پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   پدرم رفت ولی . . . (http://p30city.net/showthread.php?t=12173)

SonBol 11-16-2009 01:13 PM

پدر اي وجودم از تو

قدرت و توان گرفته

اي که از دم نفسهات

هستي من جان گرفته

پدر اي که از تو جاري

خون زندگي تو رگهام

اي که از نور دو چشمت

نور زندگي به چشمام

پدر امروز به پاهام

ديگه ناي رفتني نيست

جز دريقي رو لبهام

ديگه حرف گفتني نيست

پدر ، پيچ و خم راهم

نميخوام بي راهه باشه

گل سرخ آرزوهام

توي فکر غنچه باشه

پدر دست ياري تو

اگه دستامو نگيره

کوره راه رفتن من

مثل شبهام ميشه تيره


SonBol 11-16-2009 01:17 PM

مرا ببخش پدر...
آخر فهمیدم
روز مبادا یعنی چه!
آنهمه عشق خرج این قلک چینی کردی...
فصل خشکسالی بوسه ،
قلکم را شکستم...
نمی دانستم،
روز مبادا درد دارد!
درد...
مثل واکسن کزاز...
کزاز گرفته قلب من
به اواز یک قناری
مورچه های بازیگوش می رقصند،
زیر پوست قلبم
مرا ببخش پدر!!!

SonBol 11-16-2009 01:18 PM

جبر شد
سکوت ِِسرزمین ِخویش را اختیار...
سرد ِ صبر شد
انتظار شد
او که
با قیام هر جوانه ی بی وقت
دوباره بارها
بهار شد
او که...
تقدیم به پدرتان
...
با سکوت
ترک غرور می کردم
و حدس زدنش مشکل نبود که
سکوت شما طولانی است
می دانستم
تنهایتان نمی گذارند
من ِمغرور هم تاب نیاوردم
بغضم را فرو خوردم
که بنویسم که
سکوت
تنها گذاشتن نبود
عزیزی را

SonBol 11-16-2009 01:21 PM

یادش آباد با پدر روزی
مثل هر روز همسفر بودم
عمق غم ها و غصه هایش را
مثل یک قطره بی خبر بودم
قامت پدر زیر ناداری
رفته رفته داشت خم می شد
کاش یک ره چاره می دیدم
عمر بابا که داشت کم می شد

SonBol 11-16-2009 01:31 PM

دستمُ گرفتی با دستای خالی یادته
دلمُ نشوندی تو باغی خیالی یادته
زیر سقفی که پر از ستاره بود و یک به یک
می چکید تو حوض نقاشی یادته
نا یه روز دلت گرفت و دیگه آروم نشدی
امگار آتیش کشیدن به باغ شالی یادته
درُ بستی رو به دنیایی که جای تو نبود
منُ پشت در گذاشتی با چه حالی یادته
مرگُ سر کشیدی و تریک تریک صدا می داد
تن داغت مث کوزه ای سفالی یادته
پر کشیدی با همون ستاره های بی نشون
نه ازت پری بجا موند و نه بالی یادته
حالا من موندم و این عکسا و مشتی خاطره
زیر سایه بون اون باغ خیالی یادته

( عبدالجبار کاکایی)

SonBol 11-16-2009 01:32 PM

چه زیباست واژه پدر
و چه با مسما ست این نام
نمی دانم کمتر کسی را می توان بر شمرد که نام و یاد پدر را در ذهن خود متصور کند و احساسی سرشار از احترام و علاقه فلبی در او نمایان نشود !
ما واقعا تا چیزی رواز دست ندیم قدر و منزلت اونو نمی دونیم و پدر از آن گوهر های گرانبهاست که تا زمانی که در کنارش هستیم قدر بودن در کنارش رو نمی دونیم.
پدر تمام عشق و وجودش رو فدای اهل کاشانه خودش می کنه بدون اینکه انتظار عشق متقابل داشته باشه .
وجودش بسان یک شمع روشنی بخش هر خانه ای !
عشق پدر به فرند یه عشق بی رنگ و ریا ست
عشقی از جنس خاص که وصف اون سخته

SonBol 11-16-2009 01:33 PM

درست آنجا که فکر نمی کنی !
میان خطوط ممتدی که تقدیر است ،
خانه سرد و تاریک می شود
دلمان می لرزد!
پشتمان می لرزد !
و حتی من گم می شوم وقتی که دستان پدر سرد می شود
و نبضش منجمد
سیاه پوشان به راه اند
و بابای من خواب !
شیرین شده حلوا
و من باید نبودنش را مزه مزه کنم
تلخ است ، خیلی تلخ

Omid7 11-16-2009 02:25 PM

پدر جان:
نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد
تا گواهی بر معصومیت تو باشد
عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد
تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد
آخرین سخنت را با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت
و شب هنگام یاد تو را به میهمانی خیال خواهم خواند
بی گمان با من سخن خواهد گفت که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است.
بهاران با تو زیباست...
و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را به تماشا می نشیند.
زمستان غم چشمان تو را به خاطر می آورد
آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر
غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی.
پدرجان:
خیلی زود بود که سایه مهربان و دست نوازشگرت را از سرمان برداری
چگونه باور کنم فراقت را وقتی که بوی وجود تو را در خانه حس می کنم
چند روزی است طمع تلخ بی پدری را چشیده ام
و نا باورانه در سوگ فقدان گل سرخی که یار و همسفرم بود نشسته ام .
باز غم نبودنت چه سنگین است ولی یادت که
از هر حضوری پر رنگ تر است در لحظه لحظه زندگی با من است
و فراموشت نخواهم کرد...

Omid7 11-16-2009 02:25 PM

سلام پدرم ، پدري که همه وجودت را فداي وجود من کردي ، پدرم ، دوستت دارم بخاطر مهرباني هايي که در حق من کردي ، پدرم من هر چقدر که به تو محبت کنم حتي يک لحظه از زحمتهايي که تو براي من کشيدي جبران نمي کنم . اميدوارم هر جايي که هستي از من راضي باشي .
دوست دارم باز هم مثل هميشه مرا دعا کني و باز هم بگويي « دختر گلم » ان شاء الله هر جايي که هستي از من راضي و خوشحال باشي من هم در خيالم مثل هميشه به آغوش تو مي آيم و از اتفاقاتي که در طول روز براي من افتاده به تو توضيح مي دهم و مي بيني که مادر چقدر به من محبت دارد . دعا کن بتوانم حداقل يک لحظه از بي خوابي هايي که به خاطر من کشيده جبران نمايم دوستت دارم و هميشه به يادت هستم .
خداحافظ
نيلوفر جوادي

فرزند شهيد جوادي

Omid7 11-16-2009 02:26 PM

اتل متل یه بابا که اون قدیم قدیما

حسرتشو می خوردند تمومی بچه ها
اتل متل یه دختر دردونه ی باباش بود
هر جا که باباش می رفت دخترش هم باهاش بود
اون عاشق بابا بود بابا عاشق اون بود

به گفته رفیقاش بابا چه مهربون بود
یه روز آفتابی بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه ها شد دخترو جا گذاشتش
چه روزهای سختی بود اون روزها جدایی

چه سالهای بدی بود ایام بی بابایی
چه لحظه ی سختی بود اون لحظه رفتنش

ولی بدتر از اون بود لحظه ی برگشتنش
هنوز یادش نرفته نشون به اون نشونه

اونکه خودش رفته بود آوردنش به خونه
زهرا به اون سلام کرد بابا فقط نگاش کرد

ادای احترام کرد بابا فقط نگاش کرد
خاک کفش بابا رو سرمه ی تو چشاش کرد
هی بابا را بغل کرد بابا فقط نگاش کرد
زهرا براش زبون ریخت دوصد دفعه صداش کرد
پیش چشاش ضجّه زد بابا فقط نگاش کرد
اتل متل یه بابا یه مرد بی ادعا

می خوان که زود بمیره تموم خواستگارا
اتل متل یه دختر که برعکس قدیما
براش دل می سوزونن تمومی بچه ها
زهرا به فکر بابا س بابا به فکر زهرا
گاهی به فکر دیروز گاهی تو فکر فردا
یه روز می گفت که خیلی براش آرزو داره

ولی حالا دخترش زیرش لگن می ذاره
یه روز می گفت دوست دارم عروسیتو بببینم
ولی حالا دخترش میگه به پات می شینم
می گفت برات بهترین عروسی رو می گیرم
ولی حالا می شنوه تا خوب نشی نِمیرم
وقت غذا که میشه سرنگو ور می داره
یه زرده ی تخم مرغ توی سرنگ می ذاره
گوشه لپ باباش سرنگومی فشاره

برای اشک چشماش هی بهونه میاره :
« غصه نخور بابا جون اشکم مال پیازه »

بابا با چشماش میگه :« خدا برات بسازه »
هر شب وقتی بابارو می خوابونه توی جاش

با کلی اندوه و غم میره سر کتاباش
حافظو ور می داره راه گلوش میگیره

قسم میده حافظو خواجه بابام نمیره
دو چشمشو می بنده خدا خدا می کنه

با آهی از ته دل حافظو وا می کنه
فال و شاهد فالُ به یک نظرمی بینه
نمی خونه ، چرا که هرشب جواب همینه
دیشب که از خستگی گرسنه خوابیده بود

نیمه ی شب چه خوابِ قشنگی را دیده بود
تو یک باغ پر از گل پر از گل شقایق

میون رودی بزرگ نشسته بود تو قایق
یه خورده اونطرف تر میون دشت لاله

بابا سوار اسبه مگه می شه ؟ محاله
بابا به آسمون رفت به پشت یک در رسید

با دستای مردونش حلقه ی در رو کوبید
ندایی اومد از غیب دروازه را وا کنید
مهمون رسیده از راه قصری مهیا کنید
وقتی بلند شد از خواب دید که وقت اذونه

عطر گل نرگسی پیچیده بود تو خونه
هی بابارو صداش کرد بابا چشاش بسته بود
دیگه نگاش نمی کرد بابا چقدر خسته بود
آی قصه قصه قصه یه دختر شِکسّه

که دستای ظریفش چند ساله پینه بسته
چند سالیه که دختر زرنگ و ساعی شده
از اون وقتی که بابا قطع نخاعی شده
نشونه ِ بیعته ، پینه دست زهرا
بهترین شفاعته ، نگاه گرم بابا ...

__________________


اکنون ساعت 07:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)