پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=55)
-   -   كلامي از سعدي شيرين سخن (http://p30city.net/showthread.php?t=15187)

مهسا69 01-01-2010 03:39 AM

به قياس درنگنجي و به وصف درنيايي
متحيرم دراوصاف جمال و روي و زيبت

هرگز انديشه نکردم که تو با من باشي
چون به دست آمدي، اي لقمه از حوصله بيش؟

جامه‌اي پهن‌تر از کارگه امکاني
لقمه‌اي بيشتر از حوصله ادراکي

اي چشم خرد حيران د رمنظر مطبوعت
وي دست نظر کوتاه از دامن ادراکت

اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم
وز هرچه گفته‌اند و شنيده‌يم وخوانده‌ايم

مجلس تمام گشت وبه آخر رسيد عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ايم

مرا سخن به نهايت رسيد و فکر به پايان
هنوز وصف جمالت نمي‌رسد به نهايت

آن نه روي است که من وصف جمالش دانم
اين حديث از دگري پرس، که من حيرانم

سعدي ا زبارگاه قربت دوست
تا خبر يافته‌ست، بي‌خبر است

گر من از دوست بنالم، نفسم صادق نيست
خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است

هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسي که محو شود در کمال دوست

خود نه زبان دردهان عارف مدهوش
حمد و ثنا مي کند، که موي بر اعضا

آن که من درقلم قدرت او حيرانم
هيچ مخلوق ندانم که درو حيران نيست

چو مي‌نديدمت،از شوق بي‌خبر بودم
کنون که با تو نشستم، ز ذوق بي‌خبرم

درد پنهان به تو گويم، که خداوند کريمي
يا نگويم، که توخود واقف اسرار ضميري

جام جهان‌نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است

درد نهاني به که گويم، که نيست
باخبر از درد من، الا خبير

تو را زحال پريشان ما چه غم دارد؟
اگرچراغ بميرد صبا چه غم دارد؟

تو را که درد نباشد، ز درد ما چه تفاوت؟
توحال تشنه نداني که بر کنارهء جويي

سخني که نيست طاقت که ز خويشتن بپوشم
به کدام دوست گويم که محل راز باشد؟


MAHDI 01-01-2010 12:58 PM

یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادتها کدام فاضل تر است؟
گفت ترا خواب نیم روز،تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیمه روز
گفتم این فتنه است،خوابش برده به
وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به

Afshin_m05 01-01-2010 01:05 PM

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روزی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

دانه کولانه 01-01-2010 01:40 PM

دو برادر بودند كه يكى از آنها در خدمت شاه به سر مى برد و زندگى خوشى داشت و ديگرى از كار بازو، نانى به دست مى آورد و مى خورد و همواره در رنج كار كردن بود.

يك روز برادر توانگر به برادر زحمت كش خود گفت : ((چرا چاكرى شاه را نكنى ، تا از رنج كار كردن نجات يابى ؟ ))

برادر كارگر گفت : ((تو چرا كار نكنى تا از ذلت خدمت به شاه نجات يابى ؟ كه خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن بهتر از بستن شمشير طلايى به كمر براى خدمت شاه است . ))به دست آهك تفته كردن خمير

به از دست بر سينه پيش امير

عمر گرانمايه در اين صرف شد

تا چه خورم صيف و چه پوشم شتا

اى شكم خيره به نانى بساز

تا نكنى پشت به خدمت دو تا

دانه کولانه 01-01-2010 01:41 PM

پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين بار بود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس به گريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويى بودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقى آرام و خاموش مى كنم .))


شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر را به دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و ديگر چيزى نگفت .


شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: ((حكمت اين كار چه بود كه موجب آرامش غلام گرديد؟ ))


حكيم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.)) اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند


معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است


حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف


از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است


فرق است ميان آنكه يارش در بر


با آنكه دو چشم انتظارش بر در

MAHDI 01-01-2010 01:44 PM

دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار
اگر نادان بوحشت سخت گوید
خردمندش بنرمی دل بجوید
دو صاحبدل نگهدارند موئی
همیدون سرکش و آزرم جوئی
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجیر باشد، بگسلانند
یکی را زشتخوئی داد دشنام
تحمل کرد و گفت ای خوبفرجام
بتر زانم که خواهی گفتن آنی
که دانم عیب من چون من ندانی

Afshin_m05 01-01-2010 01:47 PM

شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردن‌کشی بر وی آشفته بود
به زندان فرستادش از بارگاه
که زورآزمای است بازوی جاه
ز یاران یکی گفتش اندر نهفت
مصالح نبود این سخن گفت، گفت
رسانیدن امر حق طاعت است
ز زندان نترسم که یک ساعت است
همان دم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک باز رفت
بخندید کو ظن بیهوده برد
نداند که خواهد در این حبس مرد
غلامی به درویش برد این پیام
بگفتا به خسرو بگو ای غلام
مرا بار غم بر دل ریش نیست
که دنیا همین ساعتی بیش نیست
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری در دل آید غمم
تو گر کامرانی به فرمان و گنج
دگر کس فرومانده در ضعف و رنج
به دروازه‌ی مرگ چون در شویم
به یک هفته با هم برابر شویم
منه دل بدین دولت پنج روز
به دود دل خلق، خود را مسوز
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند؟
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی، نه بر گور نفرین کنند
نباید به رسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد
وگر بر سرآید خداوند زور
نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
بفرمود دلتنگ روی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا
چنین گفت مرد حقایق شناس
کز این هم که گفتی ندارم هراس
من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته داند همی
اگر بینوایی برم ور ستم
گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت


MAHDI 01-01-2010 01:57 PM

جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافذ.
چنانکه در محافل دانشمندان نشستی ، زبان سخنببستی.
باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه دانی بگوی، گفت ترسم که پرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
نشنیدی که صوفیی میکوفت *** زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی *** که بیا نعل بر ستورم بند

Afshin_m05 01-01-2010 02:02 PM

حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام
تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام
حریف دوست که از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخوردست تمام
اگر ملول شوی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام
من آن نیم که به جور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته به دام
بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را
به پنج روز به دیوانگی برآید نام
مرا که با توام از هر که هست باکی نیست
حریف خاص نیندیشد از ملامت عام

شب دراز نخفتم که دوستان گویند
به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام
تو در کنار من آیی من این طمع نکنم
که می‌نیایدت از حسن وصف در اوهام
ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق
که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام

مهسا69 01-01-2010 02:05 PM

شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت:

که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به در می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی‌گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که‌ای مدعی! عشق کار تو نیست
که نه صبر داری، نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق گر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت


اکنون ساعت 06:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)