![]() |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست رازم همه در سینهی بی کینه شکست هر شعلهی آرزو که از جان برخاست چون پارهی آبگینه در سینه شکست *** آنشب که مر از وصلت ای مه رنگست بالای شبم کوته و پهنا تنگست و آنشب که ترا با من مسکین جنگست شب کور و خروس گنک و پروین لنگست *** دور از تو فضای دهر بر من تنگست دارم دلکی که زیر صد من سنگست عمریست که مدتش زمانرا عارست جانیست که بردنش اجلرا ننگست *** نردیست جهان که بردنش باختنست نرادی او بنقش کم ساختنست دنیا بمثل چو کعبتین نردست برداشتنش برای انداختنست *** آواز در آمد بنگر یار منست من خود دانم کرا غم کار منست سیصد گل سرخ بر رخ یار منست خیزم بچنم که گل چدن کار منست *** تا مهر ابوتراب دمساز منست حیدر بجهان همدم و همراز منست این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا مشکن بالم که وقت پرواز منست *** عشق تو بلای دل درویش منست بیگانه نمیشود مگر خویش منست خواهم سفری کنم ز غم بگریزم منزل منزل غم تو در پیش منست *** از گل طبقی نهاده کین روی منست وز شب گرهی فگنده کین موی منست صد نافه بباد داده کین بوی منست و آتش بجهان در زده کین خوی منست {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست رازم همه در سینهی بی کینه شکست هر شعلهی آرزو که از جان برخاست چون پارهی آبگینه در سینه شکست *** آنشب که مر از وصلت ای مه رنگست بالای شبم کوته و پهنا تنگست و آنشب که ترا با من مسکین جنگست شب کور و خروس گنک و پروین لنگست *** دور از تو فضای دهر بر من تنگست دارم دلکی که زیر صد من سنگست عمریست که مدتش زمانرا عارست جانیست که بردنش اجلرا ننگست *** نردیست جهان که بردنش باختنست نرادی او بنقش کم ساختنست دنیا بمثل چو کعبتین نردست برداشتنش برای انداختنست *** آواز در آمد بنگر یار منست من خود دانم کرا غم کار منست سیصد گل سرخ بر رخ یار منست خیزم بچنم که گل چدن کار منست *** تا مهر ابوتراب دمساز منست حیدر بجهان همدم و همراز منست این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا مشکن بالم که وقت پرواز منست *** عشق تو بلای دل درویش منست بیگانه نمیشود مگر خویش منست خواهم سفری کنم ز غم بگریزم منزل منزل غم تو در پیش منست *** از گل طبقی نهاده کین روی منست وز شب گرهی فگنده کین موی منست صد نافه بباد داده کین بوی منست و آتش بجهان در زده کین خوی منست {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
دردیکه ز من جان بستاند اینست عشقی که کسش چاره نداند اینست چشمی که همیشه خون فشاند اینست آنشب که به روزم نرساند اینست *** آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست نه کشف یقین نه معرفت نه دینست رفت او زمیان همین خدا ماند خدا الفقر اذا تم هو الله اینست *** دنیا بمثل چو کوزهی زرینست گه آب درو تلخ و گهی شیرینست تو غره مشو که عمر من چندینست کین اسب عمل مدام زیر زینست *** ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست جور تو از آنکشم که روی تو نکوست مردم گویند بهشت خواهی یا دوست ای بیخبران بهشت با دوست نکوست *** ایزد که جهان به قبضهی قدرت اوست دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست هم سیرت آنکه دوست داری کس را هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست *** چشمی دارم همه پر از دیدن دوست با دیده مرا خوشست چون دوست دروست از دیده و دوست فرق کردن نتوان یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست *** دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست هر لحظه هزار مغز سرگشتهی اوست میدان که خدای دشمنش میدارد گر دشمن حق نهای چرا داری دوست *** شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست هم بر سر گریهای که چشمم را خوست از خون دلم هر مژهای پنداری سیخیست که پارهی جگر بر سر اوست *** عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست اجزای وجودم همگی دوست گرفت نامیست ز من بر من و باقی همه اوست *** غازی بره شهادت اندر تک و پوست غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست فردای قیامت این بدان کی ماند کان کشتهی دشمنست و این کشتهی دوست {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست بد گر نبود به دشمن خود نیکوست دیوانه دل کسیست کین عادت اوست کو دشمن جان خویش میدارد دوست *** عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست شیرین سخنی که شهد در شکر اوست زان چندان بار نامه کاندر سر اوست فرمانده روزگار فرمانبر اوست *** عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست شیرین دهنی و شهد در شکر اوست فرمانده روزگار فرمانبر اوست *** آن مه که وفا و حسن سرمایهی اوست اوج فلک حسن کمین پایهی اوست خورشید رخش نگر و گر نتوانی آن زلف سیه نگر که همسایهی اوست *** زان میخوردم که روح پیمانهی اوست زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست دودی به من آمد آتشی با من زد زان شمع که آفتاب پروانهی اوست *** ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست درد تو بجان خسته داریم ای دوست گفتی که به دلشکستگان نزدیکم ما نیز دل شکسته داریم ای دوست *** بر ما در وصل بسته میدارد دوست دل را به فراق خسته میدارد دوست منبعد من و شکستگی در دوست چون دوست دل شکسته میدارد دوست *** ای خواجه ترا غم جمال ماهست اندیشهی باغ و راغ و خرمن گاهست ما سوختگان عالم تجریدیم ما را غم لا اله الا اللهست {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
عارف که ز سر معرفت آگاهست بیخود ز خودست و با خدا همراهست نفی خود و اثبات وجود حق کن این معنی لا اله الا اللهست *** در کار کس ار قرار میباید هست وین یار که در کنار میباید هست هجریکه بهیچ کار میناید نیست وصلی که چو جان بکار میباید هست *** تا در نرسد وعدهی هر کار که هست سودی ندهد یاری هر یار که هست تا زحمت سرمای زمستان نکشد پر گل نشود دامن هر خار که هست *** با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست گفتا که چگونه باشد احوال کسی کو را بمراد دیگری باید زیست *** پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست بنشست و به هایهای بر من بگریست کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست *** جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی جسم همی باید زیست از من اثری نماند این عشق ز چیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست *** دیروز که چشم تو بمن در نگریست خلقی بهزار دیده بر من بگریست هر روز هزار بار در عشق تو ام میباید مرد و باز میباید زیست *** عاشق نتواند که دمی بی غم زیست بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار هجران و وصال را ندانست که چیست *** گر مرده بوم بر آمده سالی بیست چه پنداری که گورم از عشق تهیست گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست آواز آید که حال معشوقم چیست {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
میگفتم یار و میندانستم کیست میگفتم عشق و میندانستم چیست گر یار اینست چون توان بی او بود ور عشق اینست چون توان بی او زیست *** ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست ای دیده چه مردمیست شرمت بادا نادیده به حال دوست بینایی چیست *** اندر همه دشت خاوران گر خاریست آغشته به خون عاشق افگاریست هر جا که پریرخی و گلرخساریست ما را همه در خورست مشکل کاریست *** در بحر یقین که در تحقیق بسیست گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست هر گوش صدف حلقهی چشمیست پر آب هر موج اشارهای ز ابروی کسیست *** رنج مردم ز پیشی و از بیشیست امن و راحت به ذلت و درویشیست بگزین تنگ دستی از این عالم گر با خرد و بدانشت هم خویشیست *** ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست ماییم به درد عشق تا جان باقیست غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله می خون جگر مردم چشمم ساقیست *** چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست مغرور مشو بخود که اصل من و تو گردی و شراری و نسیمی و نمیست *** دایم نه لوای عشرت افراشتنیست پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست این داشتنیها همه بگذاشتنیست جز روشنی رو که نگه داشتنیست *** دردا که درین سوز و گدازم کس نیست همراه درین راه درازم کس نیست در قعر دلم جواهر راز بسیست اما چه کنم محرم رازم کس نیست *** در سینه کسی که راز پنهانش نیست چون زنده نماید او ولی جانش نیست رو درد طلب که علتت بیدردیست دردیست که هیچگونه درمانش نیست {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
در کشور عشق جای آسایش نیست آنجا همه کاهشست افزایش نیست بی درد و الم توقع درمان نیست بی جرم و گنه امید بخشایش نیست *** افسوس که کس با خبر از دردم نیست آگاه ز حال چهرهی زردم نیست ای دوست برای دوستیها که مراست دریاب که تا درنگری گردم نیست *** گفتار نکو دارم و کردارم نیست از گفت نکوی بی عمل عارم نیست دشوار بود کردن و گفتن آسان آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست *** هرگز المی چو فرقت جانان نیست دردی بتر از واقعهی هجران نیست گر ترک وداع کردهام معذورم تو جان منی وداع جان آسان نیست *** گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست *** از درد نشان مده که در جان تو نیست بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست از بیخردی بود که با جوهریان لاف از گهری زنی که در کان تو نیست *** در هجرانم قرار میباید و نیست آسایش جان زار میباید و نیست سرمایهی روزگار میباید و نیست یعنی که وصال یار میباید و نیست *** جانا به زمین خاوران خاری نیست کش با من و روزگار من کاری نیست با لطف و نوازش جمال تو مرا دردادن صد هزار جان عاری نیست *** اندر همه دشت خاوران سنگی نیست کش با من و روزگار من جنگی نیست با لطف و نوازش وصال تو مرا دردادن صد هزار جان ننگی نیست {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست کز خون دل و دیده برو رنگی نیست در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست *** کبریست درین وهم که پنهانی نیست برداشتن سرم به آسانی نیست ایمانش هزار دفعه تلقین کردم این کافر را سر مسلمانی نیست *** ای دیده نظر کن اگرت بیناییست در کار جهان که سر به سر سوداییست در گوشهی خلوت و قناعت بنشین تنها خو کن که عافیت تنهاییست *** سیمابی شد هوا و زنگاری دشت ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت گر میل وفا داری اینک دل و جان ور رای جفا داری اینک سر و تشت *** آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت دیوانهی عشق را چه هجران چه وصال از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت *** هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت کو با گل نرم پرورد خار درشت هان تا نشوی غره به دریای کرم کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت *** از اهل زمانه عار میباید داشت وز صحبتشان کنار میباید داشت از پیش کسی کار کسی نگشاید امید به کردگار میباید داشت *** افسوس که ایام جوانی بگذشت دوران نشاط و کامرانی بگذشت تشنه بکنار جوی چندان خفتم کز جوی من آب زندگانی بگذشت *** روزم به غم جهان فرسوده گذشت شب در هوس بوده و نابوده گذشت عمری که ازو دمی جهانی ارزد القصه به فکرهای بیهوده گذشت *** سر سخن دوست نمییارم گفت در یست گرانبها نمییارم سفت ترسم که به خواب در بگویم بکسی شبهاست کزین بیم نمییارم خفت {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت یک موی ندانست و بسی موی شکافت گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت آخر به کمال ذرهای راه نیافت *** آسان آسان ز خود امان نتوان یافت وین شربت شوق رایگان نتوان یافت زان می که عزیز جان مشتاقانست یک جرعه به صد هزار جان نتوان یافت *** از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت اکنون ز منش هیچ نمیآید یاد بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت *** دل عادت و خوی جنگجوی تو گرفت جان گوهر همت سر کوی تو گرفت گفتم به خط تو جانب ما را گیر آن هم طرف روی نکوی تو گرفت *** آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت از دل هوس روی نکوی تو نرفت از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت *** آن دل که تو دیدهای زغم خون شد و رفت وز دیدهی خون گرفته بیرون شد و رفت روزی به هوای عشق سیری میکرد لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت *** یار آمد و گفت خسته میدار دلت دایم به امید بسته میدار دلت ما را به شکستگان نظرها باشد ما را خواهی شکسته میدار دلت *** علمی نه که از زمرهی انسان نهمت جودی نه که از اصل کریمان نهمت نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب یا رب بکدام تره در خوان نهمت *** صد شکر که گلشن صفا گشت تنت صحت گل عشق ریخت در پیرهنت تب را به غلط در تنت افتاد گذار آن تب عرقی شد و چکید از بدنت {پپوله} |
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
دی زلف عبیر بیز عنبر سایت از طرف بناگوش سمن سیمایت در پای تو افتاد و بزاری میگفت سر تا پایم فدای سر تا پایت *** ای قبلهی هر که مقبل آمد کویت روی دل مقبلان عالم سویت امروز کسی کز تو بگرداند روی فردا بکدام روی بیند رویت *** ای مقصد خورشید پرستان رویت محراب جهانیان خم ابرویت سرمایهی عیش تنگ دستان دهنت سررشتهی دلهای پریشان مویت *** زنار پرست زلف عنبر بویت محراب نشین گوشهی ابرویت یا رب تو چه کعبهای که باشد شب و روز روی دل کافر و مسلمان سویت *** ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ پندار یقینها و گمانها همه هیچ از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد کانجا که تویی بود نشانها همه هیچ *** ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ بودم همه بین، چو تیزبین شد چشمم دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ *** گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی باز آوردی حکایتی پیچا پیچ *** حمدا لک رب نجنی منک فلاح شکرا لک فی کل مساء و صباح من عندک فتح کل باب ربی افتح لی ابواب فتوح و فتاح *** رخسارهات تازه گل گلشن روح نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح نزدیک به دیده گر خیالش گذرد از سایهی خار دیده گردد مجروح *** گر درد کند پای تو ای حور نژاد از درد بدان که هر گزت درد مباد آن دردمنست بر منش رحم آید از بهر شفاعتم بپای تو فتاد *** در سلسلهی عشق تو جان خواهم داد در عشق تو ترک خانمان خواهم داد روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز آن روز یقین بدان که جان خواهم داد {پپوله} |
اکنون ساعت 06:14 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)