بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل۲۰:قسمت اول
کمی مانده بود به ساعت ورود مهدی،مشغول درس خواندن بودم و تازه داشتم به عمق مطالب فرو میرفتم که تلفن زنگ زد و تمرکزم به هم ریخت.گوشی را که برداشتم،صدای فرهاد با وقار و صمیمی تر از همیشه توی گوشی پیچید.صدا از راه دور میآمد و معلوم بود هنوز مشهد است.پس از احوال پرسی پوزش خواست که آن ماه پول به حسابم نریخته بود.
_ماه قبل مبلغ زیادی به حسابم ریخته بودید،خیال کردم دو ماهه است.ضمنا من یه مقدار هم به شما بدهکار هستم،لطف کنید بدهی گذشته رو هم حساب کنید.
آرام پرسید:کدوم بدهی؟چیزی یادم نمیاد!
_گمان میکنم در حدود ششصد هزار تومان بود که موقع نبودن مرتضی به من دادید.
کمی سکوت کرد و گفت:شما به من بدهکار نیستید.من سود این ماه رو بدهکارم که به محض اینکه برگردم تهران به حسابتون میریزم.
_آقای بهرام پور من صدقه قبول نمیکنم،اون روز هم فکر کردم پول مال مرتضی است،وگرنه نمیگرفتمش.
_انقدر مته به خشخاش نگذارید.پول من و شما نداره.
لحن صدایم ناخوداگاه داشت خشن میشد.گفتم:حالا کارتون چیه؟
_هیچی ،خواستم بگم که چند روز دیگه از خجالتتون در میام.شما کاری ندارید؟
_خیر.
گوشی رو که گذاشتم ،بی اختیار فکرم از کتاب و درس پرواز کرد.بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه.بی قراری تشویش بر انگیزی دائم افکارم را به هم میریخت.تردید در خواستن و نخواستن انسانی والا و ارزشمند همچون فرهاد که میتوانست برای یک عمر زندگی مشترک مردی لایق و مهربان باشد،قلبم را میفشرد.غمی شیرین از قولی که به یاسمین داده بودم در گوشه دلم زندانی بود.وسوسه گرفتن انتقام از محمد که فکرم با سماجتی احمقانه به آن چنگ انداخته بود لحظهای رهایم نمیکرد.بی دلیل به یادش میافتادم و بی دلیل هم اشک میریختم.این چه عشقی بود که حتی از خاکستر خاموشش هم میترسیدم.صدای چرخش کلید توی قفل و باز شدن در حواسم را پرت کرد و برگشتم به زمان حال.مهدی بود که با ورودش نوید با هم بودن و تمام شدن تنهایی را میداد.بلند شدم و پاکت میوه را از دستش گرفتم.مثل همیشه نبود.پاک به هم ریخته بود.پرسیدم:مهدی تو حالت خوبه؟چیزی شده؟
_چطور مگه؟
_سرحال نیستی.
_فردا میرم اصفهان ثبت نام دارم.هزار تا کار توی تهران دارم و حوصله مسافرت ندارم.
_نگران من نباش داداش.من تنها نمیمونم.
نگاهش زجر کشم میکرد.انگار همیشه منتظر حادثه بدی بود.گفت:به مهرداد گفتم شب و روز تنهات نذاره.
_پس دیگه نگران چی هستی؟
_هچی بابا!بهتره زیاد سر به سرم نگذاری،حوصله ندارم یه وقت حرفی میزنم ناراحت میشی.
_غذا میخوری؟
_گرسنه نیستم.اومدم بگم که امشب میرم اثاثمو جمع میکنم.باید اتاقو تحویل صاحبخونه بدم.
_کمک نمیخوای؟
به چشمهایم خیره شد.یک لحظه سکوت هر دوی ما را کلافه کرد.هر دو داشتیم به فکر طرف مقابلمان میاندیشیدیم.به قصد امتحان کردنم گفت:کمک نمیخوام،تنها میرم.
به نگاهش ادامه داد تا واکنشم را ببیند.آرام سرم را به زیر انداختم و رفتم کنار پنجره.مهدی آهسته گفت:اگه کاری نداری بیا بریم.
برگشتم و به چشمهایش خیره شدم.هم غم داشت و هم آرام بود.
_نمیام داداش،شب بر میگردی؟
آه کشید و گفت:شاید کارم تا صبح طول بکشه.تنهایی نمیترسی؟
_عادت میکنم.
وقتی رفت در دنیای تنهایم ،تا صبح با خودم کلنجار رفتم.آفتاب از شیشه های پنجره به داخل سرک میکشید که مهدی خسته و کوفته از راه رسید.تعدادی کتاب کهنه و خرت و پرت با خودش آورده بود که همه را چید گوشه اتاقش.رنگش پریده بود و لبهایش از خستگی میلرزید.تا نشست روی کاناپه و من رفتم چای بیارم،خوابش برده بود.بالش را که گذاشتم زیر سرش گفت:زیاد نمیخوابم،یک ساعت دیگه بیدارم کن.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که قلت زد و بیدار شد.با هم رفتیم آشپزخانه رو به روی هم نشستیم.هردو سکوت کرده بودیم.پرسیدم:کی بر میگردی؟
_نمیدونم.به مهرداد سفارش کردم که اصلا خونه نره.وسایلشو امروز میاره اینجا.
_مادر چی؟چیزی بهش گفتی؟
_کم کم میگم.انطوری نمیشه زندگی کرد.
بلند شد،رفت سمت اتاقش و با ساکش برگشت بیرون.نگاهی به سر تا پایم کرد و لبخند زد:مواظب خودت باش خانم خوشگل.
وقتی بغلم کرد حس کردم دارد میلرزد.هنگام بیرون رفتن نگاهم نکرد.تا در بسته شد بغضم ترکید.دویدم پشت پنجره.در حیاط که باز شد،محمد پشت در بود که ساکش را گرفت و هر دو دور شدند.انگار روحم همراهش رفت.
نزدیک تاریک شدن کامل هوا مهرداد آمد.چشم هایم را که دید گفت:مهدی که رفت دنیا به آخر رسید؟من که نمردم خواهر!
هدف دانشگاه رفتن تنها انگیزه سر و کله زدن با کتابها و کلاس رفتنم بود ،که میخواستم با سعی و تلاش خودم را به خودم اثبات کنم.از صبح اول وقت که مهرداد صبحانه خرد و رفت دبیرستان،برنامه های قبلی را تغییر دادم و کوشا تر از همیشه،به درس و کتاب چسبیدم.انگار آن هفته طولانیترین هفته سال بود که دلش نمیآمد تمام شود.زمان دیر میگذشت و من چشم انتظار مهدی بودم.بیشتر وقتم توی آپارتمان میگذشت و در ظرف یک هفته مادر چند بار به دیدنم آمد.مادر مرتضی را هنگام دیدار از پدر و مادرش دیده بود.از من پرسید:چرا پریروز با آقا مرتضی نیامدی یه سر به ما بزنی؟
با آنکه از دروغ گفتن متنفر بودم،چاره ای نبود.گفتم:درس دارم مامان...یه مدت باید دندون رو جیگر بذارم و از خونه در نیام.
_آقا مرتضی خیلی لاغر شده!بهش گفتم،مگه مجبوری دائم بری سفر؟
باید حرف توی حرف میآوردم که مجبور نباشم به دروغهایم ادامه بدهم.اما مادر ول کن نبود،انگار بو برده بود که اتفاقی افتاده و او بی خبر است.
_زهره خانم پرسید پریا کو!آقا مرتضی گفت از بازار اومدم.
هر دروغی که میگفتم،دروغی دیگر پشت سرش میآمد تا دروغ قبلی را تکمیل کند.از ادامه این وضعیت خسته شده بودم.مثل اینکه آقا بزرگ عمر نوح داشت و هر روز سرحال تر میشد.آخرین ساعت از آخرین روز هفته داشت تمام میشد که مهدی آمد.هنوز چشمم گرم نشده بود و داشتم توی رختخواب به برنامههای فردایم فکر میکردم که مهرداد از جا پرید و فریاد کشید:داداشه!
هر دو پریدیم دم در.مهدی رمق حرف زدن نداشت.آنقدر خسته بود که لباس عوض نکرده بر روی مبل خوابش برد.آهسته رخت چرکهایش را از ساکش در آوردم که بریزم توی ماشین لباس شویی.لا به لایه لباسش،پیراهن آبی رنگ محمد مچاله شده بود.اودکلن همان اودکلن خاطره انگیز قدیمی بود.دستم که به پیرهنش خرد تنم لرزید.تا آن لحظه حتی گوشهای از لباسش را لمس نکرده بودم.بقیه لباسها مال مهدی بود که تا صبح شسته شد و پهن کردم تا خشک شود.رفتم نشستم پیش مهدی.او خواب بود،اما من دلم نمیآمد بخوابم.گرگ و میش صبحگاهی چای دم کردم و با قدمهای آهسته و بی سر و صدا رفتم،مهرداد را صدا زدم.باید میرفت دبیرستان.یک چای تلخ خرد و آهسته از خانه زد بیرون.من ماندم و مهدی که هر دو خسته بودیم.در کنار کاناپه دراز کشیده بودم که خوابم برد.یک ساعت بعد بیدار شدم.مهدی نبود.پیغام روی یخچال بود و شماره تلفنی نوشته بود که نمیدانستم مال کیست.شماره را گرفتم،اما تا صدای محمد را شنیدم گوشی را گذاشتم.
چند دقیقه نگذشته بود که مهدی زنگ زد و پرسید:تو زنگ زدی پریا؟پس چرا قطع کردی؟
_نمیدونستم اونجایی!
_من به جز اینجا و خونه تو و خونه مادر جایی رو ندارم دختر!حالت چطور؟دیشب اونقدر خسته بودم که نشد ببینمت.از یک هفته پیش لحظه شماری کردم که ببینمت،آخرش هم خوابم برد.
_کی میایی خونه؟دلم برات تنگ شده مهدی.ناهار قورمه سبزی میپزم زود بیا.
_قبلا دعوت شدم.
صدای محمد را گنگ و مبهم میشنیدم.چیزی گفت که مهدی عصبانی شد.خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.هنوز ظهر نشده بود که مهدی آمد.خندیدم و گفتم:ناهار درست نکردم.مگه نگفتی مهمونی؟
_صاحبخونه بیرونم کرد.گفت برو ور دل آبجیت!
رد پای محمد برای همیشه در سرنوشتم باقی بود.انگار هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم از او دوری کنم.مهدی خط ربطی بود که دست از سرمان بر نمیداشت.دائم به فکر جوش دادن رابطه من و او بود.حس میکردم اگر سعدی دورم بکشم باز هم مهدی روزانهای پیدا میکند و از آنجا آهسته میگوید:پریا،محمد هنوز هم هست!یادت باشه که یه وقتی دوستش داشتی!
شروع سال تحصیلی،برای من و مهدی،حکم جدایی طولانی مدت را داشت.هر دو بد جوری به هم عادت کرده بودیم.در لحظه خداحافظی طاقت نداشتم به چشمهایش نگاه کنم.فرق سرم را بوسید و گفت:مواظب خودت باش عزیزم.
صدای باز و بسته شدن در اسانسور که آمد به سرعت دویدم سمت پنجره.در حیاط باز بود.محمد و مهرداد منتظر بودند که مهدی وارد حیاط شد.سه تائی رفتند و من آنجا نشستم و یک دل سیر گریه کردم.صدای هق هق گریههایم در و دیوار آپارتمان را میلرزاند که صدای کوبیده شدن در را نشنیدم.خانم اعتمادی پس از شنیدن صدایم وحشت زده آمده بود پشت در.در را که باز کردم در آغوشم گرفت و گفت:چی شده دختر خوبم؟چرا داری خودتو میکشی؟جنگ که نمیره،میره درس بخونه.مثل امیر من مهندس میشه و بر میگرده تهران.اینقدر بی تابی نکن.پشت سر مسافر آب میریزن!
به اندازهای غمگین بودم که یادم رفته بود از زیر قرآن ردش کنم.با عجله رفتم سمت پنجره و پارسه آبی که روی میز بود را خالی کردم توی حیاط.چند دقیقه نگذشته بود که زنگ در آپارتمان زده شد.از چشمی نگاه کردم.پسر خانم اعتمادی،سر تا پا خیس،پشت در ایستاده و تا بگوش سرخ بود.از خجالت آب شدم.رفتم سمت خانم اعتمادی گفتم:مثل اینکه خراب کاری کردم.خواستم پشت سر مهدی آب ابریزم که انگار ریختم روی سر پسر شما.ببخشید،شرمنده!
خانم اعتمادی از خنده ریسه رفت.در را باز کرد و هنوز لبش خنده داشت که فریاد امیر لبهایش را جمع کرد.
_کار شما بود مامان؟ببین چه بایی سر کت و شلوار نوم آوردید؟حالا چه جوری با این موهای خیس و قیافه درهم بر هم برم شرکت؟
خنده خانم اعتمادی کاملا از بین رفت.نگاهی به سر تا پای پسرش کرد و گفت:آب روشناییه ننه `جون!لابد قسمت نبوده این کت شلوارو بپوشی.
صدای پای امیر که با عصبانیت داشت از پلهها پایین میرفت پیچید توی راهرو.
خانم اعتمادی در را بست و برگشت سمت من.زًل زد به چشمهایم و گفت:چه بلاها که تو یه الف دختر سر این امیر بیچاره من نمیآری.
_ممنونم خانم اعتمادی که نگفتید کار من بود.اگه متوجه میشد که این کار احمقانه رو من انجام دادم.دیگه روم نمیشد پا توی آپارتمانم بگذارم و مجبور میشودم اینجا رو بفروشم.
خندید و گفت:تا غله قاف هم که بری امیر دنبالت میاد.میخوادت ننه.بفهم چی میگم!خدا بیامرزه بابشو،مثل کنه دنبالم اومد تا آخرش آقام خدا بیامرز راضی شد.
خنون اعتمادی همانطور یک بند حرف میزد و وسعت حرفهاش هم نفسی تازه نمیکرد.کلافه شده بودم و دنبال راه فرار میگشتم که زنگ ردند.همان تور که چشمم به خانم اعتمادی بود که هنوز داشت حرف میزد،عقب عقب رفتم و گوشی در باز کن را برداشتم.خانم اعتمادی یک لحظه سکوت کرد.گوشی را گذاشتم و گفتم:همسایه طبقه پایین بود،مثل اینکه پستچی براتون نامه آورده!
در حالی که بلند شده بود و به سمت در میرفت زیر لب گفت:و!...چه بی موقع!
.
.پایان فصل ۲۰
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۱:قسمت اول
هنوز آفتاب نپریده بود که فرهاد زنگ زد.تازه از مشهدبرگشته بود.حرف سود پول و کار بازار که تمام شد،آنقدر از این شاخه به آن شاخه پرید که جان به لب شدم.فهمیدم دنبال بهانه میگردد که حرف را به برنامه های آینده و خواستگاری بکشد.با اینکه همیشه محترمانه حرف میزد،از سماجتش داشتم کم کم کلافه میشودم.میترسیدم وسوسه هایش کار دستم بدهد و قولی را که به یاسمین داده بودم،فراموشم بشود.شرایط مناسبی داشت که اگر یاسمین صد راهم نبود،بی میل نبودم به زندگی با او فکر کنم.
یک روز داشتم با مادر حرف میزدم که زنگ زد.صدایش از تلفن میآمد و مادر در کنارم نشسته بود،شش دانگ حواسش به من بود که گفتم:عوضی گرفتید.
تا گوشی را گذاشم،زنگ در را زدند.آنقدر دستپاچه شده بودم که بی اراده رفتم طرف در باز کن.وقتی گوشی در باز کن رو برداشتم مادر گفت:زنگ در بالاست.حالا چرا انقدر دستپاچه شدی؟
از چشمی نگاه کردم،دیدم خانون اعتمادی حلوا به دست پشت در است.اولین بار بود که از آمدنش آنقدر خوشحال میشودم.به محض ورود به خانه لبخندی به پهنای صورتش زد و با شوق و ذوق رفت به طرف مادر.با خیال راحت داشتم چای دم میکردم که گفت:زحمت نکش عروس گلم.بیا بشین که امروز خدا خواست مدرتو ببینم و حرفمو همینجا تموم کنم.
در حالی که از شدت ناراحتی قلبم به طپش افتاده بود و صورتم سرخ شده بود،حس کردم آب یخ بر سرم ریختند.تکلیفم را نمیدانستم که در مقابل نگاه متعجب مادر چه واکنشی باید نشان بدهم.دستپاچه رفتم توی اتاق پذیرایی و دیدم مادر،با دهان باز زًل زده به خانم اعتمادی که دارد دختر شوهر دارش را برای پسرش،امیر،خواستگاری میکند!
خانم اعتمادی داشت یک ریز حرف میزد که رفتم پشت سرش.چشمهای مادر با حالتی که نشان از سر در گمی داشت چسبید به صورت من.خانم اعتمادی گفت:چند دفعه خواستم از پریا جان شماره تلفن شما رو بگیرم،اما یادم رفت.همین دیروز امیر دوباره گیر داد که مامان نکنه خیال میکنی من اگه زن بگیرم تنها میشی که هیچ اقدامی نمیکنی!گفتم نه ننه جان!من از خدامه دختر گلی مثل پریا عرسم بشه،اما چی بگم،تا حالا پا نداده حرف از عروسی بزنم.
کم مانده بود ،مادر از کوره در برود و آبرو ریزی راه بیندازد که اشاره کردم و انگشتم را دور سرم چرخاندم.مادر به تصور اینکه خانم اعتمادی فراموشی دارد و دارد پرت و پلا میگوید لبخند زد و میوه تعارفش کرد.همچنان خانوم اعتمادی داشت حرف میزد که تلفن زنگ زد.با سینی چای ازا شپزخنه بیرون آمدم.خانم اعتمادی داشت قرار خواستگاری را میگذشت اما مادر تمام حواسش پیش تلفن بود.گفت:حاج خانم عجله نکنید!اول باید با برادر بزرگش مشورت کنم.
خانم اعتمادی که رفت،مادر با حیرت و لحنی ناباورانه از من پرسید:معلومه اینجا چه خبره؟
سرم را گرم جمع کردن پیش دستیها کردم.تا رفتم نزدیک مادر مچ دستم را گرفت و نشاندم بر روی مبل بغل دستیاش و گفت:بگو ببینم کی تلفن کرد که این قدر دستپاچه شودی و رنگت پرید و الکی گفتی،اشتباه گرفتی؟
_منظورتون چیه؟خوب اشتباه گرفته بود!
بلند شد،کیف و چادرش را برداشت و رفت سمت در که فریاد زدم:کجا مامان؟
_حالا که من غریبه هستم،بهتره برم.
دویدم سمتش ،چادرش را گرفتم و با التماس گفتم:مامان قهر نکن،خواهش میکنم بشین الان مهرداد هم میاد.
زیر لب غرید:بچه مو هوایی کردی،دیگه توی اون خونه بند نمیشه!شب تا صبح از ترس اون حیاط درندشت خوابم نمیبره!شوهر لندهورت نمیگه چرا هر شب داداشت وبال گردن ماست؟
اگر از ترس مهدی نبود همان لحظه حقیقت را میگفتم.نگاه کنجکاو مادر داشت عذابم میداد که کلید چرخید توی در و مهرداد وارد شد.به چشمهای اشک الودم خیره شد و پرسید:مادر و دختر دعواتون شده؟
مادر فریاد کشید:من اینجا غریبه ام!همه چی رو از من پنهون میکنین.به خیالتون خرم و هیچی نمیفهمم؟
مهرداد صورت مادر را بوسید و گفت:مادر انقدر آتیشی نشو!پریا بپر برای مادر یه لیوان آب بیار.مادر جان شما که انقدر کم طاقت نبودید.
به اصرار مهرداد نشست.گفت:حالا که نشستم،انقدر میشینم تا آقا مرتضی بیاد.
مهرداد گفت:شما که میدونید مسافرته.
_خودم صبح دیدمش.مگه جنه که هی ظاهر بشه و هی غیبش بزنه!
مهرداد به من اشاره کرد و آهسته گفت:فاییده نداره.تو برو اطاقت.
رفتم به اتاق عقبی و دراز کشیدم روی تخت.مهرداد پچ پچ میکرد و مادر تا دقیقی ساکت بود،یک لحظه بلند و بلند تر شد و به فریاد کشیدن رسید و دست آخر گریهاش گرفت.حق حق گریههایش بی قرارم میکرد.
دور اتاق چرخ میزدم و فکر میکردم ،دلشوره داشتم که مادر گفت:الهی بمیرم مادر!...
همین جمله خیالم را راحت کرد.دلسوزی مدارانه تنها چاره دردم بود.سر افکنده رفتم توی حال.چهره مادر تماشایی بود.حرکات صورتش آمیزهای از خشم و دلسوزی و تعجب بود.
آسیب روحی که به مادر وارد آمد،جبران ناپذیر بود.وقتی فهمید دختر جوانش بیوه شده،طبق سنتهای فکری گذشته،احساس مسولیتش بیشتر شد،حساس تر از زمان دختر بودنم رفت و آمدهایم را کنترل میکرد.برای ساعتی بیرون رفتن از منزل باید ساعتها التماس میکردم،و وقتی بر میگشتم،بابت چند دقیقه تاخیر،مجبور بودم توضیح کافی و قانع کننده بعدهام.دائم توی گوشم زمزمه میکرد که تنها زندگی کردن خطر آفرین است و مردم پشت سر بیوه زن هزار حرف در میاورند و تو باید به فکر ازدواج بعدی یا آشتی با مرتضی باشی.
فشار سختگیریهای مادر از یک سؤ و بی خبری از مهدی که مدتها میشد زنگ نزده بود،از سوی دیگر پاک اعصابم را به هم ریخته بود.دلم نمیخواست به هیچ دلیلی سراغش را از محمد بگیرم.از ارتباط با او واهمه داشتم و وسواسم هر روز بیشتر از روز قبل میشد.روزی پنهان از چشم مادر شماره تلفن محمد را دادم به مهرداد و گفتم:پرس و جو کن ببین از مهدی خبر داره؟
مهرداد رفت اتاق عقبی و چند دقیقه بعد برگشت بیرون و اشاره کرد:هیچ کس گوشی رو برنداشت.
دلم شور افتاد.مهرداد پرسید:میخوای برم خونش؟بعد بی آنکه منتظر جوابم باشد،رفت لباس پوشید و از آپارتمان زد بیرون.
تا برگشتم مهرداد از پشت پنجره آشپزخانه جم نخوردم.پاهایم خواب رفته بود و دله دله میکردم هر چه زودتر برگردد و خبر از مهدی بیاورد که در حیاط باز شد و مهرداد به سرعت از حیاط عبور کرد.تا رفتم در را باز کردم،پشت در بود.مادر نشسته بود توی حال و داشت برای مهدی شال گردن میبافت.از افسردگی نگاه مهرداد و سکوتش یخ کردم.تا رفتیم آشپزخانه،قلبم یک جا داشت از گلویم بیرون میآمد،که مهرداد به حرف آمد و گفت:هیچ کس خونه نبود.
دلم یک هو فرو ریخت،انگار از غیب کسی خبر بدی را زمزمه مکرد.دلشورهای ناگهانی اعضای داخلی بدنم را جا به جا میکرد و هر لحظه میگذشت بد تر میشودم مهرداد گفت:این قدر نگران نباش،شب میرم سراغش.تا اون وقت هر جا باشه بر میگرده.
_اره داداش،شاید از مهدی خبری داشته باشه!مادر رو چیکار کنیم؟اگه ببینه نگرانیم،دلواپس میشه!
_وقتی خوابید میرم.
تا شب دلم هزار راه رفت.آن شب مادر دیرتر از هر شب خوابید.یکریز بافتنی میبافت و شعر زمزمه میکرد.در حدود ساعت یازده شب پرسیدم:مامان خوابت نمیاد؟سرش را بالا آورد و گفت:شال گردن تموم بشه میخوابم.تو خوابت میاد برو بخواب.
عصبی بودم.دلم میخواست کسی دم دستم بود تا دق دلیم را سرش خالی میکردم.بدون اینکه منظور بدی داشته باشم پرسیدم:آقا بزرگ شکایت نکرده که هر روز خونه نیستین؟
نگاه مشکوکی به چشمهایم انداخت و همان لحظه دستهایش از حرکت باز ایستاد.شرم توام با پشیمانی منتقل شد به بند بند وجودم.بی درنگ معذرت خواستم و به دروغ گفتم که نگران مرتضی هستم.قرار ما این بود که کسی از ماجرا بویی نبرد.مادر پرسید:مهرداد کجاست؟
_نمیدونم چه کارش دارین؟شاید توی اتاق داره درس میخونه.شاید هم خوابیده باشه!
_از فردا شب من اینجا نمیام.
_چرا ناراحت شدین؟من از خدا میخوام همیشه کنارم باشین!
نگاهش پر از درد و اندوه بود.حس کردم خودش را زیادی میداند،مداری که سالها در آغوش پر مهرش بزرگ شده بودم و مهر اصیلش را هیچ کس نداشت.کلام زهر آگین من روحش را زخمی کرده بود که چهره شکست خورده و پر از چین و چروکش یکباره به بی حسی تغییر حالت داد و دراز کشید.پلکهایش کم کم سنگین شد.زیر سرش بالش گذاشتم و دستش را بوسیدم.مهرداد از لایه در نگاهی به من انداخت،در حالی که کفشهایش دستش بود،آهسته از در آپارتمان بیرون رفت.اعصابم از دست خودم خرد بود.چرا باید موجود پاکی چون مادرم را میرنجاندم!احساس گونه و دلشوره بی خبری از مهدی کلافهام کرده بود که مهرداد برگشت.وقتی گفت هیچ کس در خانه نبود احساس کردم که دارم از حال میروم.سعی میکرد آرامم کند.
_یعنی چی؟تو که همیشه دلت به راه بد میره!خوب محمد بعضی شبها توی بیمارستان کشیکه،شاید امشب هم بیمارستان باشه.این دفعه که ببینمش شماره تلفن بیمارستان رو میگیرم.
با عصبانیت گفتم:کی دلش برای اون شور میزنه؟من دارم دیوونه میشم که مهدی کجاست اونوقت تو...
_آخه خواهر تو خودت گفتی برم سراقشو از محمد بگیرم.
_خیل خوب.پاشو برو بگیر بخواب تا مادر بد خواب نشده.میترسم بیدار بشه و تا صبح بشینه سر بافتنی.
مادر یک لحظه بلند شد نشست و چشمهایش را مالید و گفت:انقدر یکی به دو نکنید.شب و روزتون عوض شده؟
مهرداد را فرستادم بخوابد و خودم رفتم دم پنجره.غمم گرفت که باید از صبح وقتی سپیده دمید حرص بخورم تا شب برسد و دله نگرنیم تکرار شود و دم نزنم،نکند مادر هم نگران شود!
مهرداد وقت رفتن به دبیرستان،آهسته در گوشم گفت:شاید امروز یه خبری بشه،به امید خدا.
دلم داشت میترکید.تا زهر حال و حوصله درس خندان نداشتم.یک لحظه زد به سرم که بروم دم در دانشگاه،اما خیلی زود منصرف شدم.نزدیک عصر بود که داشت خوابم میبرد که با زنگ تلفن از خواب پریدم و گوشی را برداشتم و مهدی گفت آلو.من زدم زیر گریه.
از مخابرات تماس میگرفت،پرسید:چی شده؟اتفاقی افتاده؟مادر و مهرداد خوب هستن؟
_معلوم هست کجایی؟حداقل یه آدرسی،شماره تلفنی...
_گرفتار بودم.اتاق گرفتن تو خوابگاه خیلی دردسر داره.تو خوبی؟
:_دق مرگم کردی مهدی.کی میایی تهران؟
_چند روز دیگه.راستی زنگ زدم خونه محمد،همسایش گفت مریضه،به مهرداد بگو بره سراغش.
تلفن قطع شد.اسم محمد که آمد بدنم لرزید.حسی که در گذشته به او پیوندم میدادا،بعد از دو سال زجر کشیدن به تور مرموزی از او دورم میکرد.
مهرداد که آمد،از چشمهای ورم کردهام وحشت کرد.پرسید:چی شده؟
_مهدی زنگ زد،گفت بری سراغ محمد.
رنگ صورتش پرید.پرسید:رستشو بگو پریا،اتفاقی برای محمد افتاده؟
_نمیدونم انگار مریضه.حرفم تمام نشده بود که بلند شد،کفشهایش را پوشید و گفت:من رفتم،تو نمیائ؟
از سوالش جا خردم.منتظر بود جواب بدهم.
_پریاا گه در رو باز نکه مجبورم از دیوار برم بالا!اگه دیر کردم دلت شور نزنه.
_میدونی که شور میزنه،پس بهتره زود برگردی.
_اگه موقع بالا رفتن کسی خیال کنه دزدم چی میشه؟
_انقدر وقتو تلف نکن داداش برو دیگه.
با عصبانیت پرسید:اگه دنبالم بیایی آسمون به زمین میرسه؟اگه پرت شم و پام بشکنه،کی اونجاست که جمع و جورم کنه؟
فریاد زدم:چقدر ورّاجی میکنی؟مرد به این ترسویی ندیدم!
دست بردار نبود.خودم هم بی میل دنبالش بروم.توی اسانسور خانم اعتمادی و پسرش داشتند پچ پچ میکردند و مهرداد زًل زده بود به امیر.خانم اعتمادی پرسید:از مادر چه خبر؟
گفتم:سلام میرسونن.
توی راهرو خداحافظی کردیم که مهرداد گفت؟پسره خجالت نمیکشه،جلوی چشم من بر و بر به تو نگاه میکنه!انگار نه انگار مرد دنبالته.
دلم هزار راه رفت تا رسیدیم به خانه محمد.اما هرچه در زدیم کسی باز نکرد.مهرداد نگاهی به اطراف انداخت،کوچه خلوت بود،با حرکتی سریع از دیوار بالا رفت و در را باز کرد و داخل شدیم.چراغ کم نوری توی اتاق محمد روشن بود.کنار حوض ایستادم و مهرداد رفت توی اتاق.چند دقیقه نگذشته بود که از پنجره صدایم کرد.رفتم کنار پنجره و سرک کشیدم داخل اتاق.محمد با چشمان بسته بر روی تخت افتاده بود و سرم به دستش وصل بود.دلم فرو ریخت.گمان میکردم به جز تنفر هیچ احساسی به او ندارم،اما اشتباه کرده بودم.دیدن بدن بی حرکت از استخوانیش دلم را لرزاند.رنگ به رو نداشت و متوجه حضور هیچ کس نبود.بی اراده رفتم توی اتاق،بالای سرش ایستاده بودم.خودم نفهمیدم چه وقت وارد اتاق شده بودم که مهرداد با کنجکاوی زًل زده بود بهم و بعد سرش را به زیر انداخت.
لب تخت نشست و چندین بار صدایش زد.یا نمیشنید ،یا میشنید و حس نداشت حرکت کند.اتاقش،مثل همیشه مرتب و منظم بود.در یخچال را باز کردم،یک قابلمه سوپ توی یخچال بود.مهرداد از پشت سرم گفت:من میرم کمپوت بخرم.میری یا میمونی؟
برگشتم سمتش و گفتم:میمونم تا تو برگردی.
رفتم کنار پنجره و زًل زدم به حیاط پر از برگ خشک.دلم نمیخواست به صورت رنجور و بیمارش نگاه کنم.تار در گوشهای از اتاق بود،با احتیاط رفتم و به سیمهایش دست زدم.صدایش که در آمد،محمد نالهای کرد.صدای ناله محمد دلم را لرزاند.حرکتی کوچک باعث شد منگوله تسبیح عقیقم از زیر بالش او بیرون بلغزد.حواسم کاملا پرت شده بود.من حتی از دانه های تسبیح محمد هم متنفر بودم و او هنوز هم با خاطرات گذشته زندگی میکرد.
زانوهایم حس نداشت.بر روی زمین وارفته بودم.دیدن چهره غمگین و بیمار محمد زجرم میداد.چشم به در دوخته بودم تا مهرداد بیاید و از آن محیط نجات پیدا کنم.مهرداد که آمد پرسید:بیدار شد؟
_گمان میکنم بی هوشه.
_تو برو خونه.دلت شور منو نزنه.وقتی به هوش بیاد تلفن میزنم.
پاهایم قدرت همیشگی را نداشت.بی حس و حال رفتم سر خیابون و تاکسی گرفتم.وقتی رسیدم خونه آرام و قرار نداشتم.و تمام مدت منتظر تلفن مهرداد بودم.پس از نماز صبح تلفن زنگ زد.پریدم و گوشی را برداشتم.مهرداد بود که خواب آلوده سلام کرد.پرسیدم:حالت خوبه داداش؟
_من که چیزیم نبود.
منتظر بودم از حال محمد چیزی بگوید که هیچ حرفی نزد.فقط گفت:امروز زنگ بزن مدرسه و غیبتم را موجه کن.
قلبم داشت از حرکت میایستاد که به حرف آمد:محمد حالش خوب نیست،یک هفته بیمارستان بستری بوده و حالا هم همسایشون توی خونه مراقبشه.
دلم میخواست بیشتر بدانم،اما سوال نکردم.روز تمام نمیشد و من هم حال و حوصله کار کردن نداشتم و وقت کسی امانم را بریده بود.عصر که شد سرم را گرم درس خواندن کردم.مهرداد دیروقت آمد.از شدت بی خوابی داشت از حال میرفت.بر روی کاناپه نشست و منتظر بود برای غذا صدایش کنم که خوابش برد.نشستم رو به رویش و منتظر بودم که بیدار شود.میدانستم اگر هم بخوابم،خوابم نمیبرد.
یکی دو ساعت نگذشته بود که قلت زد و نزدیک بود از کاناپه بیفتد که صدایش کردم.گفت:دیشب نخوابیدم.خیلی خسته هستم.تو چرا نمیخوابی؟
سکوت کرده و منتظر بودم چیزی بگوید تا آرام شوم.آه کشید و پرسید:نمیپرسی چه بالایی به سر محمد آمده؟انگار مرده،فقط نفس میکشه.شانس آورده یه پرستار دلسوز بالا سرشه.
کلمه پرستار کنجکاوم کرد و گفتم:همسایش پرستاره؟
_آره،با برادرش بالا رو اجاره کردن.برادرش دانشجوی دانشگاه تهرانه،خودش هم توی بیمارستان کار میکنه.دیشب در حدود ده و نیم بودن که اومدن خونه و تا صبح پایین بودن.الهه خانم تا سرم محمد رو عوض نکرد خیالش راحت نشد.صبح زودم اومد پایین و فشار خونشو گرفت و گفت افت فشار داره.
_کی تا حالا مریضه؟
_نپرسیدم.فقط گفت که خیلی ضعیفه.
مهرداد یک ریز داشت حرف میزد و من حواسم پرت الهه خانم شده بود.بی دلیل دلم میخواست ببینمش.گودهه دلم کسی فریاد میکشی:به تو مربوط نیست.و گوشه دیگر قلبم که هنوز از عشق محمد پر پر میزد،به حسادتی کشنده نهیب میزد که:اون قدر دست روی دست گذاشتی که عشقت رفت سراغ یه دختر دیگه!
چهره محمد از لحظهای که با آن حال بیمار دیدمش پیش چشمم مجسم بود.بی دلیل دست و پا میزدم که از فکرم خرجش کنم.اما انگار هنوز هم قسمتی از وجودم متعلق به او بود.محمد دوباره آماده بود توی ذهنم و همه سلولهای مغزم را آذر میداد و هر چه میگریختم،باز به من نزدیک میشد.
مهرداد چند شب تنهایم گذاشت و فقط برای لباس عوض کردن به خانه میامد و هر بار دلم میخواست اطلاعاتی از شکل و قیافه الهه خانم بگیرم،اما او حتی کلمهای از الهه حرف نمیزد.هفته سر نیامده بود که سر و کله مهدی پیدا شد.وقتی آمد و ساک پر از رخت چرکش را سور داد توی آشپزخانه خیال کردم تازه از راه رسیده،اما خودش گفت که شب قبل پیش محمد بوده.عصر بود که مهرداد هم آمد و جمعمان جمع شد.
وقتی با مهدی تنها شدم حرف محمد را پیش کشید و گفت:محمد حال و روز خوبی نداره.در حدود یک ماهه دانشگاه نرفته و کلی از د رسهایش عقب افتاده.خدا پدر همسایشو بیامرزه که انقدر خانم و مهربونه.
در حالی که سعی میکردم خودم رو بی اعتنا نشان دهم،خیره شدم به دور دست.
مهدی ادامه داد:چه دختر نازنینی!به خاطره محمد،چند روزه از کار و زندگی افتاده.محمد هم که مثل از دنیا برگشته ها نه آدرسی داره و نه دفتر تلفنی.دختر بیچاره حتی به دانشگاه سر زده شاید آدرسی از خونواده آاش پیدا کند.آخرش خودش دست به کار میشه دکتر میاره بالای سرش یه هفته توی بیمارستان بستری بوده و بعد از مرخص شدن هم مراقبش بوده.
از شدت خشم داشتم منفجر میشودم که بی اراده فریاد کشیدم:مهدی،این حرفها به من چه مربوطه؟هر بالایی سرش بیاد حقشه!الهی بمیره تا از دستش راحت بشم!
او عصبانی شد و پرسید:معلوم هست چته پریا؟دیوونه شودی؟داری شورشو در میاری.
بلند شد راهش راه کشید و رفت.حال خودم را نمیفهمیدم و نمیدانستم چرا آنقدر عصبی هستم.از او متنفر بودم یا حسادت داشت درونم را آتیش میزد؟
ظهر گذشته بود که مهدی آمد.مادر پرسید:کجا بودی که با این همه اخم و تخم آمدی؟
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جواب مادر را نداده و یکراست رفت اتاق عقبی.رفتم پشت در و از لایه در نگاهش کردم.آهسته گفت:بیا تو پریا.
در را بستم و نشستم لب تخت.همان تور که چشمش به سقف دوخته شده بود پرسید:میگی چته یا مثل همیشه میخوای سکوت کنی؟
هزاران حرف برای گفتن داشتم که حتی یکی از آنها هم گفتنی نبود.قلت زد سمت من و گفت:از این وضع خسته شدم.آخرش میخوای چیکار کنی؟
_منظورت چیه؟من هیچ کار نمیخوام بکنم.راحتم بذارین.
_محمد...
_مهدی،خواهش میکنم حرفشو نزن.به خاطر تو رفتم سراغش،فقط همین.
_خیال میکنی من خلم و نمیفهمم کلافه ای.
داشتم حسابی عصبانی میشودم.کاملا فکرم را خنده بود و مچم را داشت میگرفت که داغ کردم و پرسیدم_به نظرت از چی کلافه ام؟وقتی زن مرتضی بودم یه درد داشتم،و حالا هزار تا گرفتاری دارم و دائم باید جواب گوی شما باشم.
با عصبانیت فریاد کشید:خوب برگرد سر خونه زندگیت و خیال همه رو راحت کن.
مادر سراسیمه آمد توی اتاق.در حالی که بغض کرده بودم و داشتم منفجر میشودم فریاد زدم:نمیتونم،وگرنه برمیگشتم تو همون جهنم و میسوختم.
مادر پرسید:چه خبرتونه؟چرا به جون هم میپرین؟
مهدی بلند شد،رفت سمت مادر و گفت:شما برو بیرون و دو تا پنبه بذار تو گوشت.من با پریا خیلی حرفها دارم که بهتره نشنوی.
مادر یک چشم به من داشت و یک چشم به مهدی که آرام آرام داشت از اتاقش بیرونش میکرد.وقتی در را بست،در کنارم نشست ،دست دور گردانم انداخت و گفت:میدونم که این روزها آتیش تو دلت به پا شده.حرف بزن شاید کاری از دستم بر بیاد.من حق دارم بدونم چرا انقدر ناراحتی!
آغوش مهدی ،مثل همیشه آرامم کرد.سرم را گذاشتم روی سینه آاش و آه کشیدم.او نوازشم میکرد و من اشک میریختم.اعتماد به احساسم نداشتم،گفتم چیزی که آزارم میداد آسان نبود.مهدی موهایم را نوازش کرد و گفت:پریا،تو فقط بگو چی میخوای،اگه مرغ هوا باشه برات تهیه میکنم.
_آزادی میخوام داداش!مادر از وقتی فهمیده طلاق گرفتم،مثل زندانبان نشسته و منو میپاد.انگار مردم هیچ کاری ندران به جز ایجاد مزاحمت برای من.توی این خونه دارم دق میکنم.
دست به زیر چانهام گذاشت ،سرم را بالا آورد،توی چشمهایم خیره شد و پرسید:دردت همینه؟مطمئنی؟
بلند شد و در حال بیرون رفتن از اتاق گفت:چشمات دروغ نمیگه.ولی زبونت جرات گفتن حقیقت رو نداره!پریا من بهتر از خودت با روحیه آات آشنام.چرا حرف دلتو به برادرت نمیزنی؟
از اتاق که رفت بیرون بر روی تخت افتادم و زدم زیر گریه.مهدی هیچ کدام از حرفهایم را باور نکرده بود.وقتی از اتاق رفتم بیرون،هیچ کس خانه نبود.مهدی روی در یخچال برایم پیغام چسبنده بود:مادر را میبرم خونش،شاید تنهایی فکرت به کار بیفته.
روی کاناپه دراز کشیده بودم و داشت خوابم میبر که تلفن زنگ زد.صدای فرهاد توی گوشی پیچید.کم کم داشت یادم میرفت که او هم میتواند مرد آینده زندگی من باشد.گرم و صمیمانه حالم را پرسید و گفت:اگه اجازه بدین،نیم ساعت حضورا مزاحمتون بشم!
دلم فرو ریخت.خودم را گول زدم که حتما برای کارهای بانکی کارم دارد،گفتم:یه وقت دیگه تشریف بیارید که مهدی هم خونه باشه.امشب خونه نیست.
_چه بهتر.اتفاقا این موضوع به خودم و شما مربوط میشه.
فرهاد سکوت کرده بود و فکرم دنبال وژهای مناسب میگشت که گفت:شاید بهتر باشه که بیرون از منزلتون با هم ملاقات کنیم.خانم پریا،یه وقت خیال نکنید که پرو هستم،چارهای ندارم کسی به فریادم نمیرسه و مجبورم با شما حرف بزنم.
_میشه بپرسم با من چی کار دارین؟
_باید در مورد ازدواج با شما حرف بزنم.خانم پریا،منو ببخشین،هر چه سعی کردم،نتونستم فراموشتون کنم.اصلا چرا باید فراموشتن کنم!من شما رو دوست دارم!
از هیجان جملات زیبایش بدنم لرزید.مدتها میشد که کسی آنقدر مهربانانه با من نجوا نکرده بود.آه کشیدم و گفتم:یادتون رفته که من هووی خواهر شما بودم؟
_این موضوع هیچ ربطی به ازدواج من و شما نداره،شما هم بهتره خیال کنید که ما هیچ نسبتی با هم نداشتیم.خانم طلا چی،من جا نمیزنم.شما باید با من ازدواج کنید.هر شرطی داشته باشین،من میپذیرم.
سکوتم باعث شد دوباره حرف بزند:خانم پریا،خواهش میکنم دست ازلجبزی بردارین.من چه هیزم تاری به شما فروختم که حاضر نیستین حتی به پیشنهاد من فکر کنید؟ میدونم که ملاحظه خواهرم و مرتضی را میکنید،ولی بدونین اون دو تا زندگی راحتی دارن.یه کم به فکر خودتن و من باشید.
_شما متوجه نیستین.من آمادگی ازدواج ندارم.
_میدونم که زندگی با مرتضی صدمه خوردین،اما من سعی خودمو میکنم که خوشبختتون کنم.
_شما بهتره بیشتر فکر کنید و من هم باید الان قطع کنم.
خداحافظی کردیم.تا گوشی رو گذاشتم،هزاران فکر و خیال به سرم ریخت.آن شب مهدی آمد و بدون اینکه حرفی باهم بزنیم غذا خرد و رفت خوابید.صبح که بیدار شد،خونسرد صبحانه خرد و رفت به اتاقش و ساک به دست بیرون آمد.هنگام خداحافظی بود و من طبق معمول داشت گریهام میگرفت.مهدی گفت:دیروز وقتی مادر رو گذاشتم خونه،یه چیزی گفت که تصمیم داشتم بی خیالش بشم،اما...
دلم شور افتاد و گفتم:چی گفت؟چرا انقدر این دست و اون دست میکنی؟
_مثل اینکه خانم اعتمادی برای پسرش خواستگاریت کرده!
سرم را با شرم پایین انداخت.سکش را روی زمین گذاشت و بغلم کرد.زدم زیر گریه و گفتم:کی بر میگردی؟
_معلوم نیست.تا چند روز پشت سر هم تعطیلی نداشته باشم،نمیتونم بیام تهران.نگفتی جوابت چیه!
اصرار مهدی برای پاسخ گفتن به این معنی بود که با ازدواج من و امیر موافق است.این فکر بدنم را کرخت کرد.یک لحظه یاد الهه خانم پرستار افتادم که به تور حتم با محمد سر و سری پیدا کرده و مهدی با خبر شده بود،وگرنه مهدی آدمی نبود که حرف از ازدواج من با کسی غیر از محمد بزند.او سکش را برداشت و من گفتم:هروقت تونستی زنگ بزن.
_تو هم درباره امیر فکر کن.پیشنهاد بعدی نیست.
بعد از رفتنش به روی مبل ولو شدم و به فکر فرو رفتم.برای مهدی،قضیه من و محمد تمام شده بود،پس برای من هم باید تمام میشد.این چند روز دوباره فکر و خیالش آماده بود به سراغم و آزارم میداد.دلواپسی بی دلیلی به روحم فشار میآورد.در افکارم غوطه ور بودم که صدای زنگ تلفن را شنیدم.امیر اعتمادی بود که پس از سلام و احوال پرسی اجازه ملاقات میخواست.پرسیدم:ببخشید،کی� �� شماره تلفن منو به شما داده؟
_یادتون رفته که ساختمونو خودم ساختم؟
_او بله.یادم رفته بود،امرتون چیه؟
_مادر اصرار داشت با مادرتون صحبت کنم،اما من ترجیح دادم پیش از اون که رسما بیام خواستگاری،چند تا نکته مبهم رو که خیلی کنجکاوم کرده با شما در میون بگذارم.
_نکته مبهم؟کنجکاو چی هستین؟
_مادر من از کنار خیلی مسائل راحت میگذره،اما من...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:نمیدونم مادر شما به مادر من چی گفته،اما بهتره زود برین سر اصل مطلب،چون من کلاس دارم.
_خانم طلا چی،من خواستگار شما هستم!یه کم وقت گذاشتن برای مسعله به این مهمی کار سختی نیست.
_آقای اعتمادی من به مادرتون گفته بودم که قصد ازدواج ندارم.
_به نظرتون از وقتش نمیگذرد؟
_این موضوع به خودم مربوطه.
_به هر جهت اگه قرار باشه اتفاقی بیفته،من باید بدونم علت طلاق گرفتن شما چی بوده!متوجه هستین؟
از شدت عصبانیت گوشی داشت از دستم میافتاد.صدایم نزدیک بود که به فریاد تبدیل شود.گفتم:مطمئن نباشین که اتفاقی میافته،شما هنوز از من جواب مثبت نگرفتین که انتظار دارین از گذشته با شما حرف بزنم.بهتره دیگه مزاحم نشین آقا که اصلا حوصله تونو ندارم.
گوشی رو گذاشتم و زدم زیر گریه،انگار حرفهای امیر پرتم کرده بود توی چاهی بی انتها.مهرداد به سفارش مهدی،تنها شبها میآمد میخوابید و صبح زود میزد بیرون.مادر چند روز یک بار میآمد سر میزد و میرفت.مهدی سفارش کرده بود که هیچ کس مزاحمم نشود و حرف اضافی نزند که خوب فکر کنم و تصمیم قطعی بگیرم.او خبر نداشت که امیر اعتمادی برای من مرده.
چند هفتهای که مهدی نبود به اندازه یک عمر طول کشید تا گذشت و تمام شد.وقتی آمد طبق معمول،اول رفت سراغ محمد و بعد آمد خانه.تا از راه رسید،پیش از هر موضوعی گفت:چه شانسی آورده محمد که این الهه خانم اونقدر بهش رسیده که دوباره سر پا شده.
همان لحظه دلم میخواست فریاد بکشم،اما به خودم مسلط شدم.لبخند ساختگیم مهدی را گول نمیزد.تا رفتم به آشپزخانه،دنبالم آمد و پرسید:راستی،این پسره...فرهاد...
تکان شدیدی خردم باعث شد که استکان از دستم بیفتد.مهدی که کنجکاو شده بود پرسید:چیه؟حرفی بهت زده؟
دست و پایم را گم کرده بودم،مهدی خشکش زده بود و زیر چشمی به حرکتم نگاه میکرد.گفتم:برو تو حال الان میام.
_پرسیدم حرفی بهت زده؟
_نه،چطور مگه؟
_خیلی رنگت پریده!بدجور دست و پتو گم کردی.
عصبانی بودم،عصبانی تر شدم و گفتم:تو خیال میکنی من هنوز بچهام که دائم کرهمو زیر نظر میگیری؟هرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی،فرهاد چی؟
_زنگ زده به مادر و تو رو خواستگاری کرده!با اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد،اما بهتره خودت برای ینده ات تصمیم بگیری.درباره امیر فکرهاتو کردی؟
_وقت نشد فکر کنم.
_یه مرتبه به هردوشون فکر کن و زود به من جواب بده.
صورتم بد جوری سرخ شده بود..توی تنم گور گرفته بود و دستهایم میلرزید.گفتم:خیلی عجله داری مهدی!نترس ترشیده نمیشام!
_تو چشمت ترسیده،تقصیر نداری.اون کثافت بدبینت کرده.
دوباره چای ریختم و رفتم توی حال.در مقابلش نشستم و پرسیدم:اگه نخوام شوهر کنم باید کی رو ببینم؟
_منو ،اما باید دلیلشو بدونم.
صورتش را بوسیدم و گفتم:ازدواج کردن حال و حوصله میخواد،دلیل نمیخواد.بهتره یه مدت حرفشو نزنیم.
_تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟میبینی که برنامههای همه ما به هم ریخته است.اگه تهرون بودم انقدر اصرار نمیکردم پریا.
صبح که از خواب بیدار شدیم،دلم خوش بود به صبحانه خوردن که دوباره سر صحبت باز شود و از نظرهیش استفاده کنم که بلند شد ،لباس پوشید و کیفش را برداشت.پرسیدم:ناهار بر میگردی؟
_دلم لک زده برای ابگوشت لیمو عمانی.یادت باشه وقتی برگشتم حرف اخرتو باید بزنی!
وقتی رفت آشپزخانه را جمع و جور اردم و آبگوشت را بار گذاشتم.مهدی که از راه رسید کاسه آبگوشت روی میز بود و سبزی خوردن در کنارش.نگاهی به میز انداخت.به به و چه چه کرد و با اشتها غذا خرد.لیوان دوغ را دادم استش و پرسیدم چند روز میمونی؟
_فردا بر میگردم اصفهان،هزار تا کار سرم ریخته.راستی فکر هاتو کردی؟
التهابی لحظهای سراسر وجودم را میلرزاند.هیچوقت تصورش را هم نمیکردم که روزی تصمیم بگیرم مهدی را هم گول بزنم.خیلی دلم میخواست به احساس محمد تلنگر بزنم و واکنش او خیلی برایم اهمیت داشت.
مهدی چشم به لبهایم دوخته بود و من غرق در افکار ضد و نقیزم بودم.که پرسید:مگه قرار نبود فرهاتو بکنی؟یه کلمه بگو و خلاصم کن!
_راستش اصلا از اعتمادی خوشم نمیاد.
_پس فرهادو انتخاب کردی؟
_بستگی به نظر تو داره.چرا ازش بدت میاد؟
_بد بخت کار بدی نکرده،فقط لجم میگرفت تا چشمش به تو میافتاد،رنگ و روش میپرید.
پس از چرت بعد از ظهرش،بلند شد رفت بیرون.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.مطمئن بودم رفته با محمد خداحافظی کند و برگردد.تا شب بر نگشت.مطمئن شدم که آب از آب تکان نخورده است.
رفتم اتاق عقبی .هوا تاریک شده بود.روی تخت دراز کشیدم با چشمهایم را بستم،باید بر اعصاب خودم مسلط میشودم.کم کم داشت خوابم میبرد که با سر و صدای مهدی و محمد که توی راهرو پیچیده بود چشمهایم باز شد.بلند شدم ،رفتم پشت در اتاق.مهدی کلید انداخت و آمد تو.محمد فریاد کشید:کجایی پریا؟
یکسر آمد پشت در اتاقم.یادش بود که دفعه قبل به همان اتاق پناهنده شده بودم.وحشت کردم و گلویم خشک شد.محمد دوباره فریاد زد:تا کی میخوای خودتو از من قایم کنی؟من لو لو خور خوره هستم؟بیا بیرون ببینم حرف حسابت چیه!از این مسخره بازی خسته شدم پریا.
قلبم داشت توی سینهام پر پر میزد.دلم میخواست دوباره اسمم را صدا کند.حالم دگرگون بود.علت عصبانیتش کاملا مشخص بود،اما باورم نمیشد که هنوز هم دوستم داشته باشد.
صدای مهدی را شنیدم،داشت به محمد التماس میکرد:محمد انقدر عصبانی نشو،الان حالت به هم میخوره!
محمد فریاد کشید:به درک که بمیرم!حداقل از دست این خواهر لعنتی تو نجات پیدا میکنم...مریضم کرده،باز هم دست بردار نیست.یه عمره دارم از دست ندونم کاریهاش زجر میکشم.دیگه طاقتم تموم شده!
صدایش میلرزید.گریهام گرفت.دوباره داشت حالم به هم میخورد،به توری که مجبور شدم از اتاق بیرون بروم.با اینکه عصبانی بود و فریاد میکشید،از لحن صدایش لذت میبردم.
مهدی آمد پشت در و گفت:بسه دیگه،بیا بریم بیرون.اینقدر به خودت فشار نیر،هر کسی یه سرنوشتی داره!خواهر بد بخت منم به دست برادر تو سیاه بخت شد.حالا هم فکرش درست کار نمیکنه.پاشو بریم داداش،همه چی درست میشه.
صدای محمد آرام تر شده بود و حال من هر لحظه بد تر میشد.آهسته گفت:مهدی دخالت نکن.بذار یه دفعه هم شده حرفامو بزنم.دق کردم از بس حرف نزدم.دوستیمون جای خود،خواهش میکنم بذار تکلفم روشن بشه.این دفعه مثل دفعه قبل نیست که اجازه بدم راحت داغونم کنه!هم خودمو آتیش میزنم هم اونو!میفهمی چی میگم؟
تنم از شنیدن حرفهایش به لرزه افتاد.تحمل نداشتم.باید میرفتم دستشویی.با عجله در را باز کردم و دویدم سمت دست شویی.چشمهایم کسی را نمیدید.در نیمه باز بود و داشتم استفراغ میکردم که ،عکسش افتاد توی آیینه.پشتم ایستاده بود.از لایه موهای آشفتهام نگاهش میکردم.چشمهایش برق میزد،انگار خیس بود.آهسته گفت:خواهش میکنم پریا،با من لجبازی نکن،تا کی میخوای منتظرم بذاری؟
دلم میخواست فریاد میکشیدم و میگفتم مگه تو منتظر من بودی؟اما گریه مجالم نمیداد.پریشان تر از همیشه بودم.دلم نمیخواست رو در رو نگاهش کنم.تحمل نگاه کردن به چشمهای غمگینش را نداشتم.دلم میخواست مهدی نبود و ساعتها بر سرش فریاد میکشیدم که همیشه چشم انتظارش بودم و حالا او میگفت منتظر من بوده!در دستشویی را آهسته بستم و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم آن دو رفتند.
صدای در که آمد دویدم سمت پنجره.مهدی زیر بغل محمد را گرفته بود و با هم داشتند میرفتند بیرون.بر روی صندلی آشپزخانه وا رفتم.بلند شدم و رفتم به اتاقم،بدنم نیمه جانم به رختخواب نرسیده از حال رفتم.میان خواب و بیداری،لذتی گنگ و مبهم داشتم.شب بود که پلکهای ورم کردهام را باز کردم.صدای رفت و آمد میآمد.صدا زدم:تویی مهدی؟
مهدی،ساک به دست به اتاقم آمد و چراغ را روشن کرد:پریا من امشب میرم پیش محمد.حالش زیاد خوب نیست،فشارش اومده پایین و دوباره مجبوره سرم وصل کنه!به مهرداد گفتم بیاد اینجا،تو کاری با من نداری؟
_فردا میری اصفهان؟
_مجبورم برم.به مادر چی بگم؟
قطرهای اشک از گوشه چشمم ریخت روی بلشم.آمد نزدیکم و پرسید:تو هنوز داری گریه میکنی؟بس کن پریا،زندگیت شده اشک و آه.همه رو خسته کردی!
از حرفهایش لجم گرفت و با عصبانیت گفتم:اصلا برای تو مهمه که من زنده باشم یا مرده؟برو پی کارت!
خم شد،دستم را بوسید و گفت:با همه کله شقی،با مهدی هم لجبازی میکنی؟پریا اگه برام مهم نبودی الان اینجا نبودام!
_اره هروقت به تو احتیاج دارم نیستی.حالا هم برو پهلوی محمد،درست مثل صبح که من داشتم از تنهایی و مریضی دق میکردم و تو راه افتادی دنبال اون پسره بی معرفت!محمد همیشه برای تو مهم تر از من بوده که خواهرتم.
خونسرد بلند شد و رفت سمت در اتاق :تو خیلی بی انصافی،محمد صبح داشت میمرد.
فریاد زدم:به درک!اون منو بد بخت کرد،حالا هم دوباره داره فیل بازی میکنه و منظره دو سال پیش رو جلوی چشمم میاره!که چی؟بشینم و منتظر باشم آقا هر وقت فرصت کرد و الهه خانم تشریف نداشتن به من فکر کنه!
آامد و نشست لب تخت.ته چهرهاش خنده بود و سعی میکرد خونسرد باشد.متعجبانه پرسید:تو به الهه حسودی میکنی؟
_از هر دو تاشون متنفرم!هر غلطی که بکنن برام مهم نیست.دیگه نمیتونه زجرم بده.
_چرت و پرت نگو،محمد آزرش به مورچه هم نمیرسه،چه برسه به تو که اندازه دنیا دوستت داره.
انگار منتظر شنیدن چنین حرفی بودم که بغضم بترکد.مهدی فریاد زد:حالم عزت به هم میخوره!این قدر ضجه مویه نکن همه رو فراری دادی.شودی مثل پیرزن ها.یه کلوم ختم کلوم بگو به مادر چی بگم؟
فریاد زدم:همه شون برن بمیرن!من شوهر نمیکنم.بذارین به حال خودم باشم.
در آپارتمان که به هم کوبیده شد،فهمیدم مهدی رفته.مهرداد نیمه شب آمد و من کلی جیغ و دادا سرش راه انداختم که چرا دیر کردی!پس از آنکه دق دلیم را سرش خالی کردم آهسته گفت:داداش گفت تنها بمونی برات بهتره!برای همین صبر کردم موقع خواب بیام که تنها نباشی.
از حرفش بر آشفته شدم و فریاد زدم:حالم از همه تون به هم میخوره.شماها دارین دستی دستی منو میکنین تو گور.
شب تا صبح بیدار بودم و بغض داشتم،اما اشکم در نمیآمد.آفتاب نزده بلند شدم و رفتم آشپزخانه که صبحانه درست کنم که دیدم مهرداد ردفته.همه جا آشفته بود.دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.هم از محمد دلخور بودم و هم حسادت داشت خفهام میکرد.بی دلیل تصمیم گرفتم الهه را از نزدیک ببینم.
چادر سر کردم و سفت و سخت رو گرفتم و عینک آفتابی زدم.وارد کوچه که شدم پشت درختی پناه گرفتم.از آنجا همه چیز را میدیدم.مدتی طولانی این پا و اون پا شدم.از سرما داشتم میلرزیدم.اراده کرده بودم،حتی اگر شده تا شب را آنجا بمانم الهه را ببینم بعد برگردم خانه.هنوز شب نشده بود که دختر جوان باریک اندامی با مانتو و مقنعه از در بیرون آمد.آرایش ملایمی داشت و چهرهاش معصوم بود.از زیبائی و متانت هیچ چیزی کم نداشت و اندام کشیدهاش جان میداد برای عروس شدن.دلم فرو ریخت و آشوب شد.پیاده چند تا خیابان را آمدم و فکر کردم.از دست خودم و همه اطرافیانم عصبانی بودم.
وارد آپارتمان که شدم پاهایم حس نداشت.یادم آمد که چند روزی میشد که غذای درست و حسابی نخورده بودم.غذا از گلویم پایین نمیرفت.نیمرو درست کردم و به زور فرو دادم.مادر تلفن زد که کمی آرام شدم.رفتم به سراغ یک کتاب شعر قدیمی که محمد داده بود.صدای زنگ تلفن که آمد،بی جهت فکر کردم که فرهاد است.داشتم فکر میکردم که باز میخواهد سماجت به خرج دهد که صدای محمد را شنیدم.باور نمیکردم او باشد.صدای او هم لرزش داشت.آرام و بی دغدغه پرسید:حالت بهتر شد پریا؟
گریه نابهنگام گریبانم را گرفته بود.دلم نمیخواست ضعف نشان بدهم و به قول مهدی فراریش کنم،پرسیدم:کاری داشتید؟
کلم خشک و بی احساسم کمی عصبیش کرد،پرسید:یه تسبیح پیشت داشتم ،یادته؟
خونسرد پاسخ دادم:یادمه،از توی سجاده ات برداشته بودم.
_حالا کجاس؟
_پاره شد!
منتظر بود دلیل پاره شدنش را بگویم،اما من انگار زبانم قفل شده بود.محمد بدون خداحافظی گوشی را گذاشت.گوشی تلفن توی دستم خشکید.بر روی کاناپه دراز کشیدم و داشتم به حرفهایش فکر میکردم که زنگ زدند.از چشمی نگاه کردم،محمد بود.در را باز کردم.توی چارچوب در ایستاد.به چشمهای هم خیره شدیم.مدتها بود از نزدیک به هم نگاه نکرده بودیم.اضطراب داشت و سعی میکرد خونسرد باشد.دست توی جیبهایش فرو برد و تسبیح من را بیرون آورد.همان طور که به چشمهایم زًل زده بود،تسبیح را پره کرد.دانههایش قلل خرد و روی زمین پخش شد.نخ و منگوله تسبیح را پرت کرد زمین و بدون خداحافظی از پلهها پایین رفت.
مات زده نشستم بر روی زمین.میخواستم زار بزنم اما اشکی نداشتم.توقع چنین رفتار خشنی را نداشتم.همان لحظه فکر کردمکه اگر علاقهای هم بوده با پره کردن این تسبیح از بین رفت.
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۲:قسمت اول
عصبانیت و رنج کشیدن رفته رفته برایم عادت شد.اطرفیانم از رفتارم ناراضی بودند و کمتر به پر و پایم میپیچیدند.غیر از مهرداد که شبها برای خوابیدن میآمد،کسی یادم نمیکرد.فقط یاسمین گاهی زنگ میزد و احوالم را میپرسید.سیمین تنها سنگ صبورم بود و پا به پایم رنج میکشید.مادر فقط هفتهای دو سه بار زنگ میزد و حال و احوال میکرد و مهدی هم درسش سنگین شده بود و به تهران نمیآمد.مانده بودم تنها با هزار غم و اندوه که دوری از مهدی هم داشت دوباره به غمهایم اضافه میشد.
نزدیک سال نو خوشحال بودم که آخر ترم است و مهدی میآید تهران.وقتی سر و کله پوریا پیدا شد فهمیدم که هنوز روزگار دست از سرم بر نداشته است!کلاس داشتم و دیرم شده بود.منتظر تاکسی در کنار خیابان ایستاده بودم که اتوموبیلی جلوی پایم ترمز کرد.تا سرش از شیشه بیرون نیامد و سلام نکرد باورم نشد،راننده پوریا است.مدتها میشد که ندیده بودمش.همین که چشمم به چشمش افتاد بی اختیار به یاد پریسا افتادم و دلم گرفت.اشاره کرد که سوار شوم و در ماشین را باز کرد.بدون اینکه جواب سلامش را بدهم راهم را کج کردم و رفتم به سمت پیاده رو.پوریا دست بردار نبود،در حالی که در حاشیه خیابان آهسته میآمد اصرار میکرد که سوار شوم.از ترس اینکه امیر ببیند و هزار جور فکر و خیال کند،ناچار سوار شدم و با خشم پرسیدم:معلوم هست اینجا چی کار میکنی؟
گاز داد و به سرعت پیچید توی خیابان بغلی،گفتم:وایسا...
در کنار خیابان توقف کرد.خجالت میکشید نگاهم کند.به تته پته افتاده بود و نمیدانست از کجا شروع کند.خواستم پیاده شوم که از روی چادر دستم را گرفت.فریاد زدم:ولم کن!معنی این کارها چیه؟
سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:خواهش میکنم بمون پریا!دو کلمه حرف دارم.
_از کجا آدرس منو پیدا کردی؟
_زن عمو رو تعقیب کردم.پریا،میدونم از مرتضی طلاق گرفتی!
انگار آب یخ ریختند رو سرم.گفتم:این مزخرفات چیه؟
زد زیر گریه.قیافهاش فرق کرده بود.پخته تر به نظر میرسید اما،رفتارش هنوز هم کودکانه بود.با عصبانیت در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.دنبالم راه افتاد و آهسته تعقیبم کرد.کلافه شده بودم.از خیابان رد شدم تا مسیرم را تغییر دهم که محمد را دیدم.داشت میآمد سمت ما.
یک باره راه رفتن فراموشم شد و داشتم میخوردم زمین.وحشت کرده بودم که محمد آن وقت روز در آنجا چه کار دارد؟به نظر میرسید بهترین کار این است که به روی خودم نیاورم و تغییر مسیر بدهم،اما او تصمیم گرفته بود خودش را به من نشان بدهد.تا دیدم دارد به طرف من میآید پیچیدم به خیابانی دیگر که نتیجه آن شد که کتابهایم پخش شد وسط خیابان.هیجان زده دویدم سمت یک کوچه بن بست.تکیه دادم به دیوار تا نفس تازه کنم که محمد رو به رویم سبز شد.
حتی سلامم یادم رفت.با همان آرامش همیشگی گفت:برگرد خونه.
گفتم:کلاس دارم،دیرم شده.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:این پسره مزخرف مزاحمت میشه.برگرد خونه تا برم تکلیفشو روشن کنم.امروز نرو کلاس.
کفرم در آمد.هم از دست پوریا عصبانی بودم و هم محمد که انگار مچ یک خلافکار را گرفته بود.دلم از او و حرکاتش آنقدر پر بود که بی دلیل فریاد کشیدم:دلت برای من شور نزنه،برو مواظب الهه خانم باش که کسی مزاحمش نشه!
چندمین بار بود که خشم محمد به وحشتم میانداخت.آن قدر عصبی شد که پشیمان از حرفی که زده بودم ،تند راه افتادم به سمت آپارتمانم.پشت سرم آمد و فریاد کشید:بیخود پای دختر مردمو وسط نکش!تو مشکل داری پریا...داری از خودت فرار میکنی و من اجازه نمیدم با احساساتم بازی کنی،فهمیدی؟تو نباید سوار ماشین پوریا میشدی!خیال کردی من کی هستم؟دیگه حاضر نیستم توهین تو رو تحمل کنم.هیچ زنی توی زندگیم نیست.خیالت راحت باشه،همین تو یکی برای هفت جعد و آبادم کافی هستی!جهنم برام درست کردی و بی اعتنا نشستی زًل زدی به سوختنم که چی؟یه روز پشیمون میشی که دیگه فاییده نداره!
خشکم زده بود و داشتم نگاهش میکردم.غرق در چشمهای عصبانیاش بودم و دل نمیکندم از آن همه تعصب که آزاری دلنشین و دلگرم کننده داشت.مظلومانه نگاهم کرد و آهسته گفت:اینجوری نگاهم نکن،دیوونه شدم از دستت!
صدایش هر لحظه آرام تر میشد و نگاهش آبی بود که داشت بر روی آتش قلبم ریخته میشد.آهسته گفتم:نمیدونم پوریا از کجا آدرس اینجا رو پیدا کرده.سمج به دنبالم میآمد و من که میترسیدم همسایهها ببینن ،مجبور شدم سوار ماشینش بشم.
گفت:تنش میخاره.همین امروز تکلیفمو باهاش روشن میکنم.
از خیابان ردم کرد.رسیدم دم در آپارتمان.چشمش توی خیابون دنبال ماشین پوریا میگشت.گفتم:فهمیده که از مرتضی طلاق گرفتم.اذیتش نکن،بچه است.فقط سفارش کن موضوع رو به کسی نگه!
وقتی رفت،حس کردم قطعه دیگری از وجودم جدا شد.همان قسمتی که برای خودم مانده بود.دیگر قلبی باقی نمانده بود تا خون به رگهایم جاری کند.
وقتی به آپارتمان برگشتم،سبک بودم.اینکه محمد مواظبم بود ،حسی دلگرم کننده و آرام بخش به جانم میریخت.ذهنم به الهه چسبیده بود و دست از سرم بر نمیداشت.دنبال رابطهای میان او و محمد میگشتم.اینکه حساسیتم را فهمیده بود آزارم میداد،به ویژه که تصور میکردم چیزی را از من مخفی میکند.به ناچار چسبیدم به درس خندان.چند تا کتاب را ا شب سال نو تمام کردم.انگیزه زندگی کردن و پی گرفتن هدفم دوباره داشت جان میگرفت که تلفن مرتضی پس از مدتها که صدایش را نشنیده بودم،متعجبم کرد.پرسیدم:یاسمین کجاست؟
_زنگ زدم که بگم آقا بزرگ مرد!
دست و پایم لرزید.پرسیدم:کی؟
_امروز صبح.هنوز جنازه شو بلند نکردن.منتظر من و تو هستن.یادت رفته که من و تو هنوزم زن و شوهریم؟
_یادم نرفته.حالا باید چی کار کنیم؟
_میام دنبالت.
یک ساعت نگذشته بود که آمد دنبالم.مدتها میشد که ندیده بودمش.چهرهاش ده سالی پیرتر نشان میداد.خواستم عقب سوار شوم که در جلو را باز کرد.نگاهش دلگیر کننده بود و غم داشت.هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتیم.نزدیک خانه ایستاد و از دور به مجتمع خیره شد.موقع پیاده شدن پرسید:هنوز ازدواج نکردی؟
هاج و واج نگاهش کردم.نفسی عمیق کشید و هر دو رفتیم سمت در حیاط.
عمه ها مجتمع را گذاشته بودند روی سرشان.تالار زنانه و شاه نشین مردانه بود.از پشت شاه نشین رفتم به تالار.هیچ کس تحویلم نگرفت به جز مادر.زری از کنج تالار دست تکان داد اما مجبور بودم کنار مادر بنشینم.زن عمو زهره چشم قرعهای رفت و به زری اشاره کرد.عمه منصوره ،مادر پوریا،به محض دیدن من،ریسه رفت و جیغ کشید،انگار داغ دلش تازه شد.جنازه را که بلند کردند،محمد و مرتضی سر و ته تابوت را گرفته بودند.
بوی گل و خاک و شیون و زاری عمه ها که جنازه پدرشان را در کنار برادر خاک میکردند داشت حالم را به هم میزد.محمد پهلو به پهلوی عمو منصور ایستاده بود و آن طرف تر عمو،مرتضی ایستاده بود و زًل زده بود به جنازه.قبر کن کنار آمد و هنگام گذاشتن جنازه آقا بزرگ توی قبر،عمو منصور دست محمد و مرتضی را به هم چسباند.یک لحظه هر دو به هم زًل زدند.زن عمو زهره که آرزو داشت دو پسرش را کنار هم ببیند،از هیجان ناگهانی قش کرد.مادر با چادرش بادش میزد و فریاد میکشید:مرتضی،محمد بیاین مادرتونو ببرین توی ماشین.
صدا به صدا نمیرسید.مرتضی و محمد با اشاره اطرافیان،زیر بغل زن عمو را گرفتند ،و بردند سوار ماشین مرتضی کردند.از دور نگاهشن کردم.به نظر میرسید هنوز هم از هم دلخورند که با فاصله از هم حرکت کردند و برگشتند.عصر بود و باید برمیگشتیم.توی شلوغی چشمم دنبال زری بود که دیدم از پشت شیشه اتوموبیلی سفید رنگ دست تکان میدهد.نزدیک رفتم،دیدم بچه دارد شیر میدهد.آن منظره آنقدر زیبا بود که دست دور گردنش انداختم و بوسیدمش.چشمهایش اشک داشت و نگاه من غم زده بود.لبهیمن بی جهت به خنده باز شد.انگار مرگ پیرمرد باعث شده بود دلهای افراد خانواده به هم نزدیک شود.پس از صرف غذا سخنرانی مرتضی همه افراد خانواده،و بیشتر از همه عمو منصور و زن عمو زهره را شگفت زده کرد.خبر جدا شدن ما،اگر چه برای همه ناخوشایند بود،باعث شد که افراد فضول دستمایه خوب برای غیبت کردن پیدا کنند.
شب در کنار مادر ماندم.توی اتاق پدر خوابیدم و نمازم را بر روی سجاده او به جا آوردم.پوریا از شادی توی پوست خودش نمیگنجید.هرجا بودم،چشمش دنبالم بود.پس از مراسم شب هفت برگشتم به آپارتمانم.یک هفته مانده به شب عید،مهدی آمد.لباس سیاهم میخ کوبش کرد که با عجله گفتم:آقا بزرگ مرد.
ساک از دستش رها شد.با روی کاناپه نشست و زد زیر گریه.کنارش نشستم و بغلش کردم.مهدی گفت:خیال همه راحت شد.خدا بیامرزدش که اون قدر رعب و وحشت ایجاد کرده بود.
نفسی از سر اسودگی کشید و دراز کشید روی کاناپه.زًل زده بود به سقف که خوابش برد.
بهار که آمد همه عزادار بودیم،اما دلهایمان پریشان نبود.چهره زندگی طور دیگری بود.در حالی که با جدیت درس میخواندام و هیجان و اضطراب ازمونهای ورودی دانشگاه فکرم را مشغول کرده بود،اثاث مختصری برداشتم و رفتم خانه پدرم،جایی که خاطرات خوش گذشته هنوز لا به لای اجرهایش باقی مانده بود.مادر اتاقم را تمیز کرده بود و انتظار داشت برای همیشه آنجا بمانم.
وقتی یک چمدان اثاث دستم دید پرسید:پس بقیهاش کو؟فقط رخت و لباس آوردی؟
دستش را بوسیدم و گفتم:به جز یه چمدون اثاث چیزی لازم ندارم.هر دو رفتیم آشپزخانه.آن روز قرار بود ،مهدی و مهرداد هم برای ناهار بیایند.دوباره شدم دختر خانه پدرم.هیچ کس کار به کارم نداشت به جز پوریا که سعی میکرد پنهان از چشم دیگران با من ارتباط بر قرار کند.
محمد گاه گاه میآمد و به زن عمو و عمو سر میزد ،که بیشتر از همه پروانه از دیدنش خوشحال میشد.هنوز چهلم آقا بزرگ نشده بود که شوهر عمهها به فکر فروش خانه و تقسیم ارث افتاده بودند ،در حالی که هیچ کس خبر نداشت وصیت نامه دست چه کسی است.کم کم پچ پچها بالا گرفت و دعواها آشکار شد که به دست به یقه شدن شوهر عمهها انجامید.عمو منصور که الان بزرگ خانواده طلا چی شده بود یک شب آمد به شاه نشین و فریاد زد:لاش خورها چند روز دندون روی جیگر بگذارید تا چله آقام سر بیاد!
تا آن روز نه صدای بلند از عمو منصور شنیده بودم و نه حرف نامربوط.عینا شده بود آقا بزرگ که به همه به راحتی توهین میکرد.سعی میکردم جلوی چشمش آفتابی نشم ،چون مادر میگفت جواب سلام کسی را نمیدهد و هنوز کفن آقا بزرگ خشک نشده،میترسد مال و اموال پدرش را بخورند.کاری کرده بود که همه آرزو داشتند آقا بزرگ دوباره سر از خاک در آورد و فرمان روایی خانه را به دست بگیرد.

پایان فصل ۲۲.
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۳:
مرگ آقا بزرگ شروعی دیگر بود برای همه کسانی که در مجتمع زندگی میکردند.برای من،تنها دغدغه امتحانات ناخوشایند بود و دلم را میلرزاند.یک روز که نم نم باران بهاری میبرید،هوس پشه بندم را کردم.از وقتی رفته بودم به خانه شوهر مادرم آن را نفتالین زده بود و گذشته بود کنار.وقتی از لا به لای تشکهای قدیمی بیرون اوردمش بوی نفتالین اتاق را پر کرد.هیچ کس آن موقع سال نمیرفت پشت بام به جز آنکه دلش هوای باران داشت.رفتم توی پشه بند و غرق در رویاهی دور و درازم شدم.روزی را به یاد آوردم که در زیر باران داشتم قدم میزدم و محمد آمد بلوز بافتنی خود را انداخت روی شانههایم و گفت:سرما نخوری پریا!
آن روز تصورش را هم نمیکردم که زمانی چنان عاشقش شوم که بی قراری دل و جانم را به آتیش بکشد.باران بند آمد و نسیمی وزیدن گرفت و هوا سرد شد.
مادر از پلهها بالا آمد و پرسید:اینجا چه کار میکنی؟پشه بندت خیس آب شد.نمیخوای بیایی پایین؟
_نه مامان،میخوام نفس بکشم.
کفگیر به دست رفت پایین.وقت غذا مهرداد آمد دنبالم.دلم نمیآمد از پشت بام بیایم پایین.بوی گذشته را میدادا.بعد از شم ظرفها را جمع کردم و دوباره پریدم روی پشت بام.نفسی عمیق کشیدم و چشمهایم را بستم.
هنوز چشمهایم گرم نشده بود که صدای تار به گوشم خرد.تصور میکردم خواب میبینم.بلند شدم،ملافه دورم پیچیدم و رفتم زیر زمین،صدا قطع شده بود.چند بار توی تاریکی صدا زدم:محمد تو اینجایی؟
منتظر پاسخ بودم.اما صدایی نمیآمد.وهم برام ادشت،انگار داشتم دیوانه میشودم.برگشتم پشت بام.صدای نفس زدنی از پشت سرم شنیدم.هنوز وارد پشه بند نشده بودم که برگشتم،دیدم مهدی در فاصله ای نزدیکم ایستاده.آهسته گفت:نترس منم.
یاد روزگار گذشته مرا در خود غرق کرده بود که مهدی چانه ام را بالا گرفت و گفت:پریا،تو فکر چی هستی؟
_هیچ داداش.
_نمیخوای برای برادرت درد دل کنی؟حرف بزن.
_از چی حرف بزنم؟
_حالا که خیالت از آقا بزرگ و خونواده و طلاق و مرتضی راحت شده و چند روز دیگه هم به سلامتی امتحان میدی و خیالت کاملا راحت میشه،بگو ببینم بعدش میخوای چی کار کنی؟
_خوب معلومه،باید درس بخونم.
_پریا ،رفته بودی زیر زمین؟
از اینکه دائم دنبالم بود لجم گرفت و فریاد زدم:مهدی،تو کار و زندگی نداری که همش دنبال منی؟بابا اینجا دیگه خون بابامه،هیچ خطری تهدیم نمیکنه،بذار تو حال خودم باشم.
متعجب نگاهم کرد و پرسید:حالا چرا انقدر عصبی هستی؟
زیر لب گفتم:این نصفه شبی هم نمیذاری به حال خودم باشم.
باور نداشت آن طور بی رحمانه حرف بزنم...آرام بلند شد و گفت:دیگه باهات کار ندارم،به حال خودت باش!
وقتی رفت از پشت نگاهش کردم.هم چنان که دور میشد و میرفت،حس کردم فرسنگها از من فاصله میگیرد.مهدی،مهدی گذشته نبود که هر وقت صدایش میکردم،در کنار دستم بود و نوازشم میکرد.روحش از دست کارهای من آزرده شده بود که همان شب فهمیدم از من دل کنده است.
از شبی که دل مهدی را شکستم،هیچ حرفی با هم نزدیم،تا وقتی رفت اصفهان و دوباره تنها شدم.روزیم بدون هیچ کاری و هیجانی میگذشت.انگار هیچ کاری نداشتم جز اینکه بنشینم و منتظر بمانم.منتظر بودم که محمد بیاید و به پایم بیفتد و التماسم کند کاری که هرگز از او بر نمیآمد.
دلم هوای آپارتمانم را کرده بود.بلند شدم،بهانه آوردم و به راه افتادم.در را که باز کردم بوی خاک و گرد و غبار زد توی دماغم.رفت .دله و دماغ هیچ کاری را نداشتم.تا چند سال میتوانستم به این سر گردنی ادامه بدهم؟محمد تا کی منتظرم میماند؟فکر اینکه بازوهای مهربانش برای آغوش گرفتن زن دیگری باز شود،قلبم را میسوزند.با خودم عهد کرده بودم فکرش را از سرم بیرون کنم،اما نمیشد.
احتیاج به سکوت داشتم.تصمیم گرفتم به مادر زنگ بزنم و بگویم امشب نمیآیم.بد تر دلش شور افتاد و تا شب نشده چند بار زنگ زد.سیم تلفن را از پریز کشیدم ا افتادم بر روی تخت.چشم باز کردم دیدم ساعت ۱۱ صبح است.هنوز تلفن قطع بود.به محض اینکه دو شاخه را به برق زدم زنگ خرد.فکر کردم مهدی به یادم افتاده،لبخند زدم.گوشی را برداشتم فرهاد بود.
_تلفونتون خراب بود؟
به جای پاسخ دادن به سولش گفتم:آقا فرهاد خواهش میکنم چند روزی مزاحم من نشید.نزدیک امتحانات حال و حوصله حرف زدن ندارم.
_ببخشید میشه بپرسم چرا شمشیرتونو برا من از رو بستین؟
_منظورتون چیه؟
_آخه من حرف نزده،دعوام کردید!
_میدونم حرفتون چیه آقا فرهاد،من قصد ازدواج ندارم.
_باشه،دیگه مزاحمتون نمیشم.خداحافظ.
از خداحافظیش فهمیدم خیلی عصبانی شده.انگار این روزها همه را رنجانده بودم.بهتر بود مدتی با خودم خلوت میکردم و با همه قطع رابطه تا سر فرصت تکلیفم با خودم روشن شود.

پایان فصل23
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۴:
اگر چه از خدا میخواستم کسی کاری به کارم نداشته باشد،از اینکه فراموشم کرده بودند دلتنگ و ناراضی بودم.
روزها درس میخواندام و اغلب شبها بی خوابی به سرم میزد،تا سپیده صبح فکر میکردم.توی آپارتمان آهسته راه میرفتم که خانم اعتمادی نفهمد خانه هستم،انگار او هم رغبتی به معاشرت با من نداشت که دیگر سراغم را نگرفت.تقویم رو میز اضطرابم را افزایش میداد.تنها یکی دو هفته مانده بود به امتحانات.مهدی کارت ورود به جلسه را گذاشته بود روی میز ناهار خوری.در حالی که هیجان نزدیک شدن به روز آزمون لحظه به لحظه بیشتر میشد ،دوری از مهدی دلم را به شور انداخته بود.فکر محمد هم،بیشتر از گذشته ،سرک میکشید به ذهن خسته و افسردهام و بدجور آزارم میداد.محمد رکن اصلی آشفتگی روحی من در طول زندگی کسل کنندهام بود که هر چه میگذشت جای خالیاش را بیشتر حس میکردم.
در روز موعود،با خستگی شدیدی که از بی خوابی شب پیش از آن داشتم،مجبور شدم چند تا لیوان قهوه بخورم که سر جلسه خوابم نبرد.توی اسانسور با امیر رو به رو شدم.مثل غریبه ها،یه سلام خشک و خالی تحویلم داد و به سرعت رفت سمت پارکینگ.به خیابان اصلی نرسیده بودم که مهدی را دیدم.لبخند زنان آمد به سمت من و گفت:آماده ای؟
بغضم گرفته بود.دلم میخواست سر گله و شکایت را باز کنم که گفت:انگار تنهایی خیلی خوش گذرونی کردی!
تا محل برگزاری آزمون همراهم بود و وقتی هم که برگشتم،گوشهای ایستاده بود و انتظارم را میکشید.پرسید:چطور بود؟
_سخت،گمان نمیکنم قبول شوم.
سر راه کلی خرید کردیم.وارد آپارتمان که شدیم،تلویزیون را روشن کرد و ولو شد روی کاناپه.سینی چای را گذاشتم روی میز و در کنارش نشستم.دست انداخت دور گردانم.مثل همیشه لب تشنه چشمه زلال محبتش بودم.همان لحظه بی اراده سرم کج شد و افتاد روی شانه اش.نفسی عمیق کشید و گفت:فردا میرم اصفهان.
_کی بر میگردی؟
_زود میام.خیلی کار دارم.محمد...
سفت و سخت بغلم کرد.انگار نگران حرفی بود که باید میزد.پرسیدم:محمد چی؟
_محمد داره میره قاطی مرغا،میخواد زن بگیره!
بدنم ناگهان به لرزه افتاد.تا آن روز هیچ وقت آنقدر آشفته نشده بودم که بدنم بی اراده بلرزد.سکوت کرده بودم و بدنم گر گرفته بود.مهدی کاملا فهمید که توی بغلش یک لحظه کاملا مردم.تکانم داد و نگاهم کرد.خونسرد گفت:هر وقت خستگی امتحان از تنت در اومد،یه لباس شیک برای خودت و مامان بدوز!
زبانم لخت و بی حس شده بود.خواستم بپرسم عروس خوشبخت الهه خانم پرستاره،که خودش گفت:الهه دختر با شعوریه،محمد رو خوشبخت میکنه.
آب یخ و آب جوش یکی در میان،به فاصله یک دقیقه بر سرم ریخته شد.توی بغل مهدی وا رفته بودم و او محکم فشارم میداد.چند بار خم شد و نگاهم کردشاید منتظر بود که حرفی بزنم،وقتی دید حالم زیاد خوش نیست،لبخند زد و گفت:من میرم خونه،تو نمیائ ؟ چند روزه مادر رو ندیدی؟
_میخوام تنها باشم داداشم.
رها شدم بر روی کاناپه چرمی.خشکم زده بود که صدای در آپارتمان آمد.مهدی رفت و با یک دنیا بد بختی تنهایم گذاشت.نای حرکت کردن نداشتم.دلم میخواست گریه کنم،اما دیگر اشکی برای ریختن نداشتم.فریادی کشیدم و احساس کردم همان لحظه پوست سرم کنده شد.بلند بلند با خودم حرف میزدم و ناله میکردم.آنچه انتظارش را داشتم،داشت اتفاق میافتاد.چقدر این دست و اون دست کردم و فرصتهای طلایی را از دست دادم و حالا به خاک سیاه نشسته بودم ،به جز فریاد کشیدن کاری از دستم بر نمیآمد.فکر کردم این مدتی که مهدی به سراغم نمیآمد،دنبال کارهای محمد بده و صبر کرده تا امتحانم را بدم و بعد ماجرا را بفهمم.چقدر از این موضوع رنج کشیده بود،خدا میداند.
دغدغه ها همه مردند.انگیزههای شناور در خونم،به آب بدل شدند.هیچ کس و هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.باید منتظر میشودم تا دنیا به آخر برسد.همچنان که چشمهایم باز بود به در و دیوار زًل زده بودم،حواسم به صدای قدمها بود که عده ای داشتند از پلهها میآمدند پایین.وایسادند پشت در پچ پچ کردند و رفتند.صدای قدمهایشان داشت دورتر و دورتر میشد.از آرامش خبری نبود،آرامشم را الهه خانم با خودش برده بود!محمد که همیشه مواظبم بود،تحقیرم کرد و رفت سراغ دیگری.تنها داشتم دیوانه میشودم.مهدی کجا رفت؟چرا رفت؟فکر کرد با خیال راحت سر بر بالش میگذارم و میخوابم؟از بس به او گفتم اسم محمد را نیار ،فکر کرده که واقعا از او متنفرم.اما من با اسمش به یاد بهشت میافتادم و حسرت میخوردم که از بهشت رانده شده بودم!چرا باید از محمد متنفر باشم!سعی کردم،اما نشد!مگر چه کرده بود؟من بودم که قول و قرارمن را فراموش کردم و زن برادرش شدم.همیشه مواظبم بود و همیشه نگرانم.همچون فرشته نجاتی بالای سرم بود که هرگز تنهایم نمیگذشت،اما حالا!
صدای زنگ تلفن که آمد.دستم از قبل بر روی گوشی بود.تا برداشتم صدای مهدی اما،پرسیدم:کجایی؟
_خونه مامان،تو خوبی؟
مدتی طول کشید تا پاسخ دادم:خوبم.
_امروز چکاره ای؟مادر آبگوشت درست کرده گفت زنگ بزنم بیایی اینجا!من یه ساعت دیگه میرم.ممکنه تو رو نبینم.کاری نداری؟
_به سلامت.به مامان بگو یه مدت کار به کار من نداشته باشه!
_پریا چیزی شده؟انگار حالت خوب نیست!دیشب خوب خوابیدی؟
_خوبم.دیشب راحت خوابیدم.خیالت راحت باشه.
گوشی را گذاشتم و سیم تلفن را کشیدم که در نتیجه پریز از دیوار کنده شد و افتاد وسط حال.حال و حوصله خودم را نداشتم،چه برسد به دیگران.با خودم گفتم ای کاش هر چه زودتر مغزم ز کار بیفتد تا راحت به کارهای دیگر برسد.
پایان فصل ۲۴
____________________________________
فصل ۲۵:
یک هفته پر آشوب و زجر گذشت.نیمه شب گذشته بود و مدتها میشد بر روی کاناپه چرمی مقابل تلویزیون با زجر دراز کشیده بودم.کتاب شعری نیمه باز روی سینهام قرار داشت.پلکهایم به سقف خشکیده بود و نفسم آرام آرام داشت سر به سرم میگذاشت.یک لحظه بود و یک لحظه نبود.صدای چرخش کلید در قفل حواسم را از تنهایی مزخرفم پاره کرد.از روزی که مهدی رفت و با کابوسهای زندگی پر دردسرم تنها شدم و مهرداد را به خانه راه ندادم و زنجیر پشت در را انداختم که کسی نییاید تو،تا صبح همان روز،نه به ساعت نگاه کردم،نه به آیینه.پلکهایم نیمه باز بود که پاورچین وارد شد و خواصه خواصه ساکش را کشید سمت آشپزخانه.بعد برگشت سمت در و زنجیر پشت در را وارسی کرد.آمد به طرفم و هر چه نزدیک تر میشد،پلکهایم بیشتر به هم میچسبید.در کنار مبل دو زانو نشست.موهای پیشنیم را کنار زد و بوسیدم.داشتم دیوانه میشودم به طوری که حتی حوصله مهدی را نداشتم.
دستهایم بی اختیار از هم باز شد و حلقه زد دور گردنش.صدای خنده شیرینش پخش شد توی هال و آهسته گفت:ای شیطون تو بیداری؟
بلند شد،رفت سمت کلید برق و من همچنان به گردنش آویزان بودم.مهدی همچنان که میخندید چراغ را روشن کرد.چراغ که روشن شد متعجب نگاهم کرد و پرسید:چرا این شکلی شودی؟چقدر سبکی!
چشمهایش وحشت زده بود،انگار مرده ای را در بغل داشت.مهدی شتاب زده بردم بر روی تخت و پرسید:پریا تو خوابی یا بیداری؟
همه توانم را یک جا جمع کردم تا چند کلمهای از دهانم خارج شود:چه عجب داداش .دست بر روی پیشانی ام گذاشت و نبضم را گرفت.وحشت کرد.انگار به جسدی دست میزد،که خیلی زود دستش پس رفت.بلند شد رفت سمت هال.صدای در یخچال آمد که فریاد کشید:از اون روز که رفتم تا حالا غذا نخوردی؟یخچالت پر از کپک شده!
تنم بی حس بود و فکم حرکت نمیکرد.نمیدانم چی شد.چشمهایم باز شد.صدای پچ پچ میآمد.زیر سرم خیس و سرم به دستم وصل بود که چک چک داشت میچکید روی ملافه ام.از رگ دستم داشت خون میآمد.
بلند شدم.سرم گیج رفت.صدای در به گوشم خرد.دو نفر توی هال بودند و داشتند پچ پچ میکردند.چهار دست و پا راه افتادم رفتم پشت در اتاق.صدای محمد میآمد.انگار داشت با مهدی دعوا میکرد.آهسته آهسته حرف میزد و مهدی جوابش را بلند بلند میداد.
_کشتی منو محمد!چند دفعه گفتم که...باید تنها میموند که مغزش کار بیفته.
_یعنی این جوری مرد مومن؟تو پریا رو زجر کش کردی!هنوز داغی،نمیدونی چه غلطی کردی!
_خوب میشه.نذرش کردم.براش گوسفند میکشم.
محمد راه میرفت و غر میزد:وقتی طلاق گرفت،گفتم پایچش نشو!تو و زن عمو دائم اذیتش کردین.
_انتظار داشتی ولش کنیم به امان خدا.
_باید دورادور ازش مراقبت میکردین،نه اینکه میخ بشین و یکبند فرو برین توی مغزش.
_من که اذیتش نکردم.یه وقتایی خیال میکرد تنهاست،اما من و مهرداد اطرافش بودیم.
_از اول باید این کار رو میکردین،نه الان که به اندازه کافی قاطی کرده!
_محمد تو پای گود نشستی و میگی لنگش کن،نمیدونی تو این مدت چقدر بد بختی کشیدم.
_خوب کشیدین که کشیدین،چشمتون کور،باید مواظبش میشدن که زن اون مرتیکه نشه.
_تو هم جزو ما بودی!یادته ولش کردی و رفتی!
_این مزخرفها که به هم میبافی یه قرون ارزش نداره!ما همه مون مسول بد بخت کردن پریا هستیم.من سهم خودم رو میپذیرم و حاضرم تا آخر عمر قلامیشو بکنم،اما کو...کو کسی که حتی به من نگاه کنه!تنها کاری که از دستم بر اومده این بود که ازش دوری کنم که ریختمو نبینه و حرص نخوره،گرم چه خیلی سخت بود.تو هم شونه خالی کردی،نباید دنبالم میومدی!
روی زمین سرد پشت در دراز کشیدم.کارنامه چند سال بدبختی داشت ورق میخورد.محمد میانداخت گردن مهدی و مهدی خراب میشد سمت سرنوشت.چه وقت از روز بود؟محمد چرا اینجا بود؟پس چرا تنها بود؟الهه خانم کجا بود؟
صدای پایش را حتی در تاریکی هم میشناختم.ایستاد و گفت:تو با احساسات من و پریا بازی کردی بچه،میفهمی چی میگم؟طرحی که تو پیاده کردی داشت به قیمت جون پریا تموم میشد.بالایی که سرش آوردی،ممکنه اثرش تا آخر عمر باقی بمونه،دعا کن معجزه بشه،آخه پسر،مگه تو روانشناسی که سر خود رفتی رو مغز این طفلک کار کردی؟
_خیال کردم اگه حسادتش تحریک بشه،یادش میافته دوستت داره!همه کارهاش لجبازی بود با خودش.
_باید با من مشورت میکردی!به خیالت من کی هستم مهدی؟یه آدم دست و پا چلفتی که هر کار دلت خواست بکنی،اما به روت نیارم؟هنوز منو نشناختی!
_راست میگی،تازه دارم میشناسمت.تاحالا تصورش رو هم نمیکردم دستت رو من بلند بشه.پسر دستت خیلی سنگینه!دکتر که نباید انقدر بی رحم باشه!
_هنوز اون روم بالا نیومده!کتکی که به مرتضی زدم یک هفته فرستادش بیمارستان.تو رو باد زدم و اینقدر اوراق شودی!
_بدم زدی که دو تا از دندونام شکسته و لبم پاره شده؟ناآ سلامتی من ازت کمک خواستم،هم چین فکمو پیاده کردی که بعد از یه هفته هنوز خونش بند نیومده.
_حقته مهدی!باید میکشتمت.برو خدا رو شکر کن که راست راست داری جلوم راه میری،اگه به خاطر ٔگل روی خواهرت نبود،شل و پالت میکردم.یه هفته که چیزی نیست.
_روی زمین قلت زدم.یک هفته در بی هوشی به سر برده بودم؟مهدی از دست محمد کتک خورده بود!هرگز تصورش را نمیکردم که محمد خشن و وحشی باشد.صدای پچ پچ بلند تر شد.
:یادت باشه داداش کوچیکه،اگه یه مو از سرش کم بشه تمام موهاتو دونه دونه از سرت میکنم و جلوی چشات آتیش میزنم.
_محمد بسه دیگه ،هر کاری کردم به خاطر تو بود.
_گفتم غلط کردی،بازم میگم گوه خوردی به فکر من بودی!من از هیچ کس کمک نخواستم.اگه دوست و رفیق بودی،اگه مرد و مردونه دنبالم اومدی،اگه خواستم با هم باشیم،فقط و فقط از صدقه سر پریا بود...اینو هیچ وقت فراموش نکن.پریا منتش تا آخر دنیا سر من هست!حالا هم پاشو اینقدر ننه من غریبم بازی در نیار،دست و صورتتو بشور ا آماده باش که وقتی به هوش اومد،حقیقتو صاف و پوست کنده بهش بگی!
_یک هفته هست که نرفتم اصفهان...همه برنامه هام به هم خورده.
_به درک،تا پریا بلند نشه،حق نداری پاتو از تهرون بیرون بذاری!
گفتن چه حقیقتی آن قدر مهم بود که محمد و مهدی به جان هم افتاده بودند!خواب میدیدم یا بیدار بودم که محمد داشت از من طرفداری میکرد.مهدی به صدای بلند گفت:تصورش رو هم نمیکردم به خاطر خواهرم دوستم داشته باشی محمد!تو دوست دوران بچگی منی.یادت رفته؟من تو رو به خاطر خودت دوست دارم!
_دوستی خاله خرسه؟خیال میکنی محمد کیه؟یه بی عرضه که تو نقشه بکشی و خواهر تو،رو لج لجبازی ،بفرستی سراغش؟به فکرت نرسید من هم به اندازه خودم غرور دارم و از این حقه بازیها خوشم نمیاد؟نه داداش،اگه جدایی من و پریا تا آخر دنیا طول میکشید،زن بگیر نبودام.منتظرش میموندم تا خودش منو ببخشه و بیاد سراغم.اگه نمیومد هم کاری به کارش نداشتم.اون روز هم که شنیدم میخواد شوهر کنه و جوش آوردم.بعدش پشیمون شدم.اختیار هر کسی دست خودشه.نگاه کن ببین به چه روزی افتاده؟اون منو دوست نداره،مطمئنم میخواد سر به تنم نباشه،اما حسادت زنانه روحشو زخمی کرده!چرا گفتی دارم زن میگیرم؟مرض داشتی؟مگه من بازیچه دست تو یه الف بچه هستم؟
_خواستم دست از لجبازی برداره.به خدا محمد هنوز هم دوستت داره.نمیدونم چرا انقدر عوض شده!
_مهدی من پریا رو بهتر از تو میشناسم.یادته میگفتی به خاطر من طلاق گرفته؟من خاطر جمع بودم آدم بی معرفتی نیست و تا آخر عمر کنار اون عوضی میمونه.تو باعث شودی به شک بیفتم و برم بیمارستان و پرونده پزشکیشو بکشم بیرون.طفلکی با این هیکل استخونیش یه کلمه به هیچ کس حرفی نزد که چه بالایی به سرش اومده.هنوزم کسی نمیدونه چرا طلاق گرفته!من مطمئنم دلیلش کتک خوردن نبوده!نجابت پریا رو هیچ دختری نداره!
_حالا باید چی کار کنیم؟
_باید بشینیم و منتظر باشیم،شاید دلش برامون تنگ بشه.
_اگه هوش نیاد چی؟
_هوش میاد ،علایم حیات داره.زندست.فقط دلش نمیخواد زندگی کنه.احتیاج به،یه محرک قوی و انگیزه زندگی بخش داره!دیروز که معاینهاش کردم،همه چیزش خوب بود.
_به نظرت بهتر نیست برگردونیمش بیمارستان؟
آه محمد دلم را لرزاند.باور نمیکردم مهدی بی رحمانه دلم را شکسته باشد.مهدی سنگدل نبود،حتما به دلیل محکمی آزارم داده بود.صدای پای مهدی که داشت به اتاق نزدیک میشد ،همچون پتک توی سرم میکوبید.محمد گفت:من باید برم کار دارم،تلفنو وصل نکن،پریا به سکوت احتیاج داره.داروهاشو به موقع بده و وقتی هم میری تو اتاق،پا برهنه برو.سرم تموم نشده بر میگردم.شربت ویتامینشو دوباره بده بخوره.
در آپارتمان و در اتاق هم زمان داشت باز میشد که در به پایم گیر کرد و کاملا باز نشد.مهدی فریاد زد:یا قمر بنی هاشم!
گیج و منگ بودم.کشیده شدم روی زمین،و رفتم روی دستهای محمد و مهدی.چشمهایم تار بود.هالهای از محمد را میدیدم که بالای سرم ایستاده و مچم توی دستش بود.بدنم داغ بود.یک قطره اشک چکید روی صورتم که انگار دریائ از محبت سرازیر شد به سوی بدنم!محمد به صورتم خیره شده بود و زیر لب خدا را شکر میکرد.برگشت سمت مهدی و گفت:الکل بیار.امروز نمیرم بیرون،میخوام وقتی به هوش میاد اینجا باشم.
پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۶:
حیاط از باران شب گذشته خیس بود.آسمان یک پارچه خاکستری تیره بود.تا یادم میآمد،عشق محمد با اندوه همراه بود.یاد او همیشه آزارم داده بود و از آزارش هم لذت برده بودم.با حرفهایش دلخوش شده بودم و هنوز اطمینان نداشتم توی خواب و روی و هذیون تب شنیده بودم یا نه.
مهدی،صبح که میرفت،سفارش کرد که از تخت پایین نیایم،اما من آمدم و در اولین فرصت رفتم سراغ قوطی یادگاریهای گذشته.سوزنی کلفت برداشتم و تسبیح خودم و محمد را به نخ کشیدم.نخها از داخل هم رد شدند و دو تسبیح،زنجیروار،وصل شدند به یکدیگر.منگوله ها سر جایشان دوخته شد،درست مثل روز اولش.با این تفاوت که دو تا تسبیح از توی هم رد شده بودند و نمیشد جدایشان کرد.هر دو تا را گذاشتم توی کیفم .باید میرفتم سراغ محمد.آن چه در حالت خواب و بیداری شنیده بودم،آنقدر دلچسب بود که تا آخر دنیا میشد دنبالش رفت و بقیهاش را پیدا کرد.حس راه رفتن نداشتم.هنوز هم سرم گیج میرفت.مهدی سفارش کرده بود بمانم و منتظرش باشم.گفت که هزار حرف برای گفتن دارد،اما من طاقت نداشتم،باید میرفتم و محمد را میدیدم.
دلهرهای عجیب داشتم.به نظرم رسید که شاید از وقت صبح نباشد!بود یا نبود تفاوتی نمیکرد،آنقدر پشت در مینشستم و منتظر میماندم تا بیاید.اولین تاکسی سوارم کرد.وقتی به کوچه خلوتی رسیدم که خانه محمد در آن قرار داشت،از دور دیدم که الهه خانم در حال قفل کردن در است.معلوم بود که هیچ کس در خانه نیست که در را قفل میکند.فریاد کشیدم:صبر کنید!
برگشت و پرسید:با من بودید؟
رفتم جلوتر و گفتم:من پریا هستم،آقای طلا چی نیستن؟
بر روی پله های نمناک نشستم تا نفس تازه کنم.الهه پرسید:شما حالتون خوب نیست؟آقای دکتر نیستن.
_کی میاد خونه؟
_نمیدونم ،معلوم نیست.
الهه کلید انداخت،در را باز کرد و گفت:شما برین تو استراحت کنین،در اتاق آقای دکتر همیشه بازه.هر وقت حالتون جا اومد و خواستین برین،در رو به هم بزنین.من خیلی کار دارم،وگرنه نمیرفتم.
چند تا پله پایین آمدم تا وارد حیاط شدم.وارد اتاق محمد شدم.در اتاق محمد که پر بود از بوی نم،نور کم،وسایلی اندک و بسیار ساده،تار،کتابهای کنج دیوار و عکس بچگی من و زری که سر طاقچه بود و قبل ندیده بودمش.رفتم توی اتاق و پرده را کنار زدم.رفتم کنار تخت نشستم.مهم نبود چه قدر منتظر میماندم،در زیر سقفی که او نفس میکشید،داشتم عاشقانه از لحاظات لذت میبردم.دست بردم زیر تخت،همان سجاده قدیمی بود.باز کردمش،تسبیح نداشت.دوباره بستم و گذاشتم زیر تخت.سرم سرعت خرد روی بالش محمد و خوابم برد.ساعتها عمیق و بی حس و خیال خوابم برد.وقتی چشم باز کردم،دیدم هوا کاملا تاریک شده است.در و پنجره کیپ تا کیپ بسته بودند.صدای پا میآمد.از لایه پلکهای نیمه بازم اندام قوی و مردانه محمد را دیدم .نفسی از سر اسودگی کشیدم.محمد ایستاده بود و ناباورانه نگاهم میکرد.صدا زد:پریا،اینجا چه کار میکنی؟حالت خوبه؟
سرم سنگین بود و به سختی از بالش کنده شد.سلام کردم.آمد توی اتاق و در را پشت سرش بست.لامپ رو روشن کرد.نور چشمم را زد.بلافاصله کلید برق را زد و چراغ خاموش شد.نزدیکم آمد و آهسته پرسید:پریا از کی تا حالا اینجایی؟باورم نمیشه اومده باشی اینجا!سرتو گذاشتی روی بالش من!
_ساعت چنده محمد؟
خندید،از همان خندههایی که توی قاب پنجره اتاقم تحویلم میداد و سر به سرم میگذاشت.وقتی خندههایش تمام شد،گفت:مهدی بد بخت داره در به در دنبالت میگرده دختر!حقشه،باید نقره داغ بشه!
رفت نشست کنار تلفن ،شماره گرفت و گفت:مهدی خونه ای؟پریا اینجاست،پاشو بیا...اره،حالش خوبه...چرا داد میزنی؟خوب کرد که اومد!
در فاصله هر جمله بر میگشت،نگاهم میکرد و لبخند میزد.تصویرش داشت تار و کدر میشد که دراز کشید روی زمین.آامد بالای سرم و پرسید:داروهاتو خوردی؟
در آن تاریکی،اگر چشمهایش برق نمیزد،نمیدیدمش.همه اطرافم میان غبار تیره رنگ محو شد.تنها چشمهای محمد بود که برق میزد و میدیدمش.با لشش را از روی تخت برداشت و گذاشت زیر سرم.همچنان که محو حرکت خوشایند صورتش بودم،پلکهایم خود به خود بسته شد.به خوابی شیرین و سنگین فرو رفتم.انگار وزن نداشتم.صدای نفس زدن میآمد و زمزمهای ملایم.محمد در گوشهای از اتاق بر سر سجاده نشسته بود و داشت دعا میخواند.به سختی غلت زدم.آهسته پرسید:بیداری پریا؟
_مهدی کجاست؟من کجام؟
_مهدی رفته غذا بگیره.تو هم خونه خودتی.
آمد بالای سرم و خیره شد به چشم هایم.دلم میخواست دستهای مهربانش را لمس میکردم.نیم خیز شدم،و شانه هایم را به زمین نزدیک کرد و گفت:بخواب،اگه ناراحتی،برم بیرون.
_نه،نرو بمون!
خندید و آه کشید.حال خودم را نمیفهمیدم،درست مثل او که گاه میخندید و گاه آه میکشید.نبضم را گرفت و گفت:چرا به سلامتیت اهمیت نمیدی؟از صبح تا حالا اینجا بودی و لب به غذا نزدی!خوب ضعف کردی!تو چیزیت نیست،فقط دلت میخواست منو بکشی!
پس از مدتها دلم میخواست صدایش کنم،اما زبونم بر نمیگشت،خجالت میکشیدم.به سختی گفتم:محمد!...
با صدایی لرزان پاسخ داد:جانم،جانم پریا...تو باید خوب بشی...منو ببخش که در حقت کوتاهی کردم.ای کاش میتونستم توضیح بدم که چقدر ناراحتم!
لرزشی خفیف قلبم را تکان داد.محمد داشت زندگی و عشق را به من بازمیگرداند.مثل برق گرفتهها ،چشمهایم را باز کردم که بهتر ببینمش.چشمهای محمد از اشک شفاف بود،گفتم:فکر من نباش،چراقو روشن کن!
_تو خودت یه پارچه نوری!اتاقم امشب روشن شده...هر شب مثل قبر تنگ و تاریک بود،اما حالا اومدی،صفا آوردی،عشق آوردی.کاشکی زودتر میآمدی پریا!نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
دلم میخواست گریه کنم.بغض داشتم،اما اشکم نمیآمد.گفتم:تسبیحتو آوردم محمد.
_همون که پاره ش کرده بودی؟
_همون که مرتضی پارهاش کرد!درستش کردم.مثل اولش شده...کیفم کجاست؟
دست برد زیر تخت،در کیفم باز شده و محتویاتش ریخته بود بیرون.خندید و گفت:دل و روده ش ریخته بیرون!چی میخوای؟
_گذاشتم تو زیپ بغلش،بردارش.
دو تا تسبیح همزمان،دنبال هم از کیفم در آمدند،خندید و پرسید:این چه جور تسبیهیه؟تسبیح دوقلو؟
_یکیش مال منه که تو پارهاش کردی!یکیش مال توست که مرتضی پارهاش کرد.هر دو تاشون مال تو.مگه نیومده بودی دنبال تسبیحت!
_خیال کردی اون روز اومده بودم دنبال تسبیح؟اومدم دنبال خودت دختر!تحویلم نگرفتی،دلم شکست.حقم بود،مهم نیست.
مدتها بود آنطور به هم نگاه نکرده بودیم.نگاهمن توی تاریکی به هم گره خرد.محمد خندید و گفت:دستتو ببر زیر رو بالشی،یالا زود باش!
دست کردم زیر رو بالشی،منگوله تسبیح سرد و نمناک لغزید و سرعت خرد افتاد زمین.گرفتم توی دستم.
_این چیه؟
_تسبیح تو که همیشه ماله منه،اینه،نه اون که پارهاش کردم.چیزی که از دست تو گرفتم به قدری برام عزیز بود که هر شب به یاد تو لمسش میکردم و از خدا میخواستم یه بار دیگه،مثل گذشته ها،به چشم هم نگاه کنیم،و آرزو میکردم یه بار دیگه موهتو ببینم!اگه تو تسبیح منو نمیخوای،میگیرمش؛اما تسبیح تو رو پس نمیدم!
بغضم داشت میترکید .دلم هوای گریه داشت و حرفهای محمد داشت مرا به زندگی بر میگردند.زدم زیر گریه و پس از مدتها،عقدههایم را خالی کردم.محمد مثل همیشه عصبانی شد و گفت:هنوزم گریه ات توی استینته؟
بلند شد یک لیوان آب آورد گذاشت کنار دستم.دست برد زیر بالش و سرم را بالا آورد.محمد دست و پایش را گم کرده بود و میترسید حالم بد تر شود.فریاد زد:بسه دیگه!حالم داره به هم میخوره.هم خودتو کشتی،هم داری منو میکشی!تو ضعیفی پریا،نباید اعصابت ناراحت بشه.یه کار نکن خواب آور بهت تزریق کنم!
مچ دستش را گرفتم و گفتم:نه محمد،نمیخوام بخوابم.مدتهاست گریه نکردم.اشکم خشک شده بود.چشمهام داشت کور میشد.دلم داره میترکه.باید گریه کنم.
_خیله خوب،گریه کردی دیگه...بسه دلم خون شد!یه کم آب بخور و بخواب.
ساعتی بعد که آرام شدم مهدی آمد.دست گذاشت روی پیشنیم.پرسیدم:مهدی اومد؟
_فرستادمش بالا با احمد صحبت کنه...زبونش فقط برای من و تو درازه!یه ماهه قراره بره خواستگاری الهه و هی این دست و اون دست میکنه!
_شام خرید آورد گذاشت تو یخچال.منتظر بودم بیدار بشی گرم کنم و با هم بخوریم.امشب مهمون داداش خسیست هستیم.پسره نم پس نمیده،کشتمش تا راضی شد چلو کباب بگیره.میخواست کوبیده بگیره با نون سنگک که زدم تو سرش و گفتم:حیف نون امشب باید چلو کباب بخوریم،نترس فردا مهمون من!امشب نمیخوام از پریا چشم بر دارم.
محمد حرف میزد،چراغ خاموش بود و من از حضورش داشتم لذت میبردم.رفت سمت تارش و پرسید:سرت درد نمیگیره یه کم تار بزنم؟
_بزن محمد،همون آهنگی که توی زیر زمین میزدی!
_پس یادته نه!خودم ساخته بودمش!
_اسم آهنگ چیه؟
_پریای من!
_خیلی قشنگه،همیشه دوستش داشتم،هنوزم ریتمش یادمه.
_خیلی چیزا یاد گرفتم که بزنم.اما این یکی خاطره انگیزه.
شروع کرد به نواختن.چشمهایم را بستم و به روییای شیرین فرو رفتم.هر زخمهای که به تار میزد،زخمی از دلم برداشته میشد و حس میکردم هر لحظه بیشتر به او نزدیک میشوم از تاریکی خسته شده بودم و دلم میخواست هنگام تار زدن ببینمش.ارزوییی که از بچگی داشتم.گفتم:محمد.
صدای تار قطع شد و سریع گفت:جانم.
_چراقو روشن کن.
بلند شد،رفت سمت دیوار و کلید برق را زد.برگشت و نگاهم کرد.وهمه عجیبی داشتم نگاهش کنم،اما هر چه خجالت میکشیدم مهم نبود،ارزشش را داشت.آمد و کنارم نشست،با فاصلهای کم به توری که با هم تماس ندااشته باشیم.لبخند زد.مات و مبهوت نگاه شرمگینش بودم که دست و پایش را گم کرده بود و داشت سرخ میشد.به موهای بغل گوشش دست کشید و گفت:خیلی پیر شدم پریا.موهام هم سفید شدن.تو پیرم کردی دختر!
همان تور که نگاهمان به هم گره خورده بود آهسته گفتم:درست مثل همون روزا...همون نگاه...همون عشق قدیمی...محمد هنوز هم دوستم داری؟یادته با هم قول و قرار داشتیم؟
آه کشید و چشمهایش برق افتاد:آره عزیزم.من هنوزم متعهدم.تا آخر عمرم قول و قرارم یادم نمیره.
دلم میخواست اقرار به دوست داشتنم میکرد،اما مثل گذشتهها که گفتن این کلمات برایش سخت بود.شرمگین سرش را انداخته بود و آهسته آهسته با خودش حرف میزد،پرسیدم:چیزی گفتی محمد؟چرا بلند حرف نمیزنی!
_میدونی پریا،این تربیت قدیمی و حجب و حیای لعنتی،خودمو هم کلافه کرده.دلم میخواست میتونستم احساسمو بیان کنم.اما،نمیتونم.منو ببخش.هیچ وقت نتونستم اونطور که تو دلت میخواست ابراز علاقه کنم.
سرش هنوز پایین بود و رنگ به رنگ میشد و من داشتم لذت میبردم از حرکاتش.
حرفش که تمام شد گفتم:هر تور که باشی،دوستت دارم محمد.سرش را بالا آورد.سرخ شده بود و لبهایش از هیجان داشت میلرزید.خندید و گفت:واقعا جلوی تو کم میارم.
دستهایش را آورد جلویم و گفت:ببین،دارم میلرزم.خاک بر سرم که انقدر دست و پا چلفتی هستم،نفسم داره بند میاد.
هر دو داشتیم میخندیدیم که مهدی آمد تو.چپ چپ نگاهم کرد و یکراست رفت نشست کنج اتاق.اوقاتش تلخ بود و حرف نمیزد.محمد هی حرف میزد و شوخی میکرد و او ساکت و غم زده،کز کرده بود گوشه اتاق.شب که برگشتیم.پرسیدم:مهدی اتفاقی افتاده؟خیلی گرفته ای!
_داداش بگو چته!حرف بزن مهدی چی شده!
گوشم روی قلبش بود و میشنیدم که تعداد ضربانش هر لحظه بیشتر میشد.وهمهای گنگ از چیزی داشت که به تور حتم به من مربوط میشد.دلم شور افتاد.آن شب به قدری شاد و رها بودم که دلم نمیخواست لحظهای آرامشم به هم بریزد.گفتم:داداش،من امشب سر حالم.خوب خوبم.تو چته؟
صدایش انگار از ته چه در میآمد.آهسته و با تردید گفت:باید بهات حرف بزنم.میترسم ناراحت بشی.شاید بهتر باشه حالا هیچی نگم!
_بگو داداش.بگو تا حالت خوب بشه.
_پریا امشب نه.نمیخوام شادیتو به هم بزنم.
_مگه امشب چه خبره؟چی میخوای بگی؟
نگاهش از تلویزیون برگش به سمت من.نگاهی که غمگین بود و بغض داشت:پریا ،منو ببخش،خیلی اذیتت کردم.به تو دروغ گفتم که محمد داره زن میگیره.حتما حالا دیگه خودت فهمیدی!به خدا نمیخواستم آزارت بدم.
دست گذاشتم روی لبهاش:مهدی تو تنها مونس من بودی و هستی.بهتره هیچ حرفی نزنی...خودتو ناراحت نکن داداشم.
_باید بگم پریا،اومدم کمک کنم،گند زدم.باعث شدم این همه وقت مریض باشی.
_همه چیزو میدونم.لازم نیست انقدر توضیح بدی.این قدر خودتو ملامت نکن.
_پریا،من با `جون تو بازی کردم.
_او`زش باعث شودی که من به خودم بیام.زندگی اون جوری چه فرقی با مرگ داشت؟تو کاری کردی که از دست هر کسی بر نمیاومد.بمیرم الهی که به خاطر من کتک خوردی.تو در حقم پدری کردی.دروغت روشنم کرد.تازه وقتی حسادتم ٔگل کرد،فهمیدم تا سر حد جنون به محمد علاقه دارم و بدون اون نمیتونم زندگی کنم.
چشمهایش برق زد.محکم در آغوشم گرفت.باور نمیکرد کاری که انجام داده تا این حد موثر بوده!مهدی مات و مبهوت بود،داشت اشکش سرازیر میشد که دست بردم به سمت مژههای پر پشتش.
_داداش از الهه بگو،خیلی خوشحالم.امشب بهترین شب زندگی منه.

پایان فصل۲۶
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۷:قسمت اول
کمبود وزنم ،با ویتامینهایی که محمد تجویز کرد و مهدی به زور به خردم میداد،داشت از بین میرفت.تنبل شده و از بس غذای آماده خورده بودم،حس و حال غذا درست کردن نداشتم.تفریحم شده بود رفتم پشت پنجره آشپزخانه و زًل زدن به خیابان که باران پاییزی آن را نمناک کرده بود.یاد پاییز سال گذشته که میافتادم ،نفسم بند میآمد.نفس راحتی کشیدم و از کنار پنجره آمدم به سمت تلفن که مدتها بود داشت زنگ میزد.
صدای محمد تکانم داد.از شبی که رفته بودم و دوباره عشق را با هم مشق کرده بودیم و روحیه گرفته بودم،ندیده بودمش.با آرامش همیشگی گفت:خیلی دیر بر داشتی،دلم شور افتاد.
_دم پنجره آشپزخونه بودم.
_هنوزم انگار ضعف داری!داروهاتو میخوری؟
_شکمم شده داروخونه،خیلی بهتر شدم.
_خدا رو شکر.ناهار چی داری؟
محمد عاشق قورمه سبزی بود.گفتم:
_پلو خورش قورمه سبزی درست کردم.
_پس میارزه امروز نرم دانشگاه!
دلم فرو ریخت.گوشی را که گذاشتم،یکسر رفتم سراغ فریزر.یک ساعت به زهر مانده بود و جا افتادن قورمه سبزی وقت میگرفت.به یک چشم به هم زدن گوشت و لوبیا و سبزی قورمه توی دیگه زود پز روی اجاق گاز بود.برنج خیس کردم که تلفن دوباره زنگ زد.مادر بود .هر روز زنگ میزد و حال و احوال میکرد.عجله داشتم و تند تند حرف میزدم،کنجکاو شد و پرسید:کسی اونجاست پریا؟
_نه مامان چطور؟
_اگه ناهار نداری پاشو بیا اینجا!
_همین الان در دیگه زود پز رو بستم.قورمه سبزی درست کردم.
_الان چه وقت قورمه سبزی درست کردنه؟لنگ ظهره!
_مامان مهدی دیر میاد،منم تنها غذا نمیخورم.
با دست پاچگی حرفهایم را زدم و با مادر خداحافظی کردم.وقتش رسیده بود که دستی به سر و صورتم بکشم.مدتها بود حتی به خودم نگاه نکرده بودم.به سرعت دوش گرفتم و رفتم سراغ کمد لباس هایم.شور و شوق نوع جوانی دلم را زیر و رو میکرد.هنوز لباس نپوشیده بودم که زنگ زدند.در آپارتمان را باز کردم و رفتم اتاق عقبی.محمد آمد تو و صدا زد:کجایی پریا؟صابخونه!
به سرعت لباس پوشیدم و آمدم بیرون و سلام کردم.برگشت نگاهم کرد.دسته ٔگل ر`ز کرم رنگ و جعبهای شیرینی بر روی میز آشپزخانه بود.لبخند زد و پرسید:مزاحم شدم؟خوبی؟
لبهایش به خنده باز بود و گفت:بوی قورمه سبزیت تا سر خیابون میاد.
_گرسنه ای؟هنوز جا نیفتاده.
_هر چی باشه از غذای دانشگاه بهتره.
دنبالم آمد آشپزخانه.انگار بلد نبودیم با هم حرف بزنیم.من سکوت کردم و نشستم پشت سندلی و او رفت پشت پنجره.چای که دم کشید،خواستم از جایم بلند شوم که گفت:تو بشین.من میریزم.
از پشت محو تماشایش بودم.دلم پر میزد فقط راه برود و نگاهش کنم.برگشت و پرسید:سینی کجاست؟
فنجان چای دستش بود و محو نگاهم که گفتم:بذارش روی میز.سینی نمیخواد.
نشست رو به رویم و گفت:همون چشمهای سبز رویایی،همون نگاه شیرین و جذاب.پریا هنوزم باورم نمیشه یه بار دیگه در کنار هم هستیم!
چشمهایم پر از اشک شد.بغضی شادی بخش داشتم.لبخندم با اشک چشمم جور در نمیآمد.گفتم:منم باور نمیکنم.
سرم زیر بود و داشتم با فنجان و نعلبکی ور میرفتم که پرسید:چرا حرف نمیزنی؟از بس ورّاجی کردم،فکم خواب رفت!
_چی بگم!
_هرچی دلت میخواد عزیزم.فقط حرف بزن.
خیس عرق بودم،از ضعف بود یا از شرم،خدا میدانست.عادت نداشتم آنقدر نگاهش کنم.باورم نمیشد مقابلم نشسته و دارد با نگاهش ستایشم میکند.به جز آه کشیدن کاری از دستم بر نمیآمد،گفت:چاییت سرد نشه.خیلی ساکتی.
منتظر بودم حرف از ازدواج بزند،انگار داشتم مثل گذشته میشودم که صبور نبودام و دائم از دستم عذاب میکشید.
_حالت که بهتر شد،برات کتاب و جزوه میارم.وقتو نباید از دست بدی،چشم به هم بزنی میشه سال دیگه!مطمئنم سال آینده قبول میشی.
_زیاد فکرش نیستم.انگار دیگه برام اهمیت نداره!
خندید و پرسید:چرا؟تو که خیلی دوست داشتی دانشگاه بری!
_شرایط روحیم فرق کرده.تو نمیدونی من...
حرفم را قطع کرد،انگار طاقت نداشت به درد دل و گلههایم گوش کند.
_میدونم خیلی صدمه خوردی!بهتره اصلا به گذشته فکر نکنی.همش کابوس بود و تموم شد.
_نمیتونم محمد.خیلی سخته.
_اگه فراموشی نباشه،آدم زیر بار غم و غصه هلاک میشه.بهتره به آینده فکر کنی،آینده شیرینی که من و تو با هم میسازیم.
نفس عمیقی کشیدم.گفت:فقط به من یه کم فرصت بده تا خودم رو جمع و جور کنم.
فنجان را در نعلبکی کوبیدم و با صدای خفه گفتم:بازم فرصت!عمرم تموم شد محمد!
_عصبانی نشو پریا،موقعیت منو درک کن.
حرفهای آن شب کنار پنجره اتاقم عینا داشت تکرار میشد.یک لحظه چشمم را بستم و خجالت را گذاشتم کنار و با بغض گفتم:همیشه من باید موقعیت تو رو درک کنم!پس تو کی میخوای بفهمی چه موقعیت فکری وحشتناکی برام درست کردی.اصلا میفهمی چی دارم میکشم محمد؟مثل چند سال پیش که انداختیم توی آتیش و رفتی دنبال درس و زندگیت،حالا هم همون حرفها رو داری تکرار میکنی!طاقت ندارم محمد!دیگه اون پریای سابق نیستم.نه صبوری دارم،نه حرف حساب سرم میشه!
چشم هایش پر اشک شد.سعی میکرد آرام حرف بزند و من شده بودم یه گوله آتیش.نفس نفس میزد و زًل زده بود به صورتم که هر لحظه از عصبانیت سرخ تر میشد.آهسته گفت:پریا،من هنوز وسط راه هم نرسیدم...حالا حالاها باید درس بخونم خیر سرم،رفتم یه رشتهای میخونم که سر از ناکجا آباد در میاره.نه کار و زندگی درست و حسابی دارم،نه جا و مکان مناسب!میگی چه کار کنم،درسمو وسط کار ول کنم؟
_همین جا زندگی میکنیم.
بلند شد رفت سمت پنجره.زیر لب با خودش حرف مزید که نمیشنیدم.پرسیدم:چی داری میگی؟بلند حرف بزن.
برگشت.نگاهش غم داشت.آرام و آهسته گفت:انتظار داری بیام و تو خونه مرتضی زندگی کنم؟
بلند شدم و رفتم کنارش.گفتم:اینجا خونه منه.حقم بیشتر بود،اما من گذشت کردم.
فریاد زد:پولشو که اون نامرد داده.هوای اینجا برای من نجسه پریا!اگه به خاطر تو نبود،پامو نمیذاشتم توی خونهای که اون بی شرف خریده!

_خیله خوب،عصبانی نشو.میریم همون خونه مجردی تو.توی همون یه اتاق حاضرم تا آخر عمر کنارت زندگی کنم.
_پریا چرا منطقی فکر نمیکنی؟یه دفعه بهت گفتم که خوشبختی...
فریاد زدم:آره،گفتی که خوشبختی یه جعبه شیرینی نیست که پولشو بدی و بشینی راحت بخوریش.از این حرفها خیلی شنیدم،اما به قدری بدبختی کشیدم که دیگه حاضر نیستم یه لحظه زندگیمو هدر بدم.من تازه پیدات کردم...این دفعه مثل قبل نیست که راحت رهام کنی و بری دنبال هدفت!
_میگی چی کار کنم؟
خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:باید با من عروسی کنی.دیگه طاقت جدایی رو ندارم.
گریهام گرفته بود.کلافه آمد و روبه رویم نشست.گفت:بسه دیگه انقدر آبغوره نگیر.یه روز طاقت نیوردی حرف از گرفتاری و دردسر نزنی!
_محمد!...
_جانم ،جانم ،تو رو خدا یه کم فکر کن.
_عروسی با من دردسره؟خسته شدم انقدر فکر کردم.
_تو که تا اینجاش صبر کردی،یه ذره دیگه دندون رو جیگر بذار تا یه خاکی به سرم بریزم.
جیغ زدم:چه قدر صبوری؟؟تا حالا از من پر طاقت تر آدم دیدی؟
دستپاچه شده بود.بلند شد رفت سراغ کابینتها یه لیوان پیدا کرد.آب آورد و گفت:بخور و انقدر هم گریه نکن.خدا نکرده حالت بد میشه ها.چه غلطی کردم که اومدم!
_محمد به من حق بده.من خیلی بد بختی کشیدم!
_خیله خوب،بهت حق میدم.حالا یه کم آب بخور،بدن با هم حرف میزنیم.
تا وقتی غذا حاضر شد دیگر هیچکدام حرف نزدیم.سر میز غذا،سکوت سنگین اتاق را جملهای که محمد گفت شکست:خیلی وقت بود غذا به این خوشمزگی نخورده بودم.
تا به هم نگاه کردیم،خنده من گرفت.دلم نمیخواست آن لحاظت پر شور تمام شود.پسیدم:محمد چقدر باید صبر کنم؟بگو تا جونمو نگرفتی!
به پشتی صندلی تکیه داد،قاه قاه خندید و گفت:خوشم میاد که تو منو مثل موم تو دستهای قشنگت فشار میدی و به هر شکلی که دلت میخواد در میاری.
پس از سکوتی کوتاه که هر دو به هم خیره شده بودیم،چشمهایش از نعم اشک برق افتاد.گفت:پریا اگه میخواندام ،خیال نکنی سختی نکشیده ام!فکرشم نمیکردم از اون بی شرف طلاق بگیری.راستی چی شد که ازش جدا شودی!
بلند شدم و آهسته گفتم:نمیخوام در بارهاش حرف بزنم.
_ولی من حق دارم بدونم.
_فکر کن هیچ اتفاقی نیفتده...خدا هر دوی ما رو محک زد و دوباره فرستادمون کنار هم.
_تو خیال میکنی که برای من آسون بود؟من بابت این اتفاقی که میگی خیال کنم نیفتاده زجر کشیدم!میفهمی؟
برگشتم و نگاهش کردم.اشکش نزدیک بود سرازیر شود.با عصبانیت گفتم:من حوصله این حرف هارو ندارم.به قول خودت گذشته مرده،باید خاطراتو دور بریزیم.
با دست محکم کوبید روی میز و گفت:هر وقت حالت خوب بود باید برام تعریف کنی این مدت...
فریاد زدم:که چی بشه؟چی رو میخوای بدونی؟
_من حق دارم پریا،حق دارم بدونم اون نامرد...
_انقدر پشت سر برادرت حرف نزن!اونم یه مرد لنگه تو...
مات و مبهوت و ناباورانه نگاهم کرد و پرسید:ازش دفاع میکنی؟از اون بی شرف که زندگی ما رو به هم ریخت؟
_محمد تو هیچوقت مرتضی رو نشناختی!اگر چه ازش متنفر بودم...مرد بدی نبود.
_کتکهایی که بهت زد چی؟همه رو فراموش کردی؟
_شاید تقصیر خودم بود که زن اون بودم و فکر تو توی سرم بود.
_یعنی تو بخشیدیش؟
_بخشیدمش...و تو هم باید ببخشیش.
_برادرم به من خیانت کرد.اون میدونست من دوستت دارم ولی...
_محمد مرتضی سعی خودشو کرد..به هر حال ،ما زیر یک سقف زندگی میکردیم.
_حتی اگه بمیرم هم مرتضی حق نداره بیا سر قبرم!فهمیدی پریا؟
هنوز داشتی حرف میزدیم که صدای زنگ آمد.رفتم در را باز کردم.مهدی پشت در بود.پرسیدم:مگه کلید نداری؟
به محمد نگاه کرد و گفت:کلیدمو جا گذاشتم.ناهار قورمه سبزی پختی؟
با محمد سلام علیک سردی کرد و دنبالم آمد توی آشپزخانه.ناهار خورده،نخورده بلند شد و گفت:یه چایی بریز بخورم گورمو گم کنم.
محمد تلویزیون را خاموش کرد و آمد به آشپزخانه،دست روی شانهاش گذاشت و گفت:مهدی چته؟
_هیچی.
_یه چیزیت هست...زودتر بگو که حوصله چک و چونه زدن با تو یکی رو ندارم!
مهدی بلند شد رفت به اتاقش و با ساک برگشت بیرون.بدون اینکه به محمد نگاه کند گفت:پریا من رفتم...مادر و مهرداد شب میان.
رفت سمت در.محمد هاج و واج داشت نگاهش میکرد.رفت مقابلش ایستاد و گفت:میگی چه مرگته یا...
مهدی دنباله حرفش را گرفت و گفت:بزن!بزن داداش چونه مو داغون کن!جای مشت قبلی خوب شده.
تنم لرزید.رفتم دم در،میانشان ایستادم و داد زدم:چتون شده؟کم گرفتاری کشیدم که شما هم مثل خروس جنگی افتادین به جون هم؟اون وقتی که من نبودام خوب با هم رفیق بودین!یه دلخوشی تو دنیا داشتم اون هم دوستی شما دو تا بود.
مهدی فریاد زد:دوستی بی دوستی،پسر عموت به خاطر تو با من رفاقت داشت.حالا خرش از پل گذشته و به من احتیاجی نداره.
محمد دست بر شانهاش گذاشت و آرام گفت:پس بگو دردت چیه!دیوونه من اون روز عصبانی بودم که گفتم به خاطر پریا با تو رفیقام!بگو چرا یه مدت سراغم نیومدی.باورم نمیشه اون قدر خر باشی!
نگاه مهدی پر از التماس بود.گفت:دلت به حالم میسوزه؟داری دروغ میگی که دق نکنم؟
محمد محکم کوبی پشتش و گفت:چرت و پرت نگو پسر!من و تو از بچگی با هم دوست بودیم،اونوقت که من احساسی به پریا نداشتم.احساس من در مورد پریا هیچ ربطی به رفاقتمون نداره!
_ولی اون روز خودت گفتی که...
_اون روز باید میکشتمت فهمیدی؟انتظار داشتی عزت تشکر کنم؟پسر مگه تو دعوا حلوا پخش میکنن؟
مهدی به چشمهایم زًل زد و گفت:پریا باور کن از سگ پشیمون ترم که اذیتت کردم.
تکیه دادم به دیوار و گفتم:جون من به شما دو تا بستس.انقدر سر به سر هم نذارید.یکی به دو کردن کار بچه مدرسهای هست نه شما دو تا مرد گنده.
یک لحظه هر دو به هم خیره شدند.مهدی که دستهایش را باز کرد،دست هر دور دور گردن همدیگر جلقه شد.نفس راحت کشیدم و رفتم نشستم روی کاناپه.
مهدی فریاد زد:پریا من رفتم،جون تو،جون داداش محمد!

پایان فصل۲۷
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۸:
بخار کتری شیشه آشپزخانه را کدر کرده بود.دانه های سبک برف،با وزش باد ملایم،کج کج میخورد پشت پنجره،آب میشد ،سرا میخورد و شیشه را راه راه میکرد.رفتم کنار پنجره و شیشه را دستمال کشیدم.مادر رو به روی تلویزیون نشسته بود و بافتنی میبافت.منتظر مهرداد بودم که از مدرسه بیاید و ناهار بخوریم.صدای زنگ در آمد.از چشمی نگاه کردم مهدی بود.از خوشحالی جیغ زدم و اسمش را صدا کردم.مادر ذوق زده میل بافتنی را پرت کرد زمین و آمد به استقبال مهدی.
مهدی خنده بر لب آمد تو:سلام مادر،چطوری پریا؟چه هوای سردی.یخ زدم!
رفتیم در آغوش هم.
_خدا رو شکر خوب شودی،چه خبر از محمد؟مهرداد هنوز نیومده؟
تا رفتم آشپزخانه چای بریزم،مادر همه سر و صورتش را غرق بوسه کرد.
_چرا شال گردن ننداختی ننه؟چرک بود؟آوردی بشورمش؟دارم یکی دیگه برات میبافم داشته باشی.
_مامان نگران نباش،تهران گرم تر از اصفهانه.
_چطور شد که روز به این سردی هوس کردی بیایی تهران؟جاده لیزه ننه،خطرناکه!
_هوس چیه مامان؟امروز باید میومدم،خبر نداری امروز چه روزیه؟
_نه چه خبره؟
تا عصر نشستیم و گپ زدیم.رفتم آشپزخانه تهیه غذای شب را ببینم که گفت:بیا بشین پریا.انقدر این ور اون ور نرو.
پیش از غروب مهرداد با یک کیک بزرگ وارد آپارتمان شد و گفت:خواهر خوشگلم،تولدت مبارک!
سالها میشد که یادم رفته بود روز تولدم شب بیست و یکم دی ماهه.مادر چای ریخت و گذاشت روی میز آشپزخانه.داشتم در جعبه کیک را بر میداشتم که زنگ زدند.محمد بود با یک دست ٔگل رز صورتی.لبخند زنان وارد آپارتمان شد و گفت:تولدت مبارک پریا.
از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.باورم نمیشد همه اعضای خانواده و عزیزانم در کنارم باشند.چای و کیک را که خوردیم،محمد رفت اتاق عقبی و صدایم کرد.در مقابل نگاه مشکوک و مظطرب مادر،رفتم توی اتاق.محمد روی تخت نشسته بود و گفت:در رو ببند.
گفتم:مادر رو به روی من نشسته،نمیتونم در رو ببندم.
از لب تخت بلند شد،آمد سمت در،از لایه در به بیرون نگاهی سریع انداخت،سپس دست برد توی جیبش و زنجیر خاطره انگیز قدیمی را در آورد.دلم لرزید.نگاهش به چشمهایم بود.گفت:پول نداشتم برات کادو بخرم.به فکرم رسید بهتره مال خودتو برات بیارم که بندازی گردنت.
نگاهمان به هم گره خورده بود و دل از هم نمیکندیم.فقط آه کشیدم و تا چشمهایم را بستم انداخت گردنم.گفتم:این بهترین هدیه دنیاست.دلم براش تنگ شده بود...خوب شد اوردیش.
داشتم با انگشتهایم لمسش میکردم که گفت:اون دفعه هم همین جمله رو گفتی.یادته؟قول میدم گرون قیمتترین گردنبند دنیا رو بندازم گردنت.
_گردنبند قیمتی میخوام چه کنم؟مهم خودتی که تا آخر عمر باید در کنارم بمونی و به غر غرم گوش کنی!
مادر داشت میآمد پشت در.گفتم:برو بیرون،چند دقیقه دیگه منم میام بیرون
تا آخر شب مجبور شدیم اخم و تخم مادر را تحمل کنیم.محمد خونسرد بود،اما من حرص میخوردم.با اینکه غرق شادی و شعف بودم ،مثل همیشه از موقعیتم لذت نمیبردم.دلم میخواست هر چه زودتر با محمد بروم زیر یک سقف.
چند روز از تولدم نگذشته بود که با هم تلفنی صحبت کردیم و قرار مادر گذاشتیم هر روز زنگ بزند و من بروم سر کتابهای درسی.با قولی که به محمد دادم،سفت و سخت درس میخواندام و یک لحظه از وقتم را هدر نمیدادم.پس از چهلم آقا بزرگ،همه چشم به عمو منصور دوخته بودند که تکلیف ارث و میراث اهل خانواده را روشن کند که هنوز اقدامی نکرده بود.چند بار عمو منصور به مهرداد پیغام داده بود که کار مهمی با من دارد،هر بار میخواستم زنگ بزنم که جور نمیشد.
یک روز که غرق در کتابهای درسی و تست زدن بودم،تلفن زنگ زد.مادر گفت:پریا عموته،با تو کار داره.
گوشی رو گرفتم و سلام کردم.عمو از صدایش پیدا بود بی اندازه عصبانی است،با لحنی گلایه آمیز گفت:حالا دیگه وقت نمیکنی یه زنگ به عموت بزنی؟
_عمو جون یه مدت مریض بودم!
_حالا که خوب شودی!
_بهترم.
_پاشو بیا کارت دارم.
وقتی چشمم به ساختمان قدیمی افتاد.دلم لرزید.به جز باقر که در را به رویم باز کرد ،هیچ کس نیامد استقبالم.یکسر رفتم سراغ زن عمو.زن عمو تحویلم نگرفت و با اینکه صورتش را بوسیدم،اخمهایش را در هم کشید و رفت آشپزخانه.عمو صورتم را بوسید و پرسید:اینهمه پیغوم پسغوم،یکیش بهت نرسید؟
_چرا عمو جون،مهرداد گفت؛ولی من مریض بودم.
_شوهر بد بختت هم مریضه.چند وقته نمیاد بازار.پرس و جو کردم،فرستادم دنبالش،اما نیومد.میدونم که حال و روز خوبی نداره.
رنگم پرید و سرم را انداختم زیر بدون اینکه کلامی بر زبان آورم.
_عمو جون من و مرتضی مدت هست از هم جدا شدیم!
_عیبی نداره،دوباره عقد میکنین.سه طلاقه آات که نکرده!
_ولی عمو جون من...
پرید وسط حرفم و گفت:تو چی!نکنه وهم ورت داشته که زن محمد میشی!خجالت نمیکشی بین دو تا برادر جدایی انداختی؟یه کار نکن خون راه بیفته.مرتضی قد محمد صبور نیست میزنه محمد رو میکشه،شر به پا نکن!
طاقت شنیدن حرفهایش را نداشتم.بلند شدم خداحافظی کنم که درست مثل آقا بزرگ با تحکم دستور داد که:بشین دختر هنوز حرفم تموم نشده!سرتو میندازی پایین و میری پیش شوهرت...اگه یه مو از سر مرتضی و محمد کم بشه،آتیشت میکشم!
راننده تاکسی خیابانها را دور میزد اما من غرق در افکار مبهم و مغشوش بودم.نمیفهمیدم کجا هستم و کجا باید بروم.دم منزل پیاده که شدم،تعادل نداشتم.گیج و منگ ،با قدمهای آهسته داشتم وارد حیاط میشودم که صدای امیر از پشت سرم آمد.
_خانم طلا چی ،حالتون خوبه؟کمک نمیخوایین؟
_خوبم ،متشکرم.
در اسانسور،چشم به زمین دوخته بودم و سنگینی نگاهش را حس میکردم.چند بار چیزی پرسید که درست نشنیدم و پاسخی ندادم.از اسانسور در نیمده،مادر در را باز کرد.پرسید:چی شده؟چرا رنگت پریده؟
به در نرسیده،زدم زیر گریه و خودم را پرت کردم بغلش.با بغض گفتم:عمو میگه برگرد سر خونه زندگیت!
_خوب،دختر خل این که گریه زاری نداره!راست میگه.باید بر گردی سر زندگیت.
_چی میگی مادر،من اگه بمیرم بر نمیگردم توی اون جهنم!
_اگه با بزرگ تارا مشورت کرده بودین،کار به اینجا نمیکشید و آبرومون نمیریخت.خیال میکنی زنهای دیگه چه جوری زندگی میکنن؟همه مشکل دارن.زن باید سایه مرد بالای سرش باشه!
حوصله نصیحتهای مادر را نداشتم.هیچ کس خبر نداشت توی چه جهنمی سوختم.رفتم اتاق عقبی و در را محکم کوبیدم به هم.دلم برای محمد تنگ شده بود که به ملاحظه مادر کمتر میآمد و میرفت.فقط گاه زنگ میزد و زود قطع میکرد که مادر غر نزند.تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که دیدمش،تکلیفم را روشن کنم.عصر که شد،مادر بهانه خرید کرد و رفت بیرون.منتظر تلفن محمد بودم که زنگ زدند.صدای مرتضی که از توی گوشی در باز کن آمد،گوشی از دستم افتاد.به سرعت چادر سر کردم و رفتم دم در.مرتضی با قیافهای عبوس و گرفته توی چهار چوب در ظاهر شد.بدون اینکه تعارفش کنم آمد تو.رفت نشست روی مبل.سرش را تکیه داد به پشتی مبل و چشمهایش را بست.پرسیدم:یاسمین کجاست؟
جا سیگاری را گذاشتم روی میز و گفتم:سیگرتو خاموش کن،دودی هم که شودی!
_یاسمین رفت به درک!
_چی میگی مرتضی،تو چته؟
_طلاقش دادم.تحملشو نداشتم،دائم به من توهین میکرد.
_حیف شد.یاسمین خیلی دوستت داشت.
فریاد زد:گور پدرش با دوست داشتنش!
چشمهایش باز شده بود و نگاهش دلم را میلرزند.گفتم:مرتضی تو حالت خوب نیست.
_پریا ،اومدم ببرمت خونه.دوای دردم تویی!
_چی میگی مرتضی،من و تو حرفامونو تموم کردیم.
به التماس افتاد،کاری که هرگز نکرده بود:ارواح خاک پدرت حرفمو زمین نندز!من دوستت دارم پریا.دیگه کارهای قبلی تکرار نمیشه.همه چی فرق کرده.من ادب شدم.سرم به سنگ خورده.جون زن عمو برگرد خونه.
طاقت نداشتم نداشتم به چشمهایش نگاه کنم.هم دلم میسوخت،هم حرص میخوردم.بلند شدم و رفتم آشپزخانه.میترسیدم دوباره قسمم بدهد.سرم را گرم روشن کردن اجاق گاز کرده بودم که دیدم آماده پشت سرم.
گفتم:به من نزدیک نشو مرتضی!
_پریا،تو نباید منو از خودت برونی.تو رو خدا ادا در نیار،بیا بریم خونمون.
فریاد زدم:مرتضی،حوصله چرت و پرتهاتو ندارم!
برگشت سر جایش نشست و زیر لب زمزمه گونه گفت:غلط کردم این آپارتمانو برات خریدم،غلط کردم طلاقت دادم.خام حرفات شدم.
من که کاملا عصبانی شدم و داشتم از کوره در میرفتم،گفتم:مرتضی یادت رفته چه بلاهایی سرم آوردی؟خجالت نمیکشی؟یاسمین بیچاره هم از دستت رفت!مادر بیچاره مو گول زدی بره بیرون و خودت اومدی التماس میکنی برگردم تو جهنم؟
فریاد زد:باید برگردی سر خونه زندگیت!
_اگه بمیرم هم بر نمیگردم توی اون خونه لعنتی!هنوز کتکهایی که خوردم یادم نرفته.به هیچ از نگفتم که آبروت نره،بیچاره.گوشههای پهلوم هنوز کبوده و درد میکنه.ناراحتی کلیه دارم و هیچ کس نمیدونه.خجالت بکش برو سرتو بذار بمیر!
آهسته گفت:من تعهد میدم پریا.خوشبختت میکنم.اخلاقم عوض شده.بدبختم نکن!
فریاد زدم:دست از سرم بردار و برو گمشو!
آمد مقابلم ایستاد و زًل زد به چشم هایم:پریا،هر کاری بگی میکنم.تو فقط بگو چی کار کنم!
_برو گم شو همین!نمیخوام ریختتو ببینم.میفهمی چی میگم مرتضی!
زیر لب غرید:گذر پوست به دباغ خونه میافته!و سپس با گامهای لرزان رفت سمت در.هنگام بیرون رفتن برگشت سمت من و پرسید:میخوای زن محمد بشی؟من دق میکنم پریا،این کارو با من نکن!
فریاد کشیدم:خدایا از دست این مادر ساده لوح نجاتم بده!مرتضی،چرا دست از سرم ور نمیداری؟تو حق نداری با مادرم حرف بزنی.اون بد بخت خیال میکنه تو واسه من شوهر بودی،خبر نداره از تو خبیث تر مرد توی این دنیا پیدا نمیشه!آتیش زدی به عمرم و هنوزم دارم از کارهات میسوزم.ولی دگیه ولم کن بذار به حال خودم باشم!
صدای بسته شدن در که آمد زدم زیر گریه.آنقدر گریه کردم که روی زمین آشپزخانه از حال رفتم.شب بود که مادر کلید انداخت و آمد تو.در آن تاریکی ساختمان پرسید:پریا...کجایی مادر؟
صدای مادر بغضم را ترکاند.چراغ را روشن کرد و آمد بالای سرم.وقتی مرا به آن حال زار دید گفت:چی شده؟چرا اینجا خوابیدی؟شوهرت کجاست؟
فریاد زدم:دست از سرم بر دار مادر!چرا با مرتضی حرف میزنی!چرا با دشمن من درد دل میکنی!مرتضی مریضم کرده،حالم ازش به هم میخوره،میخوام سر به تنش نباشه!
داشتم زار میزدم که مادر لیوان آب و گلاب آورد بالای سرم.چند قطره پاشید به صورتم و چند قطره ریخت توی حلقم.بی حس بودم و نفهمیدم کی رفتم به رختخواب.صبح با زنگ تلفن چشم گشودم.مادر نبود.تا گوشی را برداشتم و صدای محمد را شنیدم،بغضم ترکید.هول شد و پرسید:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
قدرت پاسخ دادن نداشتم.یکبند داشتم زار میزدم که محمد قطع کرد و گوشی از دست من هم رها شد.نفهمیدم چقدر گذشت که زنگ در زده شد.گوشی تلفن هنوز آویزان بود.رفتم پشت در.محمد بود.وقتی چهره آشفتهام را دید،از ترس داشت سکته میکرد.پرسید:چی شده؟باز که داری گریه میکنی!
صورتم را با دو دستم پوشندم و نشستم زمین.گریه امانم نمیداد.
آهسته گفت:بگیر،بخور و نفس عمیق بکش.
لا به لایه حق حق زدنهایم پرسید:پریا میگی چی شده؟جون به لبم کردی!
_محمد باید تکلیف منو همین الان روشن کنی.من اینجوری نمیتونم زندگی کنم.وضعم بدتر از قبل شده.
_تو بگو چی شده،چشم،من تکلیفتو روشن میکنم.
پرسید:با زن عمو دعوات شده؟
_نه.
_کسی اذیتت کرده؟
_محمد تو داری اذیتم میکنی...دق مرگ شدم از این همه خونسردیت!
دستهایم را پس از مدتها گرفت توی دستش.زانو زد جلوی پایم و پرسید:چه کار کنم؟هر کاری بگی میکنم،فقط گریه نکن!
دلم میخواست همان لحظه خودم را به آغوشش میانداختم و عقدههای دلم را خالی میکردم.دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:باید عقدم کنی!
همچنان که به چشمهایم زًل زده بود،خندهای سر داد و گفت:همین؟
فریاد زدم:محمد اینجا میمونی تا مادر بیاد و بریم دفتر خونه!
_آخه دیوونه،به همین راحتی که نمیشه!کلی آزمایش و دنگ و فنگ داره.
_باشه...پس میریم آزمایشگاه!
_نمیخوای یه کم حالت بهتر بشه بعد...
_من حالم خوبه.شماها دارین دیوونم میکنین!
_نمیخوای خبر بدیم،مهدی از اصفهان بیاد.
_زنگ میزنم بیاد.
رفت آشپزخانه ،یک لیوان آب آورد،آن را تا ته سر کشید و لیوان خالی را کوبید روی میز.گفتم:خیال میکنی به سرم زده؟محمد،اجباری در کار نیست،اگه منو نمیخوای رودرواسی نکن.یه کلمه بگو و راحتم کن!باید تکلیفم روشن بشه!
مقابلم ایستاد و گفت:تو دیوونهای پریا!اگه این دست و اون دست میکنم،به خاطر خودته.امروز کلی کار داشتم،یه کنفرانس توی بیمارستان بود که باید حتما شرکت میکردم،تو موقعیت منو درک نمیکنی.منو کشوندی اینجا و هر چی میگم چته،جواب نمیدی.یا همین الان میگی چه اتفاقی افتاده،یا همین الان میرم و دیگه پشتمو نگاه نمیکنم.
_محمد،میترسم عصبانی بشی!
_خیال میکنی عصبانی نیستم؟به خاطر تو صبوری نشون میدم.بفهم پریا،من یه پزشکم.هر وقت دلت بخواد،نمیتونم بیمارستانو ول کنم بیام سراغ تو.
فریاد زدم:محمد!...
_جانم،جانم،کشتی منو بگو چی شده؟
_مرتضی با مادر تلفنی حرف زده و رفته سراغ بابات و پیغوم پشت که من برم کارم داره.دیروز که عمو تلفن کرد و خواست برم اونجا،روم نشد نرم.رفتم خونه تون،مادرت کلی اخم و تخم کرد و بابات هم دستور داد برگردم پیش مرتضی!وقتی اومدم خوبه ،مادرم غیبش زد و سر و کله مرتضی پیدا شد و التماس پشت التماس که برگرد سر خونه و زندگیت.مجبور شدم بیرونش کنم.عین معتادها شده.دیشب تا صبح پر پر زدم و خوابم نبرد.صبح که تو زنگ زدی...
محمد داشت رنگ به رنگ میشد و تغییر چهره میداد که حرفم را قطع کردم.فریاد کشید:مرتیکه پدر سوخته تنش میخاره!یه دفعه مالوندمش به هم عبرت نگرفت.این دفعه سر از گور در میاری مرتضی!اون بابای پدر سوختم هم میدونم چه دردی داره!وقتی حال همشونو گرفتم،دست از سرمون بر دارن.
با تعجب گفتم:محمد،این چه طرز حرف زدن؟اونها تیکههای تن تو هستن!
_انتظار داری توی هم چین شرایطی آروم باشم؟همه برنامههای زندگیمو همین تیکههای تنم ریختن به هم،هنوز هم دست بردار نیستن!
_فریاد نکش،بذار با هم فکر کنیم.
_مغزم نمکشه پریا،قاطی کردم.تو میخوای همین جوری دستتو بگیرم و بریم دفتر خونه؟من خیلی حرفها دارم که باید قبل از عقد بهت بزنم.اصلا ممکنه وقتی به حرفهام گوش کنی از ازدواج با من منصرف بشی!
_محمد،من فقط خودتو میخوام!بفهم چی میگم.تا منو عقد نکنی،مرتضی از من دل نمیکنه.بابات هم نظرش اینه اگه زن تو بشم،آبرومون توی سر و همسر میره!
_حالا باباش مرده و خودش شده یه پا دستور بعده!خوبه که خودش هم از دست آقا بزرگ عذاب کشیده...همین امروز میرم و تکلیفمو با پدر و مادرم روشن میکنم.
با عصبانیت بلند شد،رفت در آپارتمان را باز کرد که با مادر رو به رو شد.مادر وحشت زده پرسید:اینجایی محمد آقا؟کی اومدی؟
محمد پاسخ داد:خیلی وقته دارم حرص میخورم از دست شما و اون ایل و طایفه تون.یه بار برای همیشه میگم زن عمو،اگه با داداش مرتضام هم کلم بشین،جنازشو میندازم جلوتون!
مادر هاج و واج نگاهش کرد و گفت:و!...چه حرفها!...
وقتی رفت،مادر غضبناک به سر تا پایم نگاه کرد و زیر لب گفت:آتیشپاره،خدا آزت نگذاره که میون دو تا برادر جدایی انداختی!اگه خون از دماغ یکیشون در بیاد،عموت و زن عموت گیس واسهٔ من نمیذارن.

پایان فصل ۲۸
پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 05-25-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲۹:قسمت اول
به ظاهر اوضاع بر وفق مراد بود،نه کسی مزاحمم میشد و نه کسی پیغام میفرستاد.یک هفته از پیشنهاد ازدواج من به محمد گذشته بود که رفتیم آزمایشگاه.توی راه محمد آسمان ریسمان میبافت که:حالا وقتش نیست بریم زیر یه سقف.فقط عقد میکنیم که خیال تو راحت بشه.خدا کنه خونمون به هم بخوره.....
دو تا دستم رفت روی سرم که داشت منفجر میشد و گفتم:محمد،اگه خونمون با هم جور در نیاد چی میشه؟
در حالی که شرم داشت مستقیم نگاهم کند،چشم به خیابان دوخت و آهسته گفت:بچه مون منگول میشه!
این بار او جدی حرف میزد و من بی خیال همه چیز بودم.گفتم:کی بچه میخواد؟اگه به خاطر بچه داریم میریم آزمایشگاه،بهتره برگردیم.
برگشت و نگاهم کرد.بر لبهایش لبخند نقش بسته بود و چشمهایش غم دست.
_پریا،بدون جواب آزمایشگاه عقدمون نمیکنن!تا چند روز که منتظر نتیجه آزمایش بودم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم و مادر که از رفت و آمدهای وقت و بی وقت و مکررم سر در نمیآورد،پاپیام شد که:اصلا معلوم هست چی کار میکنی؟
گفتن حقیقت ماجرا را انداخته بودیم گردن مهدی که قرار بود آخر هفته از اصفهان بیاید و مادر را راضی کند.صبح پنجشنبه منتظر زنگ محمد نشسته بودم که سریع گوشی را برداشتم.مادر از آشپزخانه نگاهم میکرد و کنجکاو حرفهایم بود.پشتم به مادر بود،پرسیدم:جواب آزمایشها رو گرفتی؟
خندید و گفت:مگه نگفتی جوابش برات مهم نیست؟
_بگو محمد،اذیتم نکن!
_خوشبختانه مورد مشکوکی نیست فقط...
دلم فرو ریخت.پرسیدم:فقط چی؟بگو تا سکته نکردم!
_فقط دکتر گفت مغز عروس خانم باید آزمایش بشه که خام داماد دیوونهای مثل تو شده!
نزدیک بود جیغ بزنم که دیدم مادر بالای سرم ایستاده.نگاهی مشکوک داشت.پرسید:کیه؟
_محمد.سلام میرسونه.
غر غر کرد و رفت آشپزخانه.آهسته که مادر نشنود،گفتم:اون کیه که بهت توهین میکنه؟
_رفیقمه...خیلی شوخه.
_امشب مهدی میاد.
_خدا رحم کنه.میترسم مادرت یه کتک مفصل به من بزنه و از خونه تون بیرونم کنه.
_محمد!...
_جانم عزیزم.
_دلم برات تنگ شده.
_منم همینطور.فردا میبینمت.
هنوز گوشی را نگذاشته بودم که مادر آمد.رو به رویم نشست.نگاه خشونت بارش تا مغز استخوانم را سوزاند.پرسیدم:مامان چیزیتون شده؟
_آخه دختر بی فکر،مگه من میزارم زن محمد بشی!مگه توپ فوتبالی که از بغل این برادر بپری بغل اون یکی!
از عصبانیت داشتم میلرزیدم،اما مجبور بودم سکوت کنم.قرار نبود حرف بزنم تا مهدی بیاید و کار را یکسره کند.آن شب مادر همینجوری یکسره بلند بلند حرف میزد و نصیحتم میکرد.هروقتم ساکت میشد با چشم قرعههایش کلافهام میکرد.چشم به راه مهدی پشت پنجره ایستاده بودم که آمد و پرسید:چیه پریا؟بیقراری،منتظر کسی هستی؟
داشتم فکر میکردم که چه پاسخ مناسبی بهش بدهم که کلید افتاد توی قفل.فریاد کشیدم:آخ جون،مهدی اومد!
مادر سر برگرداند سمت در و زیر لب گفت:مهدی اومده!از کجا میدونی؟
رسیده بودم پشت در که مهدی آمد تو.ساکش را گذاشت روی زمین و در آغوشم گرفت.آهسته در گوشم گفت:مبارک باشه.تصمیم به جایی بود.چطور راضیش کردی شیطون؟
از آن خندهها کردم که سالی یک بار هم اتفاق نمیافتاد.مدتها میشد که از ته دل قاه قهه نزده بودم.
مادر فریاد کشید:چه خبره نصفه شبی حرص حرص میزنی؟
مهدی دست مادر را بوسید،با مهرداد دست داد و گفت:مامان خودت کم داد میزنی که از پریا ایراد میگیری!
پرسیدم:داداش ،غذا خوردی؟
_سیرم...یه قهوه برام درست کن،امشب تا صبح میخوام با مامان درد دل کنم.
ساک مهدی را خالی کردم.لباسهای چرکش را در آوردم،فرو کردم توی ماشین لباس شویی و رفتم اتاق عقبی.دلم بد جور شور میزد.اگر مادر عصبانی میشد،همه کارها خراب میشد،اما چارهای نبود ،باید تا صبح صبر میکردم.شب هیجان انگیزی بود که هم دلواپس بودم و هم بی قرار.صدای مادر نمیآمد.از لایه در نگاه کردم دیدم هر سه تا خوابیده اند.برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.خواب از سرم پریده بود.تا سپیده صبح به چیزهایی فکر کردم که کم فرصت میشد یادشان کنم.به روزهای خوشی که از فردای آن روز شروع میشد و تا آبد ادامه داشت.به آرامش آغوش محمد که یک عمر حسرتش را کشیده بودم.
احساس کوفتگی میکردم،انگار باری سنگین بر دوشم بود که صبحگاه بر زمین میگزاشتمش و سبکبال به آغوش محمد پناه میبردم.چیزی به صبح نمانده بود که خوابم برد و نزدیک ظهر بیدار شدم.پاورچین از اتاق بیرون رفتم.مادر در کنار پنجره آشپزخانه نشسته بود و سبزی پاک میکرد.از پشت سر گردنش را بوسیدم.دستش را بالا آورد و موهایم را نوازش کرد.از خوشحالی پر در آوردم و خزیدم به آغوشش.چای ریخت و گذاشت روی میز.
نگاهش غم داشت.به چشمانش خیره شدم و گفتم:مادر من خیلی خوشبختم!
لبخند زد،قطره اشک حلقه زده در گوشه چشمش را پاک کرد و آهسته گفت:خدا عاقبتتو به خیر کنه.
در آن شرایط انتظار کشیدن کار مشکلی نبود.از حضور مادر لذت میبردم.ظهر ناهار را دو نفری خوردیم و هنوز غذا از گلویمن پایین نرفته بود مادر فکر شام بود.بشقابهای شام را که چید،مهرداد و مهدی و محمد پشت در بودند.
مهدی آمد تو.مادر پرید سمت جلباسی و چادر سر کرد.محمد با یک دسته ٔگل رز خیلی خوشرنگ آمد تو.صورتش یک پارچه نور شده بود.چشمهایش برق میزد و لبخندش طور دیگری بود.پس از خوردن شام با محمد رفتیم اتاق عقبی.محمد لب تخت نشست و محو نگاهم شد.حرفی برای گفتن نداشتیم.
محمد پرسید:تو حالت خوبه؟
_اره خیلی خوبم.تو چطوری؟
_راستش وجدان درد گرفتم.از اینکه دختر عمو مو دارم بد بخت میکنم ،مضطربم.آخه عروس خانم،اصلا فکر کردی که داری زن یه عاص و پاس میشی؟
_محمد!...
_جانم...
_شوخی نکن تو که بهتر از همه میدونی چه احساسی دارم.
_خوب فکرهاتو کردی؟دیگه راه برگشت نداری ها!محمد کسی نیست که دست از سر پریا برداره!حواست جمعه؟
_چند سال فکر کنم؟خسته شدم از بس فکر کردم!
_یادت باشه که فعلا عقد میکنیم.عروسی باشه بعد از تموم شدن درسم.
_هر چی تو بگی...همین که مال من میشی ،خیالم راحته.
خندید و گفت:همیشه مال تو بودم.همیشه.
همه خوابیدند و ما به یاد خاطرات گذشته تا صبح حرف زدیم.آن شب شبی خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود که دلم نمیخواست صبح شود.مادر از صبح روز بعد شروع کرد به آیه یاس خوانی.از بخت با من،همان روز که قرار دفتر خانه داشتیم،ساعت دو بعد از ظهر منتظر محمد بودیم که تا ساعت چهار نیامد.دو ساعت تاخیر محمد علاوه بر دلواپسی و فشار ،غر زدنهای مادر هم اعصابم را پاک به هم ریخته بود.
زنگ در که زده شد،مثل تیری که از چله کمان رها شود،پریدم و دکمه در باز کن را فشار دادم.مادر با غیظ گفت:چه عجب بالاخره آقا دومادمون اومد!
همچنان که به سمت در میرفت،زیر لب غر میزد:سگ زرد برادر شغاله!
دلم میخواست فریاد بکشم که در باز شد و محمد ،رنگ و رو پریده ،با کت و شلوار سورمهای و چند تا شاخه ٔگل آمد تو.مادر جواب سلامش را داد و رفت سمت آشپزخانه.محمد نفس عمیقی کشید و آمد به سمت من و گفتم:دیر کردی؟
گفت:بعدن توضیح میدم.بریم دیر شده.
رفت سمت مادر و گفت:بریم زن عمو...دیر شده.
فصل ۲۹:قسمت دوم
مادر لام تا کام حرف نزد،رفت سمت جالباسی و چادر سرش کرد.توی راه اوقات همه تلخ بود.دم دفتر خانه دلهره داشتم از اینکه نمیدانستم چه کسی شاهد عقد ماست.بیرون در،مهرداد و مهدی لبخند به لب ایستاده بودند.وارد دفتر خانه که شدیم،ردیف سمت راست سیمین بشسته بود و سر سمانه که خواب بود ،از روی زانویش آویزان بود.در کنارش زری نشسته بود و بچه شیر میداد که هر دو نیم خیز شدند و تبریک گفتند.چشمم چرخ زد دور اتاق.سمت چپ زن عمو زهره،با چهرهای عبوس و گرفته،جلوی پای مادر بلند شد،احوالپرسی کرد و نشست سر جایش.
رفتم جلو و سلام کردم.نگاهی عجیب به محمد کرد و بعد چشمش را برگرداند و نگاهش را دوخت به زمین.از علیک سلام تند و خشنش فهمیدم دو ساعت تاخیر محمد برای چه بوده.قیافه ها همه شاکی و نامهربان بود و انگار عاقد هم بد جوری به شناسنامه ها نگاه میکرد.عاقد که شروع به خندان خطبه عقد کرد،سرم بفهم نفهمی گیج میرفت.خدا خدا میکردم مراسم کسل کننده عقد کنانم زود تر تمام شود.آن لحظه دلم تنها به محمد خوش بود و اینکه به او محرم میشوم.لحظهای برگشت و نگاهم کرد و دستم را مخفیانه فشار داد که جان گرفتم.
مراسم که تمام شد و دفاتر را امضا کردیم،زن عمو دست برد زیر چادرش،یک جعبه شیرینی در آورد گذاشت روی میز.نگاه مظلومانه مادر روح و قلبم را آتیش زد.در طی دو بار عقد شدنم،نگاه مادر فرق نکرده بود.هر دو بار از اتفاقی که داشت میافتاد ناراضی به نظر میرسید،اما این بار بدتر از بارپیش،گویا داشتم میرفتم قربانگاه!زری و سیمین تبریک گفتند و زود رفتند.مهدی و مهرداد،از همه خوشحال تر دائم سر به سر محمد میگذاشتند.
از دفترخانه که رفتیم بیرون،به خیابان نرسیده،زن عمو خداحافظی کرد و با وجود اصرار پی در پی مادر که:تشریف بیارید خونه!راضی نشد.پیشانیام را بوسید و رفت و حتی با محمد هم خداحافظی نکرد.
مادر برای شام چند جور غذا تهیه دیده بود.حواسم نه به شام بود و نه به خوشحالی مهرداد و مهدی،تنها بار سنگین نگاه مادر بود که رنجم میداد و علتش را نمیدانستم.
پس از شام مهدی گفت:محمد،ما داریم از خواب میمیریم،پاشو دست زنت رو بگیر و ببر خونه ات.
محمد نگاهی به مادر انداخت،سپس چشمش برگشت به سمت من که داشتم تند تند ظرفهای شام تا جمع و جور میکردم.
مادر بشقابهای کثیف را از دستم گرفت و گفت:برو مادر،برو دنبال زندگیت.فردا هم روز خداست!
محمد و مهدی رفتند به اتاق عقبی.پس از چند لحظه مهدی آمد بیرون و اشاره کرد بروم توی اتاق.رفتم توی اتاق دیدم محمد کلافه است.پرسیدم:چی شده محمد؟
پشت سرم در را بست.چند لحظهای ساکت بود،انگار نمیدانست چه میخواهد بگوید.سر انجام با حالتی شرم الود گفت:پریا،خودت که اتاق منو دیدی،اونجا هیچی ندارم!
سرم را زیر انداختم و پرسیدم:تو امشب اینجا میمونی؟
دستهای یخ زدهام را گرفت توی دستهای گرمش و احساس آرامش کردم.پرسید:سردته؟نکنه فشارت عمده پایین؟نه،من اینجا نمیمونم.
هنوز از در نرفته بودم بیرون که گفت:حاضر شو بریم.گمان کنم تا صبح باید با هم حرف بزنیم.جنگ اعصاب امروز کم بود،اینم از شب عروسیمون!
خیره شدم به صورتش که سرخ شده بود و داشت میلرزید.گفتم:خوب اسیرت کردم!تا تو باشی که بی موقع ولم نکنی و بری!
نفهمیدم چطور لباس عوض کردم و با مادر خداحافظی کردم.دم در،مهدی بغلم کرد و صورتم را بوسید.نیمه شب بود.برف دیگر نمیبرید.اتاق محقر محمد ،آن شب به قصری پر از چلچراغ تبدیل شده بود.محمد نگاهی معصومانه به چشمهایم کرد و گفت:حیف تو نیست که توی این اتاق عروس بشی؟
دستم رفت روی لبهایش:محمد،امشب بهترین شب زندگیمه.خواهش میکنم خرابش نکن.
لبخندی شیرین زد و در اتاق را محکم بست.چفت در را که انداخت احساس آرامش کردم.اکنون به کسی تعلق داشتم که سالها دنبالش دویده بودم.نفسی عمیق کشید و گفت:اونقدر عجله کردی که نگذاشتی اون طور که دلم میخواست یه جشن ابرومند برات بگیرم.
سرم بی اختیار سر خرد روی سینه اش.محمد بی آنکه کلامی بر زبان آورد،با دستهای قوی خود موهایم را نوازش کرد و آهسته گفت:موهات چقدر بلند شده!آخرین بار که دیدمشون،توی دست شویی ریخته بود و داشتی استفراغ میکردی!چقدر احمق بودم که از عصبانیت فرصت نکردم نگاهشون کنم.
سپس دستهایش را آرام دور بدنم حلقه کرد.همیشه حضورش بوی بهشت را میآورد و آن شب در آغوش بهشت بودم.
زیر لب زمزمهٔ کردم: محمد خیلی خسته هستم...بهت احتیاج دارم.
صبح،آفتاب نزده،از صدای به هم خوردن چیزایی بلند شدم.محمد که در تاریکی داشت وسایلش را جا به جا میکرد،گفت:عزیزم میبخشی که بیدارت کردم.کیف منو ندیدی؟با عرض معذرت از عروس خانم،امروز برنامه سنگینی دارم.
خمیازه کشیدم و گفتم:واقعا که!چه داماد بی معرفتی!حداقل یه روز پهلوی عروس بمون!
_نمیشه عزیزم...نمیدونی این یکی دو هفته گذشته چقدر کار داشتم که همه موکول شد به بعد.
فقط صدای خندیدنش میآمد و سر و صدای به هم خوردن دیگ و قابلمه.پرسیدم:صبحونه نخورده میری؟
صدای بسته شدن در کیفش آمد و خنده بلندی پشت سرش و بوی کله پاچه که توی تاریکی اتاق گیجم کرد.
پرسیدم:تو کجایی.چه کار میکنی؟
صدای در قابلمه آمد و بوی نون تازه فضا را پر کرد.محمد سفره را انداخته بود.پرسیدم:کله پاچه خریدی؟کی رفتی بیرون؟
_راست بگو،کله پاچه دوست داری یا حلیم؟
_هرچی تو دوست داری،منم دوست دارم.
_من فقط تو رو دوست دارم!
_خوب منم فقط تو رو دوست دارم!
_پس حلیم و کله پاچه رو میریزیم دور
_حلیم هم خریدی؟چه خبره؟
صدای خنده توی اتاق تاریک پیچید.
پرسیدم:چرا چراقو روشن نمیکنی؟
آمد نزدیکم و آهسته گفت:همسایه مون سحر خیزه.
_یعنی تو تاریکی بخوریم؟
_نه،یه چرت میخوابیم،بعد پا میشیم صبحونه میخوریم،در قابلمهها رو گذاشتم،سفره رو هم تا کردم.خیالت راحت،نونمون خشک نمیشه.
_محمد!...
_جانم.
_تو که گفتی باید بری بیمارستان،یا دانشگاه.
_منصرف شدم...یه عمره منتظر بودم با تو تنها باشم.تازه دارم میفهمم زندگی یعنی چی!حوصله ندارم برم بیرون.راستی پریا...میدونی من فقط یه شب زندگی کردم!
_داریم وارد یه شب و یه روز میشیم.
_هنوز آفتاب نزده.
_محمد!...
_جانم...
_این همه سال با هم حرف زدیم،یک بار هم قربون صدقه من نرفتی!
سرش رفت توی بالش و آنقدر خندید که لجم در آمد.پرسیدم:مسخرهام میکنی؟زن نیاز به اینجور حرفها هم داره!
_آخه دختر کوچوی لوس ننر،من عادت نکردم قربون صدقه برم.خودمو کشتم تا گفتم دوستت دارم.حالا این جمله این قدر حیات بخشه ؟!تمرین میکنم ،چشم!به جز تو کسی رو ندارم قربونش برم...یعنی،فقط پریا لیاقت داره آدم فداش بشه!
_بی زبون،شیرین زبون شودی!دانشگاه بلبلت کرده یا تخم کفتر خوردی؟
_باور کن پریا،برام خیلی ساخته از این حرفها بزنم.
__یه نگاه مهربونت اندازه تمام حرفهای عاشقانه دنیا ارزش داره عزیزم.
_کتابهای ادبی خوب به دردت خورده!
_تو یاد بگیر...خانوما به حرفهای قشنگ هم نیاز دارن.حرف و کلام زیبا غذای روح.گر چه من فقط خودتو میخوام ،اما اگه حرفهای عاشقانه هم بزنی ،بیشتر عاشقت میشم.
_میترسم بد عادت بشم و قربون همه برم!
_این قدر مظلوم نمیی نکن.اون وقتها خوب بلد بودی زیر بغل دختر عمه تو بگیری!
_بیچاره پروانه!بد بختی میکشیدم تا از حیاط رد میشودم.تو هم دائم پشت اون حصیر لعنتی بودی.روز نبود از دو تاشون نامه نداشته باشم.
_محمد باور نمیکنم،یعنی هم افسانه و هم پروانه؟
_باور کن کلافهام کرده بودن.تو هم خیلی حسودی ها.
_اگه حسود نبودام که حالا زنت ن`ودم.
_پس باید از الهه خانم و مهدی تشکر کنم.حالا تکلیف من با تو چیه حسود خانم؟
_چطور؟
_اگه یه روز در متبو وا کنی ببینی دارم یه زن رو معاینه میکنم،چی کار میکنی؟
_چشمشو در میارم.راستی نمیشه شقلتو عوض کنی؟
_حرفهای قبل از عقد همین بود که باید میزدم و تو فرصت ندادی.
_حالا دیگه کار از کار گذشته...سعی کن پسر خوبی باشی.
_خدایا به فریادم برس!

پایان فصل ۲۹
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:52 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها