![]() |
ارمغان چگونه ماهي خود رابه آب مي سپرد ! چه ارمغان برم آن خنده گل افشان رابه دست موج خيالت سپرده ام جان را . فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛ بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر . درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم، |
پرنيان سرد بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است بگذار تا سپيده بخندد به روي ما بنشين، ببين كه دختر خورشيد "صبحگاه" حسرت خورد ز روشني آرزوي ما بنشين، مرو، هنوز به كامت نديده ايم بنشين، مرو، هنوز كلامي نگفته ايم بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است بنشين، كه با خيال تو شب ها نخفته ايم بنشين، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه خوش تر ز حرف عشق وسكوت و نگاه نيست بنشين و جاودانه به آزار من مكوش يكدم كنار دوست نشستن گناه نيست بنشين، مرو، حكايت "وقت دگر" مگوي شايد نماند فرصت ديدار ديگري آخر، تو نيز با منت از عشق گفتگوست غير از ملال و رنج از اين در چه مي بري؟ بنشين، مرو، صفايت مناي من ببين امشب، چراغ عشق دراين خانه روشن است جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز بنشين، مرو، مرو كهنه هنگام رفتن است!... اينك، تو رفته اي و من از راه هاي دور مي بينمت به بسترخود برده اي پناه! مي بينمت - نخفته - بر آن پرنيان سرد مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ خواب از تو در گريز و تو از خواب در گريز ياد منت نشسته برابر - پريده رنگ - با خويشتن - به خلوت دل - مي كني ستيز |
از اوج باران، قصيده واري، - غمناك - آغاز كرده بود. مي خواند و باز مي خواند، بغض هزار ساله ي درونش را انگار مي گشود اندوه زاست زاري خاموش! ناگفتني است... اين همه غم؟! ناشنيدني است! پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟ گفتند: اگر تو نيز، از اوج بنگري خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست! |
" هوای بــــــهار " هوا هوای بهار است و باده باده ناب به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب در این شراب ندانم چه ریختی؛ ای دوست كه خوش به جان هم افتادهاند آتش و آب فرشتهروی من ای آفتاب صبح بهار مرا به جامی از این آب آتشین دریاب به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب گل امید من امشب شكفته در بر من بیا و یك نفس ای چشم سرنوشت بخواب مگر نه خاك ره این خرابه باید شد بیا كه كام بگیریم از این جهان خراب |
صحبت از پژمردن یک برگ نیست/ وای، جنگل را بیابان میکنند/ دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند.... از همان روزی که دست حضرت «قابیل» گشت آلوده به خون حضرت «هابیل» از همان روزی که فرزندان «آدم» صدر پیغامآورانِ حضرتِ باریتعالی زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید آدمیت مرده بود گرچه آدم زنده بود. از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند آدمیت مرده بود. بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ای دریغ آدمیت برنگشت. قرن ما روزگار مرگ انسانیت است سینه ی دنیا ز خوبیها تهی است صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است صحبت از «موسی» و «عیسی» و «محمد» نابجاست قرن «موسی چمبه» هاست من که از پژمردن یک شاخه گل از نگاه ساکت یک کودک بیمار از فغان یک قناری در قفس از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار اشک در چشمان و بغضم در گلوست وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست مرگ او را از کجا باور کنم؟ صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای، جنگل را بیابان میکنند دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند صحبت از پژمردن یک برگ نیست فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست در کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبتها صبور صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق گفت وگو از مرگ انسانیت است. فریدون مشیری- مجموعهی بهار را باور کن |
گرگ درون گفت دانایى که گرگى خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جارى است پیکارى بزرگ روز و شب مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست اى بسا انسان رنجور و پریش سخت پیچیده گلوى گرگ خویش اى بسا زور آفرین مردِ دلیر مانده در چنگال گرگ خود اسیر هرکه گرگش را دراندازد به خاک رفته رفته مىشود انسان پاک هرکه با گرگش مدارا مىکند خلق و خوى گرگ پیدا مىکند هرکه از گرگش خورد دائم شکست گرچه انسان مىنماید ، گرگ هست در جوانى جان گرگت را بگیر واى اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیرى گرکه باشى همچو شیر ناتوانى در مصاف گرگ پیر اینکه مردم یکدگر را مىدرند گرگهاشان رهنما و رهبرند اینکه انسان هست این سان دردمند گرگها فرمان روایى مىکنند این ستمکاران که با هم همرهند گرگهاشان آشنایان همند گرگها همراه و انسانها غریب با که باید گفت این حال عجیب |
گل هی کبود
ای همه گل های از سرما کبود ،
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟ مهر ،هرگز این چنین غمگین نتافت باغ ، هرگز این چنین تنها نیود . ; تاج های نازتان بر سر شکست باد وحشی چنگ زد در سینه تان صبح می خندد ، خودآرایی کنید ! اشک های یخ زده ، آیینه تان . رنگ عطر آویزتان بر باد رفت عطر رنگ آمیزتان نابود شد زندگی در لای رگ هاتان فسر آتش رخساره هاتان دود شد ! روزگاری ، شام غمگین خزان خوش تر از صبح بهارم می نمود . این زمان - حال شما ، حال من است . ای همه گل های از سرما کبود ! روزگاری ، چشم پوشیدم زخواب تا بخوانم قصه ی مهتاب را این زمان - دور از ملامت های ماه - چشم می بندم که جویم خواب را ! روزگاری ، یک تبسم ، یک نگاه خوش تر از گرمای صد آغوش بود این زمان ، بر هر که دل بستم ، دریغ آتش آغوش او خاموش بود . روزگاری ، هستی ام را می نواخت آفتاب عشق شور انگیز من ، این زمان ، خاموش و خالی مانده است سینه ی از آرزو لبریز من . تاج عشقم عاقبت بر سر شکست ، خنده ام را اشک غم از لب ربود ، زندگی در لای رگ هایم فسرد ، ای همه گل های از سرما کبود ...! فریدون مشیری |
پرستش(فریدون مشیری)
ی شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک من هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش کز دست غم به کوه و بیابان گریختم داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه مانند شمع سوختم و اشک ریختم ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید یا جان من ز من بستانید بی درنگ یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من زین آه و ناله راه به جایی نمی برم جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من از حال دل اگر سخنی بر لب آورم آخر اگر پرستش او شد گناه من عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من او هستی من است که آینده دست اوست عمری مرا به مهر و وفا آزموده است داند من آن نیم که کنم رو به هر دری او نیز مایل است به عهدی وفا کند اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری |
نغمه های فریدون مشیری دل از سنگ باید که از درد عشق ننالد خدایا دلم سنگ نیست مرا عشق او چنگ اندوه ساخت که جز غم در این چنگ آهنگ نیست به لب جز سرود امیدم نبود مرا بانگ این چنگ خاموش کرد چنان دل به آهنگ او خو گرفت که آهنگ خود را فراموش کرد نمی دانم این چنگی سرونوشت چه می خواهد از جان فرسوده ام کجا می کشانندم این نغمه ها که یکدم نخواهند آسوده ام دل از این جهان بر گرفتم دریغ هنوزم به جان آتش عشق اوست در این واپسین لحظه زندگی هنوزم در این سینه یک آرزوست دلم کرده امشب هوای شراب شرابی که از جان برآرد خروش شرابی که بینم در آن رقص مرگ شرابی که هرگز نیابم بهوش مگر وارهم از غم عشق او مگر نشنوم بانگ این چنگ را همه زندگی نغمه ماتم است نمی خواهم این ناخوش آهنگ را فریدون مشیری |
گرفتار لب خشکم ببین چشم ترم را بیا از باده پر کن ساغرم را دلم در تنگنای این قفس مرد رسید آن دم که بگشایی پرم را مکتب عشق سیه چشمی به کار عشق استاد درس محبت یاد می داد مرا از یاد برد آخر ولی من بجز او عالمی را بردم از یاد گل امید هوا هوای بهار است و باده باده ناب به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار مرا به جامی از این آب آتشین دریاب به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب گل امید من امشب شکفته در بر من بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب مگر نه خک ره این خرابه باید شد بیا که کام بگیریم از این جهان خراب فریدون مشیری |
اکنون ساعت 10:27 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)