-
فرهنگ
(
http://p30city.net/forumdisplay.php?f=24)
Omid7 |
11-14-2009 12:23 AM |
امام محمد تقی(ع)
ابو جعفر محمد بن على(ع)نهمين امام از ائمه اثنى عشر(ع)و يازدهمين معصوم از چهارده معصوم(ع) است.
تولد آن حضرت به اشهر اقوال در مدينه در 15 يا 19 رمضان و يا 10 رجب سال 195 ه.ق. و وفات ايشان در آخر ذو القعده سال 220 ه.ق. در بغداد اتفاق افتاد.خطيب بغدادى در تاريخ بغداد(55/3)وفات آن حضرت را روز سه شنبه پنجم يا ششم ذو الحجه سال 220 ه.ق. گفته است.قبر آن حضرت در مقابر قريش نزديك قبر جدش امام موسى الكاظم(ع) است.
مادر ايشان ام ولد و در اصل مريسيه يا نوبيه(از مردم نوبى)بوده است و نامش را به اختلاف سكن يا سبيكه و يا دره و ريحانه نوشتهاند و ظاهرا حضرت رضا(ع) او را به خيزران موسوم ساخته است.
مشهورترين القاب آن حضرت«جواد»و«تقى»است و از اين جهت به امام«محمد جواد»و امام«محمد تقى»معروف است.كنيه حضرت در كتب اخبار و احاديث ابو جعفر است و چون امام باقر(ع)نيز كنيه ابو جعفر داشتهاند امام جواد(ع)را«ابو جعفر ثانى»مىگويند.
آن حضرت تنها فرزند ذكور حضرت رضا(ع)بود و به نص ايشان و به تفصيلى كه در ارشاد شيخ مفيد آمده است پس از او«امام»و«حجت خداوند»در روى زمين گرديد و با آنكه به هنگام وفات پدر بزرگوارش بيش از هفت سال نداشته است بنابر حديثى كه شيخ مفيد در ارشاد(ص 325)از معلى بن محمد نقل كرده است مصداق قول قرآن كريم است كه«و آتيناه الحكم صبيا».
در تاريخ بيهق(ص 46)آمده است كه حضرت جواد در سال 202 ه.ق. براى ديدن پدرش از مدينه به خراسان رفت و در سر راه خود، كه از راه طبس مسينا بود(زيرا راه قومس يا سمنان و دامغان در آن زمان بسته بود)از بيهق به قريه ششتمذ رفت و از آنجا رهسپار زيارت پدرش گرديد.
اما بنا بر روايت ديگر حضرت جواد(ع)به هنگام فوت حضرت رضا(ع)، در مدينه بود و بنابر اين اگر خبر تاريخ بيهق درست باشد بايد گفت كه حضرت جواد پس از زيارت پدرش به مدينه بازگشته است.مؤيد اين مطلب آن است كه مأمون پس از بازگشت به بغداد حضرت جواد(ع)را از مدينه فرا خواند و دخترش ام الفضل را به او تزويج كرد، زيرا با وجود صغر سن، ادب و كمال عقل آن حضرت را پسنديده بود.پس مأمون مىبايست او را در خراسان ديده باشد تا آثار ادب و كمال در او مشاهده كرده باشد و در مراجعت به بغداد او را از مدينه فرا خوانده باشد تا دخترش را به او بدهد.
شيخ مفيد در ارشاد از ريان بن شبيب روايت مىكند كه چون مأمون خواست دخترش را به حضرت جواد(ع) بدهد بنى عباس و خويشان نزديك او ناراحت شدند و ترسيدند كه مأمون مبادا او را نيز مانند حضرت رضا(ع)وليعهد خود سازد.پس نزد او رفتند و او را هشدار دادند كه مبادا اين امر خلافت كه خداوند به او بخشيده است به سبب اين وصلت از چنگ ايشان(خاندان بنىعباس)بيرون رود و به دست خاندان على افتد و همچنين دشمنى و عداوتى را كه ميان آل على و بنى عباس از ديرباز وجود داشت يادآور شدند.مأمون در پاسخ گفت كه دشمنى ميان شما(بنى عباس)و آل على را سبب خود شما بودهايد و اگر انصاف مىداديد ايشان براى خلافت از شما اولى و اصلح بودند.اما آنچه گذشتگان من با ايشان كردند چيزى جز قطع رحم نبود و من از وليعهد كردن امام رضا(ع)پشيمان نيستم و مىخواستم كه خلافت را به او واگذار كنم اما او نپذيرفت و آنچه مقدر بود پيش آمد.پسر او ابو جعفر محمد بن على با آنكه هنوز كودك است در علم و دانش بر ديگران مقدم است و اميدوارم كه فضل و برترى او بر ديگران آشكار گردد.
آنان در پاسخ گفتند اگر هم سيرت و رفتار اين جوان مقبول و پسنديده باشد اما او هنوز كودك است و از دانش و فقه بهرهاى ندارد.پس بايد صبر كرد تا علم و ادب و فقه فرا گيرد آنگاه آنچه مىخواهى درباره او در عمل آر.مأمون گفت من او را مىشناسم و مىدانم كه از اهل بيت فضل و دانش است و ماده علم او از الهام الهى است، اگر سخن مرا باور نداريد او را بيازماييد.
پس رأى ايشان بر اين قرار گرفت كه او را بيازمايند و يحيى بن اكثم قاضى القضات را مأمور آزمايش او كردند تا مسائلى در فقه از او بپرسد.آنگاه مجلسى آراستند و امام را كه هنوز به ده سالگى نرسيده بود حاضر ساختند.يحيى بن اكثم را نيز گفتند تا در آن مجلس در حضور مأمون از آن حضرت سئوالاتى در فقه بكند.يحيى پس از اجازه از مأمون از آن حضرت پرسيد كه حكم كسى كه در حال احرام صيدى را بكشد چيست؟حضرت در پاسخ گفت: آيا آن شخص در حرم اين صيد را كشته است يا در بيرون حرم؟به عمد كشته است يا به خطا؟اگر به خطا كشته است عالم به مسأله بوده است يا جاهل به آن؟آزاد بوده است يا بنده؟صغير بوده است يا كبير؟آن صيد از پرندگان بوده است يا غير آن؟آيا اين قتل در شب بوده است يا روز و آن شخص احرام عمره داشته است يا تمتع؟چون آن حضرت شقوق و وجوه مختلف مسأله را پرسيد يحيى در جواب فرو ماند و مأمون روى به خويشان خود كرد و گفت: آيا اكنون شناختيد آن كسى را كه نمىشناختيد؟پس از آن دختر خود را به ازدواج آن حضرت درآورد و آن حضرت صداق او را پانصد درهم كه مهر حضرت فاطمه(ع) بوده قرار داد.تفصيل اين واقعه و جواب شقوق مختلف مسأله كه حضرت به يحيى بن اكثم گفت در ارشاد مفيد مذكور است.(ص 320 به بعد)
ظاهرا حضرت جواد(ع)مدتى پس از ازدواج با ام الفضل در بغداد بوده است و پس از آن از مأمون اجازه سفر حج خواسته و پس از مراسم حج به مدينه رفته و در آن شهر سكونت گزيده است.
از روايات برمىآيد كه ميانه امالفضل دختر مأمون با حضرت جواد چندان گرم نبوده است و از آن حضرت به پدرش شكايت برده است.(بحار الانوار، 79/50، چاپ جديد)دليل اين امر آن است كه امالفضل را از آن حضرت فرزندى بوجود نيامد و فرزندان آن حضرت از كنيز يا كنيزان ديگر بوجود آمدند كه يكى از ايشان امام هادى عليهالسلام است.شكايت امالفضل نيز به جهت همين«تسرى»يا كنيز گرفتن بوده است.مأمون در پاسخ شكايت دخترش نوشته بود كه ما تو را به او نداديم تا حلالى را بر او حرام كنيم(يعنى كنيز گرفتن را)و او را از شكايت در اين باره منع كرد.
بنا به روايتى خروج امام(ع)از بغداد به مدينه در سالى بوده است كه مأمون به قصد جنگ با بيزانس به بدندون رفته بود.پس از وفات مأمون، معتصم در سال 220ه.ق. آن حضرت را از مدينه فراخواند و امام فرزند خود امام هادى(ع)را در مدينه گذاشت و خود با ام الفضل در محرم سال مذكور به بغداد رفت.
وفات آن حضرت چنانكه گذشت در همان سال در بغداد اتفاق افتاد و بنا بر بعضى از روايات مسموم گرديد و امالفضل را پس از وفات آن حضرت به كاخ معتصم بردند و جزو حرم درآوردند.
امام جواد(ع)در علم و حلم و فصاحت و عبادت و ساير فضايل اخلاقى ممتاز بود.هوشى فوق العاده و زبانى بليغ و گويا داشت و مسائل علمى را بالبداهه پاسخ مىفرمود.با وجود كمى سن در علوم و حكم و فضايل و آداب نظير نداشت.در نظافت تن و جامه اهتمام مىنمود.از پدر بزرگوارش روايت مىكرد.ادعيه و احاديث ايشان در عيون اخبار الرضا، تحف العقول، درة الباهرة، معالم العترة، مناقب، بحار الانوار و ساير كتب حديث و تاريخ مندرج است.
--------------------------------------------------------------------------------------------
ساير منابع
مرآت الجنان، 80/2
وفيات الاعيان، 450/1
شذرات الذهب، 48/2
منهاج السنة، 127/2
اعيان الشيعة، ج 2
|
Omid7 |
11-14-2009 12:25 AM |
زندگی نامه حضرت امام علی نقی (ع)
ابو الحسن على بن محمد(ع)، امام دهم از ائمه اثنى عشر(ع)و دوازدهمين معصوم از چهارده معصوم(ع) است.
مشهورترين القاب آن حضرت«هادى»و«نقى»است و نزد شيعه اماميه ايران به امام على النقى معروف است.كنيه آن حضرت ابو الحسن است و چون پيش از ايشان حضرت امير(ع)و حضرت رضا(ع)نيز كنيه ابو الحسن داشتهاند ايشان را ابو الحسن ثالث مىگويند.
آن حضرت به جهت سكونت ممتد در سامرا به«الفقيه العسكرى» نيز معروف بود، زيرا شهر سامرا شهرى نظامى و به«العسكر»معروف بوده است و بعضى گفتهاند«عسكر»محلهاى از سامرا بوده است كه آن حضرت و فرزند ارجمندش امام يازدهم در آنجا سكونت داشتهاند و به آن شهرت يافتهاند.
نقش نگين ايشان«حفظ العهود من اخلاق المعبود» (درست پيمانى از خوى خداى معبود است) و به قولى«من عصى هواه بلغ مناه» (هر كه نافرمانى نفس كند به آرزوى خود برسد) بود.
تولد ايشان را در محلى به نام«صريا»يا«ضريه»(ضبط درست آن معلوم نيست) - قريهاى در سه ميلى شهر مدينه كه ساخته پدرش بود - در نيمه ذو الحجه و يا دوم رجب سال 212 يا 214 ه.ق. گفتهاند. در ماه و روز ولادت ايشان روايات ديگرى نيز هست.
وفات آن حضرت روز دوشنبه 26 جمادى الآخر سال 254 ه.ق. روى داد و در آن روز شهر سامرا عزادار شد و بانگ شيون و گريه از همه جا بلند بود.ابو احمد پسر متوكل معروف به الموفق بر ايشان نماز خواند و در خانه خودشان مدفون گرديد.
مادرش ام ولد و از مردم مغرب و معروف به«سمانه مغربيه»بوده است.امام در حين وفات پدر بزرگوارش شش سال و پنج ماه داشتند و در مدينه بودند.سالهاى امامت آن حضرت مصادف بوده است با قسمتى از خلافت معتصم و تمام خلافت متوكل و منتصر و مستعين، و در زمان خلافت المعتز باللّه وفات يافتند. بعضى وفات آن حضرت را در زمان خلافت المعتمد نوشتهاند ولى اين مطلب اشتباه است، زيرا در سرتاسر سال 254 كه سال وفات آن حضرت است المعتز باللّه خلافت داشته است.
امام هادى(ع)از جانب رسول الله(ص) و پدران بزرگوار خود به امامت«منصوص»بوده است و علاوه بر اين هيچكس پس از وفات حضرت جواد(ع)مدعى امامت نگرديد و آن حضرت تنها شخصى بود كه به اجماع اصحاب و بزرگان شيعه شايستگى تصدى اين مقام را داشت.
آن حضرت در مدينه اقامت داشتند تا اينكه متوكل در سال 232 ه.ق. به خلافت رسيد.چنانكه در تواريخ مذكور است متوكل با حضرت امير(ع)و اهل بيت كينه شديدى داشت و كسانى كه دور و بر او بودند به بغض و عداوت با آل على شهرت داشتند و از جمله آنها عبد اللّه بن محمد بن داود هاشمى معروف به«ابن اترجه»بود.
از روايت شيخ مفيد در ارشاد برمىآيد كه عبد اللّه بن محمد(بريحه) كه در مدينه متولى امر حرب و صلات بود از حضرت هادى(ع)به متوكل سعايت كرد.او به متوكل نوشت كه اگر ترا به حرمين(مكه و مدينه)حاجتى است بايد على بن محمد را از مدينه بيرون كنى زيرا او مردم را به خود دعوت مىكند و جمعى كثير از او پيروى كردهاند.بريحه در اين معنى نامههايى پشت سر هم به متوكل نوشت.
بريحه مذكور در اثبات الوصيه، همان عبد اللّه بن محمد هاشمى است و اين كلمه مصحَّف«ابن اترجه»است كه لقب او بوده و احتمال مىرود كه«بريحه»و«ابن اترجه»هر دو مصحف كلمه ديگرى باشند كه لقب همين عبد اللّه بن محمد هاشمى بوده است.
بنا به گفته شيخ مفيد در ارشاد امام هادى(ع)نامهاى به متوكل نوشت و در آن تعرض و تحامل عبد اللّه بن محمد را يادآور شد و سعايتهاى او را در مورد خودش تكذيب كرد.متوكل نامهاى مؤدبانه و محترمانه به امام(ع)نوشت و در آن عزل عبد اللّه بن محمد را از حرب و صلات مدينه خبر داد و گفت كه او(متوكل)از برائت آن حضرت از آنچه دربارهاش سعايت كردهاند آگاه است و مشتاق است كه او را در بغداد ببيند.متوكل در نامه نوشت كه او يحيى بن هرثمه را مأمور اين كار كرده است.
يحيى گويد: «به مدينه رفتم اما اهل شهر به محض اطلاع از ورود من بر جان امام بيمناك شده صدا به گريه بلند كردند بطوريكه مدينه به لرزه درآمد.هرگز چنان شور و غوغايى در مدينه شنيده نشده بود، چون امام به همه محبت مىكرد و پيوسته در مسجد در دسترس همه بود و هيچ طمعى به دنيا نداشت.من مردم را مطمئن نمودم كه دستور نامساعدى درباره آن حضرت صادر نشده است.پس خانه او را تفتيش كردم چيزى جز قرآن و دعا و كتب علمى نيافتم از اين رو در نظرم بزرگ آمد و شخصا به خدمتش كمر بستم».هرثمه آن حضرت را در سال 233 ه.ق. به سامرا برد.
در اينجا بايد متذكر شد كه در بعضى نسخ(از جمله در بحار الانوار در شرح حال امام هادى(ع))در ذيل نامه متوكل به امام نوشته شده است: «و كتب ابراهيم بن العباس في جمادى الأخرى سنة ثلاث و أربعين و مأتين»يعنى تاريخ نامه سال 243 است و اين مخالف آن چيزى است كه طبرى آمدن آن حضرت را از مدينه در سال 233 گفته است و مخالف آن چيزى است كه گفتهاند مدت اقامت آن حضرت در سامرا 20 سال بوده است(از سال 233 تا 254 سال وفات آن حضرت).فقط در ارشاد مفيد مدت اقامت آن حضرت در سامرا ده سال و چند ماه نوشته شده است كه چون با منابع معتبر ديگر منافات دارد بايد آن را حمل بر اشتباه كرد.
بايد گفت كه روايت صحيح آن است كه محشى فاضل بحار الانوار در چاپ جديد(201/50)در پاورقى گفته است كه در اصل چنين بوده است: نسخه نامه متوكل را به ابو الحسن ثالث از يحيى بن هرثمه در سال 243 گرفتم.پس سال 243 سال گرفتن نسخه نامه متوكل از هرثمه بوسيله راوى بوده است، اما«جمادى الاخرى»تاريخ كتابت نامه بوده است و متأسفانه سال كتابت يا ذكر نشده است يا از قلم راوى افتاده است.
اينكه آن حضرت در بيست سالگى در مدينه چنان مورد توجه خاص و عام بوده است كه والى مدينه متوكل را از آن حضرت بيم داده است دليل جلالت قدر و رفتار بزرگمنشانه آن حضرت است كه در آن سن جوانى اينچنين مرجع عامه بوده است تا آنجا كه دستگاه خلافت از او ترسيده و او را به پايتخت احضار كرده است.اما نامه مؤدبانه و محترمانه متوكل مىرساند كه بر او نتوانستهاند خردهاى از قبيل دعوت مردم به مبارزه با دستگاه خلافت و قيام و ضديت با شخص خليفه بگيرند، چنانكه بر ديگر علويان سرشناس آن زمان مىگرفتند و به حبس و سياهچال مىانداختند.
ابن شهر آشوب در مناقب روايت كرده است كه آن حضرت پاكدلترين و راستگوترين خلق بود.از نزديك جذابترين و ظريفترين افراد و از دور كاملترين خلق به چشم مىآمد. وقتى خاموش بود با هيبت و وقار جلوه مىكرد و در كلامش خوبى و ملاحت موج مىزد.مانند پدران بزرگوارش در رفتار و مناظرات خود ثابت نمود كه عالمترين و خردمندترين و بردبارترين و كريمترين مردم زمان خويش است.
بنا به گفته مسعودى «بريحه» يا عبد اللّه بن محمد هاشمى به هنگام مشايعت آن حضرت تهديد كرد كه اگر از او شكايتى نزد خليفه يا يكى از خواص او بكند باغستانهاى او را از بيخ و بن برخواهد كند و موالى او را به قتل خواهد رساند.امام در پاسخ او فرموده بود كه من شكايت ترا به خدا خواهم برد و او به من نزديكتر از همه است و من كسى را كه از همه به من نزديكتر است نمىگذارم تا شكايت به ديگران ببرم.بريحه از شنيدن اين سخن منفعل شده و طلب عفو كرد و حضرت او را عفو فرمود.
كلمه«خواص»در سخن عبد اللّه بن محمد هاشمى مىرساند كه آن حضرت در ميان بسيارى از دولتمردان و اشخاص با نفوذ دستگاه خلافت دوستان و طرفداران مؤثر و مهمى داشته است و ما شواهدى بر اين امر داريم.مثلا هنگامى كه هرثمه آن حضرت را وارد بغداد كرد، اسحاق بن ابراهيم طاهرى كه والى بغداد بود به او گفت: تو متوكل را مىشناسى و اگر او را تحريك كنى امام را خواهد كشت و حضرت رسول(ص) روز قيامت خصم تو خواهد بود.و نيز«وصيف تركى»يكى از امراى بزرگ ترك دستگاه خلافت در سامرا هرثمه را تهديد كرد كه اگر مويى از سر او كم شود او (هرثمه) مسئول خواهد بود.
چنانكه از روايات مفصل شيعه - كه بيشتر آن در بحار الانوار(ج 50 از چاپ جديد)مذكور است - استفاده مىشود آن حضرت در زمان خلفا در سامرا معزز و محترم مىزيسته است و چنانكه گفته شد بعضى از رجال دربار خلافت به آن حضرت ارادت مىورزيدهاند و حتى غلامان و خادمان دربار خلافت هنگام ورود آن حضرت سخت در احترام ايشان كوشيده، پردهها را براى آن حضرت بالا مىزدهاند تا آنجا كه اين امر موجب حسد و ناراحتى بعضى از درباريان گرديده است.
شيعيان در زمان آن حضرت از شهرهاى ديگر براى زيارت ايشان به سامرا روى مىآوردند و و هدايايى به عناوين مختلف مىفرستادند.رفتار متوكل با امام به ظاهر محترمانه بود ولى پيوسته او را تحت نظر داشت و گاهى به حبس و توقيف و يا جستجوى منزل آن حضرت امر مىكرد.
مسعودى در مروج الذهب نقل كرده است كه به متوكل خبر مىدهند در منزل امام نامهها و سلاحهايى است كه شيعيان او از قم فرستادهاند و او با اين سلاحها قصد شوريدن بر دولت را دارد.متوكل جماعتى از غلامان ترك را شبانه به منزل امام فرستاد ولى چيزى در منزل او نيافتند و او را در حالى ديدند كه لباسى پشمين يا مويين پوشيده و بر روى ريگ روى به قبله نشسته و مشغول نماز يا خواندن آيات قرآن است.او را با همان وضع پيش متوكل بردند و گفتند كه در خانهاش چيزى نيافته، او را در حال عبادت ديدهاند.متوكل در آن شب به شراب مشغول بود و چون امام را ديد او را تكريم كرد و پهلوى خود نشانيد و جام شراب را به او تعارف كرد.حضرت سوگند ياد كرد كه شراب با پوست و گوشت و خون او آشنايى ندارد.متوكل از او خواست كه برايش شعرى بخواند و حضرت عذر آورد كه در شعر قليل الروايه است.اما متوكل اصرار كرد و امام چون اصرار او بديد اشعارى در بىثباتى و بىوفايى دنيا خواند كه متوكل و حاضران را به گريه درآورد و متوكل او را با احترام روانه منزل كرد.
تأليفات
احاديث، اقوال، مواعظ، حكم، آداب و ادعيه امام هادى(ع)در كتب مختلف مخصوصا تحف العقول، الدرة الباهرة، اعلام الدين و بحار الانوار ثبت است.همچنين در جواب سئوالات علمى و فقهى كه از آن حضرت مىشده نامههاى بسيار نوشته است كه بعضى از آنها باقى است. همچنين سه تأليف به شرح ذيل به ايشان نسبت دادهاند:
1)رسالهاى در رد اهل جبر و تفويض و اثبات عدالت و منزلت بين المنزلتين
2)مجموعه پاسخهايى كه به پرسشهاى يحيى بن اكثم قاضى القضات بغداد دادهاند.
3)مجموعهاى از احكام دين كه ابن شهر آشوب در مناقب از خيبرى و حميرى و از كتاب مكاتبات الرجال از عسكريين نقل كرده است.
------------------------------------------------------------------------
منابع
بحار الانوار، ج 50
اعيان الشيعة، ج 2
تاريخ طبرى، حوادث سال 233، 254
كامل التواريخ، ابن الاثير، در حوادث دوران متوكل، ج 7.
|
Omid7 |
11-14-2009 12:26 AM |
حضرت امام حسن عسگری (ع)
ابو محمد حسن بن على امام يازدهم از ائمه اثنى عشر(ع)و سيزدهمين معصوم از چهارده معصوم(ع)است.
پدر بزرگوارش امام هادى(ع)هنگام تولد فرزند، شانزده سال و چند ماه بيشتر نداشت. مادرش بانويى صالحه و عارفه به نام سوسن يا حديثه يا سليل بود.
تولدش به اختلاف روايات در ماه ربيع الاول يا ربيع الآخر سال 231 يا 232 ه.ق. و بنا به اكثر روايات در مدينه اتفاق افتاده است. (بعضى ولادت ايشان را در سامرا دانستهاند ولى صحيح نيست.)
22 يا 23 سال داشت كه پس از وفات پدر بزرگوارش امام هادى(ع)(254 ه.ق.)به امامت رسيد و در هشتم ربيع الاول سال 260 ه.ق. در حدود 28 يا 29 سالگى وفات يافت و در خانه خود و جوار قبر پدر خويش در سامرا به خاك سپرده شد.(آستانه سامرا)
در شمايل آن حضرت آوردهاند كه رنگش گندمگون، چشمانش درشت و سياه، رويش زيبا، قامتش معتدل و اندامش متناسب بود و با آنكه جوان بود مشايخ قريش و رجال و علماى زمان را تحت تأثير خود قرار مىداد.دوست و دشمن به برترى او در علم و حلم و جود و زهد و تقوى و ساير مكارم اخلاق اذعان داشتند.
چون او و پدر بزرگوارش امام هادى(ع)در محله عسكر(قرارگاه سپاه)در شهر سامرا زندگى مىكردند به عسكرى لقب يافتند و نيز اين دو امام مانند امام جواد(ع)به احترام جد بزرگوارشان على بن موسى الرضا(ع)به ابن الرضا مشهور بودند.عثمان بن سعيد عمرى و بعد از او پسرش محمد بن عثمان پيشكار و دربان آن حضرت بودند.
مدت كوتاه حيات امام به سه دوره تقسيم مىگردد: تا چهار سال و چند ماهگى(و به قولى تا 13 سالگى)از عمر شريفش را در مدينه بسر برده، تا 23 سالگى به اتفاق پدر بزرگوارش در سامرا مىزيسته(254 ه.ق.)و تا 29 سالگى يعنى شش سال و اندى پس از رحلت امام دهم(ع)در سامرا، ولايت بر امور و پيشوايى شيعيان را بر عهده داشته است.
امام هادى(ع)پسر ديگرى به نام ابو جعفر محمد داشت كه بنا به برخى روايات از جمله روايتى كه شيخ طوسى در كتاب الغيبة آورده مقرر بود امامت شيعه به او برسد و امام دهم به امامت او اشارت فرموده بود(و قد كان أشار إليه و دل عليه).محمد بن على مردى با ورع و پارسا، داراى جلالت قدر و نبالت شأن و مورد احترام اصحاب پدر خويش بود.اما اين پسر در زمان حيات امام از دنيا رفت و بعضى از شيعيان از اين بابت به انديشه فرو رفتند. از جمله ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى گويد من در اين انديشه بودم كه امام هادى فرمود بلى خداوند بجاى ابو جعفر ابو محمد را امام قرار داد همچنانكه درباره اسماعيل فرزند امام صادق(ع) و امام كاظم(ع)چنين شد.اين روايت يكى از روايات مهم دال بر نص امامت امام حسن عسكرى(ع)است.
مزار محمد بن على در يك فرسخى سامرا زيارتگاه مسلمين است و پس از مرگ نيز كرامات و خوارق عاداتى به او نسبت مىدهند.اعراب براى او معجزاتى قائل هستند و سوگند دروغ به او ياد نمىكنند.
امام دهم را برادر ديگرى بود به نام جعفر كه نزد شيعيان به لقب كذاب معروف شد.بعد از آنكه امام حسن عسكرى(ع)از سوى پدر به امامت منصوب گرديد(بعد از فوت محمد بن على)جعفر مدعى وى گرديد و شروع به كارشكنى و توطئهگرى و فتنهانگيزى بسيار نمود و بعد از رحلت حضرت امام حسن عسكرى(ع)هم دعوى امامت كرد و منكر وجود امام غايب(عج)شد.
در حوادث رجب سال 255 ه.ق. گفتهاند كه دو تن از سادات علوى حسنى به نام عيسى بن جعفر و على بن زيد در كوفه خروج كردند و عبد الله بن محمد بن داود بن عيسى را در آن شهر كشتند و عدهاى به سبب قتل عبد الله بن محمد گرفتار و زندانى شدند.يكى از اين اشخاص ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى است كه روايت مىكند شبى امام حسن عسكرى(ع)و برادرش جعفر را به زندان آوردند و جعفر زارى و بىقرارى مىكرد ولى حضرت عسكرى(ع)او را ساكت مىنمود.در روايت مذكور آمده است كه متصدى زندانى كردن امام، صالح بن وصيف يكى از سرداران معروف بوده است.
آن حضرت مدتى از ايام حبس خود را نزد شخصى به نام على بن اوتاميش(كه در تلفظ آن اختلاف است)گذراند و اين مرد با همه شدت بغض و عداوت به آل محمد پس از يك روز از مشاهده احوال امام از پيروان و معتقدان ايشان گشت.مىگويند عباسيان و منحرفان از آل محمد(ص)بر صالح بن وصيف فشار آوردند كه بر امام در زندان سخت بگيرد و او گفت دو تن از شريرترين افراد را مأمور اين كار كرده است اما با ديدن حسن بن على تحول يافته و روى به عبادت و نماز آوردهاند.وقتى علت اين تغيير حالت را از ايشان پرسيدم گفتند از فيض ديدار امام به اين سعادت رسيدهايم، او تمام روزها را روزه مىگيرد و هر شب تا بامداد به نماز ايستاده است، با هيچكس سخن نمىگويد و جز عبادت به كارى ديگر نمىپردازد، مهابت او بدان حد است كه وقتى به ما نگاه مىكند به لرزه مىافتيم و خود را به كلى مىبازيم.
جماعتى روايت كردند كه در مجلس احمد بن عبيد اللّه بن خاقان عامل خراج و رئيس املاك شهر قم صحبت از آل على(ع)كه در سامرا به سر مىبردند به ميان آمد.او گفت: از علويان كسى را در عفاف و حسن سيرت و رفتار و شرف و احترام در خاندان خود و بنى هاشم و نزد خليفه چون حسن بن على بن محمد(ع)نديدم.او بر قاطبه بنى هاشم مقدم بود و مقام و منزلتى والاتر از ساير مشايخ قريش و دولتمردان و سران سپاه و وزيران و كارمندان دولت و همه مردم سامرا داشت و همه با او به حرمت رفتار مىكردند.روزى در مجلس رسمى پدرم ايستاده بودم كه پردهداران گفتند: ابو محمد ابنالرضا بر در است.پدرم با بانگ بلند گفت: راه را باز كنيد تا بيايد.من تعجب كردم كه چطور جرأت كردند از كسى با كنيه نزد پدرم نام ببرند.جز خليفه و وليعهد او يا كسانى كه از خليفه درباره آنها امر صادر شده بود هيچكس را با كنيه نزد پدرم نام نمىبردند.پس مرد جوانى با چهرهاى گندمگون و چشمانى درشت و سياه و قامتى معتدل و رويى زيبا از در درآمد.او را هيأتى نيكو و جلالى چشمگير بود.پدرم تا او را ديد از جاى برخاست و به سوى او رفت.نديده بودم چنين رفتارى با كسى كرده باشد.وقتى به او رسيد در آغوشش كشيد و روى و سينه و شانههايش را بوسيد و دستش را گرفته بر مصلاى خود نشانيد و خود پهلوى او در حاليكه رويش به او بود نشست.هنگام خطاب به او مىگفت جان من و پدر و مادرم فداى تو باد و من از رفتار او تعجب مىكردم.
ناگاه حاجب درآمد و گفت الموفق - برادر معتمد - از راه رسيد.رسم اين بود كه وقتى موفق پيش پدرم مىآمد ابتدا مأموران تشريفات و محافظان او داخل مىشدند و در دو صف مىايستادند تا وارد شود.پدرم مشغول صحبت بود كه چشمش به غلامان وليعهد افتاد.پس عرض كرد خدا مرا فداى تو كند آيا ميل داريد و اجازه مىدهيد(از وليعهد پذيرايى كنم)؟پس به حاجبان گفت ابو محمد را از پشت صفها راهنمايى كنيد كه اين مرد - يعنى وليعهد - را نبيند.آنگاه هر دو از جاى برخاستند.پدرم ابو محمد را در بر گرفت و توديع كرد و او از مجلس بيرون رفت.بعد از نماز عشا كه پدرم كارها و گزارشهاى خود را براى خليفه مرتب نمود من در برابرش نشستم.پرسيد آيا كارى دارى؟گفتم آرى اگر اجازت دهى.گفت اجازه دادم.گفتم مردى كه امروز صبح اين همه به او جلال و احترام مىنمودى و خود و پدر و مادرت را فداى او مىكردى كيست؟گفت اى پسرك من اين امام رافضيان حسن بن على معروف به ابن الرضا است و بعد از اندكى سكوت گفت اگر خلافت از دست بنى عباس برود در بنى هاشم هيچكس شايستهتر از او براى خلافت نيست.او به خاطر فضل و عفاف و خويشتندارى و زهد و عبادت و اخلاق پسنديده و صلاح شايسته اين مقام است.پدرش نيز مردى بزرگ و كريم و بخشنده و اصيل(جزل)و نبيل و فاضل بود.
احمد بن عبيد اللّه افزود از هر يك از بنى هاشم و سران سپاه و دولتمردان و قضات و فقها و ساير مردم كه درباره ابو محمد سئوال مىكردم همان پاسخ را مىشنيدم و دوست و دشمن در ستايش او متفق القول بودند.يك تن از اشعريان پرسيد برادرش جعفر چه جور آدمى است؟احمد گفت: جعفر چه ارزشى دارد كه درباره او سئوال يا با ابو محمد مقايسه شود؟
روايت مذكور دليل محكمى است بر اينكه چرا يگانه پسر آن حضرت يعنى مهدى منتظر(عج) را در هنگام وفات آن حضرت از انظار مخفى نگاهداشتند، زيرا در آن زمان خلافت عباسى بر اثر ضعف شديد خلفا و ناشايستگى ايشان سخت در معرض خطر بود و غلامان ترك و ديگر غلامان بر دربار خلافت مسلط بودند و امر و نهى به دست ايشان بود.
از سوى ديگر در همان سالها شورش صاحب الزنج در بصره و قيام يعقوب بن ليث صفار در ايران روى داد و خلافت سخت در معرض تهديد قرار گرفت.بنا بر اين وجود شخص بسيار محترم و بزرگوارى مانند امام حسن عسكرى(ع)و فرزند او براى عباسيان بسيار ناگوار بود چون مىدانستند كه اگر حادثهاى پيش آيد و در آن جمعى از عباسيان از ميان بروند هيچكس شايستهتر از علويان و در ميان ايشان شايستهتر از امام و خاندانش براى خلافت نخواهد بود.
روايت زير را از ابو الاديان نقل كردهاند كه گفت: من خادم امام عسكرى(ع) بودم و رسائل او را به شهرهاى ديگر مىبردم و جواب مىآوردم.در بيمارى منتهى به رحلت وى هم نزد او رفتم نامههايى را كه نوشته بود به من داد و فرمود به مداين ببرم.من رفتم و بعد از پانزده روز برگشتم اما ديدم بانگ زارى و شيون از خانه امام بلند است و جعفر بن على بر در خانه ايستاده به تعزيت شيعيان پاسخ مىدهد.با خود گفتم اگر اين مرد امام شده باشد كار امامت دگرگون خواهد شد.در اين اثنا خادمى بيامد و به جعفر گفت كار تكفين تمام شد.بيا بر جنازه برادرت نماز بگزار.جعفر و همه حاضران به داخل خانه رفتند.من هم رفتم و امام را كفن شده ديدم.جعفر پيش رفت تا در نماز امامت كند.وقتى خواست تكبير بگويد ناگهان كودكى با چهرهاى گندمگون و مويى كوتاه و مجعد و دندانهايى كه بينشان گشادگى بود پيش آمد و رداى جعفر را كشيده گفت: اى عم عقب برو.من براى نماز بر پدرم از تو شايستهترم.جعفر در حاليكه رنگش از خشم تيره شد عقب رفت و آن كودك بر جنازه امام نماز گزارد.او مهدى موعود امام دوازدهم(عج)بود.
تأليفات
از تأليفات امام عسكرى(ع)تفسير قرآن(تهران 1268 و 1315 ه.ق.)كه منسوب به امام است از همه معروفتر است.عدهاى از اجله علماى شيعه اين تفسير را تأييد نموده و آن را از تفسيرهاى منسوب به امام صادق(ع) و امام هادى(ع) مستندتر دانستهاند.
ديگر از آثار امام(ع)نامهاى است كه به اسحاق بن اسماعيل نيشابورى نوشتهاند.ديگر مجموعه حكم و مواعظ و كلمات قصار امام است كه در كتب تاريخ و حديث ثبت است.اثر ديگر منسوب به امام رسالة المنقبه در مسائل حلال و حرام است كه ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از آن سخن گفته است.در همين كتاب به نقل از خيبرى در مكاتبات الرجال قطعهاى از احكام دين منسوب به امام هادى و امام عسكرى(ع)منقول است.به علاوه احاديث و ادعيه بسيار از آن حضرت روايت شده است.
------------------------------------------------------------------------------------
منابع
بحار الانوار، ج 50
اعيان الشيعة، ج 2
تاريخ طبرى
تاريخ كامل، ابن اثير
الذريعة، 285/4، 293
وفيات الاعيان، 372/1
نور الابصار، مؤمن شبلنجى
نزهة الجليس و منية الانيس، 120/2
|
Omid7 |
11-14-2009 12:27 AM |
زندگی نامه حضرت امام مهدی صاحب الزمان (ع)
امام عصر(عج)
حضرت مهدى امام دوازدهم از ائمه شيعه اماميه و مهدى موعود و يگانه فرزند امام حسن عسكرى(ع) مىباشد.همه شيعه اماميه بر امامت آن حضرت متفقند و او را زنده و از انظار غايب و حضرتش را نقطه اميد خود و منجى عالم بشريت مىدانند و پيوسته در حوادث سهمگين زندگى بدو پناه مىبرند و منتظر فرج او هستند تا آنگاه كه حكمت الهى اقتضاى ظهور و خروج و تصرف ظاهرى آن حضرت را نيز بكند و بنا به وعده خداوند زمين را از عدل و داد و مساوات پر كند و عظمت شريعت را تجديد نمايد و احكام الهى را در ميان مردم جارى سازد.
نام آن حضرت همان نام حضرت رسول(ص) است در اخبار شيعه از بردن نام ايشان منع شده است و اكثر علماى شيعه نام ايشان را به تصريح ذكر نمىكنند، گر چه اين روايات شايد مربوط به زمان كودكى و دوران پيش از غيبت ايشان بوده است تا مخالفان كه به جد تمام در تعقيب ايشان بودهاند به وجودشان راه نبرند.ولى به هر حال با القابى چون مهدى و حجت و قائم منتظر و خلف صالح و بقية الله و امام زمان و صاحب زمان و ولى عصر و امام عصر و...از آن حضرت ياد مىشود و يا به كنايه او را الحضرة، الناحية المقدسة، الغريم و...مىنامند.
تولد ايشان در شب نيمه شعبان سال 255 ه.ق. در حدود پانزده يا شانزده روز پس از خلافت المهتدى و در دوران انقلابات و آشوبهاى بزرگ بغداد و جهان اسلام روى داده است.مادرش ام ولد و بانويى رومى بود كه نرجس(نرگس)و به قولى مليكه نام داشت و او را نواده قيصر روم گفتهاند و روايات بسيارى در چگونگى ازدواج حضرت امام عسكرى(ع)با اين بانو و همچنين در كيفيت ولادت امام و معجزاتى كه از آن حضرت ديده شده است نقل شده است .
به موجب اين روايات آن حضرت از روز ولادت از انظار پنهان نگاه داشته مىشد ولى بعضى از افراد خانواده و خواص صحابه او را زيارت مىكردند و امام اصحاب خود را از غيبت قريب الوقوعشان مطلع ساخته بود.
در شمايل حضرتش گفتهاند كه در شكل و خوى شبيه جدش پيغمبر(ص)است.چهرهاش تابناك و برگونه راست خالى سياه دارد.دندانهايش از هم فاصله دارد و بر چهرهاش علامتى ديده مىشود.وقتى ظهور كند در شكل جوانى خوش سيما حدود چهل ساله با قامتى معتدل و پيشانى و موى بلند كه بر شانههايش ريخته است و چشمانى درشت و سياه و ابروانى پيوسته و شانهاى عريض جلوه خواهد كرد.
آخرين وقتى كه امام دوازدهم در جمع مردم ديده شد هنگام خواندن نماز بر جنازه پدر بزرگوارش(ربيع الاول 260 ه.ق.)بود و غيبت آن حضرت پس از آن آغاز گرديد.
بنا بر اخبار و روايات شيعه آن حضرت را دو غيبت است: صغرى و كبرى كه قصرى و طولى نيز مىگويند.غيبت صغرى هفتاد و چهار سال طول كشيد و در اين مدت چهار سفير يا نايب كه ايشان را«نواب»يا«ابواب»يا«سفراء»مى وانند نامهها و توقيعات حضرت را به مردم مىرساندهاند و خود به زيارت ايشان نائل مىشدهاند.اين سفرا يا نواب چهارگانه به ترتيب عبارتند از:
1)ابو عمرو عثمان بن سعيد بن عمرو عمرى اسدى عسكرى
وى از اصحاب امام هادى و امام عسكرى بود و مراسم تغسيل و تكفين و تدفين امام يازدهم را بنا به وصيت آن حضرت انجام داد.او به حكم امام عسكرى پيشكارى حضرت مهدى را بر عهده گرفت و تا زنده بود اين خدمت را ادامه داد.
2)ابو جعفر محمد بن عثمان بن سعيد
وى در زمان حضرت عسكرى(ع) دستيار پدر بود و بعد از مرگ وى عهدهدار سفارت امام گرديد.او كتابهايى در فقه تأليف نموده كه مطالب آن را از امام يازدهم و امام دوازدهم شنيده و پاكنويس كرده بود. يكى از آنها كتاب الاشربة است.ابو جعفر روز آخر جمادى الاولى 304 يا 305 در بغداد درگذشت و همانجا مدفون شد.او مدتى حدود پنجاه سال پيشكار و وكيل امام زمان(عج)بود.
3)ابو القاسم حسين بن روح بن ابى بحر نوبختى
ابو جعفر محمد بن عثمان دو سال پيش از مرگ، مشايخ و اعيان شيعه را جمع كرد و حسين بن روح را كه سالها دستيار مورد اعتمادش بود به جانشينى خود معرفى نمود.وى از عقلاى زمان بود.وفاتش در شعبان 326 ه.ق. در بغداد اتفاق افتاد و در گورستان نوبختيه مدفون گرديد.
4)ابو الحسن على بن محمد سمرى
وى بنا به وصيت حسين بن روح و امر امام زمان(عج)به سفارت و نيابت خاصه امام برگزيده شد و مدتى نزديك به دو سال رابط بين امام غايب و شيعيان بود.وفاتش در نيمه شعبان 328يا329 ه.ق. در بغداد اتفاق افتاد و در آنجا به خاك سپرده شد.بعد از وفات او مدت غيبت صغرى و عصر سفارت و نيابت خاصه پايان پذيرفت و دوران غيبت كبرى آغاز گرديد.
آخرين نامه و دستورى كه سمرى از امام زمان دريافت نمود به مضمون ذيل نقل شده است:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم.اى على بن محمد سمرى خدا اجر برادران ترا در مصيبت تو بزرگ گرداند.تو بعد از شش روز از دنيا خواهى رفت، پس خود را آماده كن و به احدى براى جانشينى خود وصيت نكن زيرا غيبت تامه آغاز مىشود و ديگر ظهورى نخواهد بود مگر به اذن خداى تعالى و آن بعد از طول زمان و قساوت قلبها و پر شدن زمين از جور خواهد بود.زود باشد كه در بين شيعيان كسانى بيايند كه ادعاى مشاهده كنند.هر كس مدعى مشاهده من قبل از خروج سفيانى و صيحه آسمانى بشود كذاب و مفترى است.و لا حول و لا قوة إلا باللّه العلي العظيم.»
بجز اين چهار تن كه«سفراء محمودون»و«نواب مرضيون»ناميده مىشوند ظاهرا كسانى ديگر نيز در آن مدت غيبت صغرى به حضور امام رسيدهاند.اما كسانى هم بودهاند كه به دروغ ادعاى سفارت و«بابيت»كردهاند و مورد تكذيب و لعن سخت شيعه قرار گرفتهاند از قبيل«شريعى»و«نميرى»و«حسين حلاج»و«شلمغانى»و غير ايشان.
با پايان زندگى على بن محمد سمرى عصر نيابت خاصه به انتها رسيد و دوره نيابت عامه آغاز گرديد.به اين معنى كه از سوى امام شرايطى كلى و به طور عام تعيين شد كه در هر زمان بر هر كس منطبق شود سخنش سخن امام و اطاعتش واجب و مخالفتش حرام خواهد بود.در اين باره دلايل بسيار نقل شده كه از جمله آنهاست:
1)اسحاق بن يعقوب كلينى از علماى شيعه راجع به تكليف شيعيان در غيبت كبرى از امام سئوال كرد و توقيع ذيل در پاسخ او صادر گرديد: «...و أما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة أحاديثنا فإنهم حجتي عليكم و أنا حجة اللّه»(در پيش آمدهايى كه براى شما رخ مىدهد بايد به راويان اخبار ما(علما)رجوع كنيد.ايشان حجت من بر شما هستند و من حجت خدايم.)
2)امام حسن عسكرى(ع)در تفسير منسوب به او در ذيل آيه«و منهم أميون لا يعلمون الكتاب»(بقره، 78)درباره علما فرمودهاند: «...أما من كان من الفقهاء صائنا لنفسه حافظا لدينه مخالفا لهواه مطيعا لأمر مولاه فللعوام أن يقلدوه»(هر يك از فقهايى كه بر نفس خود مسلط باشد و دين خود را حفظ كند و با هواى نفس خود مخالفت ورزد و امر خدا را اطاعت كند بر همگان واجب است كه از او تقليد نمايند.)
3)كلينى و صدوق و طوسى روايتى را كه معروف به«مقبوله عمر بن حنظله»است از امام صادق(ع)به مضمون ذيل نقل كردهاند«...هر كدام از شما كه حديث ما را روايت كند و در حلال و حرام صاحب نظر باشد و احكام ما را بداند او را به حكومت برگزينيد كه من او را بر شما حاكم قرار دادم...»
4)پيغمبر مىفرمود: «علماء أمتي كأنبياء بني إسرائيل»يعنى همانطور كه انبياى بنى اسرائيل حافظ دين موسى بودند و اطاعت آنان بر بنى اسرائيل واجب بود علماى اسلام نيز حافظ دين پيغمبرند و اطاعت از آنان در احكام شرع واجب است.
اعتقاد شيعه اماميه بر غيبت امام دوازدهم و زنده بودن او در طى قرون متمادى و اعتقاد به ظهور او در آينده و در دست گرفتن حكومت و خلافت الهى موجب اعتراضات و شبهات فراوان از جانب مخالفان شيعه اماميه شده است و علماى شيعه ناچار در هر عصرى از اعصار به اين شبهات و اعتراضات پاسخ دادهاند و بايد گفت مقاومت شديد ايشان در برابر حملات شديد دشمنان و رد شبهات و اعتراضات با وجوه منطقى و مستدل موجب شده است كه شيعه با ميليونها پيرو و معتقد در جهان از اركان مهم عالم اسلام شمرده شده و از جهت سياسى و دينى و فرهنگى و علمى از فرق مهم مذهبى عالم محسوب گردد.
در اثبات اصل مسأله امامت و وجوب تعيين و نصب آن از جانب خدا و در اثبات امامت خاصه هر يك از ائمه اثنا عشر و در اثبات وجود مهدى موعود و اينكه اين مهدى از نسل حضرت رسول(ص)و بنا بر اين از اولاد على و فاطمه عليهماالسلام است مطالب و حجج و دلايلى در كتب كلامى شيعه گفته شده است كه در اينجا مجال كافى و لازم براى اين مباحث موجود نيست.همين قدر متذكر مىگردد كه اين نوع استدلالات كلامى از قبيل استدلال بر نبوت انبيا و نبوت خاصه و نظاير آن است و روش آن نيز از همان قبيل است و برادران اهل سنت خود در احتجاج با اهل اديان ديگر همين اصول و روش را بكار مىبرند و تفاوت در محتويات و مواد است.
پس در اينجا مسأله وجوب امامت و عصمت امام و عدد ائمه و نيز لزوم ظهور مهدى در آخر الزمان«مفروغ عنه»است و اين مسائل و مطالب در جاى خود بحث و حل شده است.
آنچه در اين مقال تذكر آن ضرورى مىنمايد اشاره به اعتراض مخالفان به مسأله غيبت امام دوازدهم و حيات او در پس پرده غيبت در طى قرنهاى دراز و فايدهاى است كه بر اين غيبت مترتب است و سعى مىشود كه بطور اختصار به اين اعتراضات و پاسخهاى آنها اشاره شود:
1)در اين كه امام زمان و مهدى موعود امام دوازدهم و فرزند امام حسن عسكرى(ع)است در ميان شيعه اماميه كوچكترين ترديدى وجود ندارد و اين به جهت اخبار و احاديث فراوانى است كه در كتب شيعه هست و به موجب آن عدد امامان دوازده، و امام دوازدهم فرزند امام حسن عسكرى(ع)است و چون امام حسن عسكرى(ع) يك فرزند بيشتر نداشته است اين فرزند، امام دوازدهم خواهند بود.
2)بعضى از مخالفان اعتراض كردهاند كه امام حسن عسكرى(ع)فرزندى نداشته است و اين اعتراض مقبول نتواند بود زيرا مخالفان در مقام انكار هستند و ميخواهند يا بر اساس مذهب شيعه و يا بر اساس مهدويت امام دوازدهم خلل آورند.بديهى است كه چنين كسانى مغرض هستند و بى طرف نيستند و از اين روى دعوى ايشان صادقانه نيست و مقصود آنها از آن غلبه بر خصم است. اما شيعه اماميه كه امامان خود را بهتر از هر كس مىشناسند و نصب امام را بر خداوند واجب مىدانند و اطاعت او را بر خود فرض شرعى عينى مىشمارند نمىتوانند در امرى كه براى ايشان از اركان مهم دين است و ناشناختن آن و عدم معرفت به حال امام را با جاهليت برابر مىدانند سهل انگارى كنند و چگونه مىتوانند در امرى به اين اهميت به جهل و تزوير متمسك شوند؟
پس مسأله امامت امام دوازدهم براى شيعيان در رديف مسأله نماز و روزه و نه فقط مانند يكى از فروع و احكام دين بلكه از اصول مذهب است و در آن نهايت احتياط و سختگيرى را به عمل مىآورند، اما براى مخالفان مسأله«دينى»نيست بلكه مسأله نفى و طرد عقيده طرف مقابل است و در چنين وضعى طبعا سخن آنكه مسأله را از نظر اهميت دينى مىنگرد معتبر است.
3)از اعتراضات مهم مخالفان يكى اين است كه امام چرا غيبت كرده است؟
شيعه در پاسخ مىگويند به جهت خوف از مخالفان آن حضرت خود را به اذن خداوند از انظار مخفى داشته است.اگر تاريخ نيمه دوم قرن سوم هجرى را در نظر بياوريم و ببينيم كه چگونه مردم از خلافت عباسى سر خورده و نوميد شده بودند و به دنبال افراد صالحترى در ميان خاندان علويان مىگشتند و اگر ظهور صاحب الزنج را در بصره كه مدعى علويت بود و ظهور عدهاى از سران قرامطه را كه بعضى از ايشان نيز مدعى علويت بودند بنگريم وحشت خاندان عباسى را در مركز خلافت از علويان و مخصوصا از امامان شيعه كه برجستهترين و شايستهترين اولاد امام على(ع)بودند خوب درك مىكنيم و درمىيابيم كه چرا خلفاى عباسى حضرت جواد و حضرت هادى و حضرت عسكرى(ع)را زير نظر داشتند و هيچيك از حركات ايشان از نظر مأموران خلافت پنهان نمىماند.
شرح حال اين امامان پر است از وقايعى مانند ارسال وجوه و هدايا و تحف به عنوان خمس و سهم امام از اكناف عالم اسلامى به ايشان و پر است از نام وكلا و مأموران ايشان در شهرهاى مختلف.
امام حسن عسكرى(ع)در سال 260 ه.ق. در اوايل شورش زنجيان به رهبرى صاحب الزنج وفات يافت و در آن موقعيت خطرناك اگر عمال بنى عباس بويى مىبردند كه فرزندى صغير كه جانشين آن حضرت است در خانه او زنده است و مرجع شيعيان جهان است حتما او را به دست آورده و مىكشتند.بنابراين مصلحت اسلام و جهانيان چنان اقتضا مىنمود كه امام از انظار دشمنان مستور بماند.اين يك دليل تاريخى است اما دلايل معنوى ديگرى نيز هست كه در جاى خود مذكور است.
4)علت غيبت امام در آغاز هر چه باشد علت دوام آن نتواند بود.دليل ادامه اين غيبت چيست؟
پاسخ آن است كه علت آغاز غيبت همان علت دوام آن نيز هست و اين علت با شدت بيشترى تا زمان ما ادامه دارد، يعنى مردم جهان آمادگى براى قبول حكومت الهى كه عدالت محض را بر طبق احكام الهى در جهان برقرار كند ندارند و ما اين را به وضوح در زمان خود مىبينيم و از روى تجربه تاريخى در قرون گذشته نيز كاملا دريافتهايم و چنانكه علائم و قرائن نشان مىدهد اين عدم آمادگى تا سالهاى سال همچنان ادامه خواهد يافت و غيبت امام(ع)كه معلول اين علت است نيز ادامه خواهد داشت.
5)چگونه يك انسان مىتواند در طى قرنها زنده بماند؟آيا اين خلاف طبيعت و محال نيست؟
پاسخ آن است كه البته از نظر طبيعت و طبايع اشيا و حيوان و انسان چنين چيزى غير ممكن مىنمايد.اما ما معتقد به امرى فوق طبيعى هستيم و معتقد به قدرتى هستيم كه طبيعت از او و آفريده اوست.اگر جهان همه طبيعت بود خلاف طبيعت خلاف عقل هم بود.اما عقل به چيزى والاتر و برتر از طبيعت معتقد است كه مىتواند قوانينى را كه خود نهاده است بر هم بزند و قانونى ديگر بيافريند در اين صورت عمر چندين قرن براى يك انسان اگر چه خلاف طبيعت است اما خلاف عقل نيست.زيرا طبيعت اسير و تابع قدرتى است كه او را آفريده است.روى سخن در اينجا با منكران خدا و جهان فوق طبيعت نيست، با آنان بايد از آغاز سخن گفت.روى سخن با كسانى است كه به خدا و جهان فوق طبيعت معتقدند و ارسال رسل و انبيا را قبول دارند و معجزات را كه امورى خارق عادت و خارق طبيعت است مىپذيرند.
6)فايده وجود امام در اجراى احكام الهى و بسط يد او در استقرار عدالت و دفع ظلم از ظالم است و به همين دليل است كه شيعه وجود امام را لازم دانستهاند و امام را معصوم شمردهاند زيرا شخص جايز الخطا ممكن است در اجراى حكم و عدالت به راه خطا برود و مردم در حيرت و ضلالت بيفتند و آن غرضى كه از وجود امام مطلوب بود حاصل نشود.حال اگر امام منصوص و منصوب از جانب خدا مبسوط اليد نباشد و علاوه بر آن، غايب و از انظار مردم مستور باشد چه نفعى بر وجود او مترتب است؟در اين صورت ادلهاى كه شيعه براى اثبات وجوب نصب امام آوردهاند نيز معنى خود را از دست مىدهد.
پاسخ اين سؤال و اعتراض آن است كه در رابطه ميان خدا و بشر امورى بر خداوند واجب است كه از راه لطف بايد در حق بندگان انجام دهد و امورى هم بر بندگان لازم و واجب است تا در نتيجه استقرار اين رابطه كار اجتماع نظام پذيرد.مثلا در رابطه فرد با خدا بايد گفت كه اگر خداوند فردى را صحيح و سالم و عاقل بيافريند(و اكثر افراد انسان چنين هستند)آن فرد هم بايد قواى جسمانى و عقلانى خود را در راه بهبود وضع خود بكار اندازد.اگر فردى با چشمان سالم و عقل كامل در حال راه رفتن چشمهاى خود را بر هم نهد و در چاه بيفتد به حكم عقل تقصير فقط متوجه خود اوست .به همين جهت است كه در انجام تكاليف شرعى يكى از شروط، صحت جسمانى و عقلانى است و خداوند بر كسى كه چنين شرايطى را در اختيار او نگذاشته است تكليف نمىكند.
امام لطفى است از خداوند بر اجتماع تا مردم در اثر حسن سياست او در رفاه و آسايش و عدالت زندگى كنند و خداوند چنين لطفى را در حق مردم كرده و چنين امامى را تعيين فرموده است.حال نوبت مردم است كه قدر اين لطف را بدانند و از او اطاعت كنند و اگر نكنند و بر عكس، او را تهديد و تخويف كنند تكليف خود را انجام ندادهاند و اين را ديگر به خدا نمىتوان نسبت داد.به همين جهت است كه علماى شيعه گفتهاند: «وجوده لطف و تصرفه لطف آخر و عدمه منا»(وجود امام لطفى است از جانب خدا و تصرف او در حكومت و سياست لطف ديگرى است از خدا و اگر اين لطف حاصل نشود تقصير آن متوجه ماست).
7)اعتراض كردهاند كه اگر مسئوليت عدم تصرف امام در امور دينى و دنيوى متوجه خود بشر و افراد آن است چه فرقى ميان غيبت جسمانى و مرگ اوست؟و چرا امام دوازدهم مانند افراد ديگر بطور طبيعى از جهان نرفته است تا اشكال و اعتراض امر غير طبيعى و خارق العاده حيات طولانى پيش بيايد؟در چنين صورتى خداوند در موقع مقتضى و به هنگام آمادگى مردمان مهدى موعود را با آن صفت و سيرت كه هست از ميان خاندان علوى برمىگزيند و به او اجازه خروج و ظهور مىدهد.مانند آن كه درباره انبيا نيز چنين شده است و خداوند در موارد مقتضى يكى را برگزيده و مبعوث كرده است.
پاسخ اين سؤال آن است كه شيعه بنا به قانون لطف وجود امام را لازم مىداند، امامى كه معصوم و عادل باشد.و فوت امام لزوما به اين معنى است كه خداوند اين لطف را از مردم دريغ داشته است و انسانها را بىسرپرست به حال خود رها كرده است.اين مخالف قواعد عقلى است كه در علم كلام مذكور است و مخالف عدل الهى است.پس خداوند آنچه را كه بر او لازم بوده است از نصب و تعيين امام معصوم انجام داده است و او را زنده نگاهداشته است تا حجت او بر مردم تمام شود.و مردم در مقام اعتراض نگويند كه ما را بدون سرپرست رها كردى و اگر چنين سرپرستى بود ما حتما از او پيروى مىكرديم.
8)ممكن است اعتراض شود كه لازم نبود يك امام در طى قرون و اعصار زنده بماند بلكه هر امامى پس از عمر طبيعى(در حال غيبت)جاى خود را به امام معصوم ديگر مىداد و اين وضع تا خروج مهدى موعود ادامه مىداشت.
پاسخ اين اعتراض باز در رفتار مردمان است عدهاى از مردمان در حالى كه امامان غايب نبودند و بطور آشكار در ميان ايشان زندگى مىكردند به نفى و انكار امامت ايشان برمىخاستند و به دنبال مدعيان دروغين مىرفتند و فرقههاى نوينى بوجود مىآوردند.تاريخ فرق و مذاهب پر است از اينگونه نفىها و انكارها و ظهور اين گونه مدعيان امامت.اگر در حال ظهور و عدم غيبت چنين بوده است در حال غيبت و استتار چه مىشد؟پس وجود يك امام زنده غايب در حال انتظار بهترين و صالحترين وجوه است.
علائم ظهور حضرت حجت(عج)را محدثين شيعه به تفصيل ذكر نمودهاند بعضى از آن علامات مقارن ظهور و همراه با مهدى آشكار مىشود و بعضى ديگر قبلا اتفاق مىافتد. از جمله آنهاست: خروج سفيانى در شام و قيام يمانى و خروج دجال و دابة الارض و صيحه آسمانى داير به بشارت نزديكى ظهور مهدى، و قيام سيد حسنى به نام محمد بن حسن و كشته شدن او در مكه بين ركن و مقام و به زمين فرو رفتن لشكر سفيانى بين مدينه و مكه و پيدا شدن دست يا صورت و سينهاى در چشمه خورشيد و طلوع خورشيد از مغرب و خسوف و كسوف بىموقع و حساب نشده...كه بعض آنها را بايد بر سبيل رمز و كنايه تعبير نمود.
در اخبار شيعه است كه مهدى روز شنبه دهم محرم در مكه بين ركن و مقام ظهور مىكند.او تكيه به ديوار كعبه مىدهد و اين آيه را با صدايى كه به گوش همه مىرسد تلاوت مىكند: «بقية الله خير لكم إن كنتم مؤمنين»(هود، 86)او مردم را به بيعت با خود دعوت مىكند و شيعيان خاص او كه 313 نفرند- و 113 نفر ايشان از ايرانند- از آسيا و افريقا فورا خود را به او مىرسانند و با حضرت مهدى(عج)بيعت مىكنند.براى اطلاع بيشتر از چگونگى ظهور امام(عج)و فتوحات ايشان و اتفاقات بعدى بايد به كتب معتبر شيعى مراجعه نمود.
اعتقاد به امام حى قائم و انتظار ظهور او و نيابت فقها از نظر سياسى و روحانى و فرهنگى نتايج مهمى در تاريخ تشيع داشته است و تكيهگاه شيعيان و سبب انسجام و اتحاد جامعه ايشان و زنده ماندن روح انقلاب و مقاومت و قيام در آنان بوده است.اين مسأله موجب گرديده است كه هميشه عدهاى در صدد تحصيل علم و وصول به مقام اجتهاد برآيند.مدارس بزرگ شيعه در ايران و عراق و هند و ساير بلاد آسيا و افريقا نه تنها موجب بقا و قوت تشيع بوده بلكه معارف پربار تشيع را آفريده و مشعل دانش و خرد را در تاريكترين ادوار تاريخ روشن نگاه داشته است.
مسأله مهدويت در تاريخ اسلام وقايع سياسى مهمى را بوجود آورده و از صدر اسلام تا زمان حاضر اشخاص بسيارى مدعى مهدويت يا بابيت شدهاند كه از جمله آنها غلام احمد قاديانى(1235 ه.ق.)مؤسس فرقه قاديانى در هند و سيد على محمد باب(مقتول 1266 ه.ق. در تبريز)مؤسس فرقه بابى در ايران و محمد احمد معروف به مهدى سودانى(م 1885 م/1302 ه.ق.)در افريقا بودهاند.
--------------------------------------------------------------------------------
منابع
وفيات الاعيان، 451/1
نور الابصار فى مناقب آل بيت النبى المختار، مؤمن شبلنجى، 161
اعيان الشيعة، 44/2، 88
بحار الانوار جلد سيزدهم
الارشاد، شيخ مفيد
كتاب الغيبة، شيخ طوسى.
|
Omid7 |
11-14-2009 12:33 AM |
حال که زندگی نامه ی چهارده معصوم(ع) ذکر گردید، جا دارد زندگی نامه ی حضرت ابوالفضل(ع)،باب الحوایج، را نیز بیان نماییم.
زندگی نامه حضرت ابوالفضل(ع)
ده سال پس از رحلت حضرت رسول(ص) و حضرت فاطمه(س)، وقتي علي(ع) به فكر گرفتن همسر ديگري بود، عاشورا در برابر ديدگانش بود. برادرش «عقيل » را كه در علم نسب شناسي وارد بود و قبايل و تيره هاي گوناگون و خصلتها و خصوصيّتهاي اخلاقي و روحي آنان را خوب ميشناخت طلبيد. از عقيل خواست كه: برايم همسري پيدا كن شايسته و از قبيله اي كه اجدادش از شجاعان و دلير مردان باشند تا بانويي اين چنين، برايم فرزندي آورد شجاع و تكسوار و رشيد.
پس از مدّتي، عقيل زني از طايفه كلاب را خدمت اميرالمؤمنين(ع) معرفي كرد كه آن ويژگي ها را داشت. نامش «فاطمه»، دختر حزام بن خالد بود و نياكانش همه از دليرمردان بودند. از طرف مادر نيز داراي نجابت خانوادگي و اصالت و عظمت بود. او را فاطمه كلابيّه مي گفتند و بعدها به «امّ البنين» شهرت يافت، يعني مادرِ پسران، چهار پسري كه به دنيا آورد و عبّاس يكي از آنان بود.
عقيل براي خواستگاري او نزد پدرش رفت. وي از اين موضوع استقبال كرد و با كمال افتخار، پاسخ آري گفت. حضرت علي(ع) با آن زن شريف ازدواج كرد. فاطمه كلابيّه سراسر نجابت و پاكي و خلوص بود. در آغاز ازدواج، وقتي وارد خانه علي(ع) شد، حسن و حسين (عليهماالسلام) بيمار بودند. او آنان را پرستاري كرد و ملاطفت بسيار به آنان نشان داد.
گويند: وقتي او را فاطمه صدا كردند گفت: مرا فاطمه خطاب نكنيد تا ياد غمهاي مادرتان فاطمه زنده نشود، مرا خادم خود بدانيد.
ثمره ازدواج حضرت علي با او، چهار پسر رشيد بود به نامهاي: عبّاس، عبدالله، جعفر و عثمان، كه هر چهار تن سالها بعد در حادثه كربلا به شهادت رسيدند. عباس، قهرماني كه در اين بخش از او و خوبيها و فضيلتهايش سخن ميگوييم، نخستين ثمره اين ازدواج پر بركت و بزرگترين پسر امّ البنين بود.
فاطمه كلابيه (امّ البنين) زني داراي فضل و كمال و محبّت به خاندان پيامبر بود و براي اين دودمانِ پاك، احترام ويژه اي قائل بود. اين محبت و مودّت و احترام، عمل به فرمان قرآن بود كه اجر رسالت پيامبر را «مودّت اهل بيت» دانسته است(4). او براي حسن، حسين، زينب و امّ كلثوم، يادگاران عزيز حضرت زهرا (س)، مادري ميكرد و خود را خدمتكار آنان ميدانست. وفايش نيز به اميرالمؤمنين (ع) شديد بود. پس از شهادت علي(ع) به احترام آن حضرت و براي حفظ حرمت او، شوهر ديگري اختيار نكرد، با آن كه مدّتي نسبتاً طولاني (بيش از بيست سال) پس از آن حضرت زنده بود.
ايمان والاي امّ البنين و محبتش به فرزندان رسول خدا چنان بود كه آنان را بيشتر از فرزندان خود، دوست ميداشت. وقتي حادثه كربلا پيش آمد، پيگير خبرهايي بود كه از كوفه و كربلا ميرسيد. هركس خبر از شهادت فرزندانش ميداد، او ابتدا از حال حسين(ع) جويا ميشد و برايش مهمتر بود.
عبّاس بن علي(ع) فرزند چنين بانوي حق شناس و بامعرفتي بود و پدري چون علي بن ابي طالب(ع) داشت و دست تقدير نيز براي او آينده اي آميخته به عطر وفا و گوهر ايمان و پاكي رقم زده بود.
ولادت نخستين فرزند امّ البنين، در روز چهارم شعبان سال 26 هجري در مدينه بود. تولّد عباس، خانه علي و دل مولا را روشن و سرشار از اميد ساخت، چون حضرت ميديدند در كربلايي كه در پيش است، اين فرزند، پرچمدار و جان نثار آن فرزندش خواهد بود وعباسِ ِعلي، فداي حسينِ ِفاطمه خواهد گشت.
وقتي به دنيا آمد حضرت علي(ع) در گوش او اذان و اقامه گفت، نام خدا و رسول را بر گوش او خواند و او را با توحيد و رسالت و دين، پيوند داد و نام او را عباس نهاد. در روز هفتم تولّدش طبق رسم و سنّت اسلامي گوسفندي را به عنوانِ عقيقه ذبح كردند و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند.
آن حضرت، گاهي قنداقه عبّاس خردسال را در آغوش ميگرفت و آستينِ دستهاي كوچك او را بالا ميزد و بر بازوان او بوسه ميزد و اشك ميريخت. روزي مادرش امّ البنين كه شاهد اين صحنه بود، سبب گريه امام را پرسيد. حضرت فرمود: اين دستها در راه كمك و نصرت برادرش حسين، قطع خواهد شد؛ گريهء من براي آن روز است.
با تولّد عبّاس، خانه علي(ع) آميخته اي از غم و شادي شد: شادي براي اين مولود خجسته، و غم و اشك براي آينده اي كه براي اين فرزند و دستان او در كربلا خواهد بود.
عبّاس در خانه علي(ع) و در دامان مادرِ با ايمان و وفادارش و در كنار حسن و حسين (عليهماالسلام) رشد كرد و از اين دودمان پاك و عترتِ رسول، درسهاي بزرگ انسانيت و صداقت و اخلاق را فرا گرفت.
تربيت خاصّ امام علي(ع) بي شك، در شكل دادن به شخصيت فكري و روحي بارز و برجستهء اين نوجوان، سهم عمده اي داشت و درك بالاي او ريشه در همين تربيتهاي والا داشت.
روزي حضرت امير(ع) عبّاسِ خردسال را در كنار خود نشانده بود، حضرت زينب (س) هم حضور داشت. امام به اين كودك عزيز گفت: بگو يك. عبّاس گفت: يك. فرمود: بگو دو. عباس از گفتن خودداري كرد و گفت: شرم ميكنم با زباني كه خدا را به يگانگي خوانده ام دو بگويم. حضرت از معرفت اين فرزند خشنود شد و پيشاني عبّاس را بوسيد(10).
استعداد ذاتي و تربيت خانوادگي او سبب شد كه در كمالات اخلاقي و معنوي، پا به پاي رشد جسمي و نيرومندي عضلاني، پيش برود و جواني كامل، ممتاز و شايسته گردد. نه تنها در قامت رشيد بود، بلكه در خِرد، برتر و درجلوه هاي انساني هم رشيد بود. او ميدانست كه براي چه روزي عظيم، ذخيره شده است تا در ياري حجّت خدا جان نثاري كند. او براي عاشورا به دنيا آمده بود.
عبّاس، نجابت و شرافت خانوادگي داشت و از نفسهاي پاك و عنايتهاي ويژه علي(ع) و مادرش امّ البنين برخوردار شده بود. امّ البنين هم نجابت و معرفت و محبّت به خاندان پيامبر را يكجا داشت و در ولا و دوستي آنان، مخلص و شيفته بود. از آن سو نزد اهل بيت هم وجهه و موقعيّت ممتاز و مورد احترامي داشت. اين كه زينب كبري پس از عاشورا و بازگشت به مدينه به خانه او رفت و شهادت عبّاس و برادرانش را به اين مادرِ داغدار تسليت گفت و پيوسته به خانه او رفت و آمد ميكرد و شريك غمهايش بود، نشانِ احترام و جايگاه شايسته او در نظر اهلبيت بود
▲ فصل جواني
از روزي كه عبّاس، چشم به جهان گشوده بود اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين را در كنار خود ديده بود و از سايه مهر و عطوفت آنان و از چشمه دانش و فضيلتشان برخوردار و سيراب شده بود.
چهارده سال از عمر عبّاس در كنار علي(ع) گذشت، دوراني كه علي(ع) با دشمنان درگير بود. گفته اند عبّاس در برخي از آن جنگها شركت داشت، در حالي كه نوجواني در حدود دوازده ساله بود، رشيد و پرشور و قهرمان كه در همان سنّ و سال حريف قهرمانان و جنگاوران بود. علي(ع) به او اجازه پيكار نميداد،(13) به امام حسن و امام حسين هم چندان ميدانِ شجاعت نمايي نميداد. اينان ذخيره هاي خدا براي روزهاي آينده اسلام بودند و عبّاس ميبايست جان و توان و شجاعتش را براي كربلاي حسين نگه دارد و علمدار سپاه سيدالشهدا باشد.
برخي جلوه هايي از دلاوري اين نوجوان را در جبهه صفّين نگاشته اند. اگر اين نقل درست باشد، ميزان رزم آوري او را در سنين نوجواني و دوازده سالگي نشان ميدهد.
در يكي از روزهاي نبرد صفّين، نوجواني از سپاه علي(ع) بيرون آمد كه نقاب بر چهره داشت و از حركات او نشانه هاي شجاعت و هيبت و قدرت هويدا بود. از سپاه شام كسي جرأت نكرد به ميدان آيد. همه ترسان و نگران، شاهد صحنه بودند. معاويه يكي از مردان سپاه خود را به نام «ابن شعثاء»كه دليرمردي برابر با هزاران نفر بود صدا كرد و گفت: به جنگ اين جوان برو. آن شخص گفت: اي امير، مردم مرا با ده هزار نفر برابر ميدانند، چگونه فرمان ميدهي كه به جنگ اين نوجوان بروم؟ معاويه گفت: پس چه كنيم؟ ابن شعثاء گفت: من هفت پسر دارم، يكي از آنان را ميفرستم تا او را بكشد. گفت: باشد. يكي از پسرانش را فرستاد، به دست اين جوان كشته شد. ديگري را فرستاد، او هم كشته شد. همهء پسرانش يك به يك به نبرد اين شير سپاه علي(ع) آمدند و او همه را از دم تيغ گذراند.
خود ابن شعثاء به ميدان آمد، در حالي كه ميگفت: اي جوان، همهء پسرانم را كشتي، به خدا پدر و مادرت را به عزايت خواهم نشاند. حمله كرد و نبرد آغاز شد و ضرباتي ميان آنان ردّ و بدل گشت. با يك ضربت كاري جوان، ابن شعثاء به خاك افتاد و به پسرانش پيوست. همهء حاضران شگفت زده شدند. اميرالمؤمنين او را نزد خود فراخواند، نقاب از چهرهاش كنار زد و پيشاني او را بوسه زد. ديدند كه او قمر بني هاشم عباس بن علي(ع) است.
نيز آورده اند در جنگ صفين، در مقطعي كه سپاه معاويه بر آب مسلّط شد و تشنگي، ياران علي(ع) را تهديد ميكرد، فرماني كه حضرت به ياران خود داد و جمعي را در ركاب حسين(ع) براي گشودن شريعه و باز پس گرفتن آب فرستاد، عباس بن علي هم در كنار برادرش و يار و همرزم او حضور داشته است.
اينها گذشت و سال چهلم هجري رسيد و فاجعهء خونين محراب كوفه اتّفاق افتاد. وقتي علي(ع) به شهادت رسيد، عباس بن علي چهارده ساله بود و غمگينانه شاهد دفن شبانه و پنهاني اميرالمؤمنين(ع) بود. بي شك اين اندوه بزرگ، روح حسّاس او را به سختي آزرد. امّا پس از پدر، تكيه گاهي چون حسنين (عليهماالسلام) داشت و در سايه عزّت و شوكت آنان بود. هرگز توصيه اي را كه پدرش در شب 21 رمضان درآستانه شهادت به عباس داشت از ياد نبرد. از او خواست كه در عاشورا و كربلا حسين را تنها نگذارد. ميدانست كه روزهاي تلخي در پيش دارد و بايد كمر همّت و شجاعت ببندد و قرباني بزرگ مناي عشق دركربلا شود تا به ابديّت برسد.
ده سال تلخ را هم پشت سر گذاشت. سالهايي كه برادرش امام حسن مجتبي(ع) به امامت رسيد، حيله گريهاي معاويه، آن حضرت را به صلح تحميلي وا داشت. ستمهاي امويان اوج گرفته بود. حجربن عدي و يارانش شهيد شدند؛ عمروبن حمق خزاعي شهيد شد، سختگيري به آل علي ادامه داشت. در منبرها وعّاظ و خطباي وابسته به دربارِ معاويه، پدرش علي(ع) را ناسزا ميگفتند. عباس بن علي شاهد اين روزهاي جانگزاي بود تا آن كه امام حسن به شهادت رسيد. وقتي امام مجتبي، مسموم و شهيد شد، عباس بن علي 24 سال داشت. باز هم غمي ديگر برجانش نشست.
پس از آن كه امام مجتبي(ع) بني هاشم را در سوگ شهادت خويش، گريان نهاد و به ملكوت اعلا شتافت، بستگان آن حضرت، بار ديگر تجربه رحلت رسول خدا و فاطمه زهرا وعلي مرتضي را تكرار كردند و غمهايشان تجديد شد. عباس بن علي نيز ازجمله كساني بود كه با گريه و اندوه براي برادرش مرثيه خواند و خاك عزا بر سر و روي خود افكند ...
اين سالها نيز گذشت. عباس بن علي(ع) زير سايه برادر بزرگوارش سيدالشهدا(ع) و در كنار جوانان ديگري از عترت پيامبر خدا ميزيست و شاهد فراز و نشيبهاي روزگار بود.
عباس چند سال پس از شهادت پدر، در سنّ هجده سالگي در اوائل امامت امام مجتبي با لُبابه، دخترعبدالله بن عباس ازدواج كرده بود. ابن عباس راوي حديث و مفسّر قرآن و شاگرد لايق و برجسته علي(ع) بود. شخصيّت معنوي و فكري اين بانو نيز در خانه اين مفسّر امّت شكل گرفته و به علم و ادب آراسته بود. از اين ازدواج دو فرزند به نامهاي «عبيدالله» و «فضل» پديد آمد كه هر دو بعدها از عالمان بزرگ دين و مروّجان قرآن گشتند. از نوادگان حضرت اباالفضل(ع) نيز كساني بودند كه در شمار راويان احاديث و عالمان دين در عصر امامان ديگر بودند و اين نور علوي كه در وجود عباس تجلّي داشت، در نسلهاي بعد نيز تداوم يافت و پاسداراني براي دين خدا تقديم كرد كه همه از عالمان و عابدان و فصيحان و اديبان بودند.
عباس درهمه دوران حيات، همراه برادرش حسين(ع) بود و فصل جواني اش در خدمت آن امام گذشت. ميان جوانان بني هاشم شكوه و عزّتي داشت و آنان بر گرد شمع وجود عباس، حلقه اي از عشق و وفا به وجود آورده بودند و اين جمعِ حدوداً سي نفري، در خدمت و ركاب امام حسن و امام حسين همواره آماده دفاع بودند و در مجالس و محافل، از شكوه اين جوانان، به ويژه از صولت و غيرت و حميّت عباس سخن بود.
آن روز هم كه پس از مرگ معاويه، حاكم مدينه ميخواست درخواست و نامه يزيد را درباره بيعت با امام حسين(ع) مطرح كند و ديداري ميان وليد و امام در دارالاماره انجام گرفت، سي نفر از جوانان هاشمي به فرماندهي عباس بن علي(ع) با شمشيرهاي برهنه، آماده و گوش به فرمان، بيرون خانه وليد و پشت در ايستاده بودند و منتظر اشاره امام بودند كه اگر نيازي شد به درون آيند و مانع بروز حادثه اي شوند. كساني هم كه از مدينه به مكه و از آنجا به كربلا حركت كردند، تحت فرمان اباالفضل(ع) بودند.
اينها، گوشه هايي از رخدادهاي زندگي عباس در دوران جواني بود تا آن كه حماسه عاشورا پيش آمد و عباس، وجود خود را پروانه وار به آتشِ عشقِ حسين زد و سراپا سوخت و جاودانه شد درود خدا و همهء پاكان بر او باد.
▲ سيماي اباالفضل(ع(
هم چهره عباس زيبا بود، هم اخلاق و روحيّاتش. ظاهر و باطن عباس نوراني بود و چشمگير و پرجاذبه. ظاهرش هم آيينه باطنش بود. سيماي پر فروغ و تابنده اش او را همچون ماه، درخشان نشان ميداد و در ميان بني هاشم، كه همه ستارگانِ كمال و جمال بودند، اباالفضل همچون ماه بود؛ از اين رو او را «قمر بني هاشم» ميگفتند.
در ترسيم سيماي او، تنها نبايد به اندام قوي و قامت رشيد و ابروان كشيده و صورت همچون ماهش بسنده كرد؛ فضيلتهاي او نيز، كه درخشان بود، جزئي از سيماي اباالفضل را تشكيل ميداد. از سويي نيروي تقوا، ديانت و تعهّدش بسيار بود و از سويي هم از قهرمانان بزرگ اسلام به شمار مي آمد. زيبايي صورت و سيرت را يكجا داشت. قامتي رشيد و بر افراشته، عضلاتي قوي و بازواني ستبر وتوانا و چهره اي نمكين و دوست داشتني داشت. هم وجيه بود، هم مليح. آنچه خوبان همه داشتند، او به تنهايي داشت.
وقتي سوار بر اسب ميشد، به خاطر قامت كشيده اش پاهايش به زمين ميرسيد و چون پاي در ركاب اسب مينهاد، زانوانش به گوشهاي اسب ميرسيد. شجاعت و سلحشوري را از پدر به ارث برده بود و در كرامت و بزرگواري و عزّت نفس و جاذبه سيما و رفتار، يادگاري از همه عظمتها و جاذبه هاي بني هاشم بود. بر پيشاني اش علامت سجود نمايان بود و از تهجّد و عبادت و خضوع و خاكساري در برابر «اللّه» حكايت ميكرد. مبارزي بود خدا دوست و سلحشوري آشنا با راز و نيازهاي شبانه.
قلبش محكم و استوار بود همچون پاره آهن. فكرش روشن و عقيده اش استوار و ايمانش ريشه دار بود. توحيد و محبّت خدا در عمق جانش ريشه داشت. عبادت و خداپرستي او آن چنان بود كه به تعبير شيخ صدوق: نشان سجود در پيشاني و سيماي او ديده ميشد.
ايمان و بصيرت و وفاي عباس، آن چنان مشهور و زبانزد بود كه امامان شيعه پيوسته از آن ياد ميكردند و او را به عنوان يك انسان والا و الگو مي ستودند. امام سجاد(ع) روزي به چهره «عبيدالله» فرزند حضرت اباالفضل(ع) نگاه كرد و گريست. آنگاه با ياد كردي از صحنه نبرد اُحد و صحنه كربلا از عموي پيامبر (حمزه سيدالشهدا) و عموي خودش (عباس بن علي) چنين ياد كرد:
«هيچ روزي براي پيامبر خدا سختتر از روز «اُحد» نگذشت. در آن روز، عمويش حضرت حمزه كه شير دلاور خدا و رسول بود به شهادت رسيد. بر حسين بن علي(ع) هم روزي سختتر از عاشورا نگذشت كه در محاصره سي هزار سپاه دشمن قرار گرفته بود و آنان ميپنداشتند كه با كشتن فرزند رسول خدا به خداوند نزديك ميشوند و سرانجام، بي آنكه به نصايح و خيرخواهي هاي سيدالشهدا گوش دهند، او را به شهادت رساندند.»
آنگاه در يادآوري فداكاري و عظمت روحي عباس(ع) فرمود:
«خداوند،عمويم عباس را رحمت كند كه در راه برادرش ايثار و فداكاري كرد و از جان خود گذشت، چنان فداكاري كرد كه دو دستش قلم شد. خداوند نيز به او همانند جعفربن ابيطالب در مقابل آن دو دستِ قطع شده دو بال عطا كرد كه با آنها در بهشت با فرشتگان پرواز ميكند.عباس نزد خداوند، مقام و منزلتي دارد بس بزرگ، كه همه شهيدان در قيامت به مقام والاي او غبطه ميخورند و رشك ميبرند.»
بصيرت و شناخت عميق و پايبندي استوار به حق و ولايت و راه خدا از ويژگي هاي آن حضرت بود. در ستايشي كه امام صادق(ع) از او كرده است بر اين اوصاف او انگشت نهاده و به عنوان ارزشهاي متبلور در وجود عبّاس، ياد كرده است:
«كان عمُّنا العبّاسُ نافذ البصيره صُلب الايمانِ، جاهد مع ابيعبدالله(ع) وابْلي’ بلاءاً حسناً ومضي شهيداً(26)؛
عموي ما عباس، داراي بصيرتي نافذ و ايماني استوار بود، همراه اباعبدالله جهاد كرد و آزمايش خوبي داد و به شهادت رسيد.»
بصيرت و بينش نافذ و قوي كه امام در وصف او به كار برده است، سندي افتخار آفرين براي اوست. اين ويژگيهاي والاست كه سيماي عباس بن علي را درخشان و جاودان ساخته است. وي تنها به عنوان يك قهرمانِ رشيد و علمدارِ شجاع مطرح نبود، فضايل علمي و تقوايي او و سطح رفيع دانش او كه از خردسالي از سرچشمه علوم الهي سيراب و اشباع شده بود، نيز درخور توجّه است. تعبير «زُقّ العِلْم زقّاً» كه در برخي نقلها آمده است، اشاره به اين حقيقت دارد كه تغذيه علمي او از همان كودكي بوده است.
افتخار بزرگ عباس بن علي اين بود كه در همه عمر، در خدمتِ امامت و ولايت و اهلبيت عصمت بود، بخصوص نسبت به اباعبدالله الحسين(ع) نقش حمايتي ويژه اي داشت و بازو و پشتوانه و تكيه گاه برادرش سيدالشهدا بود و نسبت به آن حضرت، همان جايگاه را داشت كه حضرت امير نسبت به پيامبر خدا داشت. در اين زمينه به مقايسه يكي از نويسندگان درباره اين پدر و پسر توجه كنيد:
«حضرت عباس در بسياري از امور اجتماعي مانند پدر قد مردانگي برافراخت و ابراز فعاليت و شجاعت نمود. عباس، پشت و پناه حسين بود مانند پدرش كه پشت و پناه حضرت رسول الله بود. عباس در جنگها همان استقامت، پافشاري، شجاعت، قوّت بازو، ايمان و اراده، پشت نكردن به دشمن، فريب دادن و بيم نداشتن از عظمت حريف و انبوهي دشمن را كه پدرش درجنگهاي اُحد، بدر، خندق، خيبر و غيره نشان داد، در كربلا ابراز داشت.
عباس، همانطور كه علي(ع) هميان نان و خرما به دوش ميگرفت و براي ايتام و مساكين ميبرد، او به اتفاق و امر برادر، بسياري از گرسنگان مكّه و مدينه را به همين ترتيب اطعام مينمود. عباس، مانند علي(ع) كه باب حوايج دربار پيغمبر بود و هركس روي به ساحت او ميكرد، اوّل علي را ميخواند، باب حوايج در استان امام حسين بود و هركس براي رفع حوايج به دربار حسين (ع) ميشتافت، عباس را ميخواند.
عباس مانند پدر كه در بستر پيغمبر خوابيد و فداكاري كرد در راه پيغمبر، در روز عاشورا براي اطفال و آب آوردن فداكاري كرد. عباس مانند پدر كه در حضور پيغمبر شمشير ميزد، در حضور برادر شمشير زد تا از پاي در آمد. عباس، همانطور كه پدرش به تنهايي به دعوت دشمن رفت، به تنهايي براي مهلت به طرف خيل دشمن حركت فرموده و مهلت گرفت.»
▲ در آيينه القاب
غير از نام، كه مشخّص كننده هر فرد از ديگران است، صفات و ويژگيهاي اخلاقي و عملي اشخاص نيز آنان را از ديگران متمايز ميكند و به خاطر آن خصوصيّات بر آنها «لقب» نهاده ميشود و با آن لقبها آنان را صدا ميزنند يا از آنان ياد ميكنند.
وقتي به القاب زيباي حضرت عباس مي نگريم، آنها را همچون آيينه اي مي يابيم كه هركدام،جلوه اي از روح زيبا و فضايل حضرتِ ابوفضايل را نشان ميدهد. القاب حضرت عباس، برخي در زمان حياتش هم شهرت يافته بود، برخي بعدها بر او گفته شد و هر كدام مدال افتخار و عنوان فضيلتي است جاودانه.
چه زيباست كه اسم، با مسمّي و لقب، با صاحب لقب هماهنگ باشد و هركس شايسته و درخور لقب و نام و عنواني باشد كه با آن خوانده و ياد ميشود.
نام اين فرزند رشيد اميرالمؤمنين «عباس» بود، چون شيرآسا حمله ميكرد و دلير بود و در ميدانهاي نبرد، همچون شيري خشمگين بود كه ترس در دل دشمن ميريخت و فريادهاي حماسياش لرزه بر اندام حريفان ميافكند.
كُنيه اش «ابوالفضل» بود، پدر فضل؛ هم به اين جهت كه فضل، نام پسر او بود، هم به اين جهت كه در واقع نيز، پدر فضيلت بود و فضل و نيكي زاده او و مولود سرشت پاكش و پرورده دست كريمش بود.
او را «ابوالقِربه» (پدر مشك) هم ميگفتند به خاطر مشكِ آبي كه به دوش ميگرفت(33) و از كودكي ميان بني هاشم سقّايي ميكرد(34)«سقّا» لقب ديگر اين بزرگ مرد بود. آب آور تشنگان و طفلان، به خصوص درسفر كربلا، ساقي كاروانيان و آب آور لب تشنگان خيمه هاي ابا عبدالله(ع) بود و يكي از مسؤوليتهايش در كربلا تأمين آب براي خيمه هاي امام بود و وقتي از روز هفتم محرّم، آب را به روي ياران امام حسين(ع) بستند، يك بار به همراهي تني چند از ياران، صف دشمن را شكافت و از فرات آب به خيمه ها آورد. عاقبت هم روز عاشورا در راه آب آوري براي كودكان تشنه به شهادت رسيد(35) (كه در آينده خواهد آمد). او از تبار هاشم و عبدالمطلب وابوطالب بود، كه همه از ساقيانِ حجاج بودند.علي(ع) نيز ان همه چاه و قنات حفر كرد تا تشنگان را سيراب سازد. در روز صفّين هم سپاه علي(ع) پس از استيلا بر آب، سپاه معاويه را اجازه داد كه از آن بنوشد تا شاهدي بر فتوّت جبهه علي(ع) باشد. عباس، تداوم آن خط و اين مرام و استمرار اين فرهنگ و فرزانگي است. دركربلا هم منصب سقّايي داشت تا پاسدار شرف باشد.
لقب ديگرش «قمر بني هاشم» بود. در ميان بني هاشم زيباترين و جذابترين چهره را داشت و چون ماه درخشان در شب تار ميدرخشيد.
او با عنوانِ «باب الحوائج» هم مشهور است. استان رفيعش قبله گاه حاجات است و توسّل به آن حضرت، برآورنده نياز محتاجان و دردمندان است. هم در حال حيات درِ رحمت و بابِ حاجت و چشمه كرم بود و مردم حتي اگر با حسين(ع) كاري داشتند از راه عباس وارد ميشدند، هم پس از شهادت به كساني كه به نام مباركش متوسّل شوند، عنايت خاصّ دارد و خداوند به پاسِ ايمان و ايثار و شهادت او، حاجت حاجتمندان را بر مي آورد. بسيارند آنان كه با توسّل به استان فضل اباالفضل(ع) و روي آوردن به درگاه كرم و فتوّت او، شفا يافته اند يا مشكلاتشان برطرف شده و نيازشان بر آمده است. دركتابهاي گوناگون، حكايات شگفت وخواندني از كرامت حضرت اباالفضل(ع) نقل شده است. خواندن و شنيدن اين گونه كرامات (اگر صحيح و مستند باشد) بر ايمان وعقيده و محبّت انسان ميافزايد.
او به «علمدار» و «سپهدار» هم معروف است. اين لقب در ارتباط با نقش پرچمداري عباس در كربلاست. وي فرمانده نظامي نيروهاي حق در ركاب امام حسين(ع) بود و خود سيّدالشهدا او را با عنوانِ «صاحب لواء» خطاب كرد كه نشان دهنده نقش علمداري اوست «عبدصالح» (بنده شايسته) لقب ديگري است كه در زيارتنامه او به چشم ميخورد، زيارتنامه اي كه امام صادق(ع) بيان فرموده است. اين كه يك حجّت معصوم الهي، عباسِ شهيد را عبدصالح و مطيع خدا و رسول و امام معرفي كند، افتخار كوچكي نيست.
يكي ديگر از لقبهايش «طيّار» است، چون همانند عمويش جعفر طيّار به جاي دو دستي كه از پيكرش جدا شد، دو بال به او داده شده تا در بهشت بال در بال فرشتگان پرواز كند. اين بشارت را پدرش اميرالمؤمنين(ع) در كودكي عباس، آن هنگام كه دستهاي او را ميبوسيد و مي گريست به اهل خانه داد تا تسلاي غم و اندوه آنان گ
ده سال پس از رحلت حضرت رسول(ص) و حضرت فاطمه(س)، وقتي علي(ع) به فكر گرفتن همسر ديگري بود، عاشورا در برابر ديدگانش بود. برادرش «عقيل » را كه در علم نسب شناسي وارد بود و قبايل و تيره هاي گوناگون و خصلتها و خصوصيّتهاي اخلاقي و روحي آنان را خوب ميشناخت طلبيد. از عقيل خواست كه: برايم همسري پيدا كن شايسته و از قبيله اي كه اجدادش از شجاعان و دلير مردان باشند تا بانويي اين چنين، برايم فرزندي آورد شجاع و تكسوار و رشيد.
پس از مدّتي، عقيل زني از طايفه كلاب را خدمت اميرالمؤمنين(ع) معرفي كرد كه آن ويژگي ها را داشت. نامش «فاطمه»، دختر حزام بن خالد بود و نياكانش همه از دليرمردان بودند. از طرف مادر نيز داراي نجابت خانوادگي و اصالت و عظمت بود. او را فاطمه كلابيّه مي گفتند و بعدها به «امّ البنين» شهرت يافت، يعني مادرِ پسران، چهار پسري كه به دنيا آورد و عبّاس يكي از آنان بود.
عقيل براي خواستگاري او نزد پدرش رفت. وي از اين موضوع استقبال كرد و با كمال افتخار، پاسخ آري گفت. حضرت علي(ع) با آن زن شريف ازدواج كرد. فاطمه كلابيّه سراسر نجابت و پاكي و خلوص بود. در آغاز ازدواج، وقتي وارد خانه علي(ع) شد، حسن و حسين (عليهماالسلام) بيمار بودند. او آنان را پرستاري كرد و ملاطفت بسيار به آنان نشان داد.
گويند: وقتي او را فاطمه صدا كردند گفت: مرا فاطمه خطاب نكنيد تا ياد غمهاي مادرتان فاطمه زنده نشود، مرا خادم خود بدانيد.
ثمره ازدواج حضرت علي با او، چهار پسر رشيد بود به نامهاي: عبّاس، عبدالله، جعفر و عثمان، كه هر چهار تن سالها بعد در حادثه كربلا به شهادت رسيدند. عباس، قهرماني كه در اين بخش از او و خوبيها و فضيلتهايش سخن ميگوييم، نخستين ثمره اين ازدواج پر بركت و بزرگترين پسر امّ البنين بود.
فاطمه كلابيه (امّ البنين) زني داراي فضل و كمال و محبّت به خاندان پيامبر بود و براي اين دودمانِ پاك، احترام ويژه اي قائل بود. اين محبت و مودّت و احترام، عمل به فرمان قرآن بود كه اجر رسالت پيامبر را «مودّت اهل بيت» دانسته است(4). او براي حسن، حسين، زينب و امّ كلثوم، يادگاران عزيز حضرت زهرا (س)، مادري ميكرد و خود را خدمتكار آنان ميدانست. وفايش نيز به اميرالمؤمنين (ع) شديد بود. پس از شهادت علي(ع) به احترام آن حضرت و براي حفظ حرمت او، شوهر ديگري اختيار نكرد، با آن كه مدّتي نسبتاً طولاني (بيش از بيست سال) پس از آن حضرت زنده بود.
ايمان والاي امّ البنين و محبتش به فرزندان رسول خدا چنان بود كه آنان را بيشتر از فرزندان خود، دوست ميداشت. وقتي حادثه كربلا پيش آمد، پيگير خبرهايي بود كه از كوفه و كربلا ميرسيد. هركس خبر از شهادت فرزندانش ميداد، او ابتدا از حال حسين(ع) جويا ميشد و برايش مهمتر بود.
عبّاس بن علي(ع) فرزند چنين بانوي حق شناس و بامعرفتي بود و پدري چون علي بن ابي طالب(ع) داشت و دست تقدير نيز براي او آينده اي آميخته به عطر وفا و گوهر ايمان و پاكي رقم زده بود.
ولادت نخستين فرزند امّ البنين، در روز چهارم شعبان سال 26 هجري در مدينه بود. تولّد عباس، خانه علي و دل مولا را روشن و سرشار از اميد ساخت، چون حضرت ميديدند در كربلايي كه در پيش است، اين فرزند، پرچمدار و جان نثار آن فرزندش خواهد بود وعباسِ ِعلي، فداي حسينِ ِفاطمه خواهد گشت.
وقتي به دنيا آمد حضرت علي(ع) در گوش او اذان و اقامه گفت، نام خدا و رسول را بر گوش او خواند و او را با توحيد و رسالت و دين، پيوند داد و نام او را عباس نهاد. در روز هفتم تولّدش طبق رسم و سنّت اسلامي گوسفندي را به عنوانِ عقيقه ذبح كردند و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند.
آن حضرت، گاهي قنداقه عبّاس خردسال را در آغوش ميگرفت و آستينِ دستهاي كوچك او را بالا ميزد و بر بازوان او بوسه ميزد و اشك ميريخت. روزي مادرش امّ البنين كه شاهد اين صحنه بود، سبب گريه امام را پرسيد. حضرت فرمود: اين دستها در راه كمك و نصرت برادرش حسين، قطع خواهد شد؛ گريهء من براي آن روز است.
با تولّد عبّاس، خانه علي(ع) آميخته اي از غم و شادي شد: شادي براي اين مولود خجسته، و غم و اشك براي آينده اي كه براي اين فرزند و دستان او در كربلا خواهد بود.
عبّاس در خانه علي(ع) و در دامان مادرِ با ايمان و وفادارش و در كنار حسن و حسين (عليهماالسلام) رشد كرد و از اين دودمان پاك و عترتِ رسول، درسهاي بزرگ انسانيت و صداقت و اخلاق را فرا گرفت.
تربيت خاصّ امام علي(ع) بي شك، در شكل دادن به شخصيت فكري و روحي بارز و برجستهء اين نوجوان، سهم عمده اي داشت و درك بالاي او ريشه در همين تربيتهاي والا داشت.
روزي حضرت امير(ع) عبّاسِ خردسال را در كنار خود نشانده بود، حضرت زينب (س) هم حضور داشت. امام به اين كودك عزيز گفت: بگو يك. عبّاس گفت: يك. فرمود: بگو دو. عباس از گفتن خودداري كرد و گفت: شرم ميكنم با زباني كه خدا را به يگانگي خوانده ام دو بگويم. حضرت از معرفت اين فرزند خشنود شد و پيشاني عبّاس را بوسيد(10).
استعداد ذاتي و تربيت خانوادگي او سبب شد كه در كمالات اخلاقي و معنوي، پا به پاي رشد جسمي و نيرومندي عضلاني، پيش برود و جواني كامل، ممتاز و شايسته گردد. نه تنها در قامت رشيد بود، بلكه در خِرد، برتر و درجلوه هاي انساني هم رشيد بود. او ميدانست كه براي چه روزي عظيم، ذخيره شده است تا در ياري حجّت خدا جان نثاري كند. او براي عاشورا به دنيا آمده بود.
عبّاس، نجابت و شرافت خانوادگي داشت و از نفسهاي پاك و عنايتهاي ويژه علي(ع) و مادرش امّ البنين برخوردار شده بود. امّ البنين هم نجابت و معرفت و محبّت به خاندان پيامبر را يكجا داشت و در ولا و دوستي آنان، مخلص و شيفته بود. از آن سو نزد اهل بيت هم وجهه و موقعيّت ممتاز و مورد احترامي داشت. اين كه زينب كبري پس از عاشورا و بازگشت به مدينه به خانه او رفت و شهادت عبّاس و برادرانش را به اين مادرِ داغدار تسليت گفت و پيوسته به خانه او رفت و آمد ميكرد و شريك غمهايش بود، نشانِ احترام و جايگاه شايسته او در نظر اهلبيت بود
▲ فصل جواني
از روزي كه عبّاس، چشم به جهان گشوده بود اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين را در كنار خود ديده بود و از سايه مهر و عطوفت آنان و از چشمه دانش و فضيلتشان برخوردار و سيراب شده بود.
چهارده سال از عمر عبّاس در كنار علي(ع) گذشت، دوراني كه علي(ع) با دشمنان درگير بود. گفته اند عبّاس در برخي از آن جنگها شركت داشت، در حالي كه نوجواني در حدود دوازده ساله بود، رشيد و پرشور و قهرمان كه در همان سنّ و سال حريف قهرمانان و جنگاوران بود. علي(ع) به او اجازه پيكار نميداد،(13) به امام حسن و امام حسين هم چندان ميدانِ شجاعت نمايي نميداد. اينان ذخيره هاي خدا براي روزهاي آينده اسلام بودند و عبّاس ميبايست جان و توان و شجاعتش را براي كربلاي حسين نگه دارد و علمدار سپاه سيدالشهدا باشد.
برخي جلوه هايي از دلاوري اين نوجوان را در جبهه صفّين نگاشته اند. اگر اين نقل درست باشد، ميزان رزم آوري او را در سنين نوجواني و دوازده سالگي نشان ميدهد.
در يكي از روزهاي نبرد صفّين، نوجواني از سپاه علي(ع) بيرون آمد كه نقاب بر چهره داشت و از حركات او نشانه هاي شجاعت و هيبت و قدرت هويدا بود. از سپاه شام كسي جرأت نكرد به ميدان آيد. همه ترسان و نگران، شاهد صحنه بودند. معاويه يكي از مردان سپاه خود را به نام «ابن شعثاء»كه دليرمردي برابر با هزاران نفر بود صدا كرد و گفت: به جنگ اين جوان برو. آن شخص گفت: اي امير، مردم مرا با ده هزار نفر برابر ميدانند، چگونه فرمان ميدهي كه به جنگ اين نوجوان بروم؟ معاويه گفت: پس چه كنيم؟ ابن شعثاء گفت: من هفت پسر دارم، يكي از آنان را ميفرستم تا او را بكشد. گفت: باشد. يكي از پسرانش را فرستاد، به دست اين جوان كشته شد. ديگري را فرستاد، او هم كشته شد. همهء پسرانش يك به يك به نبرد اين شير سپاه علي(ع) آمدند و او همه را از دم تيغ گذراند.
خود ابن شعثاء به ميدان آمد، در حالي كه ميگفت: اي جوان، همهء پسرانم را كشتي، به خدا پدر و مادرت را به عزايت خواهم نشاند. حمله كرد و نبرد آغاز شد و ضرباتي ميان آنان ردّ و بدل گشت. با يك ضربت كاري جوان، ابن شعثاء به خاك افتاد و به پسرانش پيوست. همهء حاضران شگفت زده شدند. اميرالمؤمنين او را نزد خود فراخواند، نقاب از چهرهاش كنار زد و پيشاني او را بوسه زد. ديدند كه او قمر بني هاشم عباس بن علي(ع) است.
نيز آورده اند در جنگ صفين، در مقطعي كه سپاه معاويه بر آب مسلّط شد و تشنگي، ياران علي(ع) را تهديد ميكرد، فرماني كه حضرت به ياران خود داد و جمعي را در ركاب حسين(ع) براي گشودن شريعه و باز پس گرفتن آب فرستاد، عباس بن علي هم در كنار برادرش و يار و همرزم او حضور داشته است.
اينها گذشت و سال چهلم هجري رسيد و فاجعهء خونين محراب كوفه اتّفاق افتاد. وقتي علي(ع) به شهادت رسيد، عباس بن علي چهارده ساله بود و غمگينانه شاهد دفن شبانه و پنهاني اميرالمؤمنين(ع) بود. بي شك اين اندوه بزرگ، روح حسّاس او را به سختي آزرد. امّا پس از پدر، تكيه گاهي چون حسنين (عليهماالسلام) داشت و در سايه عزّت و شوكت آنان بود. هرگز توصيه اي را كه پدرش در شب 21 رمضان درآستانه شهادت به عباس داشت از ياد نبرد. از او خواست كه در عاشورا و كربلا حسين را تنها نگذارد. ميدانست كه روزهاي تلخي در پيش دارد و بايد كمر همّت و شجاعت ببندد و قرباني بزرگ مناي عشق دركربلا شود تا به ابديّت برسد.
ده سال تلخ را هم پشت سر گذاشت. سالهايي كه برادرش امام حسن مجتبي(ع) به امامت رسيد، حيله گريهاي معاويه، آن حضرت را به صلح تحميلي وا داشت. ستمهاي امويان اوج گرفته بود. حجربن عدي و يارانش شهيد شدند؛ عمروبن حمق خزاعي شهيد شد، سختگيري به آل علي ادامه داشت. در منبرها وعّاظ و خطباي وابسته به دربارِ معاويه، پدرش علي(ع) را ناسزا ميگفتند. عباس بن علي شاهد اين روزهاي جانگزاي بود تا آن كه امام حسن به شهادت رسيد. وقتي امام مجتبي، مسموم و شهيد شد، عباس بن علي 24 سال داشت. باز هم غمي ديگر برجانش نشست.
پس از آن كه امام مجتبي(ع) بني هاشم را در سوگ شهادت خويش، گريان نهاد و به ملكوت اعلا شتافت، بستگان آن حضرت، بار ديگر تجربه رحلت رسول خدا و فاطمه زهرا وعلي مرتضي را تكرار كردند و غمهايشان تجديد شد. عباس بن علي نيز ازجمله كساني بود كه با گريه و اندوه براي برادرش مرثيه خواند و خاك عزا بر سر و روي خود افكند ...
اين سالها نيز گذشت. عباس بن علي(ع) زير سايه برادر بزرگوارش سيدالشهدا(ع) و در كنار جوانان ديگري از عترت پيامبر خدا ميزيست و شاهد فراز و نشيبهاي روزگار بود.
عباس چند سال پس از شهادت پدر، در سنّ هجده سالگي در اوائل امامت امام مجتبي با لُبابه، دخترعبدالله بن عباس ازدواج كرده بود. ابن عباس راوي حديث و مفسّر قرآن و شاگرد لايق و برجسته علي(ع) بود. شخصيّت معنوي و فكري اين بانو نيز در خانه اين مفسّر امّت شكل گرفته و به علم و ادب آراسته بود. از اين ازدواج دو فرزند به نامهاي «عبيدالله» و «فضل» پديد آمد كه هر دو بعدها از عالمان بزرگ دين و مروّجان قرآن گشتند. از نوادگان حضرت اباالفضل(ع) نيز كساني بودند كه در شمار راويان احاديث و عالمان دين در عصر امامان ديگر بودند و اين نور علوي كه در وجود عباس تجلّي داشت، در نسلهاي بعد نيز تداوم يافت و پاسداراني براي دين خدا تقديم كرد كه همه از عالمان و عابدان و فصيحان و اديبان بودند.
عباس درهمه دوران حيات، همراه برادرش حسين(ع) بود و فصل جواني اش در خدمت آن امام گذشت. ميان جوانان بني هاشم شكوه و عزّتي داشت و آنان بر گرد شمع وجود عباس، حلقه اي از عشق و وفا به وجود آورده بودند و اين جمعِ حدوداً سي نفري، در خدمت و ركاب امام حسن و امام حسين همواره آماده دفاع بودند و در مجالس و محافل، از شكوه اين جوانان، به ويژه از صولت و غيرت و حميّت عباس سخن بود.
آن روز هم كه پس از مرگ معاويه، حاكم مدينه ميخواست درخواست و نامه يزيد را درباره بيعت با امام حسين(ع) مطرح كند و ديداري ميان وليد و امام در دارالاماره انجام گرفت، سي نفر از جوانان هاشمي به فرماندهي عباس بن علي(ع) با شمشيرهاي برهنه، آماده و گوش به فرمان، بيرون خانه وليد و پشت در ايستاده بودند و منتظر اشاره امام بودند كه اگر نيازي شد به درون آيند و مانع بروز حادثه اي شوند. كساني هم كه از مدينه به مكه و از آنجا به كربلا حركت كردند، تحت فرمان اباالفضل(ع) بودند.
اينها، گوشه هايي از رخدادهاي زندگي عباس در دوران جواني بود تا آن كه حماسه عاشورا پيش آمد و عباس، وجود خود را پروانه وار به آتشِ عشقِ حسين زد و سراپا سوخت و جاودانه شد درود خدا و همهء پاكان بر او باد.
▲ سيماي اباالفضل(ع(
هم چهره عباس زيبا بود، هم اخلاق و روحيّاتش. ظاهر و باطن عباس نوراني بود و چشمگير و پرجاذبه. ظاهرش هم آيينه باطنش بود. سيماي پر فروغ و تابنده اش او را همچون ماه، درخشان نشان ميداد و در ميان بني هاشم، كه همه ستارگانِ كمال و جمال بودند، اباالفضل همچون ماه بود؛ از اين رو او را «قمر بني هاشم» ميگفتند.
در ترسيم سيماي او، تنها نبايد به اندام قوي و قامت رشيد و ابروان كشيده و صورت همچون ماهش بسنده كرد؛ فضيلتهاي او نيز، كه درخشان بود، جزئي از سيماي اباالفضل را تشكيل ميداد. از سويي نيروي تقوا، ديانت و تعهّدش بسيار بود و از سويي هم از قهرمانان بزرگ اسلام به شمار مي آمد. زيبايي صورت و سيرت را يكجا داشت. قامتي رشيد و بر افراشته، عضلاتي قوي و بازواني ستبر وتوانا و چهره اي نمكين و دوست داشتني داشت. هم وجيه بود، هم مليح. آنچه خوبان همه داشتند، او به تنهايي داشت.
وقتي سوار بر اسب ميشد، به خاطر قامت كشيده اش پاهايش به زمين ميرسيد و چون پاي در ركاب اسب مينهاد، زانوانش به گوشهاي اسب ميرسيد. شجاعت و سلحشوري را از پدر به ارث برده بود و در كرامت و بزرگواري و عزّت نفس و جاذبه سيما و رفتار، يادگاري از همه عظمتها و جاذبه هاي بني هاشم بود. بر پيشاني اش علامت سجود نمايان بود و از تهجّد و عبادت و خضوع و خاكساري در برابر «اللّه» حكايت ميكرد. مبارزي بود خدا دوست و سلحشوري آشنا با راز و نيازهاي شبانه.
قلبش محكم و استوار بود همچون پاره آهن. فكرش روشن و عقيده اش استوار و ايمانش ريشه دار بود. توحيد و محبّت خدا در عمق جانش ريشه داشت. عبادت و خداپرستي او آن چنان بود كه به تعبير شيخ صدوق: نشان سجود در پيشاني و سيماي او ديده ميشد.
ايمان و بصيرت و وفاي عباس، آن چنان مشهور و زبانزد بود كه امامان شيعه پيوسته از آن ياد ميكردند و او را به عنوان يك انسان والا و الگو مي ستودند. امام سجاد(ع) روزي به چهره «عبيدالله» فرزند حضرت اباالفضل(ع) نگاه كرد و گريست. آنگاه با ياد كردي از صحنه نبرد اُحد و صحنه كربلا از عموي پيامبر (حمزه سيدالشهدا) و عموي خودش (عباس بن علي) چنين ياد كرد:
«هيچ روزي براي پيامبر خدا سختتر از روز «اُحد» نگذشت. در آن روز، عمويش حضرت حمزه كه شير دلاور خدا و رسول بود به شهادت رسيد. بر حسين بن علي(ع) هم روزي سختتر از عاشورا نگذشت كه در محاصره سي هزار سپاه دشمن قرار گرفته بود و آنان ميپنداشتند كه با كشتن فرزند رسول خدا به خداوند نزديك ميشوند و سرانجام، بي آنكه به نصايح و خيرخواهي هاي سيدالشهدا گوش دهند، او را به شهادت رساندند.»
آنگاه در يادآوري فداكاري و عظمت روحي عباس(ع) فرمود:
«خداوند،عمويم عباس را رحمت كند كه در راه برادرش ايثار و فداكاري كرد و از جان خود گذشت، چنان فداكاري كرد كه دو دستش قلم شد. خداوند نيز به او همانند جعفربن ابيطالب در مقابل آن دو دستِ قطع شده دو بال عطا كرد كه با آنها در بهشت با فرشتگان پرواز ميكند.عباس نزد خداوند، مقام و منزلتي دارد بس بزرگ، كه همه شهيدان در قيامت به مقام والاي او غبطه ميخورند و رشك ميبرند.»
بصيرت و شناخت عميق و پايبندي استوار به حق و ولايت و راه خدا از ويژگي هاي آن حضرت بود. در ستايشي كه امام صادق(ع) از او كرده است بر اين اوصاف او انگشت نهاده و به عنوان ارزشهاي متبلور در وجود عبّاس، ياد كرده است:
«كان عمُّنا العبّاسُ نافذ البصيره صُلب الايمانِ، جاهد مع ابيعبدالله(ع) وابْلي’ بلاءاً حسناً ومضي شهيداً(26)؛
عموي ما عباس، داراي بصيرتي نافذ و ايماني استوار بود، همراه اباعبدالله جهاد كرد و آزمايش خوبي داد و به شهادت رسيد.»
بصيرت و بينش نافذ و قوي كه امام در وصف او به كار برده است، سندي افتخار آفرين براي اوست. اين ويژگيهاي والاست كه سيماي عباس بن علي را درخشان و جاودان ساخته است. وي تنها به عنوان يك قهرمانِ رشيد و علمدارِ شجاع مطرح نبود، فضايل علمي و تقوايي او و سطح رفيع دانش او كه از خردسالي از سرچشمه علوم الهي سيراب و اشباع شده بود، نيز درخور توجّه است. تعبير «زُقّ العِلْم زقّاً» كه در برخي نقلها آمده است، اشاره به اين حقيقت دارد كه تغذيه علمي او از همان كودكي بوده است.
افتخار بزرگ عباس بن علي اين بود كه در همه عمر، در خدمتِ امامت و ولايت و اهلبيت عصمت بود، بخصوص نسبت به اباعبدالله الحسين(ع) نقش حمايتي ويژه اي داشت و بازو و پشتوانه و تكيه گاه برادرش سيدالشهدا بود و نسبت به آن حضرت، همان جايگاه را داشت كه حضرت امير نسبت به پيامبر خدا داشت. در اين زمينه به مقايسه يكي از نويسندگان درباره اين پدر و پسر توجه كنيد:
«حضرت عباس در بسياري از امور اجتماعي مانند پدر قد مردانگي برافراخت و ابراز فعاليت و شجاعت نمود. عباس، پشت و پناه حسين بود مانند پدرش كه پشت و پناه حضرت رسول الله بود. عباس در جنگها همان استقامت، پافشاري، شجاعت، قوّت بازو، ايمان و اراده، پشت نكردن به دشمن، فريب دادن و بيم نداشتن از عظمت حريف و انبوهي دشمن را كه پدرش درجنگهاي اُحد، بدر، خندق، خيبر و غيره نشان داد، در كربلا ابراز داشت.
عباس، همانطور كه علي(ع) هميان نان و خرما به دوش ميگرفت و براي ايتام و مساكين ميبرد، او به اتفاق و امر برادر، بسياري از گرسنگان مكّه و مدينه را به همين ترتيب اطعام مينمود. عباس، مانند علي(ع) كه باب حوايج دربار پيغمبر بود و هركس روي به ساحت او ميكرد، اوّل علي را ميخواند، باب حوايج در استان امام حسين بود و هركس براي رفع حوايج به دربار حسين (ع) ميشتافت، عباس را ميخواند.
عباس مانند پدر كه در بستر پيغمبر خوابيد و فداكاري كرد در راه پيغمبر، در روز عاشورا براي اطفال و آب آوردن فداكاري كرد. عباس مانند پدر كه در حضور پيغمبر شمشير ميزد، در حضور برادر شمشير زد تا از پاي در آمد. عباس، همانطور كه پدرش به تنهايي به دعوت دشمن رفت، به تنهايي براي مهلت به طرف خيل دشمن حركت فرموده و مهلت گرفت.»
▲ در آيينه القاب
غير از نام، كه مشخّص كننده هر فرد از ديگران است، صفات و ويژگيهاي اخلاقي و عملي اشخاص نيز آنان را از ديگران متمايز ميكند و به خاطر آن خصوصيّات بر آنها «لقب» نهاده ميشود و با آن لقبها آنان را صدا ميزنند يا از آنان ياد ميكنند.
وقتي به القاب زيباي حضرت عباس مي نگريم، آنها را همچون آيينه اي مي يابيم كه هركدام،جلوه اي از روح زيبا و فضايل حضرتِ ابوفضايل را نشان ميدهد. القاب حضرت عباس، برخي در زمان حياتش هم شهرت يافته بود، برخي بعدها بر او گفته شد و هر كدام مدال افتخار و عنوان فضيلتي است جاودانه.
چه زيباست كه اسم، با مسمّي و لقب، با صاحب لقب هماهنگ باشد و هركس شايسته و درخور لقب و نام و عنواني باشد كه با آن خوانده و ياد ميشود.
نام اين فرزند رشيد اميرالمؤمنين «عباس» بود، چون شيرآسا حمله ميكرد و دلير بود و در ميدانهاي نبرد، همچون شيري خشمگين بود كه ترس در دل دشمن ميريخت و فريادهاي حماسياش لرزه بر اندام حريفان ميافكند.
كُنيه اش «ابوالفضل» بود، پدر فضل؛ هم به اين جهت كه فضل، نام پسر او بود، هم به اين جهت كه در واقع نيز، پدر فضيلت بود و فضل و نيكي زاده او و مولود سرشت پاكش و پرورده دست كريمش بود.
او را «ابوالقِربه» (پدر مشك) هم ميگفتند به خاطر مشكِ آبي كه به دوش ميگرفت(33) و از كودكي ميان بني هاشم سقّايي ميكرد(34)«سقّا» لقب ديگر اين بزرگ مرد بود. آب آور تشنگان و طفلان، به خصوص درسفر كربلا، ساقي كاروانيان و آب آور لب تشنگان خيمه هاي ابا عبدالله(ع) بود و يكي از مسؤوليتهايش در كربلا تأمين آب براي خيمه هاي امام بود و وقتي از روز هفتم محرّم، آب را به روي ياران امام حسين(ع) بستند، يك بار به همراهي تني چند از ياران، صف دشمن را شكافت و از فرات آب به خيمه ها آورد. عاقبت هم روز عاشورا در راه آب آوري براي كودكان تشنه به شهادت رسيد(35) (كه در آينده خواهد آمد). او از تبار هاشم و عبدالمطلب وابوطالب بود، كه همه از ساقيانِ حجاج بودند.علي(ع) نيز ان همه چاه و قنات حفر كرد تا تشنگان را سيراب سازد. در روز صفّين هم سپاه علي(ع) پس از استيلا بر آب، سپاه معاويه را اجازه داد كه از آن بنوشد تا شاهدي بر فتوّت جبهه علي(ع) باشد. عباس، تداوم آن خط و اين مرام و استمرار اين فرهنگ و فرزانگي است. دركربلا هم منصب سقّايي داشت تا پاسدار شرف باشد.
لقب ديگرش «قمر بني هاشم» بود. در ميان بني هاشم زيباترين و جذابترين چهره را داشت و چون ماه درخشان در شب تار ميدرخشيد.
او با عنوانِ «باب الحوائج» هم مشهور است. استان رفيعش قبله گاه حاجات است و توسّل به آن حضرت، برآورنده نياز محتاجان و دردمندان است. هم در حال حيات درِ رحمت و بابِ حاجت و چشمه كرم بود و مردم حتي اگر با حسين(ع) كاري داشتند از راه عباس وارد ميشدند، هم پس از شهادت به كساني كه به نام مباركش متوسّل شوند، عنايت خاصّ دارد و خداوند به پاسِ ايمان و ايثار و شهادت او، حاجت حاجتمندان را بر مي آورد. بسيارند آنان كه با توسّل به استان فضل اباالفضل(ع) و روي آوردن به درگاه كرم و فتوّت او، شفا يافته اند يا مشكلاتشان برطرف شده و نيازشان بر آمده است. دركتابهاي گوناگون، حكايات شگفت وخواندني از كرامت حضرت اباالفضل(ع) نقل شده است. خواندن و شنيدن اين گونه كرامات (اگر صحيح و مستند باشد) بر ايمان وعقيده و محبّت انسان ميافزايد.
او به «علمدار» و «سپهدار» هم معروف است. اين لقب در ارتباط با نقش پرچمداري عباس در كربلاست. وي فرمانده نظامي نيروهاي حق در ركاب امام حسين(ع) بود و خود سيّدالشهدا او را با عنوانِ «صاحب لواء» خطاب كرد كه نشان دهنده نقش علمداري اوست «عبدصالح» (بنده شايسته) لقب ديگري است كه در زيارتنامه او به چشم ميخورد، زيارتنامه اي كه امام صادق(ع) بيان فرموده است. اين كه يك حجّت معصوم الهي، عباسِ شهيد را عبدصالح و مطيع خدا و رسول و امام معرفي كند، افتخار كوچكي نيست.
يكي ديگر از لقبهايش «طيّار» است، چون همانند عمويش جعفر طيّار به جاي دو دستي كه از پيكرش جدا شد، دو بال به او داده شده تا در بهشت بال در بال فرشتگان پرواز كند. اين بشارت را پدرش اميرالمؤمنين(ع) در كودكي عباس، آن هنگام كه دستهاي او را ميبوسيد و مي گريست به اهل خانه داد تا تسلاي غم و اندوه آنان گردد...
|
اکنون ساعت 08:29 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
|
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)