![]() |
بلبل سرگشته * 2 *
يکى بود و يکى نبود، يک زن و شوهرى بودند، که خيلى با هم مهربان بودند و همديگر را دوست مىداشتند. اينها يک پسر و يک دختر داشتند. پسر يک شير از دختر بزرگتر بود. وقتى که اينها پايشان را تو هفت سال و هشت سال گذاشتند، مادره عمرش را داد به شما. پدر و بچهها خيلى غصهدار شدند، اما چه مىشود کرد؟ روزگار از اين کارها بسيار مىکند... بارى هفته و چله و سال مادر گذشت، پدر ناچار شد براى تر و خشک کردن خودش و بچهها دست يکى را بگيرد و بياورد توى خانه. همين کار را کرد ... . اين زن، يواش يواش خودش را توى آن خانه جا کرد و زبان و کام و هفت اندام شوهرش را بست و کار را بهجائى رساند که اگر هر کارى مىکرد و هر فرمانى مىداد، شوهرش دهن اينرا نداشت، که بگويد اين چهکارى است تو مىکنى و بىخود وِر مىزني؟ بچهها را هم از چشم پدر انداخت و پدر را جلو چشم پسر و دختر يک اولولو کرد. پاش را از اينجاها هم بالاتر گذاشت و هرشب به يک بهانهاى جنجال و غوغا راه مىانداخت، تا يک شب که شورش را درآورد ... مردک پرسيد: ”آخر، تا کى مىخواى روز و روزگار را به ما تلخ کنى و نگذارى يک آب شيرين از گلومان پائين برود؟ من، مثل سگ پا سوخته، شب و روز توى اين باغ، سر آن زمين، پاى جاليز جان مىکنم براى يک تکه نان، که به خوشى بخوريم، تو هم اينجور يک لقمه نان را به ما زهر مىکني“! زنيکه گفت: ”بىخود داد و بيداد راه ننداز! ”تا چرخ و فلک بر سر دوره، هر شب همينطوره“ اگر مىخواهى خوش زندگى کني، گفتگو توى خانه نداشته باشي، بايد کلک اين پسره را بکني، بايد نفلهاش کني! مردک گفت: ”نمىشود اين کار را کرد؟ چطور مىتوانم“؟ گفت: ”خوب مىتواني. من راهش را يادت مىدهم“. اين گذشت، تا يک روز که پدر و پسر خواستند بروند بيرون شهر، از باغ هيزم بياورند. زنيکه گفت: ”شما دو تا امروز شرط ببنديد، که تا غروب هر که بيشتر هيزم جمع کرده بود و بارش سنگينتر بود، آن يکى را سر ببرد“. پدره گفت: ”خيلى خوب“. پسره جوابى نداد و خواهى - نخواهى قبول کرد. زنيکه به شوهر يا داد، که چه کار کند. سفرهٔ نانشان را بست و آنها را روانه کرد. آنها آمدند توى باغ، هيزم جمع کردند، تا نزديک غروب پدره گفت: ”کولهات را بيار، که بايد برويم“. وقتى پسر پشتهٔ خودش را آورد، پدره ديد زيادتر از مال خودش است، بهروى خودش نياورد و به پسره گفت: ”من تشنهام، آن کوزه را از دم خانه باغ بردار ببر از چشمه آب کن، بيار من بخورم“. پسره رفت که از چشمه آب بياورد، مردک يک کوله از هيزم پسره برداشت و روى مال خودش گذاشت، مال خودش زيادتر از مال پسره شد. وقتى پسره آب را آورد، مردک گفت: ”حالا بيا، ببينم بار کى زيادتر است“ . ديدند مال مردکه زيادتر است. مردکه پسره را کشت، سرش را توى بار گذاشت و آورد خانه، که نشان زنش بدهد. زنش هم هيچچى نگفت، براى ناهار سر را توى ديگ گذاشت و بار کرد، ظهر که شد دختره از مکتب آمد به زن بابا گفت: ”ناهار مرا بده بخورم، بروم مکتب“ گفت: ”ديگها توى آشپزخانه روى بار است، کاسه را بردار برو يک خرده براى خودت بکش“. دختر وقتى رفت سر ديگها در ديگ اولى را که برداشت، هول کرد! چشمش خورد به کاکل بردارش، شناخت در ديگ را گذاشت و گريهکنان رفت مکتب و سرگذشت را براى ملاباجى گفت. ملاباجى گفت: ”زن باباها از اين کارها تو دنيا زياد کردهاند و مىکنند، تو غصه نخور دود اين آتش توى چشم خودش مىرود. اما تو کارى که مىکنى لب به گوشت برادر نمىزني، استخوانش را هم جمع مىکني، زير درخت گل رو به قبله چال مىکنى و هر شب آب و گلاب به پاش مىريزى و يک چله هم ورد جاويدان مىخواني، بعد ديگر کارت نباشد“. دختره حرفهاى ملاباجى را گوش کرد. استخوانهاى سر برادر را جمع کرد. رو به قبله زير درخت گل چال کرد تا چهل شب وقتى که همه خواب بودند، پيهسوز را روشن مىکرد، مىآمد پاى درخت گل، آب و گلاب مىريخت و ورد جاويدان مىخواند. شب آخر چله، نزديک سحر، که ورد دختر تمام شد، يکدفعه باد تندى وزيد، هوا روشن شد و از ميان بوتهٔ گل، بلبلى پريد روى شاخه و رفت توى چهچه و بنا کرد خواندن: منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده. اين را خوانده و پريد رفت، دختره مات و سرگردان ماند. اما بلبل از آنجا رفت دکان ميخفروشي، بنا کرد خواندن: منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده. ميخ فروش گفت: ”به - به! چه خوب مىخواني! تو را بهخدا يکبار ديگر بخوان“. گفت: ”يک خرده ميخ بده تا بخوانم“.ميخ را گرفت و خواند، از آنجا آمد در دکان سوزن فروشى و آواز را سرداد: منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده. سوزن فروش گفت: به - به! چه خوب مىخواني! يکبار ديگر بخوان“. گفت: ”يک توپ سوزن بده، تا يکبار ديگر بخوانم“. سوزن را گرفت و خواند. از آنجا آمد در دکان شکرريز و بنا کرد خواندن: منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده. شکرريز گفت: ”يکبار ديگر بخوان“ گفت: ”يک شاخه نبات بده تا بخوانم“. يک شاخه نبات گرفت و خواند. از آنجا آمد به خانهٔ مردک، روى ديوار نشست و خواند: منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده. مردک يکه خورد و گفت: ”يکبار ديگر بخوان“ گفت: ”چشمت را به هم بگذار، دهنت را باز کن“. مردک چشمش را هم گذاشت و دهنش را باز کرد. بلبل هم زود ميخها را ريخت توى حلق مرد که ميخها بيخ خرش ماند و خفهاش کرد.از آنجا آمد دم اتاق زنيکه و بنا کرد به خواندن: منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده. زنيکه گفت: ”واه - واه اين چى بود خواندي“ يکبار ديگر بگو ببينم چى مىخواهى بگوئي؟ گفت: ”دهنت را باز کن، چشمت را ببند“ زنيکه همين کار را کرد. بلبل هم زود سوزنها را ريخت توى دهنش و نقسش را بند آورد.از آنجا آمد پاى درخت گل ديد: دختره پشت چرخ دوکريسى نشسته، دوک مىريسد. نشست روى شانهاش و بنا کرد خواندن: منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده. دختره گفت: ”به - به! چه خوب مىخواني! جان مىبخشى و دل تازه مىکني! يکدفعه ديگر بخوان“ گفت: ”دهنت را باز کن“ دختر دهنش را باز کرد. بلبل شاخ نبات را گذاشت تو دهنش و بنا کرد خواندن: منم، منم بلبل سرگشته از کوه و کمر برگشته پدر نامرد مرا کشته زن پدر و نابکار مرا خورده خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته و زير درخت گل چال کرده. قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد. |
بلبل
خواهر و برادرى بودند که با مادراندرشان(مادراندر: نامادرى (از زيرنويس قصه)) زندگى مىکردند. روزى از روزها، مادراندر به پدرشان گفت: پسرت را بکش! مىخواهم گوشتش را بخورم. پدر، پسرش را کشت و تحويل مادراندر داد. او هم گوشت تنش را کند و خورد. خواهر تنها ماند و با گريه و زارى استخوانهاى برادرش را در باغچه چال کرد. و اين بود تا اينکه روزى از قبر برادر بوتهاى روئيد و هندوانهاى داد. خواهر، هندوانه را چيد و شکست و از آن يک بلبل درآمد و بهسوى مادراندر پرکشيد و آوازهخوان گفت: من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم. مادراندر گفت: - دوباره آوازت را بخوان! بلبل گفت: - دهانت را باز کن و چشمانت را ببند! تا من آوزام را بخوانم. مادراندر، اين چنين کرد. آن وقت بلبل يک مشت سوزن به دهان مادراندر ريخت. سپس بهسوى پدر پر کشيد و آوازهخوان گفت: من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم. پدر گفت: - آوازت را دوباره بخوان! بلبل گفت: - دهانت را باز کن و چشمانت را ببند! تا من آوازم را بخوانم. پدر، اين چنين کرد. آنوقت بلبل يک مشت سزون به دهان پدر ريخت. سپس بهسوى خواهر پر کشيد و آوازش را خواند: من بلبل بودم، بلبل سرگشته بودم، صد کوه و کمر گشته بودم، پدرم مرا کشت، مادرم مرا خورد، خواهر استخوانهايم را در باغچه چال کرد. خواهر گفت آوازت را دوباره بخوان! بلبل گفت: - دهانت را باز کن و چشمايت را ببند! تا من آوازم را بخوانم. خواهر اين چنين کرد. بلبل که همان برادرش بود، يک مشت نخود و کشمش توى دهانش ريخت. |
انگشتر زنها مارون
پادشاهى در حال مرگ بود، به فرزندش وصيت کرد که بعد از من از ثروت و دارائى خودت بهنحو احسن استفاده کن. بعد از مدتى پادشاه از دنيا رفت و پسرش بر اثر قماربازى تمام مال و دارائى خود را از دست داد و او را از پادشاهى خلع کردند. روزى به مادرش گفت: اگه پول دارى بيست تومن به من بده، مىخواهم به بازار بروم. مادرش کمى پول به او داد و پسر به بازار رفت. ديد دکاندارى کبوترى را گرفته و مىزند. به دکاندار گفت: چرا کبوتر را مىزنيد؟ او گفت: اين کبوتر به قيمت بيست تومن چينى دکانم را خرده کرده. پسر بيست تومن به او داد و کبوتر را خريد و به خانه آورد. مادرش گفت: بهجاى اين کبوتر يک چيزى مىگرفتى تا با هم بخوريم. فردا مجدداً بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت. ديد مغازهدارى گربهاى را بسته و او را مىزند، پسر گفت: اين گربه را چرا مىزنيد؟ او گفت: اين گربه بيست تومن از ماستهايم را خورده. پسر بيست تومن را به او داد و گربه را خريد و به خانه آورد. مادرش گفت: تو که هر روز چيزى بهدرد نخور مىگيرى اين چه معاملهاى است. روز بعد باز بيست تومن گرفت و به بازار رفت، ديد شخصى صندوقى را بر پشت قاطرى گذاشته و مىگويد: صندوقى دارم پر از آشغال هر کس آن را بخرد پشيمان است و هر کس نخرد کور پشيمان. پسر بيست تومان را داد و آن را خريد و به خانه آورد و در اتاق انبارى پنهان کرد. روز چهارم بيست تومن از مادرش گرفت و به بازار رفت و يک تير و کمان خريد و به خانه آمد، مادرش گفت: امروز چيز خوبى خريدهاي. پسر تير و کمان را برداشت و به کوه رفت و قوچى شکار کرد و به خانه برگشت، ديد سراى آنها بسيار تميز است. پسر صداى مادرش زد و گفت: کى اين سرا را تميز کرده است؟ مادرش گفت: نمىدانم چه کسى ديشب آمده خانه را تميز کرده. پسر با مادرش گفت: شام که خوردى مىروى کنار صندوق مىخوابي، هر چيز که باشد داخل آن صندوق است (قفل و کليد آن صندوق از داخل باز مىشده است). مادرش شام خورد و رفت کنار صندوق خوابيد، نصف شب ديد در صندوق باز شد و دخترى از آن بيرون آمد و شروع کرد به تميز کردن خانه و سرا، پس از تمام شدن کارها موقعى که دختر مىخواست وارد صندوق شود مادر پسر او را گرفت و گفت: تو کى هستي؟ و از کجا آمدهاي؟ او را پيش پسر برد و از خواست که سرگذشت خودش را تعريف کند. دختر گفت: من دختر يک سلطان هستم و دوست داشتم با يک شخص فهميدهاى عروسى کنم، دستور دادم تا صندوقى که قفل و کليد آن از داخل باز و بسته مىشود برايم ساختند و به يک قاطرچى گفتم: داخل اين صندوق مىروم، مرا بر پشت قاطر بگذار و در شهر بگرد و بگو: صندوقى دارم پر از آشغال، هر کس بخرد پشيمان و هر کس نخرد کور پشيمان است، تا شما آدم فهميدهاى بوديد آن را خريديد و فردا بايد پيش آخوندى برويم و مرا به عقد خودت درآوريد، پسر گفت بسيار خوب، و پيش آخوندى رفتند و دختر را به عقد خودش درآورد. روزى پسر به شکار رفت و در درهاى ديد که دو اژدهاى سياه و سفيد با هم دعوا مىکنند و اژدهاى سياه گردن اژدهاى سفيد را گرفته است. پسر با تير اژدهاى سياه را زد. و بلافاصله اژدهاى سفيد دخترى شد و به پيش پسر آمد و گفت: آفرين، اين اژدهاى سياه نوکر من بود و در اين بيابان مىخواست به من تجاوز کند. حالا من تو را پيش پدرم که سلطان پريون است مىبرم تا او به تو کمک کند. انگشترى زير زبان او مىباشد که به تو مىدهد و نام آن، انگشتر زنها مارون است. زمانى که آن را به تو مىدهد چيزى به تو نمىگويد. من حالا به تو مىگويم که تو هر خواستهاى داشته باشى او براى تو انجامش مىدهد. آن دو رفتند تا به خانه سلطان پريون رسيدند سلطان ديد دخترش با يک انسان مىآيد و نوکرش همراه او نيست. پدر به دختر گفت: نوکرت کو؟ دختر شرح حال نوکرش و اين جوان را براى پدرش تعريف کرد. پدر دختر دست کرد زير زبانش انگشترى را درآورد و به پسر داد. پسر مسافتى از کاخ سلطان پريون دور شد و خواست انگشتر را امتحان کند و گفت: اى انگشتر زنها مارون در اين کوه من را به چند شکار برسان، فورى انگشتر پسر را به چند بزکوهى رساند. پسر چندتائى بز شکار کرد و يکى را برداشت و بقيه را کنار بيشهزارى گذاشت. موقعى که به خانه آمد صداى همسايه خود که مير شکار بوده کرد و گفت: برويد فلان جا چند بز کوهى زدهام آنها را بياوريد. آن وقت پسر به زنش گفت: اين قصر خوب نيست، برويم قصر بهترى بسازيم. زن به او گفت: مگر مىتوانيم اين کار را بکنيم؟ پسر رفت جائى پيدا کرد و به انگشتر گفت: يک قصر بسيار زيبائى اينجا حاضر کنيد. طولى نکشيد که قصر بسيار زيبا در آنجا آماده شد. پسر تمام اثاثيه خانه را به آنجا برد. چند روزى گذشت تا اينکه پيرزن جادوئى آنجا بود و پيش خود گفت: آنکه اين قصر را ساخته مهره دارد و من بايد بروم پيش زنش شايد بتوانم آن را بدزدم. پيرزن به خانهٔ پسر رفت و ديد شوهر او به شکار رفته و زنش تنها است. به او گفت: شوهرت کجاست؟ زن گفت: جهت شکار به کوه رفته. پيرزن به او گفت: آيا چيزهائى خودش را به تو نشان داده است؟ زن گفت: چه چيزي؟ پيرزن گفت: او مهرههاى خوبى دارد که به تو نشان نداده است. آن وقت پيرزن غذائى خورد و رفت. عصر که شوهرش به خانه آمد ديد که زنش غمگين است. به او گفت: چرا ناراحت هستي؟ زن به او گفت: براى اينکه تو چيزهاى خوب دارى و به من نشان نمىدهي. مرد گفت: مثل چه چيزي؟ زن گفت: مانند آن مهرهاى قيمتى که داري. مرد گفت: من چيزى ندارم، جز اين انگشتر که جايش در زير زبانم است و نبايد آن را بيرون آورد و هر چيزى به او بگويند انجام مىدهد. زن به مرد گفت: آن را به من بدهيد تا پيش من باشد و انگشتر را از مرد گرفت و شوهرش به او گفت: اى زن جاى اين انگشتر زير زبانت است و هر موقع خواستى چيزى بخورى او را درآور و بعد از خوردن سرجايش بگذار. روز بعد شوهر زن به کوه رفت و پيرزن دوباره به خانه آنها آمد و به زن گفت: چيزى دستگيرت شده؟ او گفت: بله شوهرم انگشترى داشت که آن را به من داد. بعد انگشتر را از زير زبانش درآورد و به پيرزن داد. پيرزن گفت: اگر تا نيم ساعت نيامده بودم تو مرده بودى زيرا اين انگشتر زهرآلود است و آن را به تو داده بود که تو را بکشد. آن وقت انگشتر را در دستمالى پيچيد و غذائى خوردند و خوابيدند وقتى دختر خوابش برد پيرزن بلند شد و انگشتر را به زير زبانش گذاشت و گفت: اى انگشتر زنها مارون، احمد من را حاضر کن، که فورى احمد پسر پيرزن پيش آنها آمد و مجدداً گفت: انگشتر زنها مارون، اين خانه را به جزيرهٔ داس ببر که فورى به آنجا رفتند. کبوتر و گربه که در خانههاى قديمى پسر بودند، ديدند قصر آنها نيست. کبوتر به گربه گفت: برويم بلکه او را پيدا کنيم، آنها به بيابان رفتند که قصر را پيدا کنند. يکمرتبه پسر را ديدند که شکارى زده و برگشته به خانه بيايد، متوجه شدند قصر را نديده و زير درختى خوابيده است. آن دو پيش او رفتند و پسر به آنها گفت: مىتوانيد برويد انگشترم را از پيرزن بگيريد و برايم بياوريد؟ آنها بهدنبال قصر حرکت کردند و رفتند تا اينکه کبوتر در هوا قصر را ديد و به پيش گربه آمد و گفت: قصر آقامان در فلان جزيره است. گربه به او گفت: مىتوانى من را نيز همراه خودت ببري؟ گربه بر پشت کبوتر نشست تا رسيدند به جزيره. آن دو هر جا گشتند انگشتر را پيدا نکردند، گربه رفت و شاه موشها را گرفت و به او گفت: دستور مىدهيد تا موشها تمام قصر را بگردند تا انگشتر را پيدا کنند. در غير اين صورت تو را مىخورم. او دستورى صادر کرد و تمام موشها حاضر شدند و به آنها گفت: برويد در قصر انگشتر را پيدا کنيد. آنها رفتند و هر چه گشتند آن انگشتر را پيدا نکردند و برگشتند پيش گربه، گفتند: موش دوپائى است شايد او بتواند آن را پيدا کند. موقعى که موش دوپا آمد گفت: برويد يک کيسه فلفل براى من بياوريد تا من انگشتر را پيدا کنم. موشها رفتند و کيسه فلفلى آوردند آن را دادند به موش دوپا. او دم خود را خيس کرد و به فلفلها زد تا خوب فلفلى شود. بعد به قصر وارد شد و دم خود را به دماغ و دهن پيرزن زد پيرزن شروع کرد به عطسه کردن که يکمرتبه انگشتر از دهنش بيرون افتاد. موش فورى آن را برداشت و آورد به گربه داد. گربه هم انگشتر را در بال کبوتر قرار داد و خود سوار بر پشت کبوتر شد و پرواز کردند که به خشکى بيايند. در نزديکى ساحل گربه تکانى خورد و انگشتر به دريا افتاد و کبوتر چيزى به گربه نگفت. موقعى که به خشکى رسيدند کبوتر به گربه گفت: آنجا که تو تکان خوردى انگشتر به دريا افتاد. گربه به سر و صورت خود مىزد و مىدويد، که صيادى را ديد که با قلاب ماهى مىگيرد و يکى از ماهىهاى که گرفته شکمش سبز است. او را برداشت و دويد. تا در بيابانى شکم آن ماهى را پاره کرد و انگشتر را داخل آن ديد. انگشتر را برداشت و پيش کبوتر رفت و دوتائى پيش پسر رفتند که ديگر از حال رفته بود. انگشتر را به او دادند و او نيز گفت: اى انگشتر زنها مارون، حال من خوب شود. فورى حال او خوب شد و گفت: اى انگشتر زنها مارون، خانهٔ من هر جا هست آن را اينجا حاضر کن. انگشتر فورى قصر را بهجاى اصلى خودش آورد. پسر به داخل قصر رفت و ديد هنوز آنها خواب هستند، شمشير کشيد، پيرزن و پسرش را کشت و به زنش گفت: کار خوبى نکردي، او به شوهرش گفت: خودت مىدانى که زن ناقصالعقل است و تو هم به من جريان انگشتر را نگفته بودى و آن پيرزن گول من زد و آن را از من گرفت و از تو مىخواهم که مرا ببخشي. |
ملای مکتب
پادشاهی به وزیرش گفت که :« شهر به شهر و ده به ده بگرد یک نفررا که از همه زرنگتر است با خودت بیاور از او سوالاتی دارم .» وزیر گفت :« چشم » وزیر روزها در شهرها و دیه ها گردش می کرد رسید به جائی دید مکتب خانه است . ملائی عده ای شاگرد دارد مشغول تدریس است . رفت تو نشست . پس ازسلام وتعارف دید بچه ها قطار نشسته همه دو زانو زده اند سرشان خم است پیش خودرا نگاه می کنند . یک چوب بسیار بزرگ پشت گردن آنها کشیده شده بطوری که یک نفرنمی تواند سرش را تکان بدهد . وزیرگفت:« ملا این چوب چیست ؟» گفت:« اگر کسی سرش را بلند کند چوب به زمین می افتد من می فهمم . باید همینطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند » دراین اثنا دید نخی از پشت بام آویزان است ملا دستی به نخ زد و در پشت بام زنگی به صدا درآمد . گفت:« ملا این چیست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزن آفتاب کرده ام گنجشک هامی آیند ارزن را میخورند چون زنگ صدا کند پرندگان فرارمیکنند .» باز دید بیرون توی ایوان گربه ای را به نردبان بسته و به پای حیوان هم نخ دیگری بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را می کشد فریاد آن حیوان بلند می شود. گفت :« ملا این دیگرچیست؟» گفت :« هر موقع فریاد گربه بلند شود بچه های من می فهمند که من با آنهاکاری دارم ؛ پیش من می آیند.» گفت :« شاه شما رامیخواهد باید با من به دربار برویم تا از هوش شما استفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسیدند وزیر کارهائی را که ازملا دیده بود بعرض رسانید. شاه فرمود :« ملا نامت چیست ؟» جواب داد :« نام من نیم من بوق » گفت:« پسرکی هستی ؟» عرض کرد :« پسر(پشم پانزده)» شاه سوال کرد :« نیم من بوق ؛ پشم پانزده چه نام هایی است یعنی چه ؟ مگر ملا دیوانه ای ؟» عرض کرد :« نه قبله عالم ، اسم من منصوراست . پیش خودم فکرکردم دیدم بنده « من » که نیستم حتما نیم منم . صور که نیستم حتما که بوقم . به این دلیل نام خودرا نیم من بوق گذاشتم . اما اسم پدرم موسی است . فکر کردم پدرم مونیست حتما پشم است ؛ سی نیست حتما پانزده است به این جهت نام پدر خود را پشم پانزده می گویم .» گفت :« آفرین برتو» شاه پرسید :« ملا ستارگان آسمان چندتاست ؟» عرض کرد :« به اندازه موی سرو بدن هر انسانی » گفت :« دروغ گفتی » جواب داد :« شما بشمارید » گفت :« از زمین تا آسمان چند سال راه است ؟» جواب داد :« به مسافت دور زمین . اگر دروغ می دانید گز کنید » شاه را ازکردارو رفتار او خوشش آمد و به او انعام داد . |
زبان خروس
در روزگاران قدیم مردی بود که هرگز دروغ نمی گفت و ندیم حضرت سلیمان بود و یک عمر به راستی و درستی در دستگاه حضرت سلیمان کار کرده بود و پیر شده بود و خاطرش خیلی عزیز بود . یک روز حضرت سلیمان به او گفت :« برای قدرشناسی از خوبیهای تو می خواهم یک خوبی در حق تو بکنم ولی باید چیزی از من بخواهی . تا فردا فکر کن و یک خواهش از من بکن تا تو را به یکی از آرزوهایت برسانم ؟» پیرمرد پرسید : چگونه خواهشی باشد ؟ سلیمان گفت : برای کسی دیگر ضرری نداشته باشد هرچه می خواهد باشد . این پیرمرد از مال دنیا بی نیاز بود و همه چیز داشت . زندگی راحت و خانه و خانواده و باغ و مزرعه . در مزرعه اش حیوانات بسیاری جمع کرده بود از گاو وگوسفند و پرندگان و خودش هم پرورش حیوانات و کارهای زراعی را دوست می داشت . هروقت بی کار بود به مزرعه می رفت و به کار دهقانی می پرداخت و از تماشای حیوانات و صداهای عجیب و غریب آنها خوشش می آمد . یک روز هم پیش خود فکر کرده بود که ای کاش زبان اینها را می فهمیدم و می دانستم که وقتی صدا می کنند چه می گویند و از زندگی چه می فهمند و درباره دیگران چه فکر میکنند . یک روزاین هوس را کرده بود و وقتی حضرت سلیمان به او گفت خواهشی از من بکن به یاد هوسش افتاد . شب قدری فکر کرد و دید از هیچ چیز دیگر اینقدر خوشحال نمی شود که زبان حیوانات را بداند . فردا صبح وقتی حضرت سلیمان از او جواب خواست گفت : -« اگر می خواهید در حق من عنایتی و لطفی بفرمایید آرزوی من این است که زبان حیوانات را بدانم . دیگر هیچ چیز نمی خواهم و از مرحمت شما همه چیز دارم .» حضرت سلیمان گفت :« آرزوی عجیبی داری ، آیا خیال می کنی این کار برایت فایده ای دارد ؟» پیرمرد گفت :« من در فکر فایده اش نیستم ، دلم این طور می خواهد ، برای کسی هم ضرری ندارد ، می خواهم ببینم این حیوانات شب و روز چه می گویند که اینقدر صدا می کنند .» حضرت سلیمان گفت :« من هم از خدا این حاجت را خواسته بودم و خدا به من آموخت ولی زبان حیوانات از اسرار است و جز دوستان خاص خدا کسی بلد نیست . آیاممکن نیست از این هوس بگذری و یک خواهش دیگر بکنی ؟» پیرمرد گفت :« نه هیچ چیز دیگر نمی خواهم ، من که توقعی از شما نداشتم خودتان فرمودید . حالا هم اختیار با شماست من همین یک آرزو را دارم .» سلیمان گفت :« بسیار خوب ، قولی است که داده ایم ولی این موضوع خیلی مهم است و من باید با جبرئیل مشورت کنم و نتیجه را فردا خبر می دهم .» حضرت سلیمان آرزوی پیرمرد راستگو را به جبرئیل گفت و جبرئیل رفت و برگشت و گفت :« باید این راز مخفی بماند ولی خداوند ، یگانه دعای آدمهای خوب را مستجاب می کند و تا وقتی که کسی دیگر از آن آزرده نشود می تواند از دانستن زبان حیوانات استفاده کند . » حضرت سلیمان خوشحال شد و فکرکرد با این ترتیب جلو ضررش گرفته شد و اگر مایه آزار کسی بشود موضوع تمام می شود ولی خداوند در پنهان داشتن این رازشرطی قرار نداده و این مرد هم هرگز دروغ نمی گوید و اگر یک روز چیزی از حیوانات بفهمد و کسی از او بپرسد راز فاش می شود ، پس بهتراست او را بترسانم که هرگز این راز را فاش نکند . حضرت سلیمان پیرمرد را حاضر کرد و گفت :« دعای تو مستجاب شد اما دو تا شرط دارد : اول اینکه از این بابت هیچ اذیتی و آزاری به کسی نرسد و اگر برسد دعا باطل می شود .» پیرمرد گفت : قبول دارم . سلیمان گفت :« شرط دیگرش این است که جز خودت هیچ کس نباید این موضوع را بفهمد و اگر کسی بفهمد ... ، بله ، اگر کسی بفهمد همان روز برای جانت خطر دارد ، حالا خودت می دانی .» پیرمرد گفت : این را هم قبول دارم . حضرت سلیمان گفت :« بسیار خوب ، برو و هر صدایی را که بشنوی می دانی . در بارگاه هم دیگر کاری نداری و می توانی به کار دهقانی خودت سرگرم باشی ، برو و راحت باش .» مرد راستگوآمد به مزرعه اش و به صدای حیوانات گوش داد و دید راستی راستی همه را می فهمد : این یکی به آن یکی نصیحت می کند ، آن یکی با این یکی دعوا می کند ، خروس اذان می گوید ، کبوتر نماز می خواند ، گاوها و خرها و گوسفندها هر یکی با دیگران حرف می زنند و درباره همه چیز اظهار عقیده می کنند و او همه را می شنود و می فهمد . پیرمرد خیلی خوشحال شد و از این که دعایش مستجاب شده بود شکر خدا را بجا آورد و بعد از آن خود را خیلی خوشبخت می دید . صبح تا شب در ایوان می نشست و ازهرحیوانی یکی دو تا نزدیک ایوان نگاه می داشت و از فهمیدن زبان آنها کیفی و حالی و لذتی داشت که نگو و نپرس . این بود و یک روزظهر مرد دهقان نشسته بود و کتاب حکمت سلیمان را می خواند و یک گاو و یک خر هم پای ایوان لمیده بودند و داشتند با هم حرف می زدند . این گاو و خر هر روز با هم کار می کردند . شاگردهای مزرعه آنها را به صحرا می بردند و می آوردند و آنها با هم بار می بردند و به نوبت زمین خیش می کردند و آسیاب را می گرداندند و چرخ روغن گیری را می چرخاندند وموقع خرمن کوبی هم هر دو را به چرخ خرمن کوبی می بستند . ولی آن روز در صحرا با هم دعوا کرده بودند و با هم بد شده بودند و وقتی ظهر آمده بودند گفتگو داشتند . خر به گاو گفت :« حالا که این طور شد بلایی بر سرت بیاورم که خودت حظ کنی .» گاو گفت :« هیچ کاری هم نمی توانی بکنی ، مثلاً چکار میتوانی بکنی ؟» خرگفت :« از این ساعت دیگر از جای خودم تکان نمی خورم و هیچ کمکی نمی کنم ، بگذار ببرند اینقدر تنهایی ازت بکشند که دنده هایت نرم شود .» گاو گفت :« خیال کردی! اینقدر چوب برسرت بزنند که چهارتا دست و پا هم قرض کنی و دنبال کار بدوی .» خرگفت :« حالا می بینی ، کتک می خورم و تکان نمی خورم ، آخر خسته می شوند و ولم می کنند .» گاو گفت :« بسیار خوب . این من و این هم تو ، هستیم و می بینیم .» خرگفت :« می بینیم ، حالا تماشا کن .» در این وقت کارگران مزرعه آمدند که گاو و خر را به کار ببرند .گاو برای رفتن آماده شد ولی خر افتاده بود و بر نمی خاست . شاگردها آمدند و هرچه کوشش کردند خرازجایش تکان نخورد . درخاک می غلطید و کتک می خورد وعرعرمی کرد و بلند نمی شد . هی می گفت : نمی آیم ... نمی آیم ... وقتی خواستند گاو را بیرون ببرند خر به اوگفت :« حالا برو اینقدر کار کن تا جانت به لبت برسد .» گاو گفت :« حالا صبر کن ، می بینی که چطور تو را هم می آورند .» خرگفت :« اگر تکه تکه ام بکنند از جایم جم نمی خورم » و هرقدر هم او را زدند از جایش جم نخورد . دهقان کتک خوردن خر را دید و دلش سوخت . به شاگردش گفت :« ولش کن ، شاید حالش خوب نیست بگذار بخوابد .» خر را آسوده گذاشتند و رفتند و غروب گاو را خسته و کوفته آوردند . مرد راستگو در ایوان نشسته بود و کتاب می خواند . زنش هم جلو آینه خود ش را تماشا می کرد . وقتی گاو وارد شد به خرگفت :« امروز بدجنسی کردی ولی از مکافات عمل بترس ، فردا به تو می فهمانم .» خر گفت :« عجالتاً امروز دق دلم را از تو گرفتم ، تا فردا هم خدا بزرگ است ، امروز ظهر صاحب ماهم از من طرفداری کرد ، او هم تنبل پسند است !» مرد دهقان از شنیدن این حرف خنده اش گرفت و به صدای بلند خندید . زنش در آینه دید که شوهرش او را نگاه می کند و می خندد . از مرد پرسید :« به من می خندیدی ؟» مرد گفت :« نه » زن گفت :« پس به چه می خندی ، اینجا که چیز خنده داری نبود .» مرد جوابی نداد . مرد گفت :« بابا ، خنده من مال جای دیگربود .» زن گفت :« مال کجا بود ؟» مرد گفت :« هیچی ، بیخود خنده ام گرفته بود .» زن گفت :« نه، تو هیچوقت بیخود نمی خندی ، حتماً یک عیبی در من هست که مرا مسخره کردی .» مردگفت :« نه والله ، این خنده اصلاً به تو ربطی نداشت ، من در فکر تو نبودم ، داشتم یک فکری می کردم خنده ام گرفت .» زن گفت :« داشتی چه فکر می کردی ؟» مرد گفت :« عجب گرفتار شدم ، بابا یک خنده که اینقدر کشمکش ندارد .» زن گفت :« اگر راستش را بگویی کشمکش ندارد ولی وقتی راستش را نمی گویی دارد . مگر من چه عیبی دارم که به من می خندی و نمی گویی که خودم را اصلاح کنم .» مردگفت :« لا اله الا الله ، عجب گیر افتادیم بابا ، به خدا ، به پیغمبر ، به جان همان سلیمان پیغمبر که خنده من مربوط به تو نبود .» زن گفت :« پس مربوط به چه بود که من نباید بفهمم ، خدایا چقدر من در این خانه بدبختم که نباید بفهمم خنده شوهرم مربوط به چه بود !» زن شروع کرد به گریه کردن و قسم خورد که :« اگر راستش را نگویی دیگر در این خانه نمی مانم . قهر می کنم و می روم به خانه پدرم ، مگر من غریبه هستم که نباید علت خنده تو را بدانم ، من همیشه سعی کرده ام که همه کارهایم خوب باشد و هرگز دروغ نگفته ام و هرگز بی اجازه دست به سیاهی و سفیدی نزده ام . حالا پس از چندین و چند سال تازه مرا مسخره می کنی و می خندی و علتش را هم نمی گویی ؟ دیگر طاقتم تمام شد ، دیگر حوصله ام سررفت ، به خدا اگر راستش را نگویی می روم پیش برادرم شکایت می کنم ، می روم به خویشانم هرچه نباید بگویم می گویم ، ما مسخره کسی نیستیم ، تا حالا هیچ کس خانواده ما را مسخره نکرده ، ما از خانواده سلیمان پیغمبریم . هیچ کس حق ندارد به ما بخندد . مرد گفت :« من دیگر به عقلم نمی رسد که چه بگویم . می دانم که خنده من مربوط به تو نبود و از تو هیچ گله ای ندارم و هیچ عیبی هم نداری و علت خنده ام را هم نمی توانم بگویم ، ضرر دارد و خطر دارد .» زن گفت :« به به ، ضرر دارد و خطر دارد ! پس رفتن من ضرر ندارد و خطر ندارد ؟ حالا که این طور شد من هم رفتم .» زن برخاست که قهرکند ، مرد گفت :« اختیار با شماست .» زن بیشتر به شک افتاد و با خود گفت حتماً به من می خندد ، می خواهد مرا تحقیر کند وگرنه نمی گذاشت بروم . اوقاتش تلخ شد و گفت :« نه ، اینطور نمی شود . حتماً باید بگویی که من چه عیبی دارم و اگر نگویی می روم پیش حضرت سلیمان ومیگویم که مرا مسخره می کنی و هرچه باید بگویم می گویم .» و این زن از خانواده ای شریف بود وبا حضرت سلیمان هم خویشی داشت . مرد دید عجیب مصیبتی درست شده . از طرفی نمی تواند علت خنده اش را بگوید و باید این راز را مخفی نگهدارد و از طرف دیگر زنش ، زندگی اش ، آسایش و آرامش خانواده اش بهم می خورد . زن هم حق دارد ولی خودش هم جانش در خطر است ، اگر راز را بگوید عمرش به آخر می رسد و اگر نگوید و زن شکایت پیش حضرت سلیمان ببرد آبرویش می رود و تازه حضرت سلیمان هم نمی خواهد این راز فاش شود و زن هم دست بردار نیست . از طرفی هم او هرگز در عمرش دروغ نگفته و دلش می خواهد یک دروغ بسازد و دست از نام نیک خودش بردارد و پیش وجدان خودش شرمنده باشد . درکار خودش درمانده بود و با خود گفت :« پیر شدم و عمرم به آخر رسید بگذاردراین آخرعمری هم راست بگویم واگرهم جانم در خطر باشد عیبی ندارد ، من که دیگر آرزویی ندارم ، هرچه می شود بشود .» این بود که به زن گفت :« بسیار خوب ، من حاضرم راستش را بگویم ولی بدان که خنده من مربوط به تو نبود و فاش کردن رازآن هم برای جان من خطر دارد . حالا اگرراضی هستی بگویم .» زن گفت :« این خوشمزه گی ها را بینداز دور، هیچوقت راست گفتن برای جان کسی خطر ندارد . تا حالا کدام پیغمبری گفته است کسی دروغ بگوید و راست نگوید ، تو می خواهی مرا بترسانی ، تازه اگر دروغ هم بگویی من می فهمم ، من از خانواده سلیمانم و راست و دروغ را می شناسم . همان طور که می دانم تا حالا هیچ وقت دروغ نگفته ای .» مردگفت :« بسیار خوب ، حالا هم دروغ نخواهم گفت و جانم را برسر راستگویی خواهم گذاشت .» زن گفت :« جانت هیچ عیبی نمی کند ، من می دانم که هیچ کس از راستگویی ضرر نمی کند .» مرد گفت :« خیلی خوب ، ولی خواهشی می کنم حالا که این طور است سه روز به من مهلت بدهی تا بگویم که خنده ام مال چه بود .» زن گفت :« حالا شد . سه روز مهلت می دهم ، ولی بعد از آن دیگر هیچ چیز را جز حرف راست قبول نمی کنم .» مرد گفت :« باشد » وازاین وضع پریشان شد . با خودش گفت :« عجب کاری کردم و عجب آرزویی از خدا خواستم . مرد حسابی ، نانت نبود ، آبت نبود ، زبان حیوانات یاد گرفتنت چه بود .» مرد خیلی غمگین شد و در ظرف آن سه روز کارهای زندگیش را مرتب کرد و به هرکس سفارشهایش را کرد و وصیت نامه اش را هم نوشت و با خود گفت :« هیچ کس همیشه در این دنیا نمی ماند ، منهم دیگر خیلی پیر شده ام و عیبی ندارد ، بگذار تا دم آخر راستگو باشم .» دوروز مهلت گذشت و روز سوم مرد دهقان غمناک شد و ناراحت در ایوان نشسته بود و گوشش می داد . خروگاو و کبوتر و خرگوش و گوسفند و حیوانات دیگر هم پای ایوان بودند و همه از این پیشامد غمگین بودند . دراین وقت چندتا مرغ از باغچه آمدند پای ایوان و در دنبال آنها خروس هم خوشحال و شادمان سرسیرد و وقتی پای ایوان رسید بال هایش را بهم زد و گردنش را دراز کرد و با یک قوقولی قوی دراز و کشیده آوازی خواند و بعد به مرغها حمله کرد و جیغ و دادی به راه انداخت . حیواناتی که حاضر بودند خروس را سرزنش کردند و گفتند :« مگر نمی بینی که صاحب ما با این حرفهایی که پیش آمده اوقاتش تلخ است و در فکر رفتن است . آن وقت حالا توهم آمده ای اینجا بازی می کنی ؟ انصاف هم خوب چیزی است ، بیچاره مرد دهقان را نگاه کن که چطور در کار خودش درمانده است .» مرد دهقان وقتی این را شنید دلش به حال خودش سوخت و به گریه افتاد و فکر کرد که چقدر من بدبختم که حیوانات هم برایم غصه می خورند . زنش حاضر بود و پرسید :« چرا گریه می کنی ؟» دهقان گفت :« این گریه هم مربوط به همان خنده است . حالا برخیز دنبال کارت ، امروز عصر روز وعده ماست وهمه چیز را می فهمی .» خروس یکبار دیگر آوازش را خواند وپرو بالش را بهم زد و شروع کرد با مرغها کشتی گرفتن . خروگاو، خروس را ملامت کردند و گفتند :« عجب خروس بدی هستی ، بیچاره صاحب ما دارد گریه می کند وتوادا اصول در می آوری ؟» خروس جواب داد :« صاحب ما تقصیر از خودش است ، خودش ضعیف است ، خودش بی عرضه است که می نشیند و از دست زنش گریه می کند ، هیچ هم بیچاره نیست فقط بدبخت است . خوب بود از روز اول درست جواب بدهد . زن هم نمی توانست از او شکایت کند که چرا در خانه خودش خنده کرده است و من که خروسم و با چند مرغ سر می کنم بهتر از این زندگی را بلدم آن وقت این مرد نمی تواند یک زن را نگاه دارد . اگر من بودم از همان روز خنده ترکه درخت را دستم می گرفتم و به او می گفتم که به هیچ کس مربوط نیست دلم می خواهد بخندم . بعد هم می گفتم خوشحالم که همسری به این خوبی دارم . یکی به نعل می زدم یکی به میخ می زدم و تمام می شد و دروغ هم نگفته بودم . اگر این مرد از روزاول بی عرضگی نکرده بود حالا مجبور نبود گریه کند . مردی که حرف زدنش را بلد نیست و از زنش می ترسد همان بهتر که غصه بخورد . اما من که مرغها را با کتک نگهداری می کنم چرا باید غمگین باشم ؟» مرد دهقان حرفهای خروس را شنید و با خود گفت :« حق با خروس است ، من نباید از یک خروس کمتر باشم . چرا باید بترسم و چرا باید خود را به خطر بیندازم . این ترکه درخت است و یک حرف تلخ و یک حرف شیرین و کار درست می شود .» با این فکر خوشحال شد و دستور داد بسیاری کنجد و ارزن پیش خروس و مرغها ریختند و آرام در جای خود نشست . نزدیک غروب زنش آمد و گفت :« حالا مهلت سه روزه تمام شد ، حالا بگو که چرا خندیدی و چرا گریه کردی ؟» مرد دهقان ازجای خود برخاست و گفت :« بله ، مهلت تمام شد ، ولی زندگی تمام نشد . من آن روز خندیدم چون که خنده ام گرفته بود امروز هم گریه کردم چون که گریه ام گرفته بود و به هیچ کس هم مربوط نیست . هرکاری هم می خواهی بکن .» زن گفت :« کار دیگری ندارم ولی حرفی دارم به حضرت سلیمان بزنم .» مرد با ترکه ای که در دست داشت به بازوی زن زد و گفت :« پس حالا که شکایت می کنی از این ترکه شکایت کن ، شکایت از خنده خیلی کم است ؟» زن این کار تعجب کرد و گفت :« این چه رفتاری بود ؟ تو تا حالا این طور نبودی ؟» مرد گفت :« می خواستم بهانه ای داشته باشی وگرنه یک خنده اینقدر کشمکش نداشت . خنده مال خوشحالی است آن روز هم از دیدن روی تو خوشحال بودم . امروز هم از سختگیری تو ناراحت بودم ، درباره گریه و خنده هم هیچ حرف دیگری نمی زنم ، اگر تو هم بخندی یا گریه کنی ایراد نمی گیرم . آدم که نباید ازهرچیز کوچکی برای خودش غم وغصه بتراشد.» زن جواب داد :« راست می گویی ، من شکایت کردم شکایتی هم ندارم حالا که این طور است چه بهتر که همیشه خوشحال باشم و بخندم .» هردو خندیدند . بچه ها هم که تازه سر رسیده بودند خندیدند . ولی بعد هرچه مرد دهقان گوش داد دیگر زبان حیوانات را نفهمید . تعجب کرد و رفت از حضرت سلیمان علت آن را پرسید . حضرت سلیمان داستان را شنید و گفت :« درست است ، ولی ما دو تا شرط داشتیم ، یادت هست ؟» مرد راستگو گفت :« یادم است ، اول اینکه راز را فاش نکنم ومن فاش نکردم .» سلیمان گفت :« فاش نکردی و جانت را نجات دادی ، خوب ، بعد ؟» مرد راستگو گفت :« شرط دیگر هم این بود که کسی از این موضوع آزرده نشود .» سلیمان گفت :« … و با آن ترکه که به بازوی زنت زدی یک نفر را آزرده شد و دعا باطل شد .» مرد گفت :« ای وای ، عجب ، من این کار را از زبان خروس یاد گرفتم .» حضرت سلیمان گفت :« اما زندگی آدمها با زندگی خروس فرق دارد !» |
سه باغ گل
روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای گذشته دختری بود که مادر نداشت اما یک پدر و یک زن پدر داشت. پدر این دختر از مال دنیا فقط یک گاو ماده داشت که از شیر آن گاو امرار معاش میکردند. هر روز صبح آن دختر گاو را به چرا میبرد و نزدیک غروب به خانه برمیگشت. یکروز نزدیک ظهر بود دختر به یک باغ زیبائی رسید. از قضای روزگار آن روز پسر پادشاه به آن باغ آمده بود برای شکار. سواران و همراهان پسر پادشاه از کنار آن باغ گذر کردند. دختر نیز که در اطراف باغ مشغول چراندن گاو بود صدای پای اسبهای آنها را که شنید، دست پاچه شد و خواست که از سر راه آنها کنار برود اما در همین موقع لنگه کفش او جا ماند. در این موقع پسر پادشاه از اسب پیاده شد و لنگه کفش را برداشت و با خود برد. دختر مثل همیشه اما با یک لنگه کفش برگشت به خانه. پسر پادشاه هم لنگه کفش را برد و به مادرش داد. و گفت: این را به کنیزها بده تا برود صاحب این لنگه کفش را پیدا کنند و بعد او را برای من خواستگاری کنید. مادر آن را گرفت و به کنیزها داد و همانطور که پسرش گفته بود به آنها گفت. آنها از فردای آنروز به در غلا های شهر میرفتند و به هر غلائی که میرسیدند، در را میزدند و لنگه کفش را نشان میدادند تا به در غلای آن دختررسیدند. دختر آنروز چون کفش نداشت گاو را به چرا نبرده بود بلکه پدرش به چرا برده بود. در غلای آنها را که زدند زن پدر در را باز کرد لنگه کفش را به او دادند و گفتند: صاحب این لنگه کفش چه کسی است؟ اما باید بدانید که دختر از ترسش که مبادا پدرش او را کتک بزند، به پدر و حتی به زن پدر نگفته بود که لنگه کفش من گم شده است و کفش ندارم که گاو را به چرا ببرم بلکه گفته بود که امروز خسته ام و نمیتوانم گاو را به چرا ببرم. پدر هم قبول کرد و خودش گاو را به چرا برده بود. اما زن پدر همینکه چشمش به لنگه کفش افتاد گفت: کفش دختر من هم مثل این است اما او لنگه کفشش گم نشده است. در همین وقت که دختر هم حرفهای آنها را شنیده بود با عجله رفت پیش آنها و گفت: بلکه این لنگه کفش من است،که دیروز گم شد و من نتوانستم آن را پیدا کنم و بعد ماجرای دیروز را برای آنها تعریف کرد و آنها هم گفتند که درست است. دیروز پسر پادشاه به شکار رفته بود، او را دیده و پسندیده است. حالا آمده ایم که از دختر شما برای پسر شاه خواستگاری کنیم. زن پدر گفت: ما را با پسر پادشاه چه، ما نمی توانیم که دخترماان را به پسر پادشاه بدهیم زیرا وضع مالی ما قبول نمیکند که با پسر پادشاه وصلت کنیم. ما دخترمان را به شخصی مثل خودمان میدهیم. آنها گفتند که باید این کار را حتماً بکنید و گفتند که پسر پادشاه شخص کوچکی نیست که از شما چیزی بخواهد، بلکه شما را هم صاحب مال و منالی میکند. در هر صورت زن پدر قبول کرد و بعد هم که پدر دختر آمد و قضیه را از او شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: بخت به ما رو آورده است و او قبول کرد. شب همانروز قول و قرارهائی گرفته شد و قرار شد که فردا مجلس عقد بر پا شود. فردا بعد از ظهر پسر پادشاه یک سیب سرخ و درشت را به یکی از غلام های دربار داد تا به دستگیرنش بدهد و آنرا قاچ بزند تا بیند قاچ زدن او هم مثل خودش قشنگ است یا نه. اما برای شما بگویم که وقتی دختر را به عقد پسر پادشاه درآوردند، آن دوران رسم بر این بود که بعد از عقد دختر را به خانه پدرش میبردند تا بعد که وقت عروسی معلوم شود. در آن موقع داماد حق نداشت که به خانه عروس برود و او را ببیند تا موقع عروسی. اما آن غلام بدجنس سیب را به عروس خانم نداده بود که قاچ بزند بلکه خودش آن را قاچ زد و بدست پسر پادشاه داد. غلام که دندانهای زشتی داشت جای قاچ او هم زشت و بد ترکیب بود. پسر پادشاه تا آن سیب را دید گفت این دختر آن دختری نیست که میخواهم، او خیلی زیبا بود و دندانهای زیبائی هم داشت، من این دختر را نمی خواهم. مادر پسر پادشاه که زنی عاقل و فهمیده بود گفت: تو دختر را نمی خواهی نخواه من او را جزو کنیزان دربار نگاه میدارم. تو هر کس دیگر را دوست داشتی به من بگو او را برای تو میگیرم. چند روز بعد پسر پادشاه میخواست یک میهمانی بدهد آنهم توی باغ گل زرد. دستور داد تا اسباب شاهانه در آنجا ببرند و مجلسی شاهانه بر پا کنند. فردا که پسر به باغ گل زرد رفت، مادر پسر به عروسش گفت: دختر جان بلند شو و یکدست از سر تا پا رخت زرد به تن کن و سوار بر اسب زرد شو و هفت قلم خودت را بزک کن و به باغ گل زرد برو. در آنجا پسرم ترا میبیند و دوباره دلباخته تو میشود. تو از آنجا با اسب فقط عبور کن و اگر پسرم از تو خواست که بروی بنشینی بگو که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم و هر چه او اصرار کرد تو از اسب پیاده نشو. دختر قبول کرد و رفت وقی به آنجا رسید هر چقدر پسر پادشاه اصرار کرد از اسب پیاده بشود نشد و گفت که از مغرب آمده ام و به مشرق میروم. روز بعد پسر پادشاه در باغ گل سفید مهمانی داشت. اما یادم رفت که بگویم غروب آن روز وقتی که پسر پادشاه برگشت خیلی ناراحت در گوشه ای نشست و با هیچ کس حرف نمی زد اما مادرش میدانست که درد پسرش چیست از او هیچ سوالی نکرد. فردا که پسر به باغ گل سفید رفت، دختر باز به دستور مادر شوهرش یکدست رخت سفید پوشید و هفت قلم بزک کرد و سوار بر اسب سفید شد و به باغ گل سفید رفت. مادر شوهرش به او گفته بود که اطراف باغ را گشت بزند و دوباره براه افتاد تا به باغ گل سفید رسید. دوباره پسر پادشاه دلباخته او شد و هر چه از او خواهش کرد ازاسب پیاده بشود نشد و رفت. ظهر آن روز پسر پادشاه، دیگر ناهار نخورد و باز هم غروب مثل روز گذشته ناراحت و افسرده برگشت. روز سوم در باغ گل سرخ مهمانی داشت. صبح آنروز باز دختر به دستور مادرشوهرش رخت سرخ به تن کرد و خود را بزک کرد و با یک اسب سرخ به باغ گل سرخ رفت. اما این بار مادر شوهرش گفته بود که اگر پسرم خواهش کرد که از اسب پیاده بشوی و پیش آنها بروی اینکار را بکن و از میوه های آنجا که خواستی بخور. اگر انار بود کمی بخور و انگشت شست خودت را ببر و از پسرم بخواه که دستمالش را بتو بدهد و به انگشت خودت ببند. دختر قبول کرد و رفت و به گفته او از اسب پیاده شد و نشست. همین که میوه برای او آوردند او یک دانه انار برداشت تا بخورد اما به گفته مادر شوهرش انگشت شست خود را برید و از پسر پادشاه خواست تا دستمالش را به انگشت او ببندد و دیگر چیزی نخورد و رفت. پسر پادشاه آنروز وقتی به خانه برگشت ناراحت بود اما صدای ساز و آوازی باعث تعجب او شد که میخواند:«باغ گل زرد که رفتم، باغ گل سفید که گشتم، باغ گل سرخ نشستم، به چه نار خوردنی بود، وه چه بار دیدنی بود، دستمال یار بدستم، یار فغان ز شستم.» پسر به نزد مادرش رفت و گفت: این کی است که آواز میخواند؟ مادرش که دانا بود گفت: نمیدانم شاید این زن تو است که امروز دخترهای هم سن و سال خود را جمع کرده و با رنگ و آواز این شعرها را میخواند. من امروز سه روز است که می بینم او روزی یک جور رخت و با یک رنگ اسب از خانه بیرون میرود. نمیدانم به کجا میرود. در این موقع پسر پادشاه سه روز گذشته به خاطرش آمد و گفت: پس این زن من بود که در این سه روز به باغ می آمد و آن غلام بدجنس را که قلبش مثل خودش سیاه بود صدا کرد و گفت: آن سیب را که بتو دادم که به نامزدم بدهی، دادی تا قاچ بزند چرا آنقدر زشت بود؟ غلام که از ترس و بدجنسی آنرا خودش قاچ زدم و به شما دادم بعد پسر پادشاه گفت: سزای تو چی هست؟ غلام گفت: سزای من اینست که یک زمین بزرگی پر از خیمه بکنی و نفت بر آن ریخته و کبریت بزنی و مرا در آن بیندازی تا بسوزم و از بین بروم. اما پسر پادشاه او را بخشید و دستور داد تا جشن بزرگی بپا کردند و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و بالاخره پسر پادشاه با دختر عروسی کرد. همانطور که آنها به مرادشان رسیدند، تمام دنیا به مرادشان برسند. |
باغ سیب
پادشاهی بود که سه پسر داشت بنام ملک محمد ، ملک ابراهیم و ملک بهمن. ملک محمد از همه کوچکتر بود . یک درخت سیب در قصر شاهی بود که سه تا دانه سیب داشت که پادشاه می خواست آنها را برای پسرانش عقد کند چونکه وقتی می رسیدند سه تا دختر میشدند . وقت رسیدن سیبها بود . پادشاه دستور داد هر شب یکی از پسرها پای درخت کشیک بدهد که کسی سیب ها را نچیند . شبی که نوبت ملک ابراهیم ، پسر بزرگتر بود خوابش برد . صبح که بیدار شد یکی از سیب ها نبود . شب دیگر نوبت ملک بهمن پسر میانی بود او هم شب خوابش برد ، صبح که بیدار شد سیب دومی هم نبود . شب بعد نوبت ملک محمد پسر کوچکتر رسید . ملک محمد برای اینکه خوابش نبرد انگشتش را برید و نمک زد . نزدیکی های صبح دید دستی در هوا پیدا شد . تا خواست سیب را بچیند ، ملک محمد شمشیر را کشید زد به مچ دست ، ولی دست سیب را چید وغیب شد . ملک محمد رد خونی را که از دست او ریخته بود گرفت و رفت تا رسید سر چاهی . ولی دید کسی نیست . همان جا نشست ، صبح که شد پادشاه خبردار شد . به پسرانش گفت :« مردم یک مرغ گم می کنند هفت تا خانه سراغش را می روند شما برادرتان گم شده سراغش نمیروید ؟» برادرها حرکت کردند رفتند دیدند ملک محمد لب چاهی نشسته . قرار گذاشتند پسر بزرگ وارد چاه بشود ببیند چه خبر است ؟ ملک ابراهیم را با طنابی تو چاه کردند چند ذرعی که پایین رفت گفت :« سوختم، پختم » کشیدنش بالا . ملک محمد گفت :« من می روم اما هر چه گفتم سوختم پختم نکشیدم بالا » طناب را به کمر بست داخل چاه شد هر چه گفت :« سوختم ، پختم » گوش ندادند . رفت پایین دید خون ریخته ، رد خون را گرفت رفت دید دختری نشسته که به ماه می گوید تو درنیا که من درآمدم . سر یک نره دیو هم روی زانوی دختر است . به دختر گفت :« تو کی هستی؟» دختر گفت :« من همان سیبم . این دیوها سه برادرند که دوتای آنها در اطاق دیگرند خواهران من هم پیش آنها هستند اما تو چرا به اینجا آمده ای؟ کشته می شوی . تا این دیو خواب است او را بکش اگر بیدار شود تکه بزرگت گوشت است » ملک محمد گفت :« من با نامردی کسی را نمی کشم» نوک شمشیر را به کف پای دیو زد . دیو تکانی خورد و گفت :« ای گیس بریده پشه ها را کیش کن » ملک محمد گفت :« پشه نیست اجلت رسیده» دیو بلند شد سنگ آسیایی را روی سرش گرفت و به طرف ملک محمد پرتاب کرد . ملک محمد خود را کنار کشید سنگ آسیاب مثل یک کوه به زمین خورد بعد مثل برق شمشیر را کشید چنان به فرق سرش زد که مثل خیارتر دو نیم شد . راه و چاه را از دختر پرسید و دو برادر دیگر را هم کشت . هر سه تا دختر را آورد ته چاه دو تا از دخترها را بالا فرستاد . دختر سومی که کوچکتر بود گفت :« من نمیرم اول تو برو » ملک محمد گفت :« چرا ؟» دختر گفت :« اگر من برم برادرهات ترا بالا نمی کشند » ملک محمد قبول نکرد . دختر گفت :« پس گوش کن اگر تو را بالا نکشیدند در این سرزمین جواهرات زیاد است یک دستاس طلا هست که اگر به چپ بچرخانی مروارید و اگر براست بچرخانی یاقوت بیرون می ریزد یک صندوقچه طلا هم هست که درش را باز کنی خروسی بیرون میآید وقتی بگوید قوقولی قوقول زمرد از نوکش می ریزد اگر خواستند مرا عروس کنند من ایراد می گیرم که هر وقت دستاس و صندوقچه را آوردند عروسی می کنم . کسی نمی تواند آنها را بسازد اگر دستاس و صندوقچه را تهیه کردند معلوم می شود تو از چاه بیرون آمدی حالا اگر برادرانت ترا از چاه بیرون کشیدند که هیچ اما اگر از وسط چاه پایین انداختند هفت طبقه می روی زیرزمین در آنجا دو تا گاو روز شنبه میآیند یکی سفید یکی سیاه با هم جنگ می کنند . اگر پریدی پشت گاو سفید می آئی روی زمین اما اگرپریدی پشت گاو سیاه باز هفت طبقه دیگر میروی زیرزمین » ملک محمد دختر کوچک را هم بالا فرستاد . وقتی که خودش طناب را به کمر بست برادرهاش او را تا وسط چاه بالا کشیدند بعد با هم مشورت کردند که اگر ملک محمد به پدرمان بگوید که ما ترسیدیم و توی چاه نرفتیم برای ما سرشکستگی است ، آنوقت طناب را رها کردند . ملک محمد هفت طبقه رفت زیر زمین و بیهوش شد . وقتی به هوش آمد فکرش را جمع کرد و حرف های دختر را به یاد آورد و منتظر روزی نشست که گاوها بیایند . از آن طرف برادران ملک محمد دخترها را برداشتند و رفتند و به پدر خود گفتند :« ما ملک محمد را ندیدیم . دیوها را کشتیم و این دخترها را نجات دادیم » چند روز گذشت . ملک محمد تشنه و گرسنه منتظر بود تا عاقبت گاوها آمدند و مشغول جنگ شدند . ملک محمد خدا را یاد کرد و گاو سفید را در نظرگرفت و پرید . در همین موقع گاو سیاه پشتش به ملک محمد شد و اشتباهاً پرید به پشت گاو سیاه که باز هفت طبقه دیگر رفت زیرزمین و بیهوش افتاد . وقتی که به هوش آمد نگاه کرد بیابانی را در مقابل خود دید بلند شد و به راه افتاد چشمش به گاویاری افتاد که مشغول شخم زدن بود . پیش رفت خدا قوتی گفت و از او خوراک خواست . گاویار گفت :« بیا شخم بزن تا من بروم برایت نان بیاورم ولی صدایت را بلند نکنی که به صدای تو دو تا شیر میآیند هم گاوها را میخورند و هم خودت را » گاویار رفت قدری که دور شد ملک محمد با صدای بلند گاوها را می راند شیرها صدای او را که شنیدند پیداشان شد . ملک محمد گاوها را رها کرد شیرها را گرفت به خیش بست . مرد گاویارکه برگشت و این منظره را دید جرات نکرد نزدیک شود . ملک محمد سرشیرها را گرفت بهم کوبید که خرد شدند . صدا زد :« نترس بیا » گاویار آمد چند گرده نان آورده بود ملک محمد نان ها را خورد . آب خواست . کرد گفت :« آب نیست » ملک محمد گفت :« چرا ؟» گاویار گفت :« در اینجا چشمه آبی است که یک اژدهای بزرگ جلوآن خوابیده . روزهای شنبه یک دختر و مقداری خوراکی می برند کنار چشمه ، اژدها که برای بلعیدن آنها تکان میخورد قدری آب می آید که مردم بر می دارند . امروز جمعه است و آخر هفته تمام شده فردا نوبت دختر پادشاه است که می برندش برای اژدها» ملک محمد گفت :« اگر من اژدها را بکشم بمن چه می دهند ؟» مرد گاویار گفت :« مگر از جانت سیر شده ای ؟» ملک محمد گفت :« مرا پیش پادشاه ببر» مرد قبول کرد . ملک محمد وقتی به دربار رسید چون شاهزاده بود رسوم دربار را خوب بجا آورد پادشاه خیلی خوشش آمد . گفت :« جوان چه می خواهی ؟» ملک محمد گفت :« من حاضرم اژدها را بکشم » پادشاه گفت :« حیف از جوانیت نمی آید ؟» ملک محمد آنقدر اصرار کرد تا پادشاه قبول کرد . ملک محمد فردای آن روز که شنبه بود با دختر پادشاه و یک سینی طعام حرکت کردند تا رسیدند نزدیک چشمه . ملک محمد به دختر گفت :« وقتی من اژدها را کشتم از بوی تعفن خونش بیهوش می شوم تو فوری به شهر برگرد و بگو جار بزنند تا مردم با اطلاع باشند شهر را آب نبرد » وقتی به چشمه رسیدند ملک محمد دختر را عقب زد و مشغول خوردن غذا شد. اژدها هر چه صبر کرد دید از غذا خبری نیست حرکتی بخود داد قدری از چشمه آمد بیرون که طعمه را ببلعد . ملک محمد امانش نداد . شمشیر را کشید خدا را یاد کرد چنان به کمرش زد که دو نیم شد . آنوقت خودش از هوش رفت . دختر دوان دوان به شهر رفت و ماجرا را به پدرش گفت تا جارچی جار بزند که مردم مواظب باشند . آنوقت چند نفررا فرستاد ملک محمد را آوردند . ملک محمد وقتی به هوش آمد پادشاه گفت :« جوان در عوض این خدمتی که به ما کردی چه می خواهی ؟» ملک محمد تمام سرگذشت خودش را گفت و از او کمک خواست . پادشاه گفت :« ای جوان کاری از من ساخته نیست اما اینجا سیمرغی است که روی فلان درخت بچه می کند . معلوم نیست هر سال چه جانوری بچه هایش را می خورد . اگر بتوانی بچه های او را نجات دهی ، شاید بتواند کاری برایت انجام دهد » ملک محمد راه سیمرغ را پرسید و راه افتاد . از تصادفات روزگار موقعی به پای درخت رسید که مار عظیمی از درخت بالا می رفت و بچه های سیمرغ جیرجیر می کردند . ملک محمد شمشیر کشید خدا را یاد کرد زد به کمرمار – مار دو نیمه شد نصف آنرا انداخت پیش بچه های سیمرغ نصف دیگرش را زیر سرش گذاشت و خوابید خواب بود که سیمرغ چشمش به ملک محمد افتاد گفت :« همین است که هر سال جوجه های مرا میخورد » آنوقت رفت از کوه سنگ بزرگی برداشت آمد بالای سر ملک محمد نزدیک بود سنگ را رها کند که جوجه هایش بنای جیرجیر را گذاشتند . سیمرغ پرسید :« چه خبر است ؟» گفتند :« این مار می خواست ما را ببلعد این آدمی زاد ما را نجات داد » سیمرغ سنگ را بدور انداخت صبر کرد تا ملک محمد بیدار شد . گفت :« ای جوان کیستی ؟» ملک محمد تمام سرگذشتش را گفت . سیمرغ گفت :« می روی هفت تا گاو را پوست میکنی پوست ها را پر از آب می کنی با لاشه آنها میآیی تا من ترا به روی زمین برسانم » ملک محمد رفت پیش شاه هفت گاو گرفت پوست کند پوست ها را پر از آب کرد با لاشه آنها آورد پیش سیمرغ . سیمرغ دستور داد گوشت ها و آب ها را چیدند روی بالش . ملک محمد را هم سوار کرد و گفت :« هر وقت گفتم تشنه ام یک لاش گاو بینداز توی دهنم . هروقت گفتم گرسنه ام یک مشک آب خال کن توی دهنم » آنوقت حرکت کرد . آخرین مشک آب باقی بود که سیمرغ بجای اینکه بگوید گرسنه ام گفت تشنه ام . دیگر گوشتی نمانده بود . ملک محمد ناچار کارد را کشید رانش را برید به دهان سیمرغ انداخت . سیمرغ دید گوشت شیرین است فهمید گوشت آدمیزاد است . آنوقت گوشت را توی دهان نگه داشت تا رسید به زمین ، ملک محمد را به زمین گذاشت گفت :« بلند شو برو » ملک محمد که پایش درد می کرد و نمی خواست سیمرغ بفهمد گفت :« تو برو من بعد میروم » سیمرغ گفت :« تو باید بروی تا من بروم » ملک محمد بلند شد ولی نتوانست راه برود . سیمرغ گوشت را از زیر زبانش بیرون آورد چسسباند به ران ملک محمد فوری خوب شد . چند تا از پر خودش را هم به ملک محمد داد و گفت :« هر وقت کاری داشتی یکی از آنها را آتش بزن من حاضر می شوم » آنوقت رفت . ملک محمد براه افتاد و رفت و رفت تا رسید به شهر خودش . شنید که عروسی برادرانش نزدیک است و چون ملک محمد پیدا نشده قرار است دختر کوچک تر به عقد شاه در بیاید . ملک محمد رفت پیش زرگری شاگرد شد . شب ها در دکان زرگر می خوابید . تا روزی غلامان شاه آمدند به زرگر گفتند :« یک صندوقچه می خواهیم که وقتی درش را باز کنند یک خروس طلا بیرون بیاید که هر وقت قوقولی قوقول کند جواهر از نوکش بریزد . زرگر گفت :« این کار من نیست » ملک محمد گفت :« اوستا من میسازم » زرگر گفت :« پسر، زرگرهای بزرگ نتوانستند بسازند تو چطور می سازی ؟» ملک محمد گفت :« قبول کن کار نداشته باش » زرگر قبول کرد . در خزانه پادشاه را گشودند طلا و جواهرات زیاد آوردند به زرگر دادند . ملک محمد به زرگر گفت :« اوستا این جواهرات همه مال تو . من بدون این طلا و جواهرات خروس طلائی را می سازم » شب که شد ملک محمد رفت بیرون شهر . یک پر از سیمرغ آتش زد طولی نکشید آسمان سیاه شد . سیمرغ به زمین نشست گفت :« ملک محمد چه کاری داری ؟» ملک محمد گفت :« برو از آن زیر زمین دستآس و صندوقچه را بیار » سیمرغ پرواز کرد و رفت و برگشت همه را جلو ملک محمد به زمین گذاشت . ملک محمد دستآس را پنهان کرد صندوقچه را برداشت آمد توی دکان و خوابید . صبح زود استاد زرگر که از ترس خوابش نبرده بود آمد . ملک محمد صندوقچه را به او نشان داد . جواهراتی را هم که از نوک خروس ریخته بود به استاد داد . هنوز آفتاب بالا نیامده بود که غلامان شاه برای صندوقچه آمدند . استاد صندوقچه را برداشت و با غلامان به دربار رفت و آن را تحویل داد . تا دختر صندوقچه را دید دانست که ملک محمد برگشته . کنیزش را فرستاد دکان زرگر قصه را از اول تا آخر به ملک محمد خبر داد که برادرانش چه به پدرشان گفته اند . ملک محمد به کنیز گفت :« بگو موقعی که از حمام بیرون میآیند من سیاه پوش بر اسب سیاه سوارم و او را می قاپم میبرم » وقتی که دو باره به دختر مراجعه کردند که اجازه عروسی بدهد گفت :« هر وقت دستآسی آوردید که اگر به چپ بچرخانی مروارید بریزد اگر به راست بچرخانی یاقوت آنوقت عروسی میکنم » باز به همان زرگر مراجعه کردند . ملک محمد شبانه دستآس را از جایی که مخفی کرده بود بیرون آورد . صبح استادش برد و تحویل داد . دیگر دختر ایرادی نداشت و حاضر به عروسی شد . ملک محمد به استاد زرگر گفت :« در عوض جواهرات یک خواهش دارم که یک اسب سیاه و یک دست لباس سیاه برام فراهم کنی » استاد زرگر اسب سیاه و لباس سیاه را برای ملک محمد تهیه کرد . موقعی که عروس از حمام بیرون آمد ملک محمد لباس سیاه پوشید سوار بر اسب سیاه جمعیت را شکافت به دختر نزدیک شد و او را قاپید و به ترک اسب نشاند و مثل برق و باد دور شد . مسافتی که از شهر دور شد ایستاد یک پر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و ملک محمد دستور داد سراپرده و قشونی برایش فراهم کند . سیمرغ هم فوری تهیه کرد . چند روزی گذشت ملک محمد به پدرش پیغام فرستاد که یا آماده جنگ باشد یا کشورش را به او واگذار کند . پادشاه تهیه جنگ دید جنگ شروع شد ملک محمد سوار بر اسب سیاه لباس سیاه پوشید بهر طرف حمله می کرد ولی کسی را نمی کشت تا رسید به برادرانش هر دو را اسیر کرد . شب که دست از جنگ کشیدند پادشاه دید پسرانش اسیر شده نمی تواند با ملک محمد بجنگد پیغام صلح داد . ملک محمد هم با فتح و فیروزی به قصر پدرش وارد شد . مقابل پدر که رسید نقاب از چهره برداشت . پادشاه پسرش را شناخت او را بغل کرد و نوازش کرد و از سرگذشتش پرسید . ملک محمد هم سرگذشت خودش را تعریف کرد . پادشاه گفت :« چرا از اول نیامدی و چرا جنگ کردی ؟» ملک محمد گفت :« اگر این کارها را نمی کردم برادرانم میگفتند دروغ میگوید حالا آنها اسیر من هستند و مجبورند راست بگویند » پادشاه هم در عوض این شجاعت ملک محمد ، از پادشاهی دست کشید و ملک محمد را بجای خود به تخت شاهی نشانید . هفت شبانه روز شهر را آیین بستند . کوس و گبرگه پادشاهی زدند . ملک محمد و دختر با هم عروسی کردند . دستآس = آسیای دستی گاویاری = زارع و کشتکار |
خر دردمند و گرگ نعلبند
يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود. روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند. گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد. خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود.» نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام.» گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم.» گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟» خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.» گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف.» خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!» همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست. گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!» خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!» گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟» گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.» روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟» گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!» |
شاه عـباس و چاره نويس
افسانه بختیاری يکي بود يکي نبود. زير گنبد کبود غير از خدا هيچکي نبود. در روزگار قديم يک پادشاهي بود به نام شاه عباس. هر وقت که کسي از مردم او ناراحت و گرفتار مي شدند، شاه عباس دلش درد مي گرفت و او مي فهميد که يکي از مردمش دچار گرفتاري شده. آن وقت او لباس درويشي مي پوشيد و مي رفت توي کوي و برزن مي گشت و به هر جا سرک مي کشيد تا آن شخص يا خانواده گرفتار را پيدا مي کرد و مشکلشان را حل مي کرد. آن وقت دل دردش آرام مي گرفت و برمي گشت به قصر. روزي از روزها که شاه عباس در قصر شاهي نشسته و مشغول رسيدگي به کارهاي لشگري و کشوري بود يکمرتبه دلش شروع کرد به تير کشيدن. شاه عباس فهميد که باز هم يکي از مردمش گرفتار درد و بدبختي شده است. اين بود که تندي پاشد لباسهاي پادشاهي را کند و خرقه درويشي پوشيد و کشکول و تبر زين را به دوش انداخت و يا علي گويان از قصر بيرون رفت. شاه عباس رفت و رفت تا به خرابه اي رسيد. ديد در آنجا پيرمردي با همسر حامله اش زندگي مي کند. پيرمرد از درويش دعوت کرد تا شب را در کلبه خرابه او بماند. درويش هم قبول کرد و ماند. از قضاي روزگار همان شب همسر پيرمرد که موعد زايمانش رسيده بود، دردش شروع شد و پس از چند ساعتي زايمان کرد و پسري بدنيا آورد. شاه عباس که در گوشه منزل آرام دراز کشيده و مراقب اوضاع بود ديد در تاريکي شب يک کسي از بالاي سرش گذشت و رفت بالاي سر زائو و نوزاد ايستاد و کمي بعد برگشت و از همان راهي که آمده بود خواست برود. شاه عباس پريد و محکم مچش را گرفت و هر کاري کرد مچش را رها نکرد. هر چه آن شخص التماس کرد فايده اي نداشت. شاه عباس گفت تا نگويي که کيستي و اينجا چه کار مي کني ولت نمي کنم. آن شخص وقتي ديد که شاه عباس ولش نمي کند گفت اي مرد بدان که من چاره نويس ( کسي که سرنوشت و آينده افراد را مي نويسد) هستم و هر کس که تازه متولد مي شود مي روم بالاي سرش و چاره اش را برايش مي نويسم. شاه عباس با شنيدن اين سخن گفت پس بگو ببينم که آينده اين پسر چيست؟ چاره نويس گفت اين يک راز است و من نمي توانم که آن را به تو بگويم. شاه عباس گفت تا نگويي من دستت را ول نمي کنم. از چاره نويس انکار و از شاه عباس اصرار تا آخر سر چاره نويس راضي شد و گفت بدان که اين پسر طالع خيلي بلندي دارد و در آينده با دختر شاه عباس که او نيز همين الان از مادر متولد شده است عروسي خواهد کرد. حرف چاره نويس که تمام شد گفت حالا دستم را ول کن که بايد بروم و چاره بچه هاي ديگر را هم بنويسم. شاه عباس مات و مبهوت دست چاره نويس را ول کرد و در فکر فرو رفت. خيلي ناراحت شد و با خود گفت آخر چطور مي شود دختر من که پادشاه هستم با يک آدم فقير و بدبخت عروسي کند؟ نه هر طور شده بايد جلوي اين کار را بگيرم. خلاصه، شاه عباس تا صبح نخوابيد و فکر کرد و چاره جويي کرد. صبح که شد رفت سراغ پيرمرد صاحبخانه و گفت اي مرد بيا و اين بچه ات را به من بفروش، هر چه بخواهي به تو مي دهم. پيرمرد گفت درست است که ما فقير و بيچاره هستيم اما بچه مان را دوست داريم. نمي توانيم آن را بدهيم دست تو که اصلا نمي دانيم او را به کجا مي بري. شاه عباس گفت اما شما با اين حال و روزتان از عهده نگهداري اين بچه برنمي آئيد. شکم خودتان را هم بزور سيرميکنيد. بيا و راضي شو. من کشکول خود را که پر از سکه است به تو مي دهم. تو و زنت باز هم مي توانيد بچه دار شويد. خلاصه شاه عباس آنقدر اصرار کرد که پيرمرد و زنش راضي شدند و بچه را به او فروختند. شاه عباس هم بچه را برداشت و با خود به کوهي برد و در آنجا با شمشير شکمش را پاره کرد و او را در غاري گذاشت و رفت. اما به حکم خدا همان روز از گله اي که همان اطراف به چرا آمده بود بزي جدا شد و آمد توي غار و مشغول شير دادن به بچه شد. از مع مع بز چوپان خبر دار شد و آمد توي غار و بچه زخمي را پيدا کرد و با خود به خانه برد و شکمش را دوخت و مداوا کرد. خلاصه، سالهاي سال گذشت و بچه بزرگ شد. روزها با چوپان به صحرا مي رفت و گله را مي چراند. روزي از روزها شاه عباس از آن حوالي مي گذشت و چشمش به گله افتاد و آنجا آمد. وقتي با پسر برخورد کرد، از طرز سخن گفتن او خوشش آمد و از چوپان خواست تا او را به شاه بسپارد، تا چايي ريز مخصوص کاخ شود. چوپان هم قبول کرد و پسر را فرستاد به کاخ. پسر که به کاخ آمد يواش يواش پيش اه عزيز شد، تا جايي که از چاي ريزي به سپهسالاري رسيد. دختر شاه عباس هم که عاشق او شده بود از پدرش خواست که او را به عقد پسر درآورد. خلاصه، پسر چوپان شد داماد شاه عباس. شب حجله، دختر شاه ديد که زير شکم پسر جاي زخم کهنه است. فردا که شد جريان را به پدرش گفت. شاه عباس چوپان را خواست و ماجراي زخم شکم پسر را پرسيد و چوپان هم قصه پيدا کردن او را در غار براي شاه گفت. شاه تا قصه را شنيد سجده شکر به جاي آورد و از خدا بخاطر گناهي که کرده بود طلب مغـفرت کرد و فهميد که با بخت و چاره نمي شود در افتاد. |
شهـر حاکم کـُش
يکي بود يکي نبود. يک شهري بود که هر والي و حاکمي مي رفت آنجا و ظلم مي کرد، وقتي مردم شهر به تنگ مي آمدند و دعا مي کردند، آن حاکم و والي ظالم مي مرد و از بين مي رفت. خليفه از بس حاکم فرستاد ذلّه شد و گفت اصلاً بگذار آن شهر بدون والي باشد. اما يک مردي رفت پيش خليفه و گفت حکومت اين شهر حاکم کش را بده به من. خليفه گفت مي ميري ها. مرد گفت عيبي ندارد. خليفه هم او را فرستاد به حکومت شهر حاکم کش. حاکم جديد آمد و فهميد بله، علت درگير بودن ( يا اجابت شدن) دعاي مردم اين شهر اين است که فقط مال حلال مي خورند. پيش خود گفت اگر کاري کنم که اين مردم مثل جاهاي ديگر حرام خوار بشوند، آن وقت خدا ظالم را بر آنها مسلط مي کند و ديگر به دادشان نمي رسد و دعايشان گيرا نمي شود. با اين فکر آمد و شروع کرد به حکومت. ماليات ها را کم کرد و هر چه پول ماليات جمع کرد، همه را برد ريخت وسط ميدان شهر. بعد دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسيد بيايد از اين پولها ببرد. مردم هم طمع برشان داشت و حمله آوردند براي پول ها. اما چون آن پولها مال حرام بود، آنها حرام خوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت. ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خيال راحت شروع کرد به ظلم کردن. ماند تا يک مدتي. خليفه ديد که اين حاکم جديد نه تنها نمرد بلکه هر سال از سال پيش بيشتر ماليات مي فرستد. علتش را جويا شد، حاکم قضيه را به او گفت. اين است که گفته اند ظلم ظالم سببش نيّت و عمل خود مردم است. سایت : فرهنگسرا |
اقا کوزه
يکى بود يکى نبود. يه کوزهاى بود. يه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد و بره شيره دزدي. رفت و رفت و رفت .... تا تو راه رسيد به يه کژدم. کژدم ازش پرسيد: ”کوزه کجا؟“ کوزه گفت: ”زهر مار و کوزه، درد و کوزه! ... بگو آقا کوزه.“ کژدم گفت: ”آقا کوزه کجا؟“ کوزه گفت: ”ميرم شيره دزدي.“ کژدم گفت: ”منم مىبري؟“ کوزه گفت: ”بيا بريم.“ و با همديگه راه افتادن. يک کمى که رفتن رسيدن به يه سوزن جوالدوز: جوالدوز گفت: ”کوزه کجا؟“ کوزه گفت: ”زهر مار و کوزه، دردو کوزه! .... بگو آقا کوزه.“ بعد که جوالدوز اينجور گفت و جوابشو شنيد، اونم راه افتاد و همراهشون رفت. کمى که رفتند رسيدند به يک کلاغ و بعدم به يه مرغ و همه با هم به راه افتادن بهطرف خونهاى که قرار بود برن شيرهدزدي.... وقتى از در وارد مىشدن، کلوخ پشت در گفت: ”به منم شيره ميدن؟“ کوزه گفت: ”آره، به تو هم شيره ميديم.“ انوخت کوزه به مرغ گفت: ”تو برو تو اجاق.“ کژدم را گذاشت تو قوطى چخماق، جوالدوزه هم رفت تو قوطى کبريت و کلاغم رفت نشست سر در حياط. کوزه رفت سراغ تا غار شيره و قورت قورت دهنشو پر کرد. يه هو صاحبخانه از خواب بيدار شد و به زنش گفت: ”زن، پاشو که دزد اومده.“ زن گفت: ”مرد بگير بخواب، دزد کدومه؟“ و هر دوشون گرفتن خوابيدن. کمى بعد، زنه از خواب بيدار شد و به شوهره گفت: ”مرد پاشو پاشو، انگار دزد اومده“ مرد گفت: ”زن بگير بخواب دزد کدومه؟“ زن پاشد سرشو از پنجره درآورد. کلاغه که اينو ديد پريد سر زنهرو نوک زد زن گفت: ”واى واي!“، و رفت سراغ قوطى کبريت که ببينه چه خبره. کبريتو که ورداشت، جوالدوزه فرور رفت تو دستش!... زن قوطى رو انداخت و فرياد زنون رفت که سنگ چخماقو ورداره که کژدم دستشو نيش زد. زن گفت: ”اى واي، اى واي!“ و رفت که از اجاق آتيش ورداره بلکه بتونه چراغو روشن کنه که يه مرتبه مرغه از بالاى اجاق بال و پرى زد و چشماى زنه پر از خاک و خاکستر شد. کوزه که ديگه حالا شکمشو پر شيره کرده بود و غلتون غلتون داشت مىرفت، دم در که رسيد کلوخ پشت در گفت: ”پس سهم ما کو؟“ کوزه گفت: ”بذا برم، بذا برم. همين حالا صاحبخونه سر مىرسه، سهمت باشه براى بعد.“ کلوخه که دلخور شده بود، با يه حرکت تنه شو زد به کوزه و کوزه رو تيکه تيکه کرد و شيرهها ريخت روزمين!.... صبح که شد بچهها تو کوچه جمع شده بودن و تيکه سفالها رو مىليسيدن.... |
اسداله که هم دختر عموشو گرفت، هم دختر پادشاهو!!
دو تاجر بودند که با هم صيغهٔبردارى خوانده بودند. يکى از آنها يک پسر داشت ولى ديگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به آن يکى گفت: يک کارى بکن که دختردار شوى تا من او را براى پسرم بگيرم. برادر گفت: تو دعائى کن خدا بهمن دخترى بدهد. برادر، شب جمعه رفت نذر و دعائى کرد. پس از مدتى زن آن برادر دخترى زائيد. ناف دختر را به اسم پسر بريدند. سه ماه گذشت. پسر که هفت ساله بود، عيد ماه رمضان را مادرش يک جفت گوشواره خواست تا براى نامزدش ببرد. مادر گفت: حالا زود است و من هم گوشواره ندارم. پدر که به خانه آمد، پسر قصد خود را گفت. او هم مقدارى کيک خريد و بهدست پسر داد. پسر براى عيدديدنى به خانهٔ عمويش رفت. اين پسر آنقدر باکله و باشعور بود که در پانزده سالگى همنشين شاه شد. و شاه دقيقهاى را بدون او نمىگذراند. عمو و دخترش از علاقهٔ شاه به پسر نگران بودند. عيد شد. پسر از شاه اجازه خواست تا نزد پدر و مادرش برود. شاه به شرط اينکه او زود برگردد قبول کرد. پسر به خانه آمد و بعد از تحويل سال، به بازار رفت و يک انگشتر الماس خريد و به خانهٔ عمويش رفت. عمو گفت: تکليف اين دختر که نامزد توست چيست؟ پسر انگشتر الماس را پيش آورد و گفت: اگر اين دختر مال منه، اين انگشتر را به انگشتش کند. دختر عمو جلو آمد و گفت: شما که همنشين شاه هستى آيا مرا را هم در نظر داري؟ پسر گفت: من همان هستم که در هفت سالگى مىخواستم براى تو، که خيلى کوچک بودى گوشواره بياورم. آن روز مادرم قبول نکرد. حالا انگشتر الماس برايت آوردهام. اگر مرا مىخواهى بايد صبر کني. پسر، که اسداله نام داشت، نزد پادشاه بازگشت. پادشاه او را به اندرون برد. وقتى اسداله وارد اندرون شد، زن شاه گفت: رسم است که مردها به خواستگارى بروند. اما ما دوره را برگردان کرديم و از شاه اجازه گرفتيم که تو را به عقد دختر شاه درآوريم. پسر رضايت داد. در حياط ديگر مجلس عقد آماده بود. اسداله که وضع را اينطور ديد گفت: بهشرطى عقد مىکنم که عروسى بماند براى يک سال ديگر. اين قانون ماست. زن شاه قبول کرد. دختر شاه را براى پسر عقد کردند. اسداله نامهاى به عمويش نوشت و ماجراى خود را با دختر شاه شرح داد و او را وکيل کرد تا دخترعمو را به عقد او درآورد. نامه را براى عمو فرستاد. عمو هم دخترش را به عقد اسداله درآورد. دو روز بعد از تحويل سال، شاه مىخواست به شکار برود. اسداله به بهانهٔ دل درد در خانه ماند و گفت: هر موقع حالم خوب شد مىآيم. عصر، پسر رفت به منزل پدرش. ماجرا را براى او تعريف کرد و گفت: من بايد امشت مخفيانه با دخترعمو عروسى کنم تا شاه چيزى نفهمد. دختر را آوردند و دستش را در دست اسداله گذاشتند. اسداله سه روز صبحها خود را به دل درد مىزد و شبها مىرفت منزل پدرش. بعد از سه روز رفت پيش شاه براى شکار. يک سال گذشت و موقع عروسى دختر شاه با اسداله رسيد. هفت شبانهروز شهر را آذين بستند و شب هفتم دست دختر را در دست پسر گذاشتند. مدتى گذشت، پادشاه بيمار شد و اسداله را به جاى خود بر تخت نشاند. به نام او سکه زدند. دخترعمو، سکه پادشاه جديد را که ديد خيلى نگران شد که اسداله با اين مقام ديگر سراغ او نمىآيد. چند روز بعد، شاه جديد پدرش را خواست و گفت: پشت اندرون اينجا، خرابهاى هست، آنرا بساز و آنجا را منزل کن و يک راهى هم از آنجا به اندرون اينجا بساز. ساختن خانه جديد به گوش شاه قديم رسيد. پسر را خواست و علت را پرسيد. اسداله گفت: آخر، خوب نيست من به خانهٔ آنها رفت و آمد کنم. اين ساختمان را مىخواهم بسازم تا آنجا منزل کنند و بتوانند پسرشان را ببينند. ساختمان تمام شد. پدر و مادر اسداله اسباب کشيدند و به خانهٔ نو آمدند. هر روز اسداله به آنجا مىرفت. يکى از روزهاى تعطيل، اسداله پنهانى به خانهٔ پدرش رفت. ملکه هم بهدنبال او رفت. وقتى وارد آن حياط شد ديد دخترى زيباتر از خودش با يک به در بغل، توى حياط قدم مىزند. ملکه نگران شد و پيش خود گفت: اسداله که خواهر ندارد. پس اين دختر کيست؟ ملکه تا شب چيزى به روى خود نياورد. شب از اسداله دربارهٔ دختر پرسيد. اسداله گفت: دخترعمويم است. ملکه پرسيد: مهمان است؟ اسداله گفت: نخير، خانهاش آنجا است. دختر شاه عصبانى شد و گفت: گمانم زن تو باشد. اسداله گفت: اگر زن من هم باشد چيزى از شما کم نشده. اسداله براى او شرح داد که اين زن را قبل از عروسى با او گرفته است. دختر شاه قانع شد و با آن دختر دوستى کرد و به اسداله هم اجازه مىداد که هفتهاى دوبار برود پيش آن دختر. |
انار خاتون
روزى بود، روزگارى بود. زنى بود که عاشق ديوى شد. ديو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزى انارخاتون، دختر زن، در اتاقى را که ديو در آن پنهان بود گشود و ديو را ديد. وقتى زن به سراغ ديو رفت گفت: ”نه تو زيبائى و نه من زيبا فقط آقا ديو زيباست“. ديو گفت: ”نه تو زيبائى نه من زيبا، فقط انارخاتون زيباست“ زن دختر را از خانه بيرون کرد. دختر رفت تا رسيد به يک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنيدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. ديو جريان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد. خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نيز انارخاتون را در خوجينى گذاشتند و طرف ديگر خورجين را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : ”هر کس علاج اين دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.“ پادشاهى انارخاتون و طلاها را پيدا کرد و با ديدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکيمان را خبر کنند. حکيمها انارخاتون را بهترتيب در هفت حوض شير انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد. پس از يک سال انارخاتون دو پسر زائيد. ديو ماجرا را به زن خبر داد. زن مىخواست هر جور شده دختر را از ميان بردارد تا آقا ديو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پيش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را بريد و چاقوى خونين را در جيب انار خاتون گذاشت. صبح براى پيدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصيهٔ زن امر کرد جيب همه را بگردند. چاقو از جيب انار خاتون پيدا شد. پادشاه دستور داد چشمهاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زير بلغش گذاشت و بيرونش کرد. انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابهاى رسيد. داخل خرابه نشست و گريه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را ديد. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشيد و دستى هم به سر و گردن بچهها و مشتى ريگ به دامنش ريخت و گفت: ”پاشو تو و بچههايت صحيح و سلام هستيد.“ انارخاتون بيدار شد و ديد که بچههايش سالمند و مشتى طلا نيز در دامنش ريخته شده. زن قصرى ساخت. و بچهها بزرگ شدند. روزى بچهها پادشاه را ديدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچهها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و بايد همه را بگردند. وزير گفت مگر پادشاه قاشق مىزدد؟ اناخاتون که پشت پردهاى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچههايش را مىبرد؟ و از پشت پرده بيرون آمد. شاه از همهٔ قضايا با خبر شد و دستور داد که ديو و مادر انارخاتون را پيدا کردند و کشتند. |
انار و کولى
جوى آبى بود که کنارش هم درخت انارى قد کشيده بود. روى درخت تعدادى انار بود و داخل جوى هم چندين کولى (نوعى ماهى ريز و کوچک) دُم مىزدند. ريشه درخت انار از زيرزمين به آب جوى نفوذ کرده بود. کولىها چندين بار به انارها پيغام داده بودند که پايتان را از خانه ما بکشيد بيرون اما آنها محل نکرده بودند. ناچار کولىها نقشه کشيدند که پاى درخت انار را بجوند. کولىها شروع به جويدن ريشه کردند. داد انارها به هوا رفت که اين چه کارى است مىکنيد. ولى اينبار کولىها اعتنائى نکردند. انارها تهديد کردند و کولىها گفتند هر کارى مىخواهيد بکنيد. پس انارها هم نقشه کشيدند و يکى از آنها از جاش گذشت و از آن بالا خود را انداخت روى يکى از کولىها و سرش را شکست. خون به راه افتاد طورى که آب جوى به رنگ قرمز درآمد. کولىها آمدند دست و بال انار را بستند. انارها اعتراض کردند شما حق نداريد رفيق ما را دستگير کنيد، مملکت قانون دارد، قاضى دارد. يکى از کولىها گفت شما حق داشتيد به خانه ما تجاوز کنيد؟ يکى از انارها گفت آب که تنها مال شما نيست. مال ما هم هست شما به دنيا نيامده بوديد اين جوى بود، ما هم بوديم. کولىها قبول نکردند و گفتند شما متجاوز هستيد و رفيق شما کله رفيق ما را شکست. بگو مگو ميان آنها بالا گرفت و بالأخره قرار گذاشته شد که پيش قاضى بروند. کولى سرشکسته و انار کت بسته رفتند نزد قاضي. پيش قاضى چندين شاکى و متهم نيز حضور داشتند. قاضى تا آن دو را ديد دهنش آب افتاد و گفت بهبه چه فرمايشى داريد؟ آن دو ماجراى خود را تعريف کردند. قاضى گفت اجازه بدهيد اول کار اينها را راه بيندازم تا بعد. انار و ماهى کوچک در گوشهاى منتظر ايستادند تا قاضى کار خود را تمام کرد و نزد آنها آمد. قاضى دستى به سر و روى آن دو کشيد و دلجوئى کرد و بعد زنش را صدا کرد و گفت ضعيفه ضعيفه ماهىتابه را پر از روغن کن بگذار روى اجاق، ناهار ماهى داريم، بيا اين انار را هم آب بگير بپاش روى ماهى که خوشمزهتر شود. انار و کولى بند دلشان پاره شد و آرام در گوش همديگر گفتند ديدى چهطور تو هچل افتاديم؟ بعد شروع به عجز و ناله کردند و به زن قاضى گفتند ما اصلاً شکايتى نداريم بگذار برويم. زن قاضى گفت، امر، امر آقاست و بعد کولى را پوست کند و رودههايش را بيرون آورد و گذاشت تو ماهىتابه. کولى بيچاره شروع به جلز و ولز کرد که زن انار را هم برداشت دانه کرد و آبش را پاشيد روى آن. قاضى و زن او و بچههايش نشستند دور سفره و حسابى غذا خوردند. خبر به کولىها و انارها رسيد. خيلى ناراحت شدند و براى آن دو عزا گرفتند و در مراسم عزادارى به اين نتيجه رسيدند که اگر قاضى جزء خودشان باشد براى آنها کارى نمىکند. پس با هم عهد و پيمان بستند که به همديگر کارى نداشته باشند و به حقوق يکديگر تجاوز نکنند. |
دختران انار
روزي بود؛ روزي نبود. زن پادشاهي بود كه بچه دار نمي شد. يك روز نذر كرد اگر بچه دار شود يك من عسل و يك من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد براي ماهي هاي دريا. از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسري زاييد. پادشاه خيلي خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغاني كردند و جشن بزرگي راه انداخت. يك سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نيازش را به كلي فراموش كرد. روزها همين طور آمدند و رفتند تا يك روز زن نگاهي انداخت به قد و بالاي پسرش و به فكر فرو رفت. با خودش گفت «اي دل غافل! پسرم بيست و يك ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نكرده ام.» پسر وقتي ديد مادرش به فكر فرو رفته پرسيد «مادرجان! چه شده؟ انگار خيلي تو فكري.» زن گفت «پسرم! نذر كرده بودم اگر بچه دار شدم يك من روغن و يك من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد براي ماهي هاي دريا.» پسر گفت «اينكه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.» زن رفت يك من عسل و يك من روغن خريد داد به پسرش. پسر عسل و روغن را ورداشت برد كنار دريا. ديد پيرزني نشسته آنجا. پيرزن پرسيد «پسرجان داري كجا مي روي؟» پسر جواب داد «مادرم نذر كرده يك من عسل و يك من روغن بيارم براي ماهي هاي دريا.» پيرزن گفت «ننه جان! ماهي عسل و روغن مي خواهد چه كار! آن ها را بده به من پيرزن تا بخورم و به جانت دعا كنم.» پسر ديد پيرزن حرف درستي مي زند و گفت «باشد!» و عسل و روغن را داد به پيرزن و خواست برگردد كه پيرزن گفت «الهي كه دختران انار نصيبت بشود پسرجان!» پسر پرسيد «ننه جان! دختران انار كي ها هستند؟» پيرزن جواب داد «سر راهت به باغي مي رسي؛ همين كه پايت را گذاشتي تو باغ صداهاي عجيب و غريبي به گوشت مي رسد. يكي مي گويد نيا تو مي كشمت! ديگري مي گويد نيا تو مي زنمت! پسرجان! از اين حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نكن و يكراست برو جلو, چند تا انار بچين و برگرد.» پسر راه افتاد و در راه رسيد به باغ. رفت چهل تا انار چيد و برگشت. در راه يكي از انارها پاره شد؛ دختر قشنگي از توي آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!» پسر آب و نان نداشت كه به او بدهد و دختر افتاد و مرد. كمي بعد يك انار ديگر پاره شد. دختر قشنگي از توي آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!» اين يكي هم افتاد و مرد. در طول راه دختر ها يكي يكي از انار آمدند بيرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند. پسر رفت و رفت تا رسيد كنار چشمه اي. انار آخري پاره شد, دختر قشنگي از توش درآمد و نان و آب خواست. پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «اين دختر سراپا برهنه را كه فقط يك گردنبند به گردن دارد نمي توانم ببرم به شهر. بايد اول بروم و برايش لباس بيارم.» هر قدر دختر اصرار كرد كه او را با خود ببرد, پسر قبول نكرد. به دختر گفت «همين جا بمان زود مي روم و بر مي گردم.» و تنها راه افتاد سمت شهر. درخت نارنجي كنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم كن.» درخت نارنج سرش را خم كرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست. كمي كه گذشت دده سياهي كه چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه كوزه اش را آب كند و عكس دختر را در آب ديد, خيال كرد عكس خودش است. گفت «من اين قدر خوشگل باشم, آن وقت بيايم براي خانم كوزه آب كنم.» و كوزه را زد به سنگ شكست و برگشت خانه. خانم پرسيد «كوزه را چي كار كردي؟» دده سياه جواب داد «از دستم افتاد و شكست.» خانم گفت «كهنه هاي بچه را وردار ببر بشور.» دده سياه كهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عكس دختر را در چشمه ديد و با خودش گفت «حيف نيست من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم كهنه بشورم.» بعد كهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه. خانم پرسيد «كهنه ها را چي كار كردي؟» دده سياه جواب داد «خانم! من اين قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي تو كهنه بچه بشورم؟ حيف نيست؟» خانم گفت «مرده شور تركيبت را ببرد با آن چشم هاي باباقوري و لب هاي كلفتت. برو تو آينه ببين چقدر خوشگلي و حظ كن. حالا بيا بچه را ببر بشور.» دده سياه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عكس دختر را در آب ديد گفت من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم بچه بشورم.» بعد بچه را بلند كرد سر دست؛ خواست پرتش كند تو چشمه كه دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد كه «آهاي دختر! چه كار داري مي كني؟ كاريش نداشته باش. امت محمد است.» دده سياه سر بلند كرد ديد دختري مثل پنجه آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج. زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بيايم پهلوي تو.» دختر انار جوابش را نداد. دده سياه آن قدر التماس كرد و قربان صدقه اش رفت كه دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آويزان كرد. دده سياه موهاي دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو كي هستي؟» «من دختر انارم.» «اينجا چه مي كني تك و تنها؟» «شوهرم رفته لباس بياورد تنم كند و من را ببرد.» «اين چه جور گردن بندي است كه بسته اي به گردنت؟» «جان من توي همين گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز كنند مي ميرم.» «خانم جان! قربانت برم بيا سرت را بجويم.» «توس سر ما آن جور چيزهايي كه تو فكر مي كني پيدا نمي شود.» دده سياه دست ورنداشت. آن قدر التماس كرد كه آخر سر دختر نخواست دلش را بشكند و رضا داد. دده سياه دزدكي گردن بند را از گردن دختر انار واكرد و او را هل داد و انداخت توي آب. دختر شد يك بوته نسترن و ايستاد لب چشمه. كمي بعد پسر برگشت و گفت «بيا پايين.» دده سياه گفت «از اين درخت به اين بلندي چطوري بيايم پايين.» پسر گفت «وقتي مي خواستي بري بالا مگر خودت نگفتي درخت نارنجم سرت را خم كن و درخت خودش خم شد؟» دده سياه گفت «آن وقت خم مي شد؛ حالا دلش نمي خواهد خم بشود.» پسر رفت بالا درخت او را آورد پايين. گفت «اين لباس ها را از كجا پيدا كردي؟» «از يك دده سياه امانت گرفتم.» «رنگ و رويت چرا اين قدر سياه شده؟» «از بس كه توي باد و زير آفتاب ايستادم.» «چشم هات چرا چپ شده؟» «از بس كه چشم به راه تو دوختم.» «پاهات چرا اين جور پت و پهن شده؟» «از بس كه بلند شدم و نشستم.» پسر ديگر چيزي نگفت. يك دسته گل نسترن چيد و دده سياه را ورداشت و افتاد به راه. دده سياه ديد هوش و حواس پسر همه اش به گل هاي نسترن است و مرتب با آن ها بازي مي كند و هيچ اعتنايي به او نمي كند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر كرد. پسر خم شد آن ها را جمع كند, ديد عرقچيني افتاده رو زمين. عرقچين را ورداششت و راه افتاد. دده سياه ديد پسر همه اش با غرقچين ور مي رود و هيچ اعتنايي به او نمي كند. عرقچين را از دستش گرفت و پرت كرد. پسر خم شد عرقچين را وردارد, ديد كبوتر قشنگي نشسته جاي آن, كبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسيدند به خانه. هر كس چشمش افتاد به دده سياه, گفت «يك دده سياه و اين همه افاده.» پسر به روي خود نياورد و بي سر و صدا عروسيش را راه انداخت. چند روز بعد, وقتي دختر ديد پسر هميشه سرش به كبوتر بند است و هيچ اعتنايي به او ندارد, گفت «من ويار دارم؛ كبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.» پسر گفت «هر چند تا كبوتر كه بخواهي مي گويم برايت بيارند.» دده سياه گفت «هوس كرده ام گوشت اين كبوتر را بخورم.» پسر قبول نكرد و سر حرفش ايستاد. اين گذشت, تا يك روز كه پسر در خانه نبود دده سياه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ويار دارم؛ اما پسرت نمي گذارد اين كبوتر را سر ببرم.» پادشاه داد سر كبوتر را بريدند. از جايي كه خون كبوتر به زمين ريخت درخت چناري روييد و قد كشيد. وقتي پسر برگشت خانه از درخت خيلي خوشش آمد. از آن به بعد, هميشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش مي پلكيد. دده سياه هر دو پايش را كرد تو يك كفش كه «بايد اين درخت را ببري و با چوبش براي بچه ام گهواره درست كني.» پسر گفت «قحطي چوب كه نيست. از هر درخت ديگري كه بخواهي مي دهم گهواره درست كنند.» اين هم گذشت؛ تا يك روز كه پسر رفته بود شكار, دده سياه رفت پيش پادشاه و ماجرا را برايش تعريف كرد. پادشاه بي معطلي داد چنار را بريدند و با چوبش گهواره درست كردند. از آن چنار زيبا فقط يك تكه چوب باقي ماند كه آن را به گوشه اي انداختند. تكه چوب همان جا ماند و ماند تا پيرزني كه به خانه پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو مي كرد, روزي تكه چوب را ديد؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! اين را بده ببرم بگذارم زير دوكم.» دده سياه گفت «وردار ببر.» پيرزن تكه چوب را برد گذاشت زير دوكش. روز بعد, وقتي برگشت خانه ديد خانه اش آب و جارو شده و همه چيز مثل دسته گل تر و تميز است. پيرزن گوشه و كنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است.» فردا از خانه بيرون نرفت و پشت پرده اي پنهان شد. ديد دختري از چوب زير دوك آمد بيرون و همه جا را آب و جارو و تر و تميز كرد. بعد, خواست برود توي تكه چوب كه پيرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هيچ كس را ندارم؛ بيا دختر من بشو.» دختر ديگر نرفت توي چوب و در خانه پيرزن ماندگار شد. روزي جارچي ها در شهر جار زدند «هر كس مي تواند بيايد از ايلخي بان پادشاه اسب بگيرد و پرورش بدهد.» دختر به پيرزن گفت «ننه جان! تو هم برو يكي بگير.» پيرزن گفت «ما كه علوفه نداريم بدهيم به اسب.» دختر گفت «تو برو بگير. كارت نباشد.» پيرزن رفت پيش پادشاه. گفت «اي پادشاه! بفرما يكي از اسب هايت را بدهند به من پرورش بدهم.» پادشاه گفت «ننه! تو كه حال و حوصله پرورش اسب نداري.» پيرزن گفت «دختر يكي يك دانه ام خيلي دلش مي خواهد اسبي داشته باشد.» پادشاه براي اينكه دل پيرزن را نشكند به ايلخلي بانش گفت «اسب مردني و چلاقي بدهد به پيرزن كه زنده ماندن و مردنش چندان فرقي نداشته باشد.» پيرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست كشيد پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشيد تو حياط و همه جا علف درآمد. چند ماه بعد, پادشاه امر كرد «برويد اسب ها را جمع كنيد.» غلام هاي پادشاه شروع كردند به جمع كردن اسب ها به خانه پيرزن هم سري زدند كه ببينند اسبش مرده يا زنده است. اسب چنان شيهه اي كشيد كه چيزي نمانده بود زهره همه آب شود. رفتند به طويله درش بياورند كه اسب هر كه را آمد جلو زد شل و پل كرد و هر كس را كه پشت سرش ايستاده بود به لگد بست. غلام ها گفتند «ننه جان! ما كه حريف اين اسب نمي شويم؛ بگو يكي بيايد اين را از طويله بكشد بيرون تا ما آن را ببريم.» دختر رفت دستي كشيد پشت اسب و گفت «حيوان زبان بسته, بيا برو. از صاحب چه وفايي ديدم كه از تو ببينم.» اسب از طويله آمد بيرون و غلام هاي پادشاه آن را گرفتند و بردند. روزي از روزها, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد و هيچ كس نتوانست آن را به نخ بكشد. دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من مي توانم مرواريدها را نخ كنم.» پيرزن گفت «دختر جان! اين كار از تو ساخته نيست. از خيرش بگذر.» دختر اصرار كرد. پيرزن آخر سر قبول كرد و با ترس و لرز رفت پيش پادشاه گفت «قبله عالم به سلامت! من نمي گويم, دخترم مي گويد مي توانم مرواريدها را به نخ بكشم.» پادشاه گفت «برو دخترت را بيار اينجا ببينم.» دختر رفت پيش پادشاه, پادشاه گفت «اين تو هستي كه گفته اي مي توانم مرواريدها را نخ كنم؟» دختر گفت «بله! اما به شرطي كه تا همه را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق بيرون نرود.» پسر پادشاه امر كرد «هر كس مي خواهد به حياط برود, زودتر برود و هر كس در اتاق مي ماند بداند تا اين دختر مرواريدها را نخ نكرده نمي تواند قدم بگذارد بيرون.» بعد, در را قفل كرد و همه به تماشا نشستند. دختر مرواريدها را چيد جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع كرد «من اناري بودم بالاي درختي. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! يك روز پسر پادشاه آمد و من را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! من را برد و رو درخت نارنجي گذاشت. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياهي آمد و گردن بند مرواريدم را باز كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!.» به اينجا كه رسيد دده سياه گفت «ديگر بس است! از خير گردن بند گذشتيم.» دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد و با هر آهاي! آهايي كه مي گفت چند تا از مرواريدها كنار هم قرار مي گرفت و مي رفت به نخ. «من را توي آب انداخت و شدم يك بوته نسترن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پسر پادشاه گل هايم را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه ديد پسر پادشاه همه هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك عرقچين. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمين. شدم كبوتر. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, اين دده سياه ويار كرد و داد سرم را بريدند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك چنار. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!» دده سياه باز هم پريد تو حرف دختر و گفت «ول كن ديگر! گردن بند نخواستيم.» دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد «چنار را بريدند براي بچه اش گهواره درست كردند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پيرزني يك تكه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم دختر پيرزن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! روزي پادشاه يك اسب لاغر و مردني داد به ما. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! اسب را پرورش داديم و غلام ها آمدند و بردنش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد.» دده سياه داد كشيد «واي دلم! در را وا كنيد برم بيرون. مردم از دل درد.» پسر پادشاه گفت «تا همه مرواريدها نخ نشده هيچ كس نبايد برود بيرون.» دختر دنبال حرفش را گرفت «هيچ كس نتوانست آن ها را به نخ بكشد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسيد تو مي تواني مرواريدها را نخ كني. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دختر گفت بله, اما به شرطي كه تا آن ها را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق نرود بيرون. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!» به اينجا كه رسيد كار نخ كشيدن مرواريدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت كرد به طرف دده سياه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفايي كرده كه به تو بكند.» پسر پادشاه ديد اين همان دختر انار است. پيشانيش را بوسيد و داد دده سياه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول كردند به كوه و بيابان. بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسيدند. |
قرض گرفتن سردار از کاسب بازار * 1 *
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود. معتصم، خليفه عباسي، در بغداد غلامان و خدمتگزاران بسياري داشت که بيشتر آنها از شهرها و کشورهاي ديگر بودند و با مردم بغداد پيوند خويشي و آشنايي و همزباني نداشتند و هر يک به نوعي بلاي جان مردم بودند. بعضي از اين غلامان وقتي به رياست و فرماندهي و اميري و سرداري لشکر مي رسيدند داراي دم و دستگاهي مي شدند و علاوه بر خدمت لشکري در شهر کارهايي داشتند، معامله داشتند، ديد و بازديد داشتند، حساب و کتاب داشتند، و لازم مي شد براي زدوبندهاي خود مردم شهر را بشناسند. اين بود که از ميان بغداديان اشخاص را انتخاب مي کردند تا در حسابها و کارهايشان نظارت و سرپرستي کنند و آنها را « وکيل» مي ناميدند. اين افراد هم کساني بودند زبان باز و چاپلوس که خود را به زورمندان نزديک مي کردند تا نفعي ببرند و تنها تا آنجا حفظ ظاهر را مي کردند که پيوندشان با مردم شهر بريده نشود. يک روز يکي از اميران تازه کار، وکيل خود را خواست و گفت: « من براي کار مهمي تا فردا پانصد دينار پول لازم دارم که بايد از کسي قرض کنم و چهار ماه ديگر که دستم باز مي شود پس بدهم. از مردم بغداد کسي را مي شناسي که پول قرض بدهد؟» وکيل فکري کرد و گفت: بله، چرا، هستند، ولي اين روزها قرض گرفتن براي کسي که اهل محل نيست خيلي مشکل است. مردم دو سه جورند: يکي کساني هستند که اگر پول بيکار داشته باشند به دوستان و آشنايان خود« قرض الحسنه» مي دهند و کارشان را راه مي اندازند و بعد هم اصل پول خود را پس مي گيرند و سودي نمي خواهند. اينطور آدمها معمولاً پول کم دارند و تا با کسي رفيق نباشند و درست او را نشناسند و به حسابي بودنش اعتماد نداشته باشند قرض نمي دهند... امير گفت: پر حرفي نکن، معلوم است اينطور آدمها پانصد دينار يکجا بما پول قرض نمي دهند چون که از خودشان نيستيم. وکيل گفت: بله، يک عده خارجي هم هستند که پول قرض دادن کارشان است. اينها پول زياد دارند و پانصد دينار يا هزار و صد هزار برايشان فرقي ندارد و با هر کسي معامله مي کنند و سود مي برند. در واقع پول را مي فروشند، گرانتر مي فروشند و ارزان تر ني خرند، امروز پانصد مي دهند و چندي بعد هزار پس مي گيرند... امير گفت: با همين ها بايد معامله کنيم. زودتر کارمان روبه راه مي شود و چيزي را که امروز لازم داريم همين امروز مي خريم، اگر هم گران تمام شود عيبي ندارد. وکيل جواب داد: بله، اما اينطور آدمها به قول و نوشته و قيض و يادداشت هر کسي اعتماد نمي کنند و به سادگي پول بي زبان را دست آدم زبان دار نمي دهند. اينها هميشه يک چيزي را گرو مي گيرند. خانه اي، باغي، مزرعه اي چيزي را که چندمين برابر پول قرضي ارزش داشته باشد با شاهد و سند معتبر گرو بر مي دارند و اگر کسي وثيقه و گروي معتبر نداشته باشد نمي تواند از اينها قرض بگيرد، مگر اين که در بازار اسم و رسم و کسب و کار مهمي داشته باشد. امير گفت: پس اين هم نشد. خانه و املاک ما هنوز در راه است و تازه مي خواهيم شروع کنيم. ولي در دنيا را که نبسته اند، بايد کسي ديگر را پيدا کرد. وکيل گفت: صحيح است، همين را مي خواستم بگويم. از اين دو دسته که بگذريم يک جور ديگر هم هستند که پول قرض دادن شغلشان نيست ولي سرمايه اي دارند که با آن خريد و فروش مي کنند و اگر يک روز يقين پيدا کنند که ممکن است پولي در شرکتي بگذارند و سود آن از کسب خودشان بيشتر باشد يا فايده ديگري داشته باشد ممکن است به طمع بيفتند و خيلي ساده قرض بدهند. براي شما معامله کردن با پول فروشان ممکن نمي شود و بايد اين طور اشخاص را پيدا کنيم. امير گفت: خوب، من از تو همين را مي خواستم. وکيل گفت: من از اين طور آدمها يک نفر را مي شناسم. آدم خوبي است، کاسب است و دکانش در فلان بازار است، من با او مختصري داد ستد دارم و گاهي ساعتي در دکان او مي نشينم. تا آنجا که من مي دانم اين مرد ششصد دينار سرمايه دارد و با آن خريد و فروشي مي کند و کارش هم چندان رونقي ندارد، از همکارانش هم بدي بسيار ديده و تصور مي کنم دوستي با شما که امير و رئيس هستند برايش مفيد است. مردم ضعيف هميشه مايل هستند به يک کسي که زور و قدرتي دارد نزديک شوند. ولي اين شخص در بازار کار کرده و حساب دستش است و اگر قرار باشد همه سرمايه اش را به دست کسي بسپارد بايد هم به دوستي او اعتماد پيدا کند و هم اميد نفعي داشته باشد. امير گفت: بسيار خوب، تو مردم را بهتر مي شناسي ، من حاضرم سودي بيشتر از خريد و فروش بازار به او برسانم و براي اطمينان خاطرش هم هر طوري که تو صلاح مي داني رفتار کنم. وکيل گفت: راهش اين است که کسي پيش او بفرستي او را دعوت کني و از ديدار او خوشحالي کني و بگويي که مردم از او خيلي تعريف کرده اند و تو خاطر خواه اخلاقش شده اي. بايد به او عزت و احترام بسيار بگذاري و يک پذيرايي گرمي هم از او بکني و او را به دوستي خود اميدوار کني و بعد در پيچ و خم صحبت ها از اين که ديشب با خليفه شام خورده اي و ديروز با خليفه به شکار رفته اي سخن بگويي و خودت را خيلي مهم جلوه بدهي و گاهي از پنجاه هزار سوار که در فرمان تو هستند و گاهي هم از انصاف و وجدان حرف بزني و کم کم در ضمن تعارفها موضوع پول و قرض را به ميان بکشي، و اميد هست که مرد کاسب اعتماد پيدا کند و اميدوار شود و درخواست تو را در نکند. امير گفت: بسيار خوب است، اما چرا خودت نروي و او را دعوت نکني؟ وکيل گفت: صلاح در اين است که کسي ديگر برود تا با او آشنا نباشد و از او چيزي نپرسد. اگر من بروم ممکن است بپرسد امير چه کار دارد؟ آن وقت اگر راستش را بگويم ممکن است نتوانم او را به آمدن راضي کنم، اگر هم دروغ بگويم بعدش از من گله مند مي شود. بهتر است خودت او را دعوت کني و من هم اينجا باشم و گوشه کار را بگيرم و در يک مجلس کار را تمام کنم که فرصت فکر کردن پيدا نکند. امير گفت: همين کار را خواهم کرد. پيره غلام جا افتاده اي را به سراغ مرد کاسب فرستاد و پيغام داد که امير لشکر سلام رسانيده و از شما خواهش دارد نزديک ظهر براي کار لازمي يک ساعتي پيش ما بياييد. مرد کاسب وقتي پيغام را شنيد گفت: « اطاعت مي شود». بعد پيش خود فکر کرد که امير لشکر مرا نمي شناسد آيا با من چکار دارد؟ اما از طرف ديگر آشنايي با امير را غنيمت مي دانست و گفت شايد خريدي فروشي کاري دارد و انشالله خير است. مرد کاسب سر ساعت به خانه امير رفت. او را به اتاق پذيرايي راهنمايي کردند. امير با جمعي از نزديکان نشسته بودند. وارد شد و سلام کرد. امير از کسان خود پرسيد: اين خواجه فلان کس است؟ گفتند آري. امير از جاي خود برخاست و با او دست داد و او را نزديک خود نشاند و گفت: از ملاقات شما خيلي خوشوقتم. ما از خوبي و امانت و دين داري و بزرگواري شما بسيار شنيده ايم و نديده و نشناخته فريفته شما شده ايم. مرد کاسب گفت: خوبي از خودتان است. بنده که قابل نيستم. امير گفت: اختيار داريد، من شنيده ام که در همه بازار بغداد از شما خوش معامله تر و درستکارتر کسي نيست و همه از شما تعريف مي کنند. اين است که واقعاً آرزو داشتم با هم آشنا باشيم و نزديک باشيم و با هم دوستي و برادري و آمد و رفت داشته باشيم. من مي خواهم خانه ما را خانه خودت بداني و بيايي و بروي و هر کاري هم که داشته باشي و از دست ما بر آيد مضايقه نداريم. آخر يک کارهايي هم از دست ما بر مي آيد که براي دوستان صورت بدهيم. مرد کاسب شرمنده شده بود و تشکر مي کرد و مي گفت: سبب ساز خير خداست. وکيل هم مي گفت: بله، اين خواجه واقعاً مرد بزرگواري است من به ايشان ارادت دارم و در بازار بغداد هيچ کس به اين خوبي نيست. بعد حرفهاي ديگر به ميان آمد و امير گاهگاه به مرد کاسب اظهار لطف مي کرد و احوالش را مي پرسيد و باز حرفهاي ديگر پيدا مي شد تا اين که ظهر شد و سفره آوردند. در سر سفره ناهار هم امير خواجه را نزديک خود جاي داد و در موقع صرف غذا هم دايم به مرد کاسب مهرباني مي کرد و حسابي خواجه را خجالت زده کرد. وکيل هم دست به سينه مواظب بود و به خواجه خدمت مي کرد. بعد از صرف ناهار اطرافيان امير يکي يکي خدا حافظي کردند و رفتند. همين که مجلس خلوت شد امير سر صحبت را باز کرد و از وضع کار و کاسبي بازار پرسيد و خواجه چيزهايي که مي دانست مي گفت. بعد از امير گفت: راستي علاوه از اين که خيلي ميل دارم هر روز شما را ببينم ولي امروز مي خواستم يک موضوعي هم با شما در ميان بگذارم، مي داني چيست؟ مرد کاسب گفت: امير بهتر مي داند. امير گفت: هان، حقيقت اين است که من خودم آدم زرنگي هستم و خيلي حواسم جمع است و به همين دليل به کساني که مي خواهند زرنگي کنند و خودشان را پيش من عزيز کنند زياد رو نمي دهم . آخر وقتي مردم مي بينند که من امير لشکر خليفه هستم و هر روز به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خوردم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خورم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به هر بهانه اي خدمتي بکنند و بعد صد جور توقع و خواهش دارند. ولي من هم در کار خودم بايد هوشيار باشم، بايد به وظيفه ام عمل کنم و نبايد بگذارم که آدم هاي زرنگ از قدرت و مقام من به نفع خودشان و به ضرر ديگران استفاده کنند، مگر نيست؟ مرد کاسب گفت: بله، صحيح است. امير گفت: آهان، من مي گويم انسان بايد طوري رفتار کند که وجدانش آرام باشد. درست است که قدرت چيز خوبي است ولي اين قدرت را به ما داده اند که به مردم خدمت کنيم، يعني به همه مردم، و من نمي خواهم اين مقام و قدرتي که دارم به هيچ غرضي آلوده شود و وقتي آدم از مردم توقع چيزي نداشت آن وقت مي تواند جلو توقع هاي آدم هاي زرنگ بايستد و شما خوب مي دانيد که چه مي خواهم بگويم. مرد کاسب گفت: البته، فرمايش شما صحيح است. امير گفت: به همين جهت من هميشه خيلي به سادگي زندگي مي کنم و از خدا آرزو دارم که هيچ وقت مرا محتاج آدم هاي زرنگ نکند تا بتوانم انصاف را در همه کارها رعايت کنم. ولي اين روزها يک کاري پيش آمده است که به يک مبلغ پول قرضي احتياج دارم و خوب است که هيچ کس اين را نمي داند و گرنه در بازار کساني هستند که اگر اين را بدانند خودشان پيشدستي مي کنند و اگر هزار دينار لازم باشد ده هزار دينار مي فرستند. آخر مي دانند که از معامله با من خيلي فايده مي برند. ولي همانطور که عرض کردم نمي خواهم روي بعضي ها توي روي من باز شود. اين بود که امروز فکر کردم حالا که همه از خوبي شما تعريف مي کنند و حالا که من آرزو دارم بين ما دوستي و برادري برقرار باشد و خودماني باشيم اين مطلب را هم با شما در ميان بگذارم که از همه بهتر هستيد. من خودم هم وقتي پول بيکار دارم در بازار به دوستان مي سپارم تا با آن کار کنند و اگر خداوند خيري رسانيد آخر سر يک چيزي هم به من بدهند. همين حالا هم پيش چند نفر پول دارم که چون وعده اش نرسيده نمي خواهم اشاره اي بکنم. يکي هم هست که دو هزار دينار گرفته و مدتي از وعده گذشته و چون مي دانم آدم با خدا و دين داري است و وضع بازار هم خوب نيست نمي خواهم يادآوري کنم تا وقتي خودش بياورد. به هر حال چون من و شما ديگر خيلي با هم نزديک خواهيم بود اين معامله را امروز شما بکنيد و هزار ديناري به من به عنوان قرض بدهيد در برابر سند رسمي و از روي حساب به مدت چهار ماه و همين که پولهاي خودم نقد شد پس مي دهم. و البته علاوه بر حساب رسمي آن يک دست لباس هم براي سپاسگزاري تقديم مي کنم و مي دانم که شما بيش از اينها هم مي توانيد فراهم کنيد و در اين موقع مضايقه نمي کنيد. مرد کاسب از کمرويي و خوش اخلاقي که داشت نتوانست عذري بياورد و گفت: البته اطاعت فرمان شما جاي خود دارد ولي من از آن تاجرها نيستم که هزار و دو هزار دينار داشته باشند و با بزرگان جز راست نمي توان گفت. حقيقت اين است که همه سرمايه من ششصد دينار است که با سختي و قناعت به دست آورده ام و در بازار با آن دست و پايي مي زنم و خريد و فروشي مي کنم. و نمي دانم چطور وضع کار و کسب خودم را شرح بدهم که شما بدانيد راست مي گويم. امير گفت: من در راستي حرف شما کوچکترين شکي ندارم. همين راستي و درستي شماست که مرا به دوستي شما علاقمند مي کند. اما اين هم که گفتم احتياج به هزار دينار دارم در واقع پول طلا در خزينه بسيار است که براي کارهاي ديگر است و مقصود من از اين معامله بيشتر دوستي و يگانگي است که خيري هم بشما برسد. دلم مي خواهد بهانه اي داشته باشيم تا بيشتر همديگر را ببينيم. با اين ترتيب به طوري که من مي فهمم از خريد و فروش خرد و ريز با اين ششصد دينار در اين بازار کساد چيزي عايد شما نمي شود حالا که اين طور است دوست عزيز، اصلا بيا و اين ششصد دينار را به عنوان قرض يا شرکت به من بده و براي محکم بودن کار هم سندي به مبلغ هفتصد دينار مي نويسيم و چهار ماه ديگر که پولهاي من مي رسد هفتصد دينار يا بيشتر را مي گيري و خلعتي هم بر آن مي گذارم و بعد هم که پولهاي بيکار داشتم به جاي ديگران به دست خودم مي سپارم که به وضع خوبي با آن کاسبي کني و کارت را رونق بدهي، ما که با هم اين حرفها را نداريم. وکيل هم کمک کرد و گفت: بله، شما هنوز نمي دانيد که اين امير چقدر بزرگوار است، باور کن در ميان همه اميران دولت از اين امير پاک معامله تر کسي نيست و مردم هميشه از او خير مي بينند. مرد کاسب زبانش کند شد و گفت: چه عرض کنم، فرمانبردارم، اينقدر که هست دريغ ندارم. امير گفت: مرا سرافراز کردي که نمي خواستم از ديگران بگيرم و نمي خواستم به پولهاي خزينه دست بزنم و مي خواستم با اين کار پايه دوستي ما محکم شود ولي همين امروز بايد اين کار تمام شود. مرد کاسب رفت و 600 دينار تمام سرمايه نقد خود را برداشت و آمد و به امير تسليم کرد و قبضي براي چهار ماه بعد به مبلغ 700 دينار با مهر و امضاي امير دريافت کرد و با قدري ناراحتي و قدري اميدواري خداحافظي کرد و رفت به خانه اش. وقتي خواجه از خانه امير بيرون رفت امير به وکيل گفت: بد نشد، کار ما راه افتاد، اما بهتر است تو ديگر به دکان اين مرد در بازار نروي تا موضوع به صورت يک معامله تمام شده باشد و رنگ دوستي و رفاقت پيدا نکند. من حوصله اين حرفها را ندارم، البته اگر اينجا بيايد با او خوش رفتاري مي کنم و بسيار هم ممنون هستم ولي پولي داده است و سر وعده پس مي گيرد و بقيه حرفها تعارف است. وکيل گفت: باشد، اطاعت مي شود. |
قرض گرفتن سردار ... ۲ * پس ندادن قرض و درماندگي طلبکار*
مرد کاسب تا چند روز از اين معامله خوشحال بود. با خود مي گفت در اين بازار کساد اين سرمايه کم در ظرف 4 ماه چندان فايده نمي کرد و در خريد و فروش احتمال ضرر هم هست اما در اين همکاري حالا مي دانم که 4 ماه ديگر درآمد بيشتري دارم، دوستي با امير هم مفت من. دو هفته که گذشت مرد کاسب به فکر افتاد يک روز با امير ديداري تازه کند. ولي با خود گفت شايد اين کار پسنديده نباشد، شايد امير گرفتاري داشته باشد و موقع مناسب نباشد، بهتر است خود امير مرا بخواهد، اصلا رفتن من به خانه امير يک نوع جسارت است و چون طلبکار هستم بد است، هيچ کس از طلبکار خوشش نمي آيد، ممکن است امير هم از ديدار من شرمنده شود و دوستي ما خلل پيدا کند، بهتر است در اين مدت چهار ماه خودم را نشان ندهم تا امير مرا با آدم هاي زرنگي که مي گفت، فرق بگذارد و بعد از اين که پولم را گرفتم آن وقت گاه گاه امير را ببينم تا جاي هيچ حرفي نباشد و صداقت و صميميت ما ثابت شود. در مدت 4 ماه امير هرگز به ياد کاسب نبود. چهار ماه از تاريخ معامله گذشت و وعده قبض سر رسيد. مرد کاسب با خود گفت همين امروز و فرداست که امير مرا مي طلبد و حسابش را مي پردازد. اما خبري نشد. چند روز ديگر هم صبر کرد و گفت اين بد است که آدم درست روز وعده به سراغ طلبش برود، امير خودش حساب سرش مي شود و براي احترام شخصيت هر دو، بهتر است چند روز ديگر صبر کنم. باز هم خبري از امير نرسيد. مرد کاسب فکر کرد: خوب، امير گرفتار است و آمد و رفت بسيار دارد و روز وعده را فراموش کرده است. مي روم خودم را نشان مي دهم و يادش مي آيد. ده روز از وعده قبض گذشته بود که مرد کاسب يک روز به خانه امير رفت. غلامان ديده بودند که چندي پيش امير او را گرامي داشته، راهش دادند. در مجلس امير گروهي از اطرافيان و ديگران بودند. امير به مرد کاسب گفت: از ديدار شما خوشوقتم، مدتي است شما را نديده ام، شما گرفتاري داريد، من هم همين طور، زمانه اي است که هر کس به خود گرفتار است، حال شما چطور است؟... خوب، و من بايد الان به حضور خليفه شرفياب شوم، از اين که ناچارم فوري بروم خيلي متأسفم، مي خواستم بيشتر با شما صحبت کنم... مرد کاسب ديد که واقعاً امير گرفتار است. قدري تعارف کرد و خداحافظي کرد و بيرون آمد. و با خود گفت: حالا امير يادش آمد و درست مي شود. ده روز ديگر هم گذشت و خبري نشد. بار ديگر مردم کاسب به ديدار امير رفت. ساعتي نشست و احوال پرسي و تعارفهايي کردند و امير چيزي به روي خود نياورد. مرد کاسب خجالت کشيد که موضوع را به زبان يادآوري کند و فکر کرد همين امروز و فرداست که امير خودش پول را مي فرستد. دو ماه گذشت و مرد کاسب چند بار به ديدار امير رفت ولي امير از بابت پولي که بدهکار بود چيزي به روي خود نياورد. وکيل هم در آنجا ديده نمي شد. يک روز مرد کاسب از غلامان سراغ وکيل را گرفت و نام او را برد. گفتند مدتي است از اينجا رفته و حالا فلان کس وکيل است. مرد کاسب کمي نگران شد و چون هيچ وقت امير تنها نبود يادآوري از حساب را در حضور ديگران دور از ادب مي دانست. يک روز نامه اي نوشت و به دست امير داد. در آن نوشته بود که از وعده قبض بيش از دو ماه گذشته است و چون به آن پول خيلي احتياج دارم اميد است که به وکيل اشاره بفرماييد آن مختصر پول را به ارادتمند بپردازد. امير نامه را خواند و طلبکار را نزديک خود خواست و آهسته به او گفت: خيال نکن يادم نيست، به هيچ وجه ناراحت نباش، من در فکر تو هستم، چند روزي صبر کن من به زودي آن را درست مي کنم و به دست شخص معتمدي به حضور خودت مي فرستم، خيلي هم شرمنده ام. خيلي هم از محبت شما متشکرم. مرد کاسب رفت و دو ماه ديگر هم صبر کرد و هر روز منتظر بود که شخص معتمدي از طرف امير بيايد و پول را بياورد و قبض را بگيرد. ولي هيچ خبري از پول نشد. بار ديگر نامه اي نوشت و به خانه امير رفت و اين بار نامه را داد و به زبان هم يادآوري کرد که: جناب امير، اميدوارم از من آزرده نشويد. من واقعاً در بازار گرفتاري دارم و اين مختصر پول مورد احتياج من است لطفي بفرماييد که زودتر آبروي مرا نجات بدهيد. امير گفت:«صبر کنيد آقا جان، صبر کنيد ببينم.» امير از مجلس بيرون رفت و دم در به غلامان دربان گفت: مردي با اين نشاني اکنون از خانه بيرون مي رود، او را به خاطر بسپاريد و ديگر نگذاريد پيش من بيايد، بعد از اين اگر آمد به او بگوييد که «اينجا مهمانخانه نيست.» امير برگشت به مجلس و به مرد کاسب گفت: بله، يک فکري مي کنم، من هم اين کار را واجب مي دانم و سعي مي کنم زودتر کارت را درست کنم، يک کمي صبر داشته باش عزيزم، خدا خودش وسيله ساز است. امير در حضور ديگران طوري حرف مي زد مثل اينکه مرد کاسب به گدايي آمده باشد و از او تقاضايي داشته باشد. اما مرد کاسب ديگر نمي توانست سخت بگيرد و با خداحافظي از مجلس بيرون رفت. وقتي مرد کاسب بيرون رفت امير شروع کرد به غرولند زدن: -«عجب مردمي هستند. همين که يک بار چشته خور شدند ديگر ول کن نيستند. مرتب از آدم توقع دارند، مثل اينکه پول علف خرس است از اين وربکاري از آن ور سبز شود، درست است که آدم اگر از دستش کاري برآيد بايد کمکي بکند ولي چه جور؟ خوب است که هيچ کس آدم را نشناسد. مي گويند حضرت علي (ع) شبهاي تاريک به خانه بينوايان و يتيمان مي رفت و نان و خوراک مي داد و هيچ کس آن حضرت را نمي شناخت و بعد از شهادتش فهميدند چه کسي به ايشان نان مي رسانده. ثواب پنهان علاوه بر اجرش اينش خوب است که آدم را نشناسند وگرنه مردم ولش نمي کنند که به کارش برسد. مرد حسابي، تو به پول احتياج داري و گرفتاري داري، خوب، همه گرفتارند و احتياج دارند، کيست که احتياج نداشته باشد، و هميشه هم مستحق محروم است و پرروها کارشان را پيش مي برند. آخر آدم نمي تواند حرف تلخ بزند و دل مردم را بشکند ولي ما چه تقصيري داريم، ما چه کار مي توانيم بکنيم، هي بده، الله اکبر از اين مردم...» حاضران گفتند: بله، صحيح است، همين طور است، خيرخواهي هم براي خودش دردسرهايي دارد. اين، آخرين بار بود که خواجه کاسب به ديدار امير موفق شد. يک ماه بعد وقتي خواجه براي يادآوري مي آمد کسي به خانه امير راهش نداد. غلامان گفتند:«اينجا مهمانخانه نيست، عوضي گرفته اي!» مرد کاسب موضوع را فهميد که ديگر به خانه امير راهش نمي دهند و امير نمي خواهد پولش را بدهد. اين را هم مي دانست که زورش به امير نمي رسد و داد و فرياد هم فايده ندارد، او يک مرد کاسب بازار است، و امير هم امير است. با خود فکر کرد بهترين راه اين است که يک شخص معروف و معتبر را پيدا کند و قصه را بگويد و او را شفيع و ميانجي کند شايد امير را بر سر انصاف بياورد. هشت ماه از وعده قبض گذشته بود که مرد کاسب يکي از بزرگان را که با امير آشنايي داشت واسطه قرار داد و قبض را به او نشان داد و التماس کرد که چاره اي بکند. و امير به آن شخص جواب داد:«درست است که او قبضي در دست دارد ولي تا حالا ده برابر آن پول را کم کم از من گرفته است، آن وقت شما هم به چنين آدمي رو مي دهيد!» مرد کاسب از شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. شخص ديگري را پيدا کرد که با امير صحبت کند. امير جواب داده بود:«آيا تصور مي کنيد که من به اين هفتصد دينار پول يک آدم بي معني احتياج دارم؟ حقيقت اين است که اين مرد از نجابت من سوء استفاده مي کند و اين قبض هم يک سند باطل شده است. اصلاً حيف از شماست که در اين قضيه دخالت مي کنيد، شما که حقيقت را نمي دانيد بيخود از يک آدم کلاه بردار طرفداري نکنيد. من مي بينم آدم بدبختي است به او رحم مي کنم وگرنه مي رفتم رسماً ازش شکايت مي کردم و پدرش را جلو چشمش مي آوردم.» امير با هر يک از کساني که ميانجي گري مي کردند و داراي اعتبار و احترام بودند يک جوري جواب مي داد و به آنها مي فهماند که مرد کاسب حقي ندارد و آنها بيخود دخالت مي کنند. چند بار که اشخاص سرشناس در اين باره با امير صحبت کردند امير يک غلام ترک را پيش مرد کاسب فرستاد و پيغام داد که:«امير مي گويد اگر اين دفعه آن قبض را به کسي نشان دادي و حرفي زدي هر چه ديدي از خودت ديدي.» مرد کاسب ترسيد و ديگر قبض را به کسي نشان نداد ولي چند بار ديگر هم چند نفر از اشخاص سرشناس را واسطه کرد و التماس کرد و اثري نداشت. خوب، امير صاحب دم و دستگاه بود و مردم هم خودشان با او کار داشتند و ديگر دنبال حرف را نمي گرفتند و نمي خواستند امير از ايشان آزرده شود. يک سال و نيم گذشت و از ديدن اين و آن نيز نتيجه اي حاصل نشد. مرد کاسب گفت هر چه مي شود بشود، مي روم شکايت مي کنم. قبض مهر و امضاي امير را نزد قاضي بغداد برود و قصه را نوشت و از امير شکايت کرد. قاضي فرمان حاضر شدن امير را داد. اما امير به محضر قاضي حاضر نشد. قاضي حکم جلب او را داد و پنجاه نفر را فرستاد که امير را بياورند. اميرآن پنجاه نفر را با صد نفر محاصره کرد و نگاهداشت و به قاضي پيغام داد: اگر تو پنجاه نفر داري من صد و هزار دارم و دوست نمي دارم که کسي از زور با من حرف بزند و دوست نمي دارم به شما بي احترامي کنم. اندازه خودتان را نگاهداريد و دست از اين کار برداريد. قاضي مرد محترمي را نزد امير فرستاد و گفت: آخر اين مرد سند و نوشته دارد و طلبکار است، صحبت از زور نيست صحبت از حق و انصاف است، اگر تو که امير خليفه هستي به حکم قاضي و قانون تسليم نباشي ديگر سنگ روي سنگ بند نمي شود، اين هفتصد دينار هم پولي نيست که نتواني بدهي، يک جوي طلبکار را راضي کن. امير پيغام داد: هفتصد دينار پولي نيست اما اين مرد با سند پول داده و بي سند پولش را گرفته زيادتر هم گرفته اگر قسم هم بخورد دروغ مي گويد و من اگر آسمان به زمين بيايد يک دينار نمي دهم، اگر هم دست از اين حقه بازي برندارد من مي دانم که با قاضي چه بايد کرد و با کاسب حيله گر چه بايد کرد. شما بهتر است احترام خودتان را نگاه داريد. قاضي هم قاضي معتصم بود. پيغام امير را به مرد کاسب گفت و گفت: ما خطر کرديم اما اي برادر، دست تنها با شمشير طرف نمي توان شد. بهتر است باز هم صبر کني. آخر ما هم مي خواهيم قاضي باشيم تو هم مي خواهي کاسب باشي، خلاصه پاي آبروي خودت هم در ميان است زياد سخت نگير، خدا خودش درست مي کند. مرد کاسب ديد اگر کمي ديگر سخت بگيرد بدهکار هم مي شود و خواهند گفت سندش ساختگي است و قسمش دروغ است، قاضي هم به بدبختي مي افتد و سرمايه اش رفته آبرويش هم مي رود و يک دشمن زورمند هم پيدا کرده که انصاف ندارد و کسي که انصاف ندارد هر کاري از دستش برمي آيد. اين بود که از دوندگي خسته شد و از بزرگان و از همه کس نااميد شد و ناچار دل در خدا بست و درمانده و دل شکسته راه مسجد را پيش گرفت. در مسجد هيچ کس نبود. وضويي گرفت و در محراب شبستان مسجد دو رکعت نماز خواند و از ناراحتي که داشت شروع کرد بلند بلند مناجات کردن: - خدايا هيچ کس به داد من نرسيد، ديگر چاره اي نمانده و هيچ کاري از دستم برنمي آيد، حالا ديگر تو به داد من برس و داد مرا از اين بيدادگر بستان. خدايا... خدايا... دلش شکسته بود و بي اختيار به صداي بلند به گريه افتاد. در اين موقع پيرمرد درويشي از ايوان مسجد به شبستان وارد شده بود و مناجات مرد کاسب را شنيد و گريه اش را ديد و دلش به حال آن مرد سوخت. وقتي گريه اش آرامتر شد درويش پيش آمد و گفت: - اي برادر، خوب صفايي پيدا کردي، شايد نمي خواهي کسي حال تو را ببيند اما من حرفهايت را شنيدم و متأثر شدم. مگر چه شده که اين طور ناراحت و بي طاقت شده اي؟ مرد گفت: نمي دانم، وقتي آدم از همه جا درمانده مي شود و دلش مي شکند ديگر اختيار زبانش و اشکش را ندارد، اميدوارم مرا ببخشيد. درويش گفت: بخشايش از خداست. نه، واقعاً مي خواهم بپرسم چه شده، شايد وسيله اي و علاجي پيدا شود، شايد کاري بشود کرد. مرد گفت: کار از گفتن گذشته، مگر خدا خودش چاره اي بکند. درويش گفت: مي فهمم، خوب، خدا هم کارها را با اسبابها راست مي آورد. خدا به مردم روزي مي دهد اما نان را با زنبيل از آسمان نمي فرستد. در دنيا سبب ها و وسيله هاي بسياري هست که وقتي کسي آنها را نمي شناسد نمي داند چه بايد بکند. من فکر مي کنم اگر دردت را به من بگويي شايد خداوند سببي بسازد. مرد گفت: گفتن هيچ فايده اي ندارد. اي درويش در بغداد فقط خليفه مانده است که با او نگفته ام، ديگر با همه اميران و بزرگان، با قاضي و شحنه و با هر که تو فکرش را بکني گفته ام و فايده نداشته، به اينکه با تو بگويم هم سودي ندارد. درويش گفت: خيلي خوب، ولي ببين ظاهر کار نشان مي دهد که من از تو درويش ترم ولي اينقدر مثل تو ناراحت نيستم. شايد تو هم از اين گفتن آرامشي پيدا کني، تازه اگر فايده اي ندارد ضرري هم ندارد. من که درد و گرفتاري تو را بيشتر نمي کنم. يا سودي از اين گفتن به دست مي آيد يا نمي آيد ولي زياني ندارد. مگر نشنيده اي که از قديم گفته اند: هر که غمي دارد و با هر کسي بگويد شايد که از کمتر کسي چيزي بشنود که راحتي بيابد. مرد گفت: راست مي گويي، بهتر است بگويم. و داستان خود را از اول تا آخر براي درويش تعريف کرد. درويش وقتي احوال را شنيد گفت: هان، پس معلوم مي شود حق با تو است و اگر هر چه من مي گويم عمل کني همين امروز مي تواني پول خودت را از آن امير وصول کني. مرد کاسب گفت: چه طور ممکن است! درويش گفت: حالا مي بيني. اگر نشد مرا سرزنش کن. اصلا اگر درست فکر کني حالا وقت نماز نبود و من هم نمي دانم چرا به مسجد آمدم و در اين وقت روز گويا خدا مرا به مسجد کشيد تا آنچه را مي دانم به تو بگويم که تو راحت شوي. من چيزي نيستم ولي اين دعاي تو بود که مستجاب شد و سبب ساز آن خداست. خداوند هميشه اسباب هايي دارد که به موقع خودش به کار مي اندازد و حق را بر ناحق پيروز مي کند، اين اسبابها گاهي در آخرين لحظه به کار مي افتد براي اينکه پيش از آن مردم کوشش و تلاش خودشان را هم بکنند. مرد گفت: نمي دانم، مي گويي چه کار کنم، اميد به خدا. |
بسیار عالی است من این داستانهارا خیلی دوست دارم خسته نباشی
|
قرض گرفتن سردار .. ۳ * پيدا شدن چاره کار با شگفتي بسيار *
درويش گفت: گوش کن ببين چه مي گويم. بايد همين الان بلند شوي و بروي دست و رويت را کنار جوي آب بشويي. لازم نيست پيدا باشد که گريه کرده اي. حرف ناحق به آرايش و بهانه و جنجال احتياج دارد اما حرف حق به هيچ چيز احتياج ندارد. خداوند در حق و راستي و درستي اثري گذاشته است که خودش ضامن توفيق خودش است. از در بزرگ مسجد بيرون مي روي، از اين کوچه مي گذري، دست راست به بازار نجارها مي رسي، از بازار مي گذري، دست چپ از کوچه درختي درمي شوي، سر چهارراه که رسيدي از دور يک گلدسته پيدا است که مال مسجد کهنه است. مسجد کهنه در کوچه اي است که پشت ديوار قصر خليفه است، اما راهي به آنجا ندارد، کوچه مسجد کهنه کوچه بن بست و خلوتي است، از در مسجد کهنه در مي شوي، چند قدم دورتر چند تا دکان خرابه است، در دکان دومي پيرمردي چادر دوز نشسته است و با دو تا شاگرد خردسالش کار مي کند. بايد بروي پيش آن پيرمرد درزي و سلام کني و همه آنچه بر سرت آمده است از اول تا آخر براي او تعريف کني و ببيني پيرمرد چه مي گويد و چه مي کند. من اميدوارم اگر اين کار را بکني همين امروز به پول خودت برسي، آن وقت در حق من هم دعايي بکن و برو دنبال کارت، در اين که گفتم کوتاهي نکن، خداحافظ و التماس دعا. درويش اين را گفت و رفت. مرد کاسب از شنيدن اين حرفها تعجب کرد ولي اميدي در دلش پيدا شد و بلند شد که دستور درويش را به کار بندد. در راه با خود فکر مي کرد: خيلي عجيب است، همه بزرگان بغداد را شفيع کردم تا با امير نابکار صحبت کردند و اصرار کردن و هيچ فايده نداشت، به قاضي بزرگ پناه بردم و هيچ چاره نشد. حالا اين درويش ناشناس مرا پيش يک پيرمرد چادردوز بينوا مي فرستد و مي گويد مقصود تو از او حاصل مي شود. اين کار بيشتر به مسخره مي ماند، ولي چکنم، شايد يک چيزهايي هست که من نمي فهمم، به هر حال مي روم سرگذشت خود را به اين آدم هم مي گويم، هر چه هست اگر هم چاره اي پيدا نشود از اين که هست ديگر بدتر نمي شود. با اين فکرها رفت و در مسجد کهنه رسيد. دکان پيرمرد چادردوز همان جا بود که درويش گفته بود. به دکان وارد شد و سلام کرد. پيرمرد جواب سلامش را داد و ديگر چيزي نگفت. پيرمرد بود با دو تا شاگردش که هر دو خردسال بودند، دکان پيرمرد اثاث و تجملي نداشت، خودشان بودند و اسباب کارشان، و داشتند با کرباس پرده آفتابگير مي دوختند، بچه ها تند تند کار مي کردند، کسي حرفي نمي زد و همه ساکت بودند. مرد کاسب روي چهار پايه اي که پهلوي ديوار گذاشته بود نشست و به ديوار تکيه داد. چند لحظه که گذشت پيرمرد چادردوز کارش را زمين گذاشت و به مرد کاسب گفت: کاري داريد بفرماييد. مرد کاسب گفت: کاري ندارم، گرفتار يک بدبختي شده ام، امروز دلم شکسته بود و در مسجد گريه مي کردم، نمي دانم کي بود که مرا ديد و احوالم را پرسيد، آن وقت مرا پيش شما فرستاد، او را نمي شناختم و هرگز نديده بودمش، او گفت بيايم و با شما درد دل کنم. پيرمرد گفت: انشاءالله خير است، خدا همه کارها را راست بياورد، براي شنيدن حرفهايت آماده ام. مرد کاسب احوال خود را از اول تا آخر، از روزي که امير او را دعوت کرد و پول قرض گرفت تا آن ساعت که در مسجد درويش را ديد همه را تعريف کرد و گفت، حالا هم اينجا هستم و نمي دانم چه بايد کرد. پيرمرد خياط وقتي احوال او را شنيد گفت: خوب کردي که آمدي اينجا، ما هم حرف خيري مي زنيم و اميدواريم که خدا بخواهد و به مقصودت برسي، يک کمي همين جا نشسته اي صبر کن تا ببينيم چه مي شود. بعد پيرمرد درزي يکي از شاگردهايش را به نام محمد صدا زد و گفت: ببين پسر، کارت را بگذار زمين و برخيز برو به خانه فلان امير، وقتي وارد شدي پشت در اطاق خود امير صبر کن تا اينکه کسي از آنجا بيرون آيد يا کسي بخواهد وارد شود، از او خواهش کن که به امير بگويد که شاگرد فلان درزي ايستاده است و پيغامي دارد. وقتي اجازه داد وارد شو و اول سلام کن بعد بگو«استادم سلام مي رساند و مي گويد يک مرد کاسب از تو گله دارد و سندي در دست دارد به مبلغ هفتصد دينار که يک سال و نيم از وعده اش گذشته، مي خواهم که همين الساعه پول اين مرد را تمام و کمال به او برساني و هيچ کوتاهي نکني که اين مرد راضي شود و برود.» اين را بگو و جواب امير را بياور. کودک گفت:«به چشم» از جاي خود برخاست و دوان دوان دنبال فرمان رفت. مرد کاسب مات و مبهوت نشسته بود و فکر مي کرد: عجيب است که اين پيرمرد به وسيله يک بچه کم سن و سال اين طور به آن امير پيغام مي فرستد درست مثل اينکه اربابي به نوکرش دستور بدهد. پيرمرد کار خود را از سر گرفت و ديگر حرفي نزد. نيم ساعتي که گذشت کودک پيغام رسان برگشت و به استادش گفت: رفتم همان طور که فرموده بوديد وارد شدم، امير از جاي خودش برخاست تا دم در اتاق پيش آمد. سلام کرد و آهسته پيغام را گفتم. امير گفت: سلام و احترام مرا به خواجه برسان و بگو چشم همان طور که فرمودي اطاعت مي کنم و همين حالا خودم به نزدت مي آيم و پول را همراه مي آورم و به صاحبش مي پردازم و عذرخواهي هم مي کنم. پيرمرد گفت: بسيار خوب، برو سر کارت. و کودک نشست و به کار خود مشغول شد. مرد کاسب ساکت نشسته بود و تماشا مي کرد. هنوز يک ساعت نگذشته بود که صداي سم اسب در کوچه شنيده شد. امير بود با رکابدارش و دو غلام سر رسيدند. |
قرض گرفتن سردار .. ۴ * اداي قرض و رسيدن حق به حقدار *
امير از اسب پياده شد، به دکان آمد و سلام کرد، کيسه سر بسته اي از پول را که در دست يکي از غلامان بود گرفت و جلوي روي پيرمرد بر زمين گذاشت و به مرد کاسب گفت: بفرماييد، تا خيال نکني که من نظري داشته ام، اگر کوتاهي شده تقصير از وکيلان است، شما ديگر پيش من نيامدي و من خيال کردم پول را داده اند و قبض را گرفته اند، به هر حال خيلي از شما شرمنده ام و اگر بتوانم از خجالت شما در مي آيم. بعد کيسه را باز کردند و سکه ها را شمردند درست پانصد دينار بود. امير به پيرمرد خياط گفت: اين پانصد دينار، در اين ساعت ممکن نشد که بيشتر فراهم کنم و مي خواستم امر شما را فوري اطاعت کنم. باقي مي ماند دويست دينار، آن را هم فردا نزديک ظهر که از درگاه خليفه برمي گردم مي فرستم سراغ اي دوست عزيز و دويست دينار بقيه را هم به خودش تقديم مي کنم و عذر گذشته را مي خواهم و راضيش مي کنم و کاري مي کنم که بتواند پيش از نماز ظهر خوشدل و دعاگو خبرش را به شما برساند. پيرمرد گفت: بسيار خوب، پانصد دينار را به دست خودش بده و سعي کن بدقولي نکني و تا فردا ظهر بقيه را به او برساني. امير گفت: حتماً، حتماً، تا ظهر فردا، مطمئن باشيد. امير کيسه پول را به مرد کاسب سپرد و با پيرمرد خياط خداحافظي کرد و رفت مرد کاسب از خوشحالي نمي دانست چه کند. کيسه پول را باز کرد و صد دينار شمرد و جلو پيرمرد گذاشت و گفت: پدر عزيز، حقيقت اين است که من راضي شده بودم از اصل مال هم صد دينار کمتر بگيرم يعني جمعاً پانصد دينار و حالا به برکت خيرخواهي تو تمام پول قبض وصول مي شود. اين است که از صميم قلب اين صد دينار را به شما مي بخشم تا در هر راهي که صلاح مي داني خرج کني. پيرمرد خياط ناراحت شد و گفت: اگر من حرفي زدم براي رضاي خدا زدم، اگر بنا بود مزد بگيرم ديگر حرفم اثر نداشت. کار من چادر دوزي است دلال نيستم. برخيز تمام پولت را بردار و برو به کار و زندگي ات برس و اگر فردا بقيه حسابت به تو نرسيد مرا خبر کن. بعد از اين هم سعي کن وقت معامله اول طرف خودت را بشناسي و حواست را جمع کني تا ديگر با اين طور آدمها دچار نشوي. هر چه مرد کاسب براي تقديم پول اصرار کرد پيرمرد نپذيرفت. ناچار پولش را برداشت و شادمان به خانه اش رفت و بعد از يک سال و نيم که نگران و ناراحت بود آن شب با خيال راحت خوابيد. فردا نزديک ظهر غلام امير به خانه مرد کاسب پيغام برد که امير با شما کار دارد. مرد کاسب بعد از يک سال که ديگر به خانه امير راهش نمي دادند وارد شد و امير تا دم در به پيشباز آمد و با احترام او را به خانه برد و در جاي بهتر نشانيد و دستور داد تا پول آوردند و بقيه حساب را شمرد و به او تسليم کرد. مرد کاسب قبض را به امير پس داد و عازم رفتن شد اما امير اصرار کرد که قدري صير کند و با شربت و شيريني از او پذيرايي کرد و بعد يک دست لباس فاخر و کفش و کلاه مناسب و هديه هاي ديگر به مرد کاسب تقديم کرد و قدري هم به وکيلان بد گفت که در پرداخت اين حساب کوتاهي کرده اند و گفت: دير شدن آن حالا تلافي شد، به من گفته بودند که پول را داده اند ولي حالا که آن پيرمرد عزيز يادآوري کرد دانستم که اشتباه شده است. خوبف حالا از من راضي و خشنود شدي؟ مرد کاسب گفت: بله، متشکرم. امير گفت: پس تقاضا مي کنم همين الان پيش آن پيرمرد بروي و بگويي که از امير راضي شدم. آخر ما به اين پيرمرد خيلي ارادت داريم. مرد کاسب گفت: همين کار را خواهم کرد، خودش هم سفارش کرده است که نتيجه را به او خبر بدهم. با هم خداحافظي کردند و مرد کاسب خرم و خوشحال يکراست رفت پيش مرد خياط و داستان را گفت که تمام طلب خود را وصول کردم و لباس و هديه هاي ديگر هم گرفتم و اينها همه از برکت سخن تو بود. بعد گفت حالا خواهش مي کنم براي اينکه بيشتر خوشحال باشم اين دويست دينار را به عنوان هديه از من بپذيري. پيرمرد باز هم چيزي قبول نکرد و گفت حالا که تو خوشحال شده اي بايد بگذاري من هم خوشحال باشم که حرف خيري زده ام و حقي به حقدار رسيده است نه اينکه بخواهي چيزي به من هديه کني و نيت خير مرا به غرض آلوده کني. مرد کاسب اين حرف را پسنديد و به خانه رفت. اما دلش آرام نشد. روز ديگر يک مرغ خريد و بريان کرد و با يک ظرف حلوا و نان شيريني به دکان پيرمرد برد و گفت: اي پير مهربان، من نتوانستم دلم را آرام کنم و راحت بشوم، هنوز کار من ناتمام است آمده ام يک حاجت ديگر از تو بخواهم و اميدوارم مرا محروم نکني. پيرمرد گفت: اگر بتوانم مضايقه نمي کنم. مرد کاسب گفت: چون تو در کار خير مزدي و هديه اي نپذيرفتي من شرمنده شدم. اينک مي خواهم با هديه اي خوراکي که از کسب حلال من است تو و شاگردانت را به غذا و شيريني مهمان کنم. اگر قبول مي کني حاجتم را مي گويم. پيرمرد گفت:«عيبي ندارد» دست دراز کرد و لقمه اي از غذا و شيريني خورد و به شاگردان داد و گفت: شيرين کام باشي، اينک ما مهمان تو شديم تا خوشدل باشي اما حاجتت چيست؟ مرد کاسب گفت: حاجتم اين است که مرا از تعجب و حيرتي که دارم نجات بدهي، من دو روز است قرار و آرام ندارم و از کار تو مبهوت شده ام. آخر يک سال است که به همه بزرگان شهر متوسل شده ام و همه با امير در کار من سخن گفتند و هيچ فايده نداشت، نزد قاضي بزرگ شکايت کردم و نتيجه نبخشيد و زور هيچ کس به اين امير نرسيد، پس چه طور شد که با اين سادگي حرف تو را قبول کرد و به اين زودي هر چه گفتي اطاعت کرد. اين احترام از کجاست، تو کي هستي، اگر اين اميران در فرمان تو هستند پس چرا خودت در اين دکان خرابه خياطي مي کني؟ اگر يک کارگر ساده هستي پس امير چرا از تو حساب مي برد؟ من هرچه فکر مي کنم چيزي نمي فهمم و تا اين راز را نفهمم نمي توانم راحت باشم. پيرمرد گفت: پس تو از احوال من با معتصم خبر نداري؟ جواب داد: نه، هيچ چيز نمي دانم. پيرمرد گفت: خيلي دلت مي خواهد بداني؟ پس گوش کن تا بگويم: اما اينکه پرسيدي من کي هستم؟ من يک کاسب زحمتکش هستم که از مزد چادردوزي نان مي خورم و ديگر هيچ چيز نيستم، گردنم از همه باريکتر است، زوري هم ندارم، اميرها هم در فرمان من نيستند اما اگر حرفم اثري دارد براي اين است که حرف را فقط براي رضاي خدا مي زنم، مسلمانم. قرآن خوانده ام و احکام دين را ياد گرفته ام و تا آنجا که بد و خوب و حلال و حرام را مي شناسم به آن عمل مي کنم و هر وقت وظيفه داشته باشم از امر به معروف و نهي از منکر کوتاهي نمي کنم و چون طمعي از کسي ندارم حرف حق را مي گويم و چون غرضي با کسي ندارم از کسي نمي ترسم، نه مي خواهم با تو رفيق باشم نه با امير. اين را نمي گويم تا از خودم تعريف کنم زيرا به تو احتياجي ندارم کار مي کنم و قناعت را مي شناسم و به هيچ کس احتياجي ندارم، اين ها را مي گويم که تو خوب بفهمي. اينکه مي بيني بعضي از مردم حرفشان اثر ندارد براي اين است که حرف خوب و خير را هم براي غرضي مي زنند و نيتشان خالص نيست، يکي مي خواهد با تو دوست باشد و از تو استفاده کند حرفي به سود تو مي زند، وقتي مي بيند زور امير بيشتر است حساب مي کند و فکر مي کند بهتر است با امير رفيق باشد و کوتاه مي آيد، خدا را مي خواهند و خرما را هم مي خواهند ولي من خرما نمي خواهم و مي دانند که با خرما دهن مرا شيرين کنند و زبانم را کوتاه کنند، اين يک قسمت کار است. يک قسمت ديگر مربوط به ترس امير است. اگر کسي از خدا بترسد و هيچ کار بد نکند ديگر از کسي نمي ترسد. اما مرد ناپاک و زورگو از کسي که زور بيشتر دارد مي ترسد، اين است که به ضعيف تر زور مي گويد و از قوي تر زور مي شنود و اگر امير از من حساب مي برد براي زور من نيست، براي زور کسي است که قوي تر از اوست، او مي داند که قاضي مي خواهد با او رفيق باشد و بزرگان مي خواهند با او داد و ستد کنند و فايده ببرند اين است که از ايشان حساب نمي برد اما مي داند که من با اين پاره ناني که از کار و زحمت خود به دست مي آورم قناعت مي کنم و از گفتن حق با کي ندارم و نمي تواند مرا با خرما خريداري کند و مي ترسد که حرف او را به گوش قوي تر از او برسانم و اين موضوع رازي دارد و داستاني دارد. |
قرض گرفتن سردار ...۵ * راز پير چادر دوز و پايان کار *
پيرمرد چادردوز راز خود را شرح داد و گفت: داستانش اين است که من علاوه بر اين شغل کوچک دوزندگي مؤذن اين مسجد و سي سال است بر مناره اين مسجد کهنه اذان مي گويم. اين مسجد براي اذان گفتن مال وقفي و مزدي و پاداشي ندارد و هيچ کس ديگر داوطلب اذان گفتن در اين مسجد نيست. من هم براي دل خودم و براي خدا و براي اداي وظيفه ديني خودم اذان مي گويم. تا اينجا مطلب خيلي ساده است اما چند وقت پيش در اينجا يک چيزي پيش آمد. يک امير ترک که از غلامان خليفه بود و تازه بدوران رسيده بود دراين کوچه خانه داشت و دم و دستگاهي و بيا و بروي داشت، غلامان و سرداران و لشکريان بسيار زير دست او بودند و همه از او فرمان مي بردند. امير در اين محله از هيچ کس حساب نمي برد و همه از او حساب مي بردند. خدمتهايي هم به خليفه کرده بود که خاطرش پيش خليفه خيلي عزيز بود. خوب، هر کسي يک خوبي هايي هم دارد اما اين امير آدم پاک طينتي نبود و خودش فاسد بود و خيال مي کرد خودش معاف است که هر کاري مي خواهد بکند، دين و قانون را براي ديگران قبول داشت ولي براي خودش قبول نداشت و يک روز يک اتفاقي افتاد. من يک روز نماز عصر را در مسجد خوانده بودم و مي رفتم که در دکان به کارم مشغول شوم، وقتي به کوچه رسيدم امير ترک را ديدم که مست و خراب مي آيد و دست در چادر زن جواني زده بود و به زور او را مي کشيد به طرف خانه اش و زن جوان فرياد مي کرد و التماس مي کرد و مي گفت: اي مسلمانان به فريادم برسيد که من زن هرجايي نيستم و شوهر دارم و آبرو دارم، خانه شوهرم در فلان محل است و اين امير مي خواهد به زور و گردنکشي مرا ببرد و فساد کند و از خانه و زندگي و از بهشت و از شرافت دور کند، کجا هستيد اي مسلمانان که شوهر من قسم خورده است اگر يک شب از خانه غايب باشم مرا رها کند. به فريادم برسيد، به فريادم برسيد. زن گريه مي کرد و فرياد مي کشيد و هيچ کس به فرياد او نمي رسيد. از آنجا که اين امير خيلي مغرور بود و پنج هزار سوار داشت و زير دستانش از او مي ترسيدند و هيچ کس ديگر هم جرأت نمي کرد در اين کار دخالت کند. من از ديدن اين وضع پريشان شدم و به صدا درآمدم و فرياد کردم و گفتم: اي امير، از خدا بترس و دست از اين زن بردار، براي تو زنان ديگر هستند، اين را رها کن و بدبختش نکن. ولي امير گوش نداد و زن را به خانه خويش برد و در کوچه سروصدا تمام شد. من بر سر غيرت آمدم و نتوانستم ساکت بمانم. رفتم و از کوچه و محله عده از پيرمردان و اشخاص شريف را جمع کردم و به در خانه امير بردم و داد و فرياد کرديم و امر به معروف کرديم و گفتيم در شهر بغداد در پشت ديوار قصر خليفه زني را به زور گرفتن و بردن خجالت دارد، شرم و حيا نمانده و مسلماني تباه شده، اين زن را بيرون فرستيد وگرنه هم اکنون محله را و شهر را برمي آشوبيم و دادخواهي مي کنيم و بغداد را بر سر امير مي کوبيم. وقتي امير صداي ما را شنيد با غلامانش از خانه بيرون آمد و ما را با چوب و تازيانه زدند و پاي بعضي را شکستند. ناچار جمع ما پراکنده شد و از ترس جان فرار کرديم. وقت نماز شام بود، در مسجد نماز خوانديم و من با بعضي از نيکان قصه را گفتم. بعضي گفتند با اين امير به زور و جنگ روبه رو نمي توان شد، کاري است که نبايد بشود و مي شود و اين غلامان و اميران خليفه ظلم مي کنند و تقصير از خود معتصم است، مگر خدا سببي بسازد و شر ايشان را از سر مردم کوتاه کند والا کاري از دست ماها ساخته نيست، کاري که مي شود کرد اين است که فردا صبح اين زن بدبخت را به خانه شوهرش برسانيم تا از خانه و زندگي و آبرو نيفتد، گناهکار هم سزايش با خداست، وقتي چاره نيست چاره نيست. اين را گفتند و هر کسي به خانه رفت، من هم به خاه رفتم اما از رنج و غيرت نگران بودم و فکر مي کردم که چه بايد کرد. پيش از وقت خواب با خود گفتم شنيده ام که مستان شرابخوار هوش و حواس درستي ندارند اگر بر مناره روم و بي وقت اذان بگويم امير مست خيال مي کند صبح است هر چه باشد به فکر آبروي خودش مي افتد و دست از فساد برمي دارد و زن را بيرون مي کند، ناچار رهگذر زن بر در اين مسجد است، من هم بعد از گفتن اذان بر در مسجد مي ايستم و به همراه دو سه نفر آدم خوب او را به خانه اش مي رسانيم و داستان بي گناهي او را شرح مي دهيم تا زندگي و آبروي او محفوظ بماند. و همين کار را کردم: بي وقت بر مناره مسجد رفتم و با صداي هرچه بلندتر اذان گفتم و از مناره پايين آمدم و بر در مسجد ايستادم. اذان من امير مست را به هوش نياورده بود اما واقعه ديگري اتفاق افتاد. اين کوچه در پشت ديوار قصر خليفه است و معتصم هنوز بيدار بود. صداي اذان بي هنگام مرا شنيده و سخت خشمگين شده و گفته بود: اين اذان بي هنگام چيست، هر که نيم شب اذان بگويد مي خواهد فتنه درست کند، مردم خيال مي کنند صبح شده از خانه بيرون مي آيند و پاسبان و شحنه و عسس ايشان را مي گيرند و مردم به دردسر مي افتند و نظم شهر بهم مي خورد. خيره سر را بياورد تا ببينم کيست و چرا در عبور و مرور شب اخلال مي کند. من بر در مسجد ايستاده بودم. حاجب خليفه مشعل در دست سر رسيد و مرا بر در مسجد ايستاده ديد. گفت: تو بودي که اذان مي گفتي؟ گفتم: من بودم. حاجب گفت: خليفه صداي تو را شنيده و از اين کار بيجا و بي هنگام خيلي غضبناک شده، دستور داده است تو را به حضور او ببرم تا ادب کند. من گفتم: فرمان خليفه روان است و مطاع است ولي يک مرد بي ادب باعث شد که من اين کار را کردم. گفت: آن بي ادب کيست؟ گفتم: کسي که از خدا شرم نمي کند و از خليفه نمي ترسد. گفت: چگونه ممکن است در شهر بغداد در بيخ گوش خليفه کسي نترسد. گفتم: اين چيزي است که با هيچ کس نمي توانم بگويم مگر با خود خليفه، و اگر من گناهکار باشم هر حکمي درباره من بکنند حق است. حاجب گفت: پس خلاصه وضع خيلي خطرناک است، اگر وصيتي داري بکن و بيا تا ترا نزد خليفه برم. گفتم: زودتر رسيدن از وصيت کردن من بهتر است، برويم. در اين وقت مردم محله هم از شنيدن صداي اذان بي وقت تعجب کرده. رو به مسجد مي آمدند. مطلب را به ايشان گفتم و سفارش کردم همه بمانند و ديگران را جمع کنند و نتيجه کار را منتظر باشند تا اگر لازم شد از جمعيت مدد بجويم. وقتي به در قصر رسيديم خادم منتظر بود، آنچه به حاجب گفته بودم با او گفت: خادم رفت و برگشت و گفت معتصم شما را مي طلبد. مرا نزد معتصم بردند. خليفه سخت خشمناک بود. بر سر من داد زد که: تو بودي که نيم شب اذان گفتي؟ گفتم: من بودم. گفت: چرا اين کار را کردي؟ گفتم: اگر خطايي کرده ام از غيرت مسلماني بود و آنقدر ناراحت بودم که نتوانستم ساکت باشم، اما قصد من چنين بود و داستان اين بود، سر گذشت را شرح دادم. خليفه داستان را گوش کرد و خشمش بيشتر شد. به خادم گفت: هم اکنون مير غضب مرا با صد مرد شمشير زن به خانه آن امير بفرست تا در هر حالي که هست او را بياورد، اما آن زن را به همراه خواجه بزرگ به خانه شوهرش بفرستيد و شوهرش را در خلوت بگوييد که خليفه ترا سلام مي رساند و از اين زن شفاعت مي کند که سرگذشت چنين است و او تقصيري ندارد اگر حرفي داري بيا با من بگو اما تا تو بيايي ظالم به کيفر خودش رسيده است. بعد خليفه به من گفت:«ساعتي اينجا باش.» زماني گذشت امير ناپاک را به حضور آوردند. چون چشم خليفه به او افتاد گفت: ننگ بر تو باد، ما خودمان بدنامي و گرفتاري کم داريم شما هم هر کدامتان دست به کارهايي مي زنيد که بيشتر آبروي دستگاه را به باد مي دهيد. چگونه حيا نکردي و دست به چنين کار شرم آور زدي. مگر تو سوگند نخورده بودي که مال و جان و ناموس مردم را محترم بشماري و مگر تو که امير و رئيس هستي. نبايد خودت را حفظ کني تا ديگران هم از آبروريزي دوري کنند. بگو ببينم به چه جرأتي در پشت ديوار دارالخلافه دست در چادر ناموس مردم مي زني و وقتي مسلمانان امر به معروف مي کنند ايشان را به چوب و تازيانه مي زني؟ امير که از ترس مي لرزيد گفت: بد کردم، غلط کردم، مست بودم و نفهميدم و اميد عفو دارم. خليفه گفت: بد کردي يک گناه، غلط کردي دو گناه، مست بودي سه گناه، نفهميدي چهار گناه، اميد عفو داري از همه بدتر که مي خواهي گناه تو را هم من به گردن بگيرم و بارم از آنچه هست در نظر مردم سنگين تر شود، تو که مي خواهي با بد کردن و غلط کردن و با مستي و نفهمي امير باشي بهتر است که نباشي. آن روزها در قصر خليفه بنايي مي کردند و در گوشه باغ جوالهاي گچ و چماق هاي گچ کوبي افتاده بود. خليفه گفت: يکي از آن جوالهاي گچ را بياوريد. امير را در جوال انداختند و سر جوال را بستند. آن وقت گفت دو نفر از غلامان با دو چماق گچ کوبي امير را در جوال کوبيدند تا از صدا افتاد. بعد گفت او را با همان جوال به رودخانه دجله انداختند. بعد خليفه رو به من کرد و گفت: اين پيرمرد بدان که هر که از خدا بترسد خودش کاري نمي کند که در دنيا و آخرت رو سياه باشد و هر که از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و اين مرد چون امير بود و بيش از ديگران مسئول بود و کاري کرد که نبايد بکند به کيفري رسيد که نبايد برسد. اما بعد از اين به تو اجازه مي دهم که هر وقت ديدي کسي به ناحق به کسي زور مي گويد و آن مظلوم فريادرسي ندارد و به تو خبر رسيد و بر تو ثابت شد همچنين مانند امشب صدا را بلند کني تا من ترا بخواهم و احوال را بپرسم و با او همان کاري کنم که با اين ظالم کردم، اگرچه هم فرزند من يا برادر من باشد. اذان در وقت نماز بانگ نماز است، بي وقت اذان نبايد گفت اما وقتي چاره ناچار شد آبروي دستگاه را نگاه بايد داشت. حکم من به تو اين است. آن وقت خليفه مرا مرخص کرد. ديگر من نمي دانم. شايد معتصم اين حکم را همان دم نيز فراموش کرده باشد. شايد از بيم رسوايي و براي حفظ ظاهر دست به چنين کيفري زده باشد. بسياري از کارهاي اينها نسنجنده است. اما حرف حق چيزي است که بر زبان هر کسي ممکن است جاري شود. حق اين است که هر که از خدا بترسد خودش کاري نمي کند که دنيا و آخرت رو سياه شود و هر که از خدا نترسد از خيلي چيزها بايد بترسد و چون همه نزديکان معتصم از اين پيشامد خبر دارند از چنين پيشامدها و چنان حکم ها مي ترسند. خوب، حالا فهميدي که چرا با يک پيغام به وسيله اين کودک حق به حقدار رسيد؟ مرد کاسب گفت: فهميدم. |
رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟!
پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: "آيا رويه آستر را نگاه مىدارد يا آستر رويه را؟". دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مىدارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مىدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوانها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بىعرضهاى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند. دختر با کاردانى و تلاش، کمکم پسر را وادار بهراه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مىشد ديگر بالا نمىآمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مالالتجارهاش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: "اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود." سپس پرسيد: "کجا خوش است؟" حسن گفت: "آنجا که دل خوش است." ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مالالتجارهٔ ارباب خود را صاحب شد. تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مىخواستند رسيدند، وارد کاروانسرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانى اما حسن روى بارهاى خود خوابيد. کاروانسرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مىشود، بدزدند. اين را اينجا داشته باشيد. وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانههاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر پادشاه. "اما بشنويد از حسن". نيمههاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچهاى که در زمين کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مىتوانم بارهاى شما را پيدا کنم بهشرطى که نوشته بدهيد من تاجرباشي شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند. حسن پيش حاکم رفت و گفت من مىتوانم اموال تاجرها را پيدا کنم بهشرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروانسرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد. حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگهدارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مىکند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را بهخوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبهاي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مىدارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بىدست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسيد و چند ده شش دانگ را هم به او بخشيد. |
امير هنرمند
صدها سال پيش در آذربايجان اميرى زندگى مىکرد که بسيار هنردوست بود. روزى دو تن از رعايا به منظور حل اختلافى که با يکديگر داشتند نزد امير آمدند. يکى از آنها زرگرى هنرمند بود و ديگرى مردى بىکاره. پس از آن که حرفهاشان را زدند، امير فهميد که حق به جانب مرد بىکاره است. اما دستور داد مرد بىکار را تنبيه کنند و حق را به زرگر داد. مشاور امير از اينگونه قضاوت ناراحت شد و علت را پرسيد. امير پس از اينکه حاضرين رفتند رو به مشاور کرد و گفت: من مىدانم که حق به جانب مرد بىکاره بود. ولى براى حکمى که کردم دليل دارم. چند سال پيش اتفاقى برايم افتاد که تصميم گرفتم هميشه از هنرمندان حمايت کنم. حتى اگر آنها گناهکار باشند، تا مردم مجبور شوند به فرزندانشان هنر و صنعت بياموزند.سالها قبل که پدرم زنده بود، روزى مشغول گفتگو دربارهٔ صنعت بود. من مشتاق شدم که هنرى بياموزم. تمام هنرمندان را دعوت کردم و هر کدام مزاياى هنر خويش را بازگفتند. من از هنر قالىبافى خوشم آمد و در اين کار ورزيده شدم. روزى با جمعى از همسالانم به قايق سوارى در دريا رفتيم طوفانى سخت در گرفت و قايق ما را شکست. بهجز من و دو تن از دوستانم بقيه غرق شدند. ما به تخته پارهاى چسبيده بوديم. پس از چند روز با امواج دريا به ساحل رسيديم. مدتى راهپيمائى کرديم تا به شهر بغداد وارد شديم. من چند انگشتر گرانبها داشتم. آنها را فروختم و به اتفاق دوستانم به مسافرخانهاى رفتيم تا غذا بخوريم. صاحب مسافرخانه تا ما را ديد گفت: معلوم است که شما از بزرگان هستيد و اينجا جاى مناسبى براى شما نيست. من خانهٔ تميزى سراغ دارم که شما مىتوانيد در آنجا راحت باشيد. ما قبول کرديم و به آنجا رفتيم. آن مرد را براى تهيه غذا فرستاديم و مشغول تماشاى تصاويرى که به در و ديوار نقاشى کرده بودند شديم. ناگهان کف اتاق حرکت کرد و ما به درون گودالى افتاديم. صاحب مسافرخانه با شمشيرى که در دست داشت داخل گودال شد. فهميديم که آنها افراد را فريب مىدهند و به آن مکان مىآورند و مىکشند و از گوشتشان غذا درست کرده، به مردم مىفروشند. قبل از اينکه مرد ما را بکشد به او گفتم اگر ما را بکشى پول زيادى نصيب تو نمىشود. ماهمگى قالىبافان ماهرى هستيم و مىتوانيم هر هفته يک قاليچهٔ کوچک ببافيم و به تو بدهيم تا بفروشي. مرد از گودال خارج شد و پس از مدتى با وسايل قالىبافى برگشت. کار ما شروع شد. هر هفته يک قاليچهٔ کوچک تحويل آن مرد مىداديم. روزى به فکرم رسيد که به زبان عربى پيامى روى قاليچه بنويسم. حدس مىزدم ممکن است قاليچه را براى فروش نزد خليفه هارونالرشيد ببرند و او وضع ما را متوجه شود و ما را نجات دهد. همين کار را کرديم. مرد آشپز که ديد قاليچه بسيار زيبا شده، آنرا يک راست به بارگاه خليفه برد. خليفه به قاليچه نظر انداخت و پيام را خواند. چند نفر را فرستاد و ما را نجات داد. ما به بارگاه خليفه رفتيم. مرد آشپز که منتظر پول قاليچه بود تا چشمش به ما افتاد لرزيد. وقتى خليفه از او پرسيد اينها را مىشناسى گفت نه. بهدستور خليفه مرد را شکنجه کردند و او ناچار شد همه چيز را بگويد. خليفه دستور قتل مرد را داد و وقتى از اصل و نسب ما آگاه شد ما را با مقدارى تحفه و سوقاتى و به همراهى پنجاه سوار به سرزمين خودمان فرستاد. اگر من طرفدار مردم هنرمند هستم به سبب آن است که مرد هنرمند در کشور بيگانه نيز فقير و درمانده نمىماند و خود را نجات مىدهد. |
اوغچه پرين
يک شکارچى بود به نام اوغچه پرين. روزى از شکار برمىگشت يک مار سياه و يک مار سفيد را ديد که دور هم حلقه زدهاند. خواست مار سياه را بکشد و مار سفيد را نجات دهد. اما تيرش خطا رفت و دم مار سفيد را زخمى کرد. از قضا مار سفيد زن پادشاه مارها بود. پادشاه مارها وقتى فهميد که اوغچه پرين دم زنش را زخمى کرده است دو تا مار فرستاد تا اوغچه پرين را بکشند. آن دو مار آمدند، ديدند اوغچه پرين ناراحت نشسته است. برگشتند پيش پادشاه و گفتند که اوغچه پرين ناراحت و نادم است. پادشاه دستور داد که اوغچه پرين را پيش او ببرند. مارها به اوغچه پرين گفتند که اگر شاه خواست به تو انعامى بدهد بگو توى دهانت تف کند. اوغچه پرين پيش شاه مارها رفت. شاه مارها وقتى فهميد اوغچه پرين در پيش کشتن مار سياه بوده، به عنوان انعام در دهان اوغچه پرين تف کرد. شب اوغچه پرين خوابيده بود شنيد دو تا موش با هم حرف مىزنند و او حرفهاى آنها را مىفهمد. در آن زمان اوشيروان پادشاه بود. روزى از اطرافيان او پرسيد: چه کسى مىداند خزانهٔ کيکاووس کجاست؟ آنها جواب دادند: اوغچه پرين مىداند. پادشاه اوغچه پرين را احضار کرد و او را فرستاد دنبال خزانهٔ کيکاووس. اوغچه پرين هزار اسب خواست. بعد بههمراه انوشيروان با اسبها رفتند تا به پاى کوهى رسيدند. اوغچه پرين گفت: سر اسبها را از تنشان جدا کنيد. چنان کردند. اوغچه پرين رفت داخل خمى پنهان شد. پرندهها براى خوردن گوشت اسبها آمدند. تا اين که اوغچه پرين از بين صحبتهاى دو لاشخور جاى خزانهٔ کيکاووس را فهميد. اطرافيان شاه جائى را که او نشان داده بود کندند. ديدند يک جمجمه و مقدار زيادى جواهرات آنجا است. انوشيروان گفت: اوغچه پرين هرچه مىخواهى بردار. اوغچه پرين گفت: هموزن اين جمجمه بهمن زر و زيور بدهيد. جمجمه را گذاشتند يک طرف ترازو، هرچه زر و زيور در طرف ديگر ترازو مىريختند، کفهاى که جمجمه در آن بود بالا نمىآمد. تا اينکه مقدارى خاک در هر دو کفه دريختند، کفهها مساوى شد. انوشيروان گفت: اين چه سرى است؟ اوغچه پرين گفت اين جمجمه راضى نيست که اموالش را ببريم. انوشيروان دستور داد تا همهٔ طلاها را همانجا بگذارند. دختر انوشيروان هم زن اوغچه پرين شد. |
بنه کی
از اين قصه روايتهاى مختلفى وجود دارد. ”يک مادر و يک پدر و يک دختر بودند. سر شب پدر دختر به خانه آمد و گفت: امشب جائى دوعوتم، به خانه نمىآيم. اين خب را داد و رفت. مادر رو به دختر کرد و گفت: برو در را ببند! دختر گفت: ننه بگذار اين يک لا پنبه را بريسم، بعد در را مىبندم. در اين موقع مردى قوى هيکل و درشت اندام، وارد خانه شد و دم در اتاق آمد و گفت: سلام عليکم. مادر دختر غافلگير شد و جواب داد: عليکسلام. و به دختر گفت: يک پلته(به کسر ”پ“ و ”ت“ نخ پنبهاي، مثل فتيلهٔ چراغ که بههم بافته و تابيده شود.) ريزبنهکي(به کسر ”ب“ و ”ک“ نام دختريست.) / دوپلته ريزبنهکى / حرف گوش نکردى بنهکى / در پيش نکردى بنهکي. سپس مرد قوى هيکل گفت: واسه شما / دستور شما / مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد چاى شب چلهاى و قليان براى مهمان بياري؟ مادر به دختر گفت: يک پلته ريزبنهکي/ دو پلته ريز بنهکي/ حرف گوش نکردى بنهکي/ در پيش نکردى بنهکى / حالا پاشو براى مهمان چاى و قليان شب چله بيار. دختر پاشد و چاى و قليان آورد و پيش مرد قوى هيکل گذاشت و او گفت: واسهٔ شما/ دستور شما/ مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد براى مهمان طعام بيارين/. مادر به دخترش گفت: يک پلته ريز بنهکي/ دو پلته ريز بنهکي/ در پيش نکردى بنهکي/ حرف گوش نکردى بنهکي/ حالا پاشو براى مهمام طعام بيار. دختر پاشد و رفت شام آورد. جلو مهمان قوى هيکل گذاشت و او گفت: واسه شما/ دستور شما/ مهمان مياد بهر شما/ شما نبايد براى مهمان رختخواب پهن کنين و بخوبه. مادر به دختر گفت: يک پلته ريز بنهکي/ دو پلته ريز بنهکي/ حرف گوش نکردى بنهکي/ در پيش نکردى بنهکي/ برو براى مهمان جا بينداز تا بخوابه. و بعد رو به مهمانى قوى هيکل کرد و گفت: ما هميشه پيش از خواب آب به سر مىکنيم و بعد مىخوابيم. اين را گفت و رفت و يک ديگ بزرگ آب روى اجاق گذاشت. آب که جوش آمد و آماده شد. مرد قوى هيکل به مادر دختر گفت: شما اول آب به سر کنيد. او جواب داد: اول شما بايد آب به سر شويد چون که بر ما مهمان هستيد. مرد قوىهيکل قبول کرد و روى تخته سنگ در حياط که سرپوش چاهى بود ايستادد. در اين حال مادر دختر خم شد و در يک آن يکى از آجرهاى لق زير تخته سنگ را کشيد، تخته سنگ که زير کنجش خالى شد، به ته چاه سقوط کرد و مرد قوى هيکل را هم با خودش توى چاه برد. مادر دختر هم دست به کار شد و ديگ آب جوش را به درون چاه روى سر مرد قوى هيکل خالى کرد.“ |
كدو قلقله زن
يكي داشت؛ يكي نداشت. پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها. روزي از روزها از تنهايي حوصله اش سر رفت. با خودش گف «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خيلي سوت و كور شده, خوب است بروم سري بزنم به او و آب و هوايي عوض كنم.» پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بيرون شهر, بالاي تپه اي قرار داشت. چشمتان روز بد نبيند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بيرون گرگ گرسنه اي جلوش سبز شد. پيرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالايي كرد. گرگ گفت «اي پيرزن! كجا مي روي؟» پيرزن گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.» گرگ گفت «بي خود به خودت زحمت نده. چون من همين حالا يك لقمه ات مي كنم.» پيرزن گفت «يك لقمه پوست و استخوان كه سيرت نمي كند؛ بگذار برم خانه دخترم؛ چند روزي خوب بخورم و بخوابم, تنم گوشت تر و تازه بيارد و حسابي چاق و چله بشوم, آن وقت من را بخور.» گرگ گفت «بسيار خوب! اما يادت باشد من از اينجا جم نمي خورم تا تو برگردي.» پيرزن گفت «خيالت تخت باشد. زود برمي گردم.» و راه افتاد. چند قدم كه رفت پلنگي, مثل اجل معلق پريد جلوش و پرسيد «كجا مي روي پيرزن؟» پيرزن از ترس جانش تعظيم كرد و گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.» پلنگ گفت «زحمت نكش؛ چون من خيلي گرسنه ام و همين حالا بايد تو را بخورم.» پيرزن گفت «يك لقمه پيرزن كجاي شكمت را پر مي كند؟ بگذار برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و خوب بخوابم, حسابي چاق وچله بشوم, آن وقت برمي گردم اينجا, من را بخور.» پلنگ گفت «بدفكري نيست. تا تو برگردي, من دندان رو جگر مي گذارم و همين دور و بر مي پلكم.» پيرزن گفت «زياد چشم به انتظارت نمي گذارم؛ زود برمي گردم.» و باز به راه افتاد؛ اما هنوز به خانه دخترش نرسيده بود كه شيري غرش كنان جلوش را گرفت. پيرزن از ترس سر جاش خشكش زد و اته پته كنان سلام كرد و جلو شير افتاد به خاك. شير گفت «كجا داري مي روي پيرزن؟» پيرزن گفت «دارم مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.» شير گفت «نه. نمي گذارم؛ چون شكم من از گشنگي افتاده به غار و غور و همين حالا تو را مي خورم.» پيرزن گفت «اي شير! تو سلطان جنگلي؛ دل و جگر گاو نر ران گورخر هم شكمت را سير نمي كند؛ تا چه رسد به من پيرزن كه يك چنگ پوست و استخوان بيشتر نيستم؛ صبر كن برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و بخوابم, حسابي چاق و چله بشوم و برگردم. آن وقت من را بخور.» شير گفت «برو! اما زياد معطل نكن كه خيلي گشنه ام.» پيرزن گفت «زياد چشم به راهت نمي گذارم.» و راهش را گرفت رفت تا به خانه دخترش رسيد. دختر و دامادش خوشحال شدند. وقت شام پيرزن را بالاي سفره نشاندند و پلو و خورش و ميوه و شربت جلوش گذاشتند و موقع خواب براش رختخواب ترمه پهن كردند. پيرزن سه چهار روز خورد و خوابيد. وقت برگشتن به دخترش گفت «برو يك كدو تنبل بزرگ براي من بيار.» دختر رفت كدوي بزرگي آورد. پيرزن گفت «در جمع و جوري براي كدو بساز و توي كدو را خوب خالي كن.» دختر پرسيد «براي چه اين كار را بكنم؟» پيرزن هر چه را كه موقع آمدن براش پيش آمده بود شرح داد و آخر سر گفت «وقتي خواستم برم, مي روم توي كدو؟ تو هم ببرم بيرون هلم بده و قلم بده.» دختر توي كدو را خوب خالي كرد. پيرزن رفت تو كدو و دختر كدو را برد بيرون و از سرازيري جاده قلش داد پايين. كدو قلقله زن قل خورد تا رسيد نزديك شير. شير تا ديد كدو دارد مي آيد, پريد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟» كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.» شير گفت «خيلي خوب.» و كدو را قل داد و ول داد. كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك پلنگ. پلنگ تا ديد كدو دارد مي آيد, رفت جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟» كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.» پلنگ هم گفت «خيلي خوب!» و كدو را قل داد و ول داد. كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك گرگ. گرگ تا ديد كدو دارد مي آيد, دويد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟» كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.» گرگ صداي پيرزن را شناخت. گفت «سر من كلاه مي گذاري؟ تو همان پيرزني هستي كه قرار بود بخورمت. حالا رفته اي توي كدو.» گرگ شروع كرد به سوراخ كردن كدو و همين كه از اين ور كدو رفت تو, پيرزن دركدو را ورداشت و از آن ور كدو آمد بيرون. دويد توي خانه اش و در را پشت سرش بست. |
پسر بازرگان
در روزگارهاى گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجرى زندگى مىکرد که ثروت بىحساب داشت ولى خداوند جز يک پسر، اولاد ديگرى به او اعطاء نکرده بود. از قضاى روزگار، اين پسر بسيار نااهل و بىعار از آب درآمده بود و کارهاى زشت و ناپسند مىکرد و با اشخاص ناباب معاشر بود و هر چه پدر او به او نصيحت مىکرد و به راه راست دلالتش مىنمود، ثمرى نداشت و به خرجش نمىرفت. مرد بازرگان، هميشه به دوستان و رفقاى خود مىگفت: مىترسم اين پسر پس از مرگ من به بدبختى و نکبت مبتلا شود. روزى صد هزار اشرفى طلا، لاى سقف اطاق، درست جائىکه چنگک سقف آنجا قرار داشت، پنهان کرد، شبى از شبها، پسر را روبهروى خود نشاند و پس از نصايح فراوان گفت: فرزندم اگر روزى روزگارى به فقر و تنگدستى گرفتار شدى و خواستى خودکشى کنى يک طناب بردار و يک سر آن را به اين چنگک سقف ببند و سر ديگر آن را به گردنت محکم کن و يک چهارپايه هم زير پايت بگذار و دست آخر آن را به گردنت محکم کن و دست آخر با نوک پا، چهارپايه را پرت مىکني، به اين ترتيب به راحتى جان خواهى داد و آسوده مىشوي؛ چون اين مردن بهترين مردنها است. پسر که به سخنان پدر گوش مىداد قاه قاه خنده سر داد و با خود گفت: حتماً پدر من ديوانه شده؛ زيرا هيچ آدم عاقلى خودکشى نمىکند. سالها از اين قضيه گذشت. مرد بازرگان از دنيا رفت و پسر نااهل، وارث ثروت فراوان پدر گرديد و بناى ولخرجى را گذاشت. هنوز دو سال نگذشته بود که کفگير به ته ديگ خورد و هر چه پول در بساط داشت تمام شد. بعد از آن به فروختن اثاثيه منزل دست زد. يک روز فرشها را فروخت و روز ديگر رختخوابهاى زيادى را به سمسارى داد و مبل و پردهها را به کهنهفروش فروخت. يک مرتبه، متوجه شد که از اسباب خانه، هم ديگر چيزى باقى نماند است. آن وقت به ياد کنيزها و غلام سياهها افتاد و آنها را هم فروخت و خودش ماند و مادرش و يک دست رختخواب و چند عدد ديگ و باديهمسي. يک روز رقفاى سورچران او به او گفتند. ما فردا مىخواهيم در فلان باغ جمع بشويم مشروط بر اينکه راه انداختن سورسات به عهدهٔ تو باشد. پسر مثل هميشه قبول کرد، ولى وقتى به خانه آمد، ديد آه در بساط ندارد پيش مادرش رفت و بنا کرد گريه کردن و گفت: مادرجان، من فردا چيزى ندارم که براى رفقا خرج کنم و پيش دوستانم سرشکسته و خجالتزده خواهم شد. از آن جائىکه مادر بيچاره نمىتوانست ناراحتى يگانه فرزندش را ببيند، مقدارى اثاثيهٔ زنانه که در صندوق داشت، گرو گذاشت و خرج ميهمانى فرداى پسر خود را راه انداخت. صبح که شد، پسر خوشحال و خندان غذائى که مادر او فراهم کرده بود برداشت و مقدارى هم پول در جيب گذاشت و به طرف باغ راه افتاد. در وسط راه خسته شد. سفرهبندى خوراکىها را زمين گذاشت و خودش زير سايه درختى نشست تا قدرى خستگر در کند و دوباره به راه بيفتد که ناگاه سگ قوىهيگلى به بوى غذا جلو آمد و خواست سر خود را ميان سفرهبندى کند و از آن غذاها بخورد، که پسر متوجه شد و همينکه از جا برخاست، سگ خواست فرار کند که حلقه سفره به گردنش افتاد و بناى دويدن را گذاشت. پسر بازرگان که چنين ديد سر در عقب سگ گذاشت، ولى هر چه دويد نتوانست به آن حيوان که از ترس جانش به سرعت مىدويد برسد، ناچار با حالى نزار و چشمى گريان به باغ رفت و جريان غذا و سگ را براى آنها تعريف کرد. رفيقان ظاهرى و کاسهليس، بنا کردند به خنديدن و آن بيچاره را مسخره کردن و هر کدام آنها متلکى مىگفند و نيشزبانى به او مىزدند. هر طور بود ناهار حاضرى فراهم شد و شکمهاى خود را سير کردند، ولى حتى يک لقمه هم به جوان بدبخت که تمام هستى خود را خرج آن دغلدوستان کرده بود ندادند. جوان بدبخت از اين عمل آنها بيشتر ناراحت شد و دلش خيلى به درد آمد و اشکش جارى شد. وقتى رفقايش رفتند، در کنجى نشست و مثل زنِ بجهمرده، با صداى بلند گريه کرد تا قدرى دلش سبک شد. پس با خود گفت: خداوندا من تمام هستى خودم را با اين دوستان نااهل خرج کردم و به خورد اينها دادم. امروز که مىبينند ديگر چيزى در بساط ندارم. اينگونه با من رفتار مىکنند. ديگر اين زندگي، به چه درد من مىخورد. افسوس يک وقت چشمانم باز شد که فايدهاى ندارد. يک مرتبه با ياد نصيحت پدر خود افتاد که به او گفته بود که هر وقت خواستى خودت را بکشي. طناب را به چنگک آن اتاق ببند و خودت را بکش. البته پدر من صلاح مرا اينطور تشخيص داده است، من که تا امروز به نصيحتهاى بىغرضانه پدرم گوش ندادم، اما در اين دم آخر به اين نصيحت او گوش مىکنم. شب که شد به خانه برگشت به آن اتاقى که پدرش نشان داده بود رفت و ريسمانى فراهم کرد و به چنگک بست و يکسر ديگر آن را به دور گردنش پيچيد و روى چهارپايه رفت و با پاى خود چهارپايه را انداخت. سنگينى بدنش فشار آورد و چنگک از جا کنده شد و يک تکه بزرگ گل و گچ هم از پشت سر آن بر زمين ريخت. ناگهان سيل اشرفى طلا از سقف سرازير و ميان اتاق پخش شد. پسر بازرگان که مرگ را در يک قدمى خود مىديد با مشاهده ريزش سکههاى طلا از سقف اتاق چشمانش گرد شد و يک مرتبه به ياد دستورى که پدرش داده بود افتاد و دانست که تا چه اندازه به فکر او بوده و او را واقعاً دوست داشته است که اين گنج را در اين مکان براى روز مباداى او پنهان کرده است. فوراً صد عدد از اشرفىها را برداشت و به سراغ مادر خود رفت و گفت مادرجان اين پول را بگير و برو شام شبى فراهم کن که خداوند، کار ما را درست کرد و از بدبختى نجات يافتيم. روز ديگر پسر بازرگان ابتدا فرستاد کنيزها و غلامها را که فروخته بود، پس گرفت و مبلغى هم علاوه بر بهاء آنها به خريدار داد تا راضى شود. سپس به بازار رفت و اثاثيه و لوازم خانه خريد آنگاه به حجرهٔ پدرى رفت و به تجارت مشغول شد. رفقاى ريائى که از دور و بر او پراکنده شده بودند، چون باز بوى کباب به مشام آنها رسيد، يکى يکى از دور مراقب دادوستد پسر بازرگان شدند. روزى يکى از آنها از جلوى حجره جوان مىگذشت که پسر بازرگان او را به اسم صدا زد و گفت: رفيق چرا از من دورى مىکنى و احوال مرا نمىپرسي؟ مگر من همان رفيق قديمى و دوست چندين ساله شما نيستم. آن دوست بعد از آنکه وضع دادوستد جوان را ديد، فهميد که باز کار و بارش رونق گرفته و مىشود از او استفاده کرد. به ديگران خبر داد و سر و کله يکى يکى آنها پيدا شد. باز بساط سور و سرور فراهم گرديد و جوان بازرگان مخصوصاً سر کيسه را شل کرد و بىحساب براى آنها به ولخرجى دست زد. يک روز جمعه قرار گذاشتند، در همان باغ خارج شهر جمع شوند و ناهار هم به عهده جوان بازرگان باشد. اين مرتبه جوان بازرگان صبر کرد تا ظهر شد آن وقت بدون اينکه چيزى تهيه کند، دست خالى به طرف باغ روانه شد. رفقا که او را دست خالى ديدند علت را پرسيدند. جوان گفت: امروز وقتى مشغول کوبيدن گوشت بوديم موشى از سوراخ بيرون آمد و گوشتکوب را به دندان گرفت و به سوراخ برد، دوباره برگشت و هر چه آماده کرده بوديم برداشت و رفت. به همين جهت من نتوانستم چيزى براى شما بياورم. يکى از رفقا گفت: اين رفيق ما راست مىگويد. يک روز هم در منزل ما چنين اتفاقى افتاد. اينکه چيزى نيست روزى ما مشغول کوبيدن گوشت در هاون سنگى بوديم که موش آمد و هاون را با تمام گوشتهاى درون آن به دندان گرفت و به سوراخ برد. خلاصه هر يک از دوستان براى اينکه سخنان جوان بازرگان را تصديق کرده باشند، مثالى از موشهاى گستاخ که ديگ و هاون را به سوراخ کشيده بودند، نقل کردند. بازرگان جوان وقتى حرفهاى آنها تمام شد، قاه قاه بناى خنديدن را گذاشت و گفت: خوب دوستان عزير، پس چرا آن روزى که من دستم از مال دنيا تهى بود. وقتى به شما گفتم سگى آمد و تمام خوراکىها را برداشت و برد باور نکرديد ولى امروز که مىبينيد دوباره صاحب پول و مال شدهام تملّق مىگوئيد و هر کدام براى اينکه دروغ مرا تکذيب نکرده باشيد. مثلى مىآوريد. نه دوستان ظاهرى و رفيقان ريائي، من از همه شماها متنفرم و ديگر با شما کارى ندارم و اين حرفهائى هم که زدم براى امتحان شما بود. من ديگر آن آدم احمق و ولخرج اولى نيستم و هيچوقت فريب شما مردمان کاسهليس و سورچران را نخواهم خورد و از اين ساعت از شما جدا مىشوم و بعد از اين هم مايل نيستم روزى شما را ببينم، خداحافظ. جوان برخاست و به سرعت از باغ بيرون آمد، در حالىکه آن عده همگى بهت و حيرت فرو رفته بودند و نمىدانستند چهطور شده که آن جوان ولخرج و احمق يک دفعه عاقل و فهميده شده است. رفته رفته کار جوان بازرگان بر اثر پشتکار و فعاليت بالا گرفت؛ تا جائىکه ملکالتّجار شهر اصفهان شد و تا آخر عمر به خوشى و سعادت زندگى کرد. |
پسر چوپان پاک
روزى شاه عباس با لباس درويشى در شهر مىگشت. غروب شد. شب هر چه گشت جائى براى خوابيدن پيدا کند نتوانست. به او گفتند در سه فرسنگى شهر چوپانى هست که مهمان مىپذيرد. پادشاه به آنجا رفت. چوپان به درويش گفت زنم آبستن است و نمىتواند از مهمان پذيرائى کند. درويش اصرار کرد. و چوپان قبول کرد. بعد از شام، زن چوپان شروع کرد به آه و ناله. چوپان به درويش گفت: زنم در حال زائيدن است و من هم همين يک اتاق را دارم. شاهعباس گفت: يک مقدار هيزم به من بده در ايوان آتش روشن مىکنم و مىنشينم. چوپان رفت دنبال قابله. زن چوپان يک پسر به دنيا آورد. صبح رمالى آوردند. رمال رمل انداخت و گفت: اين پسر با دختر شاهعباس عروسى مىکند. شاهعباس تصميم گرفت پسر را بخرد و ببرد و به دست جلاد بسپارد. به چوپان گفت: من بيست سال است که فرزندى ندارم. هر چه بخواهى به تو پول مىدهم، پسرت را به من بفروش. چوپان مخالفت کرد زن چوپان گفت: ما باز هم بچهدار مىشويم. بچه را بده. زن چوپان سه روز به بچه شير داد. بعد شاهعباس به اندازهٔ دو برابر وزن بچه ليره به چوپان داد و بچه را به قصر برد. شاهعباس دو وزير داشت. يکى کافر و ديگرى مسلمان بود. شاهعباس بچه را به وزير مسلمان داد و گفت: ببر و او را بکش. وزير بچه را بود ولى دلش سوخت و او را در غارى گذاشت. بعد پيراهن بچه را با خون کلاغى که شکار کرده بود، خونين کرد و آورد پيش شاه فردا که شد چوپان گله را به بالاى آن کوه برد. به امر خدا بزى مأمور شد که به بچه شير بدهد. وقتى چوپان گله را برگرداند، صاحب بز ديد و شير ندارد و به چوپان اعتراض کرد. روز دوم هم همينطور شد. روز سوم چوپان بز را تعقيب کرد و بچه را ديد و او را با خود به خانه آورد. ده سال گذشت. در اين مدت هم چوپان صاحب فرزندى نشد. پس از پانزده سال، شاهعباس با لباس درويشى به در خانه چوپان رفت. غروب که شد از چوپان پرسيد چند فرزند داري؟ چوپان گفت: فرزندى ندارم اين پسر را هم در خرابهاى پيدا کردهام. شاهعباس فهميد که پسر همان است که قرار بود وزير او را بکشد. نامهاى نوشت و به پسر داد که به قصر ببرد. در آن نامه نوشته شده بود که پسر را بکشند. پسر نامه را برداشت و برد نزديکىهاى قصر کنار نهرى خوابيد. دختر پادشاه که از حمام برمىگشت پسر را ديد و عاشقش شد. ديد گوشهٔ نامهاى از جيب او بيرون آمده نامه را برداشت و خواند و فهميد که پدرش دستور داده او را بکشند. آن را پاره کرد و نامهٔ ديگرى نوشت که طلاق دختر را از پسر وزير بگيرند و براى پسر حامل نامه عقد کنند و رفت. پسر بيدار شد. نامه را به دست وزير داد. وزير نامه را خواند، ملائى را خبر کرد. طلاق دختر را از پسر خود گرفت و او را به عقد پسر درآورد و بعد عروس و داماد را با صد سوار به خانهٔ چوپان بردند. پادشاه وقتى آنها را ديد مبهوت ماند و با خود گفت: آنچه خدا خواهد همان خواهد شد. |
شيخ صنعان * فريدالدين عطار نيشابوري
گر مريد راه عشقي فكر بدنامي مكن شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت شيخ صنعان پير صاحب كمال و پيشواري مردم زمان خويش بودو قريب پنجاه سال در كعبه اقامت داشت. هر كس به حلقـﮥ ارادت او در ميآمد از رياضت و عبادت نميآسود. شيخ خود نيز هيچ سّنتي را فرو نمي گذاشت و نماز و روزﮤ بيحد بجا مي آورد. پنجاه بار حج كرده و در كشف اسرار به مقام كرامت رسيده بود. هر كه بيماري و سستي يافتي از دم او تندرستي يافتي پيشواياني كه در پيش آمدند پيش او از خويش بيخويش آمدند چنان اتفاق افتاد كه شيخ چندين شب در خواب ديد كه از كعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتي سجده مي كند. از اين خواب آشفته گشت و دانست كه راه دشواري در پيش دارد كه جان بدر بردن از آن آسان نيست. انديشيد كه اگر بهنگام در اين بيراهه قدم نهد راه تاريك بر وي روشن گردد و اگر سستي كند هميشه در عقوبت و شكنجه خواهد ماند. آخر الامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مريدان در ميان گذاشت و گفت بايد زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم كنم تا تعبير خوابم معلوم گردد. ياران در سفر با وي همراه گشتند و به خذاك روم قدم گذاشتند و همه جا سير ميكردند تا ناگهان در ايواني دختر ترسائي ديدند چون آفتاب درخشان: هر دو چشمش فتنـﮥ عشاق بود هر دو ابرويش بخوبي طاق بود روي او از زير زلف تابدار بود آتش پاره اي بس آبدار هركه سوي چشم او تشنه شدي در دلش هر مژه چون دشنه شدي چاه سيمتن بر زنخدان داشت او همچو عيسي بر سخن جان داشت او دختر جون نقاب سياه از چهره برگرفت آتش به جان شيخ انداخت و عشقش چنان او را از پا در آورد كه هر چه داشت سر بسر از دست داد. حتي ايمان و عافيت فروخت و رسوائي خريد. عشق بحّدي بر وجودش چيره شد كه از دل و جان نيز بيزار گشت. چون مريدان, او را به اين حال زار ديدند حيران و سرگردان بر جاي ماندند و از پي چارﮤ كار برآمدند. اما چون قضا كار خود كرده بود هيچ پندي اثر نداشت و هيچ داروئي دردش را درمان نمي كرد. تا شب همچنان چشم بر ايوان دوخته و دهان باز مانده باقي ماند. شب نه يك دم بخواب رفت و نه قرار گرفت. از عشق به خود مي پيچيد و زار مي ناليد. گفت يارب امشبم را روز نيست شمع گردون را همانا سوز نيست در رياضت بوده ام شبها بسي خود نشان ندهد چنين شبها كسي همچو شمع ازتف و سوزم مي كشند شب همي سوزند و روزم مي كشند شب چنان به نظرش دراز مي آمد كه گوئي روز قيامت است يا خورشيد تا ابد غروب كرده است. نه صبري داشت تا درد را هموار كند و نه عقلي كه او را به حال خويش برگرداند؛ نه پائي كه به كوي يار رود و نه ياري كه دستش گيرد: رفت عقل و رفت صبر و رفت يار اين چه دردست اين چه عشقست اين چه كار؟ مريدان به گردش جمع شدند و به دلداريش زبان گشودند و هر يك راهي پيش پايش گذاردند. اما شيخ با استادي به هر يك جواب ميگفت: همنشيني گفت اي شيخ كبار خيز و اين وسواس را غسلي برآر شيخ گفتا امشب از خون جگر كرده ام صدبار غسل اي بيخبر آن دگر گفتا كه تسبيحت كجاست كي شود كار تو بي تسبيح راست گفت آن را من بيفكندم زدست تا توانم برميان زنار بست آن دگر گفتا پشيمانيت نيست يك نفس درد مسلمانيت نيست گفت كس نبود پشيمان بيش از اين كه چرا عاشق نگشتم پيش از اين آن دگر گفتش كه ديوت راه زد تير خذلان بر دلت ناگاه زد گفت ديوي كو ره ما مي زند گو بزن, الحق كه زيبا مي زند آن دگر گفتا كه با ياران بساز تا شويم امشب به سوي كعبه باز گفت اگر كعبه نباشد دير هست هوشيار كعبه شد در دير مست چون هيچ سخن در او كارگر نيامد ياران به تيمارش تن در دادند و با دلي خونين به انتظار حادثه نشستند. روز ديگر شيخ معتكف كوي يار شد و با سگان كويش همطراز گشت و از اندوه چون موي باريك شد. عاقبت از درد عشق بيمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاك كويش را بستر و بالين ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت «اي شيخ كجا ديده اي كه زاهدان در كوي ترسايان مقيم شوند؟ از اين كار درگذر كه ديوانگي بار مي آورد.» شيخ گفت: «ناز و تكبر به يك سو نه كه عشقم سرسري نيست, يا دلم را باز ده يا فرمان ده تا جان بيفشانم. روي بر خاك درت جان مي دهم جان به نرخ روز ارزان مي دهم چند نالم بر درت در باز كن يكدمم با خويشتن دمساز كن گرچه همچون سايه ام از اضطراب درجهم از روزنت چون آفتاب.» دختر با سختي پاسخ داد كه: «اي پير خرف گشته! شرم دار كه هنگام كفن و كافور تست, نه زمان عشق ورزي! با اين نفس سرد چگونه دمسازي مي كني و با اين پيري عشق بازي؟» شيخ از سرزنش دختر دل از جاي نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستي در اين كار ايستاده اي نخست بايد دست از اسلام بشويي تا همرنگ يار خويش بشوي. چون شيخ به اين كار تن در داد دختر او را به قبول چهار چيز دعوت كرد: از او خواست كه پيش بت سجده كند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ايمان بربندد. اما شيخ يكي از چهار را اختيار كرد, و ميخوارگي را برگزيد و از سه ديگر سرباز زد. دختر او را به دير برد و جام مي به دستش داد. شيخ كه مجلس را تازه ديد و حسن ميزبان را بي اندازه, عقل از كف داد و جام مي از دست يار گرفت و نوش كرد. عشق و شراب چنان او را بيخود كرد كه هر چه مي دانست از مسائل دين و آيات قرآن از ياد برد و جز عشق دلبر چيزي در وجودش باقي نماند و چون بكلي بيخويش گشت و از دست رفت خواست تا دستي برگردن يار بيفكند. دختر او را از خويش راند و گفت: «عاشقي را كفر بايد پايدار.» اگر در عشقم پايداري بايد كيش كافران را اختيار كني تا بتواني دست در گردنم بيندازي و اگر اقتدا نكني اين عصا و اين ردا. شيخ كه عشق جوان و مي كهنه او را در كار آورده بود چنان شيدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود كه يكبارگي به بت پرستي تن در داد و حاضر شد پيش بت مصحف بسوزاند. دخترش گفت اين زمان شاه مني لايق ديدار و همراه مني ترسايان از اينكه چنان زاهد و سالكي را به طريق خويش آوردند خشنود گشتند او را به دير خويش رهبري كردند و زنار بر ميانش بستند. شيخ يكباره خرقه را آتش زد و كعبه و شيخي را فراموش كرد. عشق ترسازاده ايمانش را پاك شست و به بت پرستيدنش و واداشت و چون همه چيز را از دست داد روي به دختر آورد و گفت: ‹‹ خمر خوردم بت پرستيدم زعشق كس نديدست آنچه من ديدم ز عشق قريب پنجاه سال راه روشن در پيش چشم داشتم و درياي راز در دلم موج مي زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر ميانم بست. اكنون تا چند مرا در جدائي خواهي داشت؟ “ دختر گفت: «آنچه گفتي راست است. اما اي پير دلداده! مي داني كه كابين من گران است و تو فقيري. اگر وصل مرا مي خواهي بايد سيم و زر فراوان بياري و چون زر نداري, نفقه اي بستان و سرخويش گير و مردانه, بار عشق مرا به دوش بكش» شيخ گفت: «اي سيمبر سرو قد! چه نيكو به عهد خويش وفا مي كني! هر دم بنوعي از خويش مي رانيم و سنگي پيش پايم مي نهي. چه خونها از عشقت خوردم و چه چيزها در راهت از دست دادم. همـﮥ ياران از من روي برگرداندند و دشمن جانم شدند: توچنين, ايشان چنان, من چون كنم چون نه دل باشد نه جان, من چون كنم » دل دختر بر او سوخت و گفت حال كه سيم و زر نداري بايد يك سال تمام خوكباني مرا اختيار كني تا پس از آن عمر را بشادي بگذرانيم. شيخ از اين فرمان هم سر نتافت و خوكباني پيش گرفت. ياران چون اين شنيدند مات و حيران شدند و از ياريش رو برگرداندند و عزم كعبه كردند. از آن ميان كسي نزد شيخ شتافت و گفت: «فرمان تو چيست؟ يا از اين راه برگرد و با ما عزم سفركن يا ما نيز چون تو ترسايي گزينيم و زنار بر ميان بنديم يا چون نتوانيم ترا در چنين حال ببينيم از تو بگريزيم و معتكف كعبه شويم.» شيخ گفت «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر برنگردم و چون شما خود اسير اين دام نگشته ايد و از رنج دلم آگاه نيستيد همدمي نتوانيد كرد. اي رفيقان عزيز! به كعبه برگرديد و به آنها كه از حال ما بپرسند بگوييد كه شيخ با چشم خونين و دل زهر آگين عقل و دين و شيخي از دست داد و اسير حلقـﮥ زلف ترسا دختري گشت.» اين سخن گفت و از دوستان روي برتافت و نزد خوكان شتافت. ياران با جان سوخته و تن گداخته به كعبه بازگشتند. شيخ در كعبه ياري شفيق داشت كه بهنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جاي از شيخ خالي ديد حال او را از مريدان پرسيد. ايشان آنچه ديده بودند, از عشق او به دختر ترسا و زنار بستن و خمر خوردن و بت پرستيدن و خوكباني كردن, حكايت كردند. چون مريد آن قصه را تمامي شنيد زاري در گرفت و ياران را سرزنش كرد كه: «شرمتان باد از اين وفاداري! چه شد كه به آساني دست از او برداشتيد و تنهايش گذاشتيد و چون او را در كام نهنگ ديديد جمله از او گريختيد. آيين حق شناسي آن بود كه جمله زنار مي بستيد و غير ترسايي چيزي اختيار نمي كرديد.» ياران گفتند: «چنان كرديم, اما چون شيخ از ياري ما سودي نديد صلاح خود را در آن دانست كه از ما جدا شود و همه را به كعبه برگرداند.» مريد گفت: «بايستي به درگاه حق ملتزم شويد و شب و روز براي شيخ شفاعت كنيد.» آخر الامر جملگي بسوي روم عزيمت كردند و پنهان معتكف در گاه حق گشتند و شب و روز گريستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پرواي نان و آب، تا از تضرع بسيارشان شوري در فلك افتاد و تير دعايشان به هدف رسيد و جهان كشف بر مريد يكباره آشكار شد و بر وي الهام گشت كه شيخ گمراه از بند خلاصي يافته و گرد و غبار سياه از پيش راهش برخاسته است. مريد از شادي بيهوش گشت و پس از آن به ياران مژده داد و جمله گريان و دوان عزم ديدار شيخ خوكبان كردند. چون به او رسيدند، ديدند كه خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائي شسته و از شرم جامه برتن چاك كرده است. جملـﮥ حكمت و اسرار قرآن كه از خاطرش فراموش شده بود به يادش آمد و از جهل و بيچارگي رهائي يافت و چون نيك درخود نگريست سجدﮤ شكر بجا آورد و زار گريست. ياران دلداريش دادند و گفتند: «برخيز كه نقاب ابر از چهر ي خورشيد زندگيت برگرفته شد و خدا را شكر كه از ميان درياي سياه راهي روشن پيش پايت گشوده گشت. برخيز و توبه كن كه خدا با چنان گناه عذرت را مي پذيرد.» شيح باز خرقه در بر كرد و با ياران عزم حجاز نمود. از سوي ديگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوري چون آفتاب در دلش تابيد و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پي شيخ روان شو و همچنانكه او را از راه بدر بردي راه او را برگزين و همسرش بشو!» اين الهام آتشي در جان دختر افكند و در طلب بيقرارش كرد چنان كه خود را در عالمي ديگر يافت. عالمي كانجا نشان راه نيست گنگ بايد شد زبان آگاه نيست ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جاي خود را به اندوه داد. نعره زنان و جامع دران ازخانه بيرو رفت و با دلي پردرد از پي شيخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته مي ناليد و نمي دانست چه راهي در پيش گيرد تا به محبوب برسد. هر زمان مي گفت با عجز و نياز كاي كريم راه دان كارساز عورتي درمانده و بيچاره ام از ديار و خانمان آواره ام مرد راه چون تويي را ره زدم تو مزن بر من كه بي آگه زدم هرچه كردم بر من مسكين مگير دين پذيرفتم مرا بي دين مگير خبر به شيخ رسيد كه دختر دست از ترسايي برداشته و به راه يزدان آمده است,شيخ چون باد به ياران به سويش باز پس رفت و چون به دختر رسيد او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاك كرده يافت. دختر چون شيخ را ديد يكباره از هوش رفت. شيخ از ديدگان اشك شادي بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وي انداخت خويش را به پايش افكند و راه اسلام خواست. شيخ او را عرضـه ي اسلام داد غلغلي در جملـه ي ياران فتاد چون ذوق ايمان در دل دختر راه يافت به شيخ گفت: «ديگر طاقت فراق در من نمانده است. از اين خاكدان پر دردسر مي روم و از تو عفو مي طلبم. مرا ببخش.» اين سخن گفت و جان به جانان سپرد. گشت پنهان آفتابش زير ميغ جان شيرين زو جدا شد اي دريغ قطره اي بود او در اين بحر مجاز سوي درياي حقيقت رفت باز |
منظوم .. بيژن و منيژه * فردوسي
ثريا چون منيژه بر سر چاه دو چشم من بدو چون چشم بيژن كيخسرو روزي شادان بر تخت شاهنشهي نشسته و پس از شكست اكوان ديو و خونخواهي سياوش جشني شاهانه ترتيب داده بود. جام ياقوت پر مي در دست داشت و به آواز چنگ گوش فرا داده بود. بزرگان و دلاوران گرداگردش را گرفته و همگي دل بر رامش و طرب نهاده بودند. همه بادﮤ خسرواني به دست همه پهلوانان خسرو پرست مي اندر قدح چون عقيق يمن به پيش اندرون دستـﮥ نسترن سالاربار كمر بسته بر پا ايستاده و چشم به فرمان شاهانه داشت كه ناگهان پرده دار شتابان رسيد و خبر داد كه ارمنيان كه در مرز ايران و توران ساكن اند از راه دور به دادخواهي آمده اند و بار مي خواهند. سالار نزد كيخسرو شتافت و دستور خواست. شاه فرمان ورود داد. ارمنيان به درگاه شتافتند و زاري كنان داد خواستند: شهريارا ! شهر ما از سوئي به توران زمين روي دارد و از سوي ديگر به ايران. از اين جانب بيشه اي بود سراسر كشتزار و پر درخت ميوه كه چراگاه ما بود و همـﮥ اميد ما بدان بسته. اما ناگهان بلائي سر رسيد. گرازان بسيار همـﮥ بيشه را فرا گرفتند, با دندان قوي درختان كهن را به دو نيمه كردند. نه چارپاي از ايشان در امان ماند و نه كشتزار. شاه برايشان رحمت آورد و فرمود تا خوان زرين نهادند و از هر گونه گوهر بر آن پاشيدند پس از آن روي به دلاوران كرد و گفت: كيست كه در رنج من شريك شود و سوي بيشه بشتابد و سر خوكان را با تيغ ببرد تا اين خوان گوهر نصيبش گردد. كسي پاسخ نداد جز بيژن فرخ نژاد كه پا پيش گذاشت و خود را آمادﮤ خدمت ساخت. اما گيو پدر بيژن از اين گستاخي بر خود لرزيد و پسر را سرزنش كرد. به فرزند گفت اين جواني چر است ؟ به نيروي خويش اين گماني چر است؟ جوان ارچه دانا بود با گهر ابي آزمايش نگيرد هنر به راهي كه هرگز نرفتي مپوي بر شاه خيره مبر آب روي بيژن از گفتار پدر سخت بر آشفت و در عزم خود راسخ ماند و شاه را از قبول خدمت شاد و خشنود ساخت. گرگين در اين سفر پرخطر به راهنمائيش گماشته شد. بيژن آمادﮤ سفر گشت و با يوز و باز براه افتاد, همـﮥ راه دراز را نخجير كنان و شادان سپردند تا به بيشه رسيدند, آتش هولناكي افروختند و ماده گوري بر آن نهادند, پس از خوردن و نوشيدن و شادماني بسيار, گرگين جاي خواب طلبيد. اما بيژن از اين كار بازش داشت و به ايستادگي و ادارش كرد و گفت: يا پيش آي يا دور شو و در كنار آبگير مراقب باش تا اگر گرازي از چنگم رهائي يافت با زخم گرز سر از تنش جدا كني. گرگين درخواستش را نپذيرفت و از يارمندي سرباز زد. تو برداشتي گوهر و سيم و زر تو بستي مر اين رزمگه را كمر كنون از من اين يار مندي مخواه بجز آنكه بنمايمت جايگاه بيژن از اين سخن خيره ماند و تنها به بيشه در آمد و با خنجري آبداده از پس خوكان روانه شد. گرازان آتش كارزار بر افروختند و از مرغزار دود به آسمان رساندند. گرازي به بيژن حمله ور گرديد و زره را برتتش دريد, اما بيژن به زخم خنجر تن او را به دو نيم كرد و همگي ددان را از دم تيغ گذراند و سرشان را بريد تا دندانهايشان را پيش شاه ببرد و هنر و دلاوري خود را به ايرانيان بنماياند, گرگين كه چنان ديد بظاهر بر بيژن آفرينها گفت و او را ستود, اما در دل دردمند گشت و از بدنامي سخت هراسيد و دربارﮤ بيژن انديشه هاي ناروا بخاطر راه داد. ز بهر فزوني و از بهر نام به راه جواني بگسترد دام پس از باده گساري و شادماني بسيار, گرگين نقشـﮥ تازه را با بيژن در ميان نهاد و گفت در دو روزه راه دشتي است خرم و نزه كه جويش پر گلاب و زمينش چون پرنيان و هوايش مشكبو است. هر سال در اين هنگام جشني برپا مي شود, پريچهرگان به شادي مي نشينند منيژه دختر افراسياب در ميانشان چون آفتاب تابان مي درخشد. زند خيمه آنگه بر آن مرغزار ابا صد كنيزك همه چون نگار همه دخت تركان پوشيده روي همه سرو قد و همه مشكبوي همه رخ پر از گل همه چشم خواب همه لب پر از مي به بوي گلاب بهتر آنكه به سوي ايشان بشتابيم و از ميان پريچهرگان چند تني برگزينيم و نزد خسرو باز گرديم. بيژن جوان از اين گفته شاد گشت و به سوي جشنگاه روان شد. پس از يك روز راه به مرغزار فرود آمدند و دو روز در آنجا به شادي گذراندند. از سوي ديگر منيژه با صد كنيزك ماهرو به دشت رسيد و بساط جشن را گسترد. چهل عماري از سيم وزر با ساز و عشرت آماده بود. جشن و سرور و غوغا بر پا گشت. همينكه گرگين از ورود عروس دشت آگاه شد داستان را به بيژن گفت و از رامش و جشن ياد كرد. بيژن عزم كرد كه پيشتر رود تا آئين جشن تورانيان را از نزديك ببيند و پريرويان را بهتر بنگرد. از گنجور كلاه شاهانه وطوق كيخسروي خواست و خود را به نيكو و جهي آراست و بر اسب نشست و خود را شتابان به دشت رسانيد و در پناه سروي جا گرفت تا از گزند آفتاب در امان ماند. همه جا پر از آواي رود و سرود بود و پريرويان دشت و دمن را از زيبائي خرم گردانيده بودند بيژن از اسب به زير آمد و پنهاني به ايشان نگريست و از ديدن منيژه صبر و هوش از كف داد. منيژه هم چون زير سرو بن بيژن را ديد با كلاه شاهانه و ديباي رومي و رخساري چون سهيل يمن درخشان, مهرش بجنبيد و دايه را شتابان فرستاد تا ببيند كيست و چگونه به آن ديار قدم گذارده و از بهر چه كار آمده است. بگويش كه تو مردمي يا پري برين جشنگه بر همي بگذري نديديم هرگز چو تو ماهروي چه نامي تو و از كجائي بگوي دايه بشتاب خود را به بيژن رساند و پيام بانوي خود را به او داد. رخسار بيژن چون گل شكفت و گفت: من بيژن پسر گيوم و به جنگ گراز آمده ام, سرهاشان بريدم تا نزد شاه ببرم. اكنون كه در اين دشت آراسته بزمگهي چنان ديدم عزم بازگشت برگردانيدم. مگر چهرﮤ دخت افراسياب نمايد مرا بخت فرخ به خواب به دايه و عده ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشيد تا در اين كار ياريش كند. دايه اين راز را با منيژه باز گفت. منيژه همان دم پاسخ فرستاد: گر آئي خرامان به نزديك من برافروزي اين جان تاريك من به ديدار تو چشم روشن كنم در و دشت و خرگاه گلشن كنم ديگر جاي سخني باقي نماند, بيژن پياده به پرده سرا شتافت. منيژه او را در بر گرفت و از راه و كار او و جنگ گراز پرسيد. پس از آن پايش را به مشك و گلاب شستند و خوردني خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به ياقوت و زر و مشك و عنبر شاديها كردند و مستي ها نمودند. روز چهارم كه منيژه آهنگ بازگشت به كاخ كرد و از ديدار بيژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروي بيهوشي در جامش ريختند و با شراب آميختند؛ بيژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماري خوابگاهي آغشته به مشك و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزديك شهر رسيدند خفته را به چادري پوشاندند و در تاريكي شب نهفته به كاخ در آوردند و چون داروي هوشياري به گوشش ريختند, بيدار گشت و خود را در آغوش نگار سيمبر يافت. از اين كه ناگهان خود را در كاخ افراسياب گرفتار ديد و رهائي را دشوار يافت بر مكر و فسون گرگين آگاه گشت و بر او نفرين ها فرستاد, اما منيژه به دلداريش برخاست و جام مي به دستش داد و گفت: بخورمي مخور هيچ اندوه و غم كه از غم فزوني نيابد نه كم اگر شاه يابد زكارت خبر كنم جان شيرين به پيشت سپر چندي برين منوال با پريچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادي گذراندند تا آنكه دربان از اين راز آگاه گشت و از ترس جان بيامد بر شاه توران بگفت كه دخترت از ايران گزيدست جفت افراسياب از اين سخن چون بيد در برابر باد برخود لرزيد و خون از ديدگان فرو ريخت و از داشتن چنين دختري تأسف خورد. كرا از پس پرده دختر بود اگر تاج دارد بد اختر بود كرا دختر آيد بجاي پسر به از گور داماد نايد ببر پس از آن به گرسيوز فرمان داد كه نخست با سواران گرد كاخ را فرا گيرند و سپس بيژن را دست بسته به درگاه بكشانند. گرسيوز به كاخ منيژه رسيد و صداي چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به ميان خانه جست و چون بيژن را ميان زنان نشسته ديد كه لب بر مي سرخ نهاده و به شادي مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشيد كه, ناپاك مرد فتادي به چنگال شير ژيان كجا برد خواهي تو جان زين ميان بيژن كه خود را بي سلاح ديد بر خود پيچيد و خنجري كه هميشه در موزه پنهان داشت بيرون كشيد و آهنگ جنگ كرد و او را به خون ريختن تهديد نمود. گرسيوز كه چنان ديد سوگند خورد كه آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از كفش جدا كرد و با مكر و فسون دست بسته نزد افراسيابش برد. شاه از او بازخواست كرد و علت آمدنش را به سرزمين توران جويا شد. بيژن پاسخ داد كه: من با ميل و آرزو به اين سرزمين نيامدم و در اين كار گناهي نكرده ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده اي براه افتادم و در سايـﮥ سروي بخواب رفتم, در اين هنگام پري بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا كرد. در اين ميان لشكر دختر شاه از دور رسيد. پري از اهرمن ياد كرد و ناگهان مرا در عماري آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسوني خواند تا به ايوان رسيدم از خواب بيدار نشدم. گناهي مرا اندرين بوده نيست منيژه بدين كار آلوده نيست پري بيگمان بخت برگشته بود كه بر من همي جادو آزمود افراسياب سخنان او را دروغ شمرد و گفت مي خواهي با اين مكر و فريب بر توران زمين دست يابي و سرها را بر خاك افكني. بيژن گفت كه اي شهريار پهلوانان با شمشير و تير و كمان به جنگ مي روند من چگونه دست بسته و برهنه بي سلاح مي توانم دلاوري بكنم, اگر شاه مي خواهد دلاوري مرا ببيند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترك يكي از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند. افراسياب از اين گفته سخت خشمگين شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مكافات بياويزند. بيژن چون از درگاه افراسياب بيرون كشيده شد اشك از چشم روان كرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوري وطن و بزرگان و خويشان ناليد و به ياد صبا پيامها فرستاد: ايا باد بگذر به ايران زمين پيامي زمن بر به شاه گزين به گردان ايران رسانم خبر وز آنجا به زابلستان برگذر به رستم رسان زود از من خبر بدان تا ببندد به كينم كمر بگويش كه بيژن بسختي درست تنش زير چنگال شير نرست به گرگين بگو اي يل سست راي چه گوئي تو بامن به ديگر سراي بدين ترتيب بيژن دل از جان برگرفت و مرك را در برابر چشم ديد. از قضا پيران دلير از راهي كه بيژن را به مكافات مي رساندند گذر كرد و تركان كمربسته را ديد كه داري بر پا كرده و كمند بلندي از آن فرو هشته اند, چون پرسيد دانست كه براي بيژن است. بشتاب خودرا به او رساند. بيژن را ديد, كه برهنه با دستهائي از پشت بسته, دهانش خشك و بيرنك بر جاي مانده است. از چگونگي حال پرسيد. بيژن سراسر داستان را نقل كرد. پيران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخيمان كمي تأمل كنند و دست از مكافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سينه نهاد و پس از ستايش و زمين بوسي , بخشودگي بيژن را خواستار شد. افراسياب از بدنامي خويش و رسوائي كه پديد آمده بود گله ها كرد: نبيني كزين بي هنر دخترم چه رسوائي آمد به پيران سرم همه نام پوشيده رويان من ز پرده بگسترد بر انجمن كزين ننگ تا جاودان بر درم بخندد همه كشور و لشكرم سرانجام افراسياب پس از درخواستهاي پياپي پيران راضي گشت كه بيژن را به بند گران ببندند و به زندان افكنند و به گرسيوز دستور داد كه سراپايش را به آهن و زنجير ببندند و با مسمارهاي گران محكم گردانند و نگون به چاه بيفكنند تا از خورشيد و ماه بي بهره گردد و سنگ اكوان ديو را با پيلان بياورند و سر چاه را محكم بپوشانند تا به زاري زار بميرد, سپس به ايوان منيژه برود و آن دختر ننگين را برهنه بي تاج و تخت تا نزديك چاه بكشاند تا آنكه را در درگاه ديده است در چاه ببيند و با او به زاري بميرد. گرسيوز چنان كرد و منيژه را برهنه پاي و گشاده سر تا چاه كشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منيژه با اشك خونين در دشت و بيابان سرگردان ماند. پس از آن روزهاي دراز از هر در نان گرد ميكرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائين مي انداخت و زار مي گريست. شب و روز با ناله و آه بود هميشه نگهبان آن چاه بود از سوي ديگر گرگين يك هفته در انتظار بيژن ماند و چون خبري از او نيافت پويان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم كرده را نيافت, از بدانديشي دربارﮤ يار خود پشيمان گشت و چون به جايگاهي كه بيژن از او جدا شده بود رسيد, اسبش را گسسته لگام و نگون زين يافت, دانست كه بر بيژن گزندي رسيده است. با دلي از كردﮤ خودپشيمان به ايران بازگشت. گيو به پيشبازش شتافت تا از حال بيژن خواستار شود. چون اسب بيژن را ديد و از او نشاني نيافت مدهوش بر زمين افتاد, جامع بر تن دريد و موي كند و خاك بر سر ريخت و ناله كرد: به گيتي مرا خود يكي پور بود همم پور و هم پاك دستور بود از اين نامداران همو بود و بس چه انده گسار و چه فرياد رس كنون بخت بد كردش از من جدا چنين مانده ام در دم اژدها گرگين ناچار به دروغ متوسل شد كه با گرازان چون شير جنگيديم و همه را برخاك افكنديم و دندانهايشان به مسمار كنديم و شادان و نخجير جويان عزم بازگشت كرديم, در راه به گوري برخورديم. بيژن شبرنگ را به دنبال گور برانگيخت و همينكه كمندبه گردنش افكند گور دوان از برابر چشمش گريخت و بيژن و شكار هر دو نا پديد شدند. در همـﮥ دشت و كوه تا ختم و از بيژن نشاني نيافتم, گيو اين سخن را راست نشمرد گريان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگين را باز گفت. گرگين به درگاه آمد و دندانهاي گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهاي ياوه و ناسازگار گفت. شاه فرمود تا بندش كردند و زبان به دلداري گيو گشود و گفت: سواران از هر طرف ميفرستم تا از بيژن آگهي يابند و اگر خبري نشد شكيبا باش تا همينكه ماه فروردين رسيد و باغ از گل شاد گشت و زمين چادر سبز پوشيد جام گيتي نماي را خواهم خواست كه همـﮥ هفت كشور در آن نمودار است, در آن مينگرم و به جايگاه بيژن پي ميبرم و ترا از آن مي آگاهانم. بگويم ترا هر كجا بيژن است به جام اين سخن مرمرا روشن است گيو با دل شاد از بارگاه بيرون آمد و به اطراف كس فرستاد, همـﮥ شهر ارمان و توران را گشتند و نشاني از بيژن نيافتند. همينكه نوروز خرم فرا رسيد گيو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بياد آورد. شهريار جام گوهر نگار را پيش خواست و قباي رومي ببر كرد و پيش جهان آفرين ناليد و فرياد خواست و پس به جام نگريست و هفت كشور و مهر و ماه و ناهيد و تير و همـﮥ ستارگان و بودنيها در آن نمودار شد. هر هفت كشور را از نظر گذراند تا به توران رسيد, ناگهان بيژن را در چاهي به بند گران بسته يافت كه دختري از نژاد بزرگان به غمخواريش كمر بسته است. پس روي به گيو كرد و زنده بودن بيژن را مژده داد. ز بس رنج و سختي و تيمار اوي پر از درد گشتم من از كار اوي زپيوند و خويشان شده نا اميد گدازان و لزان چو يك شاخ بيد چو ابر بهران به بارندگي همي مرگ جويد بدان زندگي جز رستم كسي را براي رهائي بيژن شايسته نديدند. كيسخر فرمود تا نامه اي نوشتند و گيو را روانـﮥ زابلستان كرد, گيو شتابان دو روزه راه را يكروز سپرد و به زابلستان رسيد. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بيژن زار خروشيد و خون از ديده باريد زيرا كه از دير باز با گيو خويشاوندي داشت, زن گيو دختر رستم و بيژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گيو را هم به زني داشت. به گيو گفت: زين از رخش بر نمي دارم مگر آنگاه كه دست بيژن رادر دست بگيرم و بندش را بسوئي بيفكنم. پس از آنكه چند روز به شادي و رامش نشستند نزد كيخسرو شتافتند. كيخسرو براي رستم جشن شاهانه اي ترتيب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرين و تخت او را به زير سايـﮥ گلي نهادند: درختي زدند از بر گاه شاه كجا سايه گسترد بر تاج و گاه تنش سيم و شاخش زياقوت زر برو گونه گون خوشهاي گهر عقيق و زير جد همه برگ و بار فرو هشته از شاخ چون گوشوار بدو اندرون مشك سوده به مي همه پيكرش سفته برسان ني بفرمود تا رستم آمد به تخت نشست از بر گاه زير درخت كيخسرو پس از آن از كار بيژن با او سخن گفت و چارﮤ كار را بدست وي دانست. رستم كمر خدمت بر ميان بست و گفت: گر آيد به مژگانم اندر سنان نتابم زفرمان خسرو عنان گرگين نيز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون كيخسرو از نقشـﮥ لشكر كشي رستم پرسيد پاسخ داد كه اين كار جز با مكر و فريب انجام نگيرد و پنهاني بايد آمادﮤ كار شد تا كسي آگاه نگردد و به جان بيژن زيان نرسد. راه آن است كه به شيوﮤ بازرگانان به سرزمين توران برويم و با شكيب فراوان در آنجا اقامت گزينيم. اكنون سيم و زر و گهر و پوشيدني بسيار لازم است تا هم ببخشيم و هم بفروشيم. پس از آن هفت تن از دلاوران و هزار سوار دلير برگزيد و براه افتاد. لشكريان را در مرز ايران گذاشت و خود با هفت پهلوان, همه با لباس بازرگانان به شهر توران روي آوردند. ده شتر بار گوهر و صد شتر جامعـﮥ لشكريان را حمل ميكرد, چون به شهر ختن رسيد در راه پيران و يسه را كه از نخجير گاه باز ميگشت ديد, جامي پراز گوهر نزدش برد و خود را بازرگاني معرفي كرد كه عزم خريد چارپا و فروش گوهر دارد و از او حمايت خواست و جام پر گهر تقديمش كرد. پيران چون بر آن گوهرها نگريست بر او آفرين كرد و با نوازش بسيار خانـﮥ خود دعوتش نمود. اما رستم اجازه خواست كه جاي ديگري بيرون شهر برگزيند, پيران وعده كرد كه پاسبانان براي نگاهداري مال التجاره اش برگمارد. رستم خانه اي گزيد و مدتي در آن اقامت كرد, از گوشه و كنار براي خريد ديبا و گهر به درگاهش رو نهادند و او مدتها در آن خانه به داد و ستد پرداخت. روزي منيژه سر و پا برهنه با ديدگان پر اشك نزد رستم شتافت و پس از ثنا و دعا, با زاري و آه پرسيد: اي بازرگان جوانمرد كه از ايران آمده اي بگو كه از شاه و پهلوانان, از گيو و گودرز چه آگاهي داري, هيچ نشنيده اي كه از بيژن خبري به ايران رسيده باشد و پدرش چاره گر بجويد آيا نشنيده اند كه پسرشان در چاه, در بندگران گرفتار است؟ رستم ابتدا بر اين گفته ها گمان بد برد و خود را بظاهر خشمگين ساخت و گفت: نه خسرو مي شناسم و نه گيو و گودرز را , اصلاً در شهري كه كيخسرو است, اقامت ندارم. اما چون گريه و زاري دختر را ديد, خوردني پيشش نهاد و يكايك پرسشهائي كرد, منيژه داستان بيژن و گرفتاريش را در آن چاه ژرف نقل كرد و خود را معرفي نمود: منيژه منم دخت افراسياب برهنه نديده تنم آفتاب كنون ديده پر خون و دل پر ز درد ازين در بدان در دور خساره زرد همي نان كشكين فراز آورم چنين راند ايزد قضا بر سرم براي يكي بيژن شور بخت فتادم ز تاج و فتادم زتخت و در خواست كرد كه اگر به ايران گذارش افتد و در دادگاه شاه گيو و رستم را ببيند, آنها را از حال بيژن آگاه سازد. رستم دستور داد تا خورشهاي بسيار آوردند و از جمله مرغ برياني در نان پيچيد و در درونش انگشتري جاي داد و گفت اينها را به چاه ببر و به آن بيچاره بده. منيژه دوان آمد و بستـﮥ غذا را به درون چاه انداخت. بيژن از ديدن آنهمه غذاهاي گوناگون متعجب گشت و از منيژه پرسيد كه آنها را از كجا بدست آورده است. منيژه پاسخ داد كه بازرگاني گرانمايه از بهر داد و ستد از ايران رسيده و اين خورشها را برايت فرستاده است. بيژن چون دست برد ناگهان چشمش به انگشتري افتاد كه مهر پيروزﮤ رستم بر آن نقش بسته است. از ديدن آن خندﮤ بلند سر داد چنانكه منيژه از سر چاه شنيد و با تعجب گفت: چگونه گشادي به خنده دو لب كه شب روز بيني همي روز و شب بيژن پس از آنكه اورا به وفادراي سوگند داد راز را بر او فاش نمود و گفت كه آن گوهر فروش كه مرغ بريان داد به خاطر من به توران زمين آمده است. برو از او بپرس كه آيا خداوند رخش است. منيژه شتابان نزد رستم آمد و پيام بيژن را رساند. رستم چون دانست كه بيژن راز را با دختر در ميان نهاده است خود را شناساند و گفت: برو همينكه هوا تيره شد و شب از چنگ خورشيد رهائي يافت برسر چاه آتش بلندي بر افروز تا به آن نشانه به سوي چاه بشتابم . منيژه بازگشت و به جمع آوري هيزم شتافت. منيژه به هيزم شتابيد سخت چو مرغان بر آمد به شاخ درخت چو از چشم, خورشيد شد نا پديد شب تيره بر كوه لشكر كشيد منيژه بشد آتشي برفروخت كه چشم شب قيرگون را بسوخت رستم زره پوشيد و خدا را نيايش كرد و با گردان روي به سوي چاه آورد هفت پهلوان هرچه كردند نتوانستند سنگ را بجنبانند, سرانجام رستم از اسب بزير آمد. زيزدان زور آفرين زور خواست بزد دست و آن سنگ برداشت راست بينداخت بر بيشـﮥ شهر چين بلرزيد از آن سنگ روي زمين پس كمندي انداخت و پس از آنكه او را به بخشايش گرگين واداشت از چاه بيرونش كشيد. برهنه تن و مو و ناخن دراز گدازنده از درد و رنج و نياز همه تن پر از خون و رخسار زرد از آن بند و زنجير زنگار خورد سپس همگي به خانه شتافتند و پس از شست و شوي, شترها را بار كردند و اسبها را آمادﮤ رفتن ساختند. رستم منيژه را با دلاوران از پيش فرستاد و خود با بيژن و سپاهيان به جنگ افراسياب پرداخت و پس از شكست او با اسيران بسيار به ايران بازگشتند. پهلوانان ايران چون خبر بازگشت رستم و بيژن را شنيدند به استقبال شتافتند و آنها را به درگاه كيخسرو آوردند. رستم دست بيژن را گرفت و به شاه سپرد, شاه بر تخت نشست و فرمود تا بيژن به پيشش آمد و از رنج و تيمار و زندان و روزگار سخت و دختر تيره روز سخن گفت. شاه: بفرمود صد جامه ديباي روم همه پيكرش گوهر و زرش بوم يكي تاج و ده بدره دينار نيز پرستنده و فروش هرگونه چيز به بيژن بفرمود كاين خواسته ببر پيش دخت روان كاسته بر نجش مفرساي و سردش مگوي نگر تا چه آوردي او را به روي تو با او جهان را به شادي گذار نگه كن برين گردش روزگار |
داستاني از ادبيات فارسي * رابعه *
عطار نيشابوري چنين قصه كه دارد ياد هرگز؟ چنين كاري که را افتاد هرگز؟ رابعه يگانه دختر كعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود كه قرار از دلها مي ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دلها مي نشست. جانها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريد گونش مي گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شيريني لب حكايت مي كرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود كه آني از خيالش منصرف نمي شد و فكر آيندﮤ دختر پيوسته رنجورش مي داشت. چون مرگش فرار رسيد, پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني كه اين درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچكس را لايق او نشناختم, اما تو چون كسي را شايستـﮥ او يافتي خود داني تا به هر راهي كه مي داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد. روزي حارث بمناسبت جلوس به تخت شاهي جشني خجسته برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشكوهي گسترده شد كه از صفا و پاكي چون بهشت برين بود. سبزﮤ بهاري حكايت از شور جواني مي كرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن مي دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي گذشت و از ادب سر بر نمي آورد تا بر بساط جشن نگهي افكند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاكران و كهتران چون رشته هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و كمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيكو روي و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همـﮥ آنها جواني دلارا و خوش اندام, چون ماه در ميان ستارگان ميدرخشيد و بيننده را به تحسين وا مي داشت؛ نگهبان گنجهاي شاه بود و بكتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شكوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديك آن همه شادي و شكوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره كرد. ناگهان نگاهش به بكتاش افتاد كه به ساقي گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه گري مي كرد؛ گاه با چهره اي گلگون از مستي مي گساري مي كرد و گاه رباب مي نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمي داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي كرد. رابعه كه بكتاش را به آن دلفروزي ديد, آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر مي گريست و دلش چون شمع مي گذاخت. پس از يك سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش كرد كه او را يكباره از پا در آورد و بر بستر بيماريش افكند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان كند, اما چه سود؟ چنان دردي كجا درمان پذيرد كه جان درمان هم از جانان پذيرد رابعه دايه اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرك و كاردان. با حيله و چاره گري و نرمي و گرمي پردﮤ شرم را از چهرﮤ او برافكند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام, بر دايه آشكار كرد و گفت: چنان عشقش مرا بي خويش آورد كه صدساله غمم در پيش آورد چنين بيمار و سرگردان از آنم كه مي دانم كه قدرش مي ندانم سخن چون مي توان زان سرو من گفت چرا بايد زديگر كس سخن گفت باري از دايه خواست كه در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد, به قسمي كه رازش بركس فاش نشود, و خود برخاست و نامه اي نوشت: الا اي غايب حاضر كجائي به پيش من نه اي آخر كجائي بيا و چشم و دل را ميهمان كن وگرنه تيغ گير و قصد جان كن دلم بردي و گر بودي هزارم نبودي جز فشاندن بر تو كارم زتو يك لحظه دل زان برنگيرم كه من هرگز دل از جان برنگيرم اگر آئي به دستم باز رستم و گرنه مي روم هر جا كه هستم به هر انگشت درگيرم چراغي ترا مي جويم از هر دشت و باغي اگر پيشم چو شمع آئي پديدار و گرنه چون چراغم مرده انگار پس از نوشتن, چهرﮤ خويش را بر آن نقش كرد و بسوي محبوب فرستاد. بكتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يكباره دل بدو سپرد كه گوئي سالها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد دلشاد گشت و اشك شادي از ديده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها مي ساخت و به سوي دلبر مي فرستاد. بكتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق تر و دلداده تر مي شد. مدتها گذشت. روزي بكتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما بجاي آنكه از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند باخشونت و سردي روبرو گشت. چنان دختر از كار او برآشفت و از گستاخيش روي درهم كشيد كه با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد: كه هان اي بي دب اين چه دليريست تو روباهي ترا چه جاي شيريست كه باشي تو كه گيري دامن من كه ترسد سايه از پيراهن من عاشق نا اميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دلفروز, اين چه حكايت است كه در نهان شعرم مي فرستي و ديوانه ام مي كني و اكنون روي مي پوشي و چون بيگانگان از خود مي رانيم؟» دختر با مناعت پاسخ داد كه: «از اين راز آگاه نيستي و نمي داني كه آتشي كه در دلم زبانه مي كشد و هستيم را خاكستر مي كند بنزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست كه با جسم خاكي سرو كار داشته باشد. جان غمديدﮤ من طالب هوسهاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس كه بهانـﮥ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي, دست از دامنم بدار كه با اين كار چون بيگانگان از آستانه ام دور شوي.» پس از اين سخن, رفت و غلام را شيفته تر از پيش بر جاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسكين داد. روزي دختر عاشق تنها ميان چمن ها مي گشت و مي خواند: الا اي باد شبگيري گذركن زمن آن ترك يغما را خبركن بگو كز تشنگي خوابم ببردي ببردي آبم و آبم ببردي چون دريافت كه برادر شعرش را مي شنود كلمـﮥ «ترك يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ روئي كه هر روز سبوئي آب برايش مي آورد, تبديل كرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد. از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملك حارث حمله ورگشت و سپاهي بي شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش كوس گوش فلك را كر كرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود رابه قصد جان مردم تيز كرد و قيامت برپا گشت. حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله كرد. از سوي ديگر بكتاش با دو دست شمشير مي زد و دلاوريها مي نمود. سرانجام چشم زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همينكه نزديك بود گرفتار شود, شخص رو بسته سلاح پوشيده اي سواره پيش صف در آمد و چنان خروشي برآورد كه از فرياد او ترس در دلها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاك افكند و يكسر بسوي بكتاش روان گشت او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچكس از حال او آگاه نشد و ندانست كه كيست. اين سپاهي دلاور رابعه بود كه جان بكتاش را نجات بخشيد. اما بمحض آنكه ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشكريان شاه بخارا به كمك نمي شتافتند ديّاري در شهر باقي نمي ماند. حارث پس از اين كمك پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افكن را طلبيد نشاني از او نجست. گوئي فرشته اي بود كه از زمين رخت بربست. همينكه شب فرا رسيد, و قرص ماه چون صابون , كفي از نور بر عالم پاشيد؛ رابعه كه از جراحت بكتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامهاي به او نوشت: چه افتادت كه افتادي به خون در چون من زين غم نبيني سرنگونتر همه شب همچو شمعم سوز دربر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر چه مي خواهي زمن با اين همه سوز كه نه شب بودهام بيسوز نه روز چنان گشتم زسوداي تو بي خويش كه از پس ميندانم راه و از پيش دلي دارم ز درد خويش خسته به بيت الحزن در برخويش بسته اگر اميد وصل تو نبودي نه گردي ماندي از من نه دودي نامه مانند مرهم درد بكتاش را تسكين داد و سيل اشك از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد: كه: «جانا تا كيم تنها گذاري سر بيمار پرسيدن نداري چو داري خوي مردم چون لبيبان دمي بنشين به بالين غريبان اگر يك زخم دارم بر سر امروز هزارم هست برجان اي دل افروز زشوقت پيرهن بر من كفن شد بگفت اين وز خود بي خويشتن شد» چند روزي گذشت و زخم بكتاش بهبود يافت. رابعه روزي در راهي به رودكي شاعر برخورد. شعرها براي يكديگر خواندند و سـﺅال و جوابها كردند. رودكي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آنجا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا, كه به كمك حارث شتافته بود, رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاسگزاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه اي بر پا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند شاه از رودكي شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت كه نام گويندﮤ شعر را از او پرسيد. رودكي هم مست مي و گرم شعر, بي خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانكه بود بي پرده نقل كرد و گفت شعر از دختر كعب است كه مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنانكه نه خوردن مي داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن كاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست. حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنانكه گوئي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانه اي مي گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد. بكتاش نامه هاي آن ماه را كه سراپا از سوز درون حكايت مي كرد يكجا جمع كرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاك كه از ديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه ها را بر خواند همه را نزد شاه برد. حارث يكباره از جا در رفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت كه در همان دم كمر قتل خواهر بربست. ابتدا بكتاش را بند آورد و در چاهي محبوس ساخت, سپس نقشـﮥ قتل خواهر را كشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمين تن را در آن بيفكنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان چنين كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. دختر فريادها كشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي, بلكه آتش عشق, سوز طبع, شعر سوزان , آتش جواني, آتش بيماري و سستي, آتش مستي, آتش از غم رسوايي, همـﮥ اينها چنان او را مي سوزاندند كه هيچ آبي قدرت خاموش كردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي رفت و دورش را فرا مي گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي برد و غزل هاي پرسوز بر ديوار نقش مي كرد. همچنان كه ديوار با خون رنگين مي شد چهره اش بي رنگ مي گشت و هنگامي كه در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه پيكر چون پاره اي از ديوار بر جاي خشك شد و جان شيرينش ميان خون و عشق و آتش و اشك از تن برآمد. روز ديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيكرش را شستند و در خاك نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند: نگارا بي تو چشمم چشمه سار است همه رويم به خون دل نگار است ربودي جان و در وي خوش نشستي غلط كردم كه بر آتش نشستي چو در دل آمدي بيرون نيائي غلط كردم كه تو در خون نيائي چون از دو چشم من دو جوي دادي به گرمابه مرا سرشوي دادي منم چون ماهي بر تابه آخر نمي آيي بدين گرمابه آخر؟ نصيب عشق اين آمد ز درگاه كه در دوزخ كنندش زنده آنگاه سه ره دارد جهان عشق اكنون يكي آتش يكي اشك و يكي خون به آتش خواستم جانم كه سوزد چه جاي تست نتوانم كه سوزد به اشكم پاي جانان مي بشويم بخونم دست از جان مي بشويم بخوردي خون جان من تمامي كه نوشت باد, اي يار گرامي كنون در آتش و در اشك و در خون برفتم زين جهان جيفه بيرون مرا بي تو سرآمد زندگاني منت رفتم تو جاويدان بماني چون بكتاش از اين واقعه آگاه گشت نهاني فرار كرد و شبانگاه به خانـﮥ حارث آمد و سرش را از تن جدا كرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شكافت . نبودش صبر بي يار يگانه بدو پيوست و كوته شد فسانه |
ليلي و مجنون * قسمت اول *
در روزگاراني دور در قبيله اي از ديار عرب به نام قبيله عامريان رييس قبيله كه مردي كريم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگيري بينوايان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زيبا و مهربانش زندگي شاد و آرام و راحتي داشتند. اما چيزي مثل يك تندباد حادثه آرامش زندگي آنها را تهديد مي كرد. چيزي كه سبب طعنه حسودان و ريشخند نامردمان شده بود. رييس قبيله فرزندي نداشت. و براي عرب نداشتن فرزند پسر، حكم مرگ است و سرشكستگي... رييس قبيله هميشه دست طلب به درگاه خدا بر مي داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهاي او، عاجزانه درخواست فرزندي مي كرد... دعاها و درخواستهاي اين زوج بدانجا رسيد كه خداوند آنها را صاحب فرزندي پسر كرديد. در سحرگاه يك روز زيباي بهاري صداي گريه نوزادي، اشك شوق را بر چشمان رييس قبيله – كه ديگر گرد ميانسالي بر چهره اش نشسته بود – جاري كرد: ايزد به تضرعي كه شايد *** دادش پسري چنانكه بايد سيد عامري – رييس قبيله – به ميمنت چنين ميلادي در خزانه بخشش را باز كرد و جشني مفصل ترتيب داد. نهايت دقت و وسواس در نگهداري كودك بعمل آمد، بهترين دايگان، مناسب ترين لباسها و خوراكها براي كودك دردانه فراهم گرديد. زيبايي صورت كودك هر بيننده اي را مسحور خويش مي كرد. نام كودك را؛ قيس؛ نهادند، قيس ابن عامري روزها و ماهها گذشت و قيس در پناه تعليمات و توجهات پدر بزرگتر و رشيدتر مي شد. در سن 10 سالگي به چنان كمال و جمالي رسيد كه يگانه قبايل اعراب لقب گرفت: هر كس كه رخش ز دور ديدي *** بادي ز دعا بر او دميدي شد چشم پدر به روي او شاد *** از خانه به مكتبش فرستاد در مكتبخانه گروهي از پسران و دختران، همدرس و همكلاس قيس بودند. در اين ميان دختري از قبيله مجاور هم در كلاس مشغول تحصيل بود. نورسيده دختري كه تا انتهاي داستان همراه او خواهيم بود: آفت نرسيده دختري خوب *** چون عقل به نام نيك منسوب محجوبه بيت زندگاني *** شه بيت قصيده جواني دختري كه هوش و حواس از سر هر پسري مي ربود. دختري كه؛ قيس؛ نيز گه گداري از زير چشمان پرنفوذش نگاهي از هواخواهي به او مي انداخت و در همان سن كم شيفته زيبايي و مهربانيش شده بود. دختري به نام؛ ليلي؛ در هر دلي از هواش ميلي *** گيسوش چو ليل و نام ليلي از دلداريي كه قيس ديدش *** دل داد و به مهر دل خريدش او نيز هواي قيس مي جست *** در سينه هر دو مهر مي رست زان پس درس و مكتب بهانه اي بود براي ديدار، براي حضور و براي همنفسي. نو باوگان ديگر به نام درس و مدرسه فرياد سر مي دادند و خروش قيس و ليلي براي همديگر بود. هر روز ليلي با چهره اي آميخته به رنگ عشق و طنازي و قيس با قدمهايي مردانه و نيازمندانه فقط به آرزوي ديدار هم قدم به راه مكتب مي گذاشتند. تا جايي كه عليرغم مراقبتهاي اين دو، احوالات آنها بگونه اي نبود كه مانع افشاي سر نهانيشان شود: عشق آمد و كرد خانه خالي *** برداشته تيغ لاابالي غم داد و دل از كنارشان برد *** وز دلشدگي قرارشان برد اين پرده دريده شد ز هر سوي *** وان راز شنيده شد به هر كوي كردند شكيب تا بكوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند در عشق شكيب كي كند سود *** خورشيد به گل نشايد اندود تصميم گرفتند زماني با عدم توجه ظاهري به هم آتش اين عشق را كه در زبان مردم افتاده بود خاموش كنند اما هر دو پس از مدتي كوتاه صبر و قرار از كف مي دادند، نگاههاي آندو كه به هم مي افتاد هر چه راز بود از پرده برون مي افتاد. بقول سعدي: سخن عشق تو بي آنكه بر آيد بزبانم رنگ رخساره خبر مي دهد از سر نهانم اين ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف ليلي به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بيشتري اعلام مي شد اما قيس كسي نبود كه قادر به پرده پوشي باشد، كار بدانجا رسيد كه قيس را؛ مجنون؛ ناميدند: يكباره دلش ز پا در افتاد *** هم خيك دريد و هم خر افتاد و آنان كه نيوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند اين آواي عاشقي چنان گسترده شد كه تصميم گرفتند اين دو را – كه جواناني بالغ شده بودند – از هم جدا كنند.افتراقي كه آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. ليلي در گوشه تنهايي خود اشك مي ريخت و مجنون آواره كوچه ها شده بود و اشكريزان سرود عاشقي مي خواند. كودكان به دنبال او راه مي افتادند؛ مجنون مجنون؛ مي كردند و گروهي سنگش مي زدند: او مي شد و مي زدند هر كس *** مجنون مجنون ز پيش و از پس . . . ادامه دارد .. |
ليلي و مجنون * قسمت دوم *
داستان تا بدانجا پيش رفتيم که دلدلدگي قيس و ليلي به هم چنان آشکار گشت که مجبور شدند دو دلداده را از هم جدا کنند. و اينک ادامه ماجرا: *** ... در اين مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشيده بودند هر شب به اطراف منزل ليلي مي رفت و در وصف او ناله ها مي کرد. روزها هم با اين دوستان در اطراف کوه نجد که نزديک شهر ليلي بود رفت و آمد مي کرد و از اينکه نزديک دلبند خويش است آرامش مي گرفت. در يکي از اين رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتي طولاني همديگر را ديدند ديداري که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره هاي چشم و ابروي ليلي، شانه کشيدنش به زلفان سياه و بيقراري و بي تابي مجنون و در رقص و سجود آمدنش زيباترين صحنه هاي عاشقانه را رقم زد: ليلي سر زلف شانه مي کرد *** مجنون در اشک دانه مي کرد ليلي مي مشکبوي در دست *** ليلي نه ز مي ز بوي مي مست قانع شده اين از آن به بويي *** وآن راضي از اين به جستجويي شرح اين عاشقي و دلدادگي براي هر دو دردسر آفرين شد. ليلي را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تيغ نصيحت آزردند. پدر قيس در پي چاره کار, بزرگان و ريش سپيدان قبيله را جمع کرد و به آنها گفت: "در چاره کار فرزند بيچاره گشته ام. مرا ياري رسانيد که دردانه فرزندم آواره کوه و بيابان گشته بحدي که مي ترسم هديه نفيس خداوندي در بلاي عشق دختري عرب از کفم برود." پس از بحث و بررسي همه متفق القول اعلام کردند که تاخير بيش از اين فقط سبب بدنامي است بهتر است به خواستگاري ليلي برويم آنچه مي تواند آتش اين دلدادگي را فرو نهد يا مرگ است يا وصال. سيد عامري – پدر قيس – شهد نصيحت نوشيد, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهي از بزرگان به ديدار پدر ليلي شتافت. پدر ليلي که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامي که خبر ورود سيد عامري را شنيد با رويي گشاده به استقبال آنان رفت: رفتند برون به ميزباني *** از راه وفا و مهرباني با سيد عامري به يکبار ***گفتند "چه حاجت است، پيش آر" پدر قيس گفت: "از بهر امر خيري مزاحم شده ايم. فرزند دلبندت را براي تنها پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و خجالت محلي ندارد. من به اميدي به خانه ات آمدم باشد که نا اميد برنگردم" خواهم به طريق مهر و پيوند *** فرزند تو را براي فرزند کاين تشنه جگر که ريگ زاده است *** بر چشمه تو نظر نهاده است من دُر خرم و تو دُر فروشي *** بفروش متاع اگر بهوشي پدر ليلي تاملي کرد. افسانه جنون "قيس" در تمامي قبايل اطراف پيچيده بود. براي پدر ليلي بعنوان يکي از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسري مجنون و ديوانه, هر چند پسر رييس قبيله عامري, خفت و خواري و سرشکستگي بحساب مي آمد. آنچه او را بر اين عقيده استوارتر مي کرد خلق و خوي عيبجوي اعراب بود که زبان تند و تيز و کنايه آميزشان شهره تاريخ است. به آرامي جواب داد: "فرزند تو گرچه هست پدرام *** فرخ نبود چو هست خودکام ديوانگيي همي نمايد *** ديوانه, حريف ما نشايد داني که عرب چه عيبجويند *** اينکار کنم مرا چه گويند؟! با من بکن اين سخن فراموش *** ختم است برين و گشت خاموش پدر قيس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگي راه با همين چند جمله به تنشان ماند. عليرغم درخواست پدر ليلي براي شب ماندن, دستور بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بي نهايت مغموم. وقتي رسيدند همه به نصيحت قيس در آمدند که "هر دختري از شهر ها و قبايل اطراف بخواهي به عقدت در مي آوريم, بسيار دختران سيمتن زيباروي همينجا هست که آرزويشان پيوستن با خاندان بزرگ عامري است. از اين قصه نام و ننگ بگذر و صلاح کار خويش و قبيله را گير ..." … طعم تلخ اين نصيحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پيراهنش را دريد و از خانه بيرون رفت. چين و چروکي که به چهره پدرش افتاده بود اين روزها عميق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکيده تر از هميشه شده بود ... مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بيابان بود و نجواي "ليلي ليل " ورد زبانش. آنچنان که گاه اين درد فراق بر جانش آتش مي افکند که تاب دوري نياورده و آرزوي مرگ کند و راستي! مگر مرگ چيست؟ دوري از محبوب بالاترين عذاب است و مرگ از اين زندگي شيرين تر! يک روز يکي از دوستان مجنون از سر دلسوزي و ترحم او را به کناري کشيد و گفت: اي قيس! آخر اين چه بلائيست که بر خود آورده اي؟ نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات. تو در بند عاشقي هستي و ما در بند نام و ننگ تو. هميشه از اين مي ترسيم که به جرم ديوانگي از شهر برانندت. هرشب با اين اضطراب به خواب مي رويم که فردا جنازه ات را برايمان بياورند ..." و اما مجنون انگار گوشي براي شنيدن اين سخنان نداشت: "آني را که شما به نام قيس مي شناختيد مدتهاست که مرده است. مدتهاست که شيشه عمر مرا به جور شکسته اند. نيازي به راندنم از شهر نيست که من خود رانده کوي يار هستم. شما هم مرا رها کنيد که نه من حرفهاي شما را مي فهمم نه شما سوز و آه من را" اي بيخبران ز درد و آهم **** خيزيد و رها کنيد راهم من گمشده ام مرا مجوئيد **** با گمشدگان سخن مگوئيد بيرون مکنيد از اين ديارم **** من خود به گريختن سوارم و شروع کرد به شرح دلدادگي. چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت. عده اي که نظاره گر اين ماجرا بودند، غمزده و افسرده او را به خانه اش رساندند. آري! عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده مي شود و خلاص عاشق از عشق ناممکن! مجنون هر روز ضعيف تر و خميده تر مي گشت و در عشق استوارتر و بي تاب تر. تمامي مساجد و خانه ها و اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زيارت شدند و همه جا دخيل بسته شد. بس نذرها که براي سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما داستان همان بود و حکايت همان. در نهايت يکي از نزديکان پيشنهاد داد که او را به سفر حج ببرند. تنها خانه مقدسي که باقي مانده است مقدس ترين آنها – کعبه – است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمين و آسمان است و تمام جهانيان. پدر قيس کمي به فکر فرو رفت. چرا به فکر خودش نرسيده بود؟ "مي برمش مکه. شايد ديدار خالق، هوس مخلوق را از سرش بدر کند! . موسم حج هم نزديکه و اميد سلامت قيس رنج دوري و سختي سفر رو آسون مي کنه!" مجنون اما حاضر به دور شدن از کوي ليلي نبود. هر چند ديدار ليلي نصيبش نمي شد اما همين که مي توانست از دور خرگاه و خيمه او را تماشا کند، همين که هر چند روز يکبار مي توانست خبري از او بگيرد برايش دنيايي ارزش داشت. دوري از ليلي برايش حکم از دست دادن او را داشت. بعضي وقتها فکر مي کرد اصرار عجيب و غريب اين آدمها براي کشاندن او به سفري دور شايد نوعي فريب باشد براي جداي هميشگيش از ليلي. اما يک چيز به او قوت قلب مي داد: اين که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و او اعتمادي بي پايان به پدر داشت. با هزار زحمت و خواهش راضيش کردند براي سفر حج. کارواني عظيم راه انداختند به سوي کعبه ... رايت کعبه که از دور پديدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پياده شد. آهسته در گوشش خواند: "پسرم قيس! اينجا کعبه است. خانه خدا. جايي که آرزوي همه آزادمردان چنگ زدن بر حلقه هاي خانه اش است. از خدا بخواه که اين هوي و هوس بچه گانه را از سرت بيرون کند و راه رستگاري را نشانت دهد. به هوش باش! جماعتي چشم انتظارند که من برگردم با همان قيس جوان، شاداب، پر انرژي و سر براه" گفت اي پسر اين نه جاي بازيست **** بشتاب که جاي چاره سازيست گو يارب از اين گزاف کاري **** توفيق دهم به رستگاري رحمت کن و در پناهم آور **** زين شيفتگي براهم آور مجنون ابتدا گريست. خيلي سخت و مردانه. پس از آن لبخندي زد و مثل مار از جاي برجست. دستان پدر را رها کرد و سوي کعبه شتافت دست در حلقه کعبه زد و گفت: "من امروز مثل مثل اين حلقه، حلقه بگوش عشقم. به من مي گن از عشق بپرهيز و دوري کن. ولي آخه تمام قوت و توان من از عشقه. اگه عشق تو وجود من بميره من هم مي ميرم. اي خدا! تو را به کمال پادشاهي و نهايت خدائيت قسم! مرا به آنچنان عشقي رسان که اگر من نماندم عشقم بماند. از سرچشمه عشق نوري برايم فرست تا سرمه چشمانم کنم. هر چند مست و ديوانه عشقم، ولي از اين هم آشفته ترم کن، سيرابم کن گرچه ز شراب عشق مستم **** عاشق تر از اين کنم که هستم خدايا! ميل ليلي را در دلم افزون کن! باقيمانده عمر مرا بگير و به عمر او اضافه کن، هر چند از تب و تاب عشقش مثل تار مويي شده ام ولي نمي خواهم سر مويي از وجودش کم بشه. خدايا! خودت محافظ و نگهدارش باش ..." مجنون مي گفت و مي خنديد و مي گريست. پدر گوشه اي ايستاده بود و با تعجب او را مي نگريست. کم کم براي او هم روشن شد که اين نه يک هوي و هوس زودگذر و از سر جواني و نابخردي است که عشقي است تمام و کمال. طلبي است مقدس و حيراني است عظيم. آهسته به سوي کاروان برگشت و ماجرا را براي همراهيان بازگو کرد: "خيال مي کردم به کعبه که برسد، لبيک اللهم لک لبيک که بگويد، قرآن که بخواند از رنج و محنت ليلي رهايي مي يابد، نمي دانستم دست در حلقه کعبه که مي زند حلقه بگوشيش بخاطرش مي آيد، نمي دانستم سياهي پرده کعبع او را به شبستان گيسوي ليلي رهنمون مي کند، نمي دانستم اينجا هم که بيايد نفرين خود مي گويد و حمد و ثناي او ..." . . . ادامه دارد |
ليلي و مجنون * قسمت سوم *
در قسمتهاي گذشته خوانديم كه پدر و بزرگان قبيله تصميم گرفتند مجنون را به سفر حج ببرند تا بلكه دست از عاشقي بردارد. سوز و گداز عاشقانه مجنون در كعبه همه را به راستي و صداقت عشقش واقف كرد و اينك ادامه ماجرا: *** ... برگشتند. سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتي باعث دردسر بيشتري هم شد. جماعتي منتظر نشسته بودند که صلاح کار قيس را پس از اين سفر ببينند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه گشودند. عده اي از اوباش قبيله ليلي به شکايت پيش رييس شحنه ها رفتند و گفتند: "جواني ديوانه آبروي قبيله مان را برده است.جواني که هم خوب شعر مي گويد، هم صدا و آواز خوبي دارد. او شعر مي خواند و کودکان و نوجوانان هم ياد مي گيرند و تکرار مي کنند. هر شعر و غزلي که مي سرايد خنجري است که بر پرده حرمت شهر فرو مي آيد. بايد او را ادب کنيم ..." کيد اين حسودان کارگر افتاد. شحنه اي که به قلدري و خونريزي شهره بود مامور مهار و دستگيري و گوشمالي قيس شد. يکي از عامريان که از ماجرا خبردار شد سريع خودش را به پدر قيس رساند و ماجرا را بازگو کرد. پدر يکباره از جاي برخاست و از هر طرف گروهي مامور براي پيدا کردن قيس و باز آوردنش روانه کرد. چند روز و چند شب بي وقفه دنبالش گشتند اما گويي قطره اي آب شده بودو به زمين فرو رفته بود. عده اي مي گفتند قيس با آن حال زار و نزارش يا در کوه خوراک درندگان وحشي شده است يا در بيابانها از فرط ضعف و تشنگي جان سپرده است. شايد هم آن شحنه سنگدل او را کشته است و جنازه اش را سر به نيست کرده باشد. آنقدر گفتند و گفتند تا خانه مجنون تبديل شد به ماتمکده. گروهي نشسته بودند به عزا و نوحه در مرگ او ... پس از گذشت هفته اي از اين ماجرا، مردي از قبيله بني سعد که از حوالي كوه نجد مي گذشت مردي ژوليده و ژنده پوش و رنجور را ديد که بيشتر به ارواح شباهت داشت تا انسان. اما در اعماق چشمهاي او بزرگي و نجابتش را توانست حدس بزند. کنارش نشست. خواست غذا و آبي به او بدهد. اما او امتناع مي كرد. هر چه کرد با او همسخن گردد و کلامي و نشاني از او بيابد افاقه اي نکرد. اين بود که او را به حال خود گذاشت و به راهش ادامه داد. پس از اينکه به قبيله عامريان رسيد همه را سياهپوش و عزادار ديد. ماجرا را پرسيد و ناگاه به ياد شبحي افتاد که چند روز پيش در گوشه خرابه ديده بود. نشاني او را که گرفت شباهتي بين آن شبح و جوان درگذشته احساس کرد. سريع پدر قيس را خبر کرد که در فلان خرابه، شبحي نيمه جان که نشاني هايش با نشاني هاي فرزندت همخواني دارد رنجور و ضعيف و دردمند، چنان که چشمان بي نورش گود رفته و مغز استخوانش پديدار شده، در چنگال ضعف و مرگ اسير است ... پدر قيس به محض شنيدن خبر، از جا جست و سوار اسب تيزرويي شد. اصرار نزديکان که چند نفري همراه او بيايند فايده اي نداشت. دلش نمي خواست کسي غير از خودش قيس را در حالتي ببيند که مرد غريبه وصف کرده بود. چند روزي در کوهها و خرابه هاي سرزمين نجد وجب به وجب کوه و بيابان را دنبالش گشت تا اينکه پسر را يافت. غريب و محزون و مجروح ... مجنون تا پدر را ديد به رعايت ادب بلند شد، زمين بوسيد و به پايش افتاد: "اي تاج سر و افتخار من! عذرم بپذير که مجروح و ناتوانم. اصلا دلم نمي خواست مرا به چنين روزي و در چنين شرايطي ببيني ... مرا ببخش اما بدان که سر رشته کار از دست من نيز بيرون است" پدر قيس که ابتدا براي دلداري فرزند صلابت خود را حفظ کرده بود ناگاه عنان صبر از کف داد و شروع به گريستن کرد و با مهرباني پدرانه شروع به صحبت کرد: "آخه اي پسر! تا کي مي خواي اين بيقراري و ناشکيبي رو ادامه بدي؟ نمي دونم کدوم چشم بد و نفرين کدوم رو سياه، تو رو به اين حال و روز انداخت! از اين همه غصه خوردن و طعنه اين و اون شنيدن خسته نشدي؟ هنوز نفهميدي که مشت کوبيدن به سندان آهني اثري نداره؟ از همه اينها گذشته، گيرم که عاشقي، گيرم که مجنوني، نبايد از پدر و مادر پير و رنجورت خبري بگيري؟ اصلا مي دوني يک هفته است مادرت در عزاي تو موهاي خودش را کنده و صورتش رو زخمي کرده؟ گيرم که نداري آن صبوري *** کز دوست کني به صبر دوري آخر کم از آنکه گاهگاهي *** آيي و به ما کني نگاهي؟ اينطور که تو خودت رو آواره کوه و بيابون کردي که کاري از پيش نمي ره. درسته که پدر ليلي به خفت و خواري جواب رد بهمون داد ولي هنوز روزنه اميدي باقيه: نوميد مشو ز چاره جستن *** کز دانه شگفت نيست رستن کاري که نه زو اميد داري *** باشد سبب اميدواري در نو ميدي بسي اميد است *** پايان شب سيه سپيد است اصلا خبر داري که شحنه ها قصد جونت رو کرده اند؟ چون ادعا مي کنند داستان سوز و عشق و عاشقيت آبروي خاندان ليلي را برده است" مجنون کمي مکث کرد. به احترام پدر سر به زير افکند و آرام و شمرده شروع به پاسخ کرد: "اي پدر! اي سرور و بزرگتر قبيله عامريان! اي قبله گاه حاجاتم پس از خداي! الهي هميشه زنده باشي که تو ملجأ و اميد و پناهگاه مني. ممنون که بديدارم آمدي و تشکر از پند و نصيحت هاي مشفقانه ات که که مرهم جانم شد. ولي پدر من سياه روي و شرمنده به اختيار خودم اينجا نيامده ام. حل اين مشکل بدست من نيست وگرنه بسيار زودتر از اينها چاره مي کردم و اما در مورد شحنه ها. مرا در اين عشق بيم تيغ و خون و خونريزي نيست چرا که اين بديهي ترين رسم عاشقي است. سر بي ارزشترين کالايي است که من مي توانم در راه محبوب فدا کنم ..." مجنون اين گفت و سر در گريبان خويش فرو برد. ساعتي به سکوت گذشت. پدر، گوشه اي آرام اشک مي ريخت و در گوشه اي ديگر مجنون، لخت و عريان، با خودش زمزمه مي کرد. هنگام غروب پدر رداي خويش بر دوش او افکند و با اصرار و مهرباني او را بر ترک اسب خويش نهاد و با هم به خانه برگشتند .. . . . ادامه دارد.. |
ليلي و مجنون * قسمت چهارم *
در قسمتهاي پيش خوانديم كه مجنون آواره كوه و بيابان بود و از طرف ديگر حسد گروهي باعث شد كه شحنه اي سنگدل براي دستگيري و ادب مجنون مامور شود . غيبت مجنون شايعه مرگ يا قتل او را پراكنده كرد . پس از جستجوي بسيار پدرش او را اطراف كوه نجد يافت و در نهايت او را به بازگشت به خانه ، راضي كرد و اينك ادامه داستان: *** .. واضح است که چه ولوله و شوق و اشتياقي در قبيله افتاد وقتي آندو را از دور ديدند. زندگي در قبيله به حالت عادي خود برگشت. مجنون چند صباحي با سختي و مشقت چون ديگر مردان قبيله رفتار مي کرد. به گله اسبها و شترها مي رسيد و گهگاهي با دوستانش به شکار مي رفت. اين زندگي برايش بسيار سخت بود اما بخاطر دل رنجديده پدر و مادر تحمل مي کرد اما هرگاه تنها مي شد هنگام طلوع و غروب خورشيد بر تپه اي مي نشست و چنان ناله اي مي کرد که دل سنگ هم آب مي شد. مدت زيادي نگذشت که خلق و خوي انسانهاي عادي طاقتش را طاق کرد و دوباره راه کوه و بيابان گرفت. هر چند روز يکبار از بالاي کوه نجد به پايين مي آمد، در دامنه کوه مي ايستاد و از سوز دل و آتش درون غزلي مي خواند که دل هر شنونده اي را مي جنباند. مردم از هر طرف براي شنيدن شعرها و آواز زيباي جوانکي مجنون جمع مي شدند و عده زيادي شعرهاي او را يادداشت مي کردند تا جاييکه ترجيع بند نامه هاي عاشقانه، غزليات مجنون بود. و اما بشنويد از ليلي: هر روز که مي گذشت ليلي خوش قد و قامت تر، کشيده تر و زيباتر مي شد. چشمهاي درشت و اغواگرش، که معصوميتي عجيب در خود داشت، به سياهي شب مي ماند و قتلگاهي بود براي عاشقان دل خسته، مژه هاي بلند و برگشته اش و کمان ابرويش خدنگ غم به جان بينندگان مي انداخت. چاه زنخدان چانه اش و گونه هاي برجسته و خوش آب و رنگش، به بوم نقاشي خارق العاده اي مي ماند که گويي يگانه روزگار با دقت و وسواسي عجيب تک تک اعضاي آن را در نهايت هنرمندي و چيره دستي به رنگ و لعاب عشق و طنازي تصوير کرده است. عليرغم اين همه زيبايي، وقار و متانت و و نجابتي مثال زدني در او بود که تمام آنهايي را که تنها دل به زيبايي ظاهري او سپرده بودند از ابراز علاقه پشيمان مي کرد. آنها جرأت ابراز وجود نداشتند و تنها با هر بار نظاره او آرزو مي کردند: "کاش ليلي از آن من بود" با تمام اين اوصاف، ليلي در دلتنگي و بيقراري دست کمي از مجنون نداشت. فرق ميان اين دو در آن بود که مجنون از قيد و بند آزاد و رها بود، فارغ البال به بيان عشق و علاقه خود مي پرداخت و ليلي از اين نعمت محروم بود. شبها پس از آنکه همه به خواب مي رفتند آرام در بستر خود مي نشست و اشک مي ريخت. برخي شبها به بالاي پشت بام مي رفت و با ماه و ستاره رازهاي نهاني دلش را بازگو مي کرد. پدرش اغلب به امر تجارت مشغول بود و تمام هم و غمش در محدوده خانواده پوشيده ماندن دختر بود از چشم نامحرمان. مادر هم آنقدر به رتق و فتق امور خدمتکاران و نديمگان سرگرم بود که از ظاهر فرزند نمي توانست به آتش درونيش پي ببرد. به اين تصور که ليلي کم کم قيس را از ياد مي برد، دلخوش بود. هر چند روز يکبار، ليلي از پنجره اتاقش صداي کودکاني را مي شنيد که حين بازي اشعاري عاشقانه مي خواندند. اشعاري که هيچکس به اندازه ليلي نمي فهميد سروده کيست و در وصف کيست. آري! اشعار مجنون زبان به زبان و کوي به کوي مي گشت و از طريق کودکان بازيگوش به گوش ليلي مي رسيد. ليلي تمام آن اشعار را با هيجان زدگي يادداشت مي کرد و از آنجا که طبعي لطيف و دلي سوخته داشت به پاسخ هر بيتي، بيتي مي سرود در پاسخ مجنون. فصاحت و بلاغت مادرزادي به کمک دلش مي آمد تا زيباترين تصنيف هاي عاشقانه شکل بگيرد. هر چند روز يکبار اشعار مجنون و پاسخهاي خود را در ورق پاره هايي کوچک جمع مي کرد و شبانه از طريق پشت بام خانه در کوچه هاي اطراف پراکنده مي کرد. ليلي مطمئن بود که حرف دلش توسط قاصدي به گوش مجنون خواهد رسيد. خواه اين قاصد باد صحرا باشد يا کودکان بازيگوش. چه فرق مي کند؟ هر کس که گذشت زير بامش *** مي داد به بيتکي پيامش ليلي که چنان ملاحتي داشت *** در نظم سخن فصاحتي داشت آن را دگري جواب گفتي *** آتش بشنيدي آب گفتي بر راهگذر فکندي از بام *** دادي به سمن ز سرو پيغام و اين شايد عجيب ترين و مطمئن ترين سيستم پيام رساني دو دلداده در آن روزگاران بود. بدون استفاده از هيچ ابزار بخصوصي پيامها از کوه و بيابان نجد به خانه و اتاق ليلي مي رسيد و پاسخها بر مي گشت! در يکي از روزهاي زيباي بهاري که بوي عطر گلها فضا را آکنده و رنگهاي متنوع گلهاي بهاري و درختان شکوفه کرده جلوه اي بديع به گلستان داده بود، صداي آواز بلبلان عاشق چنان داغ ليلي را تازه کرد که تصميم گرفت سري به بوستان اختصاصيشان بزند و همنوا با بلبل داغديده ناله سرايد. مادر ليلي، بخيال اينکه دخترش پس از مدتها گوشه نشيني هوس تفرج و گشت و گذار کرده، بسيار خشنود شد. جمعي از کنيزکان سيمتن و زيبارو را فرا خواند و همراه ليلي روانه کرد. ليلي هر جند دوست داشت تنها بماند اما مصلحت ديد سکوت کرده و مقاومتي نکند. در زير سايه سروهاي خوش اندام ساعتي نشستند به گفتن و شنودن و خواندن و رقصيدن. نديمان و مطربان چنان دستگاه رقص و آواز را کوک کرده بودند که گويي شادي عظيمي بر پاست. ليلي پس از ساعتي نشستن با ياران و هنگامي که ديد آنها چنان در رقص و پايکوبي آمده اند که چندان متوجه او نيستند کم کم از جمع کناره گرفت و به زير سايه تک درختي تنها خزيد و شروع به ناله کرد: "اي مهربان يار وفادار! روزها بدين اميد سر از بالين بر مي دارم که تو در کنارم باشي و شبها با اين روياي شيرين به خواب مي روم که شب ديگر سر بروي شانه هاي تو مي گذارم. آخر اي دوست! گيرم که ديگر هواي ما در سرت نيست، چرا مدتي است خبري از خودت نمي فرستي تا دل رنجديده من را مرهمي باشد" گيرم زمنت فراغ من نيست *** پرواي سراي و باغ من نيست آخر به زبان نيکنامي *** کم زانکه فرستيم پيامي؟ ...در همين حال و هوا بود که از دور صداي آوازي شنيد. بدقت گوش داد. لحن اشعار برايش آشنا بود. آري! اين سخنان مجنون بود که در قالب اشعاري جانسوز از دهان مردي رهگذر بيرون مي آمد. اشعاري که حکايت از غريبي و دربدري مجنون داشت و بي خيال نشستن ليلي در باغ و بهار به دست افشاني. حکايت از رميدن مجنون از غم فراق و آرميدن ليلي در بستر آرام خويش. اشعاري که آتش به جان ليلي زد: مجنون جگري همي خراشد *** ليلي نمک از که مي تراشد؟ مجنون به خدنگ خار سفته است *** ليلي به کدام ناز خفته است؟ مجنون به هزار نوحه نالد *** ليلي چه نشاط مي سگالد مجنون همه درد و داغ دارد *** ليلي چه بهار و باغ دارد مجنون کمر نياز بندد *** ليلي به رخ که باز خندد؟ مجنون به فراق دل رميده است *** ليلي به چه راحت آرميده است؟ ليلي با شنيدن اين پيام چگرش کباب شد. از يکسو غم و غصه دربدريهاي مجنون رنجورش کرده بود و از سوي ديگر اين تصور مجنون که او آرام و بي خيال و فارغ از مجنون به زندگي راحتش ادامه مي دهد جانش را آتش مي زد.. . . . ادامه دارد.. |
ليلي و مجنون * قسمت پنجم *
در قسمت پيش خوانديم كه ليلي به قصد همراهي با بلبلان نالان و به بهانه گشت و گذار با جمعي از كنيزكان خوبرو عازم بوستان اختصاصيشان گشت و در آنجا از زبان مردي رهگذر، پيغام مجنون را به زبان شعر شنيد كه در آن از آسودگي و شادخواري ليلي گفته بود و رنج و مصيبت هاي خويش. براي ليلي غمي بزرگ بود شنيدن گلايه هاي جانسوز مجنون و اينك ادامه ماجرا: *** ... مجنون نمي دانست که ليلي هميشه به زندگي آزاد او چه حسرتها خورده است. نمي دانست در وراي اين آسودگي و شادي ظاهري چه رنج و درد عميقي نهفته است. ليلي مي خواست فريادي بزند که تا آنسوي کوه نجد را بلرزه در آورد: "اي قيس! اي مجنون! اگر تو پاي بند جنوني من از تو ديوانه ترم در اين عشق، در اين طلب. خوشا بحال تو که فرصت ابراز اين جنون را از تو دريغ نکرده اند. من چه کنم که در اين قفس به ظاهر آباد مجال صحبت هم ندارم" اما پنجه هاي بغض بي رحمانه گلويش را مي فشرد. يکي از نديمگان که از طرف مادر ليلي مامور شده بود مخفيانه او را تحت نظر داشته باشد تمام ماجرا را از پشت بوته اي تماشا مي کرد. زمزمه هاي عاشقانه ليلي با محبوب، شنيدن غزلي عاشقانه و زار زدني سخت و غريب. در کوتاهترين زمان، خبر به مادر ليلي رسيد و او بدون هيچ ترديدي دانست که آتش عشق ليلي که او خيال مي کرد مدتي است فرو نشسته همچنان زبانه مي کشد. مادر ليلي هم بر سر يک دو راهي، کاسه چه کنم چه کنم بدست گرفته بود و نا اميدانه شاهد آب شدن دختر دلبندش بود. از طرفي نمي توانست سوختن فرزندش را ببيند و دم بر نياورد و از طرف ديگر مي دانست که نصيحت او هم اثري نخواهد داشت. اما پديد آورندگان اين ماجرا به ليلي و مادرش و نديمگان و آن مرد رهگذر خلاصه نمي شدند در اين مقطع مردي وارد داستان مي شود که نقشي مهم در ادامه ماجرا بازي مي کند. آنروز که ليلي، خرامان و مست به همراهي عده اي به سير باغ و گلشن مشغول بود، جواني نجيب زاده از خاندان بني اسد از آن حوالي عبور مي کرد. خستگي راه و ديدن آثار درختاني از دور، او را به اطراف باغ خانوادگي ليلي کشاند. در حال آب دادن به اسبش بود که صداي هلهله و شادي زيادي را از دور شنيد. به کنجکاوي برخاست و تعدادي دختران زيباروي را ديد که برقص و دست افشاني مشغولند. ليلي اما در آن ميانه چون ماه در ميان ستارگان مي درخشيد. از سر و وضع ظاهري و اينکه او را چون دُر در ميان گرفته بودند براي شخصي زيرک چون ابن سلام آسان بود که بانوي آن جماعت را از بقيه تميز دهد. آري، اين جوان ابن سلام نام داشت . جواني خوش اندام، تاجر و يگانه قبيله بني اسد که در عين جواني کوهي از ثروت داشت و دنيايي تجربه. در کرم و بخشش زبانزد همگان و در شجاعت و مردانگي بي همتا بود. براي اين سلام پيدا کردن نام و نشان پدر ليلي کار سختي نبود. با همان ديدار کوتاه چنان محو جمال و زيبايي ليلي شده بود که هيچ چيز جز ازدواج با او آرامش نمي کرد . به محض رسيدن به شهر خود، يکي از ريش سپيدان را با کارواني شتر از هداياي نفيس و گرانبها از ياقوتهاي يمني گرفته تا فرشهاي ايراني بسوي منزل ليلي روانه کرد به نشان خواستگاري! پدر ليلي با ديدن شکوه کاروان همراه قاصد از از شادي در پوست خود نمي گنجيد. با اينحال با متانتي که هر پدري در لحظه خواستگاري دخترش بروز مي دهد ضمن تشکر، هداياي آنها را برسم ادب پذيرفت و گفت: "خواستگاران دختر من بسيارند. ابن سلام را سلام برسانيد و بگوييد پدر ليلي براي بررسي و تحقيق جهت انتخاب بهترين فرد و دادن پاسخ به اين خواستگاران از جمله ابن سلام مدتي زمان مي خواهد" پير قاصد زمين بندگي بوسيد و خداحافظي کرد. بعد از رفتن آنها، مادر ليلي به شوهرش گفت: "هيچکدام از خواستگاران ليلي به خوبي ابن سلام نبوده اند. تو که بهتر مي داني او از لحاظ شهرت و ثروت و مردانگي قابل مقايسه با هيچکدام از آنها نيست. تو بيشتر به دنبال تجارتي و نمي داني که هنوز آتش عشق آن پسرك ديوانه – قيس – در دل دخترت هست. او را بايد هر چه سريعتر به خانه بخت بفرستيم تا بلاي سر خودش و آبروي ما نياورده. نبايد فرصت به اين خوبي را از دست مي دادي. ابن سلام انگشت روي هر دختري که بگذارد، پاسخ منفي نخواهد شنيد. پدر ليلي پاسخ داد: "دختر من، هر دختري نيست. جواب مثبت در اولين ديدار و با اولين درخواست، صورت خوشايندي ندارد. او اگر واقعا طالب و خواستار ليلي باشد دوباره و چند باره بازخواهد گشت. اگر هم قرار است با يکبار جواب رد شنيدن پشيمان شود همان بهتر که ديگر نيايد اما من مطمئنم او برخواهد گشت" و اما بشنويد از مجنون که بي خبر از ماجراها و وقايعي که در خانواده ليلي در حال وقوع بود همچنان آواره کوه و بيابان بود. در يکي از اين روزها دست تقدير مجنون و نوفل را بهم رسانيد. نوفل، بزرگ عياران آن منطقه بود. کسي که جواني و زندگي خود را صرف امنيت و آرامش راهها، مقابله با راهزنان و حراميان و کمک و تنگدستي به ضعيفان و فقيران و در راه ماندگان کرده بود. از رشادت ها و مبارزات او در مقابل دزدان و تامين امنيت قافله هايي که در راه سفر اسير حمله آنها شده بودند داستانها و افسانه هاي بسياري نقل شده بود. نوفل با جمعي از دوستانش، بقصد شکار در حال گذر از اطراف کوه نجد بود که صداي ناله اي جانسوز شنيد. به جستجوي آن صدا به غاري در آمدند. مردي ژنده پوش با موها و محاسن بلند ديدند که از خلق و خوي انسانهاي معمولي بيگانه بود. يکي از همراهان که ماجراي مجنون را مي دانست داستان را براي نوفل تعريف کرد .. . . . ادامه دارد.. |
ليلي و مجنون * قسمت ششم *
يکي از همراهان که ماجراي مجنون را مي دانست داستان را براي نوفل تعريف کرد: "مي گويند در عشق دختري ازيکي از شهرهاي اطراف ديوانه شده و سر بکوه و بيابان گذاشته. روز و شب در اين حوالي مي گردد و با وزش هر باد يا عبور هر ابري از جانب شهر، بياد معشوقه شعر مي سرايد آنهم چه اشعاري! زيبا و جانسوز. مي گويند هر دو عاشق و دلداده هم بوده اند. اما اين مرد از سر جواني هر شب به کوي دختر مي رفته و به آواز بلند شرح عاشقي مي داده . تا اينکه به بهانه جنون ، او را زده اند و از شهر رانده اند. مي گويند خانواده اي شايسته و بلند مرتبه هم دارد بيچاره!" نوفل از شنيدن داستان متاثر گشت. از اسب به زير آمد. به آرامي کنار مجنون نشست و دست نوازش ير سرش کشيد و در گوشش زمزمه کرد: "پسرم! برخيز. من نوفل هستم. قهرمان داستانهاي عرب! نمي خواهي از ميهمانان تازه ات پذيرايي کني. نکند اينجا غريب نوازي رسم نيست!" مجنون نوفل را مي شناخت. يعني اسم و رسمش را شنيده بود. در بازيهاي نوجواني، او هميشه نقش نوفل را بازي مي کرد و مقابل ديدگان ليلي چه افتخارها که نمي نمود. برگشت. با احترام دست نوفل را بوسيد و از او پوزش خواست. شروع کرد براي نوفل شعر خواندن. از بي رحمي روزگار، از نجابت و کرامت ليلي و از قداست عشق بي پايانشان به هم. نوفل مثل يک دوست قديمي به حرفهاي مجنون گوش داد. در انتها گفت: "خيالت راحت باشد که من ليلي را به تو باز مي گردانم. هيچ عاملي نمي تواند مقابل من مقاومت کند. من از حرفهاي تو نه تنها بوي جنون نمي شنوم بلکه کرامت و بزرگواري تو برمن ثابت شد. فقط يک شرط دارد و آن هم اينکه تو حرمت خويش نگاه داري و از اين بيابان گردي و غار نشيني دست برداري. او را به زر و به زور و بازو *** گردانم با تو هم ترازو گر مرغ شود هوا بگيرد *** هم چنگ منش قفا بگيرد تا همسر تو نگردد آن ماه *** از وي نکنم کمند، کوتاه مجنون پاسخ داد: "اي نوفل! ممنون از محبتت اما اين که گفتي کاري بس سخت و دشوار است و من گمان نمي کنم حتي تو هم با وجود قدرت و بزرگيت بتواني مشکل مرا چاره کني. بزرگان بسياري در اين امر واسطه شدند و توفيق نيافته، نوميد گشتند و دست از من شستند. آنها دختري چون ماه را به مجنوني چون من نخواهند داد" او را به چو من رميده خويي *** مادر ندهد به هيچ رويي گل را نتوان به باد دادن *** مه زاده به ديوزاد دادن او را سوي ما کجا طوافست؟ *** ديوانه و ماه نو؟ گزافست!! بيا و از اين حديث در گذر. من توقعي از تو ندارم. همين که محبتت را از من دريغ نکردي و دوستانه و برادرانه به حرفهايم گوش نمودي برايم دنيايي ارزش دارد" ار چشمه اين سخن سرابست *** بگذار مرا تورا ثوابست تا پيشه خويش پيش گيرم *** خيزم، پي کار خويش گيرم اين سخنان مجنون، نوفل را در عقيده کمک به او و رساندن ليلي و مجنون به همديگر استوارتر کرد. دستان مجنون را در دستانش گرفت و سخت فشرد. به خداوندي خدا و رسالت رسول سوگند ياد کرد و با مجنون ميثاق بست که تا معشوقه را به دلداده نرساند از پاي ننشيند. شرطي را که در ابتدا گفته بود دومرتبه تکرار کرد.کمي صبر و قرار از طرف مجنون لازمه رسيدن به هدف است: نه صبر بود نه خورد و خوابم *** تا آنچه طلب کنم بيابم ليکن به توام توقعي هست *** کز شيفتگي رها کني دست بنشيني و ساکني پذيري *** روزي دو سه، دل بدست گيري مجنون که صحبتهاي مردانه و محکم نوفل را شنيد در قلبش روزنه اميدي يافت. رسيدن به ليلي خيلي بيشتر از چند روزي خون جگر خوردن، صبر کردن و دم بر نياوردن ارزش داشت. شرط نوفل را قبول کرد. بر ترک اسب او نشست و به سوي قرارگاه نوفل شتافتند. نوفل از مجنون در خانه خود، پذيرايي مي کرد لباسهاي فاخر به او پوشانيد و او را هميشه در کنار خود مي نشاند. مجنون در مدت کوتاهي قدرت گذشته و چهره و اندام زيبا و متناسب خود را باز يافت. از آنجا که صاحب هوش و ذکاوتي خاص بود حسابهاي مالي نوفل را سر و ساماني داد و هر روز نزديک غروب به جوانان تعليم شمشيربازي و تيراندازي و به نوجوانان خواندن و نوشتن آموزش مي داد. چون راحت پوشش و خورش يافت *** آراسته شد که پرورش يافت شد چهره زردش ارغواني *** بالاي خميده خيزراني مجنون به سکونت و گراني *** شد عاقل مجلس معاني . . . ادامه دارد .. |
ليلي و مجنون * قسمت هفتم *
در قسمت گذشته تا آنجا خوانديم كه مجنون و نوفل - يكي از عياران منطقه - بهم رسيدند و نوفل قول داد ليلي را به مجنون رساند. مجنون در مدت كوتاهي، زيبايي و وقار گذشته را باز يافت و اينك ادامه داستان: *** .. دو ماهي به همين ترتيب گذشت. نوفل بدون مشورت با مجنون، هيچ کاري انجام نمي داد. حضور او برايش خوش يمن و پر برکت بود. از اينکه خداوند مجنون را سر راه او قرار داده بود خشنود و شاکر بود. يک روز که نوفل و ياران به شادي کنار هم نشسته بودند نوفل رو به مجنون کرد و گفت: "عزيزم، قيس! چندي از آن اشعار روح افزايت را برايمان بخوان تا مجلسمان نشاطي صد چندان يابد" مجنون تاملي کرد و في البداهه سرودي سرود در شکايت از نوفل و فراموش کردن عهدي که با او در گوشه آن غار بست. از اينکه نوفل ظاهر او را مي بيند و از دل نزارش خبري نمي گيرد سرخورده و مغموم بود: اي فارغ از آه دودناکم *** بر باد فريب، داده خاکم صد وعده مهر داده بيشي *** با نيم وفا نکرده خويشي صد زخم زبان شنيدم از تو *** يک مرهم دل نديدم از تو صبرم شد و عقل، رخت بر بست *** درياب وگرنه رفتم از دست از جاي برخاست و ادامه داد: "از کسي چون نوفل توقع و انتظار فراموش کردن عهد را نداشتم. تو با من شرطي بستي. از من چيزي خواستي و به من تعهدي دادي. من به قولم عمل کردم اما در اين مدت حتي يکبار از تو در مورد قول و قرارت چيزي نشنيدم! من همانند تشنه اي هستم که به اميد يافتن آب زندگاني همراه و همنفس شما گشته ام. اگر قصد کمک بدين تشنه کام را نداريد رهايش کنيد تا به درد خويش بميرد" آتش سخنان مجنون در جان نوفل نشست و او را شرمنده فراموشکاري خود کرد. سريع دستور داد لشکري از مردان جنگي مهياي سفر شوند. مجنون را به محبت نواخت. از او پوزش خواست و قول داد فردا صبح قبل از طلوع سپيده دم حرکت کنند. حرکت به سمت شهر ليلي. غروب روز بعد به دروازه شهر رسيدند. نوفل دستور اطراق داد و سريع قاصدي فرستاد به سمت خانه ليلي و مقصود و خواسته خود را بيان کرد: "اينک نوفل و لشکري آماده نبرد بر دروازه هاي شهر منتظرند. يا ليلي را به او سپاريد تا او را بدانکه سزاوار اوست برساند و يا براي جنگ با شمشيرهاي عريان ما آماده شويد." باورش آسان نبود با اينحال جواب پدر ليلي روشن بود: "نه دختر من کالاست و نه خانه ام تجارتخانه که عده اي به هواي راهزني شبانه بر آن هجوم آورند. اگر خيال ديدن روزهاي ديگر را داريد از همان راهي که آمده ايد بازگرديد" دادند جواب کاين نه راهست *** ليلي نه کليچه، قرص ماهست کس را سوي ماه دسترس نيست *** نه کار تو، کار هيچکس نيست قاصد که برگشت پدر ليلي بزرگان شهر را جمع کرد. همه شگفت زده و حيران شده بودند: "نوفل؟! از او جز خاطرات و سابقه اي روشن چيزي در ذهن ها نقش نبسته. چطور ممکن است؟!" يکي از نگهبانان جوان خانه ليلي از ميان برجست و گفت: "آنچه واضح است اينکه نوفل و سپاهيانش اينک بر دروازه شهر آماده هجومند. قاصدش را گروهي ديديد و پيامش را شنيديد. او هم انسان است و لابد هوي و هوس بر او غلبه کرده است. از کجا معلوم که داستان قيس بهانه اي نباشد تا او خود راهزن ناموسمان شود؟" نتيجه اين شد که ليلي بعنوان نماد آبروي شهر مي بايد محافظت شود. تا صبح فردا فرصت اندکي بود تا تعدادي مبارز را براي دفاع از حرمت و آبروي شهر به پيشواز سپاه نوفل روانه کنند. هنوز نشسته بودند كه قاصد نوفل براي بار دوم و اينبار براي اتمام حجت بازگشت. پاسخ اما همان بود. نوفل كه از عدم تامين خواسته اش به شدت عصباني شده بود نقشه حمله فردا را در ذهن مرور مي كرد. از طرفي گروهي از فدائيان شهر قول دادند كه تا تجهيز سپاهي كامل، براي دفاع از شهر در مقابل حملات نوفل مقاومت كنند. با طلوع خورشيد فردا جنگ سختي بين دو طرف در گرفت. آرايش ميدان نبرد حاكي از هجوم نوفل و دفاع مدافعين شهر داشت. اما مجنون در اين ميانه نمي دانست چه كند. از طرفي به نوفل جهت رسيدن به خواسته اش دل بسته بود و از طرف ديگر، شمشير كشيدن بر خانواده و سپاه ليلي را جايز نمي دانست. از آنجا كه ليلي براي او عزيز بود تمام اطرافيان و وابستگان و مدافعان او هم برايش عزيز و گرامي بودند. اگر از نوفليان خجالت نمي كشيد در صف مدافعان شهر در مي آمد و با نوفل مي جنگيد. هر گاه يكي از مدافعين شهر جراحتي بر مي داشت سريع خود را به بالين او مي رسانيد و به مداواي او مشغول مي شد. هر گاه شرايط نبرد به نفع مدافعين تغيير مي يافت شروع به تشويق و تحسين آنها مي كرد و اگر مي ديد يكي از سرداران نوفل بي محابا تيغ مي زند و پيش مي رود، بي درنگ خود را به او مي رساند و با خواهش و التماس از او مي خواست دست از پيشروي بردارد!! آنقدر اين حالت عجيب را ادامه داد كه بالاخره سرداري از نوفليان بي طاقت شد، از اسب به زير آمد، نگاهي خشمناك به او انداخت و گفت: “اي جوانمرد! اين همه رنج و تعبي كه مي كشيم از پي برآوردن مراد دل توست. چگونه است كه اينك دل بر سپاهيان دشمن بسته اي و اميد بر شكست ما؟!” مجنون پاسخ داد: “كدام دشمن؟ كدام جنگ؟ اگر منظور شما، مراد دل من است كه او آنطرف ميدان است! من از آن سو فقط بوي محبت، بوي عشق، بوي يار مي شنوم. چگونه مي توانم بروي محبوب خويش شمشير بكشم“ ما از پي تو به جان سپاري *** با خصم ترا چراست ياري؟ گفتا كه چو، خصم، يار باشد *** با تيغ مرا چكار باشد از معركه ها جراحت آيد *** اينجا همه بوي راحت آيد ميل دل مهربانم آنجاست *** آنجا كه دلست جانم آنجاست... نوفل همچنان مي غريد و مصاف مي كرد. چيزي نمانده بود به دروازه هاي شهر برسد كه غروب خورشيد مجالش نداد .. . . . ادامه دارد .. |
ليلي و مجنون *قسمت هشتم *
با تاريک شدن هوا دو سپاه از هم فاصله گرفتند و به قرارگاههاي خويش بازگشتند. تلفات مدافعين شهر بسيار زياد و از هر گوشه اي صداي ناله مجروحي به هوا بلند بود. با اينحال در طي روز بزرگان شهر بيکار ننشسته بودند و در پي رايزنيهاي بسيار سپاهي بزرگ از تمام مردان شهر و قبايل اطراف تدارک ديده بودند. سپاهي که با ساز و برگ کامل، در نهايت آمادگي به آنان ملحق شده بود. سپيده دم فردا نوفل، مغرور و سرمست از پيشروي نبرد روز گذشته، از خيمه اش بيرون آمد. در حالي که خميازه بلندي مي کشيد رو بسوي شهر کرد. آه! باورش نمي شد. سرتاسر دشت پر بود از جنگجوياني آماده نبرد. تا چشم کار مي کرد اسب بود و نيزه و شمشير. نوفل کمي جا خورد. با اينحال به سمت سپاه خود رفت و آنها را براي نبرد تهييج کرد. فرمان حمله صادر شد و دو سپاه در هم آميختند. در چشم بر هم زدني باراني از تير بر سپاهيان نوفل باريدن گرفت.شرايط جنگ بسيار پيچيده تر از ديروز بود. شايد براي اولين بار بود که نوفل اميدي به پيروزي خود نداشت. او هيچگاه خود را براي چنين جنگي تمام عيار، آماده نکرده بود. تصور مي کرد ليلي را با همان مذاکرات اوليه به مجنون خواهد رسانيد. شرايط بگونه اي پيش رفت که نوفل چاره اي جز درخواست صلح نديد: "ما آمده بوديم دو جوان را بهم برسانيم. از ابتدا هم قصد جنگ و خونريزي نداشتيم. باز هم درخواست خود را تکرار مي کنيم. اگر پذيرفتيد که نهايت لطف و مردانگي را به جاي آورده ايد. تمام ثروت نوفل که کوهي از جواهرات است تقديم شما خواهد شد. اگر هم راضي به معامله نيستيد بهتر است جنگ را متوقف کرده و به اين قتال خاتمه دهيم" از بهر پري زده جواني *** خواهم ز شما پري نشاني وز خاصه خويشتن در اينکار *** گنجينه فدا کنم به خروار گر کردن اين عمل صوابست *** شيرينتر از اين سخن جواب است ور زانکه شکر نمي فروشيد *** در دادن سرکه هم مکوشيد با پيام صلح نوفل موافقت کردند و آتش جنگ بصورت موقت فرو نشست. مجنون که اين شرايط را ديد سريع خود را به نوفل رسانيد و در شکوه باز کرد: "اي برادر خوش قول! تمتم هم و غم و زور بازويت همين بود؟! آنچه مي گفتند شکست ناپذيري نوفل، کجاست؟! من در اين دو روز اثري از آن نديدم! تنها فايده اي که حضور تو براي من داشت اين بود که اگر روزنه اميدي باقي مانده بود ديگر بسته شد. من اينک دشمن خوني اين قبيله بشمار مي آيم و محال است به ليلي دسترسي يابم. خوش وعده کردي و خوش وفاي به عهد به جاي آوردي!" اين بود بلندي کلاهت *** شمشير کشيدن سپاهت؟ اين بود حساب زورمنديت *** وين بود فسون ديوبنديت؟ جولان زدن سمندت اين بود؟ *** انداختن کمندت اين بود؟ نوفل که آتش خشم مجنون را ديد او را به مهرباني نواخت و پاسخ داد: "پسرم قيس! من نه عهد خود را فراموش کرده ام و نه شکست را پذيرفته ام. شرايط بگونه اي پيش رفت که ادامه آن قطعا شکست من بود. سياست اينگونه ايجاب مي کرد که ديدي. پيش از آنکه کسي متوجه شود قاصداني روانه کرده ام تا تمام عياران و دوستانم را از شهرهاي مدينه تا بغداد بسيج کنند و همراه خود بدينجا آورند. مطمئن باش نوفل تو را به مرادت خواهد رسانيد" در فاصله چند روز سپاهي فراهم آمد که سرتاسر دشت را تا دامنه هاي کوه ابوقيس پوشانده بود. شيپور جنگ دوباره بصدا در آمد هر چند يک نيم روز کافي بود تا مدافعين بدانند که مقاومت بيهوده است. اينبار ريش سپيدان قبيله به ديدار نوفل شتافتند: "شهر اينک مامن زنان و کودکان و سالخوردگان است. از جوانمردي بدور است بر ناتوانان تاختن. ما همه تسليم امر توايم. از اشغال شهر در گذر" نوفل پاسخ داد: "اين کاري بود که همان ابتدا مي بايست مي کرديد تا از صرف هزينه اي به اين گراني جلوگيري شود. اينک آن دختر پري زاده را آماده کنيد!" گفتا که عروس بايدم زود *** تا گردم از اين قبيله خشنود از آن ميانه پدر ليلي با چهره اي افروخته از شرم و سري افکنده برخاست .. . . . ادامه دارد.. |
ليلي و مجنون * قسمت نهم و آخر *
در قسمت قبل خوانديم که جنگ و کشمکش بين مدافعين شهر ليلي و سپاهيان نوفل که به طرفداري از مجنون آمده بودند به پيروزي سپاه نوفل انجاميد. ريش سپيدان شهر براي درخواست از نوفل در جهت قطع خونريزي به نزد او شتافتند و اينک ادامه داستان: *** از آن ميانه پدر ليلي با چهره اي افروخته از شرم و سري افکنده برخاست .... "تمام عرب به سرزنش و ريشخند من زبان گشوده اند تا بدانجا که بعضي مرا عجمي مي خوانند! اگر مي خواهي دخترم را بياورم تا آن را به کمترين غلام خود بدهي حرفي نيست! اگر مي خواهي پيش ديدگان من سر از تنش جدا کني يا در آتشش بسوزاني، اعتراضي ندارم و سر از فرمانت بر نتابم. اگر مي خواهي در قعر چاهي بيفکنيش يا با شمشير تکه تکه اش کني باز هم مجال اعتراضي نيست اما نخواه و مپسند که من دخترم را به دست ديوي بيابان گرد دهم که آبرويي از خود و ما بر جاي نگذاشته. مخواه نوفل مخواه! که اگر چنين کني مرا تا انتهاي عمر با ننگ و ذلت همراه کرده اي.بخدا قسم که اگر اينگونه مي خواهي همين الان بر مي گردم و سر دخترم را گوش تا گوش مي برم و در پيش سگان ولگرد مي اندازم که حاضرم خوراک سگان شود تا اسير دست ديو!" از بندگي تو سر نتابم *** روي از سخن تو برنتابم اما ندهم به ديو فرزند *** ديوانه به بند به که در بند گر در کف او نهي زمامم *** با ننگ بود هميشه نامم ورنه بخدا که باز گردم *** وز ناز تو بي نيازگردم برٌم سر آن عروس چون ماه *** در پيش سگ افکنم در اين راه فرزند مرا در اين تحکم *** سگ به که خورد که ديو مردم نوفل ناگهان به خود لرزيد. چون کابوس ديده اي که تازه از خواب پريده باشد تکاني خورد و سر در گريبان تفکر فرو برد. پس از مدتي لب به سخن گشود: "من اصلا راضي نيستم که بر خلاف ميل يکي از دو طرف عملي انجام پذيرد. هر چند قدرت آن را دارم که شما را به تمکين در برابر خواسته ام وادار کنم اما صحبت از عشق است و زندگي. هر طرف اين کميت که بلنگد رسيدن به مقصود محال است. حرفهاي تو درست است. مجنون راه و روشي ناصواب اتخاذ کرده!! تمايل او به شکست ما در جنگ را فراموش نکرده ام و اين يعني او از هوشمندي فاصله گرفته است. سخنت پذيرفتني است. ما از اين حديث و خواهش در گذشتيم!" سريع و بدون هيچ تاملي دستور بازگشت سپاهيان نوفل صادر شد. مجنون که خود را آماده ديدار ليلي کرده بود از شنيدن شيپور برگشت شوکه شد. خبرها به سرعت باد به او رسيد و او با همان سرعت خود را به نوفل رسانيد. با چهره اي بر افروخته و رگهايي بر آمده فرياد زد: "کجا رفت آن قول و قرارت، آن وعده کمک و آن اميد دستگيريت، مرا تشنه لب تا فرات بردي و آنگاه خسته و تشنه در آتشم افکندي؟!" رو برگرداند و سريع از نوفل دور شد. نوفل چون به قرارگاه خود رسيد دلش از بابت مجنون آرام نگرفت که خود را تا حدي در اين اميدوار کردن او گناهکار مي دانست. عده اي را گسيل کرد تا او را بيابند و به نزدش آورند اما مجنون چون قطره اي آب در بيابان گويي ناپديد شده بود ... پدر ليلي پس از بازگشت نوفل سريع خود را به خانه رسانيد و رو به همسر و دخترش کرد و گفت: "نمي دانيد چه حيله ها بستم و چه زبانها ريختم تا نوفل از قصد خويش پشيمان گشت و بازگشت. آن پسرک ديوانه - قيس - هم چون پشت خود را خالي ديد برگشت و چون باد گريخت! گمان نکنم ديگر جرات کند اين طرفها آفتابي شود!" ليلي آنقدر تحمل کرد و بروي خود نياورد تا پدر از خانه بيرون رفت. آنگاه غمگين و دلشکسته به گوشه اتاق تنهائيش خزيد و سخت گريست ... تنها گذشت چند روز کافي بود که اثرات جنگ و نبرد فراموش شود و زندگي به حالت عادي بازگردد. بازار خواستگاري ليلي دوباره گرم شده بود، ضمن اينکه شايع شده بود مجنون ديگر سراغ ليلي را نخواهد گرفت و به وادي نامعلومي گريخته است. خبر که به ابن سلام رسيد سريع پيکي روانه کرد در بيان دوباره خواستگاري از ليلي: آمد ز پي عروس خواهي *** با طاق و طرنب پادشاهي آورد خزينه هاي بسيار *** عنبر به من و شکر به خروار از بهر فريشهاي زيبا *** چندين شترش به زير ديبا زان زر که به يک جوش ستيزند *** مي ريخت چنانکه ريگ ريزند قاصد شيرين زبان آنقدر از ابن سلام گفت و گفت که پدر ليلي درمانده شد چه بگويد. همانجا رضايت خود را اعلام کرد و حتي قرار جشن عروسي را براي چند روز بعد مقرر کردند: در دادن آن عمل رضا داد *** مه را به دهان اژدها داد ... ليلي را به ابن سلام دادند و خبر را بمجنون رساندند، مجنون شوريده تر گشت و ليلي درمانده تر. ابن سلام را خواهش وصال ليلي در گرفت و بر صورتش طپانچه اي نشست از جانب ليلي، ابن سلام دانست كه ليلي سهم او نخواهد شد، مجنون با وحوش دمساز گشت و به سماع مشغول، پدر مجنون از كهولت سن و غم دوري فرزند بدرود حيات گفت، به فاصله اندكي بعد از او ابن سلام نيز، كه مهجور از وصال ليلي مانده بود. مادر مجنون نيز همان راهي را رفت كه پدر، پيش از او رفته بود و ابن سلام. ليلي بيمار مي شود و در پس يك بيماري سخت او نيز وداع حيات مي گويد و مجنون مي ماند و جهاني پر از تنهايي و انتهاي داستاني كه حدس زدنش چندان مشكل نيست :مرگ بر مزار يار.. پايان |
اکنون ساعت 05:48 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)