-
تاریخ
(
http://p30city.net/forumdisplay.php?f=25)
- -
طومار تاریخ
(
http://p30city.net/showthread.php?t=39490)
behnam5555 |
03-23-2015 08:56 PM |
داستانی از شاه عباس
شاه عباس از وزیر خود پرسید:"امسال اوضاع اقتصادی كشور چگونه است؟"
وزیر گفت:"الحمدالله به گونه ای است كه تمام پینه دوزان توانستند به زیارت كعبه روند!"
شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالی مردم خوب بود می بایست كفاشان به مكه می رفتند نه پینه دوزان، چون مردم نمی توانند كفش بخرند ناچار به تعمیرش می پردازند، بررسی كن و علت آن را پیدا نما تا كار را اصلاح كنیم."
|
behnam5555 |
03-25-2015 05:55 PM |
ارتش اسكندر به تخت جمشيد نزديك شده يود. تریداتس نيروهای خود را در پلكان ورودی كاخ جای داد زيرا با اينكه تخت جمشيد يك دژ جنگی نبود ولی به دليل اينكه از سنگ ساخته شدن آن اگر پلكان ورودی مسدود میشد كسی نمیتوانست وارد آن شود. 20 سرباز ايرانی در مقابل صد هزار سرباز بيگانه ايستاد و هر زمان كه يك سرباز در پلكانها میافتاد سربازی ديگر جای او را می گرفت.
جنگ نگهبانان كاخ با مهاجمان از بامداد تا نيمروز ادامه يافت و تا همگی آنها كشته نشدند سربازان اسكندر نتوانستد وارد كاخ شوند.
پارمهنيون يكی از يونانيون شيفته اسكندر كه او را در جنگ همراهی میكرد در كتاب خويش می نويسد: تریداتس را كه با خوردن بيش از ده زخم به سختی مجروح شده بود را بر روی تختهای انداختند و به نزد اسكندر آوردند تا كليد خزانه را از او بگيرد، اسكندر به او گفت: كليد خزانه را بده،
تریداتس پاسخ داد من كليد را تنها به پادشاه خود يا فرستاده او كه فرمانش را در دست داشته باشد می دهم.
اسكندر گفت: پادشاه تو من هستم.
تریداتس گفت: پادشاه من داريوش است.
اسكندر به ياوه می گويد: داريوش كشته شد. (در حالی كه داريوش هنوز زنده بوده است)
تریداتس می گويد: اگر او كشته شده باشد من كليد را تنها به جانشين او خواهم داد.
اسكندر با خشم میگويد: آيا میدانی به سبب اين نافرمانی با تو چه خواهم كرد؟
تریداتس گويد: چه میكنی؟
اسكندر میگويد: جلادان را فرا میخوانم تا پوست تو را مانند پوست گوسپند بكنند!
تریداتس پاسخ میدهد: در همان حال يزدان را سپاسگزاری میكنم كه در نيروانا (بهشت) روان مرا نزد روان پادشاهم شرمنده نخواهد كرد و من میتوانم با سرافرازی بگويم كه به تو خيانت نكردم!
پارمهنيون در ادامه می نويسد: زمانی كه اسكندر آن پاسخ را شنيد در شگفت شد و گفت: ای كاش من هم خدمتگزاری مانند تو داشتم و از شكنجه او به سبب دلير بودنش گذشت.
|
behnam5555 |
03-25-2015 05:57 PM |
اولین عکس تاریخ
عکس زیر اولین عکس جهان است که در سال 1826 توسط عکاس فرانسوی «ژوزف نیسه فور نیپس» ثبت شد، او این عکس را در طی هشت ساعت با فرایندی که آن را «هلیوگرافی« نامید، ثبت کرد.
اما پس از ثبت اولین عکس، مشتاقان عکاسی باید نیم قرن منتظر میماندند تا بتوانند اولین عکس رنگی را در قاب عکس و آلبومهای خود داشته باشند. تصویر زیر که اولین عکس رنگی تاریخ است در سال 1872 توسط «لوئیز دوکس دو هارون» در فرانسه ثبت شد.
|
behnam5555 |
03-25-2015 05:59 PM |
مرگ كوروش از زبان تاريخ
کوروش پس از فتح بابل، بر آن شد با توسل به نیروی نظامی اش که فوق العاده نیرومند بود و تاکنون شکستی را تجربه نکرده بود، ماساژت را نیز مغلوب خویش کند. ماساژت ها در شمال شرق ایران در کرانه رود آراکس (Araxes) در همسایگی قوم ایسه دون (Issedoner) زندگی می کردند، برخی می گویند اینها تیره ای از سکاها (skythen) یا سکیت ها هستند. ماساژت ها بسیار ماجراجو بودند.
اردشیر خدادادیان استاد دانشگاه و کارشناس تاریخ باستان در مورد علل لشکرکشی کوروش به سرزمین ماساژت ها در کتاب هخامنشی ها می نویسد: «کوروش به دلایل متعدد به سرزمین ماساژت ها لشکرکشی کرد. او انگیزه های گوناگونی برای سرکوب این قوم داشته است. یکی پیشینه او بود. او باور داشت که بیش از یک انسان است و بیش از همه شانس با او بوده است و در همه جنگ ها با موفقیت به اهداف خود دست یافته است. گفتنی است که کوروش علیه هر ملتی اراده به لشکرکشی می کرد، انصراف او از چنین تصمیمی ناممکن بود و کسی نمی توانست او را از انجام این تصمیم باز دارد.»
حمله به ماساژت ها زمانی صورت گرفت که فرمانروای ماساژت ها فوت کرده بود و همسر او که زنی به نام تومی ریس (Thomy ris) بود بر آنها حکومت می کرد. به روایت هرودوت کوروش فرستاده ای را نزد این زن فرستاد و از او خواستگاری کرده، تومی ریس گمان می کرد که کوروش از او خواستگاری نکرده است، بلکه می خواهد سرزمین ماساژت ها را تصاحب کند و بر این اساس به کوروش پاسخ منفی داد. وقتی درخواست کوروش توسط تومی ریس پذیرفته نشد، علیه ماساژت ها لشکرکشی کرد. تومی ریس برای کوروش پیغام فرستاد که به سرزمین خود باز گردد و فکر حمله به سرزمین ماساژت ها را از سر خود بیرون کند. کوروش پس از مذاکره با صاحب منصبان به این نتیجه رسید که به سرزمین ماساژت ها در سرزمین تومی ریس با آنان روبه رو شود. در جنگی که صورت گرفت پسر تومی ریس یعنی سپارگاپیس (Spargapises) اسیر شد و تومی ریس از کوروش درخواست کرد که پسرش را آزاد کند و به محض این که کوروش او را آزاد کرد، سپارگامیس خودکشی کرد. تومی ریس وقتی دید که کوروش به پیام او توجهی نکرد. همه نیروهای جنگجوی ماساژتی را گردآورد و به مقابله با کوروش فرستاد.مانند این کشتار تاکنون در میان بربرها (غیریونانی) سابقه نداشته است. جریان این کشتار به این صورت بود که نخست طرفین از دور با کمان به سوی یکدیگر تیراندازی کردند، سپس وقتی پیکان های آنها تمام شد با نیزه و شمشیر با یکدیگر به نبرد پرداختند و کاملا به یکدیگر نزدیک شدند. با این که طرفین زمان درازی با یکدیگر جنگیدند هیچ کدام از طرفین فرار اختیار نکردند، در پایان این جنگ ماساژت ها پیروز شدند.
مرگ کوروش را طبق مدرکی که در دست است، در سال ۵۲۹ پیش از میلاد می دانند. نعش او را به پاسارگاد (pasargadaed) بردند و مقبره او تا این زمان در آنجا برپاست.تلاش و هوشیاری و مقاومت کوروش در طی حکومت ۳۰ ساله اش، شالوده حکومتی را پی ریخت که ایران در زمان خود یکی از بزرگ ترین مهدهای تمدن جهان باستان شد. روایاتی که در مورد شخصیت، سیاست، جهانگیری و برخورد کوروش با ملل مغلوب شده است او را به صورت چهره ای افسانه ای در تاریخ ثبت کرده است.
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:00 PM |
سورنا
سورنا در خانواده ای اشرافی متولد شد.او قدی بلند و چهره ای زیبا داشت.و خردمند و شجاع بود.
پلوتارک تاریخ نویس یونانی در باره او مینویسد هنگام سفر هزار شتر وسایل سفر او را حمل میکردند.هزار سواره نظام زره پوش و همچنین هزار سواره نظام عادی او را همراهی میکردند.او بیش از ده هزار سواره نظام و خدمه داشته است؛سورنا شهر سلوکیه را تصرف کرد و ارتش روم را در سال ۵۲ قبل از میلاد شکست داد که فرماندهی آنرا به سیاستمدار رومی کراسوس به عهده داشت .(همانکه که جنبش
استارتاکوس را در روم سرکوب کرده بود)کراسوس و پسرش در این جنگ کشته میشوند و سپاهیان رومی به اسارت اشکانیان در می آیند.
پلوتارک در باره این جنگ مینویسد سورنا سر و دست کراسوس را میفرستد برای “ارد” که برای بستن پیمان صلحی در ارمنستان به سرمیبرد اما در سلوکیه این شایعه را منتشر میکند که کراسوس زنده است و به زودی به شهر آورده میشود.
او به این شیوه به سلوکیه وارد میشود و آنجا را تصرف میکند.محبوبیت سورنا که ۳۰ سال از عمرش نگذشته بود بین سپاهیانش بعد از پیروزی بر ارتش روم باعث وحشت شاه گردید و مدتی بعد از این پیروزی او به دستور شاه به قتل رسید.
مورخان ایرانی و یونانی راجب سورنا اتفاق نظر دارند تقریبا در تمام کتب تاریخی راجب دلاوریها و مرگ ناجوانمردانه او اینطور آمده:
که این سورنا بوده که ارد را به تخت نشاند و شهر سلوکیه را تصرف کرده و اولین کسی بوده که بر دیوار شهر مذکور بر آمده و بادست خود اشخاصی را که مقاومت میکردند به زیر افکنده .
وی در این هنگام بیش از ۳۰ سال نداشت و مع هذا به حزم و احتیاط و خردمندی شهره بودو بر اساس این صفات کراسوس سردار رومی را مغلوب کرد که نخست جسارت و تکبر کراسوس و یائسی که بر اثر بدبختیها به سورنا دست داده بود به آسانی وی را در دامهایی افکند که سورنا برایش گسترده بود با این حال ارد به جای اینکه سورنا را پاداشی نیک دهد براو رشک برد و نابودش کرد .
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:02 PM |
هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند
در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام « آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود . چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند ، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند.
و حتی هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد . اما اراسپ خود عاشق پانته آ گشت و خواست از او کام بگیرد، بناچار پانته آ از کورش کمک خواست..
کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای از طرف کوروش به دنبال آبراداتاس رفت تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از ترس کورش و غفلتی که کرده بود ، خود را کشت.
هنگامی که خبر به گوش کوروش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است. کاش از این داستان های غنی و اصیل ایرانی فیلم هایی ساخته میشد تا فرزندان کوروش، منش و خوی اصیل ایرانی را بیاموزند.
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:02 PM |
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:04 PM |
تلاشهای سلطان جلال الدین خوارزمشاه در مقابله با مغولان
در کنار سند به وی و نیروی اندکش رسیدند.جلال الدین که امیدی به نجات نداشت با اسب خود به سند زد و سالم بیرون امد.در مدت غیبت وی مغولان مرو و سرخس را گرفتند.این شهرها بدلیل پایداری مردم قتل عام شدند. بازگشت جلال الدین به ایران همزمان با بازگشت چنگیزخان به مغولستان بود.چنگیز یکی از فرماندهانش بنام جرماغون را مامور خاتمه کار جلال الدین نمود.جلال الدین پس از بازگشت به ایران سفر جنگی خود را به منظور به زیر سلطه در اوردن ایران و جمع اوری نیرو اغاز نمود.
در این زمان شمال شرقی زیر دست مغولان مشغول ویرانی بود.در مناطق دیگر هر کس ادعای استقلال داشت.کرمان تحت کنترل قراختائیان بود اصفهان در دست غیاث الدین خوارزمشاه بود که تابعیت برادر را نپذیرفته بود.اتابکان فارس و آذربایجان و حکومتهای غربی در صدد استقلال بودند. خلافت عباسی نیز برای کسب خوزستان از هیچ تلاشی برای شکست خوارزمشاهیان فروگذار نمی کرد.
جلال الدین کار خود را ازکرمان شروع کرد و این منطقه را تابع خود کرد. سپس به اصفهان حرکت کرد برادرش که تاب جنگ نداشت گریخت و اصفهان براحتی تسخیر شد.سپس به خوزستان رفت در انجا با نیروهای خلیفه عباسی درگیر شد اما بدون نتیجه از آن منطقه خارج شد پیامد این امر تنها افزایش دشمنی دو طرف بود.بعد بسوی آذربایجان رفت اتابک ازبک این منطقه گریخت و جلال الدین براحتی تبریز را گرفت.از مستقر شدن در کاخ اتابک خودداری کرد برای آشنایی با روحیه ی وی به این جمله ی وی بسنده می کنم: (اینجا به درد تن پروران می خورد و به کار ما نمی آید.))
در مدت اقامت در اذربایجان با مردم به مهربانی رفتار کرد و مراغه را که مغولان ویران کرده بودند آباد کرد.سپس راهی گرجستان شد.گرجیان مسیحی با تاخت و تازهای خود باعث نارضایتی مردم شدند.در زمان سلطان محمد فرزند ملکشاه سلجوقی تفلیس را گرفتند.در زمان خوارزمشاهیان باز شروع به حملات و کشتار مردم کردند.
در زمان حمله جلال الدین ایشان فکر می کردند وی درگیر مغولان می شود بهمین دلیل برنامه ی حمله به آذربایجان و ویران کردن مساجد را در سر داشتند.جلال الدین همان اشتباهات پدر در برتری جویی دنیای اسلام را تجدید کرد.این جریان با درگیری با خلافت عباسی آغاز شد و با حمله به یکی از دشمنان سرسخت مسلمین یعنی گرجستان مسیحی تشدید شد و با توسعه طلبی در شمال بین النهرین و سوریه خاتمه یافت.در حالیکه مغولان شهرهای ایران را در می نوردیدند جلال الدین بدون در نظر گرفتن وضع سیاسی هم خود را در غرب معطوف داشته بود و به شهرهای مرزی گرجستان حمله نمود.در این اثنا خبر شورش مردم آذربایجان بدلیل اجحاف ماموران مالیاتی خوارزم را شنید. مجبور به بازگشت و تنبیه مامور شد.سپس مجددا برای فتح گرجستان حمله کرد و تفلیس را گرفت.این فتح با نام جهاد و با کشتار صورت گرفت.اوازه ی این فتح باعث وحشت همسایگان شد.در این زمان حاکم قراختایی کرمان از غیبت جلال الدین استفاده کرد و شورش نمود و به مغولان پیوست. جلال الدین جنگ های گرجستان را ناتمام گذارد و عازم کرمان شد .غیبت وی باعث شد حکام شام و بین النهرین و روم بر علیه وی متحد شوند.
جلال الدین بعد از سرکوب حاکم کرمان مجددا به گرجستان رفت و اکثر مناطق را تسخیر کرد. سپس قصد ارمنستان نمود و راهی شام شد.این اقدامات باعث اتحاد حاکمان مناطق بر علیه وی شد.توسعه طلبی های ب موقع وی دست مغولان را در تاخت و تاز ایران باز گذارد.هنگامی که سربازان مغول به عراق عجم رسیدند سلطان تازه خطر را احساس کرد و سعی در اتحاد با فرمانروایان اسلامی داشت اما با مخالفت روبرو شد.در 628 به نبرد با مغولان پرداخت .از این زمان وی به یاس دچار شد مغولان در شمال دیار بکر به وی رسیدند .سربازانش در شبیخون کشته شدند و خودش گریخت. و دیگر هیچ کس از وی نشانی نیافت.
گروهی گفتند به دست کردها کشته شد.
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:05 PM |
بهار سال 728 پیش از میلاد بود جهان در تب و تاب ایجاد و زایش بزرگترین تمدن تاریخ خویش قرار داشت . سواران بسیاری به سوی هگمتانه روان بودند همه بر این باور که باید دست در دست یکدیگر کشوری یگانه را بنا نهند . در این بین جوانی خوش سیما و بلند نظر نگاه همه ریش سفیدان را شیفته خود ساخته بود همه ایمان داشتن او می تواند چنین کار بزرگی را به سامان برساند .
دیاکو از تیره ماد ( یکی از سه تیره ایرانی پارت ، ماد و پارس )بود مردم او را به خردمندی و دادگستری می شناختند و برای بر طرف شدن دعاوی بزرگ خویش از او کمک می خواستند . ریش سفیدان سه تیره آریایی در فصل رویش شقایق های سرخ ، دیاکو نخستین فرمانروای ایران را برگزیدند . در آن مجلس دو زن هم در میان ریش سفیدان و بزرگان بودند که هر دو از تیره پارت و پهلوی بودند سه روز پس از انتخاب دیاکو به فرمانروایی از نزدیک با او دیدار کردند و به او گفتند در آشور زنان تحت فشار سارگون (سارگن) هستند و هیچ حقی ندارند آیا تو هم به آن راه خواهی رفت که اگر اینطور باشد دوستی میان ما نیست دیاکو با وجود جوانی گفت ایران سرزمین آزادگان خواهد بود در آزادگی و وارستگی هر که بلندتر باشد میدان بزرگتری در اختیار خواهد داشت .
دیاکو 53 سال پادشاهی کرد و همه در او دادگستری و گذشت را به نیکی دیدند.
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:05 PM |
آوردهاند که: وقتی، سولون آمده بود به شهر «ساردیس»، پایتخت دولت «لیدی»، که از دولتهای واقع در آسیای صغیر بوده است. پادشاهی که در آن موقع در ساردیس سلطنت میکرد، «کرزوس» نام داشت و بسیار متمول بود. گنجها و ذخایر بسیار داشت و به تموّل خود میبالید. چون سولون، مردی حکیم و معروف بود، کرزوس، او را بخواند و نوازش و احترام کرد و گفت: او را ببرید که گنجها و خزینه و ذخایر مرا ببیند، بردند و دید. چون برگشت، کرزوس پرسید: چه دیدی و چگونه بود؟ سولون تحسین کرد، ولی نه آنسان که کرزوس متوقع بود. پس کرزوس پرسید: آیا خوشبختتر از من کسی را در عمر خود دیدهای؟ سولون گفت: در ولایت ما شخصی تلوس نام، مرد نیکی بود و بهشت داشت و دست تنگی نکشید و در جنگی که برای دفاع از وطن خود می کرد، کشته شد. من آن شخص را خوشبخت میدانم. کرزوس از بیعقلی سولون متعجب شد و گفت: پس از او، که را خوشبختتر از من دیدی؟ سولون حکایت کرد: از دو جوان که مادر پیری داشتند و در موقعی که آداب مذهبی بزرگی در معبد شهرشان به عمل میآمد، پیرزن میل داشت آنجا حاضر شود، قدرت نداشت که پیاده برود، وسیلهای هم برای رفتن نبود، یعنی چهارپا حاضر نداشتند که به ارابه ببندند و او را ببرند، چون اظهار تأسف از ناتوانی خود به رفتن به معبد کرد، پسرها گفتند اسب نداریم، اما خود، از اسب کمتر نیستیم. پس خود را به جای اسب به ارابه بستند و مادر را بردند. پیرزن بسیار خوشدل شد و در معبد دعا کرد که خداوند، بالاترین سعادتها را به فرزندان او بدهد. بامداد که از خواب برخاست، دید هر دو پسرش مردهاند. دانست دعای او مستجاب شده و فرزندانش سعادتمند بودند که بعد از این عمل بزرگ، خداوند مجالشان نداد که زنده بمانند و باز در دنیا گناهکار شوند و فوراً آنها را به بهشت برد.
حوصلهی کرزوس از این داستانها تنگ شد و گفت: این سخنها چیست!؟ من با این همه دارایی و گنجها و جواهر از این اشخاص گمنام، سعادتمندتر نیستم؟ حکیم گفت: به سعادت کسی جز پس از مرگ نمیتوان حکم کرد. من تو را از خوشبختها نشمردم. برای اینکه نمیدانم در آینده به سرت چه میآید. کرزوس از این سخن رنجید و سولون را به خواری روانه کرد، اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بود. یعنی کوروش، مؤسس سلطنت ایران پیدا شد و لیدی را گرفت و کرزوس را گرفتار کرد و خواست زنده بسوزاند. تودهای هیزم فراهم کردند، در آن موقع سخن سولون به یاد کرزوس آمد که گفته بود: تا سرانجامِ کسی را ندانی، نمیتوان حکم کرد که خوشبخت است یا نیست. پس چندین بار فریاد کرد: «سولون»، کوروش گفت: ببینید چه میگوید؟! او را آوردند. پرسید: چه گفتی؟ داستان را گفت و کوروش عبرت گرفت و به همین سبب از سر خون کرزوس درگذشت.
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:08 PM |
زمانی كه نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه كودكی را دید كه به مكتب میرفت. از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
- قرآن.
- از كجای قرآن؟
- انا فتحنا....
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یك سكه زر به پسر داد ؛ اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند . میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت:-مادرم باور نمیكند.
میگوید: نادر مردی سخی است . او اگر به تو پول میداد ، یك سكه نمیداد. زیاد میداد. حرف او بر دل نادر نشست. یك مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:10 PM |
روزی بزرگان ایرانی ومریدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین دعای خیر کند وایشان بعد از ایستادن در کنار اتش مقدس اینگونه دعا کردن:
خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین
بزرگ،سرزمینم ومردمم راازدروغ و دروغگویی به دور بدار
بعد از اتمام دعا عده ای در فکرفرو رفتند واز شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه دعانمودید؟فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خوشکسالی ...
انبارهای اذوقه وغلات می سازیم
دیگری اینگونه سوال نمود: برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟
ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم
گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟
پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم
و همینگونه سوال کردندوبه همین ترتیب جواب شنیدند...
تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!
وکوروش تبسمی نمودند واین گونه جواب دادند :
من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است .(دروغ در ایران باستان از گناهان کبیره شمرده می شد امری که امروزه عادی شده)
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:11 PM |
لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و خوش یومن است . دستور داد پدر کودکان لباس رزم از تن بدر آورده به خانه اش برود پدر اشک ریزان خواهان همراهی فرمانروای ایران بود . فرمانروا با خنده به او گفت نگهداری و پرورش آن چهار کودک از جنگ هم سخت تر است . می گویند وقتی سپاه پیروز ایران از جنگ باز گشت کورش تنها سوغاتی را که با خود به همراه آورده بود چهار لباس زیبا برای فرزندان آن سرباز بود . این داستان نشان می دهد کورش پادشاه ایران ، دلی سرشار از مهر در سینه داشت. ارد بزرگ فیلسوف کشورمان می گوید : فرمانروای مردمدار ، مهر خویش را از کسی دریغ نمی کند .
می گویند سالها بعد آن چهار کودک سربازان رشیدی شدند ، آنها نخستین سربازان سپاه ایران بودند که از دیوارهای آتن گذشته و وارد پایتخت یونان شدند . نکته جالب آن است که یکی از آن چهار کودک دختر بود و نامش پارمیس که از نام دختر ارشد کورش بزرگ اقتباس شده بود
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:11 PM |
در دودمان صفوی خبر رسید فلان روستای نزدیک اصفهان سیل آمده است و کوهی ریزش نموده مردم ده روز است گرسنه اند چند روزی که گذشت شاه سلطان حسین مشغول خوردن غذا بود یاد آن روستا افتاد یکی از نزدیکان خود را با پنج محافظ فرستاد تا میزان خسارات آن روستا را وارسی کنند و نیازهای آنها را گزارش دهند تا نسخه ایی برای حل مشکل آن روستا پیچیده شود . چون به آن روستا رسیدند دیدند قشری از گِل و لای روستا را در بر گرفته و خانه ایی با سقف دیده نمی شود مردم رنجور بر زمین خود را می کشیدند و بوی مردار به مشام می رسید . از اسب پیاده شده و کمی در روستا گشتند فقر و بیچاره گی در حدی بود که کمک رسانی به آنها را بسیار سخت می کرد اشراف زاده گفت برگردیم و بگویم هیچ چیزی اینجا درست نیست و هر چه زودتر غذا و کمک بفرستند .
چون بازگشتند دیدند جماعتی در جایی که اسبها را بسته بودند جمع شده و چون آنها را دیدند می دویدند . خوب که نگاه کردند دیدند هر یک تکه گوشتی در دست گرفته و از آنها دور می شوند . مردم از گرسنگی اسبها را پاره پاره کرده و از استخوانها نیز نگذشته بودند . هوا نزدیک تاریکی بود در گوشه ایی نشستند تا فردا از همان راهی که آمده بودند باز گردند . شاه سلطان حسین آنشب خواب بدی دید و همان نیمه شب 200 سوار با زره کامل فرستاد به دنبال خویشاوند خویش ، چون سواران به روستا رسیدند صبح شده بود اشراف زاده نزدیک آنها شد و گفت آیا غذا و خوراکی به همراه خود آورده اید فرمانده سواران گفت خیر ، آمده ایم تا شما را سلامت برگردانیم .
اشراف زاده که شب تا به صبح ناله های آدمهای رو به مرگ را شنیده بود به سربازان گفت از اسبها پیاده شوید و با من بیایید سربازان پیاده شده و از همان جا عازم اصفهان شدند این در حالی بود که صدای اسبهایی که در حال پاره پاره شدن بودند از پشت سر شنیده می شد . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید : برای آدمهای گرسنه ، هیچ نسخه ایی ، جای خوراک آنها را نمی گیرد .
می گویند شاه سلطان حسین پس از دیدن اشراف زاده با سواران پیاده و شنیدن مرگ و میر روستا دستور داد پرچم های سیاه همه جا نسب شود و آنقدر مشغول سوگواری بود که اگر باز هم صحبتهای آن اشراف زاده نبود مردم آن روستا را فراموش می ساخت .
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:12 PM |
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت میبخشی؟
کورش گفت: اگر غنیمت های جنگی رانمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟! کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنهارا پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهرهاند مثل این میماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد!
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:12 PM |
"خسرو" (اشک بیست و چهارم) فرمانروای ایران پس از آنکه توسط مجلس مهستان به پادشاهی دودمان اشکانیان ایران انتخاب شد .
شنید عده ایی از رایزنان دربار به شاهزادگان " اُمیت " و " روژوه " ، فرزندان "پاکور" پادشاه پیشین ایرانزمین نهیب می زنند که پادشاهی از آن شماست و نه عمویتان خسرو!
هر دو برادر با این سخنان سرافکنده و سرشکسته می شدند ، بیشتر روزها در انزوا و تنها بودند .
پادشاه ایران ماجرای این دو را شنید از این روی امیت و روژوه را فراخواند و به آنها گفت : ریش سفیدان و خردمندان ایران مرا به فرمانروایی برگزیده اند اما باز هم برای من ارزش برادرم پاکور که اکنون در بین ما نیست و شما فرزندان او، بسیار مهمتر از این عنوان است . حال اگر هر دو شما به این نتیجه رسیده اید که بهتر است من در این موقعیت نباشم نامه ایی برای مجلس مهستان می نویسم و از آنها خواهم خواست این عنوان را به کس دیگری بدهند ، شاید انتخاب آنها شما باشید .
فرمانروا ، پسران پادشاه پیشین را تنها گذاشت تا فکر کنند . وقتی برگشت دید در مقابل تخت پادشاهی دو تاج شاهزادگی پسران پاکور است و این بدان معنا بود که آنها به شرایط جدید تن داده و نظر مجلس مهستان را پذیرفته اند و دیگر سهمی از قدرت برای خود قائل نیستند .
پاکور دستور داد تاج ها را به آنها برگردانند و از آنها خواست در کشورداری تنهایش نگذارند . و به آنها گفت قوی باشند و به سخن بدخواهان توجه نکنند و خود باشند یک اشکانی نجیب زاده ، اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : آدم خودساخته ، بازیچه بادهایی که به هر سو روانند نمی گردد . و اینچنین بود که در طی 19 سال پادشاهی خسرو پادشاه اشکانی ، این دو برادر یاور او و افسرانی شجاع برای کشورمان ایران بودند .
دو نام "امیت" و "روژوه" که ریشه از زبان پهلوی باستان دارند امروز "امید" و "روزبه" خوانده می شوند .
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:22 PM |
28 نوامبر سال 588 ميلادي ، ارتش ايران در جنگ با خاقان «شابه Shabeh» در بلخ از سلاح تازه اي که در آن نفت خام بکار رفته بود استفاده کرد. در اين جنگ فرماندهي ارتش ايران را ژنرال بهرام مهران معروف به بهرام چوبين برعهده داشت که در تاريخ نظامي جهان از او به عنوان يک نابغه نظامي نام برده اند. «هرمز» شاه وقت از دودمان ساسانيان، وقتي شنيد كه خاقان شمالغربي چين وارد اراضي ايران در شمالشرقي خراسان (تاجيکستان فعلي و شمال افغانستان) شده ، بلخ را مرکز خود قرار داده و عازم تصرف کابل و بادغيس است ژنرالهاي ايران را به تشکيل جلسه اي در شهر تيسفون (نزديک بغداد) پايتخت آن زمان ايران فراخواند و تصميم خود را به اخراج او از ايران به آنان اطلاع داد و خواست که ترتيب کار را بدهند. هرمز گفت که طبق آخرين اطلاعي که به ارتشتاران سالار (ژنرال اول ارتش ايران ) رسيده، « خاقان شابه» داراي 300 هزار مرد مسلح و چند واحد فيل جنگي است.
ژنرالها پس از تبادل نظر، بهرام چوبين را براي انجام اين کار خطير برگزيدند و او پذيرفت. بهرام از ميان ارتش پانصد هزار نفري ايران، 12 هزار مرد جنگديده 30 تا 40 ساله (ميانسال) را برگزيد که اضافه وزن نداشتند و ميهندوستي آنان قبلا به ثبوت رسيده بود و بيش از سايرين قادر به تحمل سختي بودند و در جنگ سوار و پياده تجربه داشتند .و ي به هر سرباز سه اسب اختصاص داد و با تدارکات کافي عزم بيرون راندن زردها را از خاک وطن کرد.
بهرام به جاي انتخاب راه معمولي، از تيسفون به اهواز رفت و سپس از طريق يزد و کوير خود را به خراسان رساند به گونه اي که خاقان متوجه نشد. بهرام که در جنگ اعتقاد به روحيه سرباز بيش از هر ابزار ديگري داشت هر دو روز يک بار سربازان را جمع مي کرد و براي آنان از اهميت وطندوستي و رسالتي که هر فرد در اين زمينه دارد سخن مي گفت و آنان را اميد ايرانيان مي خواند - مردماني که مي خواهند آسوده و در آرامش و با فرهنگ خود زيست کنند.
خاقان زماني از اين لشکر کشي آگاه شد که بهرام چهار روز تا بلخ فاصله داشت، و چون شنيد كه بهرام باكمتر از 13 هزار نفر آمده است چندان نگران نشد و با تمامي مردان قادر به حمل سلاح خود که مورخان يکصد تا سيصد هزار تن گزارش کرده اند به مقابله با بهرام شتافت.
بهرام به واحدهاي آتشبار (نفت اندازان) توصيه کرد که حمله را با پرتاب پيکانهاي شعله ور آغاز کنند و ادامه دهند تا آرايش سپاهيان خاقان بر هم خورد و قادر به تنظيم آن هم نباشند و به سواران کماندار (اسواران) گفت که همزمان با حمله نفت اندازان با تير چشم فيلها را هدف قرار دهند، و سپس خود با دو هزار سوار زبده قرارگاه خاقان را مورد حمله قرار داد. خاقان که انتظار حمله مستقيم به مقر خود را نداشت دست به فرار زد که کشته شد، سپاه عظيم او متلاشي گرديد و پسر وي نيز بعدا به اسارت درآمد و جنگ فقط يک روز طول کشيد که از شگفتي هاي تاريخ است.
بهرام چوبين در" ري " به دنيا آمده بود و از خانواده مهران بود .در دوران ساسانيان بهترين افسران ارتش امپراتوري ايران از فاميل مهران برخاسته بودند.
بهرام که به علت بلندي قد و عضلاني بودن اندام به چوبين( مانند چوب) معروف شده بود در زماني که از سوي شاه ايران حاکم چارك شمالغربي بود (از ري تا مرز شمالي گرجستان و داغستان کنوني شامل ارمنستان، آذربايگان و کردستان - يک چهارم کل ايران . در آن زمان، ايران به چهار ابر استان تقسيم شده بود كه هركدام را چارك نوشته اند) هنگام بازديد از محل فوران نفت خام در ناحيه بادکوب (باکو) در ساحل جنوبي غربي درياي مازندران و آگاهي از قدرت اشتغال اين ماده، تصميم گرفت که از آن نوعي سلاح تعرضي ساخته شود و اين کار به مهندسان ارتش واگذار شد . ظرف مدتي کوتاهتر از يک سال، پيکاني ساخته شد که بي شباهت به راکت هاي امروز نبود و اين پيکان حامل گوي دوکي شکل آغشته به نفت خام بود که از روي تخته اي که بر پشت قاطر قرارداشت پرتاب مي شد. طرز پرتاب آن بي شباهت به کمان نبود. دستگاه از يک زه (روده) و چوب گز (نوعي درخت مناطق خشک) ساخته شده بود که آن را بر تخته سوار مي كردند و داراي يک ضامن بود و پنج مردخدمه آن را تشکيل مي دادند که دو نفر از آنان کمانکش بودند ، نفر سوم نشانه گيري مي کرد و فرمانده اين آتشبار بود، مرد چهارم مامور شعله ورساختن قسمت آغشته به نفت خام (پيکان) بود و مهمات رساني مي کرد و نفر پنجم مواظب قاطر بود و هر واحد آتشبار، هشت نيزه دار دفاع مي کردند.
هنگامي که بهرام سرگرم پس راندن خاقانيان به آن سوي کوههاي پامير و سين کيانگ امروز بود، شنيد که در پايتخت، پسر شاه (خسرو پرويز) بر ضد پدرش کودتا کرده است که برق آسا خود را به تيسفون در ساحل دجله رساند. خسرو پرويز فرار کرد و به امپراتور روم پناهنده شد و بهرام تا تعيين شاه بعدي زمام امور را به دست گرفت که پرويز فراري با دريافت کمک از امپراتور روم به جنگ او آمد. قسمتي از ارتش ايران هم به پرويز پيوستند که بهرام پس از چند زد و خورد مختصر، خروج از صحنه سياست را بر ادامه برادرکشي و قتل ايراني به دست ايراني که امري ناپذيرفتني بود ترجيح داد و به خراسان بازگشت و تا پايان عمر در همانجا باقي ماند. به نوشته بسياري از تاريخ نگاران، سامانيان که باعث احياء زبان فارسي و فرهنگ ايراني شدند از نسل بهرام چوبين هستند.
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:27 PM |
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:42 PM |
"بخت النصر" یکی از بزرگترین پادشاهان
بابل
قدیم می باشد که از 562 ق. م تا 604 ق. م بر آن حکمفرما بود. اسم او در زبان عبرانی " بنوکدنضر " است و همین نام نیز درتورات که به زبان عبری است آمده است. " بختنصر " مرکب از دو نام بخت (به معنی پسر) و نصر (که نام بتی است) می باشد یعنی پسر بت نصر. گفته می شود که او را در حالی که طفلی بیش نبود کنار بت یافته بودند. او در حوالی 612 ق. م با دختر هووخشتر پادشاه ماد ازدواج کرد و در 605 به جنگ فرعون
مصررفت و در نزدیکی کرکمیش وی را مغلوب ساخت و بر متصرفات مصر مسلط گردید. از جمله وارد اورشلیم
بیت المقدسشد و پس از خرابی های بسیار، بسیاری از مردم آن را که در میان آنهاحضرت دانیال علیه السلام و برخی مؤمنان هم بودند به اسیری برد. او در مدت فرمانروایی خود، سه بار به اورشلیم حمله و آنرا محاصره کرد و مردمان آن را به اسیری به بابل آورد سپس شخصی به نام صدقیا را حاکم آنجا قرار داد. پس از ده سال صدقیا از اطاعت بختنصر سرباز زد و او برای بار چهارم به آنجا حمله برد. صدقیا را دستگیر و پس از کشتن پسرانش در جلوی رویش خود او را نیز به طرز فجیعی شکنجه داد.
وی یکی از دو پادشاه بزرگ بابل محسوب می شود که بر مناطق بسیاری مسلط بود. بختنصر برای رضایت خاطر همسرش باغهای مرتفعی را بر تپه ای مصنوعی که مردمش ساخته بودند بنا کرد که این باغها به باغهای معلق بابل معروف و از عجایب هفتگانه دنیا به شمار می رفتند. یکی از کارهای مهمش ساخت سدی بود که از طرف شمال و جنوب بابل برای حفاظت شهر از دشمن ساخت و این سد ممکن بود در موقع تهاجم خارجی، تمام جلگه بابل را از شمال به دریاچه تبدیل سازند. وی در تهاجماتی که به فلسطین و اورشلیم داشتبنی اسرائیلرا اسیر کرد و به بابل آورد. بختنصر حاکم ظالم و سخت دلی بود به طوری که ساحران و کاهنانی را که قادر به تفسیر خوابهای او نبودند به قتل می رساند. او در پایان عمر دیوانه شد و خود را گاو می پنداشت و مدتها در جنگل به سر می برد که در این مدت همسرش تمام امور را در دست داشت.
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:53 PM |
|
behnam5555 |
03-25-2015 06:59 PM |
|
behnam5555 |
03-28-2015 08:34 PM |
نبرد نهاوند وفروپاشی امپراطوری ساسانی
پیروزی در این جنگ میتوانست راه ورود اعراب را به مناطق داخلی ایران هموار کرده و غنایم زیادی نصیب مسلمانان سازد. نهاوند شهر بزرگی است که در سمت قبله همدان واقع است و بین این شهر تا همدان ۱۴ فرسخ راه است. امروزه این شهر میان چهار شهر خرمآباد ، همدان ، اراک و کرمانشاه قرار دارد. یزدگرد در سال بیست ویکم هجری قمری گماشتگان خود را از ری به خراسان ،گرگان ، طبرستان ، مرو ، سیستان ، کرمان و فارس فرستاده حکام را بجمع آوری لشکر تشویق و ترغیب نمود، وقریب یکصد هزار نفر بریاست «فیروزان» یکی از نجبای ایرانی که در جنگ قادسیهحضور داشت در نهاوند گرد آمدند. نقشهٔ آن بود که حلوان و تیسفون را فتح کرده ، کوفه و بصره را که مهمترین سنگرهای عرب در آنحدود بود تسخیر سازند. بفرمان عمر نعمان بن مقرن سردار عرب در اهواز نیروی عراق ، خوزستان وسواد را گرد آورده بنزدیکی «نهاوند» آمدند. فیروزان خود را در سنگر محکمی قرار داد وقصد داشت لشکر عرب را خسته کند و چون دوماه بدینمنوال گذشت عربها تدبیری اندیشیدند تا فیروزان را بجنگ وادارند. بنا براین خبر دروغینی منتشر ساختند که عمر در گذشتهاست، وفوراً خیمههای خود را برداشته شروع به عقب نشینی کردند، فیروزان از سنگر خارج شده آنانرا تعقیب کرد. روز سوم جنگ سختی واقع شد و در بین کار زار «نعمان» سردار عرب کشته شد، أما در نهایت لشکر وی پیروز شد. مؤرخین عرب این پیروزی را فتح الفتوح نامیدند. چون بعد از این فتح ایرانیان قادر بجمع و همگروه شدنی نبودند. غنائم بیشماری بدست عرب افتاد واز آنجملهاست دو صندوق بزرگ پر از مروارید (لؤلؤ) و زبرجد و یاقوت که شخصی در مقابل طلبیدن امان آنرا بهسائب بن الأقرع نشان داد. عده زیادی از لشکر فیروزان کشته شد، وخود فیروزان هم بدست «قعقاع» به قتل رسید. پس از نهاوند همدان بدست عرب افتاد. جنگ نهاوند امید یزدگرد را مبدل بیأس کرد، ولی این پادشاه ساسانی دست از مطالبه تاج و تخت خود برنداشت وتازنده بود کوشش نمود تاشاید کاری از پیش ببرد، پس از اینکه خبر «جنگ نهاوند» بأو رسید، از ری به اصفهان و از آنجا بهکرمان رفت، ودر آخر در مرو اقامت گزید، و از دولتهای همجوار کمک خواست. «امیر سعد» در ابتدا حاضر گردید به او مساعدت نماید، ولی بعد از یزدگرد رنجیده باماهوی حکمران ایرانی مرو همدست گردید، وقراولان اورا نابود ساخت. یزدگرد چاره جز ترک آنحدود ندید ودر همان نزدیکی بدست آسیابانی که طمع در جامهٔ زرین وفاخر او نمود کشته شد. پسر یزدگرد فیروز سوم از امپراطور چین کمک طلبید، ولی درخواست او باجابت مقرون نگردید، و در کوههای تخارستان در نزدیکی جیحون پناهنده شد و بیهوده تاج وتخت خود را مطالبه میکرد. خلاصه اعقاب یزدگرد کاری از پیش نبردند، و شهرهای ایران بتدریج بدست عرب افتاد، و دورهٔ جدید آغاز شد.
|
behnam5555 |
03-28-2015 08:36 PM |
بر دار کردنِ حسنک وزير
فصلي خواهم نبشت در ابتداي اين حالِ بر دار کردن اين مرد، و پس به شرح قصه شد[1]. امروز که من اين قصه آغاز مي کنم، در ذي الحجه سنه خمسين و اربعمائه[2]، در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دين الله، اَطالَ اللهُ بقائَه، از اين قوم که من سخن خواهم راند يک دو تن زنده اند، در گوشه اي افتاده، و خواجه بوسهل زوزني چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وي رفت گرفتار[3]. و ما را با آن کار نيست هرچند مرا از وي بد آمد به هيچ حال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وي مي ببايد رفت و در تاريخي که مي کنم سخني نرانم که آن به تعصبي و تربُّدي کشد، و خوانندگان اين تصنيف گويند:«شرم باد اين پير را!» بلکه آن گويم که تا خوانندگان با من اندر اين موافقت کنند و طعني نزنند.
اين بوسهل مردي امام زاده و محتشم و فاضل و اديب بود. اما شرارت و زَعارتي در طبع وي مؤکّد شده و لا تَبديلَ لِخَلقِ الله و با آن شرارت، دل سوزي نداشت، و هميشه چشم نهاده بودي تا پادشاهي بزرگ و جبار بر چاکري حشم گرفتي و آن چاکر را لَت زدي و فروگرفتي، اين مرد از کرانه بجَستي و فرصتي جُستي و تضريب کردي و المي بزرگ بدين چاکر رسانيدي و آنگاه لاف زدي که فلان را من گرفتم و اگر کرد، ديد و چشيد و خردمندان دانستندي که نه چنان است، و سري مي جنبانيدندي و پوشيده خنده مي زدندي که وي گزافگوي است. جز استادم[4] که وي را[5] فرو نتوانست برد، با آن همه حيلت که در باب وي ساخت. از آن[6] در باب وي به کام نتوانست رسيد، که قضاي ايزد با تضريب هاي وي موافقت و مساعدت نکرد، و ديگر که بونصر مردي بود عاقبت نگر، در روزگار امير محمود، رضي الله عنه، بي آن که مخدوم خود را خيانتي کرد[7]، دل اين مسعود را، رحمه الله عليه، نگاه داشت به همه چيزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وي را خواهد بود. و حال حسنک ديگر بود[8]، که بر هواي امير محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، اين خداوندزاده را[9] بيازرد و چيزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد. همچنان که جعفر برمکي و اين طبقه وزيري کردند به روزگار هارون الرشيد، و عاقبتِ کار ايشان همان بود که از آنِ اين وزير آمد. و چاکران و بندگان را زبان نگاه بايد داشت با خداوندان، که مُحال است روباهان را با شيران چخيدن. و بوسهل، با جاه و نعمت و مردمش، در جنب امير حسنک يک قطره آب بود از رودي فضل جاي ديگر نشيند[10] اما چون تعدّي ها رفت از وي که پيش از اين در تاريخ بياورده ام، يکي آن بود که عبدوس را گفت:«اميرت را بگوي که من آن چه کنم به فرمان خداوند خود مي کنم، اگر وقتي تخت مُلک به تو رسد حسنک را بر دار بايد کرد.» لاجرم چون سلطان پادشاه شد، اين مرد بر مرکب چوبين نشست. و بوسهل و غير بوسهل در اين کيسنتد[11]، که حسنک عاقبتِ تهور و تهدّي خود کشيد. و پادشاه به هيچ حال بر سه چيز اغضا نکند: الَخلَلُ في المُلکِ و افشاءُ السِّرِّ و التَعَّرُّضُ لِلعِرضِ و نَعوذَ باللهِ منَالخِذلانِ.
چون حسنک را از بُست به هرات آوردند بوسهل زوزني او را به علي رايض، چاکر خويش، سپرد؛ و رسيد بدو از انواع استخفاف آن چه رسيد؛ که چون بازجُستي نبود کار و حال او را، انتقام ها و تشفّي ها رفت و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند که: زده و افتاده را توان زد، مرد آن است که گفته اند العَفو عِندَالقُدرَهِ به کارتواند آور. قالَ اللهُ، تعالي، عَزَّ ذِکرُه، و قولهُ الحقّ:«الکاظمين الغيظَ و العافينَ عَنِ النّاسِ و اللهُ يحبُّ المُحسنينَ.»
و چون امير مسعود، رضي الله عنه، از هرات قصد بلخ کرد، علي رايض حسنک را به بند مي برد و اسخفاف مي کرد و تشفبي و تعصّب[12] و انتقام مي بود. هرچند مي شنودم از علي پوشيده وقتي مرا گفت که «از هرچه بوسهل مثال داد، از کردارِ زشت در باب اين مرد، از دَه يکي کرده آمدي و بسيار محابا رفتي.» و به بلخ در ايستاد[13] و در امير دميد که ناچار حسنک را بر دار بايد کرد. و امير بس حليم و کريم بود. و معتمد عبدوس گفت روزي پس از مرگ حسنک ازاستادم شنودم که «امير، بوسهل را گفتي:«حُجتي و عذري بايد کشتن اين مرد را.» بوسهل گفت:«حجت بزرگ تر که مرد قرمطي[14] است و خلعت مصريان استد تا اميرالمؤمنين القادربالله بيازرد و نامه از امير محمود باز گرفت[15] و اکنون پيوسته از اين مي گويد! و خداوند ياد دارد که به نشابور، رسول خليفه آمد و لوا و خلعت آورد و منشور و پيغام در اين باب بر چه جمله بود. فرمان خليفه در اين باب نگاه بايد داشت.» امير گفت:«تا در اين معني بينديشم.»
از اين هم استادم حکايت کرد از عبدوس که با بوسهل سخت بد بود[16] که «چون بوسهل در اين باب بسيار بگفت، يک روز خواجه احمدِ حسن را، چون از بار باز مي گشت، امير گفت[17] که خواجه تنها به طارم بنشيند[18]، که سوي او پيغامي است بر زبان عبدوس. و خواجه به طارم رفت و امير، رضي الله عنه، مرا[19] بخواند، و گفت:«خواجه احمد را بگوي که حال حسنک بر تو پوشيده نيست، که به روزگار پدرم چند درد در دل ما آورده است، و چون پدر ما گذشته شد چه قصدها کرد بزرگ[20]، در روزگار برادرم، و ليکن بِنَرفتش[21] و چون خداي، عزّ و جل، بدان آساني تخت و ملک را به ما داد، اختيار آن است که عذر گناهان بپذيريم و به گذشته مشغول نشويم. اما در اعتقاد اين مرد سخن مي گويند، بدان که خلعت مصريان بستد به رغم خليفه، و اميرالمؤمنين[22] بيازرد و مکاتبت از پدرم بگسست و مي گويند رسول را به نشابور آمده بود و عهد و لوا و خلعت آورده، پيغام داده بود که حسنک قرمطي است، وي را بر دار بايد کرد. و ما اين به نشابور شنيده بوديم و نيکو ياد نيست. خواجه اندر اين چه ببيند و چه گويد» چون پيغام بگزاردم خواجه ديري انديشيد پس مرا گفت:«بوسهل زوزني را با حسنک چه افتاده است که چنين مبالغت ها در ريختن خون او گرفته است؟» گفتم:«نيکو نتوانم دانست، اين مقدار شنوده ام که يک روز يه سراي حسنک شده بود، به روزگار وزارتش، پياده و به دُرّاعه. پرده داري بر وي اسخفاف کرده بود و وي را بينداخته.» پس گفت:«خداوند را بگوي که در آن وقت که من به قلعتِ کالَنجَر بودم باز داشته، و قصد جان من کردند، و خداي، عزّ و جل، نگاه داشت، نذرها کردم و سوگندان خوردم که در خونِ کس، حق و ناحق، سخن نگويم. بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما قصد ماوراءالنهر کرديم و با قدرخان ديدار کرديم، پس از بازگشتن به غزنين ما را بنشاندند و معلوم نه که در باب حسنک چه رفت[23] و امير ماضي به خليفه سخن بر چه روي گفت. بونصر مشکان خبرهاي حقيقت دارد، از وي بازپرسيد. و امير خداوند پادشاه است. آن چه فرمودني است بفرمايد که اگر بر وي قَرمطي درست گردد[24] در خون وي سخن نگويم. بدان که وي را[25] در اين مالش که امروز منم مرادي بوده است[26]. و پوست باز کرده بدان گفتم که تا وي را[27] در باب من[28] سخن گفته نيايد که من از خون همه جهانيان بيزارم. و هرچند چنين است، از سلطان نصيحت باز نگيرم، که خيانت کرده باشم: تا[29] خون وي و هيچ کس نريزد البته، که خون ريختن کار بازي نيست.» چون اين جواب بازبردم، سخت دير انديشيد. پس گفت:«خواجه را بگوي آن چه واجب باشد فرموده آيد.»
خاجه برخاست و سوي ديوان رفت. در راه مرا گفت که:«عبدوس! تا بتواني، خداوند را بر آن دار که خون حسنک ريخته نيايد، که زشت نامي تولد گردد.» گفتم:«فرمانبردارم.» و بازگشتم و با سلطان بگفتم:«قضا در کمين بود، کار خويش مي کرد.»
و پس از اين مجلسي کرد با استادم[30]. او حکايت کرد که در آن خلوت چه رفت. گفت:«امير پرسيد مرا از حديث حسنک، پس از آن از حديث خليفه و گفت:«چه گويي در دين و اعتقاد اين مرد و خلعت ستدن از مصريان؟» من در ايستادم، و حال حسنک رفتن به حج تا آن گاه که از مدينه به وادي القُري بازگشت، بر راه شام، و خلعت مصري بگرفت، و ضرورتِ ستدن، و از موصل راه گردانيدن و به بغداد باز نشدن و خليفه را به دل آمدن که مگر امير محمود فرموده است، همه به تمامي شرح کردم. امير گفت:«پس، از حسنک در اين باب چه گناه بوده است؟ که اگر به راه باديه آمدي در خونِ آن همه خلق شدي.» گفتم:«چنين بود. وليکن خليفه را چند گونهصورت کردند، تا نيک آزار گرفت و از جاي بشد[31] و حسنک را قرمطي خواند. و در اين معني مکاتبات و آمد و شد بوده است. و امير ماضي چنان که لجوجي و ضُجرتِ وي بود، يک روز گفت:«بدين خليفه خرف شده ببايد نبشت که من از بهرِ قَدرِ عباسيان انگشت در کرده ام، در همه جهان، و قَرمطي مي جويم. و آن چه يافته آيد و درست گردد، بر دار مي کشند. و اگر مرا درست شدي که حسنک قرمطي است خبر به اميرالمؤمنين رسيدي که در باب وي چه رفتي. وي را من پرورده ام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وي رمطي است من هم قرمطي باشم.» هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به ديوان آمدم. و چنان نبشتم، نبشته اي که بندگان به خداوندان نويسند. و آخر، پس از آمد و شد بسيار، قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرايف که نزديک امير محمود فرساده بودند، آن مصريان، با رسول به بغداد فرستند تا بسوزند. و چون رسول باز امد، امير پرسيد که:«آن خلعت و طرايف به کدام موضوع سوختند؟» که امير را نيک درد آمده بود که حسنک را قرمطي خوانده بود خليفه. و با آن همه وحشت و تعصب خليفه زيادت مي گشت، اندر نهان نه آشکارا، تا امير محمود فرمان يافت. بنده آن چه رفته است به تمامي باز نمود. گفت:«بدانستم.».»
پس از اين مجلس نير بوسهل البته فرو ناايستاد از کار. روز سه شنبه بيست و هفتم صفر، چون بار بگسست[32]، امير خواجه را گفت:«به طارم بايد نشست، که حسنک را آن جا خواهند اورد با قُضات و مُزکّيان، تا آن چه خريده آمده است جمله به نامِ ما قباله نبشته شود و گواه گيرد بر خويشتن.» خواجه گفت:«چنين کنم.» و به طارم رفت. و جمله خواجه شماران و اعيان و صاحبِ ديوان رسالت[33] و خواجه بوالقاسم هرچند معزول بود و بوسهل زوزني و بوسهل حمدوي آن جا آمدند. و امير دانش مندِ نبيه و حاکم لشکر را، نصر خلف، آن جا فرستاد و قُضاتِ بلخ و اشراف و علما و فقها و مُعدِّلان و مُزَکّيان، کساني که نامدار و فرا روي بودند، همه آن جا حاضر بودند و بنشسته.
چون اين کوکبه راست شد، من که بوالفضلم و قومي، بيرون طارم بر دکان ها بوديم نشسته، در انتظار حسنک. يک ساعت ببود[34]، حسنک پيدا آمد بي بند، جُبّه اي داشت حبري رنگ با سياه مي زد[35]، خَلَق گونه، و دراعه و ردايي سخت پاکيزه، و دستاري نشابوري ماليده، و موزه ميکائيلي نو در پاي، و موي سر ماليده زير دستار پوشيده کرده، اندک مايه پيدا مي بود، و والي حَرَس با وي، و علي رايض، و بسيار پياده از هر دستي. وي را به طارم بردند و تا نزديک نماز پيشينبماند. پس بيرون آوردند و به حَرَس باز بردند. و بر اثر وي قضات و فقها بيرون آمدند. اين مقدار شنودم که دو تن با يک ديگر مي گفتند که:«خاجه بوسهل را بر اين که آورد؟ که آب خويش ببرد.» بر اثر، خواجه احمد بيرون آمد با اعيان، و به خانه خود باز شد.
و نصر خلف دوست من[36] بود از وي پرسيدم که:«چه رفت؟[37]» گفت که:«چون حسنک بيامد، خواجه[38] بر پاي خاست. چون او اين مکرمت بکرد، همه اگر خواستند يا نه[39] بر پاي خاستند. بوسهل زوزني بر خشم خود طاقت نداشت، برخاست نه تمام و برخويشتن مي ژکيد. خواجه احمد او را گفت:«در همه کارها ناتمامي.» وي نيک از جاي بشد. و خواجه، امير حسنک را، هرچند خواست که پيش وي نشيند، نگذاشت و بر دست راست من [40] نشست؛ و دست راست، خواجه، ابوالقاسم و بوصر مشکان را بنشاند[41] هرچند بوالقاسم کثير، معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود و بوسهل بر دست چپ خواجه، از اين نيز سخت تر بتابيد[42]. و خواجه بزرگ روي به حسنک کرد و گفت:«خواجه چون مي باشد و روزگار چگونه مي گذارد؟» گفت:«جاي شکر است.» خواجه گفت:«دل، شکسته نبايد داشت، که چنين حال ها مردان را پيش آيد. فرمانبرداري بايد نمود به هرچه خداوند فرمايد، که تا جان در تن است اميد هزار راحت است و فَرَج است.» بوسهل را طاقت برسيد[43]. گفت:«خداوند را کِرا کند که با چنين سگ قرمطي، که بر دار خواهند کرد به فرمان اميرالمؤمنين، چنين گفتن؟» خواجه به خشم در بوسهل نگريست. حسنک گفت:« سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آن چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت، جهانيان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کارِ آدمي مرگ است. اگر امروز اجل رسيده است، کس باز نتواند داشت که بر دار کُشند يا جز دار، که بزرگ تر از حسينِ علي[44] نيم. اين خواجه که مرا اين مي گويد، مرا شعر گفته است و بر در سراي من ايستاده است. اما حديث قرمطي بِه از اين بايد، که او را بازداشتند[45] بدين تهمت نه مرا. و اين معروف است. من چنين چيزها ندانم.» بوسهل را صفرا بجنبيد و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد. خواجه بانگ بر او زد و گفت:«اين مجلس سلطان را که اين جا نشسته ايم هيچ حرمت نيست! ما کاري را[46] گرد شده ايم، چون از اين فارغ شويمريال اين مرد پنج شش ماه است تا[47] در دست شماست، هرچه خواهي بکن.» بوسهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.»
«و دو قباله[48] نبشته بودند، همه اسباب و ضياع حسنک را به جمله از جهت سلطان. و يک يک ضياع را نام بر وي خواندند. و وي اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. و آن سيم که معين کرده بودند بستد. و آن کسان گواهي نبشتند. و حاکم سجل کرد در مجلس و ديگر قضات نيز عَلَي الرّسمِ في اَمثالِها. چون از اين فارغ شدند، حسنک را گفتند:«باز بايد گشت.» و وي روي به خواجه کرد و گفت:«زندگاني خواجه بزرگ دراز باد! به روزگار سلطان محمود، به فرمان وي، در باب خواجه ژاژ مي خاييدم، که همه خطا بود، از فرمانبرداري چه چاره؟ به ستم وزارت مرا دادند و نه جاي من بود. به باب خواجه هيچ قصدي نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم.» پس گفت:«من خطا کرده ام، و مستوجب هر عقوبتي هستم که خداوند فرمايد. ولکن خداوند کريم مرا فرو نگذارد. دل از جان برداشته ام، از عيالان و فرزندان، انديشه بايد داشت. و خواجه مرا بِحِل کند.» و بگريست. حاضران را بر وي رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت:«از من بِحِلي؛ و چنين نوميد نبايد بود که بهبود ممکن باشد. و من انديشيدم و پذيرفتم از خداي، عزّ و جل، اگر قضايي است بر سرِ وي قومِ او را تيمر دارم[49].».»
«پس حسنک برخاست. و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند خواجه را بسيار عذر خواست و گفت:«با صفراي خويش برنيامدم.» و اين مجلس را[50] حاکم لشکر و فقيه نبيه به امير رسانيدند. و امير، بوسهل را بخواند و نيک بماليد، که:«گرفتم که بر خون اين مرد تشنه اي، وزير ما را حرمت و حشمتي بايستي داشت.» بوسهل گفت:«از آن خويشتن ناشناسي که وي با خداوند در هرات کرد، در روزگار امير محمود، ياد کردم[51]، خويشتن را نگاه نتوانستم داشت؛ و بيش[52] چنين سهو نيفتد.».»
«و از خواجه عميد عبدالرزاق[53] شنودم که:«اين شب که ديگر روزِ آن، حسنک را بر دار مي کردند، بوسهل نزديک پردم آمد، نماز خفتن. پدرم گفت:«چرا آمده اي؟» گفت:«نخواهم رفت تا آن گاه که خداوند بخسبد، که نبايد[54] رقعتي نويسد به سلطان، در باب حسنک به شفاعت.» پدرم گفت:«بنوشتمي، اما شما تباه کرده ايد و سخت ناخوب است.» و به جايگاه خواب رفت.»
و آن روز و آن شب تدبيرِ بر دار کردنِ حسنک در پيش گرفتند. و دو مرد پيک راست کردند، با جامه پيکان که از بغداد آمده اند[55] و نامه خليفه آورده اند که:«حسنکِ قرمطي را بر دار بايد کرد و به سنگ ببايد کشت، تا بار ديگر بر رغمِ خلفا هيچ کس خلعت مصري نپوشد و حاجيان را در آن ديار نبرد.»
چون کارها ساخته آمد، ديگر روز، چهارشنبه، دو روز مانده از صفر، امير مسعود بر نشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با نديمان و خاصگان و مطربان؛ و در شهر خليفه شهر را فرمود، داري زدن بر کرانِ مُصلاّي بلخ، فرودِ شارستان. و خلق روي آن جا نهاده بودند. بوسهل برنشست و آمد تا نزديک دار، و [بر] بالايي ايستاد. و سواران رفته بودند با پيادگان تا حسنک را بيارند. چون از کران بازار عاشقان در آوردند و ميان شارستان رسيد[56]، ميکائيل بدان جا اسب بداشته بود، پذيره وي آمد. وي را مُواجر خواند و دشنام هاي زشت داد. حسنک در وي ننگريست و هيچ جواب نداد. عامه مردم او را لعنت کردند بدين حرکت ناشيرين که کرد و از آن زشت ها که بر زبان راند. و خواصِ مردم خود نتوان گفت که اين ميکائيل را چه گفتند. و پس از حسنک، اين ميکائيل، که خواهر اياز را به زني کرده بود، بسيار بلاها ديد و محنت ها کشيد، و امروز برجاي است و به عبادت و قرآن خواندن مشغول شده است چون دوستي زشت کند چه چاره از بازگفتن.
و حسنک را به پاي دار آوردند، نَعُوذُ باللهِ مِن قضاءِ السُّوءِ. و پيکان[57] را ايستادانيده بودند که:«از بغداد آمده اند.» قرآن خوانان قرآن مي خواندند. حسنک را فرمودند که:«جامه بيرون کش!» وي دست اندر زير کرد، و اِزاربند استوار کرد و پايچه هاي اِزار را ببست، و جُبّه و پيراهن بکشيد و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بايستاد، و دست ها در هم زده، تني چون سيم سفيد و رويي چون صدهزار نگار. و همه خلق به درد مي گريستند. خُودي، روي پوش آهني، آوردند، عمداً تنگ، چنان که روي و سرش را نپوشيدي. و آواز دادند که «سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد خواهيم فرستاد نزديک خليفه.» و حسنک را همچنان مي داشتند. و او لب مي جنبانيد و چيزي مي خواند تا خُودي فراختر آوردند.
و در اين ميان احمدجامه دار بيامد سوار، و روي به حسنک کرد و پيغامي گفت که:«خداوند سلطان مي گويد:«اين آرزوي تست که خواسته بودي که:«چون پادشاه شوي ما را بر دار کن[58].» ما بر تو رحمت خواستيم کرد، اما اميرالمؤمنين نبشته است که تو قرمطي شده اي و به فرمان او بر دار مي کنند.».»
حسنک البته هيچ پاسخ نداد. پس از آن، خُودِ فراختر که آورده بودند، سر و روي او را بدان بپوشانيدند. پس آواز دادند او را که:«بِدو!» دم نزد و از ايشان نينديشيد. هرکس گفتند:«شرم نداريد، مرد را که مي بکُشيد به دار، چنين کنيد و گوييد!» و خواستند که شوري بزرگ به پاي شود[59]. سواران سوي عامّه تاختند و آن شور بنشاندند. و حسنک را سوي دار بردند و به جايگاه رسانيدند، بر مرکبي که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش[60] استوار ببست، و رسن ها فرود آورد. وآواز دادند که:«سنگ دهيد![61]» هيچ کس دست به سنگ نمي کرد، و همه زار زار مي گريستند خاصّه نشابوريان. پس مشتي رند را سيم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.
اين است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه اللهِ عليه، اين بود که گفتي:«مرا دعاي نيشابوريان بسازد.» و نساخت. و اگر زمين و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمين ماند و نه آب. و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمت هيچ سود نداشت. او رفت و اين قوم که اين مکر ساخته بودند نيز برفتند، رحمه الله عليهم. و اين افسانه اي است بسيار با عبرت. و اين همه اسباب منازعت و مکاوحت، از بهر حُطام دنيا، به يک سوي نهادند. احمق مردا که دل در اين جهان بندد، که نعمتي بدهد و زشت باز ستاند…
رودکي گويد:
به سراي سپنج، مهمان را
دل نهادن هميشگي، نه رواست
زير خاک اندرونت بايد خفت
گرچه اکنونت خواب بر ديباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندر شدن تنهاست
يار تو زير خاک، مور و مگس
بَدَلِ آن که گيسوَت پيراست
آن که زلفين و گيسوَت پيراست
گرچه دينار يا درمش بهاست
چون ترا ديد زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابيناست
چون از اين فارغ شدند، بوسهل و قوم از پاي دار بازگشتند، و حسنک تنها ماند، چنان که تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنيدم از ابوالحسن خربلي، که دوست من بود و از مُختَصّان بوسهل که:«يک روز شراب مي خورد[62] و با وي بودم، مجلسي نيکو آراسته و غلامان بسيار ايستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن ميان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقي با مِکَبَّه[63]. پس گفت:«نوباوه اي آورده اند، از آن بخوريم.» همگان گفتند:«خوريم.» گفت:«بياريد.» آن طبق بياوردند و از او مِکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بديديم همگان متحير شديم. و من از حال بشدم. و بوسهل بخنديد، و به اتفاق[64] شراب در دست داشت، به بوستان ريخت. و سر، بازبردند. و من، در خلوت، ديگر روز او را بسيار ملامت کردم. گفت:«اي بوالحسن، تو مردي مرغ دلي، سر دشمنان چنين بايد.» و اين حديث فاش شد. وهمگان او را بسيار ملامت کردند بدين حديث، و لعنت کردند.»
و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم، بونصر، روزه بِنَگشاد و سخت غمناک و انديشه مند بود چنان که به هيچ وقت او را چنان نديده بودم. مي گفت:«چه اميد ماند؟» و خواجه احمدِ حسن هم بر اين حال بود، و به ديوان ننشست.
و حسنک قريب هفت سال بر دار بماند، چنان که پاي هايش همه فروتراشيد و خشک شد، چنان که اثري نماند. تا به دستوري فروگرفتند و دفن کردند، چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست.
و مادر حسنک زني بود سخت جگرآور. چنان شنيدم که دو سه ماه از او اين حديث نهان داشتند. چون بشنيد جزعي نکرد چنان که زنان کنند؛ بلکه بگريست به درد، چنان که حاضران از درد وي خون گريستند. پس گفت:«بزرگا مردا که اين پسرم بود! که پادشاهي چون محمود اين جهان بدو داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» و ماتم پسر سخت نيکو بداشت و هر خردمند که اين بشنيد بپسنديد، و جاي آن بود[65]…
برگرفته از کتاب «گزيده تاريخ بيهقي» به کوشش دکتر محمد دبير سياقي، چاپِ شرکت انتشارات علمي فرهنگي.
|
behnam5555 |
03-28-2015 08:38 PM |
آیا میدانید.........
آیا می دانید:کمبوجیه فرزند کورش بزرگ یکی از سخت گیرترین پادشهان تاریخ ایران در راه اجرای عدالت و قانون بوده است.یک نمونه بارز آن که مورخین بارها از آن یاد کرده اند ریشه کن کردن رشوه گیری در دولت شاهنشاهی او بود.وی شخصی را که از مقامات دولتی ایران بود و خبر رسید از مردم رشوه گرفته است را پوست بدنش را کند و آنرا پر از کاه کرد و در دروازه اصلی شهر آویزان کرد و پسر همان شخص را به جای پدر نشاند و به او گفت که هر زمان شیطان خواست که تو را فریب دهد عاقبت رشوه گیری پدرت را ببین و از این کار دوری کن.
آیا می دانید:داریوش بزرگ برای اولین بار در ایران وزارت راه _وزارت آب_سازمان املاک _سازمان پست و تلگراف (چاپارخانه) را بنیان نهاد.
آیا می دانید:اولین راه شوسه و زیر سازی شده در جهان توسط داریوش ساخته شد
آیا می دانید:نخستین سروده جهان متعلق به ایرانیان است.گاتاهای زرتشت که سروده های پند آموز زرتشت است به عنوان نخستین اشعار جهانی برگزیده شده است.در ایران پیش از اسلام موسیقی نقشی بسیار مهم در زندگی مردم ایران داشته به طوریکه در نبرد (ایسوس)و شکست داریوش سوم هخامنشی و آتش کشیده شدن ایران به دست اسکندر گجستک 320 نوازنده و موسیقیدان زن ایرانی اسیر وی شد . یا شاهنشاهی بهرام گور و آوردن دهها موسیقیدان و نوازنده از هند به ایران و پخش کردن آن افراد در شهرهای ایران برای شاد کردن مردمان ایران. یا موسیقیدان مشهور شاهنشاه خسرو پرویز باربد_نکیسا و بامشاد . همه این اصول به ریشه دین بهی (زرتشت) باز میگشت که فرمان به شاد بودن مردم داده بود. در کارنامه شاهنشاه اردشیر بابکان در 1800 سال پیش اسامی سازهای ایرانی رایج در بین مردمان ایران به این ترتیب
امده است:عود معمولی (تار) رود هندی_بربط_چنگ_تبیره (طنبور)_سه تار عود سه تار_زنگ_نای_قره نی_سنتور_نقاره_طبل_تنبک_ سنج_چنگ بادی_شینک. ولی پس از اسلام موسیقی و ساز و شادی حرام و گناه اعلام شد.
آیا می دانید:داریوش بزرگ برای جلوگیری از قحطی آب در هندوستان که جزوی از ایران بوده سدی عظیم بروی رود سند بنا نهاد.
آیا می دانید:داریوش در سال 521 قبل از میلاد فرمان داد :من عدالت را دوست دارم. ازگناه متنفرم و از ظلم طبقات بالا به طبقات پایین اجتماع خشنود نیستم .
ایا می دانید :فیلسوف ایرانی زرتشتی (ابن المقفع) توسط مسلمانان حاکم بر ایران تکه تکه شد.ابن المقفع نامش پیش از اینکه به ظاهر مسلمان شده باشد روزبه بوده است. ولی از شدت خفقان و فشار مذهبی اسلامی در آن دوران خود را به ظاهر مسلمان می نامد ولی در باطن زرتشتی اصیل بود . نام پدرش دادویه بود و از شهر اردشیر خوره (فیروز آباد کنونی ) بود. وی دانشمندی بزرگ بود که کتابهای کلیله و دمنه__ سیرت انوشیروان __ خدای نامه__ کتب ارسطو و.... را به عربی و فارسی ترجمه نمود.مورخین گفته اند روزی او از کنار درب مهر (آتشکده ای)عبور میکرد و به زبان بلند شعری خواند :ای خانه مهر گر شدم از تو برون__ با چشکی اشکبار و دلی پرخون__ سوگند به خاک درت ای درگه مهر__ تن بردم دل نهادم آنجا به درون. این شعر وی را عده ای شنیدند و به خلیفه تازی حاکم بر ایران خبرش را رساندند و وی دستور داد که او را تکه تکه کنند و به این صورت که نخست دست اش را بریدند و سپس پاهایش را بریدند آنگاه دستهای و پاهای بریده را در جلوی دیدگان ابن المقفع در آتش انداختند و سوزاندند و سپس بدنش را با خنجری پاره پاره کردند. این بزرگ مرد ایران در سال 143 هجری در سن 36 تکه تکه شد ولی خاطره اش همیشه جاوید است یادش گرامی باد.
آیا می دانید:واژه paradise در زبان انگلیسی از باغهای سلطنتی کورش بزرگ گرفته شده است. کورش در پایتخت امپراطوری خود باغهای عظیمی بنا نهاد که آنها را پردیس نام نهاد و به مرور زمان به پارادایز انگلیسی تبدیل شد.
آیا می دانید:گویشهای کهن ایرانی هنوز زنده هستند.آذری های ایرانی در گذشته به پهلوی تاتی سخن میگفته اند. تالشی ها نیز بسیاری از واژه هایشان پهلوی می باشد.شهری در کردستان ایران به نام اورامان وجود دارد که هنوز به اوستایی سخن می گویند. لرهای ایرانی گویششان از کهن ترین واژه های اصیل ایرانی تشکیل شده است.
آیا می دانید:سیستم اداره کشور به صورت پادشاهی برای نخستین بار در جهان توسط ایران پایه گذاری شده است. این سیستم هم اکنون در کشورهای پیشرفته ای از قبیل:انگلستان_سوئد_اسپانیا_ تایلند_ژاپن_دانمارک_بلژیک_ل وکزامبورگ_هلند_نروژ_استرال� �� �او ... اجرا میشود در بیش از 6000 سال پیش توسط کیومرث ها و جمشید ها و هوشنگ ها اجرا و بنیان نهاده شد.به صورتی که جمشید شاه تمام مردان روحانی و مذهبی را به قشر راهنمای مردم تبدیل کرد و اجازه ورود آنان به مسائل داخلی جامعه را نداد و به آنان مکانی در خارج از شهر داد تا به ارشاد دینی مردم بپردازند سپس خود در راس کشور بر اریکه شاهنشاهی نشست.آثار به ثبت رسیده شده در مسجد سلیمان خوزستان(مربوط به هوشنگ شاه) یکی از افتخارات دیرینه ایران دارد. نمونه ای از اقدامات پادشان 6000 سال پیش ایران:
هوشنگ شاه دارای انجمن پادشاهی و رایزنی حکومتی بوده است.
هوشنگ شاه سپاهی نظامی برای دفاع از ایران تشکیل داد.
هوشنگ شاه جشن سده را که جشن ملی بود و هم اکنون هم وجود دارد را بنا نهاد و انرا جشن شادی برای کشف آتش برای اولین بار در دنیا نام نهاد.
هوشنگ شاه در طول چهل سال پادشاهی خود بر هفت کشور تسلط داشت و آن کشورها را تحت حمایت ایران قرار داد. بعد از وی جمشید شاه بر تخت نشست و ذوب فلزات و نرم کردن آهن را آغاز کرد و از آن ابزار آلات جنگی و دفاعی ساخت
جمشید شاه با آب و خاک و آهک و... خشت و ساروج ساخت و از آنها گرمابه و .... ساخت
آیا می دانید:در دوره هخامنشی اشکانیان برق و باطری برای نخستین بار در جهان کشف شده بود.این باطری از دل خاکهای بغداد که قلمرو پادشاهی ایران بود و توسط ایرانیان ساخته شده بود در سال 1983 توسط کونیگ آلمانی بدست آمد و به ثبت رسید و هم اکنون در موزه بغدا نگهداری می شود.
آیا می دانید:ساختمانهای ضد زلزله در عصر هخامنشیان پایه گذاری شده است.بناهای ساخته شده در 2500 سال پیش در مجتمع پاسارگاد تحمل زلزله با شدت 7 ریشتر را دارند.این بناها بر روی 2 پی قرار دارند که پی اول از سنگ و ملات و ساروج بوده و پی دوم فقط از سنگ می باشد که بر روی پی اول می لغزد و به این ترتیب می تواند در برابر زلزله مقاومت کند. این شیوه جز جدیدترین تکنولوژی سازه می باشد که در دنیا انجام می شود و ایرانیان در زمان هخامنشیان به آن پی برده بودند و چقدر اسفناک هست که پس از 2500 سال در این کشور زلزله 5 ریشتری باعث مرگ 40000 ایرانی می شود. همانطور که آگاه هستید ایران در خط زلزله خیز جهان قرار دارد و بناهای پرسپولیس و پاسارگاد که از 2500 سال پیش تا کنون باقی مانده است گواه این سند است
آیا می دانید:در کتاب مشهور مقدمه ابن خلدون بزرگترین تاریخ نگار و فیلسوف عرب _صفحه 567 شرح یورش سپاه امام حسین به ایران آمده است.در آنجا ذکر شده است که سپاه امام حسن و امام حسین که خود در راس آن بودند به قدری از مردمان ایرانی شهر طبرستان ایران کشتند که در شهر حتی یک نفر هم باقی نماند. طبرستان سالها در برابر تجاوز اعراب کمر خم نکرد.
آیا می دانید:سنتی که امروزه آمریکایی ها و اروپایی ها قبل از صرف غذا برای نیایش خداوند دارند در 2000 سال پیش ایران اجرا می شده است.گوشه ای از کارنامه درخشان شاهنشاه اردشیر پاپکان:***روزی اردشیر از نخچیر گرسنه و تشنه اندر خانه آمد. سپس واج (دعای قبل از غذا) خواند و خدمتکار آن زهر با پست (نوعی شربت) و شکر گمیخته (آمیخته) بدست اردشیر داد.
آیا می دانید:تاریخچه نام سرزمینهای آذربایجان ما برگرفته شده از سنت نیک زرتشت گرامی است.این نام از زبان پهلوی گرفته شده است و در حقیقت آتروپاتان بوده است. به چم (معنی) نگهدارنده آتش. به مرور زمان آن تغیراتی گرفت و آذرآبادگان شد و هم اکنون آذربایجان نام دارد.
آیا می دانید:کلمه تخت جمشید واقعی نیست و تنها یک نام برای محفوظ ماندن کاخهای داریوش بزرگ است تا از دست ویرانگر سپاه اسلام به دور بماند. تخت جمشید در لغت به معنی محل تاجگذاری و تخت شاهنشاهی جمشید شاه پیشدادی که به مقام والایی مهر ایزدی رسیده بود و در نزد جهان آن روزگار در 6000 سال پیش ارزش و مقام بزرگی داشته است. به همین دلیل کاخ های داریوش بزرگ نام حقیقی اش شهر پارسه است و یونانی ها آن را پرسپولیس نامیدند به معنی پرس=پارسه_ پارس+پولیس =شهر و در کل به معنای شهر پارسه است نامیدند و تخت جمشید تنها یک نام آریایی است که پس از ورود اسلام به ایران روی آن گذاشته شد تا سپاه ویرانگر اسلام آنرا مورد هجوم قرار ندهد. همانطور که آرامگاه کوروش بزرگ را ایرانیان تغییر نام دادند و نام مقبره مادر سلیمان را روی آن گذاشتند. یا نمونه دیگر تخت سلیمان که هیچ مفهوم تاریخی ندارد و در اصل آتشکده آذرگشسب نام داشته و تنها برای محفوظ ماندن این مکانها از دست اعراب بدوی و شتر سوار مردم باهوش ایران نام این مکانهای ارزشمند را تغییر دادند.
آیا می دانید:پس از یورش سپاه اسلام به ایران مردمان بهدین ایران زمین را (گبر) خوانده شدند. گبر واژه ای است از پهلوی به چم (معنی) مرد و در کردی و بلوچی همین معنا را دارد.ولی اعراب به زرتشتیان ایران واژه گبر دادند به چم(معنی) کافر. از دیگر نامهایی که به ایرانیان نسبت دادند واژه مجوس بود که گرفته شده از مگوش در زبان پهلوی به چم(معنی) مغ و پیشوای دینی زرتشتی است.ولی سپاه اسلام مجوس را به معنی پیروان کافر و آتش پرست به ایرانیان یکتا پرست نسبت دادند . از دیگر واژه هایی که اعراب وحشی بر مردمان پاک ایران نام نهادند واژه عجم بوده است. به طوری که علی بن ابی طالب در خطبه ای به مردم می گوید :سلام بر شما مردمان کوفه که شما شوکت عجمان را از بین بردید(تاریخ طبری_جلد6_ص2208).
آیا می دانید:پرچم کشور ترکیه کنونی برگرفته شده از آیین میترا پرستی سرزمین ایران است. رنگ سرخ و ماه آن به گفته مورخان بیرق شناس همان آیین میترایی و مهر و خورشید است. این کشور تا قبل از یورش سپاه اسلام یکی از شهرهای کوچک ایران بوده است و فرهنگ و سنت مردمانش بسیار برگرفته شده از سنتهای ایرانی است.
آیا می دانید:شهر فیروز آباد کنونی در استان فارس همان اردشیر خره_شهر بنا شده توسط شاهنشاه اردشیر ساسانی است.
آیا می دانید:ایرانیان تا سالهای سال اسلام را نپذیرفتند و دهها سال با مسلمانان نبرد کردند.تاریخ طبری_ابن هشام_البلاذری_ابن خلدون_ الواقدی از معتبرترین اسناد این وقایع است. که بازگو کردن آْنها در اینجا نمی گنجد بلاذری مینویسد خانواده های پارسی از آن جهت اسلام را پذیرفتند که دادن جزیه و خراج _ به عراب وحشی را برای خود ننگ بزرگی می دانستند.
آیا میدانید:امپراطوری شاهنشاهی اشکانیان در اواخر حکومتش به بیش از 240 کشور و حکومت مستقل تقسیم شده بود و ایران تجزیه شده بود و این اردشیر پاپکان بود که بار دیگر ایران را از نابودی حتمی نجات داد و همه شهرهای تجزیه شده را گرد هم در آورد و امپراطوری ساسانی را بنا نمود که برگرفته از تمدن کهن پارس بود.
آیا می دانید:پایتخت کشور از دست رفته ایرانی _آذربایجان_ که باکو نام دارد ریشه تاریخی نامگذاری اش از باگوان_باگاوان_بادکوبه _پهلوی ایرانی گرفته شده است. این واژه در پارسی باستان به چم(معنی) سرزمین خدایان بوده است که پس یورش سپاه اسلام تغییر لغتی پیدا نمود و باکویه نامیده شد.
آیا می دانید:پایتخت عراق کنونی که بغداد نامیده میشود واژه ای کاملا ایرانی است و این شهر پایتخت ایران بوده است (تیسفون) . بغداد به معنی بغ+داد به چم (معنی) داده شده از طرف خداوند. در تاریخ ایران باستان آمده است که در این شهر شاهنشاه انوشیروان هفته ای یکبار دادگستری مینموده و داد مظلومان را بررسی میکرده است.
آیا می دانید:بسیاری از آیین های دین مسیحیت برگرفته شده از آیین میترایی ایرانی است که در هفت هزار سال پیش در سرزمین مقدس ایران بوجود آمده است. حتی اسامی روزهای آنان نیز ریشه ی ایرانی دارد. مانند:دوشنبه (مه شید ایرانی)=ماندی یا شنبه (کیوان شید=ساتورن ایرانی)=ساتوردی و یکشنبه (مهر شید ایرانی)= ساندی که همان روزی است که کنستانتین در سال سیصدو بیست ویک میلادی آنرا تعطیل رسمی و روز جهانی مهر اعلام نمود.
آیا می دانید:شاهنشاه شاهپور ساسانی در کنار کاخ پرسپولیس (تخت جمشید ) رفت و نیاکان خود را ستایش کرد . وی نخست یزدان پاک را ستایش کرد _سپس نیای خود را ستایش کرد_سپس شاهنشاهی که پرسپولیس را ساختند (داریوش و خشایارشا) را ستایش کرد و برای آنان از خداوند طلب آمرزش نمود و در نهایت در کنار این بنای با شکوه ایران شراب نوشید .
آیا می دانید:کشور ترکستان کنونی همان توران باستانی است و در زمانهای شاهنشاهی کیانی و پیشدادی سالها با ایران جنگیدند. سپس با به قدرت رسیدن شاهنشاهی هخامنشی و اشکانی و ساسانی یکی از شهرهای کوچک ایران شد.
آیا می دانید:شاهنشاه کمبوجیه فرزند کورش بزرگ در نخستین اقدام بعد از نشستن بر اریکه شاهنشاهی آسیا به مدت 3 سال تمام خدمت نظامی (سربازی) و مالیات ها را برای مردمان کشورهای تحت کنترل ایران بخشید. به طوری که هرودوت مینویسد پس از مرگ وی با اینکه مشکل روحی پیدا کرده بود ولی تمام کشورهای آسیا برای وی گریستند.
آیا می دانید:این جمله از انوشیروان عادل هست :کشور با بی دینی اداره می شود و دوران می گذرد ولی با ظلم پایدار نیست و بزرگترین دولتها را سرنگون خواهد کرد.(تاریخ مسعودی_مروج الذهب)
__
آیا می دانید:انوشیروان دادگستر بدون محافظ از دربار خارج میشده است. به گفته فردوسی بزرگ روزی موبدان به وی گفتند که مردم نگرانند که تو بدون لشگر و محافظ به درون شهر می آیی؟شاهنشاه پاسخ داد که اگر دادگر باشم این بهترین محافظ و پاسدار برای من است.
آیا می دانید:مردم استخر در استان فارس سالها با سپاه اسلام نبرد کردند. به طوریکه عبدالله بن عامر فرمانده لشگر اسلام سوگند خورد چنانکه استخر گشوده شود چنان از ایرانیان بکشم که خونشان روان شود.(فارس نامه ابن بلخی صفحه 135)
آیا می دانید:حکیم سهروردی معروف به شیخ اشراق که در سال 549 پا به جهان گذاشت در سال 587 هجری توسط شیخ صلاح الدین عیوبی خلیفه مصر و شام در سن 38 سالگی کشته شد. او از نوارالانوار ستایش بسیار میکند که همان آتش زرتشت است. وی در کتب خود از حکمای ایران مانند جاماسب _فرشوشتر و بزرگمهر به نیکی یاد میکند.
آیا می دانید:شهر رامهرمز در خوزستان را هرمز شاهنشاه ساسانی بنا نموده است
آیا می دانید:فردوسی بزرگ در سال 329 هجری پا به جهان گذاشت و 35 سال از عمر باشکوه خود را برای زنده کردن ایران از دست اعراب وحشی سپری کرد. وی در سال 416 چشم از جهان فرو بست و بدرود حیات گفت ولی مسلمانان متحجر آن زمان بر جسد وی نماز نگذاشتند و او را کافر و آتش پرست خطاب کردند زیرا او همه کتاب حماسی و جهانی خود را در ستایش تمدن پیش از اسلام صرف کرد. در سال 1313 آرامگاه ابدی وی با الهام از آرامگاه کورش بزرگ به دستور رضا شاه بنا گشت و جشنی جهانی به حضور عده زیادی از خاور شناسان کشورهای مختلف برای گرامی داشت هزار فردوسی برگذار شد.
|
behnam5555 |
03-28-2015 08:40 PM |
روزهای هفته در ایران کهن
کیوان شید = شنبه
مهرشید = یکشنبه
مه شید = دوشنبه
بهرام شید = سهشنبه
تیرشید = چهارشنبه
هرمزشید = پنجشنبه
ناهیدشید یا آدینه = جمعه
|
behnam5555 |
03-28-2015 08:41 PM |
پهلوی و تاریخ معاصر
آخرین سلسله نظام شاهنشاهی ایران، سلسلۀ پهلوی بود كه رضاخان میرپنج آن را بنیان نهاد و خود 16 سال سلطنت كرد. رضاخان در 24 اسفندماه 1255ش در قصبۀ آلاشت از توابع سواد كوه مازندران متولد شد. اندكی پس از تولد، پدرش درگذشت و قیومیت او را عمویش سرهنگ نصراللهخان به عهده گرفت. رضاخان از پانزده سالگی درجات نظامی را یكی پس از دیگری پشت سر نهاد، بهطوری كه در سال 1297ش به درجۀ سرتیپی و در 1299ش به درجۀ میرپنجی رسید.
عامل سیاسی كودتا، سیدضیاءالدین طباطبائی و عامل اجرائی و نظامی آن رضاخان بود. رضاخان و نیروهایش روز سوم حوت 1299ش وارد تهران شدند و حكومت نظامی اعلام كردند و تمام وزارتخانهها و پست تلگراف را تعطیل نمودند. احمدشاه به خواست كودتاچیان سیدضیاءالدین را به صدرات منصوب كرد و به رضاخان منصب سرداری داد. رضاخان در 1300ش وزیر جنگ شد. بعد از اعتراضات معتمدالتجار و مدرس كه از نمایندگان مجلس بودند رضاخان استعفا داد اما امنیت شهر با قتلهای مرموز مختل شد و همین باعث استرداد رضاخان شد.
احمدشاه در سال 1302ش سردار سپه را به رئیسالوزرایی منصوب كرد و خود راهی اروپا شد از آنجا كه در آن زمان دولت عثمانی از سلطنت به جمهوری تغییر یافته بود، در ایران نیز نظامیان به تحریك سردار سپه خواستار دولت جمهوری شدند لذا طرح جمهوریت تقدیم مجلس شد. اما با بروز تظاهرات به رهبری روحانیون، انصراف از جمهوریت توسط رضاخان اعلام شد. احمدشاه بعد از شنیدن این خبر، رضاخان را خلع كرد اما به علت تهدید نظامیان بار دیگر رضاخان روی كار آمد.
در سال 1304ش احمدشاه قصد بازگشت به كشور را داشت، اما به دلیل تظاهرات در تهران به علت كمیابی نان منصرف شد. در این اثنا رضاخان به منظور یكسره كردن كار قاجار عدهای از درباریان را به اتهام كمبود نان خلع كرد.
در اواخر مهر تظاهرات علیه قاجاریه شكل گرفت و روز نهم آبان مجلس شورای ملی جلسه علنی تشكیل داد و انقراض سلسله قاجاریه را اعلام نمود. حکومت به طور موقت به رضاخان واگذار شد و تعیین حکومت قطعی به نظر موسسان موکول گردید. سرانجام مجلس موسسان در روز 22 آذرماه سال 1304ش پادشاهی ایران را به رضاخان و اعقاب ذكور وی تفویض نمود.
رضاخان دولت را از حیث اداری و مالی برای اجرای طرحهای زیر ساختی توسعه آماده كرد. راههای شوسه، آسفالته، راه آهن و نظام آموزشی جدید به تقلید از نظامهای اروپایی شكل گرفت. دانشگاه تهران تاسیس شد و شماری از دانشجویان برای تحصیلات به خارج از كشور فرستاده شدند و برای صنعتی شدن كشور به كمك متخصصان بهویژه آلمانیها گامهای مهمی برداشته شد. اما بیتوجهی به ویژگیهای اجتماعی و فرهنگی در كشور، نارضایتی مردم عدم موفقیت طرحها را رقم زد. شاه در سال 1305ش فرمان لغو كاپیتولاسیون را صادر كرد.
اولین عكس العمل روحانیت نسبت به شاه توسط شیخ محمد بافقی در فروردین 1306ش، زمانی صورت گرفت كه بانوان درباری بدون حجاب از حرم حضرت معصومه (س) خارج شدند. روز بعد شاه با تجهیزات نظامی وارد قم شد و دستور ضرب و شتم روحانیون را صادر كرد. دومین اعتصاب روحانیت در اعتراض به اجرای قانون نظام اجباری بود كه طی مذاكرات دولت با علمای قم و پذیرفته شدن تقاضاهای آنها مبنی بر تجدیدنظر در قانون نظام اجباری، علما متفرق شدند.
در سال 1307 سیدحسن مدرس دستگیر و سرانجام در 316 توسط عمال دولت به قتل رسید. همزمان با دستگیری سید حسن مدرس قانون لباس متحدالشكل به اجرا درآمد و پوشیدن لباس روحانیت فقط با جواز دولتی امكانپذیر بود. در این میان خلع سلاح عشایر علت دیگر برای جنبش علیه حكومت پهلوی شد.
طی اشغال ایران توسط متفقین در 25 شهریور 1320ش، رضاخان مجبور به كنارهگیری از سلطنت شد و به جزیرۀ مورس تبعید گردید. بدین ترتیب محمدرضا پهلوی به سلطنت رسید.
در انتخابات دورۀ چهاردهم مجلس شورای ملی به مردم فرصت داده شد تا به هر كسی كه میخواهند، رأی بدهند. در نتیجه این آزادی، افرادی چون دكتر محمد مصدق انتخاب شدند. دكتر مصدق در مجلس طرحی راجع به نفت به تصویب رساند مبنی بر این كه هیچ یك از مقامات كشور حق مذاكره یا بستن قرارداد نفت با هیچ كشور خارجی را ندارد. در این موقع هیئتی از روسیه وارد ایران شدند تا امتیاز نفت شمال را بدست آورند، اما بینتیجه برگشتند.
بعد از اتمام جنگ جهانی دوم (1324ش) نیروهای شوروی خاك ایران را ترك نكردند و به اختلافات گروهی در ایران دامن زدند. در آذرماه همان سال آمریكا و انگلیس از شوروی خواستند كه ایران را ترك كند، اما تا آذرماه 1325 كه فرمان پیشروی ارتش به آذربایجان صادر شد و آخرین مواضع فرقۀ دمكرات در تبریز از بین رفت، شوروی همچنان به حمایت گروههای سیاسی مشغول بود.
شاه بعد از اینكه در دانشگاه تهران مورد هدف گلوله قرار گرفت، انحلال حزب توده را اعلام كرد و آیةالله كاشانی را به خرمآباد تبعید نمود. در شهریور 1328 نخستین جبهۀ ملی ایران به رهبری دكتر مصدق تشكیل شد. رزمآرا با مخالفتهایی كه نسبت به ملیشدن صنعت نفت داشت در اسفند 1329 توسط خلیل طهماسبی از فداییان اسلام به قتل رسید و كمیسیون خاص نفت به ریاست مصدق، ملیشدن صنعت نفت را تصویب كرد. مصدق در اردیبهشت 1330 به نخستوزیری منصوب شد. او برنامۀ كار خود را بر دو اصل استوار ساخت:
1- اجرای قانون ملی شدن صنعت نفت
2- اصلاح قانون انتخابات
از آنجا كه شاه وزارت جنگ را بنا به درخواست مصدق به او نداد، مصدق استعفا كرد. اما با تظاهرات مردم در 30 تیر كه خواستار بازگشت مصدق بودند، بار دیگر او با اختیارات بیشتری از قبیل وزارت جنگ به مقام نخستوزیری برگزیده شد و عدۀ زیادی از امرای ارتش را باز نشسته نمود. سپس روابط سیاسی با انگلستان را قطع كرد و همین امر باعث شد تا انگلستان و آمریكا درصدد ساقط كردن دولت وی برآیند. سرانجام شاه در 22 مرداد 1332 مصدق را عزل كرد.
به دنبال آن اولین پیشنهاد دهندۀ ملی شدن صنعت نفت، دكتر حسین فاطمی تیرباران شد و آمریكا و انگلستان مذاكرات خود را در مورد مسئله نفت از سر گرفتند و بعد از 4 ماه مذاكره، اعلامیۀ موافقت در مورد واگذاری نفت به كنسرسیوم بینالمللی صادر گردید. در شهریور 1334 بعد از اینكه حسین علاء (نخستوزیر وقت) مورد حمله فدائیان قرار گرفت، شاه فرمان دستگیری و مجازات فدائیان را صادر كرد و در 27 شهریور فدائیان از جمله نواب صفوی، خلیل طهماسبی، مظفر ذوالقدر و سیدمحمد واحدی تیرباران شدند.
مسائلی از قبیل به رسمیت شناختن اسرائیل توسط شاه در سال 1336، تقلب در انتخابات دورۀ بیستم 1339، عدم رضایت دانشجویان دانشگاه از مسائل جاری سیاسی و رویۀ شاه در كلیه شئون مملكت، باعث راهاندازی تظاهرات شدید علیه شاه شد. مقام نخستوزیری به علی امینی، معتمد آمریكاییها داده شد و آمریكا به شاه تكلیف كرد كه حق دخالت در امور مملكت را ندارد. امینی اوضاع آشفته كشور را ناشی از فساد دانست و برای مبارزه با آن اقدام نمود. اما شاه كه مسلوبالاختیار بود طی سفری به آمریكا عدم موفقیت امینی را اعلام كرد و درخواست نمود كه مجدداً تمامی اختیارات به او واگذار شود و قول داد كه نظریات كاخ سفید را به نحو مطلوب انجام دهد. بعد از جلب توجه آمریكا به ایران بازگشت و امینی را بركنار و امیر اسدالله علم را جایگزین كرد.
در شهریور 1341ش هیئت وزیران علم، لایحه جدید انجمنهای ایالتی و ولایتی را تصویب كرد و به زنان حق انتخاب رأی داد. در آن لایحه قید اسلام از شرایط انتخابات حذف و به جای سوگند به قرآن، سوگند به كتابهای آسمانی قید شده بود كه این تصویبنامه به شدت مورد اعتراض علما و روحانیون قرار گرفت و شاه و علم مجبور به لغو آن شدند.
شاه به خواست آمریكا اصول شش گانهای را به نام اصلاحات اجتماعی به رفراندوم گذاشت اما این بار حضرت آیةا... خمینی حكم به تحریم رفراندوم داد.
امام خمینی عید نوروز 1342 را به مناسبت شهادت امام جعفر صادق (ع) به عنوان عزا و تسلیت به امام عصر (عج) اعلام نمود و در مدرسه فیضیه عزاداری مفصلی برگزار شد. اما مدرسه مورد حمله مأمورین امنیتی قرار گرفت و تعدادی كشته و زخمی شدند. سپس شاه دستور دستگیری امام را صادر كرد. در بامداد 15 خرداد 1342ش امام دستگیر شد. اما با روی كار آمدن حسنعلی منصور در اسفند 1342 ایشان آزاد شدند. بعد از تصویب لایحۀ مصونیت مستشاران آمریكایی، امام نطق كوبندهای علیه شاه و آمریكا و اسرائیل ایراد نمود كه در نتیجه آن در 13 آبان 1343 بازداشت و به تركیه تبعید شدند.
شاه در سال 1348 فرح پهلوی را نایبالسلطنه قرار داد و در سال 1353 تشكیل حزب رستاخیز را به دبیركلی امیرعباسهویداد اعلام كرد و مردم مجبور به عضویت در آن حزب شدند، همین امر نارضایتی مردم را افزونتر ساخت و آنها به مخالفتهای خود علیه رژیم پهلوی ادامه دادند. بزرگترین تظاهرات علیه رژیم شاه در روز 29 بهمن سال 1356 در تبریز رخ داد و در پی آن مردم اصفهان تظاهرات كردند و در روز 17 شهریور حكومت نظامی اعلام شد، اما مردم در میدان ژاله اجتماع كرده و مورد حلمه مأموران قرار گرفتند، كه تعداد زیادی كشته شدند. این روز در تاریخ انقلاب ایران به جمعه سیاه معروف شد.
در اواخر حكومت پهلوی دیگر كسی مقام نخست وزیری را نمیپذیرفت، تا اینكه شاهپور بختیار انتخاب شد. شاه در 26 دی 1357 ایران را ترك و به مصر رفت و روز 12 بهمن همان سال امام وارد تهران شد و با سخنرانی در بهشت زهرا سلطنت پهلوی را غیرقانونی خواند. سرانجام در 22 بهمن 1357ش آخرین سلسله سلطنتی ایران منقرض شد و محمدرضا پهلوی آخرین شاه ایران در سوم مرداد سال 1359 در مصر درگذشت.
منابع:
1)دائرةالمعارف تشیع، زیر نظر: احمد صدر سید جوادی، کامران فانی، بهاءالدین خرمشاهی، حسن یوسفی اشکوری؛ تهران، نشر محبی، چاپ اول، 1386، ج3
2) دائرةالمعارف بزرگ اسلامی،زیرنظر: کاظم موسوی بجنوردی؛ تهر ان سازمان انتشارات وزارت فرهنگ وارشاد اسلامی،چاپ اول 1384، ج
|
behnam5555 |
03-28-2015 08:42 PM |
قاجاریان
قاجار، قاجاریه یا قاجاریاندودمانیترک نژاد بودند که از حدود سال ۱۱۷۰ تا ۱۳۰۴ بر ایران فرمان راندند. ایل قاجاریکی از طایفههای ترکمان بود که بر اثر یورش مغول از آسیای میانه به ایران آمدند. آنان ابتدا در پیرامون ارمنستان ساکن شدند که شاه عباس بزرگ یک دسته از آنان را در استرآباد (گرگان امروزی) ساکن کرد و حکومت قاجاریه نیز از قاجارهای استرآباد تشکیل یافته است. بنیانگذار این سلسله آغامحمد خان است که رسماً در سال ۱۱۷۴ در تهرانتاجگذاری کرد و آخرین پادشاه قاجار، احمد شاه است که در سال ۱۳۰۴ برکنار شد و رضاشاه پهلوی، جای او را گرفت.[۱]
خاندان قاجار از خاندانهای بزرگ ایران است. اعضای این خاندان، از نوادگان پسری شاهزادگان قاجار هستند. پس از اجباری شدن نام خانوادگی و شناسنامه در دورهٔ رضا شاه، هر کدام از شاخههای این خانواده نامی انتخاب کردند که اغلب برگرفته از نام یا لقب شاهزادهای بود که نسب به او میرساندند. اکنون بسیاری از نوادگان قاجار در ایران،آذربایجان، اروپا و آمریکا زندگی میکنند.
|
behnam5555 |
03-28-2015 08:43 PM |
زنـديه (1209 - 1163 هق)
زندیان یا زندیه یا دودمان زند نام خاندانی پادشاهی است که میان فروپاشی افشاریان تا برآمدن قاجار به درازای چهل و شش سال در ایران بر سر کار بودند. این سلسله به سردمداری کریم خان زند از طایفه زند از سال ۱۱۶۳ هجری قمری در ایران به قدرت رسید او فردی مدبر و مهربان بود. کریم خان خود را وکیل الرعایا نامید و از لقب (شاه) پرهیز کرد. شیراز را پایتخت خود گردانید و در آبادانی آن کوشش نمود. ارگ، بازار، حمام و مسجد وکیل شیراز از کریمخان زند وکیل الرعایا به یادگار ماندهاست. حادثه مهم سالهاي پاياني عمر كريم خان،لسكر كشي به بصره بود كه به سرداري برادرش، صادق خان در سال 1189 ه.ق. انجام پذيرفت كه متاسفانه با مرگ شاه به انتها رسيد.
دوران چهارده ساله اخير زندگاني وي را، بايد نعمتي براي مردم ايران شمرد، چرا كه توانست امنيت را در تمامي صفحات داخلي كشور و خليج فارس برقرار كند و پس از قريب پنجاه سال ناآرامي و جنگهاي مستمر، طعم شيرين آسايش را به هموطنان خود بچشاند. با مرگ كريم خان در سيزدهم صفر سال 1193 ه.ق. کشمکش های زیادی در گرفت. آخرين بازمانده اين دودمان،لطفعلي خان بود كه با وجود دلاوري و رشادت بسيار، در برابر حريف كهنه كار پرتدبيري چون آقا محمد خان قاجار دوام نياورد و پس از دستگير شدن، در ارگ بم به سال 1209 ه.ق. كشته شد و بدين ترتيب سلسله ديگري در ايران قدرت را در دست گرفت. به طور كلي، دوران تقريبا" پنجاه ساله زنديه (1209 – 1160 ه.ق.) عصر كشمكشهاي داخلي بود و مدعيان خارجي را يارا و انديشه آن نبود كه به ايران تجاوز كنند. سرحدات كشور نيز از هر جهت در اختيار دودمانهاي ايراني قرار داشت.
منابع
1- تاريخ ايران قسمت دوم و سوم، يهدا فرهنگ، سايت خبري تحليلي ايراس، 29 بهمن 1385
2- مهرآبادی، میترا، تاریخ ایران، تاریخ سلسله زیاری، دنیای کتاب، تهران، ۱۳۷۴
3- تاریخ ایران و جهان (۱)، سال دوم آموزش متوسطه، رشتهٔ علوم انسانی، دفتر برنامهریزی و تألیف کتابهای درسی ایران، ۱۳۸۱.
|
behnam5555 |
03-28-2015 08:44 PM |
افـشاريه
نادر قلي فرزند امام قلي از قبيله " قرخلو " بود كه شاخه اي از ايل افشار به شمار مي رفت. سقوط اصفهان در سال 1135 ه.ق. بهانه خوبي به دست سركشان داخلي و مدعيان خارجي ايران داد تا هر يك از گوشه اي سر برآوردند و كشور را به هرج و مرج طولاني مبتلا كنند. نادر نيز در راس گروهي كه براي حمايت از حيات و هستي اهل ابيورد فراهم ساخته بود ابتدا در خدمت خان همين منطقه قرار گرفت و پس از ازدواج پياپي با دو دختر او، وارث حكومت محلي كوچك وي شد. آن گاه در سال 1139 ه.ق كه شاهزاده سرگردان صفوي (تهماسب ميرزا) در جستجوي ياران و همراهان فداكاري بود به او پيوست و عزم نجات ايران كرد.
سردار افشار در خلال چهار جنگ پياپي كه با شورشيان افغان داشت توانست سردسته آنان، يعني اشرف و همراهانش را در مناطق مهماندوست دامغان، سردره خوار (نزديك تهران) مورچه خورت اصفهان و زرقان فارس در هم بكوبد. راه را براي استقرار مجدد حكومت صفوي هموار كند. پس از آن در طول چندين نبرد بزرگ و كوچك با تركان عثماني كه بيست سال طول كشيد (به غير از يك مورد) همه جا نادر پيروز بود. وي نيروهاي عثماني را شكست داد و آنان را از خاك ايران تا منتهي اليه درياي سياه و ارمنستان و گرجستان بيرون راند. نيروهاي روسي نيز كه وصيت پتر كبير از اختلافات دروني ايران استفاده كرده بودند با سياست و تدبير عاقلانه وي تمامي خطه شمال و باريكه ساحلي خزر را (از دربند و باكو تا مازندران) تخليه كردند. نادر با بهره گيريهاي به موقع از ضعفهايي كه شاه تهماسب دوم (1145 – 1125 ه.ق.) از خود نشان داد وي را از سلطنت خلع كرد. پس از آن با خلع فرزند خردسال شاه تهماسب دوم يعني عباس سوم از سلطنت خود در شوال سال 1148 ه.ق. با راي و اراده بزرگان، سرداران، ريش سفيدان و روحانيان عاليمرتبه اي كه در دشت مغان گرد آورده بود، سلطنت نشست. اقدامات بعدي او، سركوبي سركشان داخلي در قندهار و ايجاد نظم در سراسر كشور بود. از آنجا كه دولت گوركاني هند جمعي از فراريان افغان را پناه داده بود و به توقعات نادر نيز وقعي نمي نهاد، نادر ناچار شد كه عازم شبه قاره شود. نبرد قطعي ميان فريقين، در منطقه كرنال در 15 ذيعقده سال 1151 ه.ق. (24 فوريه 1739 ه.) روي داد كه به شكست محمد شاه گوركاني انجاميد. نادر به همراه سپاهيان خود وارد دهلي شد پس از ضرب سكه و اعلام انقياد حريف، دگرباره تخت سلطنت را به محمد شاه واگذاشت. پادشاه گوركاني نيز در مقابل آن، مناطق غربي آب اتك و رودخانه سند را به ايران تسليم كرد.
واقعه مهم پاياني سال 1153 ه.ق. لشكر كشي شاه ايران به ماوراءالنهر و تصرف مناطق جنوبي آمودريا (جيحون) بود. ابوالفيض خان (از احفاد چنگيز) به شكست قطعي معترف شد و از سوي نادرشاه حكومت سمر قند و بخارا و آن سوي رودخانه تا صفحات سغد و فرغانه را به دست آورد. اما، ايلبارس خان (والي خوارزم) از در جنگ در آمد و لامحاله جان بر سر دعوي نهاد. بدين سان، خوارزم جايگاه تاريخي خود را بازيافت و صفحات مابين درياچه هاي آرال و مازندران تا حوالي دشت قبچاق قديم، كه با قزاقستان كنوني مطابقت دارد،فرمان پذير شدند.
نادر بر اثر اشتباهي كه در تشخيص و داوري در مورد سوء قصد كنندگان به خود مرتكب شد، به فرزند ارشد خود (رضا قلي ميرزا) خشم گرفت و چشمهاي او را كور كرد (1154 ه.ق.). اين فاجعه موجب شد كه اعتدال رواني وي مغشوش شود و وخامت احوالش فزوني يابد. اغتشاشات داخلي لزگيها در داغستان و قيامهاي محلي فارس و گرگان و ديگر نقاط همراه با لجاجتي كه عثمانيها براي رد شرايط پيشنهادي وي نشان مي دادند و از پذيرش مذهب شيعه جعفري به عنوان ركن پنجم اسلام سرباز مي زدند، موجب گرديد كه نادر از لشكركشي به روسيه و استانبول و مناطق ماوراءالنهر منصرف گردد و درگير گرفتاريهاي نفس گير و ايذايي داخلي شود. سرانجام هلاكت وي به دست جمعي از سرداران مقربي انجام گرفت كه همگي بر جان خويش بيمناك بودند. به همين سبب با توطئه هولناكي كه در يازدهم ماه جمادي الثاني سال 1160 در قوچان ترتيب دادند، او را از پاي در آوردند. نادر از فرمانرواياني بود كه براي آخرين بار ايران را به محدوده طبيعي فلات ايران رسانيد و با تدارك كشتيهاي عظيم جنگي، كوشيد تا استيلاي حقوق تاريخي كشور را بر آبهاي شمال و جنوب تثبيت كند. بعد از وی كريم خان زند، شاهرخ افشار، فرزند رضاقلي ميرزا (نواده نادر) و احمد خان ابدالی به قدرت رسیدند.
منابع
1- تاريخ ايران قسمت دوم و سوم، يهدا فرهنگ، سايت خبري تحليلي ايراس، 29 بهمن 1385
2- مهرآبادی، میترا، تاریخ ایران، تاریخ سلسله زیاری، دنیای کتاب، تهران، ۱۳۷۴
3- تاریخ ایران و جهان (۱)، سال دوم آموزش متوسطه، رشتهٔ علوم انسانی، دفتر برنامهریزی و تألیف کتابهای درسی ایران، ۱۳۸۱.
|
behnam5555 |
03-28-2015 08:46 PM |
امير تـيـمور گـورکاني
در سال 736 ه.ق. كه ابو سعيد (ايلخان جوان و نيرومند مغول) در گذشت حكومت ايلخانان دچار هرج و مرج گرديد در همين زمانها،خانداني از ايل " برلاس " در شهر كش واقع در جنوب سمرقند فرزندي زاده شد كه تيمور نام گرفت.(تيمور يا " تمر " يا " دمر" در تركي به معناي آهن است). وي بنيانگذار سلسله شد كه از حدود سال 772 تا 911 ه.ق. دوم آورد و در تاريخ ايران به نام " سلسله سلاطين تيموري " يا " گوركانيان " يا "تيموريان " شهرت يافت. بعدها كه مورخان نسب نامه اي براي او درست كردند، نسب او را به امير " قراجارنويان " برلاس از خاندان چنگيز خان رساندند، ولي هيچ دليلي بر صحت اين ادعا در دست نيست. وی در سيستان،در حين كشمكش و جنگ و جدال، از ناحيه پا و شانه راست زخمي توان فرسا برداشت كه آثار آن تا پايان عمر باقي ماند. به همين علت او را " لنگ " خواندند و هم اكنون نيز در اروپا به نام " تامرلان " (تيمورلنگ) شهرت دارد.
تيمور پس از پيروزي بر رقيب، قوريلتا،(شورا) يي مركب از علما و امرا و وجوه و اعيان ماوراء النهر تشكيل داد كه در اين قوريلتا، تيمور به سلطنت انتخاب شد.اين سال (771 ه.ق.) را مي توان سال آغاز سلطنت مستقل و مبدا تاسيس سلسله تيموريان دانست. وي زمانی که در صدد تهيه سپاه عظيمي براي فتح چين برآمد و با دويست هزار سپاه عازم فتح آن مملكت شد، در اترار به سبب برف و سرماي سخت متوقف شد و براي دفع سرما دست به شرابخوري زد. از آنجا كه شراب نتوانست در بدن آن مرد كه سال عمرش به 71 رسيده بود حرارتي پديد آورد، دست به نوشيدن عرق زد و در اين كار چندان افراط كرد كه بيمار شد. هم در آن بيماري در گذشت (17 شعبان سال 807 ه.ق.). جسد او را به سمرقند بردند و اكنون گور وي به نام " گور امير " شهرت دارد.
منابع
1- تاريخ ايران قسمت دوم و سوم، يهدا فرهنگ، سايت خبري تحليلي ايراس، 29 بهمن 1385
2- مهرآبادی، میترا، تاریخ ایران، تاریخ سلسله زیاری، دنیای کتاب، تهران، ۱۳۷۴
3- تاریخ ایران و جهان (۱)، سال دوم آموزش متوسطه، رشتهٔ علوم انسانی، دفتر برنامهریزی و تألیف کتابهای درسی ایران، ۱۳۸۱.
|
behnam5555 |
03-28-2015 08:47 PM |
صـفـويان
تشكيل دولت صفوي در اوايل قرن دهم هجري قمري (ابتداي قرن شانزدهم ميلادي) يكي از رويدادهاي مهم ايران محسوب مي شود. پيدايش اين دولت كه بايد آن را سرآغاز عصر تازه اي در حيات سياسي و مذهبي ايران دانست موجب گرديد استقلال ايران بر اساس مذهب رسمي تشيع و يك سازمان اداري بالنسبه متمركز، تامين گردد. در سال 907 ه.ق. شاه اسماعيل اول (فرزند شيخ حيدر صفوي) با كمك قزلباشان منتسب به خانقاه اردبيل، پس از شكست فرخ يسار (پادشاه شروان) و الوند بيگ آق قويونلو، شهر تبريز (پايتخت دولت آق قويونلو) را به تصرف درآورد. در همين شهر بود كه دولت صفوي را بنيان نهاد و مذهب شيعه دوازده امامي را مذهب رسمي ايران اعلام كرد. او در نخستين سالهاي سلطنت خود تمامي قدرتهاي خود مختار داخلي را برانداخت و زمينه ايجاد حكومت مركزي را فراهم ساخت.
وي پس از فراخواندن سپاهيان از مناطق مختلف كشور رهسپار خراسان شد و در شعبان سال 916 ه.ق. در نزديكي شهر مرو شكست سختي به ازبكان وارد ساخت. این شكست عكس العمل شديد كارگزاران دولت عثماني را برانگيخت و سياست آميخته با مماشات و تساهل سلطان بايزيد در برابر شاه اسماعيل با مخالفت شديد سران يني چري و علماي اهل تسنن عثماني روبه رو شد. مخالفان كه سلطان را سد راه مبارزه با دولت صفوي مي دانستند به دور سليم (فرزند او) گرد آمدند و ضمن توطئه اي كه به مرگ با يزيد انجاميد اين مانع را از سرراه برداشتند.
سلطان سليم پس از فوت پدر، به قصد جنگ با شاه اسماعيل و براندازي دولت نوپاي صفوي سپاه بزرگي از يني چريها و ممالك دست نشانده فراهم ساخت و پس از قتل عام شيعيان و طرفداران شاه اسماعيل در آناتولي در محرم سال 920 ه.ق. به سوي ايران حركت كرد. وي در ماه رجب همين سال در دشت چالدران (نزديك خوي مستقر شدو در شرايطي كه سپاهيان عثماني از لحاظ كثرت عدد و مجهز بودند به اسلحه گرم از امتياز بزرگي برخوردار بودند جنگ آغاز گرديد. جنگ با پيروزي سلطان سليم خاتمه يافت و شهر تبريز سقوط كرد. اما سلطان عثمان تنها چند روزي توانست در آذربايجان بماند. بيم از عدم امنيت و تداركات، دوري از مركز حكومت و مهمتر از همه طغيان يني چريها (به علت عدم رضايت از جنگ و كشتار مسلمانان) وي را مجبور به عقب نشيني كرد.
اگر چه جنگ چالدران ضربه سنگيني به دولت صفوي وارد كرد ولي موجب از بين رفتن آن نشد. بعد از واقعه چالدران شاه اسماعيل تا پايان عمر دست به كار مهمي نزد. سرانجام در 15 رجب سال 930 ه.ق. شاه اسماعيل پس از بازگشت از ييلاق شكي به آذربايجان در ناحيه سراب در 38 سالكي چشم از جهان فروبست در حالي كه دولتي با ثبات بنيان نهاده بود كه طي دو قرن ادامه يافت و از نظر تشكيلات و نظامات از مهمترين دولتهاي بعد از اسلام در ايران شمرده مي شود.
تهماسب، بزرگترين فرزند شاه اسماعيل كه در سال 919 ه.ق. به دنيا آمده بود. در يك سالكي به دستور پدرش به هرات انتقال يافت. تهماسب هنگام مرگ پدر ده سال و شش ماه داشت كه به سلطنت رسيد. وي از سال 930 ه.ق. تا 984 ه.ق. مدت 54 سال سلطنت كرد كه بيشترين ايام سلطنت در دوران صفوي محسوب مي شود. او شجاعت و صلابت پدررا نداشت ولي از نظر كشور داري و تنظيمات زمان حكمراني او را بايد يكي از مهمترين ادوار صفويه شمرد. شاه اسماعيل در عمر كوتاه خود كه بيشتر در جنگهاي داخلي و خارجي گذشت، موفق نشد دولت نوبنياد صفوي را بر اساس تشكيلات اداري و نظامات مذهبي استوار كند ولي اين كار در دوران سلطنت طولاني تهماسب جامه عمل پوشيد. شاه تهماسب به علت نزديكي تبريز به مرزهاي عثماني و آسيب پذيري اين شهر و دوري تبريز از خراسان كه همواره مورد هجوم ازبكان قرار مي گرفت در سال 965 ه.ق. پايتخت خود را به قزوين منتقل كرد. از اين تاريخ تا سال 1006 ه.ق. (كه شه عباس اول اصفهان را مورد توجه قرار داد) شهر قزوين پايتخت صفويه بود. از وقايع عمده دوران شاه تهماسب پناهندگي همايون (پادشاه هند) و با يزيد (شاهزاده عثماني) بود كه هر دو رويداد تاثير زيادي در رابط ايران و هند و عثماني داشت.
شاه تهماسب در پنجاه و چهارمين سال سلطنت خود در پانزدهم ماه صفر سال 984 ه.ق در قزوين وفات كرد. بعد از مرگ او پسر دومش (اسماعيل ميرزا) كه به دستور پدر در قلعه قهقهه زنداني بود با حمايت اكثر اميران قزلباش به پادشاهي رسيد. وي يك سال و نيم سلطنت كرد اما در همين مدت كوتاه به جنايات دهشت انگيزي دست زد. او اغلب رجال مملكتي را كه پس از مرگ پدرش از سلطنت حيدر ميرزا (برادر كهترش) حمايت كرده بودند از ميان برداشت و دستور قتل همه شاهزادگان صفوي را صادر كرد. در دوران فرمانروايي كوتاه او حادثه اي در مرزهاي مملكت اتفاق نيفتاد. بعد از فوت شاه اسماعيل دوم دولتمردان صفوي و امراي قزلباش براي سلطنت محمد ميرزا (پسر بزرگ شاه تهماسب) با يكديگر همداستان شدند. او به خدابنده معروف شد از سال 985 تا 996 ه.ق. پادشاهي كرد. از آنجا كه وي با صره اي ضعيف و طبعي ملايم داشت قادر به اداره امور نبود. در این زمان اختلافات داخلی در کشور بالا گرفت و در اين ميان دولت عثماني كه از اين اختلافات داخلي آگاه بود از فرصت استفاده كرد و مرزهاي صفوي را در غرب و شمال غرب مورد حمله قرار داد و اراضي وسيعي را تصرف و شهر تبريز (مهمترين شهر آذربايجان) را اشغال كرد. ازبكان نيز مقارن همين احوال شهرهاي خراسان را در معرض تاخت و تاز قرار دادند. تا اینکه سرانجم " شاه عباس اول" بر اريكه قدرت نشست.
دوران پادشاهي شاه عباس اول (1038 – 996 ه.ق.) فصل تازه اي در تاريخ دولت صفوي گشود. او كه از نزديك و دور جريان حوادث را دنبال مي كرد به فراست دريافته بود كه عامل اصلي آشفتگيها قدرت طلبي امراي قزلباش است. پس قبل از هر كار بر آن شد تا به اعمال اين اميران پايان بخشد. نخست با كمك مرشد قلي خان كه در راس امور نظامي و اداري قرار گرفته بود سران گردنكش قزلباش را از ميان برداشت. سپس او را نيز به قتل رساند و با انتصاب سركردگان و حكام ولايتها و ايالتها از درجات پايين تر كه به صورت كامل از خود او اطاعت داشتند سلطنت مطلقه اي را برقرار نمود. وي براي مقابله با ازبكان و عثمانيان و عقب راندن آنان نخست با دولت عثماني مصالحه كرد. آن گاه را براي جنگ با ازبكان به خراسان برد و تا سال 1007 ه.ق. نواحي مختلف اين ايالت را تصرف آنان خارج كرد. سپس در تجديد نظر در سازمان سپاه و انحلال قزلباش سپاه قوللر و شاهسون را پديد آورد و همكاري متخصصاني كه برادران شرلي از انگلستان به ايران آورده بودند ارتش را به سلاح گرم مجهز كرد. وي از سال 1011 ه.ق. به بعد با يك رشته عمليات تهاجمي كه تا سال 1034 ه.ق. به طول انجاميد مناطقي از قفقاز و آناتولي و عراق و عرب را از تصرف عثمانيها خارج كرد و مرزهاي مملكت را به حدود دوران شاه اسماعيل بازگرداند. همچنين با مقابله سياسي و نظامي با پرتغاليان در خليج فارس قدرت دولت صفوي را بر جزاير و بنادر خليج فارس برقرار نمود.
با استقرار مجدد امنيت و ثبات در داخل كشور و علاقه شاه عباس به تقويت بنيه نظامي و اقتصادي كشور فصل تازه اي در مناسبات ايران با كشورهاي اروپايي گشوده شد و يكي از نتايج آن رشد بازرگاني داخلي و خارجي به ويژه در زمينه توليد و فروش ابريشم وجلب منافع مالي فراوان بود. تمايل او به عمران و آباداني موجبات رشد معماري و برپايي بناهاي عام المنفعه،راهها،كاروانسراها، پلها، مساجد، مدارس و نيز تعالي بخشهاي مختلف هنري را فراهم نمود كه شاخصترين پديده در عصر صفوي و حتي در تاريخ ايران محسوب مي شود. اين پادشاه در حالي كه جانشين لايقي از خود باقي نگذاشته بود در 24 جمادي الاول سال 1038 ه.ق. (پس از چهل دو سال پادشاهي) وفات يافت. دولتمردان صفوي، نواده او (سام ميرزا) را از حرمسراي سلطنتي بيرون آوردند و با نام شاه صفي به سلطنت نشاندند (14 جمادي الثاني 1038 ه.ق.).
شاه صفي كه دوران كودكي خود را در حرمسرا و بيگانه با مسائل سياسي و نظامي گذرانده بود لياقت آن را نداشت كه مملكت پهناوري را كه جدش براي او باقي گذاشته بود اداره كند. سلطان (مراد چهارم) عثماني با استفاده از ضعف و ناتواني و بي لياقتي جانشين شاه عباس پيمان صلحي را كه بين ايران و عثماني انعقاد يافته بود زيرپا گذاشت و به منظور باز پس گيري مناطقي كه در زمان شاه عباس از دست رفته بود به مرزهاي ايران حمله كرد. وي در سه جنگ كه بين سالهاي 1038 تا 1048 ه.ق. رخ داد شهر بغداد را كه مهمترين مركز سوق الجيشي ايران براي حفظ عراق و عرب بود به تصرف خود درآورد. سپس معاهده صلح زهاب (1049 ه.ق. / 1639 م.) برقرار گرديد و به موجب آن بغداد و عراق عرب به صورت رسمي جزء متصرفات عثماني شد و خط مرزي دو مملكت به نواحي مندلي و شهر زور و مريوان منتهي گرديد.
) شاه صفي در سال 1052 ه.ق. فوت كرد و در همين سال فرزندش عباس ميرزا ملقب به " شاه عباس ثاني " به سلطنت رسيد. در زمان سلطنت شاه عباس دوم (1076 تا 1052 ه.ق.) به علت رعايت قرارداد صلح زهاب بين دولتين ايران و عثماني جنگي رخ نداد لكن در ناحيه قندهار كه مرز ايران و دولت بابري هند شمرده مي شد جنگي بين دو دولت ايران و هند روي داد كه به شكست سپاه هند و تصرف قندهار منجر گرديد. دوران شاه عباس ثاني (همانند دوران شاه عباس اول) دوران رونق اقتصادي،عمران و آباداني، اعتلاي فرهنگي و دوران ظهور رجال دين و دانش بود. اين پادشاه در 23 ربيع الاول سال 1077 ه.ق. وفات يافت و پسرش صفي ميرزا با نام " شاه سليمان " به سلطنت رسيد.
شاه سليمان (1106 – 1077 ه.ق.) پادشاهي نالايق و بي اراده و آلت دست خواجگان و رجال متنفذ دولتي بود. نخستين نشانه هاي انحطاط و سقوط صفوي از زمان او ظاهر شد. اگر حادثه مهمي در مرزها رخ نداد در درجه اول به سبب آن بود كه هنوز آوازه قدرت ايران عصر شاه عباس اول طنين انداز بود و در ثاني در كشورهاي مجاور ايران دولتهاي نيرومندي مانند گذشته وجود نداشت تا تهديدي جدي به شمار روند. آخرين سلطان كشور يكپارچه صفوي (قبل از سقوط نهايي آن به دست نادر شاه افشار) سلطان حسين بو.د كه بعد از شاه سليمان از سال 1106 تا سال 1135 ه.ق. سلطنت كرد. وی سرانجام به دست محمود افغان از سلطنت برکنار شد.
منابع
1- تاريخ ايران قسمت دوم و سوم، يهدا فرهنگ، سايت خبري تحليلي ايراس، 29 بهمن 1385
2- مهرآبادی، میترا، تاریخ ایران، تاریخ سلسله زیاری، دنیای کتاب، تهران، ۱۳۷۴
3- تاریخ ایران و جهان (۱)، سال دوم آموزش متوسطه، رشتهٔ علوم انسانی، دفتر برنامهریزی و تألیف کتابهای درسی ایران، ۱۳۸۱.
|
behnam5555 |
03-29-2015 07:41 PM |
|
behnam5555 |
04-02-2015 12:54 PM |
سند ازدواج ایرانیان باستان
آغاز قرن دوم هجری، یکی از شهرهای نزدیک سمرقند
در آغاز قرن دوم هجری/ هشتم میلادی، سپاه اسلام همچنان درگیر فتح سرزمینهای شرقی ایران بود و به ویژه در سرزمین باستانی سُغد با مقاومت شدیدی روبهرو شد. این سرزمین، در شرق ایران زمین قرار داشت و شهرهای سمرقند و بخارا مراکز اصلی آن بودند. سغد در آن هنگام که مورد حمله اعراب قرار گرفت برای حدود دو هزار سال مرکز نگهبانی از راه ابریشم و ترویج آیینهای ایرانی در چین و ماچین بود و گرانیگاه فرهنگ ایرانی محسوب میشد. سغد و خوارزم و بلخ و سرزمینهای پیرامون آن در دوران اسلامی در قالب خراسان بزرگ با هم ادغام شد. این سرزمین که از طبرستان باستانی تا مرزهای ترکمنستان و ازبکستان امروزین کشیده شده است، همان جایی بود که در زمان حمله اسکندر به هخامنشیان بیشترین مقاومت را از خود نشان داد، و در زمان قیام ابومسلم خراسانی نیز نطفه خیزش ایرانیان برای راندن امویان در همینجا بسته شد. نخستین شاعران بزرگ فارسی زبان- رودکی و شهید بلخی و فردوسی و … در این سرزمین زاده شدند، و اساطیری- مانند داستان رستم- را به نظم درآوردند که به ویژه در این قلمرو رواج داشت. در آغاز قرن دوم هجری، زمانی که آخرین جنگاوران سغدی در برابر اعراب مقاومت میکردند، مجموعهای از اسناد در جایی به نام کوه مغ در قلعهای پنهان شد، که پس از هزار و دویست سال در قرن گذشته کشف شد. از میان این متون، طولانیتر از همه سند ازدواجی است که به خوبی گویای تمدن ایرانیان کهن و نوع روابط میان زن و مرد در ایران شرقی باستان است. برابری حقوق زن و مرد، و آزادی روشن و دادگرانه میان این دو شریک زندگی به همراه ذکر شرط و شروطی که آشکارا برای حفظ این آزادی تدوین شده، چنان صریح در متن سند آمده که ما را از شرح اضافی بینیاز میسازد. در اینجا متن سند ازدواج را با کمی ویرایش میخوانید:
به تاریخ دهمین سال سلطنت شاه ترخون، در ماه مسواویچ (دیماه)، در آسمان روچ (آسمان روز) اوتکین ملقب به نیدن دختری به نام دغدغونچه ملقب به چته دختر ویوس را که تحت قیمومیت چیر فرزند و خزنک پادشاه نوکت است، خواستگاری کرد و او را به زنی گرفت. چیر، این زن تحت قیمومیت خود را بر اساس قانون و با شرایط زیر به عقد او درآورد: بگذار اوتکین، چته را همچون همسری محبوب و محترم داشته باشد. به او خوراک و پوشاک، و تزئینات بدهد. او را با احترام و محبت در خانه خود به عنوان همسری با حقوق کامل نگهداری نماید. همانطور که یک مرد شریف یک زن شریف را همسر خود میسازد و چته نیز اوتکین را همچون شوهر محبوب و محترم بدارد. او باید مواظب رفاه و سعادت او باشد چون که زن شریف را مرد شریف شوهر است.
در آینده چنانکه اوتکین بدون اجازه چته، زن، کنیز یا خانم دیگری را بدون رضایت چته به خانه بیاورد. پس اوتکین شوهر باید به همسرش چته مبلغ سی درهم دینار سالم و خالص بپردازد. بعد از آن بگذار که این زن را نه به عنوان همسر و نه همچون کنیز نپذیرد و (چته) او را از نزدش براند. در آتیه چنانچه اوتکین تصمیم بگیرد که این چته را همچون زوجه دیگر نداشته باشد، در آن صورت بگذار که او را با خوراک، با کالا، و اثاثیه با خود گرفتهام و مبلغ دریافتیاش بدون هیچگونه تعهد آزاد کند و او را در قبال زوجهاش هیچگونه تعهد دیگری نخواهد بود و او به پرداخت هیچ چیز دیگری متعهد نمیگردد. سپس او میتواند با همان زنی که مورد نظرش است ازدواج کند. همچنین اگر چته تصمیم بگیرد که دیگر همسر اوتکین نباشد، پس بگذار که او را ترک نماید. در آن صورت بگذار او پوشاک قابل استفاده، تزئینات و کالایی را که از اوتکین به او تعلق میگیرد، از شوهرش نگیرد. اما اموال خصوصی و دارایی استحقاقیاش را بگذار با خودش ببرد. و او را در قبال شوهرش دیگر هیچ گونه تعهدی نخواهد بود و دیگر مدیون به هیچگونه پرداختی هم نخواهد بود. بعد از آن او حق دارد با هر مرد دیگری که دلش بخواهد ازدواج کند.
اگر اوتکین مرتکب گناه یا اعمال زشت (جرمی) گردد خودش مسئول خواهد بود و بگذار خودش (جریمه) را بپردازد. چنانچه او به جهت غلام یا غلام بدهکار یا اسیر به دست کسی گرفتار گردد یا تحت حمایت کسی برود (به موالی بپیوندد)، در آن صورت چته و فرزندان او بدون هیچ تعهدی باید آزاد باشند. اما اگر چته مرتکب گناهی با رفتار زشتی (جرمی) گردید بگذار خود او مسئول باشد. چنانچه او به حیث کنیز یا غلام بدهکار یا اسیر به دست کسی گرفتار گردید یا تحت حمایت کسی رفت، در آن صورت باید اوتکین به همراه فرزندانش بدون هیچگونه قید و شرطی آزاد باشند. به این ترتیب یکی مسئول گناه و رفتار زشت دیگری نخواهد بود. سند عقد ازدواج حاضر در محل قوانین در حضور وخغوکان فرزند ورخنان منعقد گردید و اشخاص زیر حاضر بودند: سکاتچ فرزند شیشچ، چخرین فرزند رامچ، شاو فرزند ماخک، راقم سند رامتیش فرزند وغشفرن.
|
behnam5555 |
04-02-2015 12:55 PM |
تکیه دولت و عزای امام حسین در عهد ناصری
مراسم عزاداری محرم در هر دوره ای مراسم خاص خود را داشته و در هر دوره به نحوی برگزار می شده است اما رکن مشترک همه اینها گریه و زاری و مصیبت خوانی است . مراسمی که از طرف شاهان و بزرگان بر پا می شود معمولا سرمشق دیگران قرار می گیرد و باب روز می شود . در زمان قاجار همچون دیگر ازمنه مراسم عزاداری از طرف دربار برگزار می شد در دوره ناصری که روزنامه ای از طرف حکومت به نام وقایع اتفاقیه چاپ می شد گزارش این مراسم اورده شده است . در این گزارش نشان داده شده که در ان زمان نیز تکیه معمول بوده است و تکایا را با شال ترمه تزئین کرده چراغانی می کردند :
"روزنامه وقایع اتفاقیه بتاریخ یوم پنج شنبه نهم محرم الحرام مطابق سال اودئیل 1270 نمره چهل و یک منطبعه دارالخلافه تهران
اخبار داخله ممالک محروسه پادشاهی
در روز هفتم این ماه اعلیحضرت قوی شوکت پادشاهی به تکیه میدان ارک تشریف فرما شده و از انجا به عمارت اندرونی مؤتمن السلطان نظام الملک تشریف بردند و نهار را در انجا میل فرموده به تکیه دولت تشریف فرما شدند . این ایام که ایام تعزیه داری جناب سید الشهدا علیه السلام است در تکیه دولت تعزیه داری به طور شایسته برپا شده جمیع اطاقهای تحتانی و فوقانی انرا از شال ترمه و بلور الات مردنگی و غیره زینت داده اند و بسیاربا شکوه و خوب بسته شده و چهار طالار تکیه را از اسباب چراغ و بلور الات مملو کرده به طور خوب بسته اند و شبها که چراغ ها را روشن می کنند تکیه مزبور یک نوع شکوه دیگر دارد . اعلیحضرت پادشاهی هر روز به تکیه تشریف می اورند و همچنین در این ایام عاشورا و هنگام تعزیه داری جناب سید الشهدا علیه الاف و التحیه والثنا عموم خلق دارالخلافه طهران از وضیع و شریف جمیعا در تکایا و مساجد به تعزیه داری و روضه خوانی و حصول دعاگویی به جهت ذات اقدس همایون پادشاه مشغول می باشند و جمیع تکایا را با زینت تمام اراسته اند و چنانچه معمول و متداول این دولت علیه است روزها و شبها را خلق از کوچک و بزرگ مشغول تعزیه داری جناب سید الشهدا علیه السلام می باشند ."
از جمله در نمره 142 نوشته است :
"تکیه دولت که حسب الامر دیوان همه ساله بسته می شود در جمیع ممالک اینطور تکیه نیست و باین زینت بسته نشده از جمله زینت او یکی اسباب چراغ انجاست که در هر شبی زیاده از پنجهزار چراغ در میان لاله و مردنگی و چهل چراغ در انجا سوخته می شود و در این ایام دهه عاشورا به قانونی که معمول و متداول این دولت علیه است در اکثر تکایا و مساجد مردم شب و روز مشغول تعزیه داری جناب ابا عبدالله الحسین علیه السلام بودند خصوصا در روز عاشورا که از جمیع محلات دسته و علم و شبیه خوانها به تکیه دولت امده و از ازدحام و جمعیت تعزیه داران رقت غریبی شده و جمیع مردم از اعالی و ادانی مشغول تعزیه داری گردیدند و اعلیحضرت پادشاهی به تکیه دولت تشریف فرما گردیده و دسته جات تعزیه داران چال حصار و عود لاجان و سایر محلات با نظم و ترتیب به حضور مبارک امدند و به غیر از صدای گریه و تعزیه داری دیگر از کسی صدا بلند نمی شد و چنانچه در ازمنه سابقه در این اوقات تعزیه داری بعضی الوات و اشرار مرتکب دعوا و شرارت می شدند بحمدالله در ان دوران امنیت اقتران از اتهامات اولیای دولت علیه این قاعده به کلی متروک گردیده است و به سبب مستحفظ و نظام قراولخانها و سعی کلانتر و کدخدایان الواط و اشرار را به هیچ وجه مجال هرزگی و شرارت نشده و همه مردم به مراسم تعزیه داری و حصول دعاگویی به جهت ذات اقدس پادشاهی مشغول بودند ."
همچنین از خواندن این سطور معلوم می شود در ان دوران نیز در ایام محرم از بزهکاری ها کاسته شده بیشتر اشرار هم به جای شرارت به عزاداری می پرداخته اند که البته در این روزنامه درباری تبلیغاتی هم برای حکومت خود دارد که نمونه دیگری از ان در اینجا ذکر می گردد :
"چون در ایام دهه عاشورا مردم در راه جناب سبدالشهدا به فقرا و ضعفا و مساکین اطعام و احسان می کنند غالبا در این ایام اجناس ماکولات ترقی به هم رسانده و گران می شد ولکن امسالبه سبب فراوانی اذوقه و حصول امنیت هر چیزی کمال وفور و ارزانی را داشت ."
|
behnam5555 |
04-02-2015 12:56 PM |
گنجایش حوض
معروف است که محمدشاه قاجار روزی از حاجمیرزا آقاسی پرسید این حوض که جلو عمارت تخت مرمر واقع شده گنجایش چند کاسه آب را دارد. حاجمیرزا آقاسی هرچه فکر کرد جوابی نیافت ناچار گفت قربان من سواد کافی ندارم این موضوع را بهتر است از آخوندها که اطلاع کافی دارند سؤال کنید. شاه امر کرد یک آخوند مطلعی آوردند سؤال خود را با وی تکرار کرد آخوند جواب داد قربان تا کاسه ثلث حوض باشد سه کاسه و اگر به اندازة مربع حوض باشد چهار کاسه… شاه گفت بس است بقیه را فهمیدم و امر کرد به او انعامی دادند و روانهاش کردند.
|
behnam5555 |
04-02-2015 12:59 PM |
اوضاع دربار ناصری از زبان علویه کرمانی
در میان اثار مکتوب،سفرنامه ها به خاطر نشان دادن چشم اندازی از جوامع دیگر ونقل مسائل سیاسی اجتماعی آن جوامع و آشنا کردن خواننده با دنیایی ناشناخته حائز اهمیت فراوان هستند .در عصر قاجاری سفرنامه های فراوانی نوشته شد که هر یک در جای خود دارای ارزش و اهمیت است از میان سفرنامه های ایرانی ، سفرنامه های زیارتی جایگاه ویژه ای دارد؛زیرا علاوه بر نشان دادن مسایل جغرافیایی و تاریخی و فرهنگ و اجتماعیات ، در مورد مسایل مذهبی و شرح مکان های زیارتی مورد توجه ایرانیان مثل سفر حج و عتبات و نحوه انجام این فرائض نیز اطلاعاتی به خواننده می دهند .سفرنامه حاجیه علویه خانم کرمانی یکی از این سفرنامه هاست که از نظر مذهبی و تاریخی دارای اهمیت است و نکات جالبی درباره نحوه حج گزاری و همچنین اوضاع دربار ناصری ارائه می دهد .
مهمترین قسمت این سفرنامه مربوط به اوضاع دربار ناصری است که حاوی نکاتی حائزاهمیت است .نویسنده هنگامی که به تهران میرسد در تهران اقامت میکند و به کرمان نمیرود. بیشترین حجم این کتاب مربوط به این دوران یکسال و نیمه است. حدود 87 صفحه یعنی نزدیک به نیمی از سفرنامه به این بخش اختصاص دارد فضای حاکم بر این بخش از سفرنامه، شادی و سرور است.
این قسمت از سفرنامه شامل شرح میهمانی هایی است که نویسنده رفته و رجالی که از او دعوت کردهاند و همچنین، اوضاع دربار ناصرالدینشاه، عروسیها، تعزیهها، عزاها، رفتار شاه با زنها، زنها و دخترهای شاه، مشغولیات درباریان.
بیشترین مطالب این بخش هم مربوط به عقد و عروسی و مراسمهای آن است. نویسنده در این مدت کارهای عقد و عروسی دخترهای قوم و خویش و درباریان و حتی دختر ناصرالدینشاه را سر و سامان میدهد.به طوری که خود میگوید او را چنان قبول دارند که بی او هیچ کار نمیکنند. دست او را سبک دانسته برای بریدن پارچهها او را میخواهند، دوخت و دوز رخت و چادر عروسی را او باید بکند. جهاز عروس را باید مهیا کند چه آن چیزهایی که از بازار میخرند و چه اسبابی که باید دوخته شود. یکی از این مراسم عروسی تاجالسلطنه دختر نه ساله ناصرالدین شاه است که خیلی دقیق و زیبا نقل کرده، در مراسم نامزدی و عقدکنان او، نویسنده حضور دارد و همه کاره است. زنان دربار به او احترام میگذارند حتی آرایش عروس را هم او بر عهده دارد.
در تهران بیشتر اوقات منزل غلامحسینخان، پسر ابراهیمخان ظهیرالدوله است که دخترش یکی از زنان ناصرالدینشاه است که به واسطه همین دختر، نویسنده ما به دربار راه دارد. در طول اقامت وی در تهران رجال معروف عصر مانند حشمتالدوله، عزیزالدوله و… او را دعوت کرده نهایت احترام را به جای میآورند و مصر به ماندن او در منزل خود هستند. نویسنده گرچه از الطاف ایشان سپاسگزار است اما گاهی هم اظهار ملال کرده و میگوید:
«از وقتی که من آدم یک کار خودشان نمیکنند، همه را واگذاردند به بنده، یک دقیقه آسودگی ندارم. میگویند ما بلد نیستیم کاری بکنیم حالا خدا خواسته چنین مادری برای ما رسانده، اگر یک چادر نماز چیت میخواهند ببرند تا من نباشم نمیبرند. حضرت والا هم تمام کارهاشان را گردن من گذاردند. بینی [و] بینالله خسته شدم»
اطلاعاتی که از بازار و قیمت اجناس میدهد نیز قابل توجه و جالب است او که مجبور است برای خرید اسباب جهاز چند عروسی که در مدت اقامت او، نامزد و عقد شدهاند، به بازارهای دوری که او را خسته میکند برود، اقلام خریده شده را با قیمت تمام شده نقل میکند که از نظر تاریخی اهمیت دارد:
«رفتیم دکان یک ارمنی دیگر، اسباب ورشو خریدیم. مقوه سنی [سینی] خریدیم جفتی چهل تومان، آئینه خریدیم جفتی چهل تومان، امروز هم به این طور معطل شدیم عصری رفتم اندران»
از ویژگیهای جالب نثر و زبان نویسنده کاربرد بعضی لغات به غلط است که یا در لفظ آن موقع معمول بوده یا او نتوانسته درست تلفظ کند چنانکه، اندرون را اندران، ختنهسوران را ختنهسیران و گلابتون را گلابتان نوشته و چنه به جای چانه، شباش به جای شاد باش و این غیر از اغلاط املایی است که در سراسر سفرنامه، دیده میشود.
از جمله اطلاعاتی که از دربار ناصری در این قسمت میبینیم مشغولیات شاه و دربار است. وی ابتدا از دیدن آنهمه زن در دربار ناصری تعجب کرده. حدود هشتاد زن که همه بزک کرده زرد و سرخ و سبز، همهرنگ با چارقد دنبال شاه میافتند. وی ضمن توصیف قصر و خوابگاه شاهی، توضیح میدهد که: «زنها هم همه توی این اطاقها پایین و بالا منزل دارند. بعضیها حیاط خارج دارند».
همچنین از انیسالدوله به عنوان زن مقرب شاه نام میبرد که حتماً باید موقع غذا خوردن شاه حاضر باشد. به طوری که نویسنده میگوید، هر شب در دربار بساط سرگرمی هست حالا این سرگرمی یا مطرب و بازیگر است و یا تعزیه و روضهخوانی که همه اسباب سرگرمی شاه برای دیدن زنها و پسند کردن دخترها است. در این قسمت از سفرنامه، نویسنده بر خلاف زمانی که در سفر مکه و عتبات بود، همه چیز را وصف میکند و هر چیز زیبایی را توضیح میدهد از قبیل جواهرات و تزئینات قصر و حیاط و اندازه هر چیزی را به تفصیل بیان میکند چنانکه یک شب چراغان را اینگونه توصیف میکند:
«یک شب هم در نارنجستان چراغان بود. قرق کردند رفتیم چه نارنجستان. یک جایی ساختند عرض شش زرع هفت زرع، وسط این نهر آبی که متصل میرود. اول که داخل میشوی، یک حوض بلوری است که آب میآید از سرش میریزد و در نهر جاری میشود. طولش را چه عرض کنم چقدر است. در میان این نهر، هر یک زرع، یک فواره آب میآید. وسط اینها یک جار گذاشته. دو طرف نهر درخت نارنج، مرکبات جوربهجور، پر از بار، درختهای بلند، چراغهای جوربهجور، الوان، با اینها آویزان کردند…»
مراسم تعزیه دربار را هم با وضع جالبی توصیف میکند. بعد از آنکه افراد تعزیهچی را با وسایل و شتر و قاطرشان وصف میکند، میگوید چون چند روزی که در اندرون است خاطراتش را نمینویسد، وقتی میآید خانه، درست یادش نمیماند که تفصیل همه چیز را بگوید با اینحال خیلی از مطالب را بیان کرده بویژه احوال ناصرالدینشاه و کارهای او را به خوبی بیان میکند:
«شب یا روز که شاه تعزیه مینشیند، دو سه دفعه برمیخیزد، دوره توی بالاخانههای زنها میآید. قدری شوخی میکند. تقلید تعزیهها را بیرون میآورد، باز میرود».
یکی از کارهای جالبی که در آن زمان انجام میدادند دعوتنامههای جشن و عروسی بوده است که تمام را باید با خط خود مینوشتند و برای دوستان و آشنایان فرستادند، یکی از کارهایی که در این زمان بر عهده نویسنده گذاشته میشد، همین نوشتن دعوتنامههاست:
«حضرت والا فرمودند بنشینید کاغذ بنویسید. مردم را وعده بخواهید… شصت هفتاد کاغذ نوشتیم تا عصری گرفتار کاغذ بودیم».
پختن شیرینی هم یکی از کارهایی است که این شخص برای عقد و عروسی به عهده دارد. شرح کارهایی که برای بردن عروسی و مراسم عقد انجام میدهند رسوم اجتماعی آن دوره را خیلی خوب تصویر کرده است.
مراسم عزاداری دربار در دهههای محرم نیز از جمله مواردی است که نویسنده در آن حضور دارد. روضهخوانی در میان رجال آن زمان و خود دربار رواج دارد که نویسنده شرح مفصلی از آن ارائه میدهد. از جمله ساختن علم و بیدق و چشم و همچشمی برای بهتر بودن از دیگری و همچنین توضیح میدهد که هر دههای یکی از زنان شاه روضه میگیرد.
«امروز که دوشنبه سوم ماه است. هر کس بچه دارد، علمی نذر دارد، امروز همه مشغول علم درست کردن هستند. ما هم مشغول علم عضدالسلطنه هستیم سعی میکنیم که مال ما بهتر شود».
|
behnam5555 |
04-02-2015 01:01 PM |
زن ایرانی در دوره قاجاریه
در سرتاسر دوره قاجاریه نامی از زن و حقوق و ازادی زن نیست و هر چند به کنایه ذکری از این مقوله نمی رود .
سفرهای کوتاه ناصر الدین شاه به فرنگ و تحولات نسبی که در نتیجه اشنایی شاه و رجال ایران به اوضاع اروپا در کشور پدید امد ، هیچگونه تغییری در سرنوشت زن ایرانی به وجود نیاورد و قیود مذهبی و شرایط اجتماعی همچنان به زن اجازه نداد که نه تنها در بیرون از خانه بلکه در چهاردیواری خانه خود از حقوق و ازادی برخوردارگردد.
میرزا حسین خان عدالت از مردان ازادیخواه اذربایجان که سال ها در بیرون کشور گذرانده بود در شماره 4 روزنامه صحبت که به سال 1327 به زبان اذربایجانی در تبریز دایر کرده بود فمقاله ای نوشت که در ان از رفع حجاب زنان و بهبود وضع انان سخن گفت . این مقاله خشم روحانیان و مردم را برانگیخت و روزنامه اش توقیف و نویسنده به حبس و جریمه محکوم گردید .
در این اوقات به تعلیم و تربیت زنان نیز اهمیت داده نمی شد اما همین که مدارس دخترانه باز شد چاقچور و روبنده یکی پس از دیگری از میان رفت و تنها چادر و پیچه بر جای ماند که زنان با ان تنها نیمی از صورت خود را پوشیده می داشتند .
تاریخ نویسان از شرکت زنان در شورش های مشروطیت ایران و دلیری های انان در راه ازادی سخن ها گفته اند . در نهضت مشروطه ایران زنان ایرانی نیز پای در میان داشتند . در یکی از زد و خورد های بین اردوی انقلابی معروف ستارخان با لشگریان شاه در میان کشته شدگان انقلابیون ، جنازه بیست زن مشروطه خواه در لباس مردانه پیدا شده است .
بعد از عهد مشروطیت نخستین کسی که موضوع حقوق زنان را پیش کشید دهخدا نویسنده روزنامه صور اصرافیل بود . او در مقالات چرند و پرند در چند جا به این مطلب پرداخت و مسأله ازدواج های اجباری و نابهنگام ظلم و استبداد پدر و مادر و شوهر ، تعدد زوجات و خرافات و تعصبات زنانه را با لحن طنز و طعن مورد بحث و انتقاد قرار داد .
همچنین در ان زمان سید اشرف الدین گیلانی مدیر روزنامه نسیم شمال بعضی اشعار خود را به تربیت و حقوق زنان و دختران ایراین اختصاص داد .
روزنامه ملا نصرالدین در قفقاز نیز در صفحات خود جایگاه شایسته ای برای مسأله زن و زنان شرق باز کرد که به روشن کردن افکا و ادامه این بحث در جراید و مطبوعات ایران کمک مؤثری نمود .
|
behnam5555 |
04-02-2015 01:02 PM |
سر تحریم تنباکو
تاریخ تمام ملل سراسر پر از وقایعی است که نه می تواان گفت دروغ است و نه به راستی ان شهادت داد . تاریخ ما ایرانیان نیز استثنا نیست . هر مورخی و کاتبی انطور که خود خواسته به ماجرا نگریسته و از زاویه دید خود نوشته است و غیر از این هم نمی تواند باشد . هر کس چیزی را باور دارد که می داند ؛ اما در این میان نفع و ضرر شخصی نیز در میان است و مورخینی هستند که به دلایل مختلف به حقیقت پشت کرده انچه خود یا دیگران دوست دارند می نویسند .به نظر می اید درست ترین تاریخ را باید نزدیکترین افراد به عمق واقعه نوشته باشند؛ اما از کجا بدانیم انها هم گرفتار توطئه ای نبوده اند و یا قلم ازادی داشته اند . این مقدمه چینی برای ان بود که مطلبی از یک کتاب تاریخ نوشته «معیر الممالک» نقل کنم . نام کتاب « یادداشت های خصوصی از زندگی ناصرالدین شاه » است . نویسنده هم در دستگاه شاه و دربار است و از همه چیز با خبر . نوشته های کتاب بسیار جالب و تازه است .مطلبی که از همه جالب تر است قضیه تحریم تنباکو توسط میرزای شیرازی است که همه خوانده اند و می دانند ؛ اما در این کتاب چیز تازه ای نوشته و پرده از رازی بزرگ برداشته است و به قول شهریار « شیو? تازه ای از مبتذلی ساخته است ». اگر این مطلب راست باشد معلوم می شود که علمای بزرگ تا چه حد اسیر دست شاهان بوده اند و حتی فتاوایشان را هم به امر انها صادر می کرده اند ودر این میان این مردم ساده و بدبختندکه با زود باوری خود به بدبختی خود دامن می زنند . الله اعلم
سر تحریم دخانیات
چندی پس از انکه ناصرالدین شاه امتیاز دخانیات را به دولت انگلیس واگذار کرد ،دولت روس نیز خواستار امتیازی شد . شاه دانست که قافیه را باخته است و این کار تسلسل خواهد یافت مدتی جواب دولت روس را با امروز و فردا گذراند تا انکه چاره ای اندیشید و انرا به کار بست . علاو الدوله را در خلوت فراخواند و او را گفت فردا در حضور دربایان بسیار برای رفتن به عتبات و تعمیر مقبره پدرت از من اجازه بخواه . من از اجازه ابا خواهم ورزید ولی تو از عجز و اصرار دست برندار تا انکه از روی بیمیلی مرخصت کنم . انگاه بی درنگ چنانکه کسی اگاه نشود خدمت میرزای شیرازی بشتاب و سلامم را به وی رسانده بگو. من در دادن امتیاز دخانیات مرتکب اشتباهی بزرگ شده ام و برای باز ستاندن ان چاره ای جز تحریم دخانیات به حکم شما باقی نیست . باید در این باره با من به مکاتبه پرداخته میرزا حسن اشتیانی را نیز از ماجرا اگاه سازید . علاءالدوله نقشه شاه را به موقع اجرا گذارد و میرزای شیرازی که حق را به جانب شاه دید به دستور وی عمل کرد سر مکاتبه میان شاه و میرزای شیرازی و میرزای اشتیانی باز شد . دیری نگذشت که به عنوان دیگر علمای عصر نیز تلگرافهای پی در پی رسید و از هر گوشه و کنار نغمه ها برخاست . در مردم هیجانی پدید امد و جملگی از روی میل و رغبت استعمال دخانیات را ترک گفتند ...هر دقیقه جسارت شورشیان زیاده گشت تا انجا که فریاد کردند با این وضع ما شاه را نمی خواهیم . شاه به وسیله نایب السلطنه پیامی به مردم فرستاد ولی مفید نیفتاد و مردم به ارک حمله ور شدند ...همینکه فشار مردم در ارک از اندازه به در شد به حکم اقا بالا خان سردار افخم گارد مخصوص دست به شلیک زد با انکه تیرها به هوا انداخته می شد، گلوله ای راست بر سینه یک تن اجل رسیده امد که بالای نقاره خانه به تماشا رفته بود و فردا نقاره چیان جسدش را غرقه در خون یافته کوتاه اینکه چون جمعیت چنین دید ارک را ترک گفت و شاه وقت را غنیمت شمرده با سفارت انگلیس وارد مذاکره شد و گفت جان و سلطنتم در خطر است و کار به دست مذهب و ملت افتاده و رشته از دست من به در رفته . انگلیسی ها نیز ناگزیر امتیاز را لغو کرده به سه میلیون و نیم تومان مطالبه خسارت اکتفا ورزیدند .
|
behnam5555 |
04-02-2015 01:02 PM |
افسانه چنار عباسعلی
وقایع دوره قاجاریه به ویژه اتفاقات داخل دربار شاهان این دوره بسیار شیرین و جالب توجه است. کتابهای زیادی به صورت سفرنامه ، یادداشت ،تاریخ نگاری و ...از این دوره به جا مانده که بسیاری از آنها تألیف درباریان و افراد نزدیک به آنهاست از این رو دارای ارزش تاریخی زیادی است . دوست علی خان معیر الممالک یکی از این افراد است که کتابی به نام "یادداشت های از زندگی خصوصی ناصرالدین شاه "دارد . این کتاب به وقایع دوران ناصرالدین شاه ، رفتار وی با همسران و درباریان ، اهل حرم ، دول خارجی و ..می پردازد و رازهایی سربسته را افشا می کند که کمترکسی از آنها اطلاع دارد. مطلب زیر مربوط می شود به امر شاه مبنی بر ساخت امامزاده ای تقلبی ظاهرا برای دلخوشی زنان دربار :
افسانه چنار عباسعلی
یکی از خدمتکاران اندرون مرتکب خلافی شده و از آنجا که دانست مورد خشم و بازخواست خانم خود قرار خواهد گرفت شبانگاه فرار کرده در حضرت عبدالعظیم بست نشست . چون این خبر به گوش شاه رسید سخت به رقت امد و به بانوی کنیز فراری گفت تا از تقصیر وی درگذرد .آنگاه برای آنکه اهل اندرون ملجأ و مأمنی نزدیکتر داشته باشند و هنگام ضرورت بدان پناه برند در نهان به یکی از گیس سپیدان حرم دستور داد تا آواز دهد خواب نما شده و به وی گفته اند در پای چنار کهن سال گشن شاخی که کنار مظهر قنات "مهر گرد"در اندرون واقع است امامزاده ای به نام عباسعلی مدفون است .گیس سفید گفته شاه را به کار بست و این خبر در اندرون انتشار یافت . اهل حرم شادی ها کردند و از شاه خواستند تا نرده ای دور درخت کشیده شود . شاه به نصب نرده امر کرد و آنرا به رنگ سبز اندود کردند .از آن پس درخت مزبور به چنار عباسعلی معروف شد . زیارتنامه ای مخصوص به تنه آن آویختند و اطرافش شمع های نقره کوبیده هر شب شمع ها در آن افروختند . رفته رفته چنار مزبور اهمیتی به سزا یافت و بستی محکم شد . اهل اندرون نذور خود را از قبیل حلوا و غیره در پای آن می پختند و بر تنه اش دخیل ها می بستند بدین گونه برای نیازمندان حرمسرا نقطه توجهی و پناهگاهی نزدیک بوجود آمد .(یادداشته هایی از زندگی خصوصی ناصر الدین شاه ، دوست علی خان معیر الممالک ، نشر تاریخ ایران ، چاپ سوم، 1372 ص 28)
|
behnam5555 |
04-02-2015 01:06 PM |
خاقانی و تصوف
ای تیر باران غمت خون دل ما ریخته
نگذاشت طوفان غمت خون دلی ناریخته
ای صد یک عشقت خرد جان صیدت از یک تا به صد
چشم تو در یک چشم زد صد خون به تنها ریختته
ای ریخته سیل ستم بر جان ما سر تا قدم
پس ذره ای ناکرده کم ما تن زده تا ریخته
ماهی و جوزا زیورت وز رشک زیور در برت
از غمزه چون نشترت مه خون جوزا ریخته
محراب قیصر کوی تو عید مسیحا روی تو
عود الصلیب موی تو اب چلیپا ریخته
در پختن سودای تو خام است با ما رای تو
ما زر و سر در پای تو خاقانی اسا ریخته
روز نو است و فخر دین بر اسمان مجلس نشین
ما زر چهره بر زمین تو سیم سیما ریخته
خاقان اکبر کز فلک بانگ امدش کالامرلک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته
این شعر مطلع دوم از مدحیه خاقانی برای فخرالدین منوچهر شروانشاه است . خاقانی شاعر قرن ششم شاعری بلند نظر و دارای احساسات لطیف است وی مردی کامل است که گرچه در ابتدای شاعری مدح سلاطین و امرا می گفته ، بعدها به امور دنیوی بی اعتنا شده و گوشه ای اختیار کرده است . وی به تصوف نیز توجه داشته گر چه مانند سنایی و عطار در مرتبه بالایی نمی باشد و مانند صوفیان متوسط به تظاهر می گراید و همچون عرفا و صوفیه کامل جهان را همه حسن و نیکی و خیر نمی بیند بلکه از مردم زماه گلایه هیا فراوان دارد و از بی وفایی جهان و مردم ان می نالد و جهان را پر از انواع شرور و مفاسد می انگارد و این با عقیده صوفیه و عرفا که وجود را منشأ خیر و جمال و شرور را اعدام می دانند منافات دارد .چنانکه می گوید :
از بد ایام امان کس نیافت
وز روش دهر زمان کس نیافت
اهل میندیش که در عهد ما
سایه عنقا به جهان کس نیافت
جنس طلب کردی خاقانیا
کم طلب ان چیز که ان کس نیافت
|
اکنون ساعت 06:18 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)