‏نبايد جلو خانه را آب و جارو کرد؟ در اتاقش را که باز کرد اول بوي غذايي را شنيد که صبح ‏بار گذاشته بود. يک ساعتي از ظهر گذشته بود اما رفت به آتليه‌اش، يعني همان که ‏اتاق پذيرايي به حساب مي‌آمد، اگر او نبود. کسي اگر مي‌آمد توي همين نشيمن ازش ‏پذيرايي مي‌کرد. در آتليه را هميشه مي‌بست. آن ‌طرف صندلي چرخان بوم سفيد بزرگ ‏اصلي بود، پشت به پنجره، بر سه‌پايه‌اي که به سقف مي‌رسيد. نردباني هم کنارش بود. ‏بقية تابلوهايش را جمع کرده بود و بر هم اين طرف و آن طرف گذاشته بود و ديگر هر ‏گوشه‌اي بومهاي کوچک بود بر سه‌پايه‌اي معمولي و با طرح‌هاي معمولي. دورتادور بر ‏ماهوت سبز و گاه صورتي قاب کرده همين طرح‌ها را سنجاق زده بود، از بالا به پايين، ‏يعني مثلا گوشي اگر کشيده بود، آن‌جا مي‌گذاشت که بايد، دقت داشت که ديگر خودش ‏آشفته‌ترش نکند، البته گاهي جاي اجزاء را عوض مي‌کرد و بعد مي‌رفت بر صندلي ‏چرخانش مي‌نشست و نگاهشان مي‌کرد، گاهي حتي چشم‌بسته به سه سو ‏مي‌چرخيد و مي‌چرخيد. نه، نبود، و سوت بلند زودپز هم ديگر نمي‌گذاشت.‏
البته مدل زنده هم داشت، اما کمتر به آتليه مي‌بردشان. به يکي‌شان گفته بود: «زاوية ‏من آن‌جاست.»‏
نفهميده بود. تازه بديش اين بود که با این‌ها همه‌شان يک‌راست مي‌رفت سراغ همآن‌جا ‏که بايست مي‌رفت. دستي بر لب و يا چانه، بوسه‌اي بر شانه يا گردن، فقط چند بار گوي ‏پستان را _ اگر گوي بود _ به نوازشي تقديس کردن و بعد همان کاري را مي‌کرد که ‏نمي‌بايست، فقط هم به اين دليل که تازه بعد مي‌توانست مثلا گونه‌اش را ببيند يا از پرة ‏بيني‌اش اگر خوابش برده بود طرحي بزند. بعد هم ديگر نمي‌آمدند، هيچ‌کدام. به بهانة ‏ديدن تابلوهاش مي‌آوردشان. مي‌شناختندش. سال‌ها پيش نمايش‌گاه‌هايي در مرکز و ‏حتي همين‌جا گذاشته بود و حالا چندسال بود که هيچ‌کس حتي يک تابلو از او نديده بود. ‏اما وقتي مي‌ديدندش که مدام طرح مي‌زند فکر مي‌کردند که دارد کار مي‌کند. گاهي به ‏شوخي و يا حتي به زور مي‌خواستند به زاويه‌اش بروند که نمي‌گذاشت. کتاب‌هاش را هم ‏گذاشته بود توي اتاقک پارکينگ. هر خانوار يکي داشت. به آن‌جا هم مي‌بردشان. حالا ديگر ‏نه. از وقتي از زن و بچه‌هاش جدا شد ديگر دل و دماغ کتاب خواندن نداشت، چه برسد به ‏اين‌که بخواهد با کسي حرف‌شان را بزند. اصلاً عزتش سر همين کتاب‌ها باش لج افتاد، از ‏بس مهمان دعوت مي‌کرد و ميان آنها بالاخره يکي پيدا مي‌شد که برود سر قفسه‌ها که ‏از ناچاري توي ميهمانخانه هم بودند و حتي توي راهرو. همين شد. آن‌جا زاويه‌اش زيرزمين ‏بود. عزت مي‌گفت: «پس بفرماييد خانه دربست در اختيار آقاست؟»‏
بعد بي‌خوابي‌هاش شروع شد. نصف‌شب راه مي‌افتاد، و با يک پتو مي‌رفت توي همان ‏زيرزمين دراز مي‌کشيد. گاهي حتي توي سرسرا سر بر متکا يا حتي دست گذاشته ‏خوابش مي‌برد. اولش بهانه خواندن کتابي بود، يا تجديد خاطره يا تذکر وصفي از زني. بعد ‏هم خوابش مي‌برد. زنش به مهمان‌ها مي‌گفت: «ترا به خدا ببينيد، نصف‌شب مي‌رود چه ‏چيزهايي را مي‌خواند.»‏
و بعد مي‌خواند، هماني را که کاغذ برش گذاشته بود و علامت هم زده بود: «و زليخا زن ‏فوطيفرع بود که عزيز مصر بود که در همة مصر به جمال وي نبود و هنوز بکر بود، از ‏فربهي و لطافت بدان جايگاه بود که بدشواري بر پاي خاستي و بدشخواري رفتي.»‏
غلط هم مي‌خواند. مي‌گفت: «ترا به خدا ببينيد سليقه را.»‏
خودش حمام سونا مي‌رفت، هفته‌اي دوبار، دوشنبه و چهارشنبه. باسنش را هم ماساژ ‏برقي مي‌داد. شايد مي‌خواست هنوز هم همان‌طوري باشد که روزي تحسين کرده بود و ‏حتي کشيده بود. گاهي حتي گريه مي‌کرد که تو ديگر دوستم نداري.‏

مقصودش همان‌طور بود که وقتي مدلش مي‌شد و ساعت‌ها بي‌حرکت مي‌نشست، ‏بالاخره هم يک روز ديگر تمام شد. صاف و ساده راهش نداد.گفت: «حالا که دوست داري، ‏چرا نمي‌روي تنها زندگي کني؟»‏
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:02 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها