![]() |
يكشنبه - ٢٧ ميزان ١٣٧٠
روزهای دلتنگ فصل برگريزان سر رسيد. روزهای تلخ و دلگير پاييز، روزهای فروريختن، رفتن-رفتن، مهاجرت و فرار. ميگويند اوضاع بسيار خراب خواهد شد. ميترسم. مبادا اين صاعقهء نابه هنگام بر پيوند بهار و من بيفتد. |
چهارشنبه – ٤ عقرب ١٣٧٠
امروز بهار باز به وعده اش دير آمد. از دوردستها آواهايی به گوش ميرسيد."صدا، صدای شكستن بود" و من كه چيزی شكستنی ترازدل نميشناسم،احساس كردم كه غم بزرگی روی قلبم سنگينی ميكند.بهار آمد.سيمای بهارانهء اودرپاييزبسيارديدنی بود. ولی آن چه تماشايی تر مي نمود، سيمای پاييز در چهرهء او بود. بهار آمد . ولی اي كاش آنگونه نمی آمد. او بيش از حد دلتنگ بود و گفت : "امروز برای شعر شنيدن و شعر خواندن حوصله نيست." و پس از درنگی افزود:"... و تصميم دارم مدتی از خانه بيرون نشوم." شايد او چيزهای ديگری هم گفت كه من نشنيدم و شايد هم شنيدم صدای پرواز هزاران پرستو را. |
دوشنبه – ٤ قوس ١٣٧٠
بهار به وعدهء امروزش هم نيامد. دلتنگيم لحظه به لحظه اوج ميگرفت. دلم ميشد كسی برايم شعر بخواند. دوست را ديدم؛ همانی كه در روزگار دشوار دلتنگيهايم طلوع ميكرد. اوگفت : " شنيدم كه پرستو در اديتوريم دانشگاه كنسرت مي دهد. " و به آهستگی افزود:"ميگويند اين آخرين كنسرت پرستو درين شهر خواهد بود." |
شنبه - ٢٠ قوس ١٣٧٠
باور داشـتم كه بهار به كنسرت پرستو دير نمی آيد. چشـمهايم را به دروازه دوخته بودم. همهمه ها و زمزمه ها دل تالار را پر كرده بود. پردهها از روی ستيژ كنار زده نشده بودند. آواز خفيف گيتار از پشت پرده ، مردم را به خاموشی فرا مي خواند. گيتاريست شايد آدم دلشكستهيی بود كه آهنگ غمگينی را مينواخت. كسی در كنارم همنوا با تارها زمزمه ميكرد: يار نيامد، نيامد، نيامد بَرم شور قيامت، قيامت، به پا شد سرم مردم كف ميزدند و فرياد ميكشيدند: "پرستو! پرستو!" من گمان ميبردم كه آنها ميگفتند: "بهار! بهار!" به نظرم آمد كه بهار در چارچوب دروازه پديدار خواهد شد. دروازه را بستند.من در سكوت ميان دو غوغا باز هم آواهايی را شنيدم: صدا - صدای شكستن بود. آخر چرا آن روز نتوانستم بدانم كه بهار برای خداحافظی آمده بود؟ مردم دوباره فرياد زدند: "پرستو! پرستو!" و پرستو روی ستيژ آمد. اندوهگين به نظر ميرسيد. دلم ميشد با شتاب زياد روی برگه يی بنويسم:"خواهش مي كنم امروز آهنگ «كوچ پرستو» رانخوانيد " شايد نزديك پرستو رفته بودم. او مرا نديد. هنوز كاغذ را به دستش نداده بودم. كنسرت در ميان غوغای مردم با اين آهنگ آغاز گرديد: قصهء ما قصهء عشق، قصهء كوچ پرستو... قصهء يك جستجو بود،جستجو بود دستم دراز مانده بود. مردم كف ميزدند. و من ديدم كه چقدر از پرستو دور هستم.تا آنجا كه به ياد دارم، لحظههای عمرم همواره شبانه بوده اند، حتا در روزهای بلند آفتابی. شايد شبهای يلدايی من مانند دو انجام يك گره در دو سوی سپيده دم زودگذری به نام "بهار"، رها شده، امتداد مي يافتند. نميدانم مردم به كدام خوشی كف ميزدند.اين را هم ندانستم كه چند آهنگ پرستو را نشنيده گذشتم؛ ولی نميتوانستم نشنوم وقتی بر خرمن خاطرههايم آتش افگنده ميشد. او ميخواند: يار نو سفر دارم، دانه دانه ميبارم دامنم پر از اشك است، تخم لاله ميكارم دل من كه بهارانه ابر كرده بود،باز به ياد روزگار از دست رفته افتاد و پر باريد. دلم ميشد كسی برايم شعر بخواند. آنسو پرستو ميخواند: ای اشك من!چه حاصل كه ريزی ز چشمان غمديده ام ای خون دل! چه حاصل كه آيی ز چشمان نمديده ام كسی از گوشهء تالار برخاست و ورقه يی را به دست پرستو داد. گويی ما همه پشت ورق را خوانده بوديم كه به گونهء غمانگيزی خاموش شديم. پرستو نيز خاموش ماند. شايد او نيز رازی داشت كه ناگهان به گريه افتاد. سپس در ميان اشكهايش خواند: مگذار كه در حسرت ديدار بميرم در حسرت ديدار تو ای يار بميرم بگذار كه چون شمع كنم پيكر خود را در بستر اشك افتم و ناچار بميرم مردم كف ميزدند. پرستو اشك هايش را پاك كرد و بدون اين كه چشم به راه فرمايش ديگری بماند، خواند: عشق، آری يك دروغ اس، يك فريب اس، يك جنوان اس كسی ندانست كه وقتی او عشق را جنون و فريب ودروغ ميخواند، آيا راست ميگفت. وپرستوهمچنان ميخواند: كی رفتهای ز دل كه تمنا كنم ترا كی گشته ای نهفته كه پيدا كنم ترا مردم فرياد مي كشيدند، مي نوشتند، مي شنيدند كف ميزدند. پرستو برای هر كدام چيزهايی مي خواند و شايد تنها برای خودش بود كه ميسرود: تو برای دل من شعر دريا را بخوان... كنسرت به واپسين لحظاتش نزديك ميشد.من به دوردستترين جزيرهءخاطره هايم تبعيد شده بودم .در پايان خواند: گفتی در انتظارم باشی كه بر ميگردم گفتی در انتظارم باشی كه بر ميگردم شايد كسی جز من نميدانست كه اين كنسرت، آخرين برنامهء آوازخوانی پرستو در اين شهر خواهد بود. پرستو در ميان شور و شادمانی مردم، از روی ستيژ پايين آمد و با همه خداحافظی كرد. پرده ها دوباره به هم آمدند. گيتاريست دلشكسته با بيزبانی تارها همچنان ادامه داد: گفتی در انتظارم، گفتی در انتظارم، گفتی در انتظارم باشی كه بر ميگردم |
سه شنبه – ٢۹ حوت ١٣٧٠
اگر بهار بيايد، پرستو باز خواهد گشت. |
چهارشنبه - اول حمل ١٣٧١
به ديدن دوسـت، همـانی كه در روزهـای دشـوار دلتنگيهايم طلوع ميكـرد، رفتم و برايش گفتم: "سال نو مبارك!" دوست به دستهايم نگاهی كرد و خنديد. شايد ميخواست بگويد "بدون پستكارت؟" بعد گفت: "مبارك!" و دوباره خنديد. |
شنبه – ٦ جوزا ١٣٧١
فصلی از فاجعه پايان يافته است.مردم دسته دسته برميگردند.چشم من، در همه چشمها ودر ميان همه قامتها،بهار را ميجويد. هر روز فكر ميكنم فردا همينكه از خواب برخيزم، دنيا دشت لاله خواهد بود. |
دوشنبه – ۲۸ سرطان ١٣٧١
فصل ديگری از فاجعه ها تكرارميشود.از زمين وآسمان آتش ميبارد.هرروزخبرمرگ يا زخم برداشتن عزيزی شنيده ميشود. شهر گليم همواره هموار فاتحه های ناتمام شده است. به دوست گفتم: "اين شهر ديگر روی بهار را نخواهد ديد." او خنديد و چيزی نگفت. |
پنجشنبه – ٣ اسد ١٣٧١
دل من ديگر به شكستن معتاد شده است. |
اکنون ساعت 02:26 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)