پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   فرهنگ (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=24)
-   -   پاتوق متولدین دهه پنجاه و دهه شصت، اگر متولد دهه پنجاه و دهه شصتی بیا تو (http://p30city.net/showthread.php?t=28225)

اهورا 04-21-2012 12:29 PM

سلام ، دست همتون درد نکنه :53:

واقعا یادش بخیر :cool:

Afsaneh_roj 04-21-2012 02:52 PM

دهقـان فـداکـار
 
دهقـان فـداکـار
و داستان خاطره انگیز آن درس قدیمی

http://upload.ninifa.com/images/j394uqcd1cp9hkorgy1.jpg


غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.


http://upload.ninifa.com/images/sepc...8x93fxb4fs.jpg


"ریزعلی خواجوی" نام‌آشنای همه ایرانیان است. داستان فداكاری وی در كتاب‌های سال سوم دبستان سال‌هاست که ‌منتشر می‌شود. فداكاری كه در یك شب سرد سال 1341 جان صدها نفر را نجات داد و به رغم كتك خوردن آن شب، از این ماجرا به عنوان بهترین خاطره زندگیش یاد می‌كند.

ریزعلی که در سال 1309 در روستای "قالاچق" از توابع شهرستان "میانه" به دنیا آمده به شرح ماجرای شبی می‌پردازد که جان مسافران قطار تبریز به تهران را نجات داد؛ آن هم بر روی ریل‌های آهنی و بر فراز درّه‌ای 40 متری که اگر ریزعلی نبود و قطار از راه می‌رسید، شاید قطعه‌های کوچک و بزرگ آن غول آهنی و مسافرانش را باید در میان امواج خروشان رودخانه سرد پایین ریل پیدا می‌کردند.


http://upload.ninifa.com/images/5n1rfkrjxhgkc6qisez.jpg

ریزعلی می‌گوید: این واقعه به حدود 50 سال پیش و زمانی که حدود 31 الی 32 ساله بودم و یک فرزند داشتم بازمی‌گردد؛ یادم می‌آید اواخر پاییز بود که یک شب باجناقم میهمان من شده بود؛ ساعت 8 شب یکباره از زیر کرسی بلند شد و گفت که "الان یادم افتاد که فردا دوستانم برای فروش گوسفندان خود به تهران می‌روند و من هم باید بروم" و از من خواست که او را به ایستگاه قطار در حدود 7 کیلومتری منزلمان برسانم.

هرچه به او اصرار کردم که "هوا سرد و بارانی است، امشب را بمان"، قبول نکرد که در نهایت با یک فانوس و تفنگ شکاری به راه افتادیم و او را به ایستگاه رساندم. در راه برگشت به خانه دیدم که فاصله میان دو تونل بر روی خط آهن به خاطر ریزش کوه مسدود شده است و یادم آمد که قطار تا چند دقیقه دیگر از ایستگاه به سمت پایین راه می‌افتد، آن هم قطاری که پُر از مسافر است.

پیرمرد اینطور سر رشته صحبت‌هایش ادامه می‌دهد: با خودم گفتم "هر چه بادا باد"؛ راه افتادم به سمت ایستگاه، اما حدود دو کیلومتر که مانده بود متوجه شدم که قطار از ایستگاه حرکت کرده و چون وزش باد فانوسم را خاموش کرده بود، چاره‌ای ندیدم جز اینکه کُتم را درآوردم و بر سر چوب بستم و نفت فانوس را بر روی آن ریختم و با کبریتی که همراه داشتم، آن را آتش زدم و دوان دوان بر روی ریل قطار به راننده علامت دادم.



وقتی دیدم که راننده متوجه نمی‌شود، با تفنگ شکاری یکی دو گلوله شلیک کردم که راننده متوجه شد و وقتی قطار کم‌کم توقف کرد، همه مأموران و مسافران از آن بیرون ریختند و اول فکر می‌کردند که من قصد سوار شدن به قطار را داشته‌ام! به همین خاطر، آنقدر کتکم زدند که له و لورده شدم! ریزعلی حال و هوای مسافران را هم از یاد نمی‌برد و می‌گوید: وقتی به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده و صحنه را نشانشان دادم، آن وقت بود که متوجه شدند، جان حدود 1000 نفر نجات پیدا کرده است و آنقدر به شعف آمده بودند که بازرس قطار همان شب، تمام جیب‌هایش را گشت و 50 تومان به من انعام داد.

داماد ریزعلی میانه سخن پدر خانمش را پی می‌گیرد و بیان می‌کند: الان برخی از مأموران قطار که هنوز زنده‌اند و بازنشسته شده‌اند، وقتی خاطره آن شب و صحنه آن درّه را تعریف می‌کنند، از شدت هیجان به گریه می‌افتند.

ریزعلی ادامه می‌دهد: چون لباس‌هایم درآورده و لُخت شده بودم و عرق‌ریزان بر روی ریل دویده بودم، آن شب سرما خوردم و تمام بدنم عفونت کرد و 15 روز در یکی از درمانگاه‌های میانه تحت درمان بودم و بعد از آن بود که برای ادامه درمان به تبریز رفتم، اما هزینه درمانم آنقدر بالا بود که حتی گوسفندانم را فروختم و خلاصه در آن دو سه ماه درمان، تمام دارایی‌ام را خرج کردم. یک سال پس از حادثه، داستان آن شب وارد کتاب‌های درسی بچه‌ها شد، اما تا سال 69 یا 70 هیچکس جز اهالی روستایمان نمی‌دانست که دهقان فداکار منم؛ تا اینکه وقتی به خاطر بیماری در یکی از بیمارستان‌های تبریز بستری شده بودم، به طور اتفاقی و البته بعد از تحقیقات، من را شناختند.




soltane eshg 04-21-2012 05:00 PM

همه این چیزها شیرین بودن اما با اینکه همیشه ممتاز بودم مثل همه شما عزیزام اما هیچوقت نمیخوام به گذشته برگردم......................خیلی برام سخت گذشت .....اگه بخوام بهش فکر کنم سلطان غم میشم تا سلطان عشق..................................اینده زیباست و زندگی شیرین.............................

hossein 05-13-2012 10:57 PM

عکس هایی از خاطرات قدیمی


http://www.taknaz.ir/upload/68/0.806..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.812..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.818..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.825..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.830..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.836..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.841..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.847..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.853..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.857..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.865..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.869..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.873..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.880..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.883..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.889..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.894..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.900..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.904..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.910..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.917..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.922..._taknaz_ir.jpg

http://www.taknaz.ir/upload/68/0.925..._taknaz_ir.jpg





شابادی 05-14-2012 01:21 PM

درسته ما متولد اواخر دهه شصتیم اما همه این چیزا برای منم خاطرس و همه رو یادمه
یادش بخیر اون بیسکویت گردا که به اندازه یه تومنی بود وسطش نوشته بود الله
" " " " وقتی گلوله بازی میکردیم چندتا گلوله که باهامون بود همه گلوله هارو میذاشتیم تو دهن حتی گلوله های خاکی رو چطور مریض نمی شدیم؟
یادش بخیر برنامه کودک که شروع میشد تیتراژ برنامه یه بچه دست به مشت حرکت میکرد که برنامه شروع بشه


یادش بخیر تو مدرسه هرکس کچل میکرد تف تو دستمون میکردیم میزدیم تو سرش (چقدر از این ضربه ها خوردم)
یادش بخیر بازی تبرک
یادش بخیر بازی بزنه بزنه
یادش بخیر شعر کردی منالیل بنیشن عکس صدام بکیشن صدام فره قوراته .....
یادش بخیر همون کارتونه که مرغه جوجش میوفته تو حوض اب هیشکی کمکش نمکنه

شابادی 05-27-2012 02:47 PM

یادش بخیر به زور هفته ای یک بار میرفتیم حموم
یادش بخیر همیشه سر زانوامون زخمی بود

mohammad.90 05-27-2012 03:18 PM

یاد اون روزا بخیر...
 
یاد اون روزا بخیر...






























mohammad.90 05-27-2012 03:21 PM

یاد اون روزا بخیر...

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68624_760.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68625_764.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68626_868.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68627_142.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68628_498.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68629_719.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68630_796.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68631_925.jpg


http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68632_268.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68633_701.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68634_933.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68635_801.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68636_765.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68637_146.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68638_125.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68639_385.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68640_426.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68641_177.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68642_488.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68643_252.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68644_866.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68645_301.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68646_631.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68647_161.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68648_648.jpg

http://www.bartarinha.ir/files/fa/ne.../68649_270.jpg


شابادی 05-28-2012 01:06 PM

یادش بخیر تلوزیون سیاه وسفیدا که وقتی برفکی میگرفت باید میزدی تو سرش تا صاف میگرفت
یادش بخیر همیشه خونمون پر مهمون بو اما حالا چی....
یادش بخیر وقتی مدرسه بودیم الکی میگفتیم اجازه بریم دست شویی ولی بجاش میرفتیم دفتر گچ میدزدیدیم
یادش بخیر شعر گریه نکن زار زار میبرمت بازار .......و مثلا علی دیونه تو چمدونه درش بیاری هندی میخونه

hossein 03-09-2013 09:52 AM

یادتون میاد ؟



















Œhttp://berooztarinha.com/wp-content/...stalgia-11.jpg
























اکنون ساعت 10:53 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)