![]() |
عشق و جنون و غيرت از ديدگاه احمد غزالي طوسي و حضرت حافظ
در یکی از فصول رسالۀ سوانح میفرماید که معشوق در همه حال معشوق است پس استغناء صفت اوست، و عاشق در هر حال عاشق است و افتقار صفت اوست و عاشق را همیشه معشوق دریابد پس افتقار همیشه صفت اوست، و معشوق را هیچ چیز در نمییابد که خود را دارد و لاجرم صفت او استغناء باشد. و نیز در سوانح فرماید: عاشق را در ابتدا بانگ و خروش و زاریها باشد که سوزِ عشق ولایت تام نگرفته است، چون کار به کمال رسید ولایت بگیرد، حدیث زاری در باقی شود که آلودگی به پالودگی بدل یافته. و نیز گفته است که اگر چه عاشق دوست او را دوست گیرد و دشمن او را دشمن، چون کار به کمال رسیدعکس شود از غیرت، دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست، بر نامش او را غیرت بود . حافظ نيز چنين مي فرمايد: خوش است خلوت اگر یار یار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد و من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه چه نقشهها که برانگیختیم و سود نداشت فسون ما بر او گشته است افسانه و به زيبايي اين چنين فرموده : زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم طره را تاب مده تا ندهی بر بادم یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز که از سرو کنی آزادم شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه شور شیرین منما تا نکنی فرهادم رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس تا به خاک در آصف نرسد فریادم حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی من از آن روز که دربند توام آزادم |
احمد غزالي طوسي و شرح هو معكم اين ما كنتم
احمد غزّالي فرمايد كه روح هست نيست نمايست، هر كسي بدو راه نبرد. و سلطان قاهر و متصرف وي است، و قالب بيچارة وي است. هرچه بيند از قالب بيند و قالب از او بي خبر. عالم با قيوم همين مثل است و همين مقصود. كه قيوم عالم ، هست نيست نمايست در حق اكثر خلق عالم، كه هيچ ذره را از ذرات عالم، قوام وجود نيست به خود، بل به قيوم وي است، و قيوم هر چيزي به ضرورت با وي باشد، و حقيقت وجود وي را باشد. مقوم از وي بر سبيل: «و هو معكم اينما كنتم» اين بود، ليكن هر كسي معيّت را نداند الا جسم با جسم، يا معيت عرض با عرض. و اين هر سه در حق قيوم محال بود و اين معيت فهم نتواند كرد. و معيت قيوم، معيت قسم رابع است، بلكه معيت به حقيقت اين است، و اين هست نيست نمايست كه اين معيت نشناسد قيوم را مي جويند و باز نمي يابند. و ماهي كه در دريا غرق آب است، آب را مي جويد ولي نمي يابد. و كساني كه اين معيت را بشناختند، خود را مي جويند و باز نمي يابند كه همه خلق را مي بينند و مي گويند نر في الوجود الاالقيوم . پس ما كيستيم و كجائيم؟ و بسيار فرق بود ميان كساني كه وي را جويند و نيابند، و ميان كساني كه خود را جويند و نيابند. بلكه عين وي هستي به حقيقت مي طلبد و نمي يابد. |
عشق را گوهر ز کانی دیگر است مرغ عشق از آشیانی دیگر است هرکه با جان عشق بازد این خطاست عشق بازیدن ز جانی دیگر است عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر وان جهان را آسمانی دیگر است کی کند عاشق نگاهی در جهان زانکه عاشق را جهانی دیگر است در نیابد کس زبان عاشقان زانکه عاشق را زبانی دیگر است کس نداند مرد عاشق را ولیک هر گروهی را گمانی دیگر است نیست عاشق را به یک موضع قرار هر زمانی در مکانی دیگر است نی خطا گفتم برون است از مکان لامکان او را نشانی دیگر است گرچه عاشق خود در اینجا در میان است جای دیگر در میانی دیگر است جوهر عطار در سودای عشق گویی از بحری و کانی دیگر است عطار نيشابوري |
سخن عشق نه آن است که آید به زبان ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت |
[IMG]http://*****************/37261/1266973602.jpg[/IMG] آرامگاه مولانا در قونيه تركيه |
وادي عشق منطق الطير حكايت ابراهيم خليل كه به عزراييل جان نميداد {پپوله} چون خلیل الله در نزع اوفتاد جان به عزرائیل آسان مینداد گفت از پس شو، بگو با پادشاه کز خلیل خویش آخر جان مخواه حق تعالی گفت اگر هستی خلیل بر خلیل خویشتن جان کن سبیل جان همی باید ستد از تو به تیغ از خلیل خود که دارد جان دریغ حاضری گفتش که ای شمع جهان ازچه میندهی به عزرائیل جان ؟ عاشقان بودند جان بازان راه تو چرا میداری آخر جان نگاه گفت من چون گویم آخر ترک جان چونک عزرائیل باشد در میان بر سر آتش درآمد جبرئیل گفت از من حاجتی خواه ای خلیل من نکردم سوی او آن دم نگاه زانک بند راهم آمد جز اله چون بپیچیدم سر از جبریل من کی دهم جان را به عزرائیل من زان نیارم کرد خوش خوش جان نثار تا ازو شنوم که گوید جان بیار چون به جان دادن رسد فرمان مرا نیم جو ارزد جهانی جان مرا در دو عالم کی دهم من جان به کس تا که او گوید، سخن اینست و بس |
خواندن نامة عاشقانه در نزد معشوق
خواندن نامة عاشقانه در نزد معشوق معشوقي، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادي نامه كه قبلاً در زمان دوري و جدايي براي يارش نوشته بود، از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامهها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصلة معشوق را سر برد. معشوق با نگاهي پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامهها را براي چه كسي نوشتهاي؟ عاشق گفت: براي تو اي نازنين! معشوق گفت: من كه كنار تو نشستهام و آمادهام تو ميتواني از كنار من لذت ببري. اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است. عاشق جواب داد: بله، ميدانم من الآن در كنار تو نشستهام اما نميدانم چرا آن لذتي كه از ياد تو در دوري و جدايي احساس ميكردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسي ندارم؟ معشوق ميگويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستي نه عاشق من. براي تو من مثل خانة معشوق هستم نه خود معشوق. تو بستة حال هستي. و ازين رو تعادل نداري. مرد حق بيرون از حال و زمان مينشيند. او امير حالها ست و تو اسير حالهاي خودي. برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بندة حالات گوناگون خواهي بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والاي خود نگاه كن و در هر حالي به جستجو و طلب مشغول باش. داستانی است از مثنوی حضرت مولانا بلخی :) آن یکی را یار پیش خود نشاند نامه بیرون کرد و پیش یار خواند بیتها در نامه و مدح و ثنا زاری و مسکینی و بس لابهها گفت معشوق این اگر بهر منست گاه وصل این عمر ضایع کردنست من به پیشت حاضر و تو نامه خوان نیست این باری نشان عاشقان گفت اینجا حاضری اما ولیک من نمییایم نصیب خویش نیک آنچه میدیدم ز تو پارینه سال نیست این دم گرچه میبینم وصال من ازین چشمه زلالی خوردهام دیده و دل ز آب تازه کردهام چشمه میبینم ولیکن آب نی راه آبم را مگر زد رهزنی گفت پس من نیستم معشوق تو من به بلغار و مرادت در قتو عاشقی تو بر من و بر حالتی حالت اندر دست نبود یا فتی پس نیم کلی مطلوب تو من جزو مقصودم ترا اندرز من خانهی معشوقهام معشوق نی عشق بر نقدست بر صندوق نی هست معشوق آنک او یکتو بود مبتدا و منتهاات او بود چون بیابیاش نمانی منتظر هم هویدا او بود هم نیز سر میر احوالست نه موقوف حال بندهی آن ماه باشد ماه و سال چون بگوید حال را فرمان کند چون بخواهد جسمها را جان کند منتها نبود که موقوفست او منتظر بنشسته باشد حالجو کیمیای حال باشد دست او دست جنباند شود مس مست او گر بخواهد مرگ هم شیرین شود خار و نشتر نرگس و نسرین شود آنک او موقوف حالست آدمیست کو بحال افزون و گاهی در کمیست ... ... |
رو مذهب عاشق را برعکس روشها دان کز یار دروغیها از صدق به و احسان حال است محال او , مزد است وبال او عدل است همه ظلمش , داد است از او بهتان نرم است درشت او , کعبهست کنشت او خاری که خلد دلبر خوشتر ز گل و ریحان آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه وان دل که ملول آید خوش بوس و کنار است آن وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم آن آب خضر باشد از چشمه گه حیوان وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری بیگانگیش خویشی در مذهب بیخویشان کفرش همه ایمان شد , سنگش همه مرجان شد بخلش همه احسان شد , جرمش همگی غفران گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم بردار دل روشن باقیش فرو می خوان شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان |
{پپوله} با عشق تو ناز در نگنجد جز درد و نیاز در نگنجد با درد تو درد در نیاید با سوز تو ساز در نگنجد بیچاره کسی که از در تو دور افتد و باز در نگنجد با داغ غمت درون سینه جز سوز و گداز در نگنجد با عشق حقیقتی به هر حال سودای مجاز در نگنجد در میکده با حریف قلاش تسبیح و نماز در نگنجد در جلوهگه جمال حسنت خوبی ایاز در نگنجد با یاد لب تو در خیالم اندیشهٔ گاز در نگنجد آنجا که رود حدیث وصلت یک محرم راز در نگنجد وآندم که حدیث زلفت افتد جز شرح دراز در نگنجد چه ناز کنی عراقی اینجا؟ جان باز، که ناز در نگنجد {پپوله} |
بود بر شاخه هایم آخرین برگ تو پنداری که شب چشمم به خواب است ندانی این جزیره غرق آبست به حال گریه می خوانم خدا را به حال دوست می جویم شما را زبس دل سوی مردم کرده ام من در این دنیا تو را گم کرده ام من مرا در عاشقی بی تاب کردی کجا هستی دلم را آب کردی نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست که پیش روی ما غمگین حصاریست بود روز تو برای ما شب تار صدایت می رسد از پشت دیوار کلام نازنینت مهر جوش است صدایت در لطافت چون سروش است بدا ، روز و شب ما هم یکی نیست شب ما بهر تو همگام روز است به وقت صبح تو ما را شب آید در آن هنگامه جانم بر لب آید کویرم من، تو گلشن باش ای یار به تاریکی تو روشن بــاش ای یار |
اکنون ساعت 05:37 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)