پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   غمنامه (http://p30city.net/showthread.php?t=639)

Omid7 07-25-2010 11:45 PM

بهار از باغ ما رفتست ما افسانه می گوییم
پرستوها ندانستند و بر قندیل یخ مردند
بهار از باغ ما رفتست می خواندند پیچک ها
شما بیهوده می گویید و ما بیهوده می روییم
بهار اینجاست ما فریاد می کردیم
بر شاخ صنوبرها
هنوز از برگهای برگ
دریایی است
می خواندند پیچک ها : چه می گویید؟
چه دریایی
شما دیگر نمی خوانید
ما دیگر نمی روییم
بهار بودی ای باد ترا با جان ما پیوند
بهار از باغ ما رفتست
ما افسانه می گوییم

Omid7 07-25-2010 11:52 PM

اي کاش تنها يکنفر هم در اين دنيا مرا ياري کند

اي کاش مي توانستم با کسي درد دل کنم تا بگويم که من ديگر خسته تر از آنم که زندگي کنم

تا بداند غم شبهايم را.... تا بفهمد درد تن خسته و بيمارم را...

قانون دنيا تنهايي من است...

و تنهايي من قانون عشق است...

و عشق ارمغان دلدادگيست....

Omid7 07-26-2010 12:07 AM

مرا به ياد بياور.... .
وقتي كه سپيده دم با بيم و هراس دريچه ي كاخ جادويي خود را بر روي خورشيد بامدادي مي گشايد
مرا به ياد بياور.

وقتي كه شب غرق در رويايي دور و دراز دامن كشان زير حجاب سيمين خويش مي گذرد
از من ياد كن.

هنگامي كه نزديكي لحظه ي وصل، دل در سينه ات به تپش درآرد
و سايه روشن غروب ترا به روياي دلپذير شامگاهان دعوت كند
گوش به سوي جنگل فرادار تا بشنوي كه صدايي آهسته زمزمه مي كند
مرا به ياد بياور.

مرا به ياد بياور، آن روز كه دست سرنوشت براي هميشه از تو جدايم كرده
و غم دوري و گذشت ايام زبان افسرده ام را خاموش ساخته باشد.
آن روز به عشق نوميدانه ي من و به وداع آخريني كه با هم كرديم بينديش
زيرا براي دلدادگان دوري و گذشت زمان را معنايي نيست.
دلدار من، تا وقتي كه دل در برم بتپد، قلب من به تو خواهد گفت: مرا به ياد بياور.

زماني كه دل شكسته ي من براي هميشه زير خاك سرد آرميده باشد
و بوته گلي دور از گلهاي ديگر آرام آرام بر روي گور من بشكفد، مرا به ياد بياور.

مرا به ياد بياور در آن روز كه ديگر از من نشاني در جهان نخواهد بود،
اما روح جاوداني من همچون دوستي وفادار به نزد تو خواهد آمد
و در خاموشي شب آهسته در گوشت خواهد گفت: مرا به ياد بياور

فرگل 07-26-2010 07:31 AM

كاش امان مي دادي

اين شعر نيمه سروده تمام مي شد

سخن در گلو مانده ام

اندكي نفس ميكشيد

اگر يك قدم مي گذاشتي

مگر نمي بيني

چطور سطر هاي دفترم

پا به فرار گذاشته اند

مگر نمي بيني

چطور قاصدك ها بيخبر

از من سراغ جان پناه مي گيرند

پنجره ي اتاقم بي حوصله شده

از بس به سمت هيچ و پوچ

و براي دلخوشي باز شد

دنبال يك سر خط ترانه بودم

تا شروع كنم

كه اول و آخر شعر تو باشي

نمي بيني نمي فهمي

از پشت اين پنجره

هاج و واج

هر كس كه گذشت

هر چه خواست بارم كرد

به خاطر تو بي خيال!

تو نبودي رد نشدي

اگر يك قدم فقط

كاش امان ميدادي

مي خواستم بهت بگم...

كاش...

فرگل 07-26-2010 07:32 AM

آدمك آخر دنياست ، بخند
آدمك مرگ همينجاست ، بخند
آن خدايي كه بزرگش خواندي
به خدا مثل تو تنهاست ، بخند
دست خطي كه تو را عاشق كرد
شو‌خي ِ كاغذي ِ ماست ، بخند
فكر كن درد تو ارزشمند است
فكر كن گريه چه زيباست ، بخند
صبح فردا به شبت نيست كه نيست
تازه انگار كه فرداست ، بخند
راستي آنچه به يادت داديم
پر زدن نيست كه درجاست ، بخند
آدمك نغمه ي آغاز نخوان
به خدا آخر دنياست ، بخند

فرگل 07-26-2010 07:34 AM

از عذاب رفتن تو
می سوزم تو اوج غربت
واسه ی بودن با تو
ندارم یه لحظه فرصت
اینجا اشکه تو چشام
به کسی نشون ندادم
اگه بشکنه غرورم
خم به ابروم نمی آرم
وقتی نیستی هر چی غصص تو صدامه
وقتی نیستی هر چی اشکه تو چشامه
از وقتی رفتی دارم هر ثانیه از غصه ی رفتنت می سوزم
کاشکی بودی و می دیدی که چی آوردی به روزم
حالا عکست تنها یادگاره از تو
خاطراتت تنها باقی مونده از تو
وقتی نیستی یاد تو هر نفس آتیش میزنه به این وجودم
کاش از اول نمی دونستی من عاشق تو بودم
از عذاب رفتن تو
می سوزم تو اوج غربت
واسه ی بودن با تو
ندارم یه لحظه فرصت
اینجا اشکه تو چشام
به کسی نشون ندادم
اگه بشکنه غرورم
خم به ابروم نمی آرم
وقتی نیستی هر چی غصص تو صدامه
وقتی نیستی هر چی اشکه تو چشامه
از وقتی رفتی دارم هر ثانیه از غصه ی رفتنت می سوزم
کاشکی بودی و می دیدی که چی آوردی به روزم
حالا عکست تنها یادگاره از تو
خاطراتت تنها باقی مونده از تو
وقتی نیستی یاد تو هر نفس آتیش میزنه به این وجودم
کاش از اول نمی دونستی من عاشق تو بودم

فرگل 07-26-2010 07:35 AM

اگر كه گل رود از باغ باغبان چه كند ؟

چو بي بهار شود با غم خزان چه كند ؟

كسي كه مهر گل از دل نميتواند كند

به باغ خشك در ايام مهرگان چه كند

زني كه يك پسر از دولت جهان دارد

به روز واقعه در ماتم جوان چه كند

به گريه زنگ غم از دل بشوي و شادان باش

دل گرفته غم خفته را نهان چه كند ؟

بلاي گنج بسي ديده چشم گنجوران

دوباره خواجه در اين ورطه امتحان چه كند

مورخي كه ز دوران خويش بي خبرست

به هرزه در خم تاريخ باستان چه كند ؟

شعاع چشم تو را نور مهرباني باد

لئيم بي شفقت ياد دوستان چه كند ؟

مكن ز چرخ و فلك شكوه از زمين برخيز

به خفتگان دل افسرده آسمان چه كند ؟

ز عجز ناله مكن فتح در تواناييست

زمانه با نفس مرد ناتوان جه كند

جهان به ديده ي حق بين همه جمال خداست

كسي كه گل نشناسد به بوستان چه كند ؟

به شعر سكه زديم و زمانه صرافست

به جاي مدعي بي هنر زمان چه كند ؟


فرگل 07-26-2010 07:36 AM

گل گلدون من شکسته در باد
تو بیا تا دلم نکرده فریاد
گل شبو دیگه شب بو نمیده
کی گل شبو رو از شاخه چیده
گوشه ی آسمون پر رنگین کمون
من مثل تاریکی تو مثل مهتاب
اگه باد از سر زلف تو نگذره
من میرم گم میشم تو جنگل خواب
گل گلدون من
ماه ایون من
از تو تنها شدم
چو ماهی از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب
آسمون آبی میشه اما گل خورشید
رو شاخه های بید دلش میگیره
دره مهتابی میشه اما گل مهتاب
از برکه های خواب بالا نمیره
تو که دست تکون میدی
به ستاره جون میدی
میشکفه گل از گل باد
وقتی چشمات هم میاد
دو ستاره کم میاد
میسوزه شقایق از داد
گل گلدون من
ماه ایون من
از تو تنها شدم
چو ماهی از آب
گل هر آرزو رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه دلم یه مرداب

فرگل 07-26-2010 07:55 AM

شب دل كندن

امشب شب دل کندن من از دل سنگه


قصه تلخ سکوت و اشک تلخ دل تنگه

درو دیوار اتاقم.. رنگ بیرنگیه مرگه..

نفرت عجیب چشمات به دلم مثله تگرگه

بی صدای زنگ سازت میخونم تاصبح چشمات

میشنوی ترانه هامو؟ ۰۰ دل شیشه ایم چه تنگه.

میبینی چه بی تفاوت سرخی گونه خیسو...

حیف این اشکای گرمم گناه دل که تنگه...

چشمای امید روزام همیشه پای تو بوده

چه دلی..عجب امیدی همینه همیشه تنگه..

فرگل 07-26-2010 07:56 AM

آرزوهاي گم شده

باترانه هم صدا شو جون بده به این ترانه
سر بزن به باغ قلبم ای بهار عاشقانه
تو شب قشنگ یلدا گفتی از حضور فردا
گفتی از حضور بودن توی شهر ارزوها
گفتی از عبور سایه گفتی از حضور خورشید
اون نگاه عاشقانت تو دلم ترانه پاشید
تو برام تو شهر رویا قصری از ستاره ساختی
توی جاده های احساس تا دل ترانه تاختی
اما بی تو ارزوهام گم شده تو راه غمها
بی تو یلدای بلندم نمیره تا مرز فردا
حالا تو حصار تیره بی تو از ستاره دورم
حالا با حضور سایه دنبال یه جرعه نورم


Omid7 08-08-2010 09:36 PM

نمی خواهم چیزی بنویسم .اما هرروزکه می گذرد،دلتنگی هایم چون میهمان ناخوانده ای حریم

احساسم را لکه دار می کنند . و من از روی جبرو نه اختیار ، بغض های نیمه فرو خورده ام را بر روی برگ های دفترمنعکس می کنم .

با این که به قول سهراب : دیروز زندگی را جور دیگر دیده بودم وبرای فرداهای نیامده ، سایه روشن های آبی کشیده بودم

ونقطه سرخط های بی پایان رابا فاصله های کم کنارهم گذاشته بودم که مبادا حضورکلمات شکسته

وتنها را احساس کنند و غربت را ضمیمه ی ورق های مچاله شده ی دفتر ؛

امااین بارهم نشدکه سکوت کنم و نگویم چگونه درلحظه لحظه های تنهایی می شکنم

وقتی می دانم هرچقدرهم که بخواهم ، دیگر نمی توانم دیوارهای قفس را بر دارم واز دریچه ی دنیا پرواز را آغاز کنم .

shokofe 08-10-2010 08:47 AM

شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی
تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا كردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا كردم

شبی پرسیدمش با بیقراي
به غیر از من کسی را دوست داری
به چشمش اشک شداز شرم ساری
میان گریه هایش گفت :
آری


SonBol 08-17-2010 07:58 PM

تمام نا تمام من



تمام ناتمام تو
به ناتمامیم قسم
که نا تمام مانده است


تمام اگر شویم ما
تمام نا تمام ها
به ماتم تمام ما
تمام روز گریه میکنند


تو ناتمام و من چینین
ز ناتمامیم دریغ

تمام شد تمام من
ببین چه گریه میکنم ...

که ناتمام مانده ام در این همه تمام ها
بیا ببین تمام من
زناتمامی من است
که زنده مانده است هنوز

اگر تمام میشدم
تمام قصه های من
تمام میشدند و من
زناتمامیم دگر
به نزد ناتمام تو
تمام شعر ناب را
که چون من و تو ناتمام
در این وبی که ناتمام مانده است
تمام نکرده ناتمام
رها نکرده بودمش .

مهدی 08-20-2010 04:04 AM

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر اینه می ماند به جای
تار مویی؛ نقش دستی؛ شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ

فروغ فرخ زاد

مهدی 08-22-2010 09:02 PM

خواب تلخ
 
مرغ مهتاب
مي خواند.
ابري در اتاقم مي گريد.
گل هاي چشم پشيماني مي شكفد.
در تابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد.
مغرب جان مي كند،
مي ميرد.
گياه نارنجي خورشيد
در مرداب اتاقم مي رويد كم كم
بيدارم
نپنداريد در خواب
سايه شاخه اي بشكسته
آهسته خوابم كرد.
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل هاي پشيماني را پرپر مي كنم.


سهراب سپهری

dear59 08-25-2010 08:59 PM

دریا دل
دور از تو هر شب تا سحر ، گریان چو شمع محفلم

تا خود چه باشد حاصلی ، از گریه ی بی حاصلم ؟

چون سایه دور از روی تو ، افتاده ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو، وای از امید باطلم

از بسکه با جان و دلم ، ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گُل ، بوی تو خیزد از گِلم

لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟
و آن مایه ی آرام کو؟ تا چاره سازد مشکلم

در کار عشقم یار دل، آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل، وز کار دنیا غافلم

در عشق و مستی داده ام، بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو ، دیوانه ام یا عاقلم؟

چون اشک می لرزد دلم از موج گیسوئی رهی
با آن که در طوفان غم ، دریا دلم دریا دلم

deltang 08-25-2010 09:11 PM

چشمهايم باراني ، ز بهت شبهاي تنهايي
ز بهر تنهايي لبخندي زدم بر ستاره
چشمهايم را بازو بسته كردم تا شايد آن ستاره تو باشي
نه!!! تو نبودي!!!

تو صاحب شبهاي تنهايي من
تو شوق ا شكهايم براي باريدن
صدايم لرزان،چشمهايم، از ماه و ستاره طلب عشق تو را دارند
تا شايد دوباره لبخندي براي تو ، نه براي ستاره
ببنددر لبم نقش

deltang 08-25-2010 09:12 PM

كي مي تونه جاي تو رو تو قلب من بگيره
اين و بدون طفلي دلم به عشق تو اسيره

كي مي تونه جاي تو رو تو قلب من بگيره
اين و بدون عاشقت و داره واست مي ميره


تو اوج بي كسي هام و دلواپسي هام
ياوري از عيد رسيد به فرياد
شكر خدا كه تو رو به من داد

تو دشت بي پناهي بي تكيه گاهي
ياوري از عيد رسيد به فرياد
شكر خدا كه تو رو به من داد


من من محاله از تو سير بشم


اشتياق زندگاني با تو در من زنده شد
باغ ويرانه دلم از عطر گلها كنده شد
خسته از بي حاصلي عمر بودم و امدي
حاصل بي ارزش من لايق و ارزنده شد


من من محاله از تو سير بشم

كي مي تونه جاي تو رو تو قلب من بگيره
اين و بدون طفلي دلم به عشق تو اسيره
كي مي تونه جاي تو رو تو قلب من بگيره
اين و بدون عاشقت و داره واست مي ميره

deltang 08-25-2010 09:13 PM

خیلی سخته...


خیلی سخته عاشق کسی بشی اما اون ندونه حتی دردتو
از چشات نخونه قصه غمو،علت لرزش دست سردتو
خیلی سخته زندگی ات فنا بشه واسه دیدن یه لبخند رو لباش
واسه گفتن از امید و ارزو تو سیاهی غم انگیز شباش
من نیومدم بگم عاشقتم چون از این حرفا پر گوش همه
اشتباه که می گن گریه مرد روی زخمای تنش یه مرحمه
من نیومدم بگم تو هم بیا مثه قصه ها بریم از این دیار
یا که خیلی مهربون یه مدتی واسه من ادای عشقو در بیار
تو می خوای برنده باشی می دونم به همه می گم ببازن جلو پات
هرچی اسپند به اتیش می کشم تا که چشمت نزنن،بشن فدات
تو می خوای پرنده باشی می دونم یه نفس هوای خوشبختی می خوای
خودم اسمون هفتمت می شو ولی،تو فقط بگو باهام میای .....

behnam5555 08-28-2010 03:25 PM

دختر زشت
 

دختر زشت
مهدی سهیلی

خدا يا بشكن اين آئينه ها را
كه من از ديدن تو آئينه سيرم
مرا روي خوشي از زندگي نيست
ولي از زنده ماندن نا گزيرم
از آن روزيكه دانستم سخن چيست ـــ
همه گفتند: اين دختر چه زشت است
كدامين مرد ، او را مي پسندد؟
دريغا دختري بي سرنوشت است.
***
چو در آئينه بينم روي خود را
در آيد از درم، غم با سپاهي
مرا روز سياهي دادي ،اما
نبخشيدي به من چشم سياهي
***
به هر جا پا نهم ، از شومي بخت ـــ
نگاه دلنوازي سوي من نيست
از اين دلها كه بخشيدي به مردم ـــ
يكي در حلقه گيسوي من نيست
***
مرا دل هست ، اما دلبري نيست
تنم دادي ولي جانم ندادي
بمن حال پريشان دادي، اما ـــ
سر زلف پريشانم ندادي
***
به هر ماه رويان رخ نمودند ـــ
نبردم توشه اي جز شرمساري
خزيدم گوشه اي سر در گريبان
به درگاه تو ناليدم بزاري
***
چو رخ پوشم ز بزم خوب رويان ـــ
همه گويند : كه او مردم گريز است
نميدانند، زين درد گرانبار ـــ
فضاي سينه من ناله خيز است
***
به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ
نگينش دختر ي ناز آفرين بود
ز شرم روي نا زيبا در آن جمع ـــ
سر من لحظه ها بر آستين بود
***
چو مادر بيندم در خلوت غم ـــ
ز راه مهرباني مينوازد
ولي چشم غم آلوده اش گواهست
كه در اندوه دختر مي گدازد
***
ببام آفرينش جغد كورم
كه در ويرانه هم ، نا آشنايم
نه آهنگي مرا ،تا نغمه خوانم ـــ
نه روشن ديده اي ، تا پرگشايم
***
خدايا ! بشكن اين آئينه هارا
كه من از ديدن آئينه سيرم
مرا روي خوشي از زندگي نيست
ولي از زنده ماندن ناگزيرم
***
خداوندا !خطا گفتم ، ببخشاي
تو بر من سينه اي بي كينه دادي
مرا همراه روئي نا خوشايند ـــ
دلي روشنتر از آئينه دادي
***
مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ
ولي سيرت پرستان ميستايند
به بزم پاكجانان چون نهم پاي
در دل را به رويم مي گشايند
***
ميان سيرت وصورت ،خدايا ! ـــ
دل زيبا به از رخسار زيباست
بپاس سيرت زيبا ، كريما! ـــ
دلم بر زشتي صورت شكيباست.

behnam5555 08-28-2010 03:29 PM

واپسین نگاه
 
واپسین نگاه
واي ... صد واي ... اختر بختم
پدرم، آن صفاي جانم مرد
مرگ آن مرد، ناتوانم كرد
چكنم؟ بعد از او توانم مرد
هر پدر، تكيه گاه فرزندست
***
ناله، بي او چگونه سر نكنم؟
او بمن شوق زندگاني داد
نيست شد تا مرا توان بخشيد
پير شد، تا بمن جواني داد
او خداوند ديگر من بود
***
پدرم لحظه هاي آخر عمر
نگه خويش در نگاهم دوخت
بمن آن ديدگان مرگزده
بيكي لحظه، صد سخن آموخت
نگهش مات بود و گويا بود.
***
واپسين لحظه، با نگاهي گفت:
واي، عفريت مرگ، پيدا شد
آه ... بدرود، اي پسر، بدرود !
دور، دور جدائي ما شد
اي پسر جان! پدر ز دست تو رفت.
***
نگه بي فروغ او ميگفت:
نور چشمان من، خدا حافظ !
واپسين لحظه ها ديدارست
پسرم! جان من - خداحافظ
تو بمان، زندگي براي تو باد.
***
آفتاب منست بر لب بام
شمع عمرم رود به خاموشي
قصه تلخ زندگاني من
ميرود در دل فراموشي
تو، پدر را زياد خويش مبر.
***
چون پدر را بخاك بسپاري
پا نهي بي اميد در خانه
نيست بابا، وليك ميشنوي
بانگ او را بصحن كاشانه
من چه گونه دل از تو برگيرم؟
***
باد باد آنزمان كه شب، همه شب
از برايت فسانه ميخواندم
همره لاي لاي مادر تو
تا بخوابي، ترانه ميخواندم
واي ! آن عهد ها گذشت، گذشت.
***
در جهاني كه بس تماشا داشت
شد تمام اين زمان سياحت من
زندگاني بجز ملال نبود
مرگ، آرد پيام راحت من
زندگاني ما پس از مرگ است.
***
همره ناله هاي آرامم
خستگي از تنم فرو ريزد
واپسين ناله هاي خسته ي من
بانگ شاديست كز جگرخيزد
پسرم! اشك غم چه ميريزي؟
***
پسرم، اشك گرم را بگذار
در دل كلبه هاي سرد، فشان
از رخ كودكان خاك نشين -
با همين سيل اشك، گرد فشان
حق پرستي به خدمت خلق است.
***
پسرم! دوستدار مادر باش
او براي تو يادگار منست
همچو جان پدر عزيزش دار
كو چراغ شبان تار منست
غافل از حال او مباش، مباش
***
مادرت گوهري گرانقدرست
بانگ بر او مزن، گهر مشكن
دل من بشكند ز آزارش
جان بابا، دل پدر مشكن
هيچكس نازنين چو مادر نيست.
***
زندگي پاي تا سر افسانه است
مادر دهر، قصه پردازست
عمر ما و تو قصه اي تلخست
تلخ انجام و تلخ آغازست
قصه يي ناشنيدنش خوشتر
***
بسته شد دفتر حيات پدر
ديگر اين داستان بسر آمد
قصه ما بسر رسيد و كنون -
نوبت قصه ي پسر آمد
قصه ي عمر تو بسر نرسد

مهدی سهیلی

behnam5555 08-28-2010 03:30 PM

نا مرد
به نامردمان مهر كردم بسي

نچيدم گل مردمي از كسي



بسا كس كه از پا در افتاده بود
سراسر توان را زكف داده بود



نه نيروش در تن، نه در مغز، راي
دو دستش گرفتم كه خيزد بپاي



چو كم كم به نيروي من پا گرفت
مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ



بحيلت گري خنجري از پشت زد
بخونم ز نامردي انگشت زد



شكستند پشتم نمكخوار گان
دورويان بيشرم و پتيارگان



گره زد بكارم سر انگشتشان
تبسم بلب، تيغ در مشتشان



ندارم هراسي ز نيروي مشت
مرا ناجوانمردي خلق، كشت



محبت به نامرد، كردم بسي
محبت نشايد به هر ناكسي



تهي دستي و بيكسي درد نيست

كه دردي چو ديدار نامرد نيست
مهدی سهیلی



behnam5555 08-28-2010 03:34 PM



نگاهی در سکوت
مهدی سهیلی


خداوندا! به دلهاي شكسته
به تنهايان در غربت نشسته

به آن عشقي كه از نام تو خيزد
بدان خوني كه در راه تو ريزد

به مسكينان از هستي رميده
به غمگينان خواب از سر پريده

به مرداني كه در سختي خموشند
براي زندگي جان مي فروشند

همه كاشانه شان خالي از قوت است
سخنهاشان نگاهي در سكوت است

به طفلاني كه نان آور ندارند ـ
سر حسرت ببالين ميگذارند

به آن « درمانده زن » كز فقر جانكاه ـ
نهد فرزند خود را بر سر راه

بآن كودك كه ناكام است كامش
ز پا ميافكند بوي طعامش

به آن جمعي كه از سرما بجانند
ز « آه » جمع، « گرمي » ميستانند

به آن بيكس كه با جان در نبرد است
غذايش اشك گرم و آه سرد است

به آن بي مادر از ضعف خفته ـ
سخن از مهر مادر ناشنفته

به آن دختر كه ناديدي گناهش
عبادت خفته در شرم نگاهش

به آن چشمي كه از غم گريه خيز است
به بيماري كه با جان در ستيز است

به داماني كه از هر عيب پاك است
به هر كس از گناهان شرمناك است ـ

دلم را از گناهان ايمني بخش
به نور معرفت ها روشني بخش


behnam5555 08-28-2010 03:36 PM


قمار بار
وقت سحر رسيده و مردي قمار باز
از «برد و باختگاه» سوي خانه ميرود
اين بي ستاره مرد
وين پاكباخته
اندوهگين و مست بكاشانه ميرود
دلمرده ميخزد
ديوانه ميرود
***
يكماه پيش دختر مرد قمار باز
همراه اشكها
با حالتي نژند
ميگفت:اي پدر!
هر روز در حياط دبستان ميان جمع
ياران همكلاس بمن طعنه ميزنند
كاين ژنده پوش دختر غمگين چه بينواست
كس با خبر نشد
او كيست از كجاست
***
ياران همكلاس من از ساغر غرور
مستند،مست ناز
اما نصيب دختر تو سر فكند گيست
واي اين چه زندگيست؟
***
آن بي ستاره مرد
در چشمهاي دختر اندوهگين خويش
لختي نگاه كرد
اشكي زديده ريخت
گفتا كه:اي شكوفه ي اميد وآرزو
بس كن،سخن مگو
اندوهگين مباش
دردانه دخترم
ماه دگر بجامه ي نو پيكر ترا
زيبنده ميكنم
وين چشمهاي غمزده را چون ستارها
تابنده ميكنم
***
ماه دگر رسيد و پدر باهزار اميد
با دسترنج خويش
ميرفت تا به وعده ي پيشين وفا كند
اما ميان راه
لختي درنگ كرد
باخويش جنگ كرد
افسوس عاقبت
انديشه اي سياه،پدر را زراه برد
در عالم خيال
انديشه كرد تاكه فزوني دهد به مال
ميخواست تا كه خانه ي دولت بنا كند
وز رنج بيشمار
خود را رها كند
***
ابليس در روان و تن مرد،كار كرد
وآن بي ستاره مرد
عزم قمار كرد
***
در ساعتي دگر
آن مرد خود فريب
چشمش بخالهاي ورق بود و هر زمان
در خاطرش ز غصه ي دختر حكايتي
رنگش پريده بود وزهر باخت در عذاب
وز بخت واژگون بزبانش شكايتي
***
آن بي ستاره مرد
در رنج بود و درد
بس باخت،پشت باخت
با ناله هاي سرد
***
يكبار دچار«دام» ورق را بدست داشت
در چشمهاي «دام» به حسرت چو ديده دوخت
چشمان مات دختر خود را خيال كرد
گوئي كه دام در كف آن مرد جان گرفت
يكباره دختري شد و باز اين سخن سرود:
هر روز در حياط دبستان ميان جمع
ياران همكلاس بمن طعنه ميزنند
كاين ژنده پوش دختر غمگين چه بينواست
كس با خبر نشد
او كيست؟ از كجاست؟
ياران همكلاس من از ساغر غرور
مستند،مست ناز
اما نصيب دختر تو سرفكندگيست
واي اين چه زندگيست؟
***
آمد بياد مرد،دروغين نويد خويش:
اندوهگين مباش
دردانه دخترم!
ماه دگر بجامه ي تو پيكر ترا
زيبنده ميكنم
وين چشمهاي غمزده را چون ستاره ها
تابنده ميكنم
***
همراه برق اشك كه در ديده ميدواند
آهسته ناله كرد
گنگ و پريده رنگ
خاموش مانده بود
ناگاه بانگ غرش رعب آور حريف
در جان او دويد:
-خوابي؟ بگو،جواب بده،وقت ما گذشت
بيچاره مرد گفت: «سه پت» ليكن آن حريف
گفتا كه:«رست» گفت كه:-ديدم-سپس زشوق
بيتاب و بيقرار
روكرد دست خويش وبگفتا كه:چار «آس» ديد
***
آن پاكباخته
ناگاه صيحه زد
تابش زدست رفت وتنش سنگواره شد
مار سياه غم
در خاطرش خزيد
يكباره آسمان دلش بي ستاره شد
در لحظه اي دگر
سيماي دخترش كه به اميد مانده بود
باچشم منتظر
در پيش ديدگان پدر رنگ ميگرفت
و آن گفته ها كه از سر حسرت سروده بود
آن عرصه را براي پدر تنگ ميگرفت
***
آن بي ستاره مرد
اشكي زديده ريخت
با چشم اشكبار
ديوانه وش زحلقه ي بدگوهران گريخت
***
در راه ميخزيد
ميرفت بي اميد
كاخ اميد دختر خود را خراب ديد
با چشم بي فروغ بهرجا نظر فكند
درياي زندگاني خود را سراب ديد
***
آن گفته هاي شاد
باز آمدش بياد:
اندوهگين مباش
دردانه دخترم
ماه دگر بجامه ي نو پيكر ترا
زيبنده ميكنم
وين چشمهاي غمزده را چون ستارها
تابنده ميكنم!
***
وقت سحر رسيده و مردي قمار باز
از «برد و باختگاه» سوي خانه ميرود
اين بي ستاره مرد
وين پاكباخته
اندوهگين و مست بكاشانه ميرود
دلمرده ميخزد
ديوانه ميرود.

مهدی سهیلی

behnam5555 08-28-2010 03:39 PM


تختی قصه می گوید
عزیزم ، بابکم ای کودک تنهای تنهایم
امید همدمم ای تک چراغ تیره شب هایم
در این ساعت که راه مرگ می پویم
به بابا گوش کن بابا برایت قصه می گویم
زمانی بود ، روزی بود ، خرم روزگاری بود
در اقلیم بزرگی ، پهلوان نامداری بود
دلیر شیر گیر ، یه میدان نبرد پهلوانان تک سواری بود
به فرمان سلحشورش به هر کشور سفر ها کرد
دلش مانند دریا بود ، نهنگ بحر پیما بود
به دنبال هماوردان شرق و غرب مرکب تاخت
تمام پهلوانان را به خاک انداخت
به نام فتح و پیروزی به میدان های گیتی پرچمی انداخت
پسر جان ، بابکم ای کودک تنهای تنهایم
به بابا گوش کن آن پهلوان شهر
و یا آن زورممند نامدار دهر ، ز سر تا پا محبت بود
درون چهرۀ مردانه اش موج نجابت بود
او مرد عبادت بود
همیشه روز و شبها با خدا راز و نیازی داشت
به امیدی که با پروردگار خود سخن گوید
به سر شوق نمازی داشت
عزیزم ، بابکم ای کودک تنهای تنهایم
بدان آن پهلوان شهر
ز خوی نرم خود یک خرمن گل بود ، گلشن بود
در اوج زورمندی نازنین مردی فروتن بود
پسر جان بابکم ، آن پهلوان خوی عجیبی داشت
جوانمردی معذب بود ، سیمای نجیبی داشت
حیا و شرم و عفت ، مهراه ای در دست او بودند
به عین این صفت های خداوندی
تمام مردم آن شهر ، از پیر و جوان ، پا بست او بودند
پسرجان پهلوان ما یکی دردانه کودک داشت
درون خانه اش تک گوهری با نام بابک داشت
که عمرش بود ، جانش بود ، عشق جاودانش بود
بگاه ناتوانی ، بیکسی ، تنها کسی ، تنها توانش بود
ولی افسوس ، هزار اندوه روزی آن یل نامی
بسوی مرگ مرکب تاخت
به دست خویش ، خود را به خاک انداخت
غم و درد نهنای داشت ، کس هم درد او نشناخت
به مرگ پهلوان راد مرد ما
خروش و ناله از هر گوشۀ آن سرزمین برخاست
ز سوگ استخوان سوزش
غمی در سینه ها افزود ، از دنیای شادی کاست
صدای وای وای خلق را در کشوری انگیخت
همین آن گرد نام آور
هزاران صف به دنبال عزای خویشتن آراست
کنون او با غمش تنهاست
ولی اندوه مرگش در دل پیر و جوان برجاست
پسر جان بابکم آن پهلوان شهر من بودم
درون چهرۀ مردانه ام موج نجابت بود
میان سینه ام یک آسمان مهر و محبت بود
خدائندا که من دور از ریا بودم
همه دانند سر تا پا صفا بودم
همیشه در دل شب با خدا گرم دعا بودم
عزیزم بابکم من بندۀ خاص خدا بودم
اگر تنها رهایت کرده ام باید ببخشی جرم بابا را
گرفتار بلا بودم ، گرفتار بلا بودم
پس از من نوبت افسانۀ عمر پسر آمد
اگر خاموش شد بابا تو روشن باش
اگر پژمرده شد بابا تو گلشن باش
بمان خرم بمان خشنود
بیاد آور که پیش چشم بابا در دم رفتن
همه تصویر بابک بود
خداحافظ ، خداحافظ
عزیزم ، بابکم بدرود !

مهدی سهیلی

deltang 08-30-2010 08:30 PM

متشکرم
برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی.
برای همه وقت هایی که به حرف هایم گوش دادی.
برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی.
برای همه وقت هایی که مرا در آغوش گرفتی.
برای همه وقت هایی که با من شریک شدی.
برای همه وقت هایی که با من به گردش آمدی.
برای همه وقت هایی که خواستی در کنارم باشی.
برای همه وقت هایی که به من اعتماد کردی.
برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی.
برای همه وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من بودی.
برای همه وقت هایی که گفتی “دوستت دارم”
برای همه وقت هایی که در فکر من بودی.
برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی.
برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی.
برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی.
برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی.
برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و صدای قلبم را شنیدی.
به خاطر همه ی این ها هیچ وقت فراموش نکن که :
لبخند من به تو یعنی ” عاشقانه دوستت می دارم ”
آغوش من همیشه برای تو باز است.
همیشه برای گوش دادن به حرفهایت آمادگی دارم.
همیشه پشتیبانت هستم.
من مثل کتابی گشوده برایت خواهم بود.
فقط کافی است چیزی از من بخواهی ,
بلافاصله از آن تو خواهد شد.
می خواهم اوقاتم را در کنار تو باشم.
من کاملا به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی.
در دنیا تو از هرکسی برایم مهم تر هستی.
همیشه دوستت دارم چه به زبان بیاورم چه نیاورم.
همین الان در فکر تو هستم.
تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی که لبخند بر لب داری.
من همیشه برای تو اینجا هستم و دلم برای تو تنگ است.
هر وقت که احتیاج به درد دل داشتی روی من حساب کن.
من هنوز در چشمانت گم شده هستم.
تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری.

deltang 08-30-2010 08:31 PM

به نام خدا
اول خودم میگم
سلام
تنها بهونه واسه ی نفس کشیدن
هنوزم پر می کشه دل برای به تو رسیدن
واسه ی جواب نامت می دونم که خیلی دیره
بذا به حساب غربت نکنه دلت بگیره
عزیزم بگو ببینمکه چه رنگه روزگارت
خیلی دوست دارم تو مهتاب بشینم یه شب کنارت
سر تو مهربونی بذاری به روی شونم
تو فقط واسم دعا کن آخه دنبال بهونم
حالم رو اگه بپرسی خوبه تعریفی نداره
چون بلاتکلیفه عاشق آخه تکلیفی نداره
نکنه ازم برنجی تشنه ام تشنه ی بارون
چه قدر از دریا ما دوریم بیگناهیم هر دو تامون
بد جوری به هم می ریزه من و گاهی اتفاقی
تو اگه نباشی از من نمی مونه چیزی باقی
می دونی که دست من نیست بازیای سرنوشته
رو قشنگا خط کشیده زشتا رو برام نوشته
باز که ابری شد نگاهت بغضتم واسم عزیزه
اما اشکات رو نگه دار نذار اینجوری بریزه
من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد
باقیش و بگم می بینی گریه هات کلی حروم شد
حال من خیلی عجیبه دوست دارم پیشم بشینی
من نگاهت بکنم تو تو چشام عشق رو ببینی
یادته من و تو داشتیم ساده زندگی می کردیم
از همین چشمه ی شفاف رفع تشنگی می کردیم
یه دفه یه مهمون اومد عقلم رو یه جوری دزدید
دل تو به روش نیاورد از همون دقیقه فهمید
اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشه
یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه
اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد
به تو گفتم و دلت از قصه ی من با خبر شد
اولش گفتم یه حسه یا یه احترام ساده
اما بعد دیدم که عشقه آخه اندازش زیاده
تو بازم طاقت آوردی مث پونه ها تو پاییز
سرنوشت تو سفیده ماجرای من غم انگیزه
بد جوری دیوونتم من فکر نکن این اعترافه
همیشه نبودن تو کرده این دل و کلافه
می دونم فرقی نداره واست عاشق بودن من
می دونم واست یکی شد بودن و نبودن من
می دونم دوسم نداری مث روزای گذشته
من خودم خوندم تو چشمات یه کسی این رو نوشته
اما روح من یه دریاست پره از موج و تلاطم
ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم
آخ چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن
رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن
من که آسمون نبودم اما عشق تو یه ماهه
سرزنش نکن دلم رو به خدا اون بی گناهه
تو که چشمای قشنگت خونه ی صد تا ستاره س
تو که لبخند طلاییت واسه من عمر دوباره س
بیا و مثل گذشته جز به من به همه شک کن
من بدون تو می میرم بیا و بهم کمک کن


deltang 08-30-2010 08:31 PM

به نام خدا
اول خودم میگم
سلام
تنها بهونه واسه ی نفس کشیدن
هنوزم پر می کشه دل برای به تو رسیدن
واسه ی جواب نامت می دونم که خیلی دیره
بذا به حساب غربت نکنه دلت بگیره
عزیزم بگو ببینمکه چه رنگه روزگارت
خیلی دوست دارم تو مهتاب بشینم یه شب کنارت
سر تو مهربونی بذاری به روی شونم
تو فقط واسم دعا کن آخه دنبال بهونم
حالم رو اگه بپرسی خوبه تعریفی نداره
چون بلاتکلیفه عاشق آخه تکلیفی نداره
نکنه ازم برنجی تشنه ام تشنه ی بارون
چه قدر از دریا ما دوریم بیگناهیم هر دو تامون
بد جوری به هم می ریزه من و گاهی اتفاقی
تو اگه نباشی از من نمی مونه چیزی باقی
می دونی که دست من نیست بازیای سرنوشته
رو قشنگا خط کشیده زشتا رو برام نوشته
باز که ابری شد نگاهت بغضتم واسم عزیزه
اما اشکات رو نگه دار نذار اینجوری بریزه
من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد
باقیش و بگم می بینی گریه هات کلی حروم شد
حال من خیلی عجیبه دوست دارم پیشم بشینی
من نگاهت بکنم تو تو چشام عشق رو ببینی
یادته من و تو داشتیم ساده زندگی می کردیم
از همین چشمه ی شفاف رفع تشنگی می کردیم
یه دفه یه مهمون اومد عقلم رو یه جوری دزدید
دل تو به روش نیاورد از همون دقیقه فهمید
اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشه
یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه
اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد
به تو گفتم و دلت از قصه ی من با خبر شد
اولش گفتم یه حسه یا یه احترام ساده
اما بعد دیدم که عشقه آخه اندازش زیاده
تو بازم طاقت آوردی مث پونه ها تو پاییز
سرنوشت تو سفیده ماجرای من غم انگیزه
بد جوری دیوونتم من فکر نکن این اعترافه
همیشه نبودن تو کرده این دل و کلافه
می دونم فرقی نداره واست عاشق بودن من
می دونم واست یکی شد بودن و نبودن من
می دونم دوسم نداری مث روزای گذشته
من خودم خوندم تو چشمات یه کسی این رو نوشته
اما روح من یه دریاست پره از موج و تلاطم
ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم
آخ چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن
رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن
من که آسمون نبودم اما عشق تو یه ماهه
سرزنش نکن دلم رو به خدا اون بی گناهه
تو که چشمای قشنگت خونه ی صد تا ستاره س
تو که لبخند طلاییت واسه من عمر دوباره س
بیا و مثل گذشته جز به من به همه شک کن
من بدون تو می میرم بیا و بهم کمک کن


deltang 08-30-2010 08:32 PM

به نام خدا
اول خودم میگم
سلام
تنها بهونه واسه ی نفس کشیدن
هنوزم پر می کشه دل برای به تو رسیدن
واسه ی جواب نامت می دونم که خیلی دیره
بذا به حساب غربت نکنه دلت بگیره
عزیزم بگو ببینمکه چه رنگه روزگارت
خیلی دوست دارم تو مهتاب بشینم یه شب کنارت
سر تو مهربونی بذاری به روی شونم
تو فقط واسم دعا کن آخه دنبال بهونم
حالم رو اگه بپرسی خوبه تعریفی نداره
چون بلاتکلیفه عاشق آخه تکلیفی نداره
نکنه ازم برنجی تشنه ام تشنه ی بارون
چه قدر از دریا ما دوریم بیگناهیم هر دو تامون
بد جوری به هم می ریزه من و گاهی اتفاقی
تو اگه نباشی از من نمی مونه چیزی باقی
می دونی که دست من نیست بازیای سرنوشته
رو قشنگا خط کشیده زشتا رو برام نوشته
باز که ابری شد نگاهت بغضتم واسم عزیزه
اما اشکات رو نگه دار نذار اینجوری بریزه
من هنوز چیزی نگفتم که تو طاقتت تموم شد
باقیش و بگم می بینی گریه هات کلی حروم شد
حال من خیلی عجیبه دوست دارم پیشم بشینی
من نگاهت بکنم تو تو چشام عشق رو ببینی
یادته من و تو داشتیم ساده زندگی می کردیم
از همین چشمه ی شفاف رفع تشنگی می کردیم
یه دفه یه مهمون اومد عقلم رو یه جوری دزدید
دل تو به روش نیاورد از همون دقیقه فهمید
اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشه
یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه
اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد
به تو گفتم و دلت از قصه ی من با خبر شد
اولش گفتم یه حسه یا یه احترام ساده
اما بعد دیدم که عشقه آخه اندازش زیاده
تو بازم طاقت آوردی مث پونه ها تو پاییز
سرنوشت تو سفیده ماجرای من غم انگیزه
بد جوری دیوونتم من فکر نکن این اعترافه
همیشه نبودن تو کرده این دل و کلافه
می دونم فرقی نداره واست عاشق بودن من
می دونم واست یکی شد بودن و نبودن من
می دونم دوسم نداری مث روزای گذشته
من خودم خوندم تو چشمات یه کسی این رو نوشته
اما روح من یه دریاست پره از موج و تلاطم
ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم
آخ چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن
رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن
من که آسمون نبودم اما عشق تو یه ماهه
سرزنش نکن دلم رو به خدا اون بی گناهه
تو که چشمای قشنگت خونه ی صد تا ستاره س
تو که لبخند طلاییت واسه من عمر دوباره س
بیا و مثل گذشته جز به من به همه شک کن
من بدون تو می میرم بیا و بهم کمک کن


deltang 09-01-2010 11:46 PM


در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
در باغ های سوخته می خوانند
با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی ست
با من که زخم های فراوانی
بر گرده ام به طعنه دهان باز کرده اند
هر قصه یک ترانه
هر ترانه خاطره ای دیگر
هر عشق یک ترانه ی بیدار است
در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم
یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن
تا درد مشترک
زبان مشترکمان باشد
حرف مرا بفهم و مرابشنو
این من نه ،* آن من دیگر
آنکس که پنجره ی چشم های من او را
کهنه ترین قاب است
از پشت پنجره ی زندان
حرف مرا بفهم
که فریاد تمامی زندانیان
در تمامی اعصار است
در گیر و دار قتل عام کبوترها
در سوگ شاخه های تکه تکه ی زیتون
وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
بر مسلخ همیشگی انسان
در لحظه ی شکفتن فریاد
باران سرخی از ستاره سرازیر است
آن سان که هر ستاره دلیل شرمساری خورشید های بسیاری
از برآمدنشان است
تو گریه می کنی
از عمق آشنای جنگل چشمانت
از عمق جنگلی که در آن پاییز ، در غروب به بغض نشسته
باران بی دریغ اشک تو می بارد
تا عطر خیس جنگل پاییز
در من هوای گریه برانگیزد
آنگاه از چشم ذهن من
شعری بسان گریه فرو ریزد
من شعر می نویسم
تو با ترانه های عاشق من ، عاشق
تو با ترانه های تشنه ی من دریا
بر پنج خط ساز سفر ،* زخمه می شوی
تو گریه می کنی
تو لحظه های شعر مرا ،* در خویش تجربه کرده
یعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی
یا با ترانآهای من بر لب
به رویا رویی جلادان به مسلخ خویش می شتابی
یعنی که با منی
دیروز
امروز
تا هنوز و همیشه
ایا زبان متشرک این نیست ؟
آن زبان تازه که می گفتم ؟
ایا زبان مشترک این نیست ؟

deltang 09-01-2010 11:47 PM

آن زمان كه دوستمان می داشتند ،
دوستشان نداشتیم. آن زمان كه قدرمان را می دانستند ،
قدرشان را ندانستیم و آن زمان كه ما را گرامی می داشتند ،
گرامیشان نداشتیم . و حال كه به قدر وارزششان پی بردیم آنها هستند كه ما را ترك خواهند گفت .
زیرا كاسه صبر هر چه قدر هم كه بزرگ باشد سرانجام روزی لبریز خواهد شد.

deltang 09-01-2010 11:47 PM

تو می توانی دوستی مرا نپذیری . می توانی مرا از خود برانی . می توانی روی از من بگردانی و
برای همیشه مرا از دیدار خود محروم كنی ... منهم می توانم تو را نبینم .
می توانم روز ها و شبها بدون دیدار تو بسر برم . می توانم چشمانم را از سر راه تو بگردانم و به سوی تو خیره نشوم .
می توانم زبانم را وادارم تا نام تو را بر خود جاری نكند . می توانم گوشم را از شنیدن آهنگ
صدایت بی نصیب نمایم . ولی ....قلبم.... او دیگر در اختیار من نیست .
او تا زنده ام بیاد تو خواهد طپید او در درون خود بخاطر تو خواهد نالید.


مگر ترانه های آسمانی عشاق و سرودهای ملكوتی دلباختگان بگوش تو نمی رسد؟


تمام هستی من ، چرا دوستم نمی داری؟

وسیله ای جز رابطه ای كه قلب ها را به یكدیگر نزدیك می كند ندارم.
تصور می نمایم كه گه گاه به كمان احساسات كسی كه مدتهاست او را فراموش كرده ای پی
ببری و اندكی او را بخاطر بیاوری.

نمی دانم آیا سزاوارم كه به این دستاویز امیدوار باشم؟

مگر نمی گفتی قلب تو جایگاه عشق و آرزوی منست؟

مگر نمی گفتی نگاه تو مرا به بهشت می رساند؟

مگر نمی گفتی زندگانی خویش را برای تو می خواهم؟

پس چه شد؟ چرا در تاریكی زندگی رهایم ساختی؟


فرشتگانی كه سوگند عشق و وفاداری ترا شنیده اند هنوز با اندیشه های من بازی می كنند.

بلبلانی كه در كنار دلهای ما نغمه سرائی كرده اند هنوز در گوشه و كنار زمزمه می كنند
و بر دل دور افتاده من سلام می گویند.

راستی ، آن همه لطف و پاكدلی به كجا رفت؟ چرا سعادتی كه بر هستی من سایه افكنده بود ،
بدین زودی در تاریكیهای سرشك و اندوه پنهان گردید؟ مگر ممكن است دلیكه به نور عشق و فضیلت ،
گرمی و روشنی یافته است بدین زودی سرد و خاموش گردد؟

آیا بیاد می آوری آن روزهای گذشته و آن عهد و پیمان هایی را كه دلهای ما را بهم پیوست ؟
بدانگونه كه اگر كسی می گفت این رابطه را روزگار برهم می زند ،
بر او می خندیدیم. مگر تو بمن نمی گفتی كه زندگی را دوست می داری زیرا من زنده ام ؟
از آنچه بر ماگذشته تو را چیزی نمی گویم....ولی متاسفم بر آن نهالی كه با چه امیدهایش كاشتم و چون زمان گلش ،

در رسید آن گل را باد سوزانی خشكاند. آری غنچه عشق ما نشكفته پژمرده شد.
اگر فرشته می تواند آدمی را كیفر كند این منتهای شدت كیفر است.
ای كاش گذشته را فراموش می كردم و به دلخوشی پیشین باز می گشتم .

آیا بیاد می آوری آن روز را كه می گفتی تو این لبخند را از لبان فرشته ربوده ای ؟
اینك كجایی كه ببینی آن لبخند چه بر سرش امده.


خداحافظ


امروز دیگر تو را ترك خواهم گفت .
اصرار نكن دیگر نمی مانم. بعد از این همه كه مرا آزردی حالا در این دقایق آخر با من مهربانی می كنی؟

این اشكهای گرم و سوزانی كه در چشمانم غلتانست با تو چه می گویند و از من چه می خواهند؟
جز اینكه تنها وفاداری را آرزو می كنند؟
ولی من آنها را مایوسانه از خودم می رانم چون وفایی در تو نمیابم. آری می روم خداحافظ.
دوست دارم دور از تو جان بسپارم تا صدای قهقه خندهایت را بگوشم نشنوم.

بگذار بروم و از تو فرسنگها دور باشم . نمی دانم به من چه خواهند گفت
در حالیكه با دلی شكسته و پریشان باز می گردم و با تو چه خواهند كرد
آن ناز و عشوه هایی كه تو را مجذوب كرده است. بر دل ها آتش می زنی اما باز گناه را به من
نصبت خواهند داد و تقصیر را بر گردن من خواهند نهاد .
راست است كه یك دل و یك عشق تو را كافی نیست.
توباید دلها بسوزی . بدبخت من ، كه جز یك دل و یك عشق نداشتم.

خداحافظ ، گریه نكن كه باور نمی كنم مرا دوست بداری .
شاید این اشكها بخاطر تنهایی باشد ولی نترس تو را تنها نمی گذارند .
این من هستم كه باید بگریم . تنها من هستم كه جز تو ندارم ، و تو هم مرا نمی خواهی .

من باید آه بكشم و اشك بریزم ولی كجا در تو اثر خواهد كرد؟
می خواهم بروم دیگر این سوگندها كه در پیشم یاد می كنی و قسم ها كه پی در پی بر زبان می آوری
نخواهد توانست مرا از رفتن باز دارد .
فراق تو برایم زیاد سخت است زیاد ، ولی بیش ازاین تاب بی وفایی و بی مهری هایت را ندارم.

كجا برایم عزیز و دوست داشتنی تر از كنار تو بود اگر با من كمی مهربان می بودی؟
حال كه مرا دوست نمی داری ، حال كه با من بی وفایی می كنی ، حال كه من پناه گاهت نیستم ،
حال كه.... دیگر خداحافظ .

deltang 09-01-2010 11:47 PM

اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم
اگر مانده بودی تو را تا دل قصه ها می کشاندم
اگر با تو بودم به شبهای غربت که تنها نبودم
اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم
مانده بودی اگر نازنینم
زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت
با وجود تو رنگ سحر داشت
با تو این مرغک پرشکسته
مانده بودی اگر بال و پر داشت
با تو بیمی نبودش ز طوفان
مانده بودی اگر همسفر داشت
هستی ام را به آتش کشیدی
سوختم من ندیدی ندیدی
مرگ دل آرزویت اگر بود
مانده بودی اگر می شنیدی
با تو دریا پر از دیدنی بود
شب ستاره گلی چیدنی بود
خاک تن شسته در موج باران
در کنار تو بوسیدنی بود
بعد تو خشم دریا و ساحل
بعد تو پای من مانده در گل
مانده بودی اگر موج دریا
تا ابد هم پر از دیدنی بود
با تو و عشق تو زنده بودم
بعد تو من خودم هم نبودم
بهترین شعر هستی رو با تو
مانده بودی اگر می سرودم
مانده بودی اگر می سرودم
مانده بودی اگر نازنینم
زندگی رنگ و بوی دگر داشت
این شب سرد و غمگین غربت
با وجود تو رنگ سحر داشت

deltang 09-01-2010 11:48 PM

واسه اولین بار احساس کردم فقط مال خودِخودمی...بدنت...قلبت...صدای نفسات...داغی شون...گرمای بغلت...تمام
حواست ...تمام وجودت

مثل یه خواب خوش رنگ نارنجی بود...انگار با خودت قرار گذاشته
بودی تا بهش رسیدم تو بغلش می خوابم تا تلافی تمام دلتنگی های زمونرو در بیارمو
آروم شم...ولی مگه می تونستی...وجود پر از شوق و بیقرارت که نه آروم
می شد و نه دلت میومد از آرامش آغوش من بگذری دیوونم
 
یعنی یه جورایی دلت می خواست تا همیشه
پلک نزنی...انگار فکر می کردی اگه چشماتو ببندی و باز کنی تموم میشه این خواب
خوش رنگ نارنجی

deltang 09-01-2010 11:48 PM

http://www.picestoon.com/out.php/i11...18photomid.gif

باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار
...
باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار

باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
باز ای باران ببار

deltang 09-01-2010 11:48 PM

در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
در باغ های سوخته می خوانند
با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی ست
با من که زخم های فراوانی
بر گرده ام به طعنه دهان باز کرده اند
هر قصه یک ترانه
هر ترانه خاطره ای دیگر
هر عشق یک ترانه ی بیدار است
در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم
یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن
تا درد مشترک
زبان مشترکمان باشد
حرف مرا بفهم و مرابشنو
این من نه ،* آن من دیگر
آنکس که پنجره ی چشم های من او را
کهنه ترین قاب است
از پشت پنجره ی زندان
حرف مرا بفهم
که فریاد تمامی زندانیان
در تمامی اعصار است
در گیر و دار قتل عام کبوترها
در سوگ شاخه های تکه تکه ی زیتون
وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
بر مسلخ همیشگی انسان
در لحظه ی شکفتن فریاد
باران سرخی از ستاره سرازیر است
آن سان که هر ستاره دلیل شرمساری خورشید های بسیاری
از برآمدنشان است
تو گریه می کنی
از عمق آشنای جنگل چشمانت
از عمق جنگلی که در آن پاییز ، در غروب به بغض نشسته
باران بی دریغ اشک تو می بارد
تا عطر خیس جنگل پاییز
در من هوای گریه برانگیزد
آنگاه از چشم ذهن من
شعری بسان گریه فرو ریزد
من شعر می نویسم
تو با ترانه های عاشق من ، عاشق
تو با ترانه های تشنه ی من دریا
بر پنج خط ساز سفر ،* زخمه می شوی
تو گریه می کنی
تو لحظه های شعر مرا ،* در خویش تجربه کرده
یعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی
یا با ترانآهای من بر لب
به رویا رویی جلادان به مسلخ خویش می شتابی
یعنی که با منی
دیروز
امروز
تا هنوز و همیشه
ایا زبان متشرک این نیست ؟
آن زبان تازه که می گفتم ؟
ایا زبان مشترک این نیست ؟

deltang 09-01-2010 11:48 PM

پشت تنهایی من که رسیدی ،

گوشهایت را بگیر !

اینجا سکوت ،

گوش تو را کر میکند

اما !

چشمهایت را باز کن

تا بتوانی لحظه لحظه ی اعدام ثانیه ها را نظاره کنیhttp://www.mihanblog.com/public/publ.../smiles/46.gif

هجوم سایه های خیال،

سرابهای بی وقفه ی عشق،

تک بوسه های سرد

و فریادهای عقیم جوانی

منظره ای به تو میدهد

که میتوانی تنهایی مرابه خوبی ترسیم کنی ...!

deltang 09-01-2010 11:48 PM

بهترین لحظه ها مو کنار تو سر کردم
زندگیم بی تو عذابه این و باور کردم
سردی دستای من حکایته زمستونه
جای تو خای شده عزیزممممم توی خونه
بی تو می میرممممممممممم .بمون کنارممممممممممم .تو نمی دونی پریشونم بی قرارم
بی تو می میرمممممممممم .بمون کنارمممممممممممم .تو نمی دونی پریشونم بی قرارم
بیا برگرد یه عالمه حرف تو دلم دارم برات
بیا برگرد دلم تنگه واسه زنگ صدات
خاطراتم و با تو هر شب به یادم می ارم
ببخش منو مهربونممممممممممممممممم بی تو دارم کم میارم
بی تو می میرمممممممممم .بمون کنارمممممممممممم .تو نمی دونی پریشونم بی قرارم
بی تو می میرمممممممممم .بمون کنارمممممممممممم .تو نمی دونی پریشونم بی قرارم
بی تو میمیرم بی تو میمیرم بی تو می میرم...
بمون کنارم...
از اعماق وجودم می پرستمت

deltang 09-01-2010 11:49 PM

خداحافظ برو عشقم برو که وقت پروازه
برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه
نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست
نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست
منو تنها بذار اینجا تو این روزای بی لبخند
که باید بی تو پرپرشه که باید از نگات دل کند
حلالم کن اگه میری اگه دوری اگه دورم


اگه با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم
نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم
که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم
فدای عطر آغوشت برو که وقت پروازه
برو که بدرقه داره منو به گریه میندازه
برو عشقم خداحافظ برو تو گریه حلالم کن
خداحافظ برو اما حلالم کن حلالم كن

deltang 09-01-2010 11:49 PM

همسفر خسته ام از این همه راه
خسته از نای و نی و این همه اه
راه ، تکرار زمان است چرا
همسفر فاش بگو راز چرا
اری از ایینه ها نیست نشان
ان نشان های نهان نیست عیان
اندر این نبض ِ زمان ، گیج منم
مات و مبهوت ِ دل ِ ریش منم
هوشیارم ز دل ِ خویش چرا
ان که مستم بکند ، نیست چرا
همسفر گرچه رهایم کردی
راست گو ، ره به کجا اوردی
نکند باز به من می خندی
زین که پروانه شدم می خندی
خنده کن تا که منم سوز شوم
بنواز تا که منم کوک شوم
ره به تنهایی من می گرید
همسفر ، باش ، دلم می گرید
خُنک ان روز که اندر پیش است
دل ِ زهر خورده ی من در نیش است
باش تا سایه ای بر من باشی
وین دل زخم ، تو ، مرهم باشی


اکنون ساعت 07:26 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)