![]() |
گـــــر بدين ســـــــان زيست بايد پست
گـــــر بدين ســـــــان زيست بايد پست .... من چه بي شرمم اگـــــر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم .. بر بلنده كاج ه خشك ه كوچه ي بن بست ...... گـــــر بدين سان زيست بايد پاك... من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود ،چون كوه .. يادگاري جاودانه بر تراز ه بي بقاي خـــــــاك .. {پپوله}احمد شاملو {پپوله} {پپوله}:53:{پپوله}:53:{پپوله} |
پس آنگاه زمین...، مدایح بی صله
پس آنگاه زمین به سخن درآمد http://img843.imageshack.us/img843/6360/a21u.jpg پس آنگاه زمین به سخن درآمد... و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش و زمینِ به سخن درآمده با او چنین میگفت: ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگهای نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی. انسان گفت: ــ میدانم. پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمهها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بیخبرت مییافتم، و به کوسِ تُندر و ترقهی توفان. انسان گفت: ــ میدانم میدانم، اما چگونه میتوانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟ پس زمین با او، با انسان، چنین گفت: ــ نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند. تو میدانستی که منات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونهی عاشقی بختیار، که زرخریدهوار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من میگشودی تن و جانم به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو میشد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که نالههای تنآزردگیاش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربهمُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین میگفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونتباری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟ انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه میتوانستم دریابم؟ ــ میدانستی که منات عاشقانه دوست میدارم (زمین به پاسخِ او گفت). میدانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک میرسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گسترهی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادوییِ تو بودم از آن پیشتر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دستها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی. انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهیی کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود: ــ بهتمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری خانهی کوچکی. تو را عشقِ من آنمایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم! تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزادهی دامنِ خود را از عصارهی جانِ خویش نوشاکی دهد. تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینهی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشندهتر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشیهای خویش بارور کردی. آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی خویش! انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانییی میخواست. ــ نه، که مرا گورستانی میخواهد! (چنین گفت زمین). و تو بیاحساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن میگویی که جز بهانهی تسلیمِ بیهمتان نیست؟ آن افسونکار به تو میآموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابکارانه از آندست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت میگذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغهی گاوآهن کنی! اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است! دریغا ویرانِ بیحاصلی که منم! □ شب و باران در ویرانهها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانهبههمزن و پُرهیاهو. دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباشهای پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند. □ زمین گفت: ــ اکنون به دوراههی تفریق رسیدهایم. تو را جز زردرویی کشیدن از بیحاصلی خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهادهای مردانه باش! اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است: همچون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدسترفتهی خویش میخزد تا بوی او را دریابد، سالهمهسال به مُقامِ نخستین بازمیآیم با اشکهای خاطره. یادِ بهاران بر من فرود میآید بیآنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشهیی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشکهای عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید. جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست: به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکستهی کهکشانها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛ و ردِّ انگشتانت را بر تنِ نومیدِ خویش در خاطرهیی گریان جُستجو خواهم کرد. تابستانهای ۱۳۴۳ و ۱۳۶۳ {پپوله}:53:{پپوله} |
شعر نمایشنامهای از فدریکو گارسیا لورکا
همچون کوچهای بیانتها شعر نمایشنامهای از فدریکو گارسیا لورکا ترجمهی احمد شاملو بـا ز ىِ نـا يـب سـرهـنـگِ گـاردِ ســيـويــل نايبسرهنگ:ــ من نايبسرهنگ گاردِ سيويلم. وكيلباشى:ــ بله قربان! نايبسرهنگ:ــ كسى منكره؟ وكيلباشى:ــ خير قربان! نايبسرهنگ:ــ سه تا ستاره و بيست تا صليب دارم من. وكيلباشى:ــ بله قربان! نايبسرهنگ:ــ عالى جناب اسقف با همهيِ بيس و چار تا منگولهي بنفشاش، بِمسلام كرد. وكيلباشى:ــ بله قربان! نايبسرهنگ:ــ من سرهنگم. سرهنگم من. نايبسرهنگ گاردِ سيويلم من! رومئو و ژوليتِ لاهوتى، سفيد و طلايى، در توتون زارِ قوطىِسيگار، يكديگر را در آغوش مىگيرند. افسر، لولهي تفنگى را كه پُر از سايه زيردرياست نوازش مىكند. صدايى از بيرون:ــ ماه، ماه، ماه، ماهِ فصل زيتون. كازورلا Cazorla بُرجش را نشان مىدهد بنامهخى Benameji پنهانش مىكند. ماه، ماه، ماه، ماه. خروسى در ماه مىخوانَد. آقاى شهردار! دخترهاتان ماه را تماشا مىكنند. نايبسرهنگ:ــ اين كيه؟ وكيلباشى:ــ يه كولى. نگاهِ نرهقاطرىِ جوانِ كولى تيره مىشود و چشمهاى ريزِ نايبسرهنگِ گاردِ سيويل را گشاد مىكُند. نايبسرهنگ:ــ من نايبسرهنگ گاردِ سيويلم. وكيلباشى:ــ بله قربان. نايبسرهنگ:ــ تو كى هستى؟ كولى:ــ يه كولى، آقا. نايبسرهنگ:ــ خب، يه كولى يعنى چى؟ كولى:ــ هر چى ميلتون باشه، آقا. نايبسرهنگ:ــ اسمت چيه؟ كولى:ــ چهطور مگه، آقا؟ نايبسرهنگ:ــ چى گفتى؟ كولى:ــ گفتم كولى. وكيلباشى:ــ پيداش كردم ، ورداشتم آوردمش. نايبسرهنگ:ــ كجا بودى؟ كولى:ــ رو پُلِ رودخونهها. نايبسرهنگ:ــ كدوم يكى از رودخونهها آخه؟ كولى:ــ همهشون. نايبسرهنگ:ــ خب، اونجا چى كار مىكردى؟ كولى:ــ دارچينى صفا مىكردم. نايبسرهنگ:ــ وكيلباشى! وكيلباشى:ــ امر بفرماييد جناب سرهنگِ گاردِ سيويل! كولى:ــ واسه خودم يهجُف بال ساختهام كه بِپَرَم. باشون مىپَرَم. گوگرد و سورى رو لبام! نايبسرهنگ:ــ واى! كولى:ــ گر چه واسه پرواز احتياجى به اون بالها ندارم، ابرهاى غليظ و حلقهها تو خونمه. نايبسرهنگ:ــ اى واى! كولى:ــ تو ژانويه بهارنارنج دارم. نايبسرهنگ:ــ واى واى واى! كولى:ــ زيرِ برف، پرتقال. نايبسرهنگ درهم پيچيده:ــ واى واى واى واى! بالام پوم پيم پام. مىافتد مىميرد. روحِ توتون و شيرقهوهيِ نايبسرهنگ گاردِ سيويل، از پنجره مىرود بيرون. وكيلباشى:ــ اى هوار! به داد برسين! تو محوطهيِ سربازخانه، سه گاردِ سيويل كولى را به قصدِ كُشت مىزنند. ترانــهي كــو لــىِ كـتـك خورده بيست وچهار سيلى بيست وچهار سيلى. اون وقت، مادر جون! شبى كه مياد كاغذِ نقره پيچم مىكنه. گاردِ سيويلِ راهها! يك قورت آب به لبم بِرِسونين. آبى با ماهىها و زورقها. آب آب آب آب. آخ! فرماندهي گاردهاى سيويل كه اون بالا تو دفترتى! يه دسمالِ ابريشمى ندارى كه صورتِِ مَنو باش پاك كنى؟ .shamlou.or |
آنکه می گوید دوستت می دارم خنیاگر غمیگنی ست که آوازش را از دست داده است ای کاش عشق را زبان سخن بود ..... هزار کاکلی شاد در چشمان توست هزار قناری خاموش در گلوی من عشق را ای کاش زبان سخن بود ..... آنکه می گوید دوستت می دارم دل اندهگین شبی ست که مهتابش را می جوید ای کاش عشق را زبان سخن بود ..... هزار آفتاب خندان در خرام توست هزار ستاره گریان در تمنای من عشق را ای کاش زبان سخن بود |
ساده است نوازش سگی ولگرد |
... گرچه انساني را در خود کشتهام گرچه انساني را در خود زادهام گرچه در سکوت ِ دردبار ِ خود مرگ و زندهگي را شناختهام، اما ميان ِ اين هر دو ــ شاخهي ِ جداماندهي ِ من! ــ ميان ِ اين هر دو من لنگر ِ پُررفتوآمد ِ درد ِ تلاش ِ بيتوقف ِ خويشام. ... |
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام! بنشین، خوش نشستهای بر بام. پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ همه آلودگیست این ایام. راهِ شومیست میزند مطرب تلخواریست میچکد در جام اشکواریست میکُشد لبخند ننگواریست میتراشد نام شنبه چون جمعه، پار چون پیرار، نقشِ همرنگ میزند رسام. {پپوله} مرغِ شادی به دامگاه آمد به زمانی که برگسیخته دام! ره به هموارْجای دشت افتاد ای دریغا که بر نیاید گام! {پپوله} تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست کآتش از آب میکند پیغام! کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد که طمع بر گرفتهایم از کام... خام سوزیم، الغرض، بدرود! تو فرود آی، برفِ تازه، سلام! .... احمد شاملو ۱۳۳۷ |
از زخم قلب ابایی-از مجموعه هوای تازه
دختران دشت! دختران انتظار! دختران اميد تنگ در دشت بي كران، و آرزوهاي بيكران در خلق هاي تنگ! دختران آلاچيق نو در آلاچيق هائي كه صد سال! - از زره جامه تان اگر بشكوفيد باد ديوانه يال بلند اسب تمنا را آشفته كرد خواهد... *** دختران رود گل آلود! دختران هزار ستون شعله،به طاق بلند دود! دختران عشق هاي دور روز سكوت و كار شب هاي خستگي! دختران روز بي خستگي دويدن، شب سر شكستگي!- در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق - در رقص راهبانه شكرانه كدام آتش زداي كام بازوان فواره ئي تان را خواهيد برفراشت؟ *** افسوس! موها، نگاه ها به عبث عطر لغات شاعر را تاريك مي كنند. دختران رفت و آمد در دشت مه زده! دختران شرم شبنم افتادگي رمه !- از زخم قلب آبائي در سينه كدام شما خون چكيده است؟ پستان تان، كدام شما گل داده در بهار بلوغش؟ لب هاي تان كدام شما لب هاي تان كدام - بگوئيد !- در كام او شكفته، نهان، عطر بوسه ئي؟ شب هاي تار نم نم باران - كه نيست كار - اكنون كدام يك ز شما بيدار مي مانيد در بستر خشونت نوميدي در بستر فشرده دلتنگي در بستر تفكر پر درد رازتان، تا ياد آن - كه خشم و جسارت بود- بدرخشاند تا دير گاه شعله آتش را در چشم بازتان؟ *** بين شما كدام - بگوئيد !- بين شما كدام صيقل مي دهيد سلاح آبائي را براي روز انتقام؟ احمد شاملو |
شبانه -از مجموعه ایدا در ایینه
ميان خورشيد هاي هميشه زيبائي تو لنگري ست - خورشيدي كه از سپيده دم همه ستارگان بي نيازم مي كند. نگاهت شكست ستمگري ست - نگاهي كه عرياني روح مرا از مهر جامه ئي كرد بدان سان كه كنونم شب بي روزن هرگز چنان نمايد كه كنايتي طنز آلود بوده است. و چشمانت با من گفتند كه فردا روز ديگري ست - آنك چشماني كه خمير مايه مهر است! وينك مهر تو: نبرد افزاري تا با تقدير خويش پنجه در پنجه كنم. *** آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم. به جز عزيمت نابهنگامم گزيري نبود چنين انگاشته بودم. آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود. *** ميان آفتاب هاي هميشه زيبائي تو لنگري ست - نگاهت شكست ستمگري ست - و چشمانت با من گفتند كه فردا روز ديگري ست. ***** احمد شاملو |
باغ اینه- از مجموعه باغ اینه
چراغي به دستم، چراغي در برابرم: من به جنگ سياهي مي روم. گهواره هاي خستگي از كشاكش رفت و آمدها باز ايستاده اند، و خورشيدي از اعماق كهكشان هاي خاكستر شده را روشن مي كند. *** فريادهاي عاصي آذرخش - هنگامي كه تگرگ در بطن بي قرار ابر نطفه مي بندد. و درد خاموش وار تاك - هنگامي كه غوره خرد در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند. فرياد من همه گريز از درد بود چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي نوميدوار طلب مي كرده ام. *** تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي. *** در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم. جرياني جدي در فاصله دو مرگ در تهي ميان دو تنهائي - [ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!] *** شادي تو بي رحم است و بزرگوار، نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است من برمي خيزم! چراغي در دست چراغي در دلم. زنگار روحم را صيقل مي زنم آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم تا از تو ابديتي بسازم. |
اکنون ساعت 06:49 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)