![]() |
سگِ دانا
يک روز سگِ دانايي از کنار يک دسته گربه مي گذشت . وقتي که نزديک شد و ديد که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنايي به او ندارند وا ايستاد. آنگاه از ميان آن دسته يک گربه درشت و عبوس پيش آمد و گفت:" اي برادران دعا کنيد ؛ هرگاه دعا کرديد باز هم دعا کرديد و کرديد ، آنگاه يقين بدانيد که بارانِ موش خواهد آمد ." سگ چون اين را شنيد در دل خود خنديد و از آن ها رو برگرداند و گفت: " اي گربه هاي گورِ ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ايم که آنچه به ازاي دعا و ايمان و عبادت مي بارد موش نيست بلکه استخوان است." جبران خليل جبران |
داستان معنوي
داستان معنوي
روزى لرد ويشنو در غار عميقى در كوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثير قرار گرفته بود كه خود را به پاى ويشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ويشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكلترين كار براى تو اين است كه بخواهى با عمل، تلافى چيزى را بكنى كه من آن را رايگان به تو دادهام". شاگرد به او گفت: "خواهش مىكنم استاد! اجازه دهيد كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ويشنو موافقت كرد و گفت: "من يك ليوان آب سردِ گوارا مىخواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازير مىشد، با شادى آواز مىخواند. پس از مدتى به خانهى كوچكى كه در كنار درهى زيبايى قرار داشت رسيد. ضربهاى به در زد و گفت: "ممكن است يك پياله آب سرد براى استادم بدهيد؟ ما سانياسهاى آوارهاى هستيم كه در روى اين زمين خانهاى نداريم". دخترى شگفتزده در حالى كه نگاه ستايشآميزش را از او پنهان نمىكرد به آرامى به او پاسخ داد و زيرلب گفت: "آه... تو بايد همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوههاى دوردست زندگى مىكند، خدمت مىكنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنيد". او پاسخ داد: "اين گستاخى مرا ببخشيد ولى من عجله دارم و بايد فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اينكه شما خانهى مرا بركت دهيد ناراحت نمىشود، زيرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستيد به كسانى كه شانس كمترى دارند، كمك كنيد". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانهى محقر مرا متبرك كنيد. اين باعث افتخار من است كه مىتوانم از طريق شما به خداوند خدمت كنم". داستان بدين ترتيب ادامه يافت. او به نرمى پذيرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسيد و او متقاعد گشت كه آنجا بماند و با شركت در شام غذا را نيز بركت دهد. از آنجايى كه بسيار دير شده بود و تا كوه نيز فاصله زيادى بود و در تاريكى شب ممكن بود كه آب به زمين بريزد، موافقت كرد كه شب را در آنجا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مىتوانست فقط همين يك بار به آن دختر در دوشيدن شير كمك كند بسيار خوب مىشد، زيرا از نظر لرد كريشنا گاو حيوان مقدسى است و نبايد در رنج و عذاب باشد. روزها تبديل به هفتهها شد و او هنوز در آنجا مانده بود. آنها با يكديگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زيادى شدند. او بر روى زمين خوب كار مىكرد و در نتيجه محصول فراوانى نيز به دست مىآورد. او زمين بيشترى خريد و به زودى آنها را به زير كشت برد. همسايگانش براى مشورت و دريافت كمك، به نزد او مىآمدند و او به طور رايگان به آنها كمك مىكرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بيمارستانها جايگزين جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمين شد. نظم و هماهنگى بر زمينهاى باير و غيرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمين وجود داشت به گوش مردم رسيد، جمعيت زيادى به آنجا روى آوردند. در آنجا خبرى از فقر و بيمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستايش خداوند آواز مىخواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اينكه آنها به او تعلق داشتند خوشحال بود. روزى به هنگام پيرى، همانطور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ايستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مىكرد. تا جايى كه چشم كار مىكرد مزرعههايى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از اين وضع احساس رضايت مىكرد. ناگهان موج عظيمى از جزر و مد در برابر ديدگانش تمام دره را دربرگرفت و در يك لحظه همه چيز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسايگان، همه از ميان رفتند. او گيج و حيران به مردم كه در برابر ديدگانش از بين مىرفتند خيره شده بود. و سپس او ويشنو را ديد كه در سطح آب ايستاده است و با لبخندى تلخ به او مىنگرد و مىگويد، "من هنوز منتظر آب هستم". و اين داستان زندگى انسان است... |
داستان
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند : ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد . دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند. اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ? به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد . بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ? اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد. وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟ معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند . |
دو نجات يافته
يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و به جزيره كوچكي شنا كنند . دو نجات يافته نمي دانستند چه كاري بايد كنند اما هردو موافق بودند كه چاره اي جز دعا كردن ندارند. به هر حال براي اينكه بفهمند كه كدام يك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعاي كدام يك مستجاب مي شود آنها تصميم گرفتند تا آن سرزمين را به دوقسمت تقسيم كنند و هر كدام در يك بخش درست در خلاف يكديگر زندگي كنند نخستين چيزي كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را كه بر روي درختي روييده بود در آن قسمتي كه او اقامت مي كرد ديد و مرد مي تونست اونو بخوره. اما سرزمين مرد دوم زمين لم يزرع بود.
هفته بعد مرد اول تنها بود و تصميم گرفت كه از خدا طلب يك همسر كند. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به بخشي كه آن مرد قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هيچ چيز نداشت . بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت . سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در سمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود را يافت. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت مرد دوم را در جزيره ترك كند . او فكر كرد كه مرد ديگر شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست. از آنجاييكه هيچ كدام از درخواستهاي او از پروردگار پاسخ داده نشده بود . هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول صدايي غرش وار از آسمانها شنيد :" چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟" مرد اول پاسخ داد "نعمتهاي تنها براي خودم هست چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست " آن صدا مرد را سر زنش كرد :"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي" مرد از آن صدا پرسيد " به من بگو كه او چه دعايي كرد كه من بايد بدهكارش باشم؟" " او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود" ما هممون مي دونيم كه نعمتهاي ما تنها ميوه هايي نيست كه برايش دعا مي كنيم بلكه اونها دعاهايي ديگران هست براي ما |
لطفا یه بار تیتروار و سریع نوشته های قبلی این تاپیک رو بخونین چون بعضی از نوشته های اخیرتون قبلا نوشته شده بوده و نوشته های آینده تونم احتمالا مستثنی نیستند پس لطفا یه نگاهی به قبلی ها بندازین
با تشکر |
OK:):):):):):):):)
|
نجات عشق
در جزيره اي زيبا تمام حواس آدميان، زندگي مي کردند: ثروت، شادي، غم، غرور، عشق و ... روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود. وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي با شکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:" آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟" ثروت گفت: "نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد." پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست. غرور گفت: "نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد." غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بيايم." غم با صداي حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم." عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: "بيا عشق، من تو را خواهم برد." عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بود؟" علم پاسخ داد: "زمان" عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟" علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: "زيرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است." گذشت زمان بر آنها که منتظر میمانند بسیار کند، بر آنها که میهراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق میوزند، زمان را هيچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه مي تواند معناي واقعي عشق را متجلي سازد. |
مــا همــه آفتـابگـردانيم ...
گل آفتابگردان رو به نور ميچرخد و آدمي رو به خدا. ما همه آفتابگردانيم. اگر آفتابگردان به خاك خيره شود و به تيرگي، ديگر آفتابگردان نيست. آفتابگردان كاشف معدن صبح است و با سياهي نسبت ندارد. اينها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشايش ميكردم كه خورشيد كوچكي بود در زمين و هر گلبرگش شعلهاي بود و دايرهاي داغ در دلش ميسوخت. آفتابگردان به من گفت: وقتي دهقان بذر آفتابگردان را ميكارد، مطمئن است كه او خورشيد را پيدا خواهد كرد. آفتابگردان هيچ وقت چيزي را با خورشيد اشتباه نميگيرد، اما انسان همه چيز را با خدا اشتباه ميگيرد! آفتابگردان راهش را خوب مي داند و كارش را دقيق ميشناسد. او جز دوست داشتن آفتاب و فهميدن خورشيد، كاري ديگر ندارد. او همه زندگياش را وقف نور ميكند، در نور به دنيا ميآيد و در نور ميميرد. نور ميخورد و نور ميزايد... دلخوشي آفتابگردان تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آميخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفتابگردان ميميرد و بدون خدا، انسان نيز دوام نخواهد آورد. آفتابگردان گفت: روزي كه آفتابگردان به آفتاب بپيوندد، ديگر آفتابگرداني نخواهد ماند و روزي كه تو به خدا برسي، ديگر "تويي" نميماند. و گفت من فاصلههايم را با نور پر ميكنم، تو فاصلهها را چگونه پُر ميكني؟ آفتابگردان اين را گفت و خاموش شد. گفتگوي من و آفتابگردان ناتمام ماند. زيرا كه او در آفتاب غرق شده بود... جلو رفتم بوييدمش، بوي خورشيد ميداد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظي كردم، داشتم ميرفتم كه نسيمي رد شد و گفت: نام آفتابگردان، همه را به ياد آفتاب مياندازد! ولي نام انسان، آيا كسي را به ياد خدا خواهد انداخت؟ آن وقت بود كه شرمنده از خدا رو به آفتاب گريستم... با تشكر از : قاسم سلطاني |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
این داستان رو خیلی خیلی دوست دارم در نیمه دوم او سه گل دیگه به ثمر رساند و تیم شهر پس از مدتها به بازیهای بالاتر راه یافت و نتیجه ای درخشان را عرضه نمود وقتی علت را جویا شدند او گفت: پدر من مادرزاد نابینا بود و هرگز فوتبال بازی کردن مرا ندید |
داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )
ساعت چهار و نیم صبح شتبه شانزدهم آذرماه 1387 خورشیدیه
بیخوابی زده سرم{قاط} از طرفی هم تب و کوفتگی تمام تنم رو گرفته{قاط} خسته ام درد دارم تمام تنم کوفته و دردناک شده.... و می دونم که احتمالا چند روز کسلی و بیحالی آنفولانزایی نکبت وار در انتظارمه مگه خدا کمکی کنه داشتم برای تاپیک روز دانشجو دنبال مطلب می گشتم چشمم افتاد به این نوشته زیر از شدت اندوه و ناراحتی کودک توی قصه... کودک درون من هم بیتاب شد کاش برای من هم مثل اون بچه پوچ از آب در نمی اومد زندگی مثل لپ لپه یا پوچ میشه یا توپ میشه حد وسط نداره عزیزی که از بلاگت این مطلب رو برداشتم:53: برات همینو تو فروم خودمون لینک می کنم:53: دوست داشتی بیا فروم ما جمعیتمون کمه اما همه مون بچه باحالیم داستانو بخونین بچه ها: (این داستان با کمی الهام از واقعیت نوشته شده است)
|
اکنون ساعت 08:15 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)