![]() |
لطافت آنقدر دارد که هنگام خراميدن
توان از پشت پايش ديد نقش روي قالي را |
از بازگشت شاه در این طرفه منزل است
آهنگ خصم او به سراپرده عدم |
من بخال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمـار تو را دیدم و بیمـار شدم |
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم |
من شکسته بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول |
لب لعلت مده تا کس ببوسه
بده بر عاشقت که وایه دارد |
در بر دنیای قابل قابلیت هست شرط
قابلیت پیش ما ناقابلان مقبول نیست |
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی ازین طرفه تر بر انگیزد |
دریاب که ایام گل و صبح جوانی
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد |
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش |
شب بود و شمع بود و من بودم و غم
شب رفت و شمع سوخت و من ماندم و غم |
میم و واو و میم و نون تشریف نیست
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست |
تا بال و پرم بود ز دامم مرهاندی
امروز رهاندی که مرا بال و پری نیست |
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود |
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود,
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود. |
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد |
دين و دل به يک ديدن باختيم و خرسنديم
در قمار عشـق اي دل کي بود پشيماني |
یا رب این آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل |
لازمه عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم فرصت دیدار هست |
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم |
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست |
تو اگر گریه کنی بغض خدا میشکند خنده بکن عشق نمک گیر شود بعد برو |
وای چه خسته می کند تنگی این قفس مرا
پیر شدم نکرد از این رنج و شکنجه بس مرا |
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد |
دلم آشفته ي آن مايه ي ناز است هنوز ...
مرغ پر سوخته در پنجه ي باز است هنوز |
ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم
که لاله میدمد از خون دیدۀ فرهــاد |
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس,
كه چنان زو شده ام بى سر و سامان كه مپرس |
مشاعره سنتی
سالـــها دفتر ما در گــرو صهبـــا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود |
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند |
دلـا بسوز که سـوز تو کـارا کند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا کند |
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم |
من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیـر زدم یکسـر بر هرچـه که هست |
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رقتن به گلستانها |
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟
بي وفا، بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟ |
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی |
یاد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست
وانچه در مسجدم امرزو کم است آنجا بود |
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند,
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند |
در خرمن صد عاقل زاهد زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم |
مشاعره سنتی
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصـــول دعـا در ره جانـانه نهادیم |
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را |
اکنون ساعت 08:19 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)