![]() |
تو اگر با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان در کشم بی تو |
واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است |
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت |
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها |
آنها که به سر در طلب کعبه دویدند چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند رفتند در آن خانه که بینند خد را بسیار بجستند خدا را ندیدند چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند کی خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند |
دارم از چشم سیاهش گله چندان که مپرس که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس |
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دا ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی |
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ |
غلام همت آن نازنینم که کار خیر بی روی و ریا کرد کاربر گرامی مشاعره در ادبیات قرار دارد. ادبیات یعنی ادب و هنر و لطایف و ... . فکر نمیکنید که برای رو کم کنی باید از یک چیز دیگر استفاده کرد؟؟؟ |
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد بسیار زبونیها بر خویش روا دارد درویش که بازارش با محتشمی باشد |
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس
گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند |
درد من عشق تو و بستر من بستر مرگ
جز توام هيچ طبيبي و پرستاري نيست |
تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم و انتظار وقت فرصت میکنم |
ماه رخسار فروزنده ات ای مایۀ عیش
بی نیـازم بخدا از خور و از مـاه نمود |
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد |
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپروزد وصال است مجو آزارش |
شبی دراز شبی مرگ زا شبی دلگیر
کشیده بود بلندای نور در زنجیر |
رسـم بد عـهدی ایّـام چو دید ابر ِ بهار
گریه اش بر سمن وسنبل ونسرین آمد |
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث |
ثــواب روزه و حـــج قـبـول آنکس برد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد |
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما |
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست
آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست |
تا گوشه چشمي به من آن سيم تن انداخت
خوبان جهان را همه از چشم من انداخت |
تو قرص ماهي و من برکه اي که مي خشکد
و اين خلاصـــه ي غــم هاي روزگـار من اسـت |
تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام |
:41::41::41:
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز |
زیر بارند درختان که تعلق دارند ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد |
دلی بستم به آن عهدی که بستی
تو آخر هر دو را با هم شکستی |
یوسف آخر زمان آید به دوران غم مخور کلبه ی دنیا شود روزی گلستان غم مخور |
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موی بر بدن برخاست |
تا تو رفتی ز کنارم بنظرها خوارم
بشکند قیمت خاتم چو نگین برخیزد |
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل ز نسیم سحری می آشفت |
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلـم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید |
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا |
ای قناعت! توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست کنج صبر اختیار لقمانست هر که را صبر نیست،حکمت نیست سعدی |
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ کس را من نپسندم که به جای تو بود |
در محفل دوستان بجز یاد تو نیست
آزاده نبــاشد آنـکـه آزادِ تـو نیست |
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردنست
جان به فدای چشم تو این چه نگاه کردنست |
تو میباید که باشی ور نه سهل است
زیان مایه جاهی و مالی |
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس |
اکنون ساعت 02:23 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)