![]() |
آره اون روز رو هیچوقت یادم نمی ره
ترم دوم بودیم نشسته بودم سر صندلی که با دوستش اومد داخل کلاس تا آخر اون ساعت داشتم نگاهش می کردم تا بالاخره... |
مگه میشه یادم بره
اونو تو کافی شاب که با دوستام رفته بودم دیدم
روز قشنگی بود |
امیدوارم هیچ کدومتون با حسرت در اینجا پست نزده باشین و به اون روز و به اون مکان با غصه فکر نکنین...
از اویرتها و احساساتتون چیزهای دیگه ای دریافت میشه.. امیدوارم همیشه با خوشی با خوشحالی با علاقه به اون روز به اون جا به اون کس فکر کنین.... |
اولین بار که دیدمش از خجالت رویم نشد خوب عکسش روببینم ولی من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم..:35:
|
نهههههههههههههههه مگه دیدمش اصلا؟کی دیدمش که خودم خبر ندارم؟:21::21:
|
چرا این تاپیک اینقدر خلوت و کم طرفداره_:2:_:2:_:2:_:2:_:2:
چرا شمام نمیگین که اولین بار کجا دیدینش؟:53::53::53::53::53: بگین، فقط خواهشا از احساسات پاکتون باشه،{پپوله}{پپوله} از شوق نگاهتون تو اون لحظاهی که نگاهش رو دیدین.:5::5::5::5: از شدت ضربان دلتون اون لحظه ای که مهمون براش اومد.:63::63::63::63::63: از ذهنتون اون لحظه که درهاش بسته شد.:17::17::17::17: از سیماتون اون لحظه ای که سیماش رو دیدین.:eek::eek::eek::eek: از لحظه ای که خواستین برای اولین بار و نه آخرین بار بهش بگین که . . . امیدوارم که هیچ کس از این پایینیا نگه ولی از اون لحظه ای که نگاهش برای همیشه از نگاهتون برداشته شد:20::20::20::20::20: از اون لحظه ای که عقلتون بر ذهنتون پتکی به سنگینی تمام دنیا کوبید:20::20::20::20: از اون لحظه ای که دلتون مهمون آسمانی خودشو برای همیشه از دل برون کرد که وای به اون روز و اون کس که مهمون دلشو بیرون کنه_باوکه-رو_باوکه-رو از اون لحظه ای که به خودتون می گفتین ایکاش........:20::20: ایکاش........:20::20: و ایکاش:20::20: |
خوشبختانه هنوز ندیدمش
|
بالاخره بعد از اون همه انتظار دیدمش ، شاید بهترین لحظه زندگیم بود، شاید نه حتما
قبل از اون هر شب خوابشو میدیدم ، هر دفعه با یه شکل و تصویر جدید حتی تو بیداری هم مجسمش میکردم بالاخره انتظار پایان گرفت و دیدمش خیلی لحظه زیبایی بود چهره ش اصلا شبیه اون چیزهایی که تو خواب و بیداری دیده بودم نبود خیلی متفاوت بود دور از انتظار ولی هر چی بود شیرین بود خیلی دوست داشتنی وقتی دکترم به پرستار گفت بگیرش بالا مادرش خوب ببینش چشمهای درشت و سیاهشو که دیدم، از خوشحالی نتونستم جلوی اشکامو بگیرم آره دخترم به دنیا اومده بود و منو به دلیل فشار خون پایین موقع عمل بیهوش نکرده بودن ولی با اون همه استرس که در موقع عمل داشتم و دائم صلوات میدادم بعد از دیدن دخترم همه چی رو فراموش کردم و به خودم میگفتم دیگه این لحظه زیبا هیچوقت برام تکرار نمیشه اما خداوند یکبار دیگه این لحظه رو توی زندگی من رقم زد و یه بار دیگه دقیقا این شرایط برام تکرار شد موقع تولد پویان آره بازم با شرایط خاصی که داشتم موقع عمل شاهد همه چی بودم و صدای پزشکم و متخصص بیهوشی و دستیار جراح رو می شنیدم امیدوارم همه مون قدر لحظات شیرین زندگیمونو بدونیم و اولین دیدار عزیزانمون همیشه یادمون باشه که قدرشونو بدونیم |
اولین بار که دیدمش خیلی سرد بود...حدودا 2سال پیش برای یه جشنواره دانشجویی اومده بود تهران...تو انجمن علمی ما داشت با یه لپ تاپ ور می رفت...
بعد از حدود 8 ماه به وسیله یکی از دوستای مشترکمون به هم معرفی شدیم که با هم تو یه سری زمینه های کامپیوتری کار کنیم...از طریق نت با هم در ارتباط بودیم...تا وقتی که اومد تهران...اون روز نمی دونم چرا با اینکه هیچ احساسی به جز تحسین کردنش نسبت بهش نداشتم اما دستام می لرزید...رنگم پریده بود...نمی دونم چم شده بود... بعدش که رفت و آمد هاش بیشتر شد...احساس من هم عوض شد... نمی دونم عادت بود یا... دیگه چه می خواستم چه نمی خواستم دلم باهاش رفت... می تونم بگم حس فوق العاده ایه! :) |
منم اولین بار تو عروسی خواهرش دیدمش فکر کنم اون موقع هنوز مامانش تو نقشه نرفته بود اما دفعه اصلی عید غدیر خونه ی مادر بزرگم دیدمش البته اون منو دید ومن از همه جا بی خبر ازش پذیرایی کردم فرداش مامانش زنگ زد و ....................
نکته اینجاست که جواب من منفیه اما انگار دست بردار نیستن تا ببینیم خدا چی میخواهد؟:22: |
اکنون ساعت 06:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)