![]() |
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست |
تا تو رفتی ز کنارم بنظرها خوارم
بشکند قیمت خاتم چو نگین برخیزد |
دیشب گله زلفت با باد همی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی |
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم |
من از ان سیاه دارم به غم تو روز روشن
که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری |
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی |
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود |
دو تـا شد قامـتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرّخ |
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی |
یار آن طلبد که ذوق یابد
زیرا طلب از مذاق خیزد |
داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست
ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است |
تادم از شام سر زلف تو هرجا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست |
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش |
ترکانه بتاز وقت تنگ است
کان ترک خطا به خرگه آمد |
در میان هر سیب
دانه ی محدودیست در دل هر دانهُ سیب ها نامحدود چیستانی ست عجیب دانه باشیم نه سیب |
بیا تا گل برافشالنیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو د اندازیم |
مباد روزي ِ چشم من از چراغ اميد كه خالي از تو ببينم شبي سراي تو را |
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم تو را مانم تو اشک مرا مانی |
يارب به وقت گل گنه بنده عفو كن وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش اى آن كه ره به مشرب مقصود برده اى زين بحر قطره اى به من خاكسار بخش |
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد. عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد |
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغي در شب تارم برافروز به جان آمد دل از ناز نگاهت فرو ریز اين سكوت آشناسوز |
زاهد از کوچه ی رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند |
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی |
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر از مه روی تو و اشک چو پروین من است
|
ترک ما کردي برو هم صحبت اغيار باش
يار ما چون نيستي، با هرکه هستي يار باش |
شکر شکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود |
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
بر حسب آرزوست همه کار و بار دوست |
دل دادمش به مژده و خجلت همیبرم
زین نقد قلب خویش که کردم نثار دوست |
تن آدمی شریف است به جان آدمییت
نه همین لباس زیباست نشان آدمییت |
تا آسمان ز حلقه بگو شان ما شود
کو عشوهای ز ابرو ی همچو هلال تو |
ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست |
تمام جهان خلق شد،کم کم اما خدا دید
زمین،خالی از عشقبازی، صفایی ندارد! |
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
وندر آن آیینه صد گونه تماشا میکرد |
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم |
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد
هرکس حکایتی به تصور چرا کنند |
در عرف ما سزاي پريدن تفنگ نيست
با برگ گل نوشته به ديوار باغ ما |
الا یا ایهاالساقی ز می پر ساز جامم را که از جانم فرو ریزد هوای ننگ و نامم را |
ای که به سوی هیچ،سراسیمه می دوید
این حرص هرزه پوی،کجا را گرفته است؟ |
تو مپندار که مجنون، سرِ خود مجنون گشت
از سمک تا به سمایش کشش لیلا برد... |
در پس ابر هم ای عشق همان خورشیدی
ما نداریم ولی مایه ی مهتاب شدن |
اکنون ساعت 04:03 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)