![]() |
چیزی مگو که گنج نهانی خریدهام جان دادهام ولیک جهانی خریدهام از چشم ترک دوست چه تیری که خوردهام وز طاق ابروش چه کمانی خریدهام با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث با کس نگویم این ز فلانی خریدهام هر چند بیزبان شده بودم چو ماهیی دیدم شکرلبی و زبانی خریدهام |
مرا عهدیست با شادی که شادی آن ِ من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان ِ من باشد به خط خویشتن فرمان به دستم داد , آن سلطان که تا تختست و تا بختست , او سلطان من باشد اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم وگر من دست خود خستم , همو درمان من باشد چه زهره دارد اندیشه!! که گرد شهر من گردد کی قصد ملک من دارد , چو او خاقان من باشد نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش بمیرد پیش من رستم , چو از دستان من باشد بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره برم از آسمان مهره , چو او کیوان من باشد بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را وگر خواهند تاوانم , همو تاوان من باشد چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم امیر گوی و چوگانم , چو دل میدان من باشد منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم چه جویم ملک کنعان را , چو او کنعان من باشد زهی حاضر , زهی ناظر , زهی حافظ , زهی ناصر زهی الزام هر منکر , چو او برهان من باشد یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت بپوشد صورت انسان , ولی انسان من باشد! سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم مرا هر دم سر مه شد , چو مه بر خوان من باشد سخن بخش زبان من چو باشد , شمس تبریزی تو خامش تا زبانها خود , چو دل جنبان من باشد مولانا |
چو اصل رنگ بیرنگست و اصل نقش بینقشست چو اصل حرف بیحرفست , چو اصل نقد کان اینک تویی عاشق , تویی معشوق , تویی جویان این هر دو ولی تو توی بر تویی , ز رشک این و آن اینک تو مشک آب حیوانی , ولی رشکت دهان بندد دهان خاموش و جان نالان , ز عشق بیامان اینک اشارت میکند جانم که خامش که مرنجانم ! خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک ! مولانا |
امروز خوش است دل که تو دوش خون دل ما بخوردهای نوش ای دوش نموده روی چون ماه و امروز هزار شکل و روپوش دل سجده کنان به پیش آن چشم جان حلقه شده به پیش آن گوش هر لحظه اشارتی که هش دار هش میخواهی , ز مرد بیهوش!!! سرنای توام مرا تو گویی من در تو فرودمم تو مخروش!!! خورشید چو شد تو را خریدار.... ای ذره به نقد نسیه بفروش.... باقی غزل مگو که حیفست ما در گفتار و دوست خاموش لیکن چه کنم که رسم کهنهست دریا خاموش و موج در جوش !!!! |
خنده را معنی ز سرمستی مکن آن که می خندد غمش بی انتهاست |
شعر من....
آخر از ناراستی با دور گردون ساختیم
بس که کج بود...،از کمان بیرون نیامد تیر ما.... |
دو سه ده سال که از عمر گذشت
اینه بانگ زند ای جوان پیر شدی قله عمر گذشت با خبر باش که از قله سرازیر شدی |
چه گناهی کرده بودم که روزای من سیاهه سهم لبهای تو لبخند سهم شبهای من آهه چی ازم به دل گرفتی که ازت فاصله دارم عشق دلنواز دیروز خیلی از تو گله دارم یه نفر یه آینه از غم در مقابلم گرفته چی بگم با چه زبونی آی خدا دلم گرفته اي خداي آسمانهادرياب دستهاي مرا من هر كه، كه باشم هر كجا كه باشم باز هم تو را رها نخواهم كرد تو نيز مرا تنها رها مكن |
رسید پیری و افسانه شباب گذشت
چنان گذشت که گویی مگر به خواب گذشت |
http://www.asheghane.ir/Image/ImBiel/26.jpg اینکه دلتنگ توام اقرار میخواهد مگر؟ اینکه از من دلخوری انکار میخواهد مگر؟ وقت دل کندن به فکر باز پیوستن مباش دل بریدن وعده دیدار میخواهد مگر؟ عقل اگر غیرت کند یک بار عاشق میشویم اشتباه ناگهان تکرار میخواهد مگر؟ من چرا رسوا شوم یک شهر مشتاق تواند لشکر عشاق پرچمدار می خواهد مگر؟ با زبان بیزبانی بارها گفتی:"برو"! من که دارم میروم! اصرار میخواهد مگر؟ *روح سرگردان من هر جا بخواهد میرود* خانه دیوانگان دیوار میخواهد مگر؟ |
تنهايی من، همان انتظارم است
و انتظارم، همان عشق! و عشق تنها بهانه ی بودنم! بی بهانه ام نکن! |
هر کی ز تو نیست جدا هیچ نمیرد به خدا آنگه اگر مرگ بود پیش تو باری صنما نیست مرا کار و دکان هستم بیکار جهان زان که ندانم جز تو کارگزاری صنما خواه شب و خواه سحر نیستم از هر دو خبر کیست خبر چیست خبر روزشماری صنما روز مرا دیدن تو شب غم ببریدن تو از تو شبم روز شود همچو نهاری صنما مولانا |
بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بیابانم از آرزوست |
گر چه جاي دل درياي خون بر سينه دارم ولي در عشق تو دريايي از دل کم مي يارم اگر چه روبرويي مثالي اينه با من ولي چشمهام بسم نيست براي سير ديدن |
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو |
آنجا كه چشمان مشتاقي براي انساني اشك مي ريزد، زندگي به رنج كشيدنش مي ارزد.
|
|
یکی بود تو قصمون وفا نکرد ... رفت و پشت سرشم نگاه نکرد ... یکی بود زندگیشو هوس سوزوند ... آبروش رفت و دیگه اینجا نموند ... یکی بود یکی نبود و یک پری ... یه بغل عاشقی های سرسری ... کی بود اون که طاقت گریه نداشت ... عاشق هوس شد و تنهام گذاشت ... کی بود کی بود اون تو بودی ...
|
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت و ز بستر عافیت برون خواهم خفت باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت |
هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم برای عشق لیلی دان که مجنون وار می گردم نیَم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم منم پروانه ي سلطان که بر انوار می گردم مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم چرا ساکن نمیگردم بر این و آن همیگویم که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می گردم مولانا |
زندگی باید کرد: گاه با یک گل سرخ،,, گاه با یک دل تنگ ,,, گاه باید روئید در پس این باران ,,, گاه باید خندید بر غمی بی پایان |
در کنج دلم عشق کسی جای ندارد
کس جای در این کلبه ویرانه ندارد دل را به کف هر که نهم باز پس ارد کس تاب نگه داری دیوانه ندارد |
و حدس میزنم شبی مرا جواب می کنی
و قصر کوچک مرا خراب می کنی سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای ولی برای رفتنت عجب شتاب می کنی من از کنار پنجره تو را نگاه میکنم و تو به نام دیگری مرا خطاب می کنی بخاطر تو من همیشه با همه غریبه ام تو کمتراز غریبه ای مرا حساب میکنی و کاش گفته بودی از همان نگاه اولت که بعد من دوباره دوست انتخاب می کنی |
بیدار کن طرب را , بر من بزن تو خود را چشمی چنین بگردان , کوری چشم بد را خود را بزن تو بر من , اینست زنده کردن بر مرده زن چو عیسی افسون معتمد را ای رویت از قمر به , آن رو به روی من نه تا بنده دیده باشد صد دولت ابد را در واقعه بدیدم , کز قند تو چشیدم با آن نشان که گفتی این بوسه نام زد را جان فرشته بودی یا رب چه گشته بودی ؟! کز چهره مینمودی لم یتخذ ولد را چون دست تو کشیدم , صورت دگر ندیدم ! بی هوشیی بدیدم !! گم کرده مر خرد را جام چو نار درده بیرحم وار درده تا گم شوم ندانم , خود را و نیک و بد را این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را درده میی ز بالا , در لا اله الا تا روح اله بیند , ویران کند جسد را |
تویی دریا منم ماهی چنان دارم که میخواهی بکن رحمت بکن شاهی که از تو ماندهام تنها تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما ایا شاهنشه قاهر چه قحط رحمتست آخر دمی که تو نهای حاضر گرفت آتش چنین بالا اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا عذابست این جهان بیتو , مبادا یک زمان بیتو به جان تو , که جان بیتو , شکنجهست و بلا بر ما زهی عنقای ربانی شهنشه شمس تبریزی که او شمسیست نی شرقی و نی غربی و نی در جا |
گاهی گمان نمی کنی ولی می شود
گاهی نمی شود نمی شود که نمی شود گاهی هزار دوره دعا بی اجابت استگاهی نگفته قرعه به نام تو می شود گاهی گدای گدایی و بخت نیستگاهی تمام شهر گدای تو می شود... دکتر علی شریعتی |
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل باشم ؟! همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم |
حال من دست خودم نیست دیگه آروم نمیگیرم
دلم از کسی گرفته که میخوام براش بمیرم |
باید بروم در خلوت سرخ تا بتوانم ترانه ی آگاهی بخوانم و خدا است تنها پناهم خلوت، تولد حقیقتم خواهد شد |
روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک ز عشق بینشان آمد نشانِ بینشان اینک ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان که آمد این دو رنگ خوش از آن بیرنگِ جان اینک فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ میبخشد که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک چو اصل رنگ بیرنگست و اصل نقش بینقشست چو اصل حرف بیحرفست چو اصل نقد کان اینک تویی عاشق تویی معشوق تویی جویان این هر دو ولی تو توی بر تویی, ز رشک این و آن اینک تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد دهان خاموش و جان نالان ز عشق بیامان اینک سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک اگر نه صید یاری تو بگو چون بیقراری تو چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک اشارت میکند جانم که خامش که مرنجانم خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک |
|
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون |
ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو
ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو بس اکدش و بس کدخدا کز شور میهای خدا کردهست اندر شهر ما دکان و خان و مان گرو آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت مر تخت را و تاج را کردهست آن سلطان گرو بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو پس چه عجب آید تو را چون با شهان این میکند گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو آن شاهد فرد احد یک جرعهای در بت نهد در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو من مست آن میخانهام در دام آن دردانهام در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو ... |
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم این که میگویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آن کو به قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز هم دوستان در پرده میگویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز هم چون سر آمد دولت شبهای وصل بگذرد ایام هجران نیز هم هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم محتسب داند که حافظ عاشق است و آصف ملک سلیمان نیز هم |
"باغ نظر" آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش هر چه کند به شاهدی کس نکند ملامتش باغ تفرج است و بس، میوه نمیدهد به کس جز به نظر نمیرسد سیب درخت قامتش کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی کانچه گناه او بُوَد من بکشم غرامتش سعدی شیرازی |
به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است. حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود. من به آنان گفتم : آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد. و به آنان گفتم: سنگ آرایش کوهستان نیست همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ . در کف دست زمین گوهر نا پیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند . پی گوهر باشید لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید . و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ . به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت . و به آنان گفتم : هر که در حافظۀ چوب ببیند باغی صورتش در وزش بیشۀ شور ابدی خواهد ماند . هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود آنکه نور از سر انگشت زمان بر چیند می گشاید گرۀ پنجره ها را با آه . زیر بیدی بودیم . برگی از شاخۀ بالای سرم چیدم ، گفتم : چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید ؟ می شنیدم که بهم می کفتند : سحر میداند ، سحر ! سر هر کوه رسولی دیدند ابر انکار به دوش آوردند باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بر دارد . خانه هاشان پر داوودی بود ، چشمشان را بستیم. دستشان را نرساندیم به سر شاخۀ هوش . جیبشان را پر عادت کردیم. خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم. سهراب سپهری |
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس زانک من جان غریبم , این سرایی نیستم در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم مولانا |
|
در شهری که مردمانش عصا از کور میدزدند من از خوش باوری انجا محبت جستجو کردم |
فاش مي گويم و از گفته خود دل شادم |
| اکنون ساعت 09:59 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)