![]() |
دشمنم با دوستان گوید: فلانی عاشق است عاشقم بر روی خوبان، عاشقم، آری چه شد؟ در سر سودای عشق خوبرویان شد دلم وز چنان زلف ار ببستم نیز زناری چه شد؟ گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه باک؟ گر به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد؟ چون شدم مست از شراب عشق، عقلم گو: برو گر فرو شست آب حیوان نقش دیواری چه شد؟ گر میان عاشق و معشوق جرمی رفت رفت تو نه معشوقی نه عاشق، مر تو را باری چه شد؟ زاهدی را کز می و معشوق رنگی نیست نیست گر کند بر عاشقان هر لحظه انکاری چه شد؟ های و هوی عاشقان شد از زمین بر آسمان نعرهٔ مستان اگر نشنید هشیاری چه شد؟ از خمستان نعرهٔ مستان به گوش من رسید رفتم آنجا تا ببینم حال میخواری چه شد؟ دیدم اندر کنج میخانه عراقی را خراب گفتم: ای مسکین، نگویی تا تو را باری چه شد؟ |
اين عراقي آريانا منو کشت + آواتار :):53:
|
نقل قول:
|
تقصیر کسی نیست که این گونه غریبم شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم |
بارگاه دل، که بودی جای تو بنگر اکنون جای مار و مور شد بیلب شیرینت عمرم تلخ گشت شوربختی بین که: عیشم شور شد دل قوی بودم به امید تو، لیک دل ندادی، خسته زان بینور شد شور عشقت تا فتاد اندر جهان چون دل من عالمی پر شور شد |
کاش میشد صدای پاهات بپیچه تو گوش دالون
طرف دالون بگرده سر آفتابگردونامون کاش میشد دوباره باغچه پر گلهای تو باشه غنچه سپید مریم با نوازش تو وا شه |
مگه ميشه يه دفه نفس كشيد و توي اون نفس به يادِ تو نيفتاد
تو كه تنديسِ بهاري نميذارم بري و دار و ندارم بره بر باد مگه ميشه كه يه روز خورشيدُ برداشت جاي اون ستارهها رو بندگي كرد... |
از بـس کـه غـم تـو قـصه در گـوشم کــرد
غـم هـای زمانـه را فـرامـوشم کــرد یـک سیـنه سخن بـه درگـهت آوردم چـشمان سخـنگـوی تـو خـاموشم کـرد. |
کاین زورق سپهر
این کشتی حیات بر زورقی به درازای اسمان |
خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوسش نداری خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی بی وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا می سوزونه گاهی قلب و زهر تلخ بعضی حرفا خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی مونه خیلی سخته اگر عمر جادوی شعرت تموم شه نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه خیلی سخته اون که می گفت واسه چشات می میره بره و دیگه سراغی از تو ونگات نگیره خیلی سخته تا یه روزی حرفهای اون باورت شه نکنه یه روز ندامت راه تلخ آخرت شه خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه خیلی سخته بی بهونه میوه های کال رو چیدن بخدا کم غصه ای نیست چن روزی تو رو ندیدن خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی از خودت می پرسی یعنی می شه اون بره زمانی؟ خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه بعد به اون بگی که چشمات نمی خواد اون رو ببینه خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه چقدر از گریه اون شب چشم تو سرش شلوغه خیلی سخته و قشنگه آشنایی زیر بارون اگه چتر نداشته باشی توی دستا هردوتاشون خیلی سخته تا همیشه پای وعده ها نشستن چقدر قشنگه اما واسه ی کسی شکستن خیلی سخته واسه ی اون بشکنه یه روز غرورت اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت خیلی سخته بودن تو واسه ی اون بشه عادت دیگه بوسیدن دستات واسه اون نشه عبادت خیلی سخته چشمای تو واسه ی اون کسی خیسه که پیام داده یه عمر واسه تو نمی نویسه خیلی سخته که دل تو نکنه قصد تلافی تا که بین دو پرستو نباشه هیچ اختلافی خیلی سخته اونکه دیروز تو واسش یه رویا بودی از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره |
خیره بر دامن صحرا نگریست
دید چون نیست ز لشکر اثری زار بر خویش چو دریا بگریست. |
دست که تکان دادم فهمیدم
غبار جاده تسکینم نمی دهد حالا لحظه ها سنگین تر می گذرند و آبی در انتظار فروریختن خشک می شود تنها آسمان می فهمد و تنها خورشید می داند که ماه بعد از تو از پشت دکل های برق بالا می آید من گردن می کشم تو را نمی بینم |
آرزو هات را یه جا بنویس و یکی یکی از خدا بخواه
خدا یادش نمیره ولی تو یادت میره چیزی را که الان داری آرزوی دیروزته |
اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران بگفتم ای دل خندان چرا دل کردهای سندان ببین این اشک بیپایان طوافی کن بر این طوفان |
زندگي دفتري از خاطرهاست يك نفر در دل شب يك نفر در دل خاك يك نفر همدم خوشبختي هاست يك نفر همسفر سختي هاست چشم تا باز كنيم عمرمان مي گذرد ما همه همسفريم |
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را گفت که ای نزار من خسته و ترسگار من من نفروشم از کرم بنده خودخریده را |
آسمان خالی شد از فریادشان
بیستون در حسرت فرهادشان |
سال ها مي گذرد
و من از پنجره بيداري کوچه ياد تو را مي نگرم مي پويم و چنان آرامم که کسي فکر نکرد زير خاکستر آرامش من چه هياهويي هست ... عاشقي هم دردي است !!! و من از لحظه ديدار تو ميدانستم که به اين درد شبي خواهم مرد .. |
حرفی نیست .........عشقی نیست .........حسی نیست ...... تو که نیستی ....عادتی نیست ..... ساعتی نیست ...... تو که نیستی ........ خاطره نیست .... من هستم و من بی هیچ ..........بی نگاه ....... |
باز این دل سوداییام آغاز فسون کرد مجنونصفتم روی به وادی جنون کرد چون شرح دهم دل به من غمزده چون کرد رازی که نهان داشتم از پرده برون کرد با مردم بیگانه عمریست که گمگشتهی وادی فراقم صبر از دل و جان رفته و طاقت شده طاقم گه سوی حجاز آورد و گاه عراقم گه جانب مسجد دهد آن شوق، سراغم گاهی سوی بتخانه |
بهتر از زندگی ان چیزی است که هر گاه ان را از دست دهی از زندگی بیزار شوی و بدتر از مرگ ان چیزی است که هر گاه بدان گرفتار ایی ارزوی مرگ کنی. |
بینوا امیر احمدی مرگش پوشیده است و بیماری هایش نهفته و کردارش نگاشته شده /پشه ای او را می ازارد و جرعه ای گلوگیر از پای در می اوردش. |
سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری که گریزید ز خود در چمن بیخبری رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش که دهد خاک دژم را صفت جانوری همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند کفر باشد که از این سو و از آن سو نگری گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان که نشاید که خسان را به یکی خس بخری حیله میکرد دلم تا ز غمش سر ببرد گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری |
خوش به حال من پیر
تا سرانجام سفر راهی نیست چه به حال تو جوان ای که زندانی این توسعه ای صنعت و توسعه ها زنجیرند گفته های من پیر اژیرند کاش پرواز تو رویا نشود |
بي تو طوفان زده ي شهر جنونم صيد افتاده به خونم
تو چسان مي گذري غافل از احوال درونم بي من از كوچه گذر كردي و رفتي بي من ازشهر سفر كردي و رفتي قطره اي اشك درخشيد به چشمان سياهم تا خم كوچه به دنبال تو لغزيد نگاهم تو نديدي!نگهت هيچ نيفتاد به راهي كه گذشتي چون در خانه ببستم دگر از پاي نشستم گوئيا زلزله آمد گوئيا خانه فرو ريخت سر من بي تو من از همه ي شهر غريبم بي تو كس نشنود از اين دل بشكسته صدايي برنخيزد دگر از مرغك پر بسته نوايي تو همه بود و نبودي توهمه شعرو سرودي چه گريزي زبر من كه زكويت نگريزم گر بميرم ز غم دل به توهرگز نستيزم،نستيزم من و يك لحظه جدايي نتوانم،نتوانم بي تو من زنده بمانم! :20::20::20::20::20::20::20::20::20::20::20::20::20::20::20::20::20::20::20: |
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار این موهبت رسید ز میراث فطرتم دورم به صورت از در دولتسرای تو لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم |
منم روزی مث تو چست و چالاک
مکرده بهر دنیا سینه ام چاک نگاه کن اخرالامرم چه بودن از این دنیا برایم یک وجب خاک |
ای بازیگر گریه نکن ما همه مون مثل همیم صبحا که از خواب پا می شیم نقاب به صورت می زنیم یکی معلم می شه ویکی میشه خونه به دوش یکی ترانه ساز میشه ، یکی میشه غزل فروش کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتای ماست گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداست هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب از رو نوشته حرف نزن رها شو از حیله ی خواب نقش یک دریچه رو رو میله ی قفس بکش برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش کاشکی می شد تو زندگی ما خودمون باشیم وبس تنها برای یک نگاه حتی برای یک نفس تا کی به جای خود ما نقاب ما حرف بزنه تا کی سکوت ورج زدن نقش نمایش منه هر کسی هستی یه دفعه قد بکش از پشت نقاب از رو نوشته حرف نزن رها شو از حیله ی خواب نقش یک دریچه رو رو میله ی قفس بکش برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش می خوام همین ترانه رو روصحنه فریاد بزنم نقابمو پاره کنم جای خودم داد بزنم |
آن من عاشق من دیوانه را من نمی دانم کجاگم کرده ام من نشانی های خود را می دهم ... یک نفر باید مرا پیدا کند... یک نفر باید که با طوفان عشق.. برکه ای خشکیده را دریا کند... |
در میکده میکشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی {پپوله} ای مطرب عشق، ساز بنواز کان یار نشد هنوز دمساز دشنام دهد به جای بوسه و آن نیز به صد کرشمه و ناز پنهان چه زنم نوای عشقش؟ کز پرده برون فتاده این راز در پاش کسی که سر نیفکند چون طرهٔ او نشد سرافراز در بند خودم، بیار ساقی آن می که رهاندم ز خود باز عمری است کز آروزی آن می چون جام بماندهام دهن باز گفتی که: بجوی تا بیابی اینک طلب تو کردم آغاز {پپوله} |
{پپوله}{پپوله} آن رفت که میرفتم در صومعه هر باری جز بر در میخانه این بار نخواهم شد از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد چون یار من او باشد، بییار نخواهم ماند چون غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد چون ساختهٔ دردم در حلقه نیارامم چون سوختهٔ عشقم در نار نخواهم شد تا هست عراقی را در درگه او باری بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد {پپوله}{پپوله} |
یاد آن روزی که در صفحۀ شطرنج دلت شاه عشق بودم واز کیش رُخت مات شدم |
غیرت آمد بر دلم زد دور باش یعنی ای نااهل ازین در دور باش تو گدایی دور شو از پادشاه ورنه بر جان تو آید دور باش گر وصال شاه میداری طمع از وجود خویشتن مهجور باش ترک جانت گوی آخر این که گفت کز ضلالت نفس را مزدور باش چون بسوزی همچو پروانه ز شمع دایما نظارگی نور باش عطار |
{پپوله} چراغی در دست، چراغی در دلم. زنگار روحم را صيقل ميزنم. آينهای در برابر آينهات ميگذارم تا با تو ابديتی بسازم............ {پپوله} شاملو |
کام خود اخر عمر از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یکسر به بطالت برود |
زيباترين تصويري كه در زندگانيم ديدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود زيباترين سخني كه شنيدم سكوت دوست داشتني تو بود زيباترين احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود زيباترين انتظار زندگيم حسرت ديدار تو بود زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بودن بود زيباترين هديه عمرم محبت تو بود زيباترين تنهاييم گريه براي تو بود زيباترين اعترافم عشق تو بود دوستت دارم |
پیوسته ز خورشید ستاند مه نو نور این مه که به خورشید دهد نور چه بود او هذا قمر قد غلب الشمس بنور من طالعه الیوم علی الشمس یسود امروز صلا میزند این خفته دلان را آن عشق سماوی که نخفت و نغنود او بس کن تو مگو هیچ که تا اشک بگوید دل خود چو بسوزد بدهد بوی چو عود او |
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من فریبکار دغلپیشه بهانهاش نشنیدن بود چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود .. . |
من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم یک عمر دور و تنها، تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم محمدعلی بهمنی |
منم دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم بيا بگشاي در ، دلتنگ دلتنگم |
| اکنون ساعت 02:25 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)