![]() |
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است |
تا زمیخانه و می نام نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است بر همانیم که بودیم همان خواهد بود |
دلخسته و سینه چاک میباید شد
وز هستی خویش پاک میباید شد آن به که به خود پاک شویم اول کار چون آخر کار خاک میباید شد |
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد |
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم |
من نمی گویم که باید قله ای نستوه باشم
با تو اما شاید این چنین خورده روزی یک گسل باشد |
دلم را جز تو جانانی نمیبینم نمیبینم
مرا جز عشق تو جانی نمیبینم نمیبینم ز خود صبری و آرامی نمییابم نمییابم ز تو لطفی و احسانی نمیبینم نمیبینم |
مست است یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش بخیر ساقی مسکین نواز من |
نیست مرا ز خود خبر، بیش ازین که در جهان
مست و خراب آمدم، مست و خراب میروم |
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری |
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو ابری ز میان برخیزم |
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد وقت آن است که بدرود کنی زندان را
|
ماهی نتافت همچو تو ازبرج نیکو یی
سروی نخاست چو قدت از جویبار حسن |
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد |
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد |
در سماع دردمندان حاضر آ، یارا، دمی
بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم |
مرا از تست هردم تازه عشقی
ترا هر ساعتی حسنی دگر باد |
در سر باده میکنم هستی خویش هر زمان
خاک رهم، رواست گر بر سر آب میروم |
میوزد از چمن نسیم بهشت هان بنوشید دم به دم می ناب
|
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد |
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی |
یک غمزه دیدار به از دامن دینار
دیدار چو باشد غم دینار کی دارد |
در هر سحری با تو همی گویم راز
بر درگه تو همی کنم عرض نیاز |
زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم
تو را هستی همی زیبد مرا مستی همی زیبد |
دوش با یاد حریفان به خرابات شدم
خم می دیدم خون دردل پا در گل بود |
دل من دار که در زلفِ شکن در شکنت
یادگـاریست ز سرحـلقۀ شوریده سران |
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد |
در حسن رخ خوبان پیدا همه او دیدم
در چشم نکورویان زیبا همه او دیدم در دیدهٔ هر عاشق او بود همه لایق وندر نظر وامق عذرا همه او دیدم |
من همگی چو شیشه ام شیشه گریست پیشه ام
آه که شیشه دلم از حجری چه می شود |
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم |
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد
بدان در پیش خورشیدش همی دارم که نم دارد |
درخرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم |
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند |
درآ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان در آید باز |
زین دایره ی مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی |
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟ |
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند |
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندران آیینه صد گونه تماشا میکرد |
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش |
شرابی بیخمارم بخشیا رب
که با وی هیچ درد سر نباشد |
اکنون ساعت 12:41 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)