پی سی سیتی

پی سی سیتی (http://p30city.net/index.php)
-   شعر و ادبیات (http://p30city.net/forumdisplay.php?f=49)
-   -   شريعتي از چه ميگويد؟ (http://p30city.net/showthread.php?t=12263)

فرگل 11-04-2009 09:44 AM

در باغ « بی برگی » زادم
و در ثروت « فقر » غنی گشتم.
و از چشمه « ایمان » سیراب شدم.
و در هوای « دوست داشتن » ، دم زدم.
و در آرزوی « آزادی » سر بر داشتم.
و در بالای « غرور » ، قامت کشیدم.
و از « دانش » ، طعامم دادند.
و از « شعر » ، شرابم نوشاندند.
و از « مهر » نوازشم کردند.
و « حقیقت » دینم شد و راه رفتنم.
و « خیر » حیاتم شد و کار ماندنم.
و « زیبایی » عشقم شد و بهانه زیستنم.


«دکتر علی شریعتی»

فرگل 11-04-2009 09:48 AM

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گلویم سوتکی باشد،بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی

دم گرم و چموش خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد،

بدین سان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را.........

«دکتر علی شریعتی»


فرگل 11-04-2009 09:57 AM

خدایا ،
به من زیستنی عطا کن ،
که در لحظه مرگ ،
بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است ،
حسرت نخورم .
و مردنی عطا کن ،
که بر بیهودگی اش ، سوگوار نباشم .
بگذار تا آن را من ، خود انتخاب کنم ،
اما آن چنان که تو دوست داری .
« چگونه زیستن » را تو به من بیاموز ،
چگونه مردن » را خود خواهم آموخت
دكتر شريعتي


Hiwa 11-04-2009 03:35 PM

پشيمان مي شوي از قصه خلقت ، از اين بودن، از اين بدعت .خداوندا تو مي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا چه دشوار است !
چه زجري مي کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است.

"دکترشريعتي"

Hiwa 11-08-2009 10:43 AM

دنيا را بدساخته اند،کسي را که دوست داري تو را دوست نمي دارد . کسي که تو را دوست دارد تو دوستش نمي داري...
اما کسي که تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد به رسم و آيين هرگز به هم نمي رسند واين رنج است.

" دکتر علي شريعتي"

فرگل 11-08-2009 11:05 AM

آتش و دریا
من با عشق آشنا شدم
و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟
هنگامی دستم را دراز کردم
که دستی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!
« دکتر علی شریعتی »

فرگل 11-08-2009 11:09 AM

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !


« دکتر علی شریعتی »
( دفترهای سبز )

Omid7 11-08-2009 11:15 AM

دکتر شریعتی در یک نگاه
 
دکتر شریعتی در دوم آذرماه سال ۱۳۱۲ در مزینان متولد شد



1319: ورود به دبستان "ابن يمين"

1325: ورود به دبيرستان "فردوسی مشهد"

1327: عضويت در کانون نشر حقايق اسلامی

1329: ورود به دانشسرای مقدماتی "مشهد"

1331: اتمام دوره دانشسرا و استخدام در فرهنگ "مشهد"، ايجاد انجمن اسلامی دانش آموزان، دستگيری کوتاه مدت در پی تظاهرات خيابانی عليه حکومت موقت قوام السلطنه

1332: عضويت در «نهضت مقاومت ملی»

1333: گرفتن ديپلم ادبی و انتشار ترجمة «نمونه های عالی اخلاقی در اسلام است نه در بحمدون!» اثر کاشف الغطاء

1334: انتشار کتاب "ابوذر غفاری" و "تارِيخ تکامل فلسفه"، ورود به دانشکدة ادبيات"مشهد"

1336: دستگيری به همراه 16 نفر از اعضای نهضت مقاومت در مشهد

1337: فارغ التحصيل از دانشکده ادبيات، با احراز رتبه اول

24 تيرماه، ازدواج

1338: اعزام به فرانسه

پيوستن به سازمان آزاديبخش الجزاير

1339: زندانی شدن در پاريس، به خاطر مبارزاتش در راه آزادی الجزاير

1340: همکاری با «کنفدراسيون دانشجويان ايرانی»، جبهه ملی، نهضت آزادی و نشريه «ايران آزاد»

1341: مرگ مادر

آشنايی با افکار فرانتز فانون، نويسندة آنتيلی الاصل فرانسوی، عضو جبهه آزاديبخش الجزاير، ترجمة مقدمة «مغضوبين زمين» اثر فانون و آشنايی با سارتر

1342: اتمام تحصيلات و اخذ مدرک دکترا در رشتة ادبيات و گذراندن کلاسهای جامعه شناسی گورويچ، برک، و ...

1343: بازگشت به ايران و دستگيری در مرز و انتقال به زندان قزل قلعه

1344: انتقال به تهران به عنوان کارشناس کتب درسی

1345:استاد ياری رشته تاريخ در دانشگاه مشهد

1347: آغاز سخنرانيهای او در حسينيه ارشاد و دانشگاهها و انتشار کتابهای "اسلامشناسی مشهد" و از "هجرت تا وفات"

1351: تعطيل حسينيه ارشاد و ممنوعيت سخنرانيهای او

1352: بازداشت و حبس بمدت هيجده ماه در سلول انفرادی کميتة مشترک

1354: خانه نشينی تحت نظارت

1356:هجرت و شهادت

فرگل 11-08-2009 11:22 AM

با لاله كه گفت :

از دیده به جای اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصّه که از قصّه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید
می رفت و دو چشم انتظارم بر راه
کان عمر که رفته ، باز چون می آید؟
با لاله که گفت حال ما را که چنین
دل سوخته و غرقه به خون می آید
کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع
کز صحبت تو ، بوی جنون می آید

« دکتر علی شریعتی »

Omid7 11-08-2009 11:39 AM

مختصری از زندگينامه دکتر علی شريعتی
دكتر علي شريعتي دوم آذر سال 1312 شمسي در روستاي كاهك ( در نزديكي مزينان زادگاه پدرش) به دنيا آمد. پدرش محمد تقي شريعتي از عالمان آگاه و مبارز مشهد بود.
علي دوران كودكي را در روستاي كاهك گذراند تا اين كه در مهرماه 1319 در هفت سالگي به مشهد رفت و در دبيرستان ابن يمين مشهد مشغول تحصيل شد. به دليل بحراني شدن اوضاع كشور ( شرايط پيش از شهريور 1320 ) توسط متفقين همراه خانواده به ده بازگشت و مجددا به مكتب رفت. پس از برقراري آرامش نسبي خانواده وي دوباره به مشهد برگشتند و علي تحصيل در مدرسه را ادامه مي دهد. از كودكي در عين سكوت و انزوا شيطنت هاي زيركانه و زيادي از او سر مي زد که غالبا موجب تنبيه شدن دوستانش ميشد از مكتب خانه ي ده تا دبيرستان فردوسي مشهد و انزوا را تا آخر با خود داشت.
آن كه پرشور ترين خطابه ها را ايراد ميكرد به گواهي اكثر دوستانش و هم دوره هايش اغلب ساكت و منزوي بود.
در نوجوتاني بيشتر سرگرم مطالعه بود و اوقات بي كاريش را در كتابخانه پدر ميگذراند. آن قدر مطالعه مي كرد كه پدرش او را منع مي كرد.
مهرماه 1325 براي ادامه تحصيل در دبيرستان فردوسي مشهد ثبت نام ميكند. از سيزده سالگي ( آغاز دبيرستان) به مطالعه كتب فلسفي و عرفاني و ... روي مي آورد. آثار مترلينگ و آناتول فانس و... ذهنش را به خود مشغول ميداشت. در همين زمان فشار تضاد هاي فكري و فلسفي و مسايل اجتماعي و آثار مترلينگ و هدايت و ... او را به فكر خودكشي مي اندازد كه در آخرين لحظات در كنار آبي كه مي خواست خود را غرق كند به ياد كتاب مثنوي مولوي ميافتد و از اين كار پشيمان ميشود.
دكتر علي شريعتي سال 1327 به عضويت كانون نشر حقايق اسلامي در ميآيد كه پدرش بنيان گذار آن بود.
مهر 1329 وارد دانشسراي مقدماتي مشهد ميشود.علاقه داشت به تحصيل در دبيرستان ادامه دهد اما شايد به لحاظ موقعيت اقتصادي, پدرش مخالف بود. در سال دوم دانشسرا همزمان با اوج گيري نهضت ملي به رهبري دكتر مصدق وارد فعاليت هاي سياسي مي شود. با محمد نخشب و دكتر كاظم سامي ( دانشجوي پزشكي دانشگاه مشهد) در نهضت خداپرستان ارتباط برقرار ميكند.
سال 1331 از دانشسرا فارغ التحصيل ميشود و در همان سال به استخدام اداره فرهنگ مشهد در مي آيد و در مدرسه كاتب پور احمد آباد مشهد شروع به كار ميكند.سپس انجمن اسلامي دانش آموزان را در مشهد بنيان گذاري ميكند. در همين سال كتاب مكتب واسطه را كه متاثر از كتاب ايده آل بشر نوشته ي آشتياني بود را تاليف ميكند.
در سال 1332 به عضويت نهضت مقاومت ملي در مي آيد. و در سال 1333 موفق به اخذ ديپلم كامل ادبي ميشود. سپس در دانشكده ادبيات مشهد پذيرفته ميشود و تحصيلاتش را در رشته ادبيات فارسي ادامه ميدهد.
سال 1337 از دانشكده ي ادبيات با احراز رتبه اول گروه زيان و ادبيات فارسي فارغ التحصيل مي شود.
در 24 تير همين سال با يكي از همكلاسان خود به نام بي بي فاطمه ( پوران ) شريعت رضوي ازدواج ميكند.
اوايل خرداد ماه 1338 به دليل كسب رتبه اول با بورسيه دولتي راهي تحصيل در فرانسه ميشود.
در سال 1345 به عنوان استاد يار در دانشگاه تهران شروع به كار ميكند.
همكارانش به دليل مختلف از او دل خوشي نداشتند حتي بعدها معلوم شد يكي از همكارانش جاسوسي وي زا براي ساواك ميكرده.
هميشه دوست داشت درخلوت بنويسد و هميشه بساط سيگار و چاي را به همراه داشت. پسرعمويش مي گويد :
هيچ چيز در زندگي او را از اين خوشحالتر نميكرد كه جاي خلوتي براي نوشتن بيابد
توجه به روستايان بخصوص كمك به زلزله زدگان طبس و فعاليت ها و سخنراني هاي پرشورش براي جمع كمك مردم براي مردم طبس هيچ وقت از يادها نميرود.
در سال 1347 سخنراني هايش در حسينه ارشاد و دانشكده آغاز ميشود و كتاب هاي اسلام شناسي و از هجرت تا وفات و توتم پرستي و كوير را به چاپ ميرساند.
اواخر سال 1348 به سفر حج نايل مي آيد. در اين سفر با آقايان غلامرضا سعيدي و مرتضي مطهري نيز حضور داشتند.
بعده ها ساواك جلوي تدريس وي را در دانشگاه ميگيرد سپس او را مامور ميكنند تا در بخش تحقيقات وزارت علوم مشغول به كار شود.
آخرين سخنراني دكتر شريعتي در ارشاد جمعه 19 آبان 1351 آخر ماه مبارك رمضان با عنوان مكتب اگزيستانسياليسم ايراد گرديد.
از اواخر همين سال زندگي مخفيانه دكتر شروع ميشود كه تا اول مهرماه 1352 ادامه مي يابد. در اين مدت در منزل خويشاوندان خود در تهران به طور مخفي زندگي ميكند و سپس مدت 18 ماه را در زندان انفرادي به سر ميبرد.چند ماه بعد حكم باز نشستگي وي را در سن 40 سالگي براي خانواده اش ميفرستند.
روز آخر سال 1353 به سفارش عبد اللطيف الخميستي ( وزير امور خارجه الجزيره و همكلاسي دكتر شريعتي) شاه دكتر شريعتي را آزاد ميكند و دوران خانه نشيني دكتر آغاز ميشود.
در اين دوران براي كودكان و نوجوانان كتاب هاي براي ما و براي شما و براي ديگران و كدوتنبل را مينويسد تا با نام مستعار چاپ شود.
از اواسط سال 1355 به طور جدي و پي گير به فكر مهاجرت است.
يكي از دوستانش كه شنيد ميخواهد به اروپا برود به او ميگويد : آيا پاسپورت دادن به شما و اجازه سفر به خارج از كشورنوعي توطيه باشد تا شما را در خارج از كشور بي سرو صدا از بين ببرند؟
و سر انجام در 26 اردبيهشت 1356 از مهرآباد به مقصد بروكسل پرواز مي كند. در توقف آتن براي احتياط و رد گم كردن از هواپيما پياده ميشود و روز بعد با هواپيماي ديگري راهي بلژيك ميشود.
از بلژيك نامه اي براي احسان مي فرستد و از او ميخواهد كه براي اخذ روايدش از آمريكا پرس و جو كند ونتيجه را براي وي ارسال كند. دو سه روز بعد از بروكسل به لندن ميرود. پس از دو هفته اقامت در ساوت همپتون به جنوب فرانسه سفر ميكند تا چند تن از دوستانش را ببيند در اين سفر مهمان دكتر حسن حبيبي ميشود و 26 خرداد دوباره به سوات همپتون برميگردد تا آماده استقبال از خانواده اش بشود.
27 خرداد خانه يك پاكستاني مقيم انگلستان را اجاره ميكند. جواب نامه احسان را 28 خردادماه در انگليس دريافت مي كند. پس ازسفر دكتر شريعتي ساواك سراغ دكتر را ميگيرد تا اينكه سه هفته پس از خروج دكتر شريعتي فهميدند كه ايشان از ايران رفته اند. 28 خرداد همسر و فرزندانش عازم آمريكا ميشوند كه چون نام پوران شريعت رضوي در ليست ممنوع الخروج ها است به ناچار سوسن و سارا به سفر خود ادامه ميدهند و مونا و مادرش به ناچار در ايران ميمانند. از آن طرف علي شريعتي 28 خرداد به همراه آقاي فكوهي و خواهرانش به فرودگاه رفتند كه دكتر در آنجا با ديدن دو دخترش موضوع را ميفهمد و سپس همگي به خانه دكتر ميروند و شب دكتر فكوهي و يكي از خواهرانش به خانه خود باز ميگردد.
صبح 29 خرداد در حالي كه دخترانش و يكي از خواهران آقاي فكوهي در طبقه بالا خوابيده اند. آقاي فكوهي در ميزند و مدتي در را باز نميكنند تا اينكه خواهر آقاي فكوهي بيدار ميشود و ميرود پايين تا در را باز كند كه ميبينند دکتر شریعتی در آستانه در ورودي اتاقش به پشت افتاده.
روزنامه كيهان و اطلاعات روز 31 خرداد 1356 ضمن اطلاعيه مرگ دكتر شريعتي و علت مرگ را سكته قلبي و ناشي از بيماري ريشه دار ياد كردند. در حالي كه علي به گواهي دفترچه بيمه اش كه سفيد مانده بود هيچ گونه بيماري اعم از قلبي و ... نداشته است. پس از مرگش ساواك تلاش بسياري كرد كه جنازه اش را به ايران بياورد اما موفق نشد و دوستانش همراه احسان توانستند پيكرش را به سوريه منتقل كنند و در زينبه ي دمشق دفن كنند

Omid7 11-08-2009 11:40 AM

باتوهمه رنگ هاي اين سرزمين راآشنامي بينم
باتوآهوان اين صحرا دوستان هم بازي من اند
باتوسپيده هرصبح برگونه ام بوسه مي زند
باتونسيم هرلحظه گيسوانم راشانه مي كند
باتومن بابهارمي رويم
باتومن درهرشكوفه مي شكفم
باتومن درطلوع لبخندمي زنم درهرتندرفريادشوق مي كشم
درحلقوم مرغان عاشق مي خوانم درغلغل چشمه ها
مي خندم درناي جويبارهازمزمه مي كنم
باتومن بودن را زندگي راشوق راعشق رازيبايي را
مهرباني پاك خداوندي رامي نوشم
باتومن دراين خلوت اين صحرادرغريت اين سرزمين
درسكوت اين آسمان درتنهايي اين بي كسي
غرقه فريادوخروش وجمعيتم درختان برادران من اند
وپرندگان خواهران من اندوگلها كودكان من اند

Omid7 11-08-2009 11:41 AM

كتاب هاي شريعتي

شيعه

جامعه شناسي اسلام

هنردرانتظارموعود

انسان آ زاد-آزادي انسان

فاطمه فاطمه است

آري اينچنين بود برادر

زيباترين روح همبستگي

ازكجا آغازكنيم

نگاهي به تاريخ فردا

ازگشت به خويشتن


سخنرانیها:
اسلام شناسی
حسین وارث ادم
علی تنهاست
علی اسطوره تاریخ
مذهب علیه مذهب
شیعه علوی، شیعه صفوی
نیایش

نوشته‌ها:
با کاروان هله
هبوط
کویر
گفتگوهای تنهایی
مذهب علیه مذهب
میعاد با ابراهیم
فاطمه فاطمه‌است
ابوذر

فرگل 11-08-2009 11:49 AM

وقتی ....
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم.
و چه سخت است.
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است،
مثل تنها مردن !

«دکتر علی شریعتی»

Hiwa 11-21-2009 10:40 AM

آنگاه که تقدير نيست و از تدبير نيز کاري ساخته نيست ...
خواستن اگر با تمام وجود و با بسيج همه اندامها و نيروهاي روح و با قدرتي که در صميميت است تجلي کند، اگر همه هستيمان را يک خواستن کنيم، يک خواستن مطلق شويم و اگر با هجوم و حمله هاي صادقانه و سرشار از اميد و يقين و ايمان بخواهيم پاسخ خويش را خواهيم گرفت.

"دکتر علي شريعتي"

فرگل 11-21-2009 10:49 AM

http://i28.tinypic.com/16c56w1.jpg

آناهیتا الهه آبها 01-11-2010 10:19 PM

دکتر شریعتی انسان ها را به چهار دسته تقسیم کرده است:

1_آنان که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند نیستند:

عمده آدم ها حضورشان مبتنی بر فیزیک است.تنها با لمس ابعاد جسمانی آنها است که قابل فهم می شوند بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

2_آنان که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند:

مردگان متحرک در جهان.خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند.بی شخصیت اند و بی اعتبار.هرگز به چشم نمی آیند. مرده و زنده شان یکی است.

3_آنان که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند:

آدم های معتبر و با شخصیت.کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند.کسانی که همواره در خاطر می مانند.دوستشان داریم و برایشان احترام و ارزش قائلیم.

4_آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند:

شگفت انگیزترین آدم ها.در زمان بودنشان چنان با قدرت و با شکوه اند که ما نمی توانیم حضورشان را در یابیم اما وقتی که از پیش ما می روند نرم نرم آهسته آهسته درک می کنیم.باز می شناسیم،می فهمیم که آنان چه بودند،چه می گفتند و چه می خواستند ما همیشه عاشق این آدم ها هستیم هزار حرف داریم برایشان اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم قفل بر زبانمان می زنند اختیار از ما سلب می شود.سکوت می کنیم و غرقه در حضور آنان مست می شویم و درست زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرف ها داشتیم .شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد
.

Hiwa 03-04-2010 12:32 AM

لحظه ها را میگذراندیم تا به خوشبختی برسیم، غافل از اینکه خوشبختی در آن لحظه ها بود که گذراندیم.

"دکتر شریعتی"

Hiwa 03-05-2010 11:27 PM

زنده بودن را به بیداری بُگذرانیم،
که سال ها به اجبار خواهیم خفت!

"دکتر علی شریعتی"

Setare 03-06-2010 12:05 AM

ای آزادی، تورا دوست دارم، به تو نیازمندم و به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشوار است، بی تو من هم نیستم، هستم، اما من نیستم، یک موجودی خواهم بود تو خالی ،پوک، سرگردان، بی امید، سرد، تلخ، بیزار، بدبین، کینه دار، عقده دار، بی تاب، بی روح، بی دل، بی روشنی، بی شیرینی، بی انتظار، بیهوده، منی بی تو، یعنی هیچ!...
آی آزادی ، من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هرچه و هر که تو را در بند میکشد بیزارم....


گوشه نوشته هایی از دکتر شریعتی

Setare 03-06-2010 12:07 AM

بهترین فرشته ها همین شیطان بود! مردو مردانه ایستاد و گفت: « نه،سجده نمی کنم ،تورا سجده میکنم، اما این آدمک های کثیفی را که از «گل متعفن» ساخته ای ،این موجود ضعیف و نکبتی را که باری شکم چرانی اش ،خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت و همه چیز و همه کس را فراموش می کند، برای یک شکم انگور یا خرما یا گندم ،گوسفند وار پوزه اش را به زمین فرومی برد ،و چشم اش را بر آسمان و بر تو می بندد ،سجده نمیکنم»!
این چرند بد چشم شکم چران پول دوست کاسبکار پست را سجده کنم؟ کسی را که به خاطر تو،برای نشان دادن ایمان و اخلاص اش به تو،یک دسته گندم زرد و پوسیده را به قربانگاه می آورد؟ او را که بخاطر خوشگلی خواهرش حرف تو را زیر پا می گذارد،پدرش را لجن مال میکند؟برادرش را می کشد...؟
نمی بینی این ها چه میکنند؟ زمین را ، و زمان را به چه کثافتی کشانده اند؟ مسیح و یحیی و زکریا و «علی» را بی رحمانه و ددمنشانه می کشند تنها برای آنکه «میتوانند» ، نه، تنها به علت آن که «شخصیت بزرگ ،روح بلند و انسان پرشکوه» تحمل اش برای « اشخاص حقیر ،ارواح زبون و آدمک های خوار و ذلیل» شکنجه آور است....
دکتر علی شریعتی

Setare 03-06-2010 12:15 AM

میوه ممنوعه!!
پل والری می گوید: « برای نخستین بار ،انسان امروز است که می داند ،تمدن اش فناپذیر است!» و این بلند ترین قله یی است که فرهنگ بشری فتح کرده است. و در این غار تنها انسان است که می داند با گیاه و حیوان هم خانه است؛ و سرچشمه ی همه رنج هایش در همین آگاهی است.تصادفی نیست که «آن میوه ی ممنوع» را که در بهشت خورد،میوه ی «درخت بینایی» گفته اند؛ میوه ای که تا از حلقوم اش فرورفت،باغ سرسبز و زندگی خوش و آرام و سرشار از لذتش در بهشت ،غربت خاکی پر از رنج و تنهایی در زمین « گشت»! و این است معنای بی پایان آن حقیقت جاویدی که «هبوط آدم» نام دارد،و عصیان آدم؛ و چه شباهتی است میان پرومته و شیطان!
دکتر شریعتی

Hiwa 03-06-2010 12:23 AM

من اکنون احساس می کنم ،
بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ،
تنها مانده ام .
و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.
و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.
و خود را می نگرم
و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ،
این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است .
و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
که تو این جا چه می کنی ؟
امروز به خودم گفتم :
من احساس می کنم ،
که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.
همین و همین .

"دکتر شریعتی"

Hiwa 03-06-2010 12:27 AM

اکنون کارم سفر است ،
مسافری تنهایم
که در زیر کوله باری سنگین ، پشتم خم شده
و استخوان هایم به درد آمده است.
و می روم و راه طولانی لحظه ها
در پیش رویم تا افق کشیده شده است.
و از هر منزلی تا منزل دور دست دیگر ، لحظه ای است.
و این چنین من باید صدهزار ، میلیون ها لحظه را طی کنم.
تا برسم به یک روز ...

Hiwa 03-06-2010 12:30 AM

آیا در این دنیا کسی هست که بفهمد
که در این لحظه چه می کشم؟ چه حالی دارم ؟
چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب.
خوب ، خوب ، خوب ، خوب ، خوب ، خوب ،
خوب ، خوب ، خوب ، خوب ، خوب ،
Khoob Khoob Khoob
چه شب خوبی است امشب !
همه ی دنیا به خواب رفته است و من ،
تنها بیدار مانده ام.
نمی دانم چه کاری دارم …

"دکتر شریعتی"

Hiwa 03-08-2010 11:04 PM

خدای "عقیده" مرا از دست "عقده ام" مصون بدار.
خدای به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانى کن.
خدای رشد علمى و عقلى مرا از فضیلت "تعصب" و "احساس" و "اشراق" محروم نسازد.
خدای مرا همواره آگاه و هوشیار دار، تا پیش از شناختن "درست " و "کامل" کسى، یا فکرى مثبت یا منفى قضاوت نکنم.
خدای جهل آمیخته با خودخواهى و حسد، مرا، رایگان، ابزار قتاله دشمن براى حمله به دوست، نسازد.
خدای شهرت، منى را که: "مى خواهم باشم"، قربانى منى که: "مى خواهند باشم" نکند.

"دکتر علی شریعتی"

Hiwa 03-08-2010 11:25 PM

مذهب،اگر پیش از مرگ به کار نیاید،پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.

"معلم شهید"

Setare 03-08-2010 11:26 PM

هر کس آنچنان می میرد که زندگی می کند!
دکتر علی شریعتی

Setare 03-08-2010 11:27 PM

عشق میتواند جایگزین همه نداشتن ها شود...

Setare 03-08-2010 11:28 PM

دل های بزرگ و احساس های بلند عشق های زیبا و پر شکوه می آفرینند!

Setare 03-08-2010 11:29 PM

خدایا به من قدرت آن را عطا کن که بتوانم بدان اندازه که او را دوست می دارم ،نیاز دوست داشتنش را در خود خاموش سازم...

Hiwa 03-08-2010 11:41 PM

اکثریت مردم زندگی می کنند بی آنکه نیازی داشته باشند به اینکه بدانند « چرا؟ »
در اینها ، زندگی کار خویش را می کند و می داند که چه می کند و هر گز از انها نمی پرسد که دوست می دارند یا نه ، طرح دیگری را می پسندند؟. اینها وسائل جاندار طبیعت اند و از وسیله کسی نظر نمی خواهد !
و اقلیتی هستند که می خواهند بدانند و گاه و بیگاه گریبان زندگی را می چسبند که : تو چه ای؟ چه می جویی؟ کجا می روی ؟ بالاخره چه؟ با ما چه کار داری؟
مذهبی ها حل کرده اند : « زندگی می کنیم تا رضایت خدا را کسب کنیم و در زندگی پس از مرگ پاداش گیریم »! زندگی یک مجال یا یک پاچال « کسب» است .
باغ بهشت و در ان هر چه بخواهی ، شکم چرانی و چشم چرانی و چریدن ! معنویت های دنیا و تقوی هایش که بدل می شود به مادیات های آخرت و هوس بازی هایش ! یعنی: « دین » ! و مجموعه این فعل و انفعالات شیمیایی یعنی « زندگی» !

و بی مذهبها هم حل کرده اند ! بهشت اخوند را از آن سوی مرگ عقب کشانده اند آورده اند به این سوی مرگ : زندگی ! و همین . و شکاکان! بدبخت ها! نه به خیال پر شکوهی سیرابند ، نه به «حال» راستینی سیر ! خسر الدنیا و الاخرة !

و فیلسوف ها ! دروغ های مجسم رقت اور ! برای زندگی به معنایی و هدفی رسیدن اما همچون اکثریت مردم زندگی می کنند ! و از آن میان تک و توک هنرمندان راستین و بزرگ و عجیب ! درست بر عکس فیلسوف ها بر معنا و هدفی ویژه زندگی می کنند و همچون اکثریت مردم بدان می اندیشند، یعنی نمی اندیشند ، یعنی کوششی نمی کنند تا برایش تعریفی فیلسوفانه پیدا کنند! اینها خود تعریف خاصی از زندگی هستند.
وانگوگ ، میکلانژ ، سولانژ ، مهراوه و … آن پیامبر شور بختی که پس از خاتمیت مبعوث شد و تنها بر یکی ! و دیگران همه ملکش خواندند و یا حکیم و … قدری این و قدری ان و قدری چیزهای دیگر و همه بی قدر و همه هیچ! و امتش یک تن! یک همه و یک هیچ!
و اما، من، برادر! هیچ کدام از اینها نیستم ، می دانم که از آنهایم که باید بدانند چرا زندگی می کنند و می دانم که چرا!

Afshin_m05 03-08-2010 11:55 PM

ترجیح میدهم با کفشهاییم راه بروم و به خدا فکر کنم تا این که در مسجد بشینم و به کفشهاییم فکر کنم

دکتر شریعتی

Hiwa 03-10-2010 12:15 AM

من در برابر تو کیستم ؟
و آنگاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم توئی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم توئی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش توئی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش توئی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش توئی و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش توئی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهائی که انیسش توئی و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی :
نه ، هیچ کدام ! هیچ کدام ، این ها نیست ، چیز دیگری است ، یک حادثه دیگری و خلقت دیگری و داستان دیگری است و خدا آن را تازه آفریده است هرگز ، دو روح ، در دو اندام این چنین با هم آشنا نبوده اند ، این چنین مجذوب هم و خویشاوند نزدیک هم و نزدیک هم نبوده اند …
نه ، هیچ کلمه ای میان ما جایی نمی یابد …
سکوت این جاذبه مرموزی را که مرا به اینکه نمی دانم او را چه بنامم چنین جذب کرده است بهتر می فهمد و بهتر نشان می دهد .

Hiwa 03-10-2010 12:17 AM

دلی که از بی کسی غمگین است، هر کسی را می تواند تحمل کند.

ترنم 08-09-2011 05:39 PM

یک، جلویش تا بی نهایت، صفرها

http://persian-star.net/1390/3/30/10000.jpg


یکی بود

یکی نبود

غیر از خدا هیچ کس نبود

هیچ چی نبود

هیچکی نبود

خدا تنها بود

خدا مهربان بود

خدا بینا بود

خدا دوستدار زیبایی بود

خدا دوستدار نیکی بود

خدا دوستدار شایستگی بود

خدا از سکوت بدش می آمد

خدا از سکون بدش می آمد

خدا از پوچی بدش می آمد

خدا از نیستی بدش می آمد

خدا "آفریننده "بود

مگر می شود که "نیافریند"؟

ناگهان ابرها را آفرید

و ابرها را در فضای نیستی ها رها کرد

ابر هایی از ذره ها

هر ذره : منظومه ای کوچک

نامش : اتم !

آفتابی در میان

و پیرامونش، ستاره ای

ستاره هایی، پروانه وار، در گردش

http://persian-star.net/1390/3/30/100000.jpg

توی حساب: فقط "یك" عدده!
تو این عالم: فقط "یك عدد" ه!
بقیه هر چه هست، صفر است، همه صفرند، هیچ اند، پوچ اند، خالی اند
"صفر": یك دایره تو خالی، دور می زند تا آخرش برسد به اولش و … هیچ! همین!
فقط، یك است و جلوش (تا بی نهایت) صفرها ...

صفر: خالی، پوچ، هیچ!
وقتی بخواد خودش باشه، تنها باشه، وقتی بخواد فقط با صفرها باشه
اما وقتی جلو "یك" بشینه…؟!
وقتی بخواد فقط برای "یك" باشه، از پوچی و از تنهایی در بیاد، همنشین یك بشه؟!

تو بچه جان!
بچه 9 ساله، دو ساله! كه هیچ بودی، خاك بودی، خوراك شدی
هشتاد سال دیگر، نود سال دیگر، یك بچه پیر میشی، هیچ می شی، خاك می شی
دور می زنی، دایره ای، بی جهت، بی معنی، تو خالی مثل صفر.

وقتی برای خودت زندگی می كنی، وقتی بخوای فقط برای "خودت" باشی، تنها باشی
وقتی بخوای فقط با صفرها باشی، عمر تو، مثل یك خط منحنی، روی خودت دور می زنه
مثل صفر، باز از آخر می رسی به اول!

می مونی، می گندی، مثل مرداب، مثل حوض، بسته میشی، مثل دایره، مثل "صفر"!
اما اگر جلو "یك" بنشینی…؟
اگر بخوای فقط برای یك باشی، از پوچی و از تنهایی در بیای، همنشین "یك" بشی…؟!
باید برای دیگران زندگی كنی
عمر تو، مثل یك خط افقی، پیش میره
مثل راه، مثل رود‌، وقتی از "خودت" دور بشی
از آخر، به آبادی می رسی، مثل راه از آخر، میریزی به دریا، مثل رود ...

اما اگر جلو "یك" بنشینی، اگر بخوای فقط برای "یك" باشی
از پوچی و از تنهایی در بیای
همنشین "یك" بشی، باید برای دیگران "بمیری"
عمر تو، مثل یك خط عمودی، بالا میره
مثل موج، مثل طوفان، مثل یك قله بلند مغرور، تو تپه ها
مثل درخت سرو آزاد، تو خزه ها، (كه رو به خورشید میرویه به آسمان قد می كشه)
مثل یك "انسان بزرگ"، یك "شهید"، یك "امام"، تو گرگ ها، تو روباه ها، تو موش ها، تو میش ها
كه "پا میشه"، كه "می ایسته"، که بپا خیزی، بایستی، تو صفرها
مثل "یك"!

بله، فقط "یك" عدده
فقط "یك عدد" ه!
شماره ستاره ها، منظومه ها، زمین، آسمان، شماره تمام چیزهای عالم، "یك"، جلوش (تا بینهایت) صفرها!
"یك" ی هست
"یك" ی نیست
غیر از "خدا"، هیچ چیز نیست
هیچ كس نیست ...


ترنم 08-09-2011 05:41 PM

اگر ...

http://persian-star.net/1390/1/27/sha.jpg

اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شاید،

ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،

و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.





اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛

عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.



اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛

محال نبود وصال!

و عاشقان که همیشه خواهانند،

همیشه می توانستند تنها نباشند.



اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،

خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.



اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،

و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان،

جستجو نمی کردیم.



اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛

با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،

و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان،

حبس نمی کردیم.



اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم.

هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛

ولی گنج ها شاید،

بدون رنج بودند.



اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.

و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛

تا دیگران از سر جوانمردی،

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند.

اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،

اگر همه ثروت داشتند.



اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند،

و زندگی، بی ارزشترین کالا بود.

ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.



اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ...

اگر عشق نبود؛



اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند.

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،

من بی گمان،

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

هرگز ندیدن مرا.


آنگاه نمیدانم ،

به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟

ترنم 08-09-2011 05:42 PM

و اینهم سالشمار زندگی بزرگمرد تاریخ ایران زمین، دکتر علی شریعتی :

1312 تولد در مزینان سبزوار
1319 ورود به دبستان ابن یمین در مشهد
1325 ورود به دبیرستان فردوسی مشهد
1329 ورود به دانشسرای مقدماتی مشهد
1331 اشتغال در اداره فرهنگ بعنوان آموزگار - اتمام دوره دانشسرا
1332 عضویت در نهضت مقاومت ملی
1333 اخذ دیپلم كامل ادبی
1335 ورود به دانشكده ی ادبیات مشهد
1336 دستگیری به همراه 16 نفر از اعضای نهضت مقاومت ملی
1337 فارغ التحصیلی از دانشكده ادبیات با رتبه اول - ازدواج با پوران شریعت رضوی
1338 اعزام به فرانسه با بورس دولتی
1342 اتمام تحصیلات و اخذ مدرك دكترا در رشته تاریخ
1343 بازگشت به ایران و دستگیری در مرز
1345 استادیاری تاریخ در دانشگاه مشهد
1347 آغاز سخنرانیها در حسینیه ارشاد
1351 تعطیلی حسینیه ارشاد و ممنوعیت سخنرانی
1352 دستگیری و گذراندن 18 ماه در زندان انفرادی
1354 خانه نشینی
1356 مهاجرت به اروپا - مرگ مشكوك در انگلیس - تدفین در سوریه

نامش جاودانه و اندیشههایش ماندگار

ترنم 09-22-2011 01:27 AM

۲۹خرداد سالروز درگذشت دکتر علی شریعتی است. به همین مناسبت هر ساله به پاس خدمات ارزنده او به نسل جوان این کشور آثار و اندیشه های او همچون استاد شهید مرتضی مطهری مورد نقد و بازخوانی مستمر قرار می گیرد. بی شک او و استاد مطهری دو اندیشمند و دو متفکر تأثیرگذار در جامعه ایرانی بوده و هستند که اندیشه های آنان مقدمات نظری انقلاب اسلامی ایران را فراهم کرد. مجموعه آثار شریعتی که تاکنون بالغ بر ۳۷ اثر رسیده است شامل آثار مختلفی چون، تاریخ، دین، جامعه شناسی، سیاست، عرفان، هنر و … است. در این میان او اهتمام ویژه ای به معرفی الگوهای خاص دینی دارد. شخصیتهایی چون ابوذر، علی(ع)، حسین(ع)، اقبال لاهوری و… کسانی هستند که در تاریخ اندیشه او به تدریج مشاهده می شوند. از منظر او معرفی الگوهای بزرگ در واقع نشان دادن توانمندیها و بستر مساعد تمدنی است که توانسته است آنان را در خود پرورش دهد.
او می گوید:
« این یک افتخار بزرگی است که هنوز علی رغم همه علل و عوامل سیاسی و استعماری و ارتجاعی و مادی که مانع رشد و پیشرفت شخصیتها و نبوغ ها در جامعه اسلامی هست، اسلام چون گذشته، قدرت سازندگی انسان و پرورش دهندگی نبوغ را در خود حفظ کرده.»


مجموعه آثار
- با مخاطب‌های آشنا
- خود سازی انقلابی
- ابوذر
- ما و اقبال
- تحلیلی از مناسک حج
- شیعه
- نیایش
- تشیع علوی و تشیع صفوی
- تاریخ تمدن (جلد۱-۲)
- هبوط در کویر
- حسین وارث آدم
- چه باید کرد ؟
- زن
- مذهب، علیه مذهب
- جهان‌بینی و ایدئولوژی
- انسان
- انسان بی خود
- علی
- روش شناخت اسلام
- میعاد با ابراهیم
- اسلام شناسی
- ویژگی‌های قرون جدید
- هنر
- گفتگوهای تنهایی
- نامه‌ها
-
آثارگوناگون
(دو بخش)
- بازگشت به خویش، بازگشت به کدام خویش
- باز شناسی هویت ایرانی ـ اسلامی
- جهت گیری‌های طبقاتی در اسلام
- درس‌های حسینیه ارشاد (۳جلد)

ترنم 09-22-2011 01:27 AM

سال های کودکی و نوجوانی

دکتر در کاهک متولد شد. مادرش زنی روستایی و پدرش مردی اهل قلم و مذهبی بود. سال های کودکی را در کاهک گذراند. افراد خاصی در این دوران بر او تاثیر داشتند، از جمله: مادر، پدر، مادر بزرگ مادری و پدری و ملا زهرا (مکتب ‌دار ده کاهک).
دکتر در سال ۱۳۱۹ -در سن هفت سالگی- در دبستان ابن‌یمین در مشهد، ثبت نام کرد اما به دلیل اوضاع سیاسی و تبعید رضا‌خان و اشغال کشور توسط متفقین، استاد (پدر دکتر)، خانواده را بار دیگر به کاهک فرستاد. دکتر پس از برقراری صلح نسبی در مشهد به ابن‌یمین بر‌می‌گردد. در اواخر دوره دبستان و اوائل دوره دبیرستان رفت و آمد او و خانواده به ده به دلیل مشغولیت‌های استاد کم می‌شود. در این دوران تمام سرگرمی دکتر مطالعه و گذراندن اوقات خود در کتاب خانه پدر بود. دکتر در ۱۶ سالگی سیکل اول دبیرستان (کلاس نهم نظام قدیم) را به پایان رساند و وارد دانش سرای مقدماتی شد. او قصد داشت تحصیلاتش را ادامه دهد.
در سال ۳۱، اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حکومتی بود. این بازداشت طولانی نبود ولی تاثیرات زیادی در زندگی آینده او گذاشت. در این زمان فصلی نو در زندگی او آغاز شد، فصلی که به تدریج از او روشنفکری مسئول و حساس نسبت به سرنوشت ملتش ساخت.

آغاز کار آموزی
با گرفتن دیپلم از دانش سرای مقدماتی، دکتر در اداره‌ی فرهنگ استخدام شد. ضمن کار، در دبستان کاتب‌پور در کلاس های شبانه به تحصیل ادامه داد و دیپلم کامل ادبی گرفت. در همان ایام در کنکور حقوق نیز شرکت کرد. دکتر به تحصیل در رشته فیزیک هم ابراز علاقه می‌کرد، اما مخالفت پدر، او را از پرداختن بدان بازداشت. دکتر در این مدت به نوشتن چهار جلد کتاب دوره ابتدایی پرداخت. این کتاب‌ها در سال ۳۵، توسط انتشارات و کتاب‌فروشی باستان مشهد منتشر و چند بار تجدید چاپ شد و تا چند سال در مقطع ابتدایی آن زمان تدریس ‌شد. در سال ۳۴، با باز شدن دانشگاه علوم و ادبیات‌‌انسانی در مشهد، دکتر و چند نفر از دوستانشان ‌برای ثبت نام در این دانشگاه اقدام کردند. ولی به دلیل شاغل بودن و کمبود جا تقاضای آنان رد شد. دکتر و دوستانشان همچنان به شرکت در این کلاس‌ها به صورت آزاد ادامه دادند. تا در آخر با ثبت نام آنان موافقت شد و توانستند در امتحانات آخر ترم شرکت کنند. در این دوران دکتر به جز تدریس در دانشگاه طبع شعر نوی خود را می‌آزمود. هفته‌ ای یک بار نیز در رادیو برنامه ادبی داشت و گه‌گاه مقالاتی نیز در روزنامه خراسان چاپ می‌کرد. در این دوران فعالیت‌های او همچنان در نهضت مقاومت ادامه داشت ولی شکل ایدئولوژیک به خود نگرفته بود.
ازدواج
در تاریخ ۲۴ تیرماه سال ۴۷ با پوران شریعت رضوی، یکی از همکلاسی‌هایش ازداوج کرد.
دکتر در این دوران روزها تدریس می‌کرد و شب ها را روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کرد. زیرا می‌بایست سریع‌تر آن را به دانشکده تحویل می‌داد. موضوع تز او، ترجمه کتاب «در نقد و ادب» نوشته مندور (نویسنده مصری) بود. به هر حال دکتر سر موقع رساله‌اش را تحویل داد و در موعد مقرر از آن دفاع کرد و مورد تایید اساتید دانشکده قرار گرفت. بعد از مدتی به او اطلاع داده شد بورس دولتی شامل حال او شده است. پس به دلیل شناخت نسبی با زبان فرانسه و توصیه اساتید به فرانسه برای ادامه تحصیل مهاجرت کرد.

دوران اروپا
عطش دکتر به دانستن و ضرورت‌های تردید ناپذیری که وی برای هر‌ یک از شاخه‌های علوم انسانی قائل بود، وی را در انتخاب رشته مردد می‌کرد. ورود به فرانسه نه تنها این عطش را کم نکرد، بلکه بر آن افزود. ولی قبل از هر کاری باید جایی برای سکونت می‌یافت و زبان را به طور کامل می‌آموخت. به این ترتیب بعد از جست و جوی بسیار توانست اتاقی اجاره کند و در موسسه آموزش زبان فرانسه به خارجیان (آلیس) ثبت نام کند. پس روزها در آلیس زبان می‌خواند و شب‌ها در اتاقش مطالعه می کرد و از دیدار با فارسی‌زبانان نیز خودداری می نمود. با این وجود تحصیل او در آلیس دیری نپایید. زیرا وی نمی‌توانست خود را در چارچوب خاصی مقید کند، پس با یک کتاب فرانسه و یک دیکشنری فرانسه به فارسی به کنج اتاقش پناه می‌برد. وی کتاب «نیایش» نوشته الکسیس کارل را ترجمه می‌کرد.
فرانسه در آن سال‌ها کشور پرآشوبی بود. بحران الجزائر از سال‌ها قبل آغاز شده بود. دولت خواهان تسلط بر الجزائر بود و روشنفکران خواهان پایان بخشیدن به آن. این بحران به دیگر کشور‌ها نیز نفوذ کرده بود.

تحصیلات و اساتید
دکتر در آغاز تحصیلات، یعنی سال ۳۸، در دانشگاه سربن، بخش ادبیات و علوم انسانی ثبت نام کرد. وی به پیشنهاد دوستان و علاقه شخصی به قصد تحصیل در رشته جامعه شناسی به فرانسه رفت. ولی در آنجا متوجه شد که فقط در ادامه رشته قبلی‌اش می‌تواند دکتراییش بگیرد. پس بعد از مشورت با اساتید، موضوع رساله‌اش را کتاب‌ «تاریخ فضائل بلخ»، اثری مذهبی، نوشته صفی‌الدین قرار داد.
بعد از این ساعت‌ها روی رساله‌اش کار می‌کرد. دامنه مطالعاتش بسیار گسترده بود. در واقع مطالعاتش گسترده‌تر از سطح دکترایش بود. ولی کارهای تحقیقاتی رساله‌اش کار جنبی برایش محسوب می شد. درس‌ها و تحقیقات اصلی دکتر، بیشتر در دو مرکز علمی انجام می شد. یکی در کلژدوفرانس در زمینه جامعه ‌شناسی و دیگر در مرکز تتبعات عالی در زمینه جامعه شناسی مذهبی.
دکتر در اروپا، به جمع جوانان نهضت آزادی پیوست و در فعالیت‌های سازمان‌های دانشجویی ایران در اروپا شرکت می‌کرد. در سال‌های ۴۰-۴۱ در کنگره‌ها حضور فعال داشت. دکتر در این دوران در روزنامه‌های ایران آزاد، اندیشه جبهه در امریکا و نامهء پارسی حضور فعال داشت. ولی به ‌تدریج با پیشه گرفتن سیاست صبر و انتظار از سوی رهبران جبهه، انتقادات دکتر از آنها شدت یافت و از آنان قطع امید کرد و از روزنامه استعفا داد. در سال ۴۱، دکتر با خواندن کتاب «دوزخیان روی زمین»، نوشته فرانس فانون با اندیشه های این‌نویسنده انقلابی آشنا شد و در چند سخنرانی برای دانشجویان از مقدمه آن که به قلم ژان‌پل ‌سارتر بود، استفاده کرد.
دکتر در سال (۱۹۶۳) از رساله خود در دانشگاه دفاع کرد و با درجه دکترای تاریخ فارق‌التحصیل شد. از این به بعد با دانشجویان در چای خانه‌ دیدار می‌کرد و با آنان در مورد مسائل بحث و گفتگو می‌کرد. معمولا جلسات سیاسی هم در این محل‌ها برگزار می‌شد. سال ۴۳ بعد از اتمام تحصیلات و قطع شدن منبع مالی از سوی دولت، دکتر علی‌رغم خواسته درونی و پیشنهادات دوستان از راه زمینی به ایران برگشت. وی با دانستن اوضاع سیاسی – فرهنگی ایران بعد از سال ۴۰ که به کسی چون او – با آن سابقه سیاسی – امکان تدریس در دانشگاه‌ها را نخواهند داد و نیز علی‌رغم اصرار دوستان هم فکرش مبنی بر تمدید اقامت در فرانسه یا آمریکا، برای تداوم جریان مبارزه در خارج از کشور، تصمیم گرفت که به ایران بازگردد. این بازگشت برای او، عمدتاً جهت کسب شناخت عینی از متن و اعماق جامعهء ایران و توده‌های مردم بود، همچنین استخراج و تصفیه منابع فرهنگی، جهت تجدید ساختمان مذهب.

از بازگشت تا دانشگاه
دکترسال ۴۳ به ایران برگشت و در مرز دستگیر شد. حکم دستگیری از سوی ساواک بود و متعلق به ۲ سال پیش، ولی چون دکتر سال ۴۱ از ایران از طریق مرز‌های هوایی خارج و به فرانسه رفته بود، حکم معلق مانده بود. پس اینک لازم‌الاجرا بود. پس بعد از بازداشت به زندان غزل‌قلعه در تهران منتقل شد. اوائل شهریور همان سال بعد از آزادی به مشهد برگشت. بعد از مدتی با درجه چهار آموزگاری دوباره به اداره فرهنگ بازگشت. تقاضایی هم برای دانشگاه تهران فرستاد. تا مدت ها تدریس کرد، تا بالاخره در سال ۴۴، بار دیگر، از طریق یک آگهی برای استادیاری رشته تاریخ در تهران درخواست داد. در سر راه تدریس او مشکلات و کارشکنی‌های بسیاری بود. ولی در آخر به دلیل نیاز مبرم دانشگاه به استاد تاریخ، استادیاری او مورد قبول واقع شد و او در دانشگاه مشهد شروع به کار کرد. سال‌های ۴۵-۴۸ سال‌های نسبتاً آرامی برای خانواده‌ی او بود. دکتر بود و کلاس‌های درسش و خانواده. تدریس در دانشکده‌ی ادبیات مشهد، نویسندگی و بقیه اوقات بودن با خانواده‌اش تمام کارهای او محسوب می‌شد.
دوران تدریس
ازسال ۴۵، دکتر به عنوان استادیار رشته تاریخ، در دانشکده مشهد، استخدام می‌شود. موضوعات اساسی تدریسش تاریخ ایران، تاریخ و تمدن اسلامی و تاریخ تمدن‌های غیر اسلامی بود. از همان آغاز، روش تدریسش، برخوردش با مقررات متداول دانشکده و رفتارش با دانشجویان، او را از دیگران متمایز می‌کرد. بر خلاف رسم عموم اساتید از گفتن جزوه ثابت و از پیش تنظیم شده پرهیز می‌کرد. دکتر، مطالب درسی خود را که قبلاً در ذهنش آماده کرده بود، بیان می‌کرد و شاگردانش سخنان او را ضبط می‌کردند. این نوارها به وسیله دانشجویان پیاده می‌شد و پس از تصحیح، به عنوان جزوه پخش می‌شد. از جمله، کتاب اسلام‌شناسی‌ مشهد و کتاب تاریخ‌تمدن از همین جزوات هستند.
اغلب کلاس های او با بحث و گفتگو شروع می‌شد. پیش می‌آمد دانشجویان بعد از شنیدن پاسخ‌های او بی‌اختیار دست می‌زدند. با دانشجویان بسیار مانوس، صمیمی و دوست بود. اگر وقتی پیدا می‌کرد با آنها در تریا چای می‌خورد و بحث می‌کرد. این بحث‌ها بیشتر بین دکتر و مخالفین‌ اندیشه‌های او در می‌گرفت. کلاس‌های او مملو از جمعیت بود. دانشجویان دیگر رشته‌ها درس خود را تعطیل می‌کردند و به کلاس او می‌آمدند. جمعیت کلاس آن قدر زیاد بود که صندلی‌ها کافی نبود و دانشجویان روی زمین و طاقچه‌های کلاس، می‌نشستند. در گردش‌های علمی و تفریحی دانشجویان شرکت می‌کرد. او با شوخی‌هایشان، مشکلات روحیشان و عشق‌های پنهان میان دانشجویان آشنا بود. سال ۴۷، کتاب «کویر» را چاپ کرد. حساسیت، دقت و عشقی که برای چاپ این کتاب به خرج داد، برای او، که در امور دیگر بی‌توجه و بی‌نظم بود، نشانگر اهمیت این کتاب برای او بود. (کویر نوشته‌های تنهایی اوست).
در فاصله سال های تدریسش، سخنرانی‌هایی در دانشگاهای دیگر ایراد می‌کرد، از قبیل دانشگاه آریا‌مهر (صنعتی‌شریف)، دانش سرای عالی سپاه، پلی‌تکنیک‌تهران و دانشکده نفت آبادان. مجموعه این فعالیت‌ها سبب شد که مسئولین دانشگاه درصدد برآیند تا ارتباط او را با دانشجویان قطع کنند و به کلاس‌های وی که در واقع به جلسات سیاسی-فرهنگی، بیشتر شباهت داشت، خاتمه دهند. پس دکتر، با موافقت مسئولین دانشگاه، به بخش تحقیقات وزارت علوم در تهران، منتقل شد. به دلائل اداری دکتر به عنوان مامور به تهران اعزام شد و موضوعی برای تحقیق به او داده شد، تا روی آن کار کند. به هر حال عمر کوتاه تدریس دانشگاهی دکتر، به این شکل به پایان می‌رسد.

حسینیه ارشاد
این دوره از زندگی دکتر، بدون هیچ گفتگویی پربارترین و درعین حال پر دغدغه‌ترین دوران حیات اوست. او در این دوران، با سخنرانی‌ها و تدریس در دانشگاه، تحولی عظیم در جامعه به وجود آورد. این دوره از زندگی دکتر به دوران حسینیه ارشاد معروف است. حسینیه ارشاد در سال ۴۶، توسط عده‌‌ای از شخصیت‌های ملی و مذهبی، بنیان گذاشته شده بود. هدف ارشاد طبق اساسنامه‌ی آن عبارت بود از تحقیق، تبلیغ و تعلیم مبانی اسلام.
از بدو تاسیس حسینیه ارشاد در تهران، از شخصیت‌هایی چون آیت‌لله مطهری دعوت می‌شد تا با آنان همکاری کنند. بعد از مدتی از طریق استاد شریعتی (پدر دکتر) که با ارشاد همکاری داشت، از دکتر دعوت شد تا با آنان همکاری داشته باشد. در سال‌های اول همکاری دکتر با ارشاد، به علت اشتغال در دانشکده ادبیات مشهد، ایراد سخنرانی‌های او مشروط به اجازه دانشکده بود، برای همین بیشتر سخنرانی‌ها در شب‌جمعه انجام می‌شد، تا دکتر بتواند روز شنبه سر کلاس درس حاضر باشد. پس از چندی همفکر نبودن دکتر و بعضی از مبلغین، باعث بروز اختلافات جدی میان مبلغین و مسئولین ارشاد شد. در اوائل سال ۴۸، این اختلافات علنی شد و از هیئت امنا خواسته شد که دکتر دیگر در ارشاد سخنرانی نکند. اما بعد از تشکیل جلسات و و نشست‌هایی، دکتر باز هم در حسینیه سخنرانی کرد. هدف دکتر از همکاری با ارشاد، تلاش برای پیش برد اهداف اسلامی بود. سخنرانی‌های او، خود گواهی آشکار بر این نکته است. در سخنرانی‌ها، مدیریت سیاسی کشور به شیوه‌ای سمبلیک مورد تردید قرار می‌گرفت. در اواخر سال ۴۸، حسینیه ارشاد، کاروان حجی به مکه اعزام می‌کند تا در پوشش اعزام این کاروان به مکه، با دانشجویان مبارز مقیم در اروپا، ارتباط برقرار کنند.
دکتر با وجود ممنوع‌الخروج بودن، با تلاش‌های بسیار، با کاروان همراه می شود. تا سال ۵۰دکتر همراه با کاروان حسینیه، سه سفر به مکه رفت که نتیجه آن مجموعه سخنرانی‌های میعاد با ابراهیم و مجموعه سخنرانی‌ها تحت عنوان حج در مکه بود، که بعدها به عنوان کتابی مستقل منتشر شد. پس از بازگشت از آخرین سفر در راه برگشت به مصر رفت، که این سفر ره‌آورد زیادی داشت، از جمله کتاب آری این چنین بود برادر.
در سال‌های ۴۹-۵۰، دکتر بسیار پر کار بود. او می‌کوشید، ارشاد را از یک موسسه مذهبی به یک دانشگاه تبدیل کند. از سال ۵۰، شب و روزش را وقف این کار می‌کند، در حالی که در این ایام در وزارت علوم هم مشغول بود. به مرور زمان، حضور دکتر در ارشاد، باعث رفتن برخی از اعضا شد، که باعث به وجود آمدن جوی یک‌دست‌تر و هم‌فکر‌تر شد. با رفتن این افراد، پیشنهاد‌های جدید دکتر، قابل اجرا شد. دانشجویان دختر و پسر، مذهبی و غیر مذهبی و از هر تیپی در کلاس‌های دکتر شرکت می‌کردند. در ارشاد، کمیته‌یی مسئول ساماندهی جلسات و سخنرانی‌ها شد. به دکتر امکان داده شد که به کمیته‌های نقاشی و تحقیقات نیز بپردازد. انتقادات پیرامون مقالات دکتر و استفاده از متون اهل تسنن در تدوین تاریخ ‌اسلام و همچنین حضور زنان در جلسات، گذاشتن جلسات درسی برای دانشجویان دختر و مبلمان سالن و از این قبیل مسائل بود. این انتقادات از سویی و تهدیدهای ساواک از سوی دیگر هر روز او را بی‌حوصله تر می‌کرد و رنجش می‌داد. دیگر حوصله معاشرت با کسی را نداشت. در این زمان به غیر از درگیری‌های فکری، درگیری‌های شغلی هم داشت. عملاً حکم تدریس او در دانشکده لغو شده بود و او کارمند وزارت علوم محسوب می‌شد. وزارت علوم هم، یک کار مشخص تحقیقاتی به او داده بود تا در خانه انجام دهد. از اواخر سال۵۰ تا۵۱، کار ارشاد سرعت غریبی پیدا کرده بود. دکتر در این دوران به فعال شدن بخش‌های هنری حساسیت خاصی نشان می‌داد. دانشجویان هنر دوست را تشویق می‌کرد تا نمایشنامه ابوذر را که در دانشکده مشهد اجرا شده بود، بار دیگر اجرا کنند. بالاخره نمایش ابوذر در سال ۵۱، درست یکی دوماه قبل از تعطیلی حسینیه، در زیر زمین ارشاد برگزار شد. این نمایش باعث ترس ساواک شد، تا حدی که در زمان اجرای نمایش بعد به نام «سربداران» در ارشاد، حسینیه برای همیشه بسته و تعطیل شد، درست در تاریخ۱۳۵۱/۸/۱۹

آخرین زندان
از آبان ماه ۵۱ تا تیر ماه ۵۲، دکتر به زندگی مخفی روی آورد. ساواک به دنبال او بود. از تعطیلی به بعد، متن سخنرانی‌های دکتر با اسم مستعار به چاپ می‌رسید. در تیر ماه ۵۲، دکتر در نیمه شب به خانه‌اش مراجعه کرد. بعد از جمع‌آوری لوازم شخصیش و وداع با خانواده و چهار فرزندش دو روز بعد به شهربانی مراجعه کرد و خودش را معرفی کرد. بعد از آن روز به مدت ۱۸ ماه به انفرادی رفت. شکنجه‌های او بیشتر روانی بود تا جسمی. در اوائل ملاقات در اتاقی خصوصی انجام می‌شد و بیشتر مواقع فردی ناظر بر این ملاقات ها بود. دکتر اجازه استفاده از سیگار را داشت ولی کتاب نه!! بعد از مدتی هم حکم بازنشستگی از وزارت فرهنگ به دستش رسید. در تمام مدت ساواک سعی می‌کرد دکتر را جلوی دوربین بیاورد و با او مصاحبه کند. ولی موفق نشد. دکتر در این مدت بسیار صبور بود و از صلابت و سلامت جسم نیز بر‌خوردار. او با نیروی ایمان بالایی که داشت، توانست روزهای سخت را در آن سلول تنگ و تاریک تحمل کند. در این مدت خیلی از چهره های جهانی خواستار آزادی دکتر از زندان شدند. به هر حال دکتر بعد از ۱۸ ماه انفرادی در شب عید سال۵۴، به خانه برگشت و عید را در کنار خانواده جشن گرفت. بعد از آزادی یک سره تحت کنترل و نظارت ساواک بود. در واقع در پایان سال ۵۳، که آزادی دکتر در آن رخ داد، پایان مهم ترین فصل زندگی اجتماعی-سیاسی وی و آغاز فصلی نو در زندگی او بود. در تهران دکتر مکرر به سازمان امنیت احضار می‌شد، یا به در منزل اومی‌رفتند و با به هم زدن آرامش زندگیش قصد گرفتن همکاری از او را داشتند. با این همه، او به کار فکری خود ادامه می‌داد. به طور کلی، مطالبی برای نشریات دانشجویی خارج از کشور می‌نوشت. در همان دوران بود که کتاب‌هایی برای کودکان نظیر کدو ‌تنبل، نوشت.
در دوران خانه‌نشینی (دو سال آخر زندگی) فرصت یافت تا بیشتر به فرزندانش برسد. در اواخر، بر شرکت فرزندانش در جلسات تاکید می‌کرد. بر روی فراگیری زبان خارجی اصرار زیادی می‌ورزید. در سال۵۵، با هم فکری دوستانش قرار شد، فرزند بزرگش، احسان، را برای ادامه تحصیل به اروپا بفرستد. بعد از رفتن فرزندش، خود نیز بر آن شد که نزد او برود و در آنجا به فعالیت‌ها ادامه دهد. راه‌های زیادی برای خروج دکتر از مرزها وجود داشت. تدریس در دانشگاه الجزایر، خروج مخفی و گذرنامه با اسم مستعار و …
بعد از مدتی با کوشش فراوان، همسرش با ضمانت نامه توانست پاسپورت را بگیرد. در شناسنامه اسم دکتر، علی مزینانی بود، در حالی که تمام مدارک موجود در ساواک به نام علی شریعتی یا علی شریعتی مزینانی ثبت شده بود. چند روز بعد برای بلژیک بلیط گرفت. چون کشوری بود که نیاز به ویزا نداشت. از خانواده خداحافظی کرد و قرار به ملاقت دوباره آنها در لندن شد. در روز حرکت بسیار نگران بود. سر را به زیر می‌انداخت تا کسی او را نشناسد. اگر کسی او را می‌شناخت، مانع خروج او می‌شدند. و به هر ترتیبی بود از کشور خارج شد. دکتر نامه‌ای به احسان از بلژیک نوشت و برنامه سفرش را به او در اطلاع داد و خواست پیرامون اخذ ویزا ازامریکا تحقیق کند.
ساواک در تهران از طریق نامه‌یی که دکتر برای پدرش فرستاده بود، متوجه خروج او از کشور شده بود و دنبال رد او بود. دکتر بعد از مدتی به لندن، نزد یکی از اقوام همسرش رفت و در خانه او اقامت کرد. بدین ترتیب کسی از اقامت دو‌هفته‌یی او در لندن با خبر نشد. پس از یک هفته، دکتر تصمیم گرفت با ماشینی که خریده بود از طریق دریا به فرانسه برود. در فرانسه به دلیل جواب‌های گنگ و نامفهوم دکتر، که می خواست محل اقامتش لو نرود، اداره مهاجرت به او مشکوک می‌شود. ولی به دلیل اصرار‌های دکتر حرف او را مبنی بر اقامت در لندن در نزد یکی از اقوام قبول می‌کند. این خطر هم رد می‌شود. بعد از این ماجرا، دکتر در روز ۲۸ خرداد، متوجه می‌شود که از خروج همسرش و فرزند کوچکش در ایران جلوگیری شده. بسیار خسته و ناباورانه به فرودگاه لندن می‌رود و دو فرزند دیگرش، سوسن و سارا را به خانه می‌آورد. دکتر در آن شب اعتراف می‌کند که جلوگیری از خروج پوران و دخترش مونا می‌تواند او را به وطن بازگرداند، او می گوید که فصلی نو در زندگیش آغاز شده است. در آن شب، دکتر به گفته دخترانش بسیار ناآرام بود و عصبی … شب را همه در خانه می‌گذرانند و فردا صبح زمانی که نسرین، خواهر علی فکوهی، مهماندار دکتر، برای باز کردن در خانه به طبقه پایین می‌آید، با جسد به پشت افتاده دکتر در آستانه در اتاقش رو‌‌به‌رو می‌شود. بینی‌اش به نحوی غیر عادی سیاه شده بود و نبضش از کار افتاده بود. چند ساعت بعد، از سفارت با فکوهی تماس می‌گیرند و خواستار جسد می‌شوند، در حالی که هنوز هیچ کس از مرگ دکتر با خبر نشده بود.
پس از انتقال جسد به پزشکی قانونی، بدون انجام کالبد شکافی و علت مرگ را ظاهراً انسداد شرائین و نرسیدن خون به قلب اعلام کردند. و بالاخره در کنار مزار حضرت زینب آرام گرفت!…

ترنم 09-22-2011 01:29 AM

http://www.radsms.com/wp-content/upl...ti-214x300.jpg


اکنون ساعت 05:48 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.

Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)