پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   مشاعره با شعر نو (http://p30city.net/showthread.php?t=4040)

آريانا 10-06-2009 12:55 AM

نميدونم نميدونم بايد ديگه چي كار كنم!؟
بايد برم يا وايسمو به آسمون نگا كنم.
بسي دلم خون شد و گلگون شد...
همي خواهم زير و زبر كنم ...دلم را رو به سوي او كنم ...حجاب و پرده بدرم از اين دل........چه كنم!!!!!!!
اين سروده خودم بود :5:

ساقي 10-06-2009 07:38 PM

دوست دارم به جای سمفونی بتهون،
صدای ویولن نوازِ کور خیابان ولی عصر را بشنوم!
دلم می خواست که حافظ
- این همراه همیشه حافظه ام!-
یکبار به سمتِ سواحل سادگی می آمد!
می خواستم کتابت او را
به زبان زلال نوزادان بی زنگار ببینم!
می خواستم ببینم آن ساده دل،
با واژه های کوچه نشین چه می کند!
هی! آرزوی محال!
آرزوی محال...


یغماگلرویی

amir ahmadi 10-06-2009 08:34 PM

اگر بفهمم که اتی دنیا چراغون اکونوم/ به دشمنات یه تا یه تا ضربه و داغون اکونوم/ بدو بدو که راضیت اکونوم/ مو دلنوازیت اکونوم /گو اکوشوم /کهر اکوشوم /مو سرفرازیت اکونوم /مو بنده محبتم /جز این نباشه حاجتم

Nur3 10-07-2009 10:21 PM

مشاعره با شعر نو
 
مهرباني را بياموزيم


مهربانی را بياموزيم
فرصت آيينه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن
- آشناتر شد
سايبان از بيد مجنون ،
- روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی يک گل شناور شد

مهربانی را بياموزيم
موسم نيلوفران در پشت در مانده است
موسم نيلوفران يعنی که باران هست
يعنی يک نفر آبی است
موسم نيلوفران يعنی
يک نفر می آيد از آن سوی دلتنگی

می شود برخاست در باران
دست در دست نجيب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آيينه ها آميخت
با نگاهی
با نفس های نگاهی
می شود سرشار -
- از رازی بهاری شد

دست های خسته ای پيچيده با حسرت
چشم هايی مانده با ديوار روياروی
چشمها را می شود پرسيد
آسمان را می شود پاشيد
می شود از چشمهايش ...
چشمها را می شود آموخت
می شود برخاست
می شود از چارچوب کوچک يک ميز بيرون شد
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشن تر از اينجا و اکنون شد

جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دريغ اولين ديدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دريا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشيد نسبت داشت
جای من خالی است
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشيدم؟!

می شود برگشت
می شود برگشت و در خود جستجويی داشت
در کجا يک کودک ده ساله در دلواپسی گم شد ؟!
در کجا دست من و سيمان گره خوردند؟!
می شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی است
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آميخت
می شود کوچکتر از اينجا و اکنون شد
می شود کيفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آيينه و خورشيد
در کتابی می شود روييدن خود را تماشا کرد
من بهار ديگری را دوست می دارم

جای من خالی است
جای من در ميز سوم ، در کنار پنجره خالی است
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکبها
جای من در چشمهای دختر خورشيد
جای من در لحظه های ناب
جای من در نمره های بيست
جای من در زندگی خالی است

می شود برگشت
اشتياق چشم هايم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ
جشن رويش را بيفروزيم
دوستی را می شود پرسيد
چشمها را می شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بياموزيم...


محمدرضا عبدالملکی

رزیتا 10-18-2009 10:35 PM

آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان تویی
احساسهایی از متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ، ویران من تویی
آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی
پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من ، آتش پنهان من تویی
هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است
تنهای من ! نهایت عرفان من تویی

Omid7 11-06-2009 11:53 AM

یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمی داند
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب سر راهت به کوی او سلام من رسان وگو که او را دوست مدارم
ولی افسوس ز ابر تیره برخی جست و قاصد را میان راه بسوزانید
کنون وا مانده از هر جا دیگر با خود کنم نجوا یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمی داند!!!

sheida.m 11-19-2009 05:02 PM

در تمام عمر یک بار عاشق شدم عاشق کسی که برق چشمانش برایم فانوس و برق نگاهش نشانه عشق است.....

روزگاریست در پی آنم که آن چشمهای جذاب را که در روح من تاثیر کرده اند به چیزی تشبیه کنم.اما دراین گنبد گیتی چیزی که مانند آن گوهر فروزان باشد نمی یابم. ....


دیدگانه تو به آفتاب مانند نیست.زیرا خورشید در شب فروزندگی ندارد.و با ستارگان هم تراز نسیت زیرا درخشندگی آنها افزونتر از ستاره است...

به آتش شبیه نیست. زیزا آتش روزی خاکستر می شود. ...

با الماس هم سنگ نیست زیرا از الماس لطیف تر و نرمتر است. ...

با بلور قابل مقایسه نیست زیرا بلور می شکند. و اگر شکست تلا لو ندارد. ...

با آیینه نمی توان همانندش نمود.زیرا آیینه پست تر از آن است که به چشم دلدار من شبیه باشد....

پس این دیده گان به فروغ خداوندی شبیه است . ...

که نورش همه جا را فرا گرفته و تاب و فروغ همه چیز را دارد....

{پپوله}










ravan 11-19-2009 08:28 PM

دیشب ز خوابی سهمناک پریدم خوابی وحشتناک خوابی درد اور

تنها چیزی که دیدم سیاهی شب بود

تاریک تاریک

هیچ روزنی بسوی نور در هوای اطراف نبود

گفتم هوا

دیشب هوا هم نبود نفسم به شماره بود

دیشب مهتاب ان چراغ شب جای خود را به سایه داده بود

آه سایه مهتاب سیاه تر از سیاهی است

دیشب ستارگان چشمک زن را چیده بودند

انهارا به یغما برده بودند برای عروسی سکوت برای جشن خفقان

دیشب شب اعدام بود شب اعدام عشق اعدام معرفت اعدام دوستی



دیشب ودر میان ان همه وحشت

ان همه وداع ان همه درد ان همه سوز

صدایی امد ان زیباترین نوای هستی

ان سرود افرینش ان شور افکن ان گفتار مقدس

اری براستی که خدایی بزرگ دارم و مهربان مهربان و عاشق

ان خدایی که در هنگام مرگ عشق سرود عشق را در من زنده کرد

ان سرود سلامی بیش نبود سلامی پاک سلامی صاف سلامی دلنشین



تو با سلامت امدی و من در هنگام مرگ وجودم وجودی نو یافتم

تو سرود عشق را در من خواندی و من بی اختیار عا شق شدم

دیشب من شب عشق شد شب دوست شد و شب معرفت

ماه نبود ولی روی تو و کلام تو ماه شبم شد

ستاره ای نبود ولی چشمان تو چنان ستارگانی شدند

که نورشان قلب و دل تاریک مرا به سرزمین نور تبدیل کردند

دیشب صدای پایت را از هر کجا می شنیدم

آمدی و در کنارم نشستی صاف و زلا ل بودی

آنقدر که تمام وجودت نمایان بود نمی توانستی پنهان بشی پیدای پیدا بودی

چنانکه دیدمت دگر تمام زشتی ها را ندیدم

خوبی آمد و بدی رفت آسمان صاف صاف شد زلال شد

ان دور دستان بعید هم پیدا شد

تو چراغی شدی و شب نمایان شد آه چقدر زیباست شب



دیشب سکوت تنها واژه بی معنی روزگار شد و عروسی عشق سر گرفت

نسیم شب با شاخ و برگ های سرو آزاده رقص شادی میکردند

پرنده ها اواز مستی سر دادند و مرا مست کردند

آری مستی و راستی مستی و دوستی مستی و عشق

دیشب من شب نبود روز هم نبود

دیشب من چیزی بالا تر و بزرگتر از روزو شب بود

.................... دیشب نمیدانم چی بود

**************

غرق در فکرم امشب ودر میان پردهای تو در تو در مانده ام

سخت غمگینم پاهایم دگر توان حرکت ندارد ترسیده ام

به تو فکر میکنم و به اشکهای پاک و معصومانه ات که جاری شد

وای بر من

چرا نتوانستم قطره قطره اشکهایت را جمع کنم

تا تو وجودت را برای تولید آن ازار ندهی

.................... چرا نتوانستم سکوتت را بفهمم چرا .. چرا.... چرا

...... وای بر من وای بر من وای بر من



صدایی می اید همان حرف های گریه الود توست

این صدا ازارم می دهد

عرقی بر چهره ام می نشیند سرد است معنی خجالت را اکنون می فهمم



به دیشب فکر میکنم به امدنت به زیبایی عشقت

.............. و به خودم به شرارتم به وجود سیاهم و به حرف های نا گفته ام





امشب به نیمه نخواهد رسید که اشک هایت مرا در خود غرق میکند

نگاه کن گریه نکن

علی اکبر ثابتیان

رزیتا 11-20-2009 01:56 AM

نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر ليکن خاری
از ره اين سفرم می شکند .
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دريغا به برم می شکند.
دستها می سايم
تا دری بگشايم
بر عبث می پايم
که به در کس آيد
در و ديئار به هم ريخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گويد با خود :
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.

Omid7 11-20-2009 02:05 AM



دردي عظيم دردي ست
با خويشتن نشستن
در خويشتن شكستن
وقتي به كوچه باغ
مي برد بوي دلكش ريحان
را
بر بالهاي خسته خود باد
گويي كه بوي زلف تو مي داد
وقتي كه گام سحر رباي تو
وز پله هاي وهم سحرگاهي
گرم فرار بود
در چشمهاي من
ابر بهار بود
برگرد
در اين غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره
بازنخواهي گشت
و من تمام شب
اين كوچه باغ دهكده را
با گامهاي خسته طوافي دوباره خواهم كرد
و شكوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر با ستاره خواهم كرد
وقتي سكوت دهكده را
برگشت گله هاي هياهوگر
آشفته مي كند
وقتي كه روي كوه
خورشيد
چون جام پر شراب
فروي ميريزد
و باد اين اسب
اسب سركش ناشاد
آشفته يال و سم به زمين كوبان
در كوچه باغ دهكده مي پيچد
ياد از تو مي كنم
آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟
و من
از شهريان بريده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهي
برد ؟
آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟
تا سبزه هاي دشت
و ساقه لاله عباسي
و بوته هاي پونه وحشي
به رقص برخيزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روي تابناك بشويد
و از تن تو
اين تن تنديس مرمرين
گرد و غبار خاك بشويد
آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟
آيا سمند سركش را
چابك سوار چيره نخواهي شد ؟
چون تك سوارها
هر روز گرد دهكده
هي هي كنان طواف نخواهي كرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهي كوه قاف نخواهي كرد ؟
بيهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهي گشت
هر چند اينجا بهشت شاد
خدايان است
بي تو براي من
اين سرزمين غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستيم و تمامت تنهايي
با خويشتن نشستن
در خويشتن شكستن
اين راز سر به مهر
تا كي درون سينه نهفتن
گفتن
بي هيچ باك و دلهره گفتن
ياري كن
مرا به
گفتن اين راز بازياري كن
اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز
مي خواهمت هنوز




اکنون ساعت 01:55 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)