![]() |
استاد محمد حسین شهریار
12 گاهی گر از ملال محبت برانمت دوری چنان مکن که به شیون برانمت چون آه من به راه کدورت مرو که اشک پیک شفاعتی است که از پی دوانمت تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا مژگان فشانمت که به دامن نشانمت سرو بلند من که به دادم نمیرسی دستم اگر رسد به خدا میرسانمت پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من تن نیستی که جان دهم و وارهانمت ماتم سرای عشق به آتش چه میکشی فردا به خاک سوختگان میکشانمت تو ترک آبخورد محبت نمیکنی اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب دارم غزال چشم سیه میچرانمت لبخند کن معاوضه با جان شهریار تا من به شوق این دهم و آن ستانمت 13 نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را کشد به حلقهی دیوانگان جامه دریده فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده خبر ز داغ دل شهریار میشوی اما در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده 14 یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت پدر عشق بسوزد که در آمد پدر عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود که به بازار تو کاری نگشود از هنرم سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم 15 تا کی چو باد سربدوانی به وادیم ای کعبهی مراد ببین نامرادیم دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار گویی چراغ کوکبه بامدادیم چون لالهام ز شعلهی عشق تو یادگار داغ ندامتی است که بر دل نهادیم مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام اما تو طفل بودی و از دست دادیم چون طفل اشک پردهدری شیوهی تو بود پنهان نمیکنم که ز چشم اوفتادیم فرزند سرفراز خدا را چه عیب داشت ای مادر فلک که سیه بخت زادیم بی تار طرههای تو مرهم گذار دل با زخمهی صبا و سه تار عبادیم در کوهسار عشق و وفا آبشار غم خواند به اشک شوقم و گلبانک شادیم شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار ماهی نتافت تا شود از مهر هادیم |
استاد محمد حسین شهریار
16 ایرجا سر بدرآور که امیر آمده است چه امیری که به عشق تو اسیر آمده است چون فرستادهی سیمرغ به سهراب دلیر نوشداروست ولی حیف که دیر آمده است گوئی از چشم نظرباز تو بیپروانیست چون غزالی به سر کشتهی شیر آمده است خیز غوغای بهارست که پروانه شویم غنچهی شوخ پر از شکر و شیر آمده است روح من نیز به دنبال تو گیرد پرواز دگر از صحبت این دلشده سیر آمده است سر برآور ز دل خاک و ببین نسل جوان که مریدانه به پابوسی پیر آمده است دیر اگر آمده شیر آمده عذرش بپذیر که دل از چشم سیه عذرپذیر آمده است گنه از دور زمان است که از چنبر او آدمی را نه گریز و نه گزیر آمده است گوش کن نالهی این نی که چو لالای نسیم اشکریزان به نوای بم و زیر آمده است طبع من بلبل گلزار صفا بود و صفی که چو مرغان بهشتی به صفیر آمده است مکتب عشق به شاگرد قدیمت بسپار شهریاری که درین شیوه شهیر آمده است 17 مایهی حسن ندارم که به بازار من آئی جان فروش سر راهم که خریدار من آئی ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم باش تا به دام غزل افتی و گرفتار من آئی گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین همه در حسرتم ای گل که به گلزار من آئی سپر صلح و صفا دارم وشمشیر محبت با تو آن پنجه نبینم که به پیکار من آئی صید را شرط نباشد همه در دام کشیدن به کمند تو فتادم که نگهدار من آئی نسخهی شعر تر آرم به شفاخانهی لعلت که به یک خنده دوای دل بیمار من آئی روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی گفتمش نیشکر شعر از آن پرورم از اشک که تو ای طوطی خوش لهجه شکر خوار من آئی گفت اگر لب بگشایم تو بدان طبع گهربار شهریارا خجل از لعل شکربار من آئی 18 جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را به یاد یار دیرین کاروان گمکرده رامانم که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را سخن با من نمیگوئی الا ای همزبان دل خدایا با که گویم شکوهی بی همزبانی را نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن که از آب بقا جوئید عمر جاودانی را |
استاد محمد حسین شهریار
19 مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها که وصال هم بلای شب انتظار دارد تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من که کمند زلف شیرین هوش شکار دارد مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن که هنوز وصلهی دل دو سه بخیه کار دارد دل چون شکسته سازم ز گذشتههای شیرین چه ترانههایه محزون که به یادگار دارد غم روزگار گو رو، پی کار خود که ما را غم یار بیخیال غم روزگار دارد گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن نه همه تنور سوز دل شهریار دارد 20 صبا به شوق در ایوان شهریار آمد که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار که پردههای شب تیره تار و مار آمد به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز که باغ و بیشهی شمران شکوفه زار آمد به سان دختر چادرنشین صحرائی عروس لاله به دامان کوهسار آمد فکند زمزمه "گلپونهئی" به برزن وکو به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد گشود پیر در خم و باغبان در باغ شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد برون خرام به گلگشت لالهزار امروز که لالهزار پر از سرو گلعذار آمد به دور جام میم داد دل بده ساقی چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک بخوان که عیدی عشاق بیقرار آمد 21 ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم آنکه میخواست برویم در دولت بگشاید با که گویم که در خانه به رویش نگشودم آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم آنکه میخواست غبار غمم از دل بزداید آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را گو به سر میرود از آتش هجران تودودم جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس این شد ای مایهی امید ز سودای تو سودم به غزل رام توان کرد غزالان رمیده شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم |
استاد محمد حسین شهریار
22 رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی شیوهام چشم چرانی و قدح پیمائی عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسائی نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست ای برازنده به بالای تو بزم آرائی شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد یاد پروانه پر سوخته بی پروائی لعل شاهد نشیندیم بدین شیرینی زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد تا ستانم من از او داد شب تنهائی پیر میخانه که روی تو نماید در جام از جبین تابدش انوار مبارک رائی شهریار از هوس قند لبت چون طوطی شهره شد در همه آفاق به شکرخائی 23 گربه پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید از در آشتیم آن مه بی مهر درآید آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان با دم عیسویم ایندم آخر به سر آید خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب به تماشای من از روزنهی کلبه درآید دلکش آن چهره، که چون لاله بر افروخته از شرم بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل گر تو هم یادت ازین قمری بی مال و پرآید شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست تا نسیم سحرم بال و پرافشان ببرآید رود از دیده چو با یادمنش اشک ندامت لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید شهریارا گله از گیسوی یار اینهمه بگذار کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سرآید 24 شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهی لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهی آمد ز برف مانده بر طره شانهی عاج ماه است و هرگزش نیست پروای بیکلاهی افسون چشم آبی در سایه روشن شب با عشوه موج میزد چون چشمه در سیاهی زان چشم آهوانه اشکم هنوز حلقه است کی در نگاه آهوست آن حجب و بیگناهی سروم سر نوازش در پیش و من به حیرت کز بخت سرکشم چیست این پایه سر به راهی رفتیم رو به کاخ آمال و آرزوها آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی دالانی از بهشتم بخشید و دلبخواهم آری بهشت دیدم دالان دلبخواهی دردانهام به دامن غلطید و اشکم از شوق لرزید چون ستاره کز باد صبحگاهی چون شهد شرم و شوقش میخواستم مکیدن مهر عقیق لب داد بر عصمتش گواهی ناگه جمال توحید! وانگه چراغ توفیق الواح دیده شستند اشباح اشتباهی افسون عشق باد و انفاس عشقبازان باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی عکس جمال وحدت در خود به چشم من بین آیینهام لطیفست ای جلوهی الهی مائیم و شهریارا اقلیم عشق آری مرغان قاف دانند آیین پادشاهی |
باز امشب ای ستارهی تابان نیامدی
25 بیداد رفت لالهی بر باد رفته را یا رب خزان چه بود بهار شکفته را هر لالهای که از دل این خاکدان دمید نو کرد داغ ماتم یاران رفته را جز در صفای اشک دلم وا نمیشود باران به دامن است هوای گرفته را وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود آخر محاق نیست که ماه دو هفته را برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب آوردهام به دیده گهرهای سفته را ای کاش نالههای چو من بلبلی حزین بیدار کردی آن گل در خاک خفته را گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست تب موم سازد آهن و پولاد تفته را یارب چها به سینهی این خاکدان در است کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را راه عدم نرفت کس از رهروان خاک چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر تا باز نشنود ز کس این راز گفته را لعلی نسفت کلک در افشان شهریار در رشته چون کشم در و لعل نسفته را 26 باز امشب ای ستارهی تابان نیامدی باز ای سپیدهی شب هجران نیامدی شمعم شکفته بود که خندد به روی تو افسوس ای شکوفهی خندان نیامدی زندانی تو بودم و مهتاب من چرا باز امشب از دریچهی زندان نیامدی با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی شعر من از زبان تو خوش صید دل کند افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه نامهربان من تو که مهمان نیامدی خوان شکر به خون جگر دست میدهد مهمان من چرا به سر خوان نیامدی نشناختی فغان دل رهگذر که دوش ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی گیتی متاع چون منش آید گران به دست اما تو هم به دست من ارزان نیامدی صبرم ندیدهای که چه زورق شکسته ایست ای تختهام سپرده به طوفان نیامدی در طبع شهریار خزان شد بهار عشق زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی 27 از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران وای به حال دگران رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند هر چه آفاق بجویند کران تا به کران میروم تا که به صاحبنظری بازرسم محرم ما نبود دیدهی کوته نظران دل چون آینهی اهل صفا میشکنند که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران دل من دار که در زلف شکن در شکنت یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران ره بیداد گران بخت من آموخت ترا ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران شهریارا غم آوارگی و دربدری شورها در دلم انگیخته چون نوسفران |
اهل دردی که زبان دل من داند نیست
28 امشب از دولت می دفع ملالی کردیم این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب کز گرفتاری ایام مجالی کردیم تیر از غمزهی ساقی سپر از جام شراب با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم غم به روئینتنی جام می انداخت سپر غم مگو عربده با رستم زالی کردیم باری از تلخی ایام به شور و مستی شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم روزهی هجر شکستیم و هلال ابروئی منظر افروز شب عید وصالی کردیم بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش یاد پروانهی زرین پر و بالی کردیم مکتب عشق بماناد و سیه حجرهی غم که در او بود اگر کسب کمالی کردیم چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح سینه آئینهی خورشید جمالی کردیم عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم 29 جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد شراب ارغوانی چارهی رخسار زردم نیست بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود که ما را سینهی آتشفشان آتشفشانی کرد چه بود ار باز میگشتی به روز من توانائی که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد جوانی کردن ای دل شیوهی جانانه بود اما جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد 30 چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر من اینها هر دو با آئینهی دل روبرو کردم فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم 31 روشنانی که به تاریکی شب گردانند شمع در پرده و پروانهی سر گردانند خود بده درس محبت که ادیبان خرد همه در مکتب توحید تو شاگردانند تو به دل هستی و این قوم به گل میجویند تو به جانستی و این جمع جهانگردانند عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند اهل دردی که زبان دل من داند نیست دردمندم من و یاران همه بی دردانند بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا مرو ای مرد که این طایفه نامردانند آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست وینهمه بی خبرانند، که خونسردانند چون مس تافته اکسیر فنا یافتهاند عاشقان زر وجودند که رو زردانند شهریارا مفشان گوهر طبع علوی کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند |
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
32 آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر این سفر راه قیامت میروی تنها چرا 33 ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری سینهی مریم و سیمای مسیحا داری گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست تنگ مپسند، دلی را که در او جاداری مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی فلک افروزتر از عقد ثریا داری به کلیسا روی و مسجدیانت در پی چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب "آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری" آیت رحمت روی تو به قرآن ماند در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری کار آشوب تماشای تو کارستان کرد راستی نقش غریبی و تماشا داری کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد تو به چشم که نشینی دل دریا داری شهریار از سر کوی سهیبالایان این چه راهیست که با عالم بالا داری 34 ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم این نیست مزد رنج من و باغبانیم پروردمت به ناز که بنشینمت به پای ای گل چرا به خاک سیه مینشانیم دریاب دست من که به پیری رسی جوان آخر به پیش پای توگم شد جوانیم گرنیستم خزانهی خزف هم نیم حبیب باری مده ز دست به این رایگانیم تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو لب وا نشد به شکوه ز بیهمزبانیم با صد هزار زخم زبان زندهام هنوز گردون گمان نداشت به این سخت جانیم یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت یاری ز من بجوی که با این روانیم ای گل بیا و از چمن طبع شهریار بشنو ترانهی غزل جاودانیم 35 تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آئی که نیستم در آستان مرگ که زندان زندگیست تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل یک روز خنده کردم و عمری گریستم طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم گوهرشناس نیست در این شهر شهریار من در صف خزف چه بگویم که چیستم |
آن روز درد عشق چنین بیدوا نبود
36 یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود امروز در میانه کدورت نهاده پای آن روز در میان من و دوست جانبود کس دل نمیدهد به حبیبی که بیوفاست اول حبیب من به خدا بیوفا نبود دل با امید وصل به جان خواست درد عشق آن روز درد عشق چنین بیدوا نبود تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت غم با دل رمیدهی ما آشنا نبود از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی با چون منی بغیر محبت روا نبود گر نای دل نبود و دم آه سرد ما بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود سوزی نداشت شعر دلانگیز شهریار گر همره ترانهی ساز صبا نبود 37 آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام آفتابی به لب بام چه خواهد بودن نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن گر دلی داری و پابند تعلق خواهی خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت "خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن" 38 ز دریچههای چشمم نظری به ماه داری چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری دگران روند تنها به مثل به قاضی اما "تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری" به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز چه قیامتست حالی که تو گاهگاه داری 39 باز کن نغمهی جانسوزی از آن ساز امشب تا کنی عقدهی اشک از دل من باز امشب ساز در دست تو سوز دل من میگوید من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب مرغ دل در قفس سینهی من مینالد بلبل ساز ترا دیده همآواز امشب زیر هر پردهی ساز تو هزاران راز است بیم آنست که از پرده فتد راز امشب گرد شمع رخت ای شوخ، من سوخته جان پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز میکنم دامن مقصود پر از ناز امشب کرد شوق چمن وصل تو ای مایهی ناز بلبل طبع مرا قافیهپرداز امشب شهریار آمده با کوکبهی گوهر اشک به گدائی تو ای شاهد طناز امشب |
یارب آن یوسف گمگشته به من بازرسان
40 امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی کاهش جان تو من دارم و من میدانم که تو از دوری خورشید چها میبینی تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر بالینی هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توام آینهی بخت غبار آگینی باغبان خار ندامت به جگر میشکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینی نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد ای پرستو که پیامآور فروردینی شهریارا گر آئین محبت باشد جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی 41 ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد سیمای شب آغشته به سیماب برآمد آویخت چراغ فلک از طارم نیلی قندیل مهآویزهی محراب برآمد دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد ماهم به نظر در دل ابر متلاطم چون زورقی افتاده به گرداب برآمد از راز فسونکاری شب پرده برافتاد هر روز که خورشید جهانتاب برآمد دیدم به لب جوی جهان گذران را آفاق همه نقش رخ آب برآمد در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود جانم به لب از صحبت احباب برآمد 42 یارب آن یوسف گمگشته به من بازرسان تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف این زمان یوسف من نیز به من بازرسان رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان از غم غربتش آزرده خدایا مپسند آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان ای صبا گر به پریشانی من بخشائی تاری از طرهی آن عهدشکن بازرسان شهریار این در شهوار به در بار امیر تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان 43 از زندگانیم گله دارد جوانیم شرمندهی جوانی از این زندگانیم دارم هوای صحبت یاران رفته را یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق داده نوید زندگی جاودانیم چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر وز دور مژدهی جرس کاروانیم گوش زمین به نالهی من نیست آشنا من طایر شکسته پر آسمانیم گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند چون میکنند با غم بی همزبانیم ای لالهی بهار جوانی که شد خزان از داغ ماتم تو بهار جوانیم گفتی که آتشم بنشانی، ولی چه سود برخاستی که بر سر آتش نشانیم شمعم گریست زار به بالین که شهریار من نیز چون تو همدم سوز نهانیم |
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
44 رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن باز شد وقتی نوشتی "یار باقی کار باقی" آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی شب چو شمعم خنده میید به خود کز آتش دل آبم و از من همین پیراهن زر تار باقی "گلشن آزادی من چون نباشد در هوایت مرغ مسکین قفس را نالههای زار باقی تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد بر سر عهدی که بندد تا به پای دار باقی میطپد دلها به سودای طوافت ای خراسان باز باری تو بمان ای کعبهی احرار باقی شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند قصهی ما بر سر هر کوچه و بازار باقی 45 نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی شرمسار توام ای دیده ازین گریهی خونین که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی وای از دست تو ای شیوهی عاشقکش جانان که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل که تو در حلقهی زنجیر جنون گیر نکردی عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق به خدا ملک دلینیست که تسخیر نکردی 46 از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت آن نغمهسرا بلبل باغ هنر اینجاست شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم یک دسته چو من عاشق بیپا و سر اینجاست هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا جائی که کند نالهی عاشق اثر اینجاست مهمان عزیزی که پی دیدن رویش همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست ساز خوش و آواز خوش و بادهی دلکش آی بیخبر آخر چه نشستی، خبر اینجاست ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود بازآمده چون فتنهی دور قمر اینجاست ای کاش سحر ناید و خورشید نزاید کامشب قمر این جا قمر این جا قمر اینجاست 47 آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس آنچنان سوخم از آتش هجران که مپرس گلهئی کردم و از یک گله بیگانه شدی آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا نالههائی است در این کلبهی احزان که مپرس سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم که دلی بشکند آن پستهی خندان که مپرس بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز که پلی بسته به سر چشمهی حیوان که مپرس این که پرواز گرفته است همای شوقم به هواداری سرویست خرامان که مپرس دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس |
اکنون ساعت 02:20 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)