پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   مطالب آزاد (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=11)
-   -   عكس هاي ارتباط با معشوق.... (http://p30city.net/showthread.php?t=13093)

dear59 09-11-2009 10:38 AM

http://www.jamejamonline.ir/Media/im...0949592808.jpg

dear59 09-11-2009 10:38 AM

http://www.jamejamonline.ir/Media/im...0949602334.jpg

dear59 09-11-2009 10:39 AM

http://www.jamejamonline.ir/Media/im...0949602364.jpg

dear59 09-11-2009 10:39 AM

http://www.jamejamonline.ir/Media/im...0949593101.jpg

dear59 09-11-2009 10:39 AM

http://www.jamejamonline.ir/Media/im...0949601531.jpg

dear59 09-11-2009 10:40 AM

http://media.farsnews.com/Media/8706...00881_L600.jpg

dear59 09-11-2009 10:40 AM

http://30iib.com/wp-content/uploads/...1191277915.jpg

dear59 09-11-2009 10:41 AM

قبل از خداحافظی
گفتم برایت کاغذی، نامه­ای چیزی بنویسم. درست مثل نامه­های چند سال پیش بدون سلام
و خداحافظی با کمی شبنم و نمک.
با همان واژه­های دلواپس همیشه و کلمات بالابلندی که فقط از چشمان تو سرازیر می­شوند
. نمی­دانم الان کجایی. در کوچه چندم اسرار در زیر کدام باران نباریده قدم می­زنی
یا در پای کدام غربت نجیب به نماز ایستاده­ای ولی خوب می­دانم هر کجا که هستی
آوازهای شرقی­ات را فراموش نکرده­ای و نیمه پلاک گمشده­ام را در دست­هایت می­چرخانی.
فکر نکنی اتفاقی افتاده است نه، اصلاً: فقط کمی دلگیر همه باران­های نباریده­ام.
دلواپس نباش هنوز تا دلت بخواهد کوچه پر از مجنون است! و هنوز تا دلت بخواهد
من تنهایم. گفتم برایت بنویسم تا این تنهایی سرریز را سر کرده باشم. فقط همین.
می­دانی که سالهای سال است به خودم قول داده­ام فقط با آواز پلک­های سیاه تو بخوابم
و با برق نگاه روشنت صبحم را برقصانم که باتو فقط با تو می­شود مشغول ارادت گل و سلام و آینه بود
. که با تو آب از سر تنهای نمی­گذرد و خانه لبریز از شکوفه­های لبالب می­شود.
دیشب خواب روشنی از چشمانت دیدم:
". در مه گم­شده بودیم، دستهایم در کنار باران می­لولید و پاهایم کنار درخت توتِ تنهایی
می­لرزید لب­های عنابی­ام به موازات چند بید مجنون،بی­لیلی و غزل مرثیه می­خواند."
خواب عجیبی بود تو با همان لباس شیری شرابی رنگت که نجیب­تر می­شوی.
حضور داشتی ولی نه سراغ بیدهای مجنون رفتی و نه به توت سر کوچه تکیه دادی.
چرخی زدی. رقصی و در سمت مه­آلود شبنم و نمک لب­های عنابی­ام را
که ذکر آیة­الکرسی گرفته بودند – تا گمت نکنند- پر از شهد شیرین شعر کردی.
خواب شیرینی بود، تو در مه رفتی ولی من و درخت توت و بیدهای مجنون ماندیم
که رفتنت را دم گرفته باشیم.
از خواب پریدم. لب­هایم می­لرزید. وقت نماز بود و در رکعتی وتر فقط نام زیبای
تو را تکرار کردم که لب­های رنگ­پریده لرزانم آرام شود.
دیشب یکریز باران بارید با رعد و برق­های نامهربان. می­دانی که چقدر باران را دوست دارم
و چقدر شعر سهراب در باران را.
اما باران دیشب وحشت نبودنت را بیشتر می­کرد و رعد و برق­ها ته دلم را خالی­تر.
دیشب باران بارید و قرار بود تو با باران بباری. با پیراهن شیری شرابی­ات، با لبخند عنابی،
با لپ­های آویزان و معصومیت کودکانه کشنده­ات.
انگار سال­هاست که رفته­ای. انگار چند چله از خداحافظی بدون سلامت می­گذرد.
مگر همین باران بی­رحم دیروز نبود که تو را در بارش یک­ریز شمال چشمانت به پنجره اتاقم کوبید؟
پس چرا نیستی؟ دارد باران می­بارد و تو نیستی و تو خوب می­دانی که این درد کمی نیست.
دارد باران می­بارد. من همچنان در دست­های کوچکت کش می­روم.

روزها را گم کرده­ام و شنبه­هام مقدس­تر از همیشه­اند.. همان شنبه­هایی که قرار است
تو را و باران را به پنجره اتاقم بیاویزند.چشمان خسته­ام را که تا صبح نافله نیاز مرور کرده­اند.
بر تقویم خسته­ اتاقت آویخته­ام تا شنبه را قبل از همه جمعه­های متنظر بارور کند.
دست خودم نیست از ازدحام دلواپسی در این شهر، تب کرده­ام و نفس­های عاشقم
در این شهر بی­لیلی بی­کبوتر، در این حسرت شتابان و ازدحام نامهربان مردم
به شماره جنون افتاده­اند.
دست خودم نیست دیشب که باران - بی­اجازه دل من و شب بیست و سوم-
در کوچه پنجم خواجه عبدالله بارید اراده کردم تمام شب، چشمانت را بی­محابا شمع آجین کنم
تا همه همسایه­ها باخبر شوند که باران بی­دریغ یک نفر را عاشق­تر کرده است.
بگذریم پشت پیراهن تب­دار امشبم، حرمت لرزه­هایی است که باداباد چشمان تو
جاری کرده است و من در پس لرزه­های آمدن و نیامدنت، تب لرز گرفته­ام.
دست خودم نیست کسی از عریانی آینه­های روبرو نام ترا می­خواند
و من سراسیمه تا عمق آینه می­دوم خبری از معرکه بودنت نیست و من ناخودآگاه تکرار می­کنم:
" سفر نرفته­ات به باران خورده یا طوفان؟ که شهری هراسان نیامدنت شده­اند. "
کسی از عریانی آینه­های روبرو نام ترا می­خواند و در معرکه چشمانم خبری از ردپای تو نیست.
راستی از دیشب که نبودنت را باور کردم بوسه­های نازکم را در بال ترمه­ای پروانه­ها پیچیده­ام
تا وقت آمدنت تازه و ترد بمانند.
ازدیشب که رفتنت را باور کردم، پاییز، بی­مقدمه به کوچه ما برگشت – سرزده و نامهربان-
و من با رگبرگ­های سرخابی­اش. گیسوان آشفته­ات را بافتم تا همه بدانند بوسه­های تو
در پاییز طعم تمشک باران خورده می­دهد و چشمانت بوی کاهگل کوچه کودکی­هایم را.
دارد دیر می­شود زودتر بیا! با باران شنبه خودت را به بوسه­های پیچیده در بال ترمه­ای پروانه
برسان می­ترسم گیسوان شرابی­ات را در بقچه پاییز جا بگذارم.
این را از این بابت گفتم که دیشب در کابوس مکدرم دستی تمام شنبه­ها را از آینه نگاهم
پاک کرده است و من کلافه و حیران. خانه­نشین شنبه­های فراموش شده­ام.
خوابم که خراب شد خراب خواب از خودم پرسیدم: آمد و این شنبه منتظر نیامد تو که خواهی آمد؟
بگذریم تو که نیستی همه این کوچه­ها بن­بست شده­اند و من راهی به روشنایی
غزل­های هر شبم ندارم دلتنگ زیارت و حضورم و این بن­بست مرموز تو را، پنجره را
و برادران شکسته­ام را از من دور کرده است.
گفتم برایت کاغذی، نامه­ای، چیزی بنویسم، درست مثل نامه­های چند سال پیش؛
بدون سلام و خداحافظی؛ با کمی شبنم و نمک
در ازدحام اشک و لبخند. با همان آوازهای دلواپس همیشه و کلمات بالابلندی
که فقط از چشمان تو سرازیر می­شوند.
http://i41.tinypic.com/2lvn6yw.jpg
__________________

dear59 09-11-2009 10:41 AM

__________________http://i1.tinypic.com/5xe9nuw.jpg
خداوندا تو تنهایی من نیز تنهایم.
تو یکتا و بی همتایی ولی من نه یکتایم نه بی همتا
ولی تنهای تنهایم

dear59 09-12-2009 08:41 AM

كاش در اين رمضان لايق ديدار شوم...
سحري با نظر لطف تو بيدار شوم...
كاش منت بگذاري به سرم مهدي جان...
تا كه همسفره تو لحظه افطار شوم...


اکنون ساعت 09:34 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)