بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اما هنوز دو هفته از بازگشت من به دانشگاه نگذشته بود که خبردار شدم فرزانه با پسر یکی از دوستان عمو که او نیز
دانشجو، اما مقیم فرانسه است نامزد کرده است و در تدارك جور کردن مقدمات سفرش به فرانسه می باشد تا براي
همیشه آنجا مقیم شود.
محمد ناخودآگاه آهی کشید و حیرت زده به فرشاد خیره شد. نا امیدانه گفت : متاسفم، هیچ فکر نمی کردم دلیل افتادن
در درسهاي ترم قبلت این بوده. نمی دونم چه بگویم و چطور تاسفم را ابراز کنم.
فرشاد لبخندي به نشانه تشکر از همدردي او برلب آورد و آهی کشید و گفت : می دونم نمی دونستی، راستش خودم
نمی خواستم چیزي بهت بگویم. چون دیگه فایده اي نداشت. به هر حال قسمت نبود، تو هم خودت را ناراحت نکن چون
من هم با این مسئله کنار آمدم. البته زیاد راحت نبود ولی به هر حال بعد از اینکه چند روزي با خودم خلوت کردم به این
نتیجه رسیدم هنوز دنیا به آخر نرسیده و من هم کم کم فراموش می کنم که روزي فرزانه را دوست داشتم.
محمد به چشمان فرشاد نگاه کرد که نور لامپ هاي نئون پارك را در خود منعکس کرده بود. لبهایش را به هم فشار داد و
با تاسف به فکر فرو رفت. ساعت از دوازده گذشته بود. هر دو سکوت کرده بودند و به فکر فرو رفته بودند. محمد هنوز در
فکر آخرین جمله هاي فرشاد بود. با خود فکر کرد نه این ممکن نیست به راحتی بتوان کسی را که با او مانوس شده ایم
فراموش کنیم به خصوص که آن شخص کسی باش که قصد داشته ایم کاخ تنهایی مان را با او پر کنیم و او را شریک
شادي هاي خویش قرار دهیم. با اینکه فرشاد خیلی منطقی فکر می کرد اما محمد نمی توانست قبول کند.او آنقدر
فرشته را دوست داشت که فکر از دست دادنش می توانست او را به مرز جنون بشد.شاید فرشاد هنوز عاشق نبود و
علاقه او به فرزانه از روي احساسات جوانی ویا ناشی از زیبایی او بود.
به هر حال هرچه بود محمد نمی توانست خود را جاي او بگذاردو او را درك کند.مگر می توان عاشق بود و به راحتی از
معشوق دل کند.
اگر این طور بود پس تکلیف این همه قصه هاي عاشقانه اي که عمري ما را با آن به فکر فرو برده اند چه می شود.مگر
فرهاد به عشق شیرین تیشه بر ریشه خود نزد,م گر مجنون از عشق لیلی ونرسیدن به وصال او چشم از دنیا و هر چه
غیر لیلی بود نشست واز دنیا مفارقت نکرد.
نه این حقیقت نداشت فرشاد فقط فرزانه را دوست داشت اما بعید است عاشق او بوده باشد , زیرا عشق چیز دیگري
است.عشق مبارزه است عشق حماسه وتلاش است.
محمد همچنان در فکر بود وفرشاد هم به روبرو خیره شده بود و حرفی نمی زد. سکوت بین آندو طولانی شد.هر کدام در
تصورات خویش غرق شده بودند وشاید هم حرفی نبود که زده شود.پرسشهاي زیادي در ذهن محمد به وجود آمده
بوداما ترجیح میداد آنها را عنوان نکند دلش نمی خواست با یادآوري موضوعی که فرشاد به هر حال با آن کنار آمده بود
او را ناراحت کند.
عاقبت فرشاد سکوت را شکست.:حسابی خسته ات کردم, نه؟
به هیچ وجه این من بودم که باعث شدم تا خاطرات گذشته را به یاد بیاوري واحتمالا" ناراحت شوي.
نه من به این مسئله عادت کردم تو هم زیاد سخت نگیر به هر حال دنیا میگذرد .راستی خوب شد یادم افتاد براي
دوشنبه بعد از ظهر قرار داریم.
محمد با تعجب پرسید: با چه کسی؟
شراره ونسرین.
بسم الله اینا دیگه کی هستند؟
تو چقدر خنگی, همون دختر هایی که تو راه نمایشگاه سوارشون کردیم.
آه یادم آمد تو مگه با اونا قرار گذاشتی؟
باور کن این بار من بی تقصیرم خودشون زنگ زدند وخودشان هم قرار گذاشتند من وتو هم ماموریمو معذور و لولوي سر
خرمن
محمد خندید و سر تکان داد.:خوب بریم که چی بشه؟
هیچی همین طوري یک گشتی می زنیم دلمان باز شود.
آه صحیح.
محمد خندید.از نظر او فرشاد درست مثل پسر بچه اي شیطان وبازیگوش رفتار میکردنه دانشجویی که سال آخر را
پشت سر می گذارد.فرشاد پرسید: پس موافقی؟
موافق موافق که نه , ولی مگر می توانم حریف تو بشوم.
جلوي در منزل محمد توقف کردند.
فرشاد گفت:خوب رفیق دیگه رسیدیم پس به امید دیدار و خداحافظ.و دستش را به طرف محمد دراز کرد.
محمد دست او را شار داد وگفت:فرشاد به خاطر امشب از تو ممنونم , شب خوبی بود فردا میبینمت.
محمد از میان پنجره خم شد و رو به فرشاد گفت: راستی فردا براي زنگ آخر که می آیی؟
آره حتما" می آیم , مردانی , همون پیرمرد بد اخلاقه به من گفته اگر یکبار دیگر سر کلاسش غیبت داشته باشم ردم
میکنه
پس تا فردا خداحافظ.
>>گودنایت رفیق شفیق<<.
محمد صبر کرد تا خودرو فرشاد دور شد .با اینکه می خواست در مورد خودش و فرشته با فرشاد صحبت کند اما با توجه
به صحبت هاي فرشاد،حرف زدن در این مورد رابه وقت مناسب
دیگري موکول کرد.در حالی که هنوز به صحبت هاي فرشاد فکر می کرد،نفس عمیقی کشید و به طرف منزل راه
افتاد.وقتی وارد حیاط شد چشمش به سایه اي افتاد که روي پله ها تراس نشسته بود.کمی دقت کرد متوجه شد محبوبه
است که روي پلکان نشسته و سرش را روي زانوانش گذاشته و به نظر می رسید در همان حال به خواب رفته است.محمد
آهسته جلو رفت و به آرامی او را صدا کرد.
>>محبوبه...محبوب<<.
محبوبه یکه خورد و از جا پرید ولی با دیدن محمد لبخند زد و گفت:<<واي چه بی صدا آمدي، ترسیدم<<.
>>ببینم تو اینجا چه میکنی؟چرا تو اتاقت نخوابیدي؟<<
>>هیچی خوابم نمی برد<<.
>>ولی اگه اشتباه نکنم وقتی صدات کردم خواب بودي<<.
>>نمی دونم چی شد که یک دفعه چرتم برد<<.
>>خوب مثل اینکه منتظر من بودي .درست است؟<<
>>اگر راستش را بخواهی بله؟<<
>>خوب خیر باشد،دیگر چه خبري داري؟<<
محبوبه نمی دانست چه بگوید.زیر نور لامپ حیاط محمد می توانست چشمان محبوبه را ببیند که براي پیدا کردن پاسخ
مناسب مژه بر هم می زند.
>>دیر کرده بودي نگرانت شدم،بیدار ماندم تا اگر شام نخوري برایت گرم کنم<<.
محبوبه احساس کرد صورتش داغ شده و از این می ترسید محمد از سرخی چهره اش پی به احساسش ببرد.خوشبختانه
نور لامپ حیاط آن قدر قوي نبود تا سرخی صورت او را نمایان کند.محبوبه دستهایش را زیر بغلش گذاشته بود و خود را
جمع کرده بود،محمد متوجه شد که او سردش شده است.بارانی اش در آورد و آن را روي دوش محبوبه انداخت و دستش
را دور شانه ي او حلقه کرد و در حالی که او را به طرف در اتاق هدایت می کرد،آهسته زیر گوشش گفت:<<قربون این
خواهر با محبت بروم،شام خوردم ولی اگر می خواهی لطفی بکنی یک چاي دم کن تا با هم بخوریم.
محبوبه با خوشحالی به طرف آشپزخانه رفت.نمی دانست چطور سر صحبت را با محمد باز کند.از طرفی دلش نمی
خواست محمد بویی ببرد که او چه احساسی نسبت به فرشاد دارد.محمد براي تعویض لباس به اتاقش رفت. چند لحظه
طول کشید تا چاي آماده شد.محبوبه دو استکان روي میز گذاشت.روي صندلی همیشگی خود نشست و آرنجهایش را به
میز تکیه داد.محمد بی سر و صدا وارد آَشپزخانه شد.هر دو سعی داشتند سکوت را برهم نزنند و باعث بیداري مادر
نشوند.محمد به محبوبه نگاه کرد و لبخند زد.حالت محبوبه نشان می داد که گیج خواب است و فقط تظاهر می کند که
خوابش نمی آید.او اخلاق محبوبه را خوب می دانست.می دانست اگر او چیزي بخواهد و یا حرفی داشته باشد درست
مثل پروانه اي پرپر می زند.محمد می دانست محبوبه براي بیدارماندنش تا این ساعت دلیلی دارد اما هرچه فکر می کرد
دلیلی براي آن نمی یافت.محمد سعی کرد تفکرات گوناگون را از خود دور کند و منتظر بودن و بیدار ماندن او را به
حساب حسن خلقش بگذارد.
محبوبه به او لبخند زد و آهسته گفت :
-پس شام خوردي،حیف شد،چون شام امشب رو من درست کرده بودم،خیلی هم خوشمزه شده بود،حسابی از دستت
رفت .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد ابروانش را بالا انداخت و گفت :
-هوم،پس براي همین تا این وقت شب بیدار مانده بودي،درسته؟
چشمان محبوبه برقی زد و از اینکه ناخواسته دلیلی براي بیدار ماندن او پیدا شده بود خوشحال شد.به این ترتیب او می
توانست بدون اینکه محمد را نسبت به خود مشکوك کند در مورد مسابقه از او بپرسد.در حالی که استکان محمد را
لبریز از چاي می کرد سرش را تکان داد و گفت :
-ولی چه فایده،تو که چیزي نخوردي تا ببینی دستپخت من چطور است .
محمد با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
-متاسفم،اگر می دانستم باور کن لب به غذاي بیرون نمی زدم،اشکالی نداره،در عوض فردا ظهر که خیلی گرسنه هستم
به خدمتش می رسم،خوبه؟
محبوبه به نشانه موافقت سرش را تکان داد.سپس چند لحظه سکوت کرد و با احتیاط پرسید :
-مسابقه چطور بود؟
آنقدر این پرسش را ناشیانه و مصنوعی بیان کرد که محمد با تعجب به او نگاه کرد.محبوبه سرش را زیر انداخته بود و با
استکان چاي خود را سرگرم کرده بود تا نگاهش به محمد نیفتد.فکري در ذهن محمد جان گرفت.با شوخی در حالی که
استکان را به لبش نزدیک می کرد خطاب به محبوبه گفت :
-شیطون،نکند به خاطر شنیدن نتیجه مسابقه تا این موقع شب بیدار مانده اي؟می توانستی این را صبح از من بپرسی .
با اینکه محمد این حرف را خیلی عادي و به شوخی عنوان کرد اما محبوبه انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت.سرخ
شد و در حالی که هول شده بود و ناخود آگاه در صندلی جابه جا می شد گفت :
-نه همینطوري پرسیدم و منظوري نداشتم. فقط از روي کنجکاوي .
محمد استکان چایش را روي میز گذاشت و به نشانه پذیرفتن حرف او سرش را تکان داد .
-عالی بود،با اینکه تیم حریف خیلی قوي بود اما بچه ها کم نگذاشنتد و حسابی سوسکشون کردند.در کل مشابقه خیلی
خوبی بود .
محبوبه دستهایش را به هم قلاب کرد و با شادي گفت :
-واي چه خوب ،حدس مس زدم برنده شوند .
محمد ابروانش را بالا برد و در حالی که سعی می کرد نخندد گفت :
-چرا؟
هیجان محبوبه فروکش کرد و با سر درگمی گفت :
-خوب همین جوري دیگه،مگر خودت نمی گفتی رو دست تیم دانشگاه کسی نمی تواند بلند شود .
محمد خندید و گفت :
-خواهر کوچولوي ورزش دوست و کنجکاو من،از چاي ممنونم باید بروم استراحت کنم.تو هنوز خوابت نمی آید؟
محبوبه نفس راحتی کشید و گفت :
-چرا دیگه دارم از خستگی تلف می شوم.تو برو من هم استکانها را می شویم و می روم بخوابم .
محمد شب بخیر گفت و به طرف اتاقش رفت ولی یک چیز برایش خیلی عجیب بودواینکه چرا محبوبه براي شنیدن خبر
پیروزي تیم دانشگاه این قدر علاقه نشان داد.سعی کرد در این باره فکر نکند.او محبوبه را دوست داشتنی تر از آن می
دانست که بخواهد در موردش افکار مسمومی به خود راه بدهد.
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل چهارم:
روزها از پی هم میگذشتندو زمستان کم کم سپري میشد.طبیعت براي رستاخیز دیگر اماده میشد.
هواسوز خود را از دست داده بودو ملایم شده بود.بوي بهار مردم را به تکاپو انداخته بودوحس شیرینی به انها القا
میکرد.حس بودن.زندگی کردن.دوست داشتن
رسیدن بهار براي محمد نیز نوید شادي به همراه داشت.همین انگیزه باعث شده بود تا اوپشتکار زیادي براي درس
خواندن از خود نشان دهد واز همان موقع براي گذراندن ترم پایانی برنامه ریزي کند تا بتواند مثل همیشه از پس
امتحانات با موفقیت براید.همین سخت کوشی او را از فکر و خیالات رها کرده بود.
به تنها چیزي که فکر میکرداین بود که بتواند با موفقیت سال تحصیلی را پشت سر بگذارد.محمد میدانست با فرارسیدن
سال جدید انتظار سخت او نیز به پایان می رسد و میتواند براي خواستگاري از فرشته اقدام کند.
در این میان فرشاد نیز درگیر مسائل درس و دانشگاه بود وبه دلیل جدا بودن رشته ي دانشگاهی اش با محمد کمتر
میشد او را ملاقات کند زیرا براي کسب مهارت و کار ورزي مجبور بود به همه ي شهرهاي
دیگر مسافرت کند.اما با وجود درس و مشغله ي کاري او همچنان با محمد در تماس بود.هر چند که این تماس ها بیشتر
با تلفن صورت میگرفت اما به هر حال براي نشان دادن محبت و دوستی شان کافی بود.
محبوبه هم تغیرات زیادي کرده بود.گویی رسیدن سال نو براي او نیز نوید تازه اي داشت وباعث شده بود روحیه اي شاد
تري پیدا کند.او بیش از حد به خود میرسید و رفتارش جا افتاده تر از گذشته بود.لباسها و مدل موهایش را به پیروي از
مد روز انتخاب میکرد و زمانی که در منزل بود صداي موسیقی هاي تند و شاد قطع نمیشد.مهتاب تحول روحی او را
طبیعی میدانست و انقدر تجربه داشت بفهمد گرایش محبوبه به زیبایی و شادي در این سن تقاضاي سن اوست.اما رفتار
محبوبه براي محمد تعجب برانگیز و کمی مشکوك بود
و با اینکه جوانی روشنفکر بود اما هر گاه به این می اندیشید که ممکن است محبوبه در دام عشقی گرفتار شده باشد
ناخوداگاه احساس ناخوشایندي به او دست میداد البته او کسی نبود که عشق رافقط براي خودش بخواهد اما از این
میترسید که مبادا محبوبه ندانسته در راهی اشتباه قدم بگذارد.
اسفند ماه به سرعت به پایان رسید و نوروز باستانی با تمام زیباي هایش ا ز راه رسید.این نوروز براي خانواده ي مهر نیا
با تمام نوروز هاي سالهاي گذشته یک تفاوت عمده داشت و ان اینکه برخلاف سالهاي پیش که منتظر میماندند تا مهمانی
از شهرستان برسد.خود عازم سفربودندو قرار بود به شیراز بروند.
محبوبه از دو روز مانده به سفرساکش را بسته بود و به انتظار زمان سفر لحظه شماري میکرد مهتاب هم خیلی خوشحال
بود زیرا پس از چند ماه دوري از دختر بزرگش مهشید دوباره میتوانست او و دامادش راببیند کامران همسر مهشید
جوانی خوب و متین اهل شیراز بود که وقتی تو تهران دانشجو بود نزدیک منزل انان خانه ي اجاره کرده بود و در بین
رفت و امدهایش مهشید را دیده و به او علاقه مند شده بود
که البته این علاقه یک طرفه نبوده وهمین علاقه باعث ازدواج و پیوند مشترك بین ان دو شده بود.کامران پیش از
ازدواج اعلام کرده بود که نمیتواند در تهران زندگی کند و دوست دارد پعد از اتمام درسش به شیراز برود و دوره ي
تخصصیش را در دانشگاه شیراز بگذراند و همانجا زندگی کند از انجا که عشق و محبت میتواند حلال خیلی از مشکلات
شود مهشید به خاطر او مخالفتی از خود نشان نداد به خصوص که مهتاب نیزاز خود رفتار بزرگ منشانه اي از خود نشان
داد و به عنوان یک مشاور خوب و فهمیده مهشید را راهنمایی کرد
بدین ترتیب زندگی این دو جوان شکل گرفت وتا ان زمان که وارد دومین سا ل از زندگی مشترکشان میشدند اختلافی
که بخواهد به زندگیشان رنگ تیره اي بدهد بروز نکرده بود وان دو درکمال ارامش و صفا زندگی مشترکشان را
میگذراندند.فقط میماند ناراحتی حاصل از دل تنگی و دوري از خانواده که مرتب با تلفن با انان در تماس بود و هرگاه
مهشید دلتنگ دیدار خانواده اش میشدد کامران چند روزي مرخصی میگرفت واو را براي دیدار به تهران می اورد و
حدود یکسال بود که مهشید در مدرسه اي مشغول به کار شده بود و انقدر سرش گرم شده بود که کمتر دلتنگی به
سراغش می امد .از روزي که مهشید فهمیده بود عید خانواده اش به شیراز می ایند ارام و قرار نداشت به خصوص که
میدانست این سفر مربوط به محمد میشود و مادرش به شیراز می اید تا از خانواده ي کامران که حدود یکسال پیش
مادرشان را از دست داده بودند اجازه بگیرند تا به خواستگاري فرشته بروند.مهشید با اینکه ازاینکه خیلی وقت پیش
لباس مشکی اش را در اورده بود اما هنوز به مجلس عروسی نرفته بود
دهم فروردین مصادف بود با نخستین سالگرد درگذشت مادر کامران و پس از ان میتوانست براي مراسم عقد و عروسی
برادرش لحظه شماري کند
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اما محمد حال دیگري داشت.حالی که خودشم نمیتوانست ان را توصیف کند احساس خوبی که گاهی اوقات سایه اي از
اضطراب ان را فرا میگرفت .درست مثل روزي افتابی که لکه اي ابر جلوي خورشید را بگیرد
محمد با این احساس کنار می امد و ان را بروز نمی داد اما شبها که این حالت به اوج خود می رسید او را وادار میکرد تا
پاسی از شب در اتاقش قدم بزند.محمد امیدوار بود با تمام شدن تعطیلات عید و رفتن به شمال این اضطراب پایان یابد و
او بتواند روال عادي زندگی اش را از سر بگیرد
با فرا رسیدن تعطیلات نوروزي خانواده رهام نیز طبق عادت هر سال به ویلاي با صفایشان در شمال رفتند و قرار شد
چند خانواده از اقوام نزدیک در این تعطیلات به انها بپیوندند.با اینکه وسایل راحتی و بساط مهمانی وامکان هرگونه
تفریح و سرگرمی وجود داشت اما فرشاد احساس میکرد که انسال مثل سال هاي گذشته نیست.برخلاف محمد او
احساس گنگ و نامطبوعی داشت.احساس میکرد زندگی برایش یکنواخت و خسته کننده شده است.حوصله تفریح و
سرگرمی و حتی مهمانی را هم نداشت.حتی به ورزش که انقدر علاقه داشت و به محض دیدن چند نفربساط فوتبال و
والیبال را راه می انداخت .
بی علاقه و بی توجه شده بود
کننده بود.روزها تا ظهر میخوابیدو بعد از ان یا تلویزیون تماشا میکردویا در محوطه جلو ویلا روي صندلی می نشست و
به جنگل چشم می دوخت حتی براي اینکه در جاده میان جنگل که ان همه به ان علاقه داشت قدم بزند حال و حوصله
نداشت . فقط گاهی کنار دریا میرفت و زود برمیگشت . او به دنبال چیزي بود که خودش هم نمیدانست ان چیست.از
روزها و شبهاي تکراري و بعد تر از ان مهمانی هاي پشت سر هم و خسته کننده بیزار بود و دلش سکوت و تنهایی را می
طلبید.با جمع بود اما خود را در جمع احساس نمیکرد
انسانی بود بی هدف و برنامه که رشته کار از دستش در رفته بود.
هواي لطیف شمال انقدر دلپذیر بود که هر جنبنده اي را به وجد می اورد.اما براي فرشاد از همان روز اول کسل کننده
بود و تصمیم گرفت روز دوم به تهران برگردد.احساس می کرد به سکوت احتیاج دارد که ان را فقط در تهران ودر جایی
بدون حضور دیگران پیدا خواهد کرد . وقتی تصمیمش را با پدر و مادرش در میان گذاشت انان اعتراضی نکردند . زیرا بی
حوصلگی و بی تکلیفی او باعث نگرانیشان شده بود . منیژه عقیده داشت او به یه مسافرت خارج از کشور احتیاج دارد
تا بتواند روحیه اي تازه کند . اما فرشاد به هیچ وجه قصد نداشت به مسافرت برود و اصرار محمود و منیژه مبنی بر رفتن
او به اروپا بی نتیجه بود . فرشاد به ان دو گفته بود مسافرت بی فایده است زیرا اسمان همه جا همین رنگ است .این
طرز و فکر اخلاق فرشاد که همیشه عاشق تفریح و مسافرت بود براي محمود و منیژه غریبه بود.اما چاره اي براي ان نمی
دیدند جز اینکه او را به حال خود بگذارند تا دوباره خودش را پیدا کند
فصل پنجم:
روز دوم فروردین بود. هواابري بود و باران از صبح یکسره باریده بود. برخورد باران به تنه ي خیس خورده درختان
سپیدار و راش شفافیت خاصی ایجاد کرده بود و این وضوح و شفافیت در همه جا به چشم می خورد. مثل این بود که
باران, غبار و زنگ طبیعت را شسته و رنگ ملایم آن را پر رنگ تر کرده باشد. شیارهایی از آب روي آسفالت به راه افتاده
بود و در نهایت به جوي پرآبی که کنار خیابان روان بود می پیوست.
بارش باران در شمال یک اتفاق همیشگی به حساب می آید, اما این تکرار براي فرشته هیچ گاه عادي و بی ارزش نمی
شد. فرشته باران ا دوست داشت. آنقدر که وقتی باران می بارید, دوست داشت سرش را رو به آسمان بلند کند و همپاي
باران ببارد, وقتی کوچکتر بود همیشه فکر می کرد هنگامی باران می بارد که آسمان از غم و اندوه لبریز باشد. همیشه
در این هنگام براي آسمان دل می سوزاند. فرشته داراي طبع لطیف و حساسی بود. روح او چون پیکر ظریفش آسیب
پذیر و شکننده بود.
باران همچنان ادامه داشت .دل فرشته نیز همپاي آسمان گرفته بود .از یک طرف بیماري مادر و از طرف دیگر غمی گنگ
به خانه کوچک قلبش هجوم آورده بود .فرشته پشت پنجره اتاقش ایستاده بود وبه رقص برگهاي تازه شکفته در زیر
ریزش باران چشم دوخته بود.خانه در سکوتی سنگین فرورفته بود.مادر تازه داروهایش را خورده بود وبه خواب رفته
بود.بنابراین فرشته کاري نداشت تا انجام دهد جز اینکه بایستد وبه فکر فروبرود.هرکارمی کرد نمی توانست فکرش را از
خانه دوستش ترانه منصرف کند دلش آنجا بود واینکه آنجا چه خبر است .آن روز بله بران دوستش ترانه بود وبااینکه او
هم به این جشن دعوت داشت اما می دانست اگر هم بخواهد نمی تواند به آن جشن برود .غم عمیقی وجود فرشته را
گرفته بود باینکه سعی می کرد روز نامزدي دوستش خوشحال باشد اما قلبش شکسته تر از آن بود که بتواند جلوي
ریزش اشکهایش را بگیرد.
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

او ترانه را دوست داشت .او صمیمی ترین و بهترین دوستی بود که تاکنون به خود دیده بود .احساس می کرد این ازدواج
ترانه را از او جدا خواهد کرد . با فکر کردن به کوروش ،نامزد ترانه، ناخودآگاه خار حسادتی برقلبش می خلید.
کوروش جوانی سبزه رو و میانه بالا بود که بیست وپنج سال سن داشت واز خانواده اي ثروتمند و صاحب اعتبار در
شهرشان بود.مهمتر از همه خود کوروش مردي تحصیل کرده و نجیب بود که پس از گرفتن فوق دیپلم ،خدمت سربازي
اش را انجام داده بود وهم اکنون نیز در کارخانه پدرش سرپرستی کارگران زیادي را برعهده داشت .پدر کوروش صاحب
کارخانۀ چوب بري بزرگی بود و خیلی از خانواده هایی که اورا می شناختند و دختر دم بختی داشتند ،آرزو داشتند او
روزي در خانۀ آنان را به صدا دربیاورد ودخترشان را براي پسرش خواستگاري کند اما کوروش از بین این همه دختر زیبا
فقط خواهان فرشته شده بود وبراي رسیدن به او خیلی تلاش کرد.هرروز سرراه مدرسه می ایستاد.واورا نگاه می کرد
.بارهابراي فرشته پیغام فرستاده بود که اورا دوست داردوبراي رسیدن به وصالش حاضر است حتی جانش راهم بدهد.
خاطرات گذشته در ذهن فرشته زنده شد واورابه روزي برد که تنها از مدرسه بازمی گشت .ترانه سرماي سختی خورده
ودرمنزل بستري بود .فرشته درفکر این بود که چگونه پیغام خانم ناصري ،مادرکوروش رابه مادربدهد .می دانست پاسخ
مادر چیست ،بااین حال نمی توانست پیغام خانواده ناصري را نرساند .وقتی به منزل رسید مادررا دید که مشغول پاك
کردن برنج می باشد .مادر سرحال تر از روزهاي دیگر بود واز ناله هاي همیشگی اش خبري نبود .این براي فرشته نوید
خوبی بود .به سرعت لباس هایش را عوض کرد وکنارمادرنشست ومشغول کمک به او شد.پس از اتمام کار فرشته با کلی
مادر...خانم ناصري...ازمن...یعنی ازشما »: من و من کردن ،باصدایی ضعیف که لرزش خاصی درآن شنیده می شد گفت
مادرطوري به فرشته نگاه کرد که گویی خلاف بزرگی «. خواهش کردند که...اجازه بدهید... فردا شب...خدمت برسند
»؟ فرشته چه می گویی؟مگر عقل از سرت پریده »: مرتکب شده وبالحن خشنی که کمی رنگ تعجب درآن بود گفت
.» من که چیزي نگفتم ،فقط پیغام ایشان را رساندم «
.» توکه می دانی جواب من وپدرت چیست .می خواستی موافقتی نشان ندهی
»؟ نظر شما وپدر را می دانم ولی آیا شماهم نظر من را می دانید «
»؟ به به،چشمم روشن ،حرفهاي جدیدي می شنوم ،ازکی تاحالانظر تو غیر از نظر ماست «
مادر چرا چنین تصوري دارید؟ مگر من آدم نیستم،چرا فکر میکنید من مثل هر دختر دیگري نباید فکر کنم و تصمیم «
»؟ بگیرم
ببین فرشته سر بحث را باز نکن تو خودت خوب میدانی که ما صلاح کار تو را بهتر از خودت میدانیم، هر پدرو مادري بد «
.» فرزندشان را نمی خواهند بخصوص من و پدرت که جز تو فرزند دیگري نداریم
میدانم مامان ولی من دوست ندارم دوستانم فکر کنند که من...تو رو به خدا اجازه بدهید خانواده ناصري فردا به منزل «
.» ما بیایند. مهم نیست که به آنها چه می گویید فقط براي یک بار هم که شده یک نفر به این خانه بیاید
بیایند که چی؟ می خواهی مردم چه فکري کنند؟ تو چه احتیاجی داري که کسی به خواستگاریت بیاید، تو که نامزد به «
»؟ آن خوبی داري
چشمان فرشته پر از اشک شدند این کلمه را بارها شنیده بود با بغضی که کم کم به ریزش مداوم اشک منتهی میشد
نامزدم؟ کو؟ پس چرا من چیزي حس نمیکنم.شما دو سال است که با این حرفها مانع ابراز احساسات جوانی من »: گفت
شده اید.فکر میکنید دختر 14 ساله ام مادر من 19 سال دارم پس قبول کنید من بچه نیستم و با من نثل یک طفل رفتار
نکنید.اکثر خواستگاران منرا بدون اینکه حتی اجازه بدهید پا به منزل بگذارن با این حرف رد کردید.ولی ایا یکبار از من
فرشته دستانش را جلوي صورتش گرفت و هق قه گریست. «؟ پرسیدید من چه میخواهم؟و ایا تمایلی به این وصلت دارم
رنگ نرگس پریده بود انتظار شنیدن چنین حرفهایی را از فرشته نداشت.نمیدانست چه بگوید ایا میبایست دخترش را
دلداري دهد یا به خواست او عمل کند و بعدها شاهد بدبختی و زجر او باشد و یا با مهر و غضبیمادرانه با او برخورد کند
تا در اینده که فرشته به حرف او رسید از او متشکر باشد.با خود فکر کرد اي کاش فرشته هم عین او فکر میکرد. براي او
مثل روز روشن بود که ازدواج فرشته با محمد سرنوشت خوبی را برایش به ارمغان اورد. او عقیده داشت عشق پس از
ازدواج پایدارتر و با ثبات تر است. عشق پیش از ازدواج جز فریب و هوس چیز دیگري نمیتواند باشد.اما فرشته مثل او
فکر نمیکرد و عشق را لازمه ازدواج میدانست و معتقد بودهمین عشق است که میتواند حلال بسیاري از مشکلات باشد.
به هر حال نه فرشته حرف نرگس را میفهمید و نه نرگس میتوانست او را درك کند.
نرگس از جا برخاست با اینکه ناراحتی اعصاب حس و رمقش را گرفته بود دستی به موهاي طلایی دخترش کشید وبا
بلند شو دست و رویت را بشور بسیار خب،خانواده ناصري میتوانند فردا شب به منزلمان »: کشیدن نفس بلندي گفت
بیایند ولی این را بدان این چیزي را عوض نمیکند تو روزي میفهمی که منو پدرت هرچه خواستیم براي سعادت تو بوده
.» حالا بلند شو و با گریه ات مرا ناراحت نکن
کوروش دوبار خانواده اش را براي خواستگاري از فرشته به منزل انان فرستاد نخستین بار خانواده فرشته درس او را بهانه
کردند و گفتند که فرشته در حال حاضر تصمیم به ازدواج ندارد.
کوروش وقتی پاسخ منفی شنید باز هم مادش را وادار کرد تا به منزل انان برود و تقاضاي خواستگاري را دوباره تکرار
کند.کوروش توسط خانواده اش براي انان پیغام داد که مخالفتی با درس خواندن او ندارد و به غیر از ان هر شرطی که
داشته باشند قبول میکند .اما دومین بار که پدر و مادر کوروش براي خواستگاري فرشته رفتند با این پاسخ روبرو شدند
که فرشته نامزد پسر عمه اش می باشد و قرار است پس از گرفتن دیپلم با او ازدواج کند. این پاسخ آب پاکی را روي
دست کوروش و خانواده اش ریخت. با شنیدن پاسخ منفی کوروش چند ماهی غیبش زد. پس از سه ماه غیبت کوروش
بازگشت و این بار خواهان ازدواج با صمیمی ترین دوست او یعنی ترانه شد. شاید این ازدواج از سر لجبازي بود و شاید
هم از فرشته دل کنده بود. به هر حال هرچه بود چراهاي فراوانی در ذهن او باقی مانده بود. صدایی از اتاق مادر
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

برخاست. فرشته نفس عمیقی کشید و به طرف اتاق مادر رفت و او را دید که با ناله در رختخواب جا به جا می شود.
فرشته به او نزدیک شد و آهسته دستش را به پیشانی او گذاشت و از اینکه مادر تب نداشت خیالش راحت شد. وقتی
مطمئن شد مادر راحت خوابیده به اتاقش بازگشت. این بار به سمت پنجره نرفت و روي صندوق چوبی قدیمی که گوشه
اتاقش قرار داشت رفت و روي آن نشست دستهایش را زیر چانه اش گذاشت و به فکر فرو رفت. این بار هم فکر او حول و
حوش منزل دوستش به پرسه زدن مشغول شد. یاد روزي افتاد که ترانه با چهره اي به رنگ گل سرخ و با چشمانی که
احساس گناه و شرم به خوبی در آن مشهود بود به او خبر داد که خانواده ناصري از خانواده اش او را خواستگاري کرده
اند. شاید ترانه هم فکر می کرد فرشته ازشنیدن این خبر جا می خورد ولی فرشته خوددارتر از آن بود که حساسیتی در
این مورد نشان بدهد. او با خوشحالی به ترانه تبریک گفت و به این وسیله قلب ترانه را که فکر می کرد با قبول کوروش
به دوستش خیانت کرده لبریز از شادي کرده بود. اما پس از رفتن ترانه به منزلشان به هواي پیدا کردن چیزي به انباري
رفته بود و تا توانسته بود با گریه خود را سبک کرده بود. فرشته عاشق کوروش نبود و نمی دانست چه احساسی نسبت
به او دارد. اما او میدانست کوروش عاشقانه او را دوست دارد و این چیزي بود که می توانست او را راضی به این وصلت
کند. فرشته به دنبال عشقی پر شور بود ، عشقی توام با هیجان و جنجال. دوست داشت با مرد محبوبش قرار بگذارد،
نامه بنویسد، قهر کند، ناز کند و خیلی از کارهایی را انجام بدد که بین یک عاشق و معشوق معمول و مرسوم است؛ مثل
هدیه دادن و هدیه گرفتن.
کوروش بارها سر راهش سبز شده بود و هر بار سر راهش دسته اي گل گذاشته بود. با اینکه فرشته هیچ گاه به او روي
خوش نشان نمی داد و گلهایی را که او با خود می آورد زیر پایش له می کرد اما کوروش از رو نمی رفت و روز دیگري
دسته گل دیگري جلوي راهش می گذاشت. فرشته از سمجی او خوشش می آمد و با وجود اخمی که به هنگام دیدن او بر
چهره اش نقش می بست به حضور او و محبت هایش عادت کرده بود. فرشته از این ناراحت نبود که پدر و مادرش
کوروش را رد کرده اند و یا ترانه به او بله گفته است، زیرا این حق ترانه بود که آینده و مرد مور علاقه اش را انتخاب کند.
فرشته ف ترانه را بیشتر از آن دوست داشت که بخواهد به او حسادت کند اما دل او از این شکسته بود که در طول مدتی
که خانواده کوروش به منزل آنان رفت و آمد داشتند، پدر و مادرش، حتی یک بار هم از او نپرسیده بودند که نظر او
نسبت به کوروش و خواستگاري او چیست، گویی اصلاً کسی به نام فرشته در منزل زندگی نمی کرد. فرشته طالب هیجان
و شوري عاشقانه بود، درست مثل دختران دیگر. البته نمی شد برافکار فرشته خرده گرفت. وجود این خواسته براي
دختري به سن او خیلی عادي بود به خصوص که فرشته هم زیبا بود و هم نجیب. زیبایی او هم استثنایی بود. با تمام این
توصیفات خواستگاران فراوانی نداشت.اگر هم کسی ندانسته با دیدن زیبایی آسمانی او خواهان ازدواج با او می شد از
دور ونزدیک می شنید که او نامزد داردو این براي فرشته خیلی زجر آور بود,
زیرا خودش هم نمی دانست آیا واقعا" نامزد دارد یا ندارد.تاکنون دو سال از عنوان کردن نامزدي او با پسر عمه اش که
آن هم توسط پدرومادر خودش عنوان شده بود می گذشت اما در عرض این دو سال اتفاق خاصی که نشان دهد او به
راستی دختري نشان شده است وجود نداشت و فرشته کم کم احساس میکرد مورد تمسخر دوستان وآشنایانش قرار
گرفته است.
به همین دلیل احساس می کرداز محمد که او را انگشت نما کرده بودبدش می آید. فرشته هر بار که از پدر ومادرش
تعریف محمد را می شنید دلش می خواست فریاد بکشد وگوش هایش را با دست بگیرد.
البته او از محمد متنفر نبود شاید اگر احساس نمی کرد این انتخاب از طرف پدر ومادرش می باشد وتحت فشار آنان قرار
ندارد چه بسا به او علاقه مند هم می شد,ولی از اینکه بدون توجهبه احساسات وخواسته او محمد را به عنوان داماد
پذیرفته بودند , سخت ناراحت ودلگیر بود.فرشته احساس میکرد محمد علاقه وحتی تمایل به ازدواج با او ندارد زیرا
رفتارش با او مانند مردي نبود که دختري را بخواهد.
رفتار او منطقی ومعقول که فرشته ان را دوست نداشت.
محمد هیچ کلامی به او نگفته بود که نشان از علاقه خاصی باشد. او هیچ گاه سعی نکرده بود فرشته را در خلوت ملاقات
کند چه رسد به اینکه در گوشش زمزمه عاشقانه سر دهد.
محمد هیچ گاه به چشمان او خیره نمی شد وهیچ وقت با دیدن او دست وپایش را گم نکرده بود.
در ذهن فرشته این چه معنی می توانست داشته باشد جرز اینکه محمد او را دوست ندارد واین پدر ومادر خوش خیالو
ساده او هستند که فکر می کنند محمد عاشق وبی قرار اوست وفقط او می توانددخترشان را خوشبخت کند.
.
فرشته آهی کشید وبه پنجره اتاق چشم دوخت.تیغه نور خورشید که از پنجره سرك کشیده بود نشانه آن بودکه باران
بند آمده است. از جا برخاست وبه طرف پنجره رفت.
با دیدن رنگین کمان در آسمان لبخند زد و در همان حال احساس کرد که دل گرفته او هم باز شده وشوق رفتن به خارج
از منزل او را به طرف در اتاق کشاند.شمش به لیوانآب مادر افتاد وبا دیدن آن به یاد چشمه زیباي منزل افتاد.
آنجا تنها مکان زیبا ودنجی بود که او در ان احساس راحتی وسبکی می کرد.دلش براي دیدن رودخانه اي که می دانست
هم اکنن پر اب تر شده لک زده بود او وترانههر روز به بهانه آوردن آب به آنجا سر میزدند. آن مکان برایشان حکم
محراب مقدسی را پیدا کرده بود که هر روز بایستی براي نیایش و عبادت به آنجا برود. حتی نرگس هم می دانست
دخترش عاشق محیط زیباي چشمه می باشدوچون می دانست انجا محیط امنی است از رفتن فرشته به آنجا ممانعت نمی
کرد.
او آب گوارا و زلال چشمه را به آب لوله کشی منزل ترجیح می داد به خصوص که از ناراحتی کلیه رنج میبرد.
فرشته می دانست که امروز خودش باید به تنهایی به چشمه برود وباز با به یاد آوردن ترانه آهی کشید.آهسته به طرف
در اتاق رفت وآن را باز کرد.
مادرغلتی خورد وچشمانش را لحظه اي گشود.
فرشته آهسته گفت:مادر من به چشمه می روم.
صداي خواب آلود مادر بلند شد.فرشته هنوز باران می بارد؟
نه مدتی است باران بند آمده است.
پس مواظب خودت باش سعی کن زود بیایی.
>>چشم شما کاري دارید؟<<
مادر پاسخ نداد گویی به خواب رفته بود.فرشته آهسته در اتاق را پشت سرش بست وکوزه گلی کوچک را از گوشه ي
تراس منزل برداشت و سراپایی هاي سفید و زیبایش را که پدر براي تولدش خریده بود به پا کرد.در حالی که دامن
پرچین و بلندش را بالا می گرفت تا به زمین گلی کشیده نشود به طرف چشمه به راه افتاد.
فرشته می دانست براي رفتن به چشمه باید از جلوي منزل ترانه عبور کند،اما دلش نمی خواست کسی او را ببیند زیرا به
ترانه گفته بود قرار است براي دید و بازدید به منزل خاله اش بروند،بدین ترتیب شرکت نکردنش را در جشن نامزدي
توجیه کرده بود.بنابراین براي اینکه از جلوي منزل ترانه عبور نکند مجبور شد راه را دور بزند.
هواي لطیف و دلپذیر پس از باران،روحی سبز و جسمی شفاف به طبیعت عطا کرده بود و فرشته چون گلی شکننده و
ظریف که باران طراوت و شادابی خاصی به او هدیه داده باشد با نفس هایی عمیق این جاده سرسبز و بهشتی را طی می کرد تا به میعادگاهش برود.
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 6
روز دوم فروردین ساعت از دوازده ظهر گذشته بود و فرشاد هنوز در رختخواب بود.شب گذشته تا دیروقت مشغول
دیدن تلویزیون بود.بعد هم تا کنار دریا پیاده رفته بود و پس از دمیدن سپیده صبح به منزل بازگشته بود.
فرانک تقه اي به در اتاق او زد.وقتی صدایی نشنید حدس زد فرشاد هنوز در خواب باشد. مردد بود چه کند ،آیا باز هم
منتظر بماند و یا او را بیدار کند.شب گذشته فرشاد گفته بود که به تهران بازمی گردد و فرانک قصد داشت اتاق او را براي
مجید که قرار بود به اتفاق خانواده اش به شمال بیایند آماده کند.
فرانک وارد اتاق شد و به طرف پنجره رفت و پیش از هر کاري پرده ضخیم اتاق را کنار کشید.هوا نیمه ابري بود و باران
تازه بند آمده بود .قسمت هایی از آسمان آبی و شفاف بود و در بعضی از جاهاي آن لکه هاي ابرمانند پنبه حلاجی شده
به چشم می زد.با کشیدن پرده نور از پنجره
بزرگ به داخل اتاق تابید.با روشن شدن اتاق،فرشاد چشمانش را باز کرد.او می دانست غیر از فرانک کسی جسارت انجام
دادن این کار را ندارد.براي اینکه اهمیتی به کار او ندهد پتو را روي سرش کشید و چشمانش را بست.هنوز چند لحظه اي
نگذشته بود که ناگهان پتو از رویش کشیده شد و متعاقب آن صداي نازك فرانک گوشش را آزرد.
-د،عجب رویی داریریالبلند شو دیگه،ظهر شده و همه کارامون مونده،ناسلامتی امروز مهمان داریم،یک ساعت هم هست
که مامان سراغت رو می گیره.
فرشاد دستانش را باز کرد و خمیازه اي کشید،بی خوابی شب گذشته او را کسل و بی حال کرده بود.با این حال احساس
بد خلقی نمی کرد.با چشمانی که هنوز خسته بود و خواب آلود به فرانک نگاه کرد و با بی حالی پرسید:
-مامان چکارم داره؟
-نمی دونم،ولی لابد کار مهمی داره که چند بار ازت سراغ گرفته؛حالا بلند شو هزار تا کار مونده که باید انجام بدیم،تازه
باید این اتاق را هم براي مهمونا آماده کنیم.
فرشاد خیلی دوست داشت براي اذیت کردن فرانک هم که شده دوباره بخوابد،اما خواب از سرش پریده بود.روي تخت
نیم خیز شدو به فرانک نگاهی انداخت،فرانک موهایش را با بیگودي پیچیده بود و تور روي سرش کشیده بود.قیافه
جدي و مصممی که به خود گرفته بود شباهت زیادش را به منیژه نمایان می کرد.فرانک دستش را به کمر زده بود و مانند
کدبانویی منتظر از جا برخاستن او بود.فرشاد از ژستی که فرانک به خود گرفته بود و با آن موهایی که مانند بقچه اي
بالاي سرش پیچیده شده بود خنده اش گرفت.با صدایی که آهنگ خنده داشت خطاب به فرانک گفت:
-چیه،باز مجید می خواد بیاد خونه تکونی راه انداختی؛ می خواي نشون بدي خیلی کدبانویی،لابد این اتاق را هم براي
مجید جونت می خواهی،حیف که می خوام برم تهران وگرنه کاري می کردم مجید توانبار ته حیاط بخوابه.
احمهاي فرانک تو هم رفت و چشمهایش را تنگ کرد و با حرص به فرشاد نگاه کرد.بعد روبدوشامبر فرشاد را از روي میز
بغل تخت برداشت و آن را روي سرش پرت کرد وگفت:
-فرشاد سعی نکن منو عصبانی کنی،بلند شو اینقدر حرف نزن،تا دوش بگیري،میگم صیحانه که چه عرض کنم ظهرانتو
بیارن.
فرشاد روبدوشامبر را از روي تخت برداشت و به موهاي به هم ریخته اش دستی کشیدوپاهایش را از تخت پایین
آوردولبه تخت نشست.
فرانک به سمت پنجره رفت و آن را باز کردتا هواي اتاق عوض شود.در همان حال به فرشاد گفت:
-اگه خودت بخواي ،امروز براي تو هم میتونه روز خوبی باشه،چون قراره آقاي رستمی هم با پري سیما جونشونتشریف
بیارن.همینطور فرناز جون و طلا جون و خلاصه گروهی از عشاق دلخسته جنابعالی هم اکنون در راه هستند و به زودي
خدمت می رسند،پس بهتره زودتر بلند شی دستی به سر و صورتت بکشی.
فرشاد ابروانش را بالا برد و لبهایش را جمع کرد و با لبخند طوري که فرانک را تحت تاثیر قرار بدهد شانه هایش را بالا
انداخت و گفت:
-آخ جون،خیلی خوب شد،با این حرمسرایی که مامان جون ترتیب داده حسابی سرمون گرم می شه،بهتره منم برم
تهران دو سه دست کت وشلوار و چند جفت کفش براي خودم بیارم.
فرانک متوجه منظور فرشاد شد و نیشخندي زد و گفت:
-آره جون خودت می خواي مثل اون دفعه در بري .راستی می دونی که اگه بري کی از همه خوشحالتر می شه ؟
"برایم فرقی نمی کنه ،چه همه خوشحال بشن چه بشینن و عزاي رفتتن منو بگیرن امشب تهرون را عشقه ولی فکر کنم
اگه بمونم تو از همه ناراحت تر می شی .چون اون وقت نمی دونی مجید را باید کجا جا بدي"
فرانک با اخمی نگاهش را از فرشاد گرفت و در حالی که به طرف در اتاق می رفت "بی مزه"
فرشاد با خودش فکر کرد اگر قرار نبود جایی برم با این وضعی که پیش امده باید زودتر فلنگ را ببندم .چون اصلا
حوصله قر و غمزه هاي دختر هاي نانازي و از ما بهترون و هم چشمی ننه هاي نانازي ترشون رو ندارم از اون بدتر چشم
غر ه هاي مامان جون خودمه که عرصه را تنگ می کنه .سپس اهی کشیدو با خود زمزمه کرد :کاش می شد خودم را
جایی گم و گور می کردم.
فرانک که هنوز از در اتاق خارج نشده بود برگشت و گفت :چیزي گفتی ؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت :با تو نبودم داشتم به خودم می گفتم امروز چه روز خوبیه"!
فرانک نیشخندي زد و از در اتاق خارج شد.
سر حالی چند دقیقه پیش چون بخار از سر فرشاد پرید حدس می زد که باید روز خسته کننده اي را پشت سر بگذارد
در این فکر بود که اگر به مامان قول نداده بود که تا امدن مهمانان صبر می کند همین الان بارش را به مقصد تهران می
بست.
فرشاد نفس عمیقی کشید و دو دستش را در موهایش فرو برد از جا بلند شد و به طرف حمام رفت تا اصلاح کند و دوش
بگیرد.
از در حمام که بیرون امد سینی بزرگی شامل صبحانه مفصلی بود کنار میزش مشاهده کرد .فرشاد به مخلفات داخل
سینی نگاهی انداخت اما اشتهایی براي خوردن نداشت .بدون توجه به سینی صبحانه لباسش را پوشید و از اتاق خارج
شد در حالی که از پله ها پایین می رفت صداي نازك و جیغ جیغوي فرانک را شنید که خطاب به عاطفه خانم دستورهاي
مختلفی می داد.
:عاطفه خانم اتاق فرشاد مونده"
عاطفه خانم نرده ها یادتون نره"
"عاطفه خانم ....عاطفه خانم"....
فرشاد چهره اش را درهم کرد و در دل گفت "خداي من چقدر نفس داره بیچاره عاطفه خانم من که بودم استعفا می
دادم.
فرشاد به طرف در ویلا رفت .هنوز از در خارج نشده بود که صداي مادرش را شنید که او را به نام می خواند.
"فرشاد کجا می ري ؟"
فرشاد به طرف او چرخید و با دیدن او لبخندي زد و سونی کشید ."چقدر خوشگل شدي .این لباس چقدر بهت می یاد"
منیژه از تعریف پسرش خوشحال شد .می دانست فرشاد حقیقت را می گوید .او فرشاد را به اندازه تمام هستی اش
دوست داشت و تنها او بود که قلق او را در دست داشت.
منیژه لباس قرمز رنگ خوش دوختی به تن داشت موهاي طلایی رنگ و کوتاهش با نواري به همان رنگ پشت سرش
جمع کرده بود .در این حالت سن او کمتر از سن حقیقی اش به نظر می رسید.
فرشاد به طرف او رفت و خم شد و صورتش را بوسید و در همان حال گفت "خوش به حال پدر ،شما روز به روز جوان تر
و خوشگل تر می شید "
منیژه نگاهی به اندام برازنده پسرش انداخت و از خوش هیکلی و خوش لباسی او غرق لذت شد و در همان حال با لحن
»؟ فرشاد قولت که یادت نرفته، صبر می کنی تا خانواده رستمی و آقاي ستوده بیان. درسته »: ملایمی گفت
آره عزیزم، می مانم تا به مهمانان عزیز برنخورد، ولی فقط تا امشب. ». فرشاد خندید و سرش را به علامت تأیید تکان داد
»؟ بعد از آن قراردادمون خود به خود فسخ می شه، قبول
»؟ خوب الان کجا می ري ». منیژه با دلخوري به فرشاد نگاه کرد ولی حرفی نزد و سرش را تکان داد
.» می رم یه گشتی بزنم، همین دوروبرا هستم،شاید تا ساحل برم، شاید هم جایی نرم، ببینم چی پیش بیاد «
»؟ با ماشینت می ري «
فرشاد خندید،منظور مادر را به خوبی متوجه شده بود.
.» براي اینکه خیال شما راحت بشه،ماشین نمی برم «
.» سعی کن زود برگردي »: منیژه هم خندید و به طرف اتاقش رفت و در همان حال گفت
فرشاد بدون گفتن کلامی به طرف در ساختمان راه افتاد و به سرعت پله هاي جلوي در ویلا را طی کرد. حوصله مهمان و
مهمانی را نداشت. مثل انسان بی هدفی بود که فقط به یک چیز فکر می کرد و آن فرار کردن از محیطی بود که احساس
می کرد تحمل آن برایش سخت شده است.
هواي نمناك و دلپذیري بود.باران تازه بند آمده بود و محیط را حسابی شسته و رفته کرده بود. همه چیز در نهایت
تمیزي و زیبایی بود. فرشاد دستهایش را از هم باز کرد و نفس عمیقی کشید. او همیشه طبیعت را دوست داشت و از
دیدن زیبایی هاي آن احساس آرامش عجیبی به او دست می داد.
هر چقدر از ویلا دور می شد آرامش بیشتري احساس می کرد. بی حوصلگی و افکار ناراحت کننده جایش را به احساس
شیرینی داده بود که فرشاد آرزو می کرد همیشگی باشد. نفس عمیقی کشید و با صداي بلند خطاب به خود گفت: عجب
هواي لطیفی،فرشاد،بدبخت این دو روز گذشته را هدر کردي،حیف نبود روزها تا ظهر تو رختخواب باشی و شبها عین
جغد شبگرد راه بیفتی به تفریح و قدم زدن و راه به این قشنگی رو تو تاریکی طی کنی.
فرشاد با شگفتی مناظر اطرافش را نگاه می کرد.با اینکه سالی چند بار به شمال می آمد اما هیچ گاه منظره هاي اطراف
ویلا را به این خوبی ندیده بود. همه جا سر سبز و زیبا بود، گویی درون یک نقاشی پر از گل و سبزه قدم گذاشته بود.
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در مسیر چشمش به جاده آسفالته اي افتاد که انتهاي آن به ساحل منتهی می شد. با به یاد آوردن ساحل، شوق زیادي
براي دیدن امواج سرکش دریا در او به وجود آمد. به خصوص که می دانست هم اکنون دریا ناآرام و طوفانیست و همین
اشتیاق دیدن دریا را در او تقویت می کرد.
فرشاد عاشق دریاي ناآرام و طوفانی بود و همیشه فکر می کرد در این مواقع دریا چون انسانی روي دوم خود را که همان
خشونت و تجاوزگریست آشکارا نمایان می کند که اغلب اوقات این سرکشی و خشونت را در پس چهره اي آرام و
مهربان پنهان می کند.
روزي فرشاد پیش دوستانش تفسیر جالبی از دریا کرد که آنان را به حیرت و خنده واداشت.او دریاي آرام و آبی را به
زنی افسونگر و طناز با چشمانی آبی و دریاي طوفانی را به مردي جذاب و خشن با موهاي خاکستري تشبیه کرد که این
مرد حسود و عاشق پیشه گاهی اوقات با قریاد و سیلی به صخره ها و گاهی غرق کردن کشتی ها آنان را از تجاوز به
زندگی اش باز میداشت.
شوق دیدن دریا فرشاد را به سمت جاده آسفالته کشاند همانطور که از جاده زیبا و سرسبز عبور می کرد که درختان
اطرافش حصاري در دو طرف آن بوجود آورده بودندچشمش به لاك پشتی افتاد که به اندازه یک کف دست بود.
لاك پشت وسط جاده قرار داشت و مانند این بود که می خواهد به طرف دیگر برود.
فرشاد با دیدن لاك پشت جلو رفت و خم شد تا او را بهتر ببیند.لاك پشت که احساس کرد کسی مراقب اوست وست و
پایش را درون لاکش فرو برد.
براي فرشاد دیدن لاك پشت سبز و خاکستري خیلی جالب بود.چند لحظه به آن خیره شد و سپس از جایش برخاست
وتا به راهش ادامه بدهد چند قدم از لاك پشت دور شد که از فکرش گذشت نکند خودرویی از آنجا عبور کند و او را زیر
بگیرد.
از تصور چنین فکري اخمی بر پیشانی اش نمایان شد. به طرف لاك پشت برگشت او را دید که صامت و بی حرکت چون
تکه سنگی بر کف جاده قرار گرفته است. فرشاد به آرامی او را با دو دست بلند کرد و به سمتی که لاك پشت قصد رفتن
به آنجا را داشت حرکت کرد.
طرف دیگر جاده با شیب کمی به جاده خاکی کنار جاده منتهی میشد و کنار ان جوي پرآبی قرار داشت که علف و سزه
زیادي اطراف آنرا گرفته بود.
فرشاد مردد بود که لاك پشت را کجا قرار دهد که به سادگی راهش را پیدا کند در حالی که اطراف را نگاه میکرد تا جاي
مناسبی پیدا کند چشمش به راهی باریک و شنی افتاد که به نظرش زیبا و اسرار آمیز رسید. درختانی بلند با شاخه هایی
درهم گره خورده چون حصاري دو طرف جاده را پوشانده بودند و راهی به اندازه گذر یک انسان به طرفی نامعلوم امتداد
داشت. فرشاد لاك پشت را در دو سه متري جوي آب روي تپه اي شنی قرار داد تا هر طرف که دوست دارد برود.خود نیز
به لاك پشت خیره شد. چند لحظه گذشت و لاك پشت که گویی بوي آب را احساس کرده بود آهسته و با احتیاط سرش
را از لاکش بیرون آورد و پس از چند لحظه تامل دست و پایش را به کندي بیرون آورد و اهسته و با احتیاط به سمت
جوي آب راه افتاد.
فرشاد از دیدن چنین صحنه جالبی به شوق آمده بود وبا لبخند تلاش لاك پشت را براي رسیدن به جوي آب مشاهده
میکرد و لذت میبرد.آب نگاه کرد واز اینکه لاك پشت را کمی نزدیکتر به جوي آب نگذاشته بود پشیمان شد.زمانی به
خود امد که متوجه شد مدتی است آنجا ایستاده و به لاك پشت چشم دوخته است. با خود گفت:اگر بخواهم از رسیدن
لاك پشت به جوي آب مطمئن شوم باید تا شب اینجا بایستم. آهسته و آرام گامی به عقب گذاشت تا از شیب جاده بالا
رود. در همین هنگام جاده شنی به خاطرش آمد.به طرف آن نگاه کرد و براي قدم گذاشتن به جاده وسوسه شد.با تردید
ایستاد و براي تصمیم گیري دستی به پیشانی اش گذاشت و نگاهش را به نقطه اي متمرکز کرد.
عاقبت تصمیم گرفت جاده شنی را طی کند. نگاهی به مسیر انداخت و حدس زد از این راه هم می تواند به طرف ساحل
برود. با قدم گذاشتن به جاده شنی گویی در دنیاي دیگري قدم گذاشته بود. به راه ناشناخته و اسرار آمیزي پا گذاشته
بود که از همان ابتدا لذت خاصی در روحش به وجود آورده بود. صداي شنها زیر قدمهایش ملودي زیبایی به وجود آورده
بود. فرشاد چشمانش را بست و به صداي قدمهایش گوش سپرد. با هر قدمی که به جلو بر می داشت ریتم خاصی با
گامهایش نواخته می شد و این آهنگ درست مثل این بود که گروهی نوازنده، سمفونی زیبایی را بنوازند. نفس عمیقی
کشید و چشمانش را گشود و به اطرافش نگاه انداخت. منظره اي زیبا و شگفت آور در اطرافش دید. درختان باران خورده
و شفاف، طبیعت بکر و دست نخورده دو طرف جاده شنی، صداي دلنشین پرندگان و بوي دلچسب چوبهاي خیس خورده
درختان که با بوي سبزه و گل آمیخته شده بود همه دست به دست هم داده بودند تا فضاي سحرآمیزي بوجود آورند.
قلب فشاد از هیجان فشرده شده بود. دوست داشت ساعتها در این جاده زیبا قدم بزند و طبیعت را با تمام وجودش
احساس کند. هر چقدر جلوتر می رفت جاده عریض تر می شد. جوي آبی که از کنار آن می گذشت نیز پهن تر شده بود.
فرشاد به پیچی رسید و وقتی از آن عبور کرد چند مرغابی سبز و زیبا را دید که در آب شنا می کردند. فرشاد ایستاد و
به مرغابی ها نگاه کرد. مرغابی ها نیز با دیدن او با سر و صدا به طرف دیگري فرار کردند. فرشاد از فرار مرغابی ها که
همدیگر را هول می دادند و جیغ می کشیدند خنده بلندي سر داد و با سرخوشی گفت : خانمها، آقایان مزاحمت بنده را
ببخشید که سرزده مزاحم استحمامتان شدم. و راهش را ادامه داد. کمی جلوتر کلبه اي چوبی با سقف سفالی نظرش را
جلب کرد. کلبه اي کوچک و زیبا که دور تا دور آن را حصاري از شمشادها در بر گرفته بود. درخت یاس قرمز رنگی از
یک طرف و پیچک پر گل لاله عباسی از طرف دیگر دیوار چوبی کلبه را در بر گرفته بود. پنجره هاي چوبی بلوطی رنگی
که پرده هاي سفیدي به آن آویخته شده بودند، منظره زیبایی به این کلبه کوچک و خواستنی داده بود. فرشاد با حیرت
به کلبه نگاه می کرد و در دل زیبایی آن را می ستود. او سالها آرزوي داشتن چنین کلبه اي را در سر می پروراند تا در
مواقعی که از اطرافیانش خسته و دلزده می شود به آن پناه ببرد. فرشاد به خوبی می دانست این کلبه چوبی و محقر در
مقایسه با ویلاي پر شکوه و بزرگ پدرش مثل قطره اي در یک رود می باشد. اما چیزي که این کلبه را در ظرش
خواستنی جلوه می داد صفا و سادگی آن بود؛ سادگی و زیبایی که دست طبیعت به آن عطا کرده بود. سکوتی زیبا بر
محیط حکم فرما بود. سکوتی که با صداي چکاوك ها در لابه لاي شاخه ها و قدم هاي فرشاد بر جاده شنی جلوه اي
اسرارآمیز پیدا کرده بود. فرشاد به اطراف کلبه نگاهی انداخت. به نظر می رسید کسی ساکن کلبه نباشد زیرا اثري از
زندگی و حیات دیده نمی شد. جاده شنی هنوز امتداد داشت و فرشاد امیدوار بود با طی کردن این مسیر بتواند کسی را
ببیند تا بتواند در مورد کلبه و صاحب آن پرس و جو کند. به سختی چشم از کلبه برداشت و راهش را ادامه داد. با هر
قدم که بر می داشت متوجه می شد جاده پهن تر می شود.عرض جاده به قدري شده بود که یک خودرو به راحتی می
توانست از آن عبور کند. کمی جلوتر، سمت چپ، کلبه اي دیگر نظر او را جلب کرد. کلبه دوم بزرگتر ازقبلی بود ولی
منظره چشمگیر آن با زیبایی کلبه اول برابري می کرد. فرشاد مطمئن بود که عاقبت می تواند کسی را در این مسیر پیدا
کند وبا این فکر راه را ادامه داد.با خود فکر کرد که لابد این کلبه ها متعلق به کسانی می باشد که از ان به عنوان خانه
ییلاقی استفاده می کنند.
کمی جلوتر کلبه اي دیگرو کمی پس از آن خانهاي آجري با سقف شیروانی جلب نظر می کرد فرشاد به خانه آجري
نظري انداخت و از قفلی که به در حیاط زده بودند متوجه شد ساکنان آن در منزل نیستند.
خانهاي دیگر از پشت درختان به چشم فرشاد خورد.براي رفتن به طرف آن چند قدم برداشت وپیش از این که به کلبه
برسد پلی چوبی در سمت جاده نظرش را جلب کرد.
رودخانه خروشان از زیر پل میگذشت و صداي خروش آب آن به وضوح به گوش فرشاد می رسید واو را براي دیدن
رودبه طرف پل کشید.
زمانی که به پل نزدیک شد حضور کسی را روي پل احساس کرد کمی نزدیکتر شد.
اندام ظریف وکوچک زنی را دید که پشتش به او بود. او یک دستش را به تیرك چوبی پل تکیه داده بود ودر دست
دیگرش کوزه اي کوچک قرار داشت.لباس محلی بلندي به تن داشت که با وجود چین وشکن هاي لباس ظرافت اندام زن
مشهود بود.شالی نیز روي سرش انداخته بود که با وجود بلندي دنباله موهاي بلند وخوش رنگش از زیر آن بیرون آمده
بود.
فرشاد با خود فکر کرد بی شک این اندام ظریف وزیبا متعلق به دختر جوانی میباشد واز اینکه کسی را پیدا کرده تا از او
در مورد نام محل بپرسد خوشحال شد وبه طرف او رفت.
پلی که فرشاد از روي آن پا گذاشته بود پلی کم عرض بود که رودخانه پر اب از زیر آن رد می شد.تیرك هاي چوبی به
فاصله روي پل کار گذاشته شده بودند وسه ردیف طناب تیرك هاي چوبی را به هم متصل می کردند.با وجود بارندگی
وگل الود بودن اب سنگهاي کف رودخانه دیده می شدند.
فرشاد به دختر نزدیک تر شد واو را دید که با حالت قشنگی ارنجش را به تیرك چوبی تکیه داده وسرش را روي دستش
گذاشته وبه آب خروشان و گل آلود رود چشم دوخته است.
فرشاد به ارامی گفت:ببخشید , می توانم سوالی بپرسم؟
دختر تکان نخورد گویی صداي او را نشنیده است. فرشاد متوجه شد که صداي بلند رود مانع از رسیدن صداي او به
گوش دختر می شود.کمی جلوتر رفت وپس از صاف کردن صدایش با صداي بلندي گفت:ببخشید , خانم...
دختر جوان که کسی غیر فرشته نبود از صداي فرشاد یکه خورد وبا ترس به طرف او برگشت.
از دیدن غریبه اي آنقدر نزدیک به خود ناخوداگاه قدمی به عقب گذاشت.با این کارش پایش به طنابی که بین تیرك هاي
چوبی پل کشیده شده بود گیر کرد وتعادلش را از دست داد وبراي اینکه زمین نخورد دستی را که با آن کوزه را گرفته
بود به طرف طناب دراز کرداین کار باعث رها شدن کوزه شد.کوزه غل خوردوداخل رود افتاد وهمان اول با رخورد به
سنگهاي کف رودخانه صداي شکستنش بلند شدو به گوش آنان رسید.
واکنش ناگهانی فرشته مانع از ادامه صحبت فرشاد شد واو که خود از ترسیدن دختر به شدت جاخورده بود,سرجایش
میخکوب شده بود وبا رنگی پریده به او که روي زمین به زانو افتاده بود ویک پایش ازروي پل آویزان مانده بود خیره شد.
طناب دور پاي فرشته پیچ خورده بود واو سعی میکرد تا موقعیت خود را روي پل حفظ کند فرشاد زمانی که به خود آمد
دستهایش را به حالت تسلیم جلوي سینه اش گرفت و با لکنت گفت:<<باور کنید قصد ترساندن شما را نداشتم،من
فقط<<...
فرشته با نگاه خشمگینی به فرشاد که بالاي سرش ایستاده بود نگاه کرد و خطاب به او گفت:<<ولی شما مرا خیلی
ترساندید آقا،فکر کردید من کر هستم که اینطور فریاد می زنید<<.
فرشاد به چهره دختر که از ناراحتی و خشم کمی سرخ شده بود نگاهی انداخت.چشمان خوشرنگ و زیبا در عین حال
خشمگین دختر دریاي طوفانی را در ذهن فرشاد تداعی کرد.صورت چون یاس او و همچنین لبان غنچه اي و خوش
ترکیبش به همراه بینی متناسب و کوچکش،چنان فرشاد را غافلگیر کرده بود که با حیرت به این موجود ظریف وزیبا
چشم دوخته بود.فراموش کرده بود که باید به او کمک کند.تمام وجود فرشاد یک جفت چشم شده بود و به این دختر
زیبا و فرشته آسا دوخته شده بود که تلاش می کرد خود رااز گره طنابی که به سختی دور پایش پیچیده شده بود خلاص
کند.
فرشته وقتی دید نمی تواندبه تنهایی کاري از پیش ببرد،سرش را بالا کرد و با لحن تندي به فرشاد گفت:<<مگر نمی
بینی طناب به پایم گره خورده،به جاي آنکه بایستی و منو نگاه کنی،بیا کمک کن<<.
فرشاد مانند دانش آموزي کودن با گنگی سرش را به اطراف چرخاند و با لکنت گفت:<<بله،اما باید چکار کنم<<.
فرشته دندانهایش را از حرص به هم فشرد.او خیلی ناراحت بود و همچنین درد پایش خیلی آزارش می داد.با این حال با
لحن آرامتري نسبت به قبل گفت:<<دو سرطناب را به هم نزدیک کن تا شل شود و من بتوانم پایم را در بیاورم.خواهش
میکنم سریعتر،فکر می کنم پایم آسیب دیده<<.
فرشاد کنار دختر زانو زد ودو سر طناب را گرفت و به آرامی آن را به هم نزدیک کرد.فرشته با ناله اي از درد پایش را
بیرون آورد.خود را بالا کشید و دستش را روي مچ پایش گذاشت و آن را محکم گرفت.چهره ي درهمش نشان می داد
که درد می کشد.لبهایش را به دندان گرفته بود و چشمانش را بسته بود.
فرشاد جرأت نزدیک شدن نداشت.به ناچار دستی به موهایش کشید و با احتیاط پرسید:<<می توانم کمکتان کنم؟<<
فرشته چشمانش را گشود و به فرشاد که با ناراحتی به پاي او چشم دوخته بود نگاه کرد و در همان حال
گفت:<<خیر،همان قدر که کمک کردید کافی بود<<.
فرشته سعی کرداز جا بلند شود.فرشاد دستانش را جلو برد تا به او کمک کند.فرشته با لحن ملایمی به او
گفت:<<احتیاجی نیست،من خودم می توانم بلند شوم<<.
فرشاد از جا برخاست و به او که سعی می کرد از جا بلند شود نگاه کرد.با ناراحتی دستش را به هم قلاب کرده بود و
حضورش را بی معنی می دید.فرشته سعی کرد از جا بلند شود،اما براي برخاستن احتیاج به تکیه گاهی داشت که فرشاد
بار دیگر با ناامیدي دستش را دراز کرد واین بارفرشته بدون اینکه نگاهی به فرشاد بیندازد کمک او را قبول کرد و براي
بلند شدن دست او را گرفت.
وقتی فرشته از روي زمین بلند شد چهره اش از شرم سرخ شده بود.فرشاد هم دست کمی از او نداشت،دستان لطیف و
ظریف فرشته جریان برقی را مستقیم به قلب او وصل کرده بود.فرشته دستش را ازدست فرشاد که آن را محکم گرفته
بود وقصد رها کردن نداشت بیرون کشید.
دستش را به تیرك چوبی تکیه داد و از آن بالا به جایی که کوزه اش افتاده بود نگاه کرد.فرشاد با لحن پوزش خواهانه اي
گفت:
-واقعا متاسفم
فرشته بدون اینکه به او نگاه کند،سرش را تکان داد و به آرامی گفت:
-مهم نیست،به هر حال اتفاقی است که افتاده.
وبار دیگر به رود نگاه کردتا اثري از سر پایی اش بیابد.وقتی مطمئن شد لنگه سر پایی اش را آب برده نگاهی به فرشاد
انداخت که به او خیره شده بودو گفت:
-شما خودتان را ناراحت نکنید،من هم مقصربودم،زیرا حضور شما رو احساس نکردم
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سپس با صداي آرامی گفت:
-خداحافظ
فرشاد مثل آدمی که تازه از خواب برخاسته باشد،تکان خورد و با کلامی ملتمسانه گفت:
-خواهش می کنم نروید.
اما وقتی متوجه نگاه فرشته شد،حرفش را تصحیح کرد وادامه داد:
-منظورم اینه کمی صبر کنید،اگه اجازه بدهید شما را به یک درمانگاه ببرم،یا دست کم به منزل برسانم.
فرشته لبخندي زد و گفت:
-ممنون،لازم نیست،من حالم خوبه،منزلمان هم همین دور وبر است و خودم می توانم به تنهایی بروم،متشکرم
وبدون گفتن کلامی دیگر به طرف جاده شنی راه افتاد.فرشاد خیلی دلش می خواست نگذارد فرشته به این زودي
برود.ولی با وضعی که پیش آمده بود می دانست نمی تواند کاري کند.فرشاد از پشت سر او را می دید که با پایی آسیب
دیده و برهنه نمی تواند درست راه برود این صحنه آنقدر او را متاثر کرده بود که حتی نتوانست قدم از قدم بردارد.آنقدر
در فکر بود که حتی متوجه نشد مسیر دختر کدام طرف می باشد.وقتی به خود آمد متوجه شد مدتها روي پل ایستاده و
به راهی که دختر از آن رفته نگاه می کند.
خورشید کاملا بالا آمده بود و از لکه هاي ابر چند ساعت پیش خبري نبود.انوار زرین خورشیداز لابلاي در ختان سر به
فلک کشیده به روي پل می تتابید و با برخورد امواج رود،رنگین کمانی هزار رنگ بوجود آورده بود.اما این مناظر با تمام
زیبایی براي فرشاد فقط یک مفهوم داشت.او با احساسات رنگارنگی روبرو شده بود.از حادثه پیش آمده خیلی متاثر
بودهمچنین نگاه زیبا و چشمان خوشرنگ دختر لحظه اي از نظرش محو نمی شد.لرزشی که در هنگام گرفتن دست او به
قلبش وارد شده بود چیز تازه اي بود که تا کنون آن را تجربه نکرده بود.سکوت بر محیط حکمفرما بود گویی زمان
ایستاده بود تا فرشاد بتواند فکر کند و کسی مزاحم افکار شیرین او نباشد.نفس عمیقی کشیدو نگاهی به رود
انداخت.آب کمی صاف تر شده و تکه هاي شکسته کوزه گلی کف رودخانه به چشم می خورد.به راهی که دختر را در
خود گم کرده بود نگاه کرد.دستش را به تیرك چوبی کشید که دختر به آن تکیه داده بود و در همان حال اندام موزون او
را به خاطر آورد.با تاسف لبانش را گزیدو دستی به موهایش کشید. در حال نگاه کردن به جریان آب بود که چشمش به
توده اي چوب افتادکه روي هم انباشته شده بودند.قلبش ناگهان فرو ریخت.در کنار شاخ و برگ روي هم انباشته شده
روي آب سرپایی کوچکی که فرشاد به خوبی می دانست متعلق به دختر می باشد گیر کرده بود.فرشاد با شتاب از پل
گذشت و از کنار شیب رود پایین رفت و به سختی و در حالی که با کفش داخل آب شده بود توانست به کمک تکه چوبی
سرپایی دختر را از آب بگیرد.وقتی کفش را گرفت،آنرا چون شیئی با ارزش در دست گرفت وآن را لمس کرد.سرپایی
سفید و زیبایی که مثل کفش سیندرلا ظریف و کوچک بود .لبخند لبان فرشاد را از هم گشود چشمانش را از کفش
برداشت و به اب روان رود چشم دوخت .چهره زیبا و دوست داشتنی دختر پیش چشمش نمایان شد .چشمانش را بست
و آه بلندي کشید آرزو کرد در شرایط بهتري دختر را می دید .فرشاد متاسف بود از اینکه نام دختر را نم یدانست وحتی
نشانی او را نداشت.
صداي اواز پرنده اي او را از خیالات دور و دراز بیرون کشید و به ساعتش نگاه کرد ساعت چهارو نیم بعداز ظهر بود .براي
نخستین بار در این چند روز وقت برایش به سرعت باد سپري شده بود از سراشیبی کنار رودخانه بالا امد و از روي پل به
جاده شنی قدم گذاشت .نگاهی به دو طرف جاده انداخت .براي ادامه راه وسوسه شده بود خیلی دوست داشت کفش را
به صاحبش برساند و از فکر دیدن دوباره دختر که در خیالش او را به خاطر چشمان زیبا و قشنگش دریا نام نهاده بود
هیجانی در قلبش احساس کرد.
فرشاد از به یاد اوردن خشم او که به اندازه ارامشش زیبا بود ابرو وانش را بالا زد و با لبخند سرش را تکان داد او حاضر
بود خشم و غضب تمام عالم را به جان بخرد اما یک بار دیگر او را ببیند.
عاقبت تصمیم گرفت راه را ادامه دهد شاید نشان یاز منزل دختر پیدا کند.
کمی جلوتر خانه اي بزرگ دید و بعد از ان دو کلبه دیگر همینطور که جلو تر می رفت تعداد خانه ها بیشتر می شد و
تصور فرشاد از اینکه منزل دختر را به راحتی پیدا خواهد کرد کمرنگ شد .حدود دویست متر جلوتر راه به دو قسمت
تقسیم می سد .فرشاد با تردید و سر درگمی به هر دو راه نگاه کرد .از این دو راه یک راه پهن تر از دیگري بود و فرشاد
قدم به ان گذاشت .هر چقدر جلو تر می رفت .تعداد خانه هاي روستایی بیشتر می شد .در حیاط وسیعی بعضی از خانه
ها کودکانی با لباسهاي محلی دیده می شدند که مشغول بازي بودند در سمت چپ جاده شالیزي به نسبت وسیع قرار
داشت که هنوز چیزي ددر ان سبز نشده بود.
فرشاد بعید می دانست که دریا این همه راه را امده باشد .با تردي به پشت سرش یعنی همان راهی که امده بود نگاه کرد
.در تردید رفتن یا برگشتن بود که صداي موتوري به گوشش رسید .کمی بعد موتو که مخصوص حمل و نقل بار بود از پیچ
جاده نمایان شد.
فرشاد با دیدن موتور خودش را کنار کشید تا رد شو د در همان حال سرش را به علامت سلام براي راننده تکان داد
.راننده نیز دستش را تکان دادو کمی جلوتر متوقف شد .فرشاد به سمت او رفت .در این فاصله فکر کرد چه می تواند
بپرسد .می دانست که نم یتوانست با صراحت نشانی هاي دریا را بدهد و از او نشانی منزلش را بپرسد .فکري به خاطرش
نرسید جز این که نام محل را از راننده بپرسد.
راننده به عقب برگشته بود و به فرشاد نگاه م یکرد با نزدیک شدن او راننده با لبخندي دوستاده به او سلام کرد .فرشاد نیز لبخند زد و پاسخ سلام او را با خوش رویی داد راننده با لهجه غلیظی پرسید :"داداش کجا می ري ؟
فکري به ذهن فرشاد رسید به او گفت :راستش می خواستم برم ساحل فکر کردم از این راه میانبر بزنم اما مثل اینکه گم شده ام"
راننده خنید و گفت "اي داداش جان ،اینجا جایی براي گم شدن نداره از این راه که رد شدي پشت شالی اقا توري ساحل رو پیدا می کنی".
فرشاد به پشت سر نگاه کرد و گفت "این راه چی ؟اون کجا می ره ؟"
»؟ این راه به شیب رود می ره .شما کجا رو می خواستی «
جاي خاصی نمی خواستم برم ،فقط داشتم از اینجا رد می شدم اتفاقی »: فرشاد شانه هایش را بالا انداخت وبالبخند گفت
.» چشمم به کلبه هاي قشنگ انتهاي این راه افتاد ،فکر کردم شاید بشود یکی از این کلبه ها را براي مدتی اجاره کنم اي آقا ،اینجا که چیزي براي دیدن نداره ،اگر به دره کلات بري »: راننده که جوانی خوش مشرب بود خنده اي کرد و گفت
»؟ اونوقت چی می گی
»؟ درة کلات »: فرشاد با تعجب پرسید
آره از اینجا که رد شدي یک را باریک است ،اونجا که رودخانه پهن می شود.کلبه هاي کلات را پیدا می کنی .هواي « خوب ،درختان گردو و انجیل وزیتون ،آب فراوون ،جاي خیلی قشنگیه ،دیدنش ضرري نداره ،اغلب شهري ها اونجا خونه .» دارند ،چند تا کلبه هم هست که میتونی هرکدوم رو که خواستی اجاره کنی
بله ،فکرمی کنم بدونم »: فرشاد متوجه شد منظور راننده همان دوراهی است که او دیده بود .سرش را تکان داد و گفتکجارو می گی .»
در ضمن اگر خواستی کلبه اجاره کنی من می تونم برات ردیف کنم .آقا علی کلبه هاي اجاره اي داره که »: جوان ادامه داد
...» بعضی وقتها به شهري ها اجاره می ده ،کلبه هاش جاي خوبی قرار داره ،دیدش که عالیه
مرد همچنان از کلبه هاي ییلاقی کنار رودخانه تعریف می کرد اما فرشاد حواسش جاي دیگري بود،او نمی دانست چه باید بکند.
»؟ هی عموحواست کجاست؟نگفتی چه می کنی «
باشه درباره اش فکر می کنم ،راستی اگر خواستم کلبه اجاره کنم باید کجا شما را »: فرشاد به خود آمد ولبخند زد و گفت پیدا کنم»؟
من غلام شما عزت هستم »: مرد جوان خنده اي کرد وعرق صورت آفتاب خورده اش را با پشت دست پاك کرد و گفت
،غروبا توقهوه خونۀ برات خان کار می کنم ،همون جا هم می خوابم ،از هرکس بپرسی نشونی قهوه خونه رو بهت می ده .»
بسیار خوب عزت خان اسم من هم فرشاد.میام بهت سر می زنم »: فرشاد دستش را به طرف عزت دراز کرد وگفت
.» .خداحافظ
.» اگه بخواي می تونم شمارو تا ساحل برسونم »: عزت با خجالت درستش را به طرف فرشاد دراز کرد و گفت
.» نه ممنون می خوام کمی قدم بزنم »: فرشاد با لبخند گفت
.» هرجورکه دوست داري .پس یا علی «
.» خدانگهدار «
پس از رفتن عزت ،فرشاد به راهی که او رفته بود نگاه کرد اما حوصله ادامه راه را نداشت .به ناچار راهی را که رفته بود بازگشت.
به هنگام بازگشت کلبه هاي مسیر را به دقت برانداز می کرد به امید این که نشانی از دریا پیدا کند.اما هیچ نیافت .لحظه اي به تردید افتاد نکند تمام اتفاقات وهم وخیالی بیش نبوده است .اما سرپایی سفید وکوچکی که دردست داشت از واقعی بودن اتفاقات خبرمی داد.
وقتی فرشاد درطول راه از حدس و گمان هایی که می زد به خود آمد،خود را کنار پل دید.نفس عمیقی کشیدوبا ناامیدي به جاده نگاه کرد .سپس پا روي پل گذاشت واز روي نرده هاي چوبی آن به رودخانه نگاهی انداخت .به تکه هاي کوزه شکسته قلبش را تکان داد و اشتیاقش را براي دیدن دریا بیشتر کرد.احساس کسی را داشت که چیزي را گم کرده باشد.با کلافگی دستی به موهایش کشید.به سرپایی سفید نگاهی انداخت و آن را روي تیرك چوبی که دریا به آن تکیه داده بود گذاشت و بعد نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا انداخت و چند قدم به عقب برداشت و با چرخشی در مسیر بازگشت به منزل قرار گرفت.
فرشاد بدون اینکه به پشت سر نگاهی بیندازد به طرف منزل حرکت کرد.به جایی رسید که براي نخستین بار کلبه کوچک وزیبا را دیده بود مدت کوتاهی ایستاد و به کلبه نگاه کرد و بعد به راهش ادامه داد.
چند لحظه بعد به جایی رسید که جاده کوچک و شنی به جاده آسفالت منتهی میشد.با بی تفاوتی به جایی که لاك پشت را آنجا گذاشته بود نگاهی انداخت حدس میزد لاك پشت تا الان به جوي آب رسیده و در لابلاي سبزه ها خودش را گم کرده باشد،اما با کمال تعجب لاك پشت را دید که فقط چند قدم با جوي آب فاصله دارد.
سلام »: فرشاد جلو رفت و کنار لاك پشت به زمین نشست وبعد با انگشت لاك زبر او را لمس کرد و با صداي ارامی گفت
لاك پشت دسدت و پاهایش را به «. دوست من هنوز اینجایی،منو باش که فکر میکردمالان حسابی از اینجا دور شدي داخل لاکش کشید و چون تکه سنگی بی حرکت شد.
هی با تو هستم میدونم در خونتو بستی »: فرشاد لبخندي زد و با دو انگشت دو ضربه آهسته بر پشت لاك او زد و گفت
که من فکر کنم خونه نیستی ولی گوش کن تو باعث شدي امروز اتفاق جالبی براي من بیفتد،اتفاقی که بیشتر به یک .» رویا شبیه بود
آره مثل یک رویا بود،درست مثل یک خواب قشنگ از »: فرشاد به جایی خیره شد و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد
همون خوابهایی که آدم وقتی دستش را دراز میکند چیزي را لمس نمیکند، اما باور میکنی من رویا را لمس کردم،دستش را گرفتم ،نمیدونی چقدر ظریف و لطیف بود.»
خیلی »: فرشاد چشمانش را بست و لبش را به دندان گرفت و سرش را تکان داد دوباره به لاك پشت نگاه کرد و گفت
ممنون ساکت موندي تا من حرفمو بزنم.حالا بجنب تا شب نشده خودت را به جایی برسون . ما که امروز به جایی
.» نرسیدیم شاید تو به جایی رسیدي
فرشاد بلند شد و آهسته لاك پشت را بلند کرد و انرا کنار جوي اب گذاشت و قدمی به عقب برداشت.کمی بعد لاك پشت سرش را با احتیاط بیرون اورد گویی بوي آب را احساس کرده باشد و بعد به ارامی دست و پایش را بیرون آورد و به سمت جوي آب حرکت کرد.
فرشاد با سکوت حرکت کرد و سعی کرد سرو صدایی نکند تا لاك پشت از حرکت باز بماند.سپس از شیب کنار جاده بالا امد و در جاده آسفالته قرار گرفت.
با قدم گذاشتن به جاده با افسوس به پشت سرش نگاهی انداخت.لبهایش را فشار داد و با دو دست به موهایش دست کشید.احساس عجیبی داشت یک حس غریب که تاکنون انرا تجربه نکرده بود. احساس میکرد در دلش غوغایی برپاست
نمی دانست چرا بی جهت دلش به شور افتاده و اضطراب امانش را بریده است. این حالت برا ي خودش هم غریب بود.
مدتی از ظهر گذشته بود و با اینکه صبحانه هم نخورده بود اما احساس گرسنگی نمیکرد.
به جاده نگاه کرد یک راه به منزل ختم میشد و راه دیگر به دریا میرسید.به راه شنی نیم نگاهی انداخت میدانست
دلشوره اشبا این راه بی ارتباط نیست. براي منحرف کردن فکرش به راهی که به دریا منتهی میشد چشم دوخت و شکوه ساحل و عظمت دریا را به خاطر آورد. اما احساس کرد اگر از دریا در و گوهر هم بریزد او اشتیاقی براي دیدن آن ندارد.
فرشاد براي دلشوره اي که به سراغش آمده بود توجیهی پیدا کرده بود. با خود گفت: امروز خیلی خسته شدم، بهتر است به منزل برگردم، یک دوش آب سرد و یک ناهار دلچسب می تواند مرا از این حالت نجات بدهد. مطمئن هستم از گرسنگی به این حال افتادم. سپس به طرف ویلا حرکت کرد.فکر کرده بود توانسته خود را قانع کند اما با هر قدم که از
جاده شنی دور می شد اضطرابش شدت می گرفت. با کلافگی ایستاد و خطاب به خود گفت: تو امروز چه مرگت شده؟
الان می ري خونه، غذاتو کوفت می کنی، این بازیها چیه درآوردي؟ ولی در همان حال می دانست دلشوره اش از گرسنگی نیست. دوباره ایستاد و به پشت سر نگاه کرد. با دست به پیشانی اش فشار آورد و در همان حال در فکرش به
بررسی اتفاقاتی مشغول شد که از صبح تا به آن لحظه برایش پیش آمده بود. به لحظه اي رسید که سرپایی سفید دختر را روي تیرك چوبی کنار پل جا گذاشته بود، دلشوره اش را با آن بی ارتباط ندید. در یک لحظه متوجه شد که از دست دادن لنگه کفش یعنی هیچ و هیچ یعنی از دست دادن بهانه براي دیدا مجدد دختر. همه چیز برایش روشن بود جز این
موضوع که چرا باید طالب این باشد که بخواهد دختر را دوباره ببیند. شاید می خواست از اینکه او را ترسانده و کوزه اش را شکسته و باعث شده سرپایی اش را آب ببردعذرخواهی کند. ولی به هرحال این اتفاقی بود که افتاده بود و او از قصد آن کار را نکرده بود. تازه سرپایی او را هم که با زحمت از آب گرفته بود و آن را در مسیر راهش قرار داده بود تا آن را ببیند. پس دیگر چه بود. بدون اینکه بخواهد خود را گول بزند به حرف دلش گوش سپرد. شنید دلش به او می گوید که
می خواهد بار دیگر آن دختر را ببیند و صداي ظریف و گوش نوازش را بشنود و در دریاي چشمانش غرق شود. این خواسته آنقدر شدید بود که ناخودآگاه چون تیري که از چله کمان رها شده باشد به طرف جاده شنی شروع به دویدن کرد. سرعت دویدنش طوري بود که گویی چیزي یا کسی او را تعقیب می کرد. وقتی به جاده شنی رسید کمی از سرعتش
کم کرد زیرا زمین شنی مانع از دویدن سریع او می شد. با ه قدم که به پل نزدیک می شد غوغاي دلش شدت می یافت.
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حالا دیگر می دانست اضطرابش از چیست. از این می ترسید که مبادا بهانه دیدار یا همان سرپایی کوچک وظریف را از دست داده باشد. وقتی پل را از دور دید، ضربان قلبش همراه با ضربه هاي حاصل از دویدن به هم آمیخته بود و مثل این بود که قلبش درون سینه به رقص درآمده باشد. مانند کسی که منتظر حادثه اي باشد با احتیاط و با قدمهاي بلند روي
پل پا نهاد و با دیدن سرپایی به طرف آن رفت و با احتیاط آن را به دست گرفت و بعد نفس عمیق کشید. سپس چشمانش را تنگ کرد و به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد راضی از تصمیمی که گرفته بود نگاهی به اطراف انداخت و خوشحال از آرامشی که تمام وجودش را گرفته بود به طرف منزل به اه افتاد. وقتی کنار جاده اصلی رسید اثري از لاك پشت ندید. با لبخند گفت: هی رفیق، خوشحالم عاقبت به مقصد رسیدي. و به طرف ویلا راه افتاد. خورشید در حال غروب بود و فرشاد با خود نقشه فردا را مرور می کرد. خیلی زود به منزل رسید. از خودروهایی که در محوطه جلوي ویلا پارك شده بودند متوجه شد مهمانان از راه رسیده اند. از تعداد مهمانان و اینکه چه کسانی آمده بودند خبر نداشت ولی از بی حوصلگی و کلافگی ظهر هم خبري نبود و سرپایی سفید را از یقه لباسش به داخل بلوزش انداخت تا کسی آن را
نبیند سپس دو تا یکی از پلکان ویلا بالا رفت
.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:52 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها