![]() |
بچه چوپان گامي جلوتر گذاشت. مخمل باز از جايش نجبنيد. تنها چشمانش با حرکات او ميگرديد. پسرک از تنهايي و خجالتي که در خودش يافته بود ميخواست بداند او چيست و چکار ميخواهد بکند. ناگهان چوب دستش را بلند کرد و به طرف او زخمه رفت. اما فورا خودش زودتر ترسيد و پس رفت. چوب به مخمل نخورد. حالا ديگر مخمل با ترديد زياد به چوپان نگاه ميکرد. تنش خسته و فرسوده بود. کف دست و پايش ميسوخت. تنش از زور بي دودي مورمور مي کرد. منظرهی لوطياش که جلو منقل نشسته بود و ترياک ميکشيد و به او دود ميداد، پيش چشمش بود. اين خاطرهاي بود که از گذشته داشت. هرچه پرههاي لب بريده تيز و نازک بينياش را تکان ميداد و نفس ميکشيد بوي ترياک را نميشنيد. تندتند نفس ميزد. از بودن چوپان کلافه شده بود. ميخواست پا شود برود اما حس ميکرد که نبايد پشتش را به چوپان کند. پسرک از خون سردي و بيآزاري مخمل شير شد. دوباره چوبش را بلند کرد و ناگهان قرص خواباند تو کلهی مخمل. مخمل هم يکهو خودش را مانند پاچهخيزک جمع کرد و پريد به بچه چوپان و دستهايش را گذاشت روي شانههاي او و در يک چشم برهم زدن گاز محکمي از گونه پسرک گرفت و تکه گوشتش را رو صورتش انداخت. پسرک وحشت زده به زمين افتاد و خون شفاف سنگيني از صورتش بيرون زد. مخمل تا آنروز هيچگاه فرصت نيافته بود که آدميزادي را چنان بيازارد. همچنان که پسرک به خود ميپيچيد و ناله ميکرد مخمل با چند خيز از آنجا دور شد و بيآنکه خود بداند، همان راهي که آمده بود پيش گرفت. اين تنها راهي بود که ميشناخت. از همان سنگلاخي که آمده بود گذشت. هيچ نميدانست چه کند. يک دشت گل و گشاد دور ورش گرفته بود که در آن گم شده بود. راه و چاه را نميدانست. نه خوراک داشت، نه دود داشت و نه سلاح کاملي که بتواند با آن با محيط خودش دست و پنجه نرم کند. گوشت تنش در برابر محيط زمخت و آسيب رسان، زبون و بيمقاومت و از بين رونده بود. گوشهايش را تيز کرده بود و از صداي کوچکترين سوسکي که تو سبزهها تکان ميخورد ميهراسيد و نگران مي شد. هر چه دور وورش بود پيشش دشمن ستمگر و جان سخت جلوه مينمود. |
خستگي و کرختي تن زبونش ساخته بود. آمد پناه سنگي کز کرد و تا ميتوانست خودش را در گودياي که ميان دو سنگ پيدا شده بود جا کرد، آشفته و درهم بود. حواسش پرت شده بود. غريزههايش کند شده بود و زنگ خورده بود. جلو خودش نگاه ميکرد و شبح آدمها و تبر داراني که درختها را ميبريدند مي پاييد، آدمها برايش حالت لولو داشتند. ازشان بيزار بود. ازشان ميترسيد. يک وحشت ازلي و بيپايان از آنها در دلش مانده بود. حالا هم خودش را تا ميتوانست از آنها پنهان ميکرد. چندتا تيغه علف از روي زمين کند و بو کرد و خورد. مزهی دبش و تازهی آنها او را سرحال آورد. مزهی دهنش عوض شد. باز هم از آن علفها خورد، گلويش تر و تازه شد. آفتاب تنگ و خواب خيز ارديبهشت به موها سينه و شکمش ميخورد و پوست تنش را غلغلک شيرين و خوابآوري ميداد. پشتش را به سنگ داده بود و به گلهاي گندم و هميشه بهار که فرش زمين بود نگاه ميکرد، لب پاييناش را آورد جلو و کمي آنرا لرزانيد، و صداي لغزندهاي تو گلويش غرغره شد. گويي ميخنديد. بعد خودش را بيشتر تو سوراخي که کز کرده بود جا کرد. پشتش را به تخته سنگ عقبش فشار ميداد و خستگي در ميکرد. يکدفعه خوشش آمد و آزادي خودش را حس کرد. راضي بود. مثل اينکه بار سنگين و آزار دهندهی غربت از گردهاش برداشته شده بود. دستش را برد زير بغلش و آنجا را خرت خرت خاراند. سرش به حالت کيف رو گردنش کج بود. گويي کسي مشت و مالش ميداد. بعد شکمش را خاراند. آنوقت شق نشست و با شکم و ران و ميان پاي خودش ور رفت. کک و شپشهاي تنش را يکييکي با انبرکهاي تيز ناخنش ميگرفت و ميگذاشت زير دندانش و ميخورد. پوست شکمش نقرهاي بود و رگهاي آبي توش دويده بود. تمام تنش از آتش يک خواهش طبيعي گُر گرفته بود. مثل اينکه آنا يک انتر ماده جلوش سبز شده بود و ميان پايش را باز کرده بود. چشمانش را دردناک به هم مي زد و خمار جلو خود نگاه مي کرد. دستش را برد لاي رانش و ميان پايش را چسبيد . وقتي لوطي داشت تا ميخواست با خودش بازي کند لوطياش قرص و قايم با خيزران ميکوبيد رو انگشتانش. اما چون گردن کلفت بود لوطيش هر وقت دستش مي رسيد و طالب پيدا ميشد او را براي تخمکشي به لوطيهايي که ميمون ماده داشتند کرايه ميداد. اين زناشوييهاي مشروع که تک و توک در زندگي مخمل روي داده بود تنها خاطرههاي شهواني بود که از جنس مادهاش براي او مانده بود. اما لوطي جهان بيدريافت اجاره هيچ وقت نميگذاشت او با انترهاي مادهی جفت شود. اين بود که مخمل ميمون مادهها را از دور ميديد که آنها هم زنجير گردنشان بود و لوطيهايشان آنها را ميکشيدند. و نميگذاشتند بهم برسند و تا ميخواستند و به هم نزديک شوند زنجيرهايشان از دو سو کشيده مي شد و خيزران بالاي سرشان به چرخش در ميآمد. مخمل هم هر وقت سر لوطيش را دور مي ديد جلق ميزد، مخصوصا شبها. اما گاهي لوطياش ميفهميد. صبح که مي آمد بالای سرش و ميديد توي دستش يا روي موهايش آب خشک شده چسبيده، آنوقت او را مي زد. گاه ميشد که لوطي براي مسخرگي و خنديدن مشتريان معرکهاش توله سگ يا بچه گربه ريقونهاي ميانداخت جلو مخمل. مخمل هم آنها را ميگرفت تو دستش و زورشان ميداد و بوشان ميکرد و ميان پاي خودش ميبرد و خودش را با ناشيگري تکان تکان ميداد و بعد ميانداختشان دور. و هيچگونه سيري و رضايتي از اين گونه کارها به او دست نميداد. |
حالا ديگر خودش تنها بود و ترسي از لوطياش نداشت. سستي و کرختي تنش رفته بود. گرم شده بود. نيروي تازهی پُر کيفي تو رگ و پوستش دويده بود. پيدرپي دستش روي آنچه که تويش چسبيده بود بالا و پائين مي رفت. پوستش آن رو ليز مي خورد. نميدانست چه ميکند. اما چشم به راه يک دگرگوني درون بود. منتظر يک لذت آشناي سير کننده بود. يک لذت جسمي او را در کارش پشتيباني ميکرد. تنش ميلريزيد. خودش را دردمندانه ميماليد. به حالت غمانگيز دستپاچه و هول خوردهاي جلو خودش را نگاه ميکرد. همه چيز از يادش رفته بود. خودش را فراموش کرده بود. تو تيرهی پشتش لرزش خارش دهنهاي پيدا شد. داشت کم کم از حال ميرفت. چشمانش نيم بسته شده بود. داشت ميشد که ناگهان هيولاي شاهين نيرومندي از ته آسمان تند و تيز به سويش يله شد. شاهين خونخوار و کينهجو با چنگال و نوک باز به سوي مخمل حمله برد. دردم غريزهی حفظ جان مخمل بر تمام ميلهاي ديگرش غلبه يافت. هراسان از جايش پريد و روي دو پا بلند شد. خطر را حس کرده بود. گويي ديوانه شد. نيش دندان و چنگالهايش را براي دفاع باز شد. دستهايش را بالاي سرش بلند کرد و دندانهاي نيرومندش بيرون زد اما زنجير مزاحمش بود. گردنش را خسته کرده بود و به سوي زمين ميکشيديش. شايد در تمام آن مدتي که خود را آزاد ميدانست با زنجير از يادش رفته بود و يا چون مانند يکي از اعضاي تنش شده بود و هميشه آن را ديده بود ديگر به آن اهميتي نميداد. شاهين به تندي از بالاي سرش گذشت و کوهي ترس و تهديدي بر سر او ريخت و به همين تندي که يله شده بود اوج گرفت. هردو از هم ترسيده بودند. کمي دور وور خودش را نگاه کرد. از آنجا هم سر خورد. آنجا هم جاي زيستن نبود. آسايش او بهم خورده بود. بازهم تهديد شده بود. کوچکترين نشان ياري و همدردي در اطراف خود نميديد. همه چيز بيگانه و تهديد کننده بود. مثل اينکه همه جا رو زمين سوزن کاشته بودند. يک آن نميشد درنگ کرد. زمين مثل تابهی گداختهاي پايش را ميسوزاند و به فرار ناچارش ميکرد. خسته و درمانده و بيم خورده و غمگين راه افتاد. باز هم از همان راهي که آمده بود. از همان راهي که فرار پيروزمندانه و در جستجوي آزادي از آن شده بود برگشت. نيرويي او را به پيش لاشهی تنها موجوي که تا چشمش روشنايي روز ديده بود او را شناخته بود ميکشانيد. حس کرده بود که بودنش بيلوطياش کامل نيست. با رضايت و خواستن پر شوقي رفت به سوي کهنهترين دشمني که پس از مرگ نيز او را به دنبال خود ميکشانيد. زنجيرش را به دنبال ميکشانيد و ميرفت. ولي اين زنجير بود که او را ميکشانيد. |
لاشهی لوطي دست نخورده سرجايش بود. هنوز به درخت لم داده بود. مخمل او را که ديد خوشحال شد. دوستياش به او گل کرده بود. دلش قرص شد. تنهايياش برهم خورد. لاشه مانند يک اسباب بازي بديع او را گول ميزد و به خودش ميکشانيد. از فرار هم سرخورده بود. فرار هم وجود نداشت. درگير و دار فرار هم تهديد ميشد. مرگ لوطي به او آزادي نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجير زيادتر شده بود. او در دايرهاي چرخ ميخورد که نميدانست از کجاي محيطش شروع کرده بود چندبار از جايگاه شروع گذشته. هميشه سر جاي خودش و در يک نقطه درجا ميزد. اکنون ديگر کاملا خسته و مانده بود از همه جا نااميد بود. هر جا رفته بود رانده شده بود. تنش مورمور ميکرد. دست و پايش کوفته شده بود. راه رفتن ديروز و تشويش بي دودي و زندگي نامأنوس امروز از پا درش آورده بود. با ترديد و نااميدي آمد زانو به زانوي لوطياش گرفت نشست و سرگردان به او نگاه ميکرد. اندوه سرتاپايش را گرفته بود. نميدانست چکار کند. اما آمده بود که همان جا پهلوي لوطياش باشد و نميخواست از پهلوي او برود. و لوطياش که بجاي زبانش بود و پيوند او با دنياي ديگر بود مرده بود. دوتا زغالکش دهاتي با دو تير گنده که رو دوششان بود از دور به سوي مخمل و بلوط خشکيده و لوطي مرده پيش ميآمدند. مخمل از ديدن آنها سخت هراسيد. اما لوطياش پهلويش بود. با التماس و به لاشهی لوطياش نگاه کرد و چند صداي بريده تو گلويش غرغره بشد. تنش ميليرزيد. |
او نه آدم آدم بود و نه ميمون ميمون. موجودي بود ميان اين دو تا که مسخ شده بود. از بسياري نشست و برخاست با آدمها از آنها شده بود، اما در در دنياي آنها راه نداشت. آدمها را خوب شناخته بود. غريزهاش به او ميگفت که تبردارها براي نابودي او آمدهاند. باز به مردهی سرد و وارفتهی لوطياش نگريست. و بعد دستش را دراز کرد و دامن او را گرفت و کشيد. از او ياري ميخواست. هرچه تبردارها به او نزديکتر ميشدند ترس و بيچارگي و درماندگي او بالاتر ميرفت. زغال کشها زمخت و ژوليده و سياه و سنگدل و بياعتنا بودند، و بلند بلند ميخنديدند. تبردارها نزديک ميشدند و تبرهايشان تو آفتاب برق ميزد. براي مخمل جاي درنگ نبود. آنجا هم جايش نبود. آنجا را هم سوزن کاشته بودند. آنجا هم تابهی گداخته بود و روي آن درنگ ممکن نبود. شتابزده پا شد فرار کند. ميخواست از مردهی لوطياش و تبردارهايي که تو قالب او رفته بودند فرار کند. اما کشش و سنگيني و زنجير نيرويش را گرفت و با نهيب مرگباري سرجايش ميخکوبش کرد. گويي ميخ طويلهاش به زمين کوفته شده بود. به نظرش رسيد که لوطياش دارد با قلوه سنگ آنرا توي زمين ميکوبد. گويي هيچگاه اين ميخ طويله از زمين کنده نشده بود. هر قدر با دست و گردن زنجيرش را کشيد، زنجير کنده نشد. حلقهی ميخ طويلهاش پشت ريشهی استخواني سمج بلوط گير کرده بود و تکان نميخورد. عاصي شد. ديوانهوار خم شد و زنجيرش را گاز گرفت و آنرا با خشم تلخي جويد. حلقههاي آن زير دندانش صدا ميکرد و دندانهايش راخرد ميکرد. از زور خشم چشمش گرد و گشاد شده بود. درد آروارهها را از ياد برده بود و زنجير را ديوانهوار ميجويد. خون و ريزههاي دندان از دهنش با کف بيرون زده بود. ناله ميکرد و به هوا ميجست و صداهاي دردناک خام تو حلقش غرغره ميشد. از همه جاي دشت ستونهاي دود بالا ميرفت. اما آتشي پيدا نبود و آدمهايي سايهوار پاي اين دودها در کندوکاو بودند و تبردارها نزديک مي شدند وتيغهی تبرشان تو خورشيد ميدرخشيد، و بلند بلند ميخنديدند. |
قفس
قفس قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کله ماری و زيرهای و گل باقلايی و شيربرنجی و کاکلی و دمکل و پاکوتاه و جوجههای لندوک مافنگی کنار پيادهرو، لب جوی يخ بستهای گذاشته بود. توی جو، تفاله چای و خون دلمه شده و انار آب لمبو و پوست پرتقال و برگهای خشک و زرد و زبيلهای ديگر قاتی يخ بسته شده بود. لب جو، نزديک قفس ، گودالی بود پر از خون دلمه شدهی يخ بسته که پر مرغ و شلغم گنديده و ته سيگار و کله و پاهای بريدهی مرغ و پهن اسب توش افتاده بود. کف قفس خيس بود. از فضلهی مرغ فرش شده بود. خاک و کاه و پوست ارزن قاتی فضلهها بود. پای مرغ و خروسها و پرهايشان خيس بود. از فضله خيس بود. جايشان تنگ بود. همه تو هم تپيده بودند. مانند دانههای بلال بهم چسبيده بودند. جا نبود کز کنند. جا نبود بايستند. جا نبود بخوابند. پشت سرهم تو سرهم تک میزدند و کاکل هم را میکندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جايشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنهشان بود. همه با هم بيگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هيچکس روزگارش از ديگری بهتر نبود. آنهايی که پس از توسری خوردن سرشان را پايين میآوردند و زير پر و بال و لاپای هم قايم میشدند، خواه ناخواه تُکشان تو فضلههای کف قفس میخورد. آنوقت از ناچاری از آن تو پوست ارزن رومی وَرمیچيدند. آنهايی که حتی جا نبود تُکشان به فضلههای ته قفس بخورد، بناچار به سيم ديوارهی قفس تُک میزدند و خيره به بيرون مینگريستند. اما سودی نداشت و راه فرار نبود. جای زيستن هم نبود. نه تُک غضروفی و نه چنگال و نه قُدقُد خشمآلود و نه زور و فشار و نه تو سرهم زدن راه فرار نمینمود. اما سرگرمشان میکرد. دنيای بيرون به آنها بيگانه و سنگدل بود. نه خيره و دردناک نگريستن و نه زيبايی پر و بالشان به آنها کمک نمیکرد. تو هم می لوليدند و تو فضلهی خودشان تُک میزدند و از کاسه شکستهی کنار قفس آب مینوشيدند و سرهايشان را به نشان سپاس بالا میکردند و به سقف دروغ و شوخگن و مسخرهی قفس مینگريستند و حنجرههای نرم و نازکشان را تکان میدادند. در آندم که چرت میزدند، همه منتظر و چشم براه بودند. سرگشته و بی تکليف بودند. رهايی نبود. جای زيست و گريز نبود. فرار از آن منجلاب نبود. آنها با يک محکوميت دستجمعی در سردی و بيگانگی و تنهايی و سرگشتگی و چشم براهی برای خودشان میپلکيدند. بناگاه در قفس باز شد و در آنجا جنبشی پديد آمد. دستی سياه سوخته و رگ درآمده و چرکين و شوم و پينه بسته تو قفس رانده شد و ميان هم قفسان به کندوکو در آمد. دست با سنگدلی و خشم و بی اعتنايی در ميان آن به درو افتاد و آشوبی پديدار کرد. هم قفسان بوی مرگآلود آشنايی شنيدند. چندششان شد و پَرپَر زدند و زير پر و بال هم پنهان شدند. دست بالای سرشان میچرخيد، و مانند آهن ربای نيرومندی آنها را چون برادهی آهن میلرزاند. دست همه جا گشت و از بيرون چشمی چون «رادار» آنرا راهنمايی میکرد تا سرانجام بيخ بال جوجهی ريقونهای چسبيد و آن را از آن ميان بلند کرد. |
اما هنوز دست و جوجهای که در آن تقلا و جيک جيک میکرد و پر و بال میزد بالای سر مرغ و خروسهای ديگر میچرخيد و از قفس بيرون نرفته بود که دوباره آنها سرگرم جويدن در آن منجلاب و توسری خوردن شدند. سردی و گرسنگی و سرگشتگی و بيگانگی و چشم براهی بجای خود بود. همه بيگانه و بی اعتنا و بیمهر، بربر بهم نگاه میکردند و با چنگال خودشان را میخاراندند. پای قفس، در بيرون کاردی تيز و کهن بر گلوی جوجه ماليده شد و خونش را بيرون جهاند. مرغ و خروسها از تو قفس میديدند. قُدقُد میکردند و ديوارهی قفس را تُک میزدند. اما ديوار قفس سخت بود. بيرون را مینمود اما راه نمیداد. آنها کنجکاو و ترسان و چشم براه و ناتوان به جهش خون هم قفسشان که اکنون آزاد شده بود نگاه میکردند. اما چاره نبود. اين بود که بود. همه خاموش بودند و گرد مرگ در قفس پاشيده شده بود. هماندم خروس سرخ روی پر زرق و برقی تُک خود را توی فضلهها شيار کرد و سپس آن را بلند کرد و بر کاکل شق و رق مرغ زيرهای پا کوتاهی کوفت. در دم مرغ خوابيد و خروس به چابکی سوارش شد. مرغ توسری خورده و زبون تو فضلهها خوابيد و پا شد. خودش را تکان داد و پر و بالش را پف و پره باد کرد و سپس برای خودش چريد. بعد تو لک رفت. کمی ايستاد، دوباره سرگرم چرا شد. قُدقُد و شيون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده ميان قفس چندک زد و بيم خورده تخم دلمهی بیپوست خونينی تو منجلاب قفس وُل داد. در دم دست سياه سوختهی رگ درآمدهی چرکين شوم پينه بستهای هوای درون قفس را دريد و تخم را از توی گندزار ربود و هماندم در بيرون قفس دهانی چون گور باز شد و آن را بلعيد. همقفسان چشم براه، خيره جلو خود را مینگريستند. ... |
چرا دريا توفانی شده بود
چرا دريا توفانی شده بود شوفر سومی كه تا آن وقت همهاش چرت زده بود و چيزي نگفته بود كاكا سياه براق گندهاي بود كه گل و لجن باتلاق رو پيشاني و لپهايش نشسته بود. سر و رويش از گل و شل سفيد شده بود. اين سه تن با كهزاد كه پاي پياده رفته بود بوشهر از پريشب سحر توي باتلاق گير كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توي باتلاق رد بشوند. سياه مانند عروسك مومي كه واكسش زده باشند با چهرهي فرسودهي رنجبردهاش كنار منقل وافور و بُتر عرق چرت ميزد. چشمانش هم بود. لبهايش مانند دو تا قلوه روهم چسبيده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهاي سرش مانند دانههاي فلفل هندي به پوستش چسبيده بود. رو موهايش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند. صداي ريزش باران كه شلاقکش روي چادر كلفت آب پس ندهي كاميون ميخورد مانند دهل توي گوششان ميخورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتاي ديگر هم كه با هم حرف ميزدند حالا ديگر خاموش شده بودند و سوت و كور دور هم نشسته بودند. گويي حرفهايشان تمام شده بود و ديگر چيزي نداشتند به هم بگويند. اما هنوز آهسته لبهاي عباس به هم ميخورد. گويي داشت با خودش حرف ميزد. اما صدايش گم بود. صدا كه از گلويش درميآمد تو غار دهانش ميغلتيد و جذب ديوارههايش ميشد. بعد سرش را مانند آدمهاي زنده از توي گريبانش بلند كرد. وافور را از پاي منقل برداشت و گذاشت كنار آتش. بعد صدا از توي گلويش بيرون آمد و گفت: «اين يدونه بسم ميريم تا ببينيم اين روزگار لاكردار از جونمون چي ميخواد. جونمون نميسونه راحت شد.» يك خال آبي گوشهي مردمك بي نور چشمش خوابيده بود؛ روي چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمدهاش را خورده بود. بينيش را گويي با شل ساخته بودند و هر دم ميخواست بيفتد جلوش تو آتش. چشمهاش كلاپيسهاي بود. به آتش منقل خيره بود. مانند اينكه به صداي دور اتومبيلي كه با ريزش باران قاتي شده بود گوش ميداد. حواسش آنجا تو كاميون نبود. چهار تا كاميون خاموش توي باتلاق خوابيده بودند. لجن تا زير شاسيهايشان بالا آمده بود. مثل اين كه سالها همانجا سوت و كور زير شرشر باران خشكشان زده بود. تاريكي پرپشتي آنها را قاتي سياهي شب و پف نمهاي ريز باران كرده بود. دانههاي باران مانند ساچمههاي چهارپاره توي باتلاق فرو ميرفت و گم ميشد. روي باتلاق تاريكي و لجن گرفته بود. مانند ديگي بود كه چرم كهنه و آشغال توش ميجوشيد. هر چهار تا كاميون بارشان پنبه بود. شوفرها نيمي از عدلهاي يك كاميون را ريخته بودند پايين توي لجنها و براي خودشان تو كاميون عقبي جا درست كرده بودند. اما كف كاميون را با چند عدل پوشيده بودند تا زير پايشان نرم باشد |
چرا دريا توفانی شده بود
عباس تو منقل به وافورش نگاه ميكرد. تخم چشمهايش درد ميكرد. سر كوچك مكيده شدهاش روي گردنش سنگيني ميكرد، انگار زوركي نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت: «تو اين آب و هواي نموك اگه آدم اينم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو ميخيسونه. ببين سيگار چجوری از هم وا ميره. يه ذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب ميسوزه. نميدونم اين چه حسابيه كه از كازرون كه سرازير ميشي مزش عوض ميشه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نميدوني چه نعشهاي داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتي؟ اي خدا خراب كنه اين بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمينگير شدم. اگه اين ترياك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. يه دختريه بندرعباسي دوازده سيزده سالهي ملوسي تو «شقو» صيغه كرده بودم. اين دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم ميگشت. اونم پيوك گرفت. منم پيوك درآوردم. اول من درآوردم، ديگه خوب شده بودم كه او افتاد. ديگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. يه بويي ميداد كه آدم ميتونس پهلوش بمونه. بابا ننش ميگفتن فايده نداره خوب نميشه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هيچي واسيه پادرد از اين بهتر نيس. لامسب دواي همه درديه مگه دواي خودش.» سياه و شوفرهاي ديگر خاموش نشسته بودند. سياه به فانوس بادي كه لولهاش از دود قهوهاي شده بود نگاه ميكرد. دود تيزكي از گوشهي فتيلهاش بالا ميزد و تو لوله پخش ميشد. اكبر ته ريش خارخاري داشت. سر و رويش لجن گرفته بود. هيكلش گنده و خرسكي بود. از سياه گندهتر بود. كلهاش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. هميشه گوشهي دهن و لبهايش تر بود. لبهايش از هم جدا بود و خفت روي دندانهايش خوابيده بود، مثل ليفهي تنبان. گوشههاي چشمش چروك خورده بود. لپهاي چرميش از تو صورتش بيرون زده بود. هميشه در حال دهن كجي بود. حرفهاي عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پيش عباس بود . دلش ميخواست باز هم او برايش حرف بزند. صداي ريزش باران منگش كرده بود. آهسته يك ور شد و دستش كرد توي جيب كتش و يك قوطي حلبي كوچك بيرون آورد. كمي بلاتكليف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلي و بي شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اينكه بخواهد جايي را نيشگان بگيرد، يك نيشگان تنباكو خوراكي از توي آن بيرون آورد و گذاشت زير لب پايينش. قوطي را گذاشت جلوش رو زمين. بعد با كيف لب و لوچهاش را جمع كرد و تف لزج زردي با فشار از گوشهي لبش پراند رو عدلهاي پنبه. بعد دست كرد تو جيبش و يك مشت شاه بلوط درآورد و ريخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صداي بهم خوردن آتش چرتش دريد. چشمانش را باز كرد. از ديدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صداي خفهي بي حالتي گفت |
چرا دريا توفانی شده بود
«اينا ديگه چيه ميخوري؟ يبسي خودمون كم نيس كه بلوطم بخوريم. قربون دسات آتيشا رو ويليون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.» اكبر تنباكوي توي دهنش را يواش يواش مك ميزد و آبش را قورت ميداد. بوي ترشاك پهن مانند آن تو سر و كلهاش دويده بود. مزهي دبش و برندهاش را تو دهنش مزه مزه ميكرد. عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت: « آدم از كار اين آدم سر در نمياره. نميدونم چش بود كه دايم ميخواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشين مردمو تو بيابون زير برف و بارون بزاري پاي پياده بزني بمشيله بري بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودي فردا هم صب ميكردي آفتاب ميشد زنجير ميبسيم رد ميشديم. اين بيچيز نبود. يه چيزيش بود. حواس درسي نداشت. مثه دل و ديوونه ها شده بود. ديدي چهجور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چي بود تو همين چمدونش بود. تو چي گمون مي كني؟» اكبر با دلچركي و اخم، لبهاي بهم كشيده، گفت: «هيچكه مثل من اين كهزاد رو نميشناسه. من ديگه كهنَش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردي آدم از اين ناتوتر و اروزنتر پيدا نميكني. تو او رو خوب نميشناسيش. اين همون آدمي بود كه سه سال ياغي دولت بود. تفنگ امنيه رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چي كردن نتونسن بگيرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادي دلهدزي. رييس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ريخت بست به تخمش. ميخواس بكشتش. اما نميدونم كهزاد چجوري زير سبيلش چرب كرد و ول شد. اينجوري نبينش. حالا به حساب پشماش ريخته. اين آدم دزديها كرده، آدمها كشته. براي شوفرا ديگه آبرو نگذوشته. گمون ميكني تو چمدونش چه بود. من كه ازش نميترسم. ترياك بود. قاچاق ترياك ميكنه. حالا فهميدي؟ «سياه خيره و اخمو به فتيلهي چراغ بادي نگاه ميكرد. به دود فتيله كه گاهي صاف وراست و گاهي لرزان و پخش هوا ميرفت نگاه ميكرد. از حرفهاي آن دوتا خوشش نميآمد. دلش ميخواست صبح بشود باز همهشان بروند زير ماشين گلروبي كنند و تمامش از ماشين حرف بزنند. از كهزاد بد نگويند. از اكبر بيشتر دلخور بود. عباس لبهايش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك ميزد. اما دود بيرون نميداد. هولكي و پراشتها مك ميزد. تمام نيرويش را براي مكيدن بكار ميبرد. گويي بيرون زندگي ايستاده بود و زندگيش را چكه چكه از توي ني ميمكيد. از حرفهاي اكبر تعجب نكرد. سخنان او ميرفت تو گوشش و در آنجا پخش ميشد و همانجا گم ميشد. فكرش پيش كار خودش بود. در زندگيش تنها يك چيز برايش جدي بود ومعني داشت: ترياك بكشد و گيج بشود. همين. گونههايش مثل بادكنك پر و خالي ميشد. با حوصله تمام مانند اينكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روي حقه ماليد و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از ميان لبهايش بيرون داد. دود را با گرفتهگيري و گداگيري مثل اينكه به زور بخواهد چيز پربهايي را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهي به شوفري كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گويي او را تازه ديده بود. بعد به او گفت: « نگو كه با خودش ترياك داشت و بروز نميداد.» اكبر باز هم روي عدلهاي پنبه تف كرد و گفت: «حالايه وخت نميخواد تو روش بياري. مردكيه خيلي زبون نفهميه. من نميخوام دهن بدهنش بدم. ديدي از شيراز تا اينجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. اين هميشه با خودش از شيراز و آباده ترياك مياره بوشهر. تو بوشهر عرباي كويتي و بحريني ازش ميخرن. يا بهش ليره ميدن يا رنگ. همونجور كه رنگ پيش ما قيمت داره ترياكم پيش اونا قيمت داره. تو عربسون براي يه نخودش جون ميدن. اما ما نميتونيم. او ازش مياد. هميه گمرگچيا و قاچاقچيا رو ميشناسه و پاش بيفته براشون هفتتيرم ميكشه. اما يه وخت خيال نكني من حسوديش ميكنم. من دلم واسش ميسوزه. او آدم نيس. به همين سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. ديدي از شيراز تا اينجا هم كلومش نشدم.» |
اکنون ساعت 10:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)