![]() |
مولانا
حکايت نحوي و کشتيبان .. mp3 گوش کنيد ... http://www.box.net/shared/01bfr8nyzs آن یكی نحوی به كشتی در نشست رو به كشتی بان نهاد آن خود پرست گفت: هیچ از نحو دانی؟ گفت: لا گفت: نیم عمر تو شد بر فنا دل شكسته گشت كشتی بان ز تاب لیك آندم كرد خامش از جواب باد كشتی را به گردابی فكند گفت كشتی بان بدان نحوی بلند هیچ دانی آشنا كردن بگو گفت نی ای خوش جواب خوبرو گفت كل عمرت ای نحوی فناست زانكه كشتی غرق این گردابهاست مولانا |
دیوان شمس
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند تدبیر به تقدیر خداوند نماند بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند حیله بکند لیک خدایی نتواند گامی دو چنان آید کو راست نهادست وان گاه که داند که کجاهاش کشاند استیزه مکن مملکت عشق طلب کن کاین مملکتت از ملک الموت رهاند باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر کاین کام تو را زود به ناکام رساند اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری کاشکار تو را باز اجل بازستاند چون باز شهی رو به سوی طبله بازش کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند از شاه وفادارتر امروز کسی نیست خر جانب او ران که تو را هیچ نراند زندانی مرگند همه خلق یقین دان محبوس تو را از تک زندان نرهاند دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست تا هر که مخنث بود آتش برماند حاشا ز سواری که بود عاشق این راه که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند {پپوله} دیوان شمس {پپوله} |
|
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو ای شاخهها آبست تو وی باغ بیپایان من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست اندیشهام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من {پپوله} دیوان شمس (غزلیات) مولوی |
نظر مولانا راجع به عزاداری شیعه
|
دیوان شمس
بده آن باده دوشین که من از نوش تو مستم بده ای حاتم عالم قدح زفت به دستم ز من ای ساقی مردان نفسی روی مگردان دل من مشکن اگر نه قدح و شیشه شکستم قدحی بود به دستم بفکندم بشکستم کف صد پای برهنه من از آن شیشه بخستم تو بدان شیشه پرستی که ز شیشه است شرابت می من نیست ز شیره ز چه رو شیشه پرستم بکش ای دل می جانی و بخسب ایمن و فارغ که سر غصه بریدم ز غم و غصه برستم دل من رفت به بالا تن من رفت به پستی من بیچاره کجایم نه به بالا نه به پستم چه خوش آویخته سیبم که ز سنگت نشکیبم ز بلی چون بشکیبم من اگر مست الستم تو ز من پرس که این عشق چه گنج است و چه دارد تو مرا نیز از او پرس که گوید چه کسستم به لب جوی چه گردی بجه از جوی چو مردی بجه از جوی و مرا جو که من از جوی بجستم فلن قمت اقمنا و لن رحت رحلنا چو بخوردی تو بخوردم چو نشستی تو نشستم منم آن مست دهلزن که شدم مست به میدان دهل خویش چو پرچم به سر نیزه ببستم چه خوش و بیخود شاهی هله خاموش چو ماهی چو ز هستی برهیدم چه کشی باز به هستم دیوان شمس (غزلیات) {پپوله} |
آه که آن صدر سرا میندهد بار مرا مینکند محرم جان محرم اسرار مرا نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو رنگ کجا ماند و بو ساعت دیدار مرا غرقه جوی کرمم بنده آن صبحدمم کان گل خوش بوی کشد جانب گلزار مرا هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود چند زیانست و گران خرقه و دستار مرا ملکت و اسباب کز این ماه رخان شکرین هست به معنی چو بود یار وفادار مرا دستگه و پیشه تو را دانش و اندیشه تو را شیر تو را بیشه تو را آهوی تاتار مرا نیست کند هست کند بیدل و بیدست کند باده دهد مست کند ساقی خمار مرا ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا بر طمع ساختن یار خریدار مرا بیش مزن دم ز دوی دو دو مگو چون ثنوی اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا مولانا |
ساقیا برخیز و می در جام کن وز شراب عشق دل را دام کن نام رندی را بکن بر خود درست خویشتن را لاابالی نام کن چرخ گردنده تو را چون رام شد مرکب بیمرکبی را رام کن آتش بیباکی اندر چرخ زن خاک تیره بر سر ایام کن مذهب زناربندان پیشه گیر خدمت کاووس و آذرنام کن دیوان شمس |
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب رخ بنما از نقاب ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست بشنيدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست گفتی ز ناز مر نجان مرا برو آن گفتنت که بيش مرنجا نم ارزوست ای باد خوش که از چمن عشق ميوزی بر من بوز که مزده يی ريحانم آرزوست اين اب و چرخ همچوسيلي ست بی وفا من ماهی يی نهنگم و عمانم آرزوست باالله که چرخ بی تو مرا حبس ميشود اواره گی به کوه و بيابا نم آرزوست هر چند مفلسم نپذ يرم عقيق خرد کان عقيق نادر ارزانم آرزوست زين خلق پر شکايت گريان شدم ملول آن های و هوی نعره مستانم آرزوست يک دست جام باده و يک دست زلف يار رقصی چنين ميانه ميدانم آرزوست زين همرهان سست عناصر دلم گرفت شير خدا و رستم داستانم آرزوست گفتم يافت می نشود جسته ايم ما گفت آنکه يافت می نشود آنم آرزوست گويا ترم ز بلبل اما ز رشک عا م مهريست بردهانم و افغانم آرزوست من هم رباب عشقم و عشقم ربابيست ان لطفهای زخمه رحمانم آرزوست |
اکنون ساعت 05:28 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)