![]() |
http://www.asheghane.ir/Image/ZiIM/75.jpg دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش گفت آسانگیر بر خود کارها کز روی طبع سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش ساقیا می ده که رندیهای حافظ فهم کرد آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش ... .. . |
درشبی غم انگیز پس از هیاهوی تکراری روزانه در پناه اتاق تنهاییم سکوت را اختیار کردم. آنجا که کنج دیوارش، فقط پذیرای پشت تکیه زده من و زانوی بغل کردمه. آنجا که آسمان آبیش،تیره و پر ستارست. آنجا که ماهش هرشب یکجور رخ می نماید. آنجا که اشک هم زندایست. همانند قلب پرتپشم. همانند دستان درهم پیچیده ام |
http://www.asheghane.ir/Image/ZiIM/83.jpg آخرین شب گرم رفتن دیدمش لحظه های واپسین دیدار بود او به رفتن بود و من در اضطراب دیدهام گریان، دلم بیمار بود گفتمش: از گریه لبریزم مرو! گفت: جانا! ناگزیرم، ناگزیر گفتم: او را لحظهای دیگر بمان گفت: میخواهم، ولی دیر است دیر! در نگاهش خیره ماندم، بی امید سر نهادم غمزده بر دوش او بوسههای گریه آلودم نشست بر رخ و برلالههای گوش او ناگهان آهی کشید و گفت: وای! زندگی زیباست گاهی، گاه زشت گریه را بس کن، مرا آتش نزن ناگزیرم از قبول سر نوشت شعله زد در من، چو دیدم موج اشک برق زد در مستی چشمان او اشک بی طاقت در آن هنگامه ریخت قطره قطره از سر مژگان او از سخن ماندیم و با رمز نگاه گفت: می دانم جدایی زود بود با نگاه آخرینش بین ما های های گریه بدرود بود ... ... مهدی سهیلی .. |
اندوهگنی چرا؟ عراقی مانا که ز جفت خویش طاقی غمگین مگر از فراق یاری؟ شوریده مگر ز اشتیاقی؟ خون خور، که درین سرای پر غم با هجر همیشه هم وثاقی عراقي{پپوله} |
شعري در مورد گيج بودن پيدا نكردم
دوستان اگه دارن بجاي من بزارن در كل حالم خراو ارمني |
بیا بیا دلدار من دلدار من درآ درآ در کار من در کار من تویی تویی گلزار من گلزار من بگو بگو اسرار من اسرار من بیا بیا درویش من درویش من مرو مرو از پیش من از پیش من تویی تویی هم کیش من هم کیش من تویی تویی هم خویش من هم خویش من |
مرگ باورهای خوبم را ببین گریه های بی غروبم را ببین شانه هایم زیر بار غم شکست شاخه های سبز امیدم شکست عشق ما در شیشه فرهاد بود عشق شیرین ریشه اش در باد بود هیچ کس حرف صداقت را نزد هیچ کس دل را بر این دریا نزد یک نفر امروز در چشمم شکست یک نفر بار سفر بست و گسست یک نفر با خاطراتم دور شد یک نفر با قصه ها محشور شد |
نمی دانم از فراق تو بنالم يا از غريبی خودم؟
نمی دانم تورا بخوانم که بر گردی ياخودم رادعاکنم که بيايم؟ از اين بسوزم که نيستی يا از آن بنالم که چرا هستم؟ هيچ می گويی اسيری داشتی حالش چه شد، خسته ی من نيمه جانی داشت احوالش چه شد. |
اگر چشمم بخسبد تا سحرگه ز چشم خود شوم بیزار امشب خمش کردم زبان بستم ولیکن منم گویای بیگفتار امشب |
افسوس که بی فایده فرسوده شدیم
بر داس سپهر سرنگون سوده شدیم دردا و ندامتا که تا چشم زدیم نابوده به کام خویش نابوده شدیم |
ای ساقی شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی من شکسته سبو چاره از کجا جویم که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز ز داشت نکشیدند دست ای ساقی ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم به سر بلندی ازین دیر پست ای ساقی شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است بزن به شادی این غم پرست ای ساقی چه خون که می رود اینجا ز پای خسته هنوز مگو که مرد رهی نیست ، هست ای ساقی روا مدار که پیوسته دل شکسته بود دلی که سایه به زلف تو بست ای ساقی ... |
حاله من خيلي عجيبه دوست دارم پيشم بشيني من نگاهت بكنم تو عشقو تو چشام ببيني
|
دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد شب تنهاییم در قصد جان بود خیالش لطفهای بیکران کرد چرا چون لاله خونین دل نباشم که با ما نرگس او سرگران کرد که را گویم که با این درد جان سوز طبیبم قصد جان ناتوان کرد |
من ز خود خسته هستم
تازه من خسته ترم حیف از فرصت حیف از عمری که به غم سر بزنه تو همان سردی سردی که برام چشمه ی دردی رفتی بی محبت میدونم بر نمی گردی آتشی را که خود افروختم شعله زد بر من سوختم از تب وسوسه های انتظار درسی خوش باوری آموخته ام دیده بر هم نزدم سینه پریشان شده بود صبح شادی نرسیده شب هجران شده بود اشک شوقی نفشانده دیده گریان شده بود دلم از عشق تو و کارم پشیمان شده بود تو و بی تفاوتی های تو با خشم من که به دست تو بهم ریخته آرامش من من و تنهایی و بی تو بودن و چشم تری تو و بیگانگی پرستی و ز من بی خبری |
دست خودم نیست اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه توهستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ایبه خدا بدان که این دستخودم نیست! اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه هاخیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت وپر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست! دست خودم نیست که همه لحظه ها تو رادر جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم. دست خودم نیست که دوست دارم همیشه درکنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، برلبانت بوسه بزنم و تو رادر آغوش خودم بگیرم! به خدا دست خودم نیست که هر شب بهآسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم! دست خودم نیست که هر سحرگاه بهانتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی |
ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی بر در تو نشستهام منتظر عنایتی گر چه بمیرم از غمت هم نکنی به من نظر ور همه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی ورچه نثار تو کنم جان، نرهم ز درد تو نیست از آنکه تا ابد عشق تو را نهایتی دل ز فراق گشت خون، جان به لب آمد از غمت زحمتم آید، ار کنم از غم تو حکایتی برد ز من هوای تو جان عزیز، ای دریغ کشت مرا جفای تو بیسبب جنایتی گرچه برانی از برم باز نگردم از درت چون ز در عنایتت یافتهام هدایتی خسته عراقی آن توست، دور مکن ز درگهش تا نرود فغان کنان از تو به هر ولایتی |
صبح یک روز من از پیش خودم خواهم رفت بی خبر با دل درویش خودم خواهم رفت می روم تا در میخانه کمی مست کنم جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم بی خیال همه کس باشم و دریا باشم دائم الخمر ترین آدم دنیا باشم آنقدر مست که اندوه جهانم برود استکان روی لبم باشد و جانم برود ساقیا در بدنم نیست توان جام بده گور بابای غم هر دو جهان جام بده برود هر که دلش خواست شکایت بکند شهر باید به منبيخود مست عادت بکند {پپوله} |
آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات هر قدر که در خاک ننوشیدم از این باده صافی بنشینم با دوزخیان کنم تلافی :d;) .... |
هرکه در سینه دلی داشت به دلداری داد
دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز |
دلم که آینهای شد، چرا نمیتابد درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک چو آفتاب بهر ذره مینماید رخ ولیک چشم عراقی نمیکند ادراک |
|
قومی متحیرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از روزی که اید بانگی که ای بی خبران راه نه ان است و نه این |
اي كوچه هاي كويري كه تمامم آرزوست بي رخصت پروازم و پروازم آرزوست از هر ستاره مي بخشمت جاني اگر خودم پا بسته به كوچه هايم وديدارم آرزوست من عاشق آفريده شدم كو پرتو خودم جسمي كه حقيقت رخسارش آرزوست روحي چنان گنگ كه ارنه خود آفريد خورشيد روي من شمعي و نگارش آرزوست بي سرمه ات نگاه را ولي مجال نيست بي چشم ترم ديدن جمالت آرزوست همراه زخمم و در تكرار خود خفته ام در حسرت نگاه تو زندانم آرزوست.... ... .. . |
دارم گلهها، ولی نه از دوست از دشمن پر فسون و نیرنگ با دوست مرا همیشه صلح است با خود بود، ار بود مرا جنگ این جمله شکایت از عراقی است کو بر تن خود نگشت سرهنگ |
آفرين بر عراقي بودن گر بدين سان زيست بايد پست من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم بر بلند كاج خشك كوچه بن بست گر بدين سان زيست بايد پاك من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك ... احمد شاملو از مجموعه هواي تازه |
خلقت من از ازل یک خلقت ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود دردو داغ و زاری و زجر این همه نزدیک من اما سعادت دور بود این طبیعت یک زمان چشم خوشی بر من نداشت تف به این چشم تنگ او چشم طبیعت کور بود نور امید مرا از کلبه ام دزدیده اند ورنه این کلبه سراسر چلچراغ نور بود |
تو همون حس غریبی که همیشه با منی |
تو دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست به جان دلبرم که هر دوعالم تمنای دگر جز دلبرم نیست |
وای از این افسردهگان فریاد اهل درد کو ؟ ناله مستانه دلهای غم پرورد کو ؟ ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست باد مشکین دم که بوی عشق میآورد کو ؟ در بیابان جنون سرگشتهام چون گرد باد همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو ؟ بعد مرگم مِیکشان گویند درمیخانهها آن سیه مستی که خمها را تهی میکرد کو ؟ پیش امواج حوادث پایداری سهل نیست مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو ؟ دردمندان را دلی چون شمع میباید رهی گرنه ای بیدرد اشک گرم و آه سرد کو ؟ رهی معیری |
عشق شوقی در نهاد ما نهاد جان ما را در کف غوغا نهاد فتنهای انگیخت، شوری درفکند در سرا و شهر ما چون پا نهاد جای خالی یافت از غوغا و شور شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد نام و ننگ ما همه بر باد داد نام ما دیوانه و رسوا نهاد چون عراقی را، درین ره، خام یافت جان ما بر آتش سودا نهاد |
کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمیدانم به تاریکی در افتادم ره روشن نمیدانم ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت که او داند که من چونم اگرچه من نمیدانم چو من گم گشتهام از خود چه جویم باز جان و تن که گنج جان نمیبینم طلسم تن نمیدانم چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان که درد عاشقان آنجا بجز شیون نمیدانم |
من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم. من سرودی تازه خواهم خواند، کش گوش کسی نشنیده باشد. من نمی خواهم به عشقی سالیان پایبند بودن من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن من نه بتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه می خواهم
|
گویند مردم غم دیوانه میخورند
دیوانه هم شدیم کسی غم ما نخورد |
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نرود گر رود از پی خوبان دل من معذور است درد دارد چه کند کز پی درمان نرود |
من صوفی چرا باشم؟ چون رند خراباتم من جام چرا نوشم؟ با جام که خرسندست؟ من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست . . . سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان؟! ... |
چنين ميخواند هر دم
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد که می حرام ولی به ز مال اوقاف است به درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش که هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است {پپوله} ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است |
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود |
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصه ماست که در هر سر بازار بماند |
گر من آلوده دامنم چه عجب همه عالم گواه عصمت اوست من که باشم در آن حرم که صبا پرده دار حریم حرمت اوست بی خیالش مباد منظر چشم زان که این گوشه جای خلوت اوست من و دل گر فدا شدیم چه باک غرض اندر میان سلامت اوست |
دل من دل من در دل شب خواب پروانه شدن مي بيند مهر صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا مي چيند آسمانها آبي پر مرغان صداقت آبي ست ديده در آينه ي صبح تو را مي بيند از گريبان تو صبح صادق مي گشايد پر و بال تو گل سرخ مني تو گل ياسمني تو چنان شبنم پاك سحري ؟ نه از آن پاكتري تو بهاري ؟ نه بهاران از توست از تو مي گيرد وام هر بهار اينهمه زيبايي را هوس باغ و بهارانم نيست اي بهين باغ و بهارانم تو.. .. .. . |
| اکنون ساعت 03:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)